- عضویت
- 2017/07/30
- ارسالی ها
- 3,720
- امتیاز واکنش
- 65,400
- امتیاز
- 1,075
- سن
- 26
سایه ی آقا گرگه
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. یک جنگل بزرگی بود که یکگرگ بزرگ و بدجنس اون جا زندگی می کرد. یک روز آقا گرگه بدجنس نزدیکای غروب خورشید به خونه اش رسید. آقا گرگه و قتی سرش رو برگردوند، سایه ی خودش رو روی دیوار دید. سایه ی آقا گرگه خیلی بزرگ بود.
آقا گرگه به خودش گفت "وای،من چقدر از اون چیزی که فکر می کردم بلندتر و قوی ترم. من یک گرگ قوی و خوش اندامم. من حتی از آقا شیره هم بزرگترم. اگه الان پیش آقا شیره برم و یک زوزه بکشم، حتماً ازم می خواد که به جای اون سلطان جنگل بشم."