وقتی لبخند زدی
خواستم بخشی از لبخندت شوم
وقتی عطر زدی
خواستم بخشی از عطرت شوم
وقتی رفتی
باران شروع به باریدن گرفت
دیگر چیزی نخواستم و تنها
بخشی از اشکهایش شدم
دلم یک نگاه می خواهد، یک نگاه آرام و مطمئن، نگاهی که اضطراب را از تنم بگیرد و به دلم آرامش تزریق کند. بعد می نشینم و بدون نگرانی درد هایم را به زبان می آورم، بدون واهمه رازهایم را می گویم، آنقدر ادامه می دهم تا خالی شوم.
توی چشم آدما زل می زنم و دنبال این نگاه می گردم، یکی پس از دیگری در این امتحان مردود می شنود.
تنها چیزی که دستگیرم شده این بوده که، چشم ها هم دروغ می گویند
وقتی یک روز به پشت سرت نگاه کردی و من را دیدی، آن لبخند همیشگی ات را بزن، سیگار همیشگی ات را بکش و مثل گذشته رفتار کن
انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است.
وقتی یک روز به پشت سرت نگاه کردی، بدان من درست همان جا هستم، روی همان صندلی ای که جای تو روبرویش بود.
این تمام چیزیست که من منتظر اش هستم، تمام سهمی که از زندگی میخواهم، یک با تو بودنِ دوباره
اما اتفاق نمی افتد،
زندگی یک خیالِ مُرده است.
آیا واقعیتِ واحدی پیرامون موضوعات بنیادینی مانند زندگی، مرگ، تنهایی ، ترس و آزادی وجود دارد؟
یا هر شخص بر اساس نوع نگاه و قضاوتِ شخصی سازی شده ای که از محیط پیرامون خود دارد به دنبال پیدا کردن یک معنای شسته رفته برای این چنین موضوعاتی است .
تلاش برای واقع بین بودن صرفا تلاش برای انطباقِ واقعیتِ شکل گرفته شده در وجود ما با چیزی است که از دید من هرگز نمی توان آن را تایید یا انکار کرد.