"آرزوهایی از جنس بادکنک"
بچه بودم؛
مادرم پیراهن گل گلی آبی ام را تنم کرده بود،
با دو گوش از جنس بافت موهایم را آراسته بود،
در حیاط میچرخیدم و آواز های کودکانه سر میدادم.
منتظر بودم، منتظر پدر!
دیر کرده بود...
اینقدر بازیگوشی کرده بودم و چرخیده بودم که انرژی ای برایم نمانده بود تا بالاخره روی تخت چوبی کنار حیاط خوابم برد.
با نوازش های دستی آشنا دنیای خواب را رها کردم،
با ذوق به آغـ*ـوش گرمش پریدم،
باخنده از خود جدایم کرد
-ببین اینجا چی داریم دختر بابا!
دست هایش مثل همیشه پر بود.
زود کف دستش را باز کردم. دو بادکنک یکی قرمز دیگری سفید درست مثل همان ها که درخوابم دیده بودم.
با ذوق از دستش قاپیدم و شروع کردم به باد کردن بادکنک سفید.
ساعت ها وسیله ی بازیم بود تا اینکه با حواس پرتیم به تیزی شاخه ی سرما زده نشانه رفت و بومممم ترکید...
از صدای گریه هایم پدر آمد، دلیل میخواست.
میان گریه با لحنی ملموس گفتم:
- بادکنک آرزوهام ترکید بابایی!
آرام نوازشم کرد و گفت:
- گریه نکن باباجان بعضی آرزوها درست مثل این بادکنک میترکند اما تو هنوز یه آرزوی دیگه داری. پس مراقبش باش!
با لبخند کمرنگی اشک هایم را پاک کردم و پرسوال گفتم:
- بابایی اصلا آرزو یعنی چی؟!
لبخندش را دوست داشتم. نوازش دست پرمهرش را بیشتر:
-باباجان آرزو یعنی همون چیزی که دلت خیلی میخوادش. یعنی همون چیزی که حاضری برای رسیدن بهش هرکاری بکنی. یعنی چیزی که اینقدر فکرتو پر میکنه که اجازه نمیده به چیز دیگه فکر کنی.همون چیزی که وقتی بهش رسیدی باید خیلی زیاد مراقبش باشی که از دستش ندی.حالا فهمیدی آرزو یعنی چی دخترکم؟
راستش را بگویم درست نفهمیده بودم اما به تایید سر تکان دادم
شاید عالم بچگی نمیگذاشت حرف پدر را درست درک کنم. پیش خود فکر میکردم آرزو یعنی همان بادکنک سفید که وقتی ترکید باز قرمزش را داشتم و چه اشتباه خامی...
سالها گذشته و اکنون دختری بالغم.
هربار که آلبوم عکس را باز میکنم و چشمم به عکس خودم در آن لباس گل گلی آبی که بادکنکی قرمز در دست دارم میفتد آه حسرتی بر لبم مینشیند...
کاش همان روزی که پدر گفت آرزو یعنی چه سعی میکردم حرفش را بفهمم.
کاش قدر تو را میدانستم ای آرزوی برباد رفته ام...
تقصیر خودم بود که رهایت کردم؛
درست مثل همان بادکنک قرمز که نخش را رها کردم و به خیال خود چون آرزوی منست همیشه کنارم میماند
نخش را رها کردم و بادکنک قرمز آرزوهایم پرکشید و رفت
تا چند روز میان شاخه های درخت اسیر بود، تلاشی نکردم برای آزاد کردنش،
خودخواهی کردم و بی منطق انتظار داشتم خودش پیش من بیاید.
اصلا انگار حرف پدر را به کلی یادم رفته بود که گفته بود خودم باید مراقب تنها آرزویم باشم!
بادکنک بیچاره هم چند روزی بیشتر دوام نیاورد و بوووم...
بله بادکنک قرمزم هم ترکید.
بعد آن ماجرا با همه ی بادکنک های دنیا قهر کردم و پدر هرگز برایم بادکنک نخرید
اما بااینکه دیگر یه دختربچه ی لجباز و بی حواس نبودم
بااینکه تو مثل همان آرزویی که پدر میگفت "چشم آدم را میبندد به همه ی آرزوهای دیگر" تنها آرزوی آن روزهایم بودی،
تلاش نکردم برای نگه داشتنت!
خودخواهی کردم و باز هم مثل همان دختر بی منطق، انتظار داشتم توهم خودت برگردی!
اما افسوس که مثل بادکنک قرمزم رفتی و دیگر برنگشتی.
من مقصر بودم درست اما آخر چه میدانستم بعضی آرزو ها اگر بترکند دیگر بعد آن ها نمیشود هیچ آرزویی کرد...
آه
تنها افسوس دارم و حسرت...
از من که گذشت اما روزی که آرزوی دیگری شدی
آرزو دارم با جان و دل مراقب آرزویش باشد
مدت هاست که دیگر جز این آرزویی ندارم...
پ.ن:تنها هدفم از نوشتن این متن این بود که یادآوری کنم برای رسیدن به آرزوهامون با تمام توان بجنگیم و دوم اینه بعد از اینکه آرزوهامون محقق شد نگیم که دیگه بهش رسیدم پس تموم! نه اتفاقا برعکس! همه چیز درست از همونجایی شروع میشه که به آرزومون میرسیم.اجازه ندیم که بخاطر یه اهمیت ندادن، یه سهل انگاری، تمام جنگیدنامون بی ارزش بشه.قدر آرزوهامونو بدونیم اونا میتونن مقدمه همه ی پیروزیامون باشن.
#پند_نوشت✒
باشد که درس بگیریم
|سحرمهدی زاده|#سحر_میم|
/بیست و ششم اسفندماه ۱۳۹۷/