داستان چهار دوست

  • شروع کننده موضوع DENIRA
  • بازدیدها 181
  • پاسخ ها 0
  • تاریخ شروع

DENIRA

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/12
ارسالی ها
9,963
امتیاز واکنش
85,309
امتیاز
1,139
محل سکونت
تهران
روزی طاووسی دانه ای را پیدا کرد و آن را در زمین کاشت.
خرگوشی از راه رسید و به او گفت:
می توانم به شما کمک کنم؟
طاووس گفت:
البته، خوش حال میشوم. شما به دانه آب بدهید.
خرگوش به دانه آب داد و گیاه سبز شد.
میمونی جلو آمد و گفت
ممکن است به شما کمکی بکنم؟
خرگوش گفت:
البته، تو می توانی برای گیاه مقداری کودک تهیه کنی.
میمون برای گیاه کود ریخت.
فیلی از راه رسید و گفت:
من میتوانم به شما چه کمکی بکنم؟
میمون گفت:
تو هم میتوانی از گیاه مراقبت کنی تا بزرگ شود.
ابتدا دانه به گیاه کوچکی تبدیل شد.
سپس گیاه کوچک، تبدیل به درخت سیب بزرگی با سیب های بزرگ و قرمز شد.
فیل گفت:
من نمی توانم به سیب ها برسم و آن ها را بچینم.
میمون گفت:
من به کمک تو می توانم این کار را بکنم.
میمون روی پشت فیل پرید ولی دستش به سیب نرسید.
خرگوش گفت:
من به کمک میمون و فیل می توانم سیب ها را بچینم.
خرگوش هم روی پشت میمون ایستاد ولی باز دستشان به سیب نرسید.
طاووس هم به کمک آن ها آمد.
طاووس گفت:
حالا ما به کمک هم می توانیم سیب ها را بچینیم.
چهار دوست به کمک هم سیب ها را چیدند و از خوردن سیب های خوشمزه لـ*ـذت بردند.
 

برخی موضوعات مشابه

تاپیک بعدی
بالا