چشم هایم دیگر رنگ اشک را نمی بینند،
این را درست زمانی فهمیدم که
قفل دستانت را در دست دیگری دیدم.
فهمیدم که
ارزش اشک هایم بیش تر از توست
من محکم هستم،
و می دانم بی لیاقت تویی، نه من!
طعم بـ..وسـ..ـه هایت فراموشم شده،
آغـ*ـوش بازت آرزویم شده.
قلبم بدون تو زیر و رو شده.
بیا دیگر، تمام کن این فواصل را
دنیا بی تو معنی ندارد برایم،
خواهش می کنم بیا، بشنو این صدایم.
اندوه گذشته را می خورم و
به دنیای کودکی ام حسودی می کنم که آن موقع،
تنها همدمانم عروسک هایم بودند.
اما حال، قرص های روی میز و عکست،
همدم تنهایی هایم شده.
باز در آسمان شب،
تک تک ستاره ها را به هم وصل می کنم.
و باز آن ها تو را نشانم می دهند.
حتی ستاره ها هم ار عشق آسمانی من و تو خبر دارند.
اما گویا نمی دانند که آفتاب زندگی من،
دیگر غروب کرده است...