- عضویت
- 2017/07/30
- ارسالی ها
- 3,720
- امتیاز واکنش
- 65,400
- امتیاز
- 1,075
- سن
- 27
دوستی خیار و انار
یکی بود، یکی نبود. دو دوست صمیمی بودند به نام خیار و انار.
خیار و انار هم خیلی دوست بودند. خیار و اناربه هم بدی نمی کردند. تا این که یک روز پرتقال از آن جا می گذشت. وقتی دید خیار وانار با هم بازی می کنند، حسودی اش شد و گفت: «باید فکری بکنم تا دوستی آن ها به هم بخورد.» او رفت پیش انار و گفت: «انار! تو مثل پادشاه می مانی.»
انار گفت: چه طور مگه؟»
پرتقال گفت: «تو تاج داری اما او ندارد. تو باید به او دستور بدهی.»
انار گفت: «راست می گویی. حق با تو است، چرا زودتر به فکرم نرسید.»
پرتقال خوش حال شد که می تواند دوستی آن ها را به هم بزند. پرتقال رفت پیش خیار و گفت: «خیار!
تو چرا هر چی او می گوید گوش می کنی. باید او به حرف تو گوش بکند.»
خیار گفت: «برای چی ؟»
پرتقال گفت: «چون تو مثل چوبی و می توانی وقتی به حرفت گوش نکرد او را بزنی.»
خیار گفت: «راست می گویی. چرا به فکر خودم نرسید.»
پرتقال وقتی دید چه خوب آن ها را گول زده خوش حال شد و رفت. وقتی فردا شد، خیار به طرف خانه ی انار رفت. انار هم از خواب بیدار شد و به طرف خانه ی خیار رفت. خیار و انار در راه، به هم رسیدند. خیار گفت: « از این به بعد من رئیس تو هستم و تو باید به دستور من گوش کنی.»
انار گفت: «خواب دیدی خیر باشد! من تاج دارم و می توانم رئیس باشم. تو که تاج نداری. تازه من سرباز هم دارم.»
خیار گفت: «کجاست؟»
انار گفت: «توی بدنم.»
خیار گفت: «تازه من مثل چوب می مانم و می توانم تو را بزنم.»
انار و خیار باز هم به هم نگاه کردند و فهمیدند دوستی خیلی خوب است و تصمیم گرفتن دیگر به حرف کسی که می خواهد دوستی آن ها را به هم بزند گوش نکنند. و باز هم با هم دوست شدند و راحت با هم زندگی کردند.