داستان پدر بزرگ من حضرت آدم علیه السلام

آنیساااااااااا

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/07/30
ارسالی ها
3,720
امتیاز واکنش
65,400
امتیاز
1,075
سن
26
پدر بزرگ من حضرت آدم علیه السلام

بهشت بسیار زیبا بود. در خت هایش همیشه سبز و پر از میوه های شیرین و آب دار بود...


147771231462434211171171421801581155416189.jpg

زمینش سر سبز و پر از گل و گیاه و جویبارهایش پر از آب زلال بود.

آدم و حوا به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی می کردند. روزها گذشت و گذشت تا این که یه روز ابلیس تصمیم گرفت به سراغ آن ها برود. آن روز آدم و حوا زیر درخت انار، کنار جویباری نشسته بودند. ابلیس به آن ها نزدیک شد و سلام کرد. آدم جواب سلام او را داد. ابلیس جلوتر آمد. کنارش نشست و گفت: حالتان چه طور است؟

آدم و حوا جوابش را ندادند. خدا به آن ها گفته بود: به ابلیس نزدیک نشوید و با آن دوستی نکنید.

ابلیس لبخندی زد و گفت: از زندگی در بهشت راضی هستید؟ به شما خوش می گذرد؟

آدم رو به ابلیس گفت: از این جا بروید، ما با تو نمی توانی دوست باشیم. مگر یادت رفته روزی که خداوند گفت: به من احترام بگذارید؛ تو مرا مسخره کردی؟

ابلیس گفت: من که منظور بدی نداشتم. آخر به نظرم خیلی عجیب می آمدی؟ حوا گفت: حالا دیگر عجیب نیستیم؟

ابلیس خندید و گفت: معلوم هست که عجیب نیستید هر چه باشد موجوداتی هستید که خداوند شما را دوست دارد. اما...

آدم گفت: اما چی؟ ابلیس سرش را پایین انداخت و گفت: مهم نیست، فراموش کنید. آدم و حوا که حسابی کنجکاو شده بودند با هم گفتند: چه چیزی را فراموش کنیم؟

ابلیس سیبی از درخت کند و آن را بو کر. بعد هم کنار آدم و حوا نشست و گفت: خوش به حالتان. خداوند تمام نعمت هایش را به شما داده است. گویا شما را از همه فرشته ها بیش تر دوست دارد.

آدم گفت: تو هم اگه به حرف های خدا گوش می دادی، امروز در آسمان ها سرگردان نبودی.

ابلیس گفت: تو درست می گویی. من اشتباه کردم. ای کاش به تو سجده کرده بودم. شما موجودات مهربان و خوبی هستید.

حوا گفت: به خداوند بگو، پشیمان شده ای و تو را ببخشد.

24449143722120542511101621562566189200.jpg

ابلیس گفت: دیگر خیلی دیر شده، خداوند دیگر من را نمی بخشد اما من برای شما نگرانم.

آدم گفت: نگران چه چیزی؟

ابلیس سرش را پایین انداخت و گفت: اگر به شما بگویند که در این بهشت ماندنی نیستیدو باید از آن بیرون بروید چه حالی پیدا می کنید؟ آدمو حوا به هم نگاه کردند و گفتند: غمگین می شویم. آخر چرا ما را باید از بهشت بیرون کنند؟

ابلیس گفت: ببینید هیچ کس نمی داند که در آینده قرار است چه اتفاقی برایش بیفتد، من هم تا همین چند وقت پیش فکر نمی کردم از بارگاه خدا رانده شوم، ولی این حال و روز من است. که می بینید؟

اکنون هم با با یک عالمه ترسو لرز پیش شما آمده ام. ابلیس همان طور که با آدمو حوا صحبت می کرد آن ها را اهسته آهسته به درخت ممنوع نزدیک می کرد، چیزی که آن دو نفهمیدند که چه طوری از نزدیکی آن درخت سر در آوردند و بعد هم در حالی که به درخت ممنوع تکیه زده بود، گفت: هـ*ـوس میوه ی خوشمزه و آب دار نکرده اید.

آدم و حوا که بعد از آن همه پیاده روی در بهشت دلشان از گرسنگی ضعف می رفت گفتند: البته که دلمان هـ*ـوس خوردن میوه کرده.

ابلیس از درخت ممنوعه سیبی کند و به ان دو تعارف کردکه به یک باره حوا فریاد زد: نه... نه... این همان درخت ممنوعه است که خداوند ما را زا نزدیک شدن به آن بیم داد. آدم هم گفت: نه، از این میوه درخت نمی خوریم. ناسپاسی است اگر گفته خداوند را که گفته ما به این درخت نزدیک نشویم، زیر پا بگذاریم.

ابلیس که در اجرای نقشه ی خود شکست خورده بود، گفت: چه قدر شما دونفر، خوب همه چیز را به خاطر می سپارید.کاش من هم مانند شما بودم.

بعد هم در حالی که به درخت ممنوع تکیه داده بود به آدم و حوا گفت: نشستن زیر این درخت که اشکالی ندارد.

آدم گفت: خداوند به ما گفته که به آن نزدیک نشویم.

ابلیس خندیدو گفت: من درختی به این خوبی و زیبایی ندیده ام. میوه های شهم خوشمزه و آب دار هستند. بعد هم میوه ای از درخت ممنوع کند و شروع به خوردن کرد.

او آن چنان با اشتها خورد که دهان آدم و حوا آب افتاده بود.بعد هم که میوه اش را خورد رو به آدم و حوا کرد گفت: دیدید که برای من اتفاقی نیفتاد!

آدم و حوا به هم نگاه کردند و چیزی نگفتند. اما ابلیس فهمید آن دو دیگر مثل قبل بر روی حرفشان پافشاری نمی کنند.

ادامه دارد...
 
  • پیشنهادات
  • آنیساااااااااا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/30
    ارسالی ها
    3,720
    امتیاز واکنش
    65,400
    امتیاز
    1,075
    سن
    26
    پدر بزرگ من حضرت آدم علیه السلام-قسمت دوم

    اما ترسید اگر باز هم به آن دو اصرار کند که از درخت ممنوع بخورند، آدم و حوا مخالفت کنند...


    89145832351961621802142181711041171076111176.jpg


    این بود که از در دیگری وارد شد و گفت: راستی خداوند به شما نگفت که تا چه موقع در بهشت خواهید بود؟

    آدم گفت: خدا زمانی برای ما تعیین نکرد، مگر جای دیگری هم برای زندگی وجود دارد؟

    ابلیس گفت: پس معلوم است شما از خیلی چیزها خبر ندارید، به غیر ازبهشت جاهای دیگری هم هست. جاهایی که اگر پای شما به آن جا بیفتد از زندگی کردن سیر می شوید.

    و چمن زارهای چشم نواز و جویبارها و رودخانه های پر آب را رها کنند، یا این که دیگر آن پرندگان و جانوران زیبا را نبینند آزارشان می داد.
    ابلیس که دید آن دو حسابی به فکر فرو رفته اند از جا برخاست و گفت: من دیگر باید بروم اگر دوست داشتید فردا همین موقع هم دیگر را ببینیم.

    بعد هم موقع رفتن یکی دیگر از میوه های درخت ممنوع را چید و در حالی که آن را گاز می زد از آدم و حوا دور شد.

    آدم و حوا که هنوز در فکر حرف های ابلیس بودند در همان نزدیکی های درخت ممنوع روی چمن ها دراز کشیدند و به خوابشان برد.خوای عمیق که تا فردا طول کشید. وقتی ابلیس دوباره به آن جا بازگشت دید آن ها خوابند.

    سیبی از درخت کند و آرام آن ها را از خواب بیدار کرد.، بعد سیب را به طرف آدم گرفت و گفت: می دانم حسابی گرسنه هستید، از این میوه بخورید تا سرحاال بیایید.

    آدم با نگرانی دست ابلیس را پس زد و گفت: این میوه را از کدام درخت کندی؟
    855817662179242329613419722419714987195105.jpg

    ابلیس گفت: چه فرقی می کند؟سیب سیب است، کمی از آن را بخور. اگر بد کزه بود بقیه اش را نخور. آدم که فهمیده بود آن سیب از درخت ممنوع چیده شده، گفت: اشتهایی به خوردن آن ندارم.

    ابلیس که دید نقشه اش نگرفته یک دفعه زد زیر گریه و گفت: به سرنوشت من نگاه کنید و از من عبرت بگیرید، من که از جنس آتش بودم و این همه احترام داشتم کارم به این جا رسید، وای به حال شما که از خاک و گل بد بو درست شده اید!

    آدم و حوا که دلشان برای ابلیس سوخته بود سعی کردند او را آرام کنند، بعد حوا پرسید: چه چیزی شما را ناراحت می کند. ابلیس در حالی که بغض کرده بود گفت: از من که گذشت، اما شما اگر دست نجنبانید، به سرنوشت من دچار می شوید.

    آدم و حوا پرسیدند: با خوردن میوه درخت چه اتفاقی می افتد که این همه ما را به خوردن آن تشویق می کنی؟

    ابلیس اشک هایش را پاک کرد و گفت: خوب چیزی را پزستیدید، در حقیقت اگر میوه درخت را بخورید مانند فرشته ها پاک و زیبا می شوید و هرگز به مرگ دچار نخواهید شد!
    آدم و حوا به هم نگاه کردند چیزی که ابلیس می گفت: آن قدر وسوسه شان کرده بود که خیلی چیزها را از یاد بردند. آن ها یادشان رفت که مقام آن ها از فرشته ها بالاتر است.

    و فراموش کردند که مرگ و زندگی به دست خداوند است و اگر او بخواهد سال های طولانی زندگی خواهند کزدو اگر اراده اش به مرگ آن ها باشد هیچ چیز آن ها را نجات نخواهد داد.

    به همین خاطر به سمت درخت رفتند و از میوه هایش خوردند. اما طولی نکشیدکه دیدند نه تنها مانند فرشته ها زیبا نشدند بلکه اندامشان بسیار زشت و زننده شد. آن ها که دیدند فریب ابلیس را خورده اند درمانده و ناراحتبه گوشه ای پناه بردند تا صدای خنده ابلیس کم تر به گوششان برسد!

    خداوند رو به آن ها کرد و گفت: آیا شما را از نزدیک شدن به آن درخت و میوه ی آن منع نکرده بودم؟

    آیا به شما نگفته بودم که ابلیس دشمن شماست و به سخنان او گوش ندهید؟

    آدم و حوا که از کار خود پشیمان شده بودند گفتند: خدایا ما را ببخش. ما اشتباه کردیم و از کار خود پشیمان شدیم. خداوند گفت: من شما را می بخشم، اما دیگر نمی توانید در بهشت زندگی کرد.

    آدم و حوا وقتی به زمین آمدند، دیگر از نعمت های فراوان بهشت خبری نبود. باید برای به دست آوردن غذا زحمت می کشیدند. سرما و گرما را تحمل می کردند. برای زنده ماندن با حیوانات وحشی می جنگیدند. آن ها برای خود خانه ای ساختند ور زندگی سختی را در زمین شروع کردند.
    98241203111901423217213314823024515814424972.jpg
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا