دلنوشته کاربران مجموعه دلنوشته چونین گفت نسترن | دینه دار کاربر انجمن نگاه دانلود

دینه دار

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/30
ارسالی ها
1,555
امتیاز واکنش
29,224
امتیاز
806
با روباه ها چه کنیم؟

کارمان به جایی رسیده که دیگر آرزوی مرگ گرگ هارا نمی کنیم.
می خواهیم تک تک گوسفند ها نابود بشوند. ما انسانیم و می دانیم که اگر گوسفند ها بمیرند گرگ ها هم می میرند.
اما اگر گرگ ها بمیرند گوسفند ها زنده می مانند و مانع پیشرفت انسان ها می شوند.

ضعفا سبب تضعیف دیگران می شوند. پس باید بمیرند تا حیله باز ها هم نابود شوند.
این گونه نه گوسفندی می ماند و نه گرگی. همه مان انسانیم. اما باز هم یک مسئله می ماند.. با روباه ها چه کنیم؟
 
  • پیشنهادات
  • دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    بچه که بودم، یه مستند دیدم که آدما توی دوران جنگ از گشنگی ادرار خودشونو می خوردن.
    اون قدر ناراحت شدم که تا حالا اون تصویر تو ذهنم مونده.
    اما حالا که تقریبا بزرگ شدم فهمیدم که آدما از گشنگی حتی طفل خودشونم می خورن.
    ما کجای کاریم؟
     

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    اون قدر درخواستم از رئیس جمهور زیاده که ترجیح می دم در موردش ننویسم.
    در مورد نیما می نویسم. هر وقت بهش فکر می کنم دلم براش می سوزه.
    بعد سال ها امروز به یادش افتادم.

    داشتیم باهم بازی می کردیم. یه سال ازم بزرگتر بود اما قد کوتاهی داشت. قد کوتاه و بدن لاغر و نحیف!
    خونه دایی، یه اتاق داشت که از دوتا در می شد بهش وارد شد. یه در از حیاط و یه در از پذیرایی.
    ما همدیگه رو دنبال می کردیم و مسیر این بازی فقط بین حیاط و اتاق و پذیرایی بود.
    همه از دست سر و صدامون شاکی شده بودن. توی پذیرایی نشسته بودن و نگاهمون می کردن.
    از دستش فرار کردم و از طرف پذیرایی وارد اتاق شدم. درست کنار در ورودی یه کمد بود. رفتم داخلش و درشو بستم.
    همین که در اتاقو باز کرد و اومد تو اتاق از کمد بیرون پریدم. ترسید و جیغ کشید.
    در اتاق باز بود و همه نیما رو توی اون حالت دیدن. خندیدن و تا مدت ها این ماجرا و جیغ بلند نیمارو برای هم تعریف کردن.
    نیما خجالت کشیده بود اما به روش نمیاورد. من بی واهمه خجالتمو نشون می دادم چون من غرور نیمارو شکسته بودم.
     

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    منم می تونستم به "جدایی دین از سیاست" بگم "سکولاریسم" و پز دونستنشو بدم.
    اما چون نخواستم تو فکر کنی دارم فخر می فروشم ازش استفاده نکردم.
    نمی تونی از مارکسیسم و سکولاریسم و سوسیالیسم استفاده کنی و تظاهر کنی چیز بارته.

    * کاش یاد بگیریم آدما رو از روی حرفاشون قضاوت نکنیم. حرف و عمل تفاوت فاحشی دارن.

    * این نکته شامل همه آدما میشه. چه اونی که تحت تاثیر یه مشت دروغ قرار می گیره.
    و چه اونایی که حرف می زنن و عمل نمی کنن!
     

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    به کودکشان گفتند که پیش از غذا خوردن نام خدا را بر زبان بیاورد.
    پرسید چرا؟
    گفتند اگر نگویی شیطان در غذایت شریک می شود.
    ترسید. به همه افراد خانواده نگاه کرد. بسم اللهی گفتند و لقمه در دهان گذاشتند.
    دلش برای شیطان سوخت. این گونه که او گرسنه می ماند!
    چیزی نگفت و بشقابش را بیش از همیشه پر ز برنج کرد.
    نخواست کسی که حتی نمی شناسدش گرسنه بماند.

    برداشت آزاد
     

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    به خاطر همان تحقیر شدند. توهین شنیدند به خاطر چیزی که در وجودشان بود.
    به همان خاطر درست در زمانی که به توجه و عشق نیاز داشتند طرد شدند.
    می توانستم با آن چیزی که در وجودم است کنار بیایم و دوستش داشته باشم. اما آن قدر که به مخفی نگاه داشتنش اصرار کردید از آن متنفرم.
    می توانستم حتی به آن افتخار کنم اما بس که ظلم کردید آن را ضعف می پندارم. چه کسی ضعف را دوست دارد؟
    در آن مدت کوتاه ماهانه بارها به محبت محتاج شده و به خاطر بی حوصلگی شان حقیر شدند.
    این حق شان نبود.


    با شما هستم، اگر فکر می کنید آماده کوه بودن برای یک گل را دارید، اول از تمام شرایط نگه داری اش آگاه شوید و درکش کنید.
    بعد آن حتی پانزده ساله تان هم می تواند کوه بودن یا نبودن را انتخاب کند.

    + ببین چگونه درگیرِ مغز من

    مرا ببوس
    از عشق حرف بزن



    * سالروز زنانگی.. شکوهش پاینده باد!
     
    آخرین ویرایش:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    کوثر اینا توی حیاطشون یه گل داشتن که تو فصل بهار گل چهاربرگ صورتی می داد.
    کوثر هیچ وقت اون گل رو به رخ من نکشید اما من همیشه دوست داشتم اون گل رو توی حیاطمون داشته باشیم تا بتونم بهش دست بزنم.
    اون گل چون زیادی ضعیف بود، مادر کوثر اجازه نمی داد که بهش نزدیک بشیم. ما توی خونمون هیچ گیاهی نداشتیم.
    چون اولا مستاجرشون بودیم و اگه مامانم گلدون می خرید توی جابه جایی مشکل پیش میومد.
    دوم هم این که خونه ما با اون ساختار کاملا قدیمی و غیر مهندسیش هیچ راه ورود آفتابی به غیر از یه پنجره کوچیک توی پذیرایی نداشت.

    حالا ده سال از اون موقع گذشته. ما به یه خونه دیگه نقل مکان کردیم. آفتاب داریم. گل و گیاه هم داریم.
    اون گیاه رو هم که توی بهار گل چهاربرگ صورتی می ده هم داریم. اما دیگه نه برای من حوصله و ذوقی هست و نه کوثری وجود داره.

    * از زندگی همون طور که هست لـ*ـذت ببریم!
     
    آخرین ویرایش:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    من حس خوبی ندارم

    وقتی کف دستت از عرق خیس باشد، جست و خیز مگس را روی کف دستت حس نمی کنی.
    اگر کف پاهایت خیس باشد هم همین طور است. اگر تازه از حمام بازگشته باشی هم نشستن حشرات را بر بدنت نمی فهمی.

    من حس خوبی ندارم. گویا همه زمین عرق کرده است و من یک حشره هستم.

    انسانی که هست اما حضورش احساس نمی شود.
    نسترنِ حشره نژاد
     
    آخرین ویرایش:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    چون اکنون او مرده است..

    شبیه ولورین بود! اولین مردی بود که می دیدم اینقدر شبیه شخصیت مورد علاقه ام در یک فیلم باشد.
    پشت ویترین مغازه ای که مشغول بازسازی اش بودند ایستاده بود و نردبان را برای کارگری دیگر نگه می داشت.
    وضعیت ظاهرش مانند ولورین ژولیده و به هم ریخته بود. دستانش قوی بودند اما حیف که مانند ولورین سه تیغ آهنین در گوشت پشت دستش جاساز نبود.
    موهایش مانند موی تن یک گرگ، خاکستری و به هم ریخته بود.
    شاید او می توانست به جای بازیگر نقش ولورین که حالا بازنشست شده است گرگ نمای بعدی باشد. به هر حال کارگر است دیگر..
    به هرکجا که پول بیشتری بدهند می رود. چه ایمن باشد و چه نباشد!

    چیزی که توجهم را جلب کرد و اگر آن را نمی دیدم هرگز هیچ کدام از این افکار درون مغزم شکل نمی گرفت، اخمش بود.
    کارگران اکثرا یا محزونند یا نای عکس العمل ندارند و یا مانند برخی گرگ های اجتماع فقط به دختران خیره می شوند!
    او اولین کسی بود که با سیگار گوشه لبش و دستان بالای سرش که نردبان را نگه داشته بود با یک اخم ترسناک به رهگذران نگاه می کرد.
    اگر بگویم چهره ولورین همیشه بدین شکل است دروغ نگفته ام.
    ولورین اخمی همیشگی دارد و به همین جهت وقتی می خندد چهره خشن و درد کشیده اش مهربان می شود.
    کم پیش می آید که او بخندد. همیشه در حال فرار از خطرات و خاطرات دردناک گذشته اش است و هیچ گاه موفق نمی شود.
    او هرگز نمی میرد و قرن هاست که زندگی کرده و از این زندگی خسته است.
    خانواده ای ندارد و به هریک از دوستانش که نزدیک شود، آنان می میرند.
    ولورین سیگار برگ می کشد. شاید بهتر است بگویم می کشید!
    چون اکنون او مرده است.

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     
    آخرین ویرایش:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    سر کوچه ما یک میوه فروشی قرار دارد. هر روز از جلوی آن رد می شوم و مردی چهل ساله را می بینیم که با خستگی اما خنده کار می کند.
    از کنارش که می گذرم بوی عجیبی حس می کنم. بویی که وقتی با بوی موز های آویزان از میله مخلوط می شود شبیه دارچین است.
    بوی دارچین را دوست دارم و این مرد به جای بوی عرق بوی دارچین می دهد. عجیب است. مادرم اعتقاد داشت که آدم ها را می توان از بوی عرقشان شناخت.
    چندش آور است اما انگار حقیقت دارد. کسی که بوی عرقش تند است اخلاق تندی دارد. البته فکر کنم!
    دلم می خواهد به ساختمان نیمه ساز کناریمان بروم و کنار کارگر های جان به کف بایستم. همان هایی که امروز صبح با سر و صدای کارشان بیدارم کردند.
    ببینم آن ها چه بویی می دهند. شرط می بندم حتی زیر بغلشان هم بوی سیمان می دهد. یا مادر دوستم که در شیرینی فروشی معروف شهر کار می کند.
    تقریبا همه کاره است اما به اندازه یک کارگر ساده فقط به خاطر جنسیتش حقوق می گیرد.
    دلم می خواد او را سخت در آغـ*ـوش بگیرم و ببویمش. چه کسی از بدن خسته ای که بوی کیک یزدی می دهد بدش می آید؟

    کتابی خوانده بودم. اثر فرهاد حسن زاده. در آن کتاب زیبا وقتی پدر روانی اش را بغـ*ـل می کرد فقط بوی نان ساندویچی را حس می کرد.

    زیبا می دانست این بو بوی عرق است که از پدر روانی اش که از آسایشگاه فرار کرده بلند می شود.
    اما عاشقانه پدرش را می بویید و هر لحظه دلش بیشتر هوای ساندویچ فروشی را می کرد.


    پدر من بوی عرق نمی دهد. شاید چون او کارگر نیست. پدر من بوی عطر می دهد...مادرم بویی نمی دهد.
    خواهرم هم فقط زمانی که شیشه عطرش تمام می شود بو می دهد که آن مشکل را با حمام حل می کند.
    من چه بویی می دهم؟ نمی دانم. تا به حال به وسیله ای برقی که از درون می سوزد و بوی بد و زننده ای که تولید می کند دقت کرده اید؟
    یا به بویی که از برش صفحه های آهنی با دمای زیاد ایجاد می شود؟ این ها بوهایی هستند که من از خودم حس می کنم.
    مغزی که سوخته و مانند رادیو سوت می کشد، و بدنی آهنین که به جرم سرد و سخت شدن، توسط آتش سوزان به مقصود تغییر کردن قطعه قطعه اش می کنند.
    این است بوی هاله ای که اطراف من است.

    * نمی دانم روز کارگر کی است. برای همین می خواستم این متن را به همه کارگرانی که شعارشان اول ایمنی بعد کار بود و حالا برعکس شده است تقدیم کنم اما نشد.
    نمی دانستم که آخرش موضوع از بوی عرق به افکار خودم منتهی می شود. با این حال شرمنده ام که من هم به نوبه خودم در اجهاف در حق کارگران سرزمینم نقش داشته ام.
     

    برخی موضوعات مشابه

    Z
    پاسخ ها
    35
    بازدیدها
    1,531
    Zhinous_Sh
    Z
    بالا