داستان يک سوال بزرگ

آنیساااااااااا

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/07/30
ارسالی ها
3,720
امتیاز واکنش
65,400
امتیاز
1,075
سن
27

یک سوال بزرگ



20110921122157321_148.gif

یکی بود یکی نبود. غیر از خدا، هیچکس نبود.

یک روز، میمون و همستر و کانگورو با هم مشغول صحبت بودند، بچه هایشان هم با هم بازی می کردند. ناگهان صدای غر ش شیر به گوش رسید. کانگورو، بچه اش را صدا زد. میمون، بچه اش را صدا زد. همستر هم بچه اش را صدا زد. بچه ها کنار مادرهایشان ایستادند. ناگهان از پشت علف ها، سر و کله شیر پیدا شد. میمون، بچه اش را بغـ*ـل گرفت و با یک جست رفت بالای درخت. کانگورو، بچه اش را توی کیسه ی روی شکمش گذاشت و به سرعت از آن جا دور شد. همستر چه کرد؟ او بچه اش را توی دهانش گذاشت!

شیر با تعجب گفت: بچه ات را خوردی؟

همستر جوابی نداد. چون دهانش پر بود!

شیر گفت: چرا بچه ات را خوردی؟ همستر باز هم جوابی نداد. ناگهان صدای غش غش خنده ی میمون از بالای درخت شنیده شد.

شیر گفت: تو چرا می خندی؟ همستر بچه اش را خورده!

میمون گفت: نه بابا! نخورده!

شیر گفت: خودم دیدم که بچه اش را گذاشت توی دهانش. بیا از خودش بپرس! اما همستر آن جا نبود که به کسی جواب بدهد!

وقتی شیر با میمون حرف می زد و حواسش نبود، همستر هم فرار کرده بود و رفته بود زیرزمین، توی لانه اش.

شیر نمی دانست که همسترها برای جابجا کردن بچه هایشان آن ها را توی دهانشان می گذارند.

شیر از آن جا رفت با یک سوال بزرگ که چرا همستر بچه اش را خورد!
 

برخی موضوعات مشابه

تاپیک قبلی
تاپیک بعدی
بالا