داستان سایه ی آقا گرگه

آنیساااااااااا

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/07/30
ارسالی ها
3,720
امتیاز واکنش
65,400
امتیاز
1,075
سن
26

سایه ی آقا گرگه


20101218161103610_har0034s.jpg



یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. یک جنگل بزرگی بود که یکگرگ بزرگ و بدجنس اون جا زندگی می کرد. یک روز آقا گرگه بدجنس نزدیکای غروب خورشید به خونه اش رسید. آقا گرگه و قتی سرش رو برگردوند، سایه ی خودش رو روی دیوار دید. سایه ی آقا گرگه خیلی بزرگ بود.

آقا گرگه به خودش گفت "وای،من چقدر از اون چیزی که فکر می کردم بلندتر و قوی ترم. من یک گرگ قوی و خوش اندامم. من حتی از آقا شیره هم بزرگترم. اگه الان پیش آقا شیره برم و یک زوزه بکشم، حتماً ازم می خواد که به جای اون سلطان جنگل بشم."

2471391301712102022451221332372232419810419171.jpg
گرگ خوش خیال رفت و رفت تا به آقا شیره رسید. آقا گرگه یک زوزه ی بلند پیش آقا شیره کشید و آقا شیره هم تندی روی اون پرید و خوردش و بعدش هم گفت "عجب گرگ خوش مزه ای بود."

 

برخی موضوعات مشابه

بالا