دلنوشته کاربران دلنوشته‌های خاکستری | آیدا فراهانی کاربر انجمن نگاه دانلود

آیدا.ف

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/02/07
ارسالی ها
5,830
امتیاز واکنش
35,457
امتیاز
1,120
سن
20
alone_in_the_rain_by_minotauro9.jpg

«به نام خدا»

شب هایی که به صبح رساندم،
اشک هایی که بی صدا ریختم،
و عشقی که هیچگاه فراموش نکردم...

دَر این تآپیک دِلنوِشته هآی خُودَم رو قَـرار میدَم
اَگـه میشِـه تَشَکُر بِزَنید؛
وَ اَگـه میشِـه نَظَرِتون رو هَم بِگید.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    چشم هایم را می بندم
    اما بازهم تصویر تو جاریست
    چه کردی با این دل خسته؟
    آیا این نوعی بازیست؟
     
    آخرین ویرایش:

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    ببین!
    قلب خسته ام را ببین،
    روح آزرده ام را ببین،
    چهره پژمرده ام را ببین،
    آه! فراموش کرده بودم.
    عشقش چشمانت را کور کرده است.
    نمیبینی به چه خاک سیاهی نشستـه ام!
     
    آخرین ویرایش:

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    نمی فهمم.
    آخر عشق چگونه مرضیست
    که چشم ها را کور می کند، گوش ها را کر می کند، عقل ها را دگرگون می سازد و دل ها را ویران؟
    و تنها چیزی که میان همه این ها آشکار می سازد،
    همان لبخند تلخیست که همیشه بر لب داریم.
     

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    برای بار هزارم
    دود سیگارم را روی عکست فوت کردم،
    تف بر تو
    که بدین گونه تنهایم گذاشتی!

     
    آخرین ویرایش:

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    افسوس!
    به آن لحظات که کنارم بودی و ندیدمت؛
    تو به پای من سوختی ولی من تنها غبارت را حس کردم؛
    شب ها تا صبح کنارم نشستی ام و من سایه ات را ندیدم.
    و حال تنها عکست را می بینم،
    که با نواری مشکی آراسته شده.
    مادر!
    اکنون که رفته ای متوجه گرمایت شدم،
    اکنون که رفته ای متوجه صندلی خالی کنار پنجره اتاقم شدم،
    اکنون که رفته ای فهمیدم بی اندازه دوستت دارم.
     
    آخرین ویرایش:

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    از زمانی که رفته ای،
    خواب به چشمانم نمی آید.
    می ترسم لحظه ای به خواب روم
    و صدای زنگ زدنت را نشنوم.
    (مادری در آستانه جنگ)
     

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    آسمان شب بالاخره صبح می شود؛
    بچه آهو بالاخره راه رفتن یاد می گیرد؛
    پس از زمستان، بهار می آید؛
    درخت بی جان دوباره زنده می شود؛
    پس با این وجود، چرا ما انسان ها غمگین می شویم؟
    مگر عظمت خدا را نمی بینیم؟
    مگر زیبایی ها را نمی بینیم؟
    چرا این قدر به خودمان سختی می دهیم؟
    مگر نمی دانیم پایان شب سیه سفید است؟
     

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    عشق را باید با خون نوشت،
    با همان چیزی که مایه حیات ماست.
    تا نشان کسی بدهیم که نمی داند،
    تا چه حد به وجودش وابسته ایم؟
     
    آخرین ویرایش:

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    قطرات باران دانه دانه به پنجره می خورند،
    اشک های من قطره قطره می ریزند،
    دلم هر لحظه تنگ تر و تنگ تر می شود،
    قلبم خسته و خسته تر می شود،
    زندگی چرا با ما اینگونه رفتار می کند؟
    مگر ما چه خواستیم؟
    جز اینکه کنار هم باشیم،
    تا ابد؟
     
    بالا