داستان تو دوست من هستی؟

آنیساااااااااا

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/07/30
ارسالی ها
3,720
امتیاز واکنش
65,400
امتیاز
1,075
سن
27

تو دوست من هستی؟


یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا، هیچ کس نبود.

یک روز وقتی که اسب مشغول آب خوردن بود،ببر به او نزدیک شد و گفت: «سلام دوست من!» اسب نگاهی به ببر کرد و پرسید: «تو دوست من هستی؟» ببر گفت: «بله بله من دوست تو هستم.» اسب گفت: «با من به چمنزار می آیی؟» ببر گفت: « هر جا که تو بروی من هم می آیم!» اسب گفت: «چه خوب! من می خواهم به چمنزار بروم و علف تازه بخورم!» ببر گفت: «همین جا منتظر باش تا من بروم و شیر را هم خبر کنم.» اسب گفت: «شیر را خبر کنی؟ چرا؟ » ببر گفت: «چون شیر هم دوست تو است. او هم می خواهد با ما به چمنزار بیاید.» اسب با خوشحالی گفت: «چه خوب، پس برو و شیر را خبر کن!» ببر رفت واسب همان جا منتظر ماند. ناگهان میموننزدیک آمد و گفت: «ای اسب نادان! با ببر و شیر می خواهی به چمنزار بروی؟» اسب گفت: «آن ها دوستان من هستند و می خواهند با من به چمنزار بیایند!» میمون گفت: « ببر و شیر گوشت می خورند. آن ها علف نمی خورند. اگر می خواهند با تو به چمنزار بیایند برای این

211115228228272401731471622101324521020510737.jpg
است که تو را بخورند!» اسب با تعجب گفت: «راست می گویی؟» میمون گفت: زود از این جا برو چون اگر ببر و شیر با هم باشند هیچ راه فراری نخواهی داشت!» اسب از میمونخداحافظی کرد و به سرعت از آن جا دور شد. میمون هم پرید روی شاخه ی درختان و از آن جا رفت. وقتی ببر و شیر به کنار آب رسیدند،اسب را ندیدند! شیر عصبانی شد و به ببرگفت: «شوخی خوبی نکردی! این جا که اسبنیست!» ببر گفت: «اما بود!» شیر گرسنه و عصبانی، غرشی کرد و رفت.
 

برخی موضوعات مشابه

بالا