ساعت ها به انتظار تنها یک پیام از جانب تو مینشستم
به صدای تیک تاک ساعت گوش میسپردم
و زمانی که پیامی میدادی
فقط و فقط اشکم را در می آوردی، اما به همان هم راضی بودم پرنده ی رفتنی ام
دلتنگتم، کاش میتوانستم یک بار دیگر با تو سخن بگویم
اما حیف قوانینی برای خودم وضع کرده ام که در این قوانین تو باید شروع کننده باشی نه من
:)
محال است بدست آوردنت برایم
اهمیتی هم ندارد و خوش حالم از این بابت
خیلی وقت است فراموشت کرده ام...
اما درک نمیکنم چرا مدام در حال گول زدن خودم هستم؟
از اشک کنونیِ چشمانم همه چیز هویداست
:)
ببین چگونه دلیل گریه هایم هستی=)
دلم هم اکنون فقط فقط آغوشت را میخواهد و بس
اما تا می ایم به تو روی اورم و دلتنگی ام را رفع کنم از من صد ها کیلومتر فاصله میگیری..انگار نباید با من مهربان باشی
حرف میزنی اما فقط زمانی که من شروع کننده باشم
خودت شروع میکنی اما فقط زمانی که میخواهی باز خواستم کنی
دلم هم اکنون تنگ است برایت پرنده ی شکاری ام
پرنده ام...
وقتی پیامت را دیدم نمیدانی چه حالی شدم...
دستانم میلرزید و قلبم روی درجه هزار میزد...
پس چون تو شروع کننده بودی، منم ادامه میدهم این بازی را=)
و اینک من از تو پرسیدم چرا میروی؟
و تو گفتی بخاطر خودت٬ تا بتوانی فراموشم کنی..یک جور جبران
من دوست نداشته باشم فراموشت کنم باید کی را ببینم ای پرنده ی رفتنی ام؟
گیج کردی مرا
گفتی دوست داری برایم چه کسی باشی؟
اخر چه میگفتم؟
میگفتم دوست دارم پرنده ام باشی؟
ولی من فقط یک جواب احمقانه دادم..
و گفتم میخواهم برایت یک دوست باشم..یک دوست معمولی