بیوگرافی بازیگران دیکنز چگونه این شاهکار را خلق کرد؟

  • شروع کننده موضوع *فریال*
  • بازدیدها 228
  • پاسخ ها 0
  • تاریخ شروع

*فریال*

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
1970/01/01
ارسالی ها
7,020
امتیاز واکنش
7,770
امتیاز
465
محل سکونت
لارستان
داستان «سرود کریسمس» از اولین انتشارش تا به حال، میلیونها نفر را مجذوب خود کرده است. این داستان با دهها بار چاپ، ترجمه و بارها نمایش در صحنۀ تئاتر، تلویزیون و سینما، مبدل به یکی از محبوبترین داستانهای تاریخ شده است.





یک پزشک - علیرضا مجیدی: در ۱۹ دسامبر سال ۱۸۴۳ کتاب سرود کریسمس چارلز دیکنز برای اولین بار منتشر شد.


421022_310.jpg


421023_292.jpg


داستان «سرود کریسمس» از اولین انتشارش تا به حال، میلیونها نفر را مجذوب خود کرده است. این داستان با دهها بار چاپ، ترجمه و بارها نمایش در صحنۀ تئاتر، تلویزیون و سینما، مبدل به یکی از محبوبترین داستانهای تاریخ شده است.

اما حقیقتی که کمتر مردم از آن اطلاع دارند، این است که این کتاب کوچک و شادیآفرین، حاصل دورانی تیره در زندگی نویسنده بود و به نوعی مسیر زندگی او را برای همیشه دگرگون ساخت.

خواندن این متن را از جهات مختلف توصیه میکنم:

- از این جهت که دریابید، نویسندگان بزرگ در چه شرایط دشواری ایدهپردازی میکردند.

- یا به این خاطر که با برشهایی از زندگی دیکنز آشنا شوید.

- و مهمتر اینکه آن شیدایی و عشق به نوشتن را در نویسندگان نامی، درک کنید.

- و شگفت اینکه با خواندن این مقاله درمییابیم که چطور، در جایی و در زمانی، شرایطی مهیا بوده که کتابخوانی اصولا یک رویداد اجتماعی همگانی و هیجانانگیز بوده!

عصر یکی از روزهای ماه اکتبر سال ۱۸۴۳، چارلز دیکنز از ایوان سنگی نزدیک «ریجنتس پارک Regent’s Park» در لندن بیرون آمد. نسیم خنک غروب از نمناکی نابهنگام روز میکاست و در این حال این نویسنده گردش شبانۀ خود را در چیزی که وی آن را «خیابانهای سیاه» شهری نامید، آغاز کرد. دیکنز که مردی خوشهیکل با موهای صاف قهوهای و چشمهای درخشان بود، آن روز عصر به شدت ناراحت بود. او سیویکساله و پدر چهار کودک بود و به نظر میرسید که در اوج دوره کاری خودش باشد.

421024_856.jpg



یادداشتهای آقای پیکویک The Pichwick Papers «الیورتویست» و «نیکولاس نیکلبی» همه مشهور شده بودند و «مارتین چازلویت» که به نظر خودش بهترین داستانش بود، به صورت پاورقیهایی منتشر میشد. اما اکنون، این نویسندۀ نامدار درگیر مشکلات شدید مالی بود. چند ماه پیشتر، ناشر کتابهایش به وی اطلاع داده بود که فروش داستان جدید در حد انتظار نبوده و ممکن بود کاهش پیشپرداختهای ماهیانه به دیکنز به خاطر عدم فروش در حد انتظار کتاب، لازم شود.

این خبر، نویسنده را تکان داد. به نظر میرسید که استعدادش زیر سؤال رفته است. خاطرات فقر دوران کودکیاش را به خاطر آورد. دیکنز در آن زمان نانآور خانوادۀ بزرگی بود و هزینۀ تقریباً بیش از حد استطاعت او بود. پدر و برادرانش تقاضای وام کرده بودند. دیکنز تمام تابستان را نگران صورتحسابها بود که روز به روز افزایش مییافت. مدتی را در «برادسترز Broadstairs» در کنار دریا گذراند، اما شبها خوابش نمیبرد و ساعتها در کوهپایههای «کنت Kent» قدم میزد. میدانست به سوژهای نیازمند است که برایش مقدار زیادی پول را به همراه داشته باشد و البته این سوژه را هرچه زودتر میخواست.

اما در آن حال افسردگی، برای دیکنز نوشتن، کار سادهای نبود. پس از بازگشت به لندن، امیدوار شد که بتواند با از سر گرفتن قدمزدنهای شبانه، تخلیش را به کار اندازد.

پرتو زردرنگ چراغهای گازی، راه دیکیز را در محلات اشرافی لندن روشن میکرد. همانطور که به رود «تیمز Thames» نزدیک میشد، تدریجاً تنها نور کمسوی پنجرههای ساختمانها، خیابانها را روشن میکرد. خیابانهایی که پر از زباله بود و در کنار آن فاضلابهای روباز جریان داشت. در اینجا روس..پیان، جیببرها، کیفقاپها و گدایان سرگردان بودند. این صحنۀ ناراحتکننده او را به یاد کابوسی انداخت که اغلب خوابش را آشفته میکرد:

«پسری دوازدهساله، نشسته بر سر میزی که کوهی از قوطیهای واکس سیاه روی آن قرار دارد. او دوازده ساعت در روز و شش روز در هفته برای به دست آوردن شش شیلینگ که او را زنده نگه میدارد، روی قوطیها برچسب میچسباند. پسرک در رؤیا از کف پوسیدۀ انبار به داخل زیرزمین که موشهای فراوانی در آن میلولند نگاه میکند: آنگاه چشمانش را به پنجرۀ کثیفی میدوزد که هوای زمستانی لندن قطرات آب را روی آن تبلور داده است. آفتاب همراه با امیدهای نورستۀ پسرک رنگ میبازد. پدرش در زندان بدهکار است. تنها یک ساعت و آن هم هنگام شام در انبار درس میخواند. احساس میکند بیپناه و مطرود است. شاید دیگر هیچ جشنی، شادمانی یا امیدی نباشد…»

این صحنه ساخته و پرداختۀ ذهن نویسنده نبود؛ بلکه دورهای از زندگی پیشین خودش بود. خوشبختانه مقداری پول به پدر دیکنز به ارث رسیده بود و بنابراین وی توانست با پرداخت دیونش از زندان خلاص شود و پسرش از سرنوشتی هولناک رهایی یافت.

حال هراس از عدم توانایی پرداخت دیون خودش، مانند شبحی او را دنبال میکرد. پس از گردشی طولانی، راه خانه را در پیش گرفت، در حالیکه نتوانسته بود به سوژهای برای داستان «شادیآور و نشاطانگیز» که میخواست بنویسد، دست یابد. اما در همان حال که به خانه نزدیک میشد، احساس کرد که به او الهام میشود:

داستانی در ارتباط با کریسمس چطور است؟! داستانی برای مردمانی بنویسد که در خیابانهای تیرۀ لندن زندگی میکنند؛ مردمی که با همان اوهام و اشتیاقی که میشناخت، زندگی کرده و میجنگیدند، مردمی که گرسنۀ شادی و امید بودند. اما کمتر از سه ماه دیگر به کریسمس مانده بود. کتاب مورد نظر باید کوتاه باشد، نه داستانی بلند و میبایست تا پایان نوامبر پایان یابد تا به موقع برای فروش در تعطیلات کریسمس چاپ و توزیع شود. برای سرعت بیشتر در کار، این فکر به ذهنش رسید تا از داستانی که دربارۀ شبحی است که در کریسمس میآید و در کتاب یادداشتهای پیک ویک بود، استفاده کند.


421025_537.jpg


او داستان را پر از شخصیتها و صحنههایی میکرد که خوانندگانش دوست داشتند. در داستان، پسرک کوچک و بیماری خواهد بود با پدر درستکار اما بیعرضهاش و در مرکز داستان پیرمردی پستفطرت و خودخواه با بینی باریک و گونههای چین و چروکدار. در همان حال که روزهای معتدل ماه اکتبر جای خود را به ماه نوامبر میداد، متن دستنویس، صفحه به صفحه، افزوده میشد و داستان جان میگرفت. طرح کلی داستان، به حدی ساده بود که برای کودکان قابل فهم باشد اما او موضوعاتی را مطرح میکرد که خاطرات و احساسات مطبوعی را در قلب بزرگسالان زنده میکند:

ابنزر اسکروج Ebenezer Scrooge، تاجر خسیس اهل لندن، پس از آنکه در تنهایی به رختخواب خزید، با روح شریک مردهاش، جیکوب مارلی Jacob Marley که به دیدن او آمده بود، رو به رو میشود. روح مارلی بر اثر خست و بیاحساسی نسبت به همشهریانش در زمانی که زنده بود، حال با غل و زنجیری که از بیتفاوتی خودش ساخته شده، در جهان پرسه میزند. او به اسکروج هشدار میدهد چنانچه تغییر نکند، به همان سرنوشت دچار خواهد شد.

تجسم اشباح کریسمسهای گذشته، حال و آینده، پدیدار میشوند و صحنههای زنندهای از زندگیاش را به او نشان میدهند. آنها همچنین به او نشان میدهند چنانچه راه و روشش را تغییر ندهد، چه اتفاقی خواهد افتاد. اسکروج که دیگر پشیمان شده بود، از خودخواهی دست برمیدارد و به شخصیتی مهربان، بخشنده و دوستداشتنی بدل میشود که روح واقعی کریسمس را دریافته است.

تدریجاً در طول نوشتن داستان، چیزی عجیب برای دیکنز اتفاق افتاد. چیزی که در حقیقت به عنوان نقشهای ناامیدانه و در عین حال حسابشده برای نجات این نویسنده از قرض شروع شده بود، به زودی تغییراتی را در او به وجود آورد. همزمان با نوشتن داستان که در ارتباط با کریسمسی بود که دوست داشت -میهمانیهای باصفای خانوادگی، انبوهی از منگولههای آویخته از سقف، هدایا، رقصبازی و درختهای کریسمس زیبا، غاز بریان، کیک آلو، نان برشته همراه با آتش سوزان در شومینه-لـ*ـذت این فصل شروع به از بین بردن افسردگی در او کرد.

«سرود کریسمس» به صورت حاصل عشق دیکنز درآمد. هربار که قلمش را در جوهر فرو میبرد، به نظر میرسید شخصیتها به طور سحرآمیزی جان میگیرند؛ تیم Timکوچولو با عصاهایش، اسکروج ترسان و لرزان پیش روی ارواح، باب کراچیت Bob Cratchit که علیرغم نداری و فقر، نوشیدنی کریسمس مینوشید.


421026_547.jpg


هر روز صبح، دیکنز بیتاب و مشتاق شروع کار روزانهاش بود. او بعدها در نامهای به یک روزنامهنگار اینگونه نوشت:

«این کتاب کوچک به شدت مرا تحت تأثیر قرار داد و حتی از کنار گذاشتن آن برای یک لحظه هم اکراه داشتم.»

جان فورستر Jhon Forster یکی از دوستان و نویسندۀ زندگینامۀ دیکنز از تسلط عجیبی، که این داستان بر نویسنده داشت، سخن به میان میآورد. دیکنز در آمریکا به یک استاد دانشگاه گفت که چگونه هنگام نگارش داستان، گریست، خندید و باز هم گریست. دیکنز حتی مسئولیت طراحی کتاب را نیز بر عهده گرفت و تصمیم گرفت جلد کتاب زرکوب، صفحۀ اول قرمز و سبز، چند صفحه بعد رنگارنگ و همراه با چهار طرح رنگی و چهار نقاشی با قلم باشد. برای آنکه خرید کتاب برای بیشترین تعداد خوانندگان ممکن باشد، او قیمت کتاب را فقط پنج شیلینگ تعیین کرد.

بالاخره در روز ۲ دسامبر کارش را تمام و نسخۀ دستنوشته را به چاپخانه فرستاد. در ۱۷ دسامبر نسخههای نویسنده تحویل شد که باعث شعف دیکنز شد.


421027_509.jpg


او به هیچوجه شک نداشت که سرود کریسمس معروف میشود. اما نه او و نه ناشر کتابش آمادۀ چنین استقبالی نبودند:

تا روز قبل از کریسمس، چاپ اول کتاب با تیراژی برابر با ۶۰۰۰ جلد به فروش رفت و پس از آنکه پیام شادیبخش این کتاب پخش شد، از هر قشری از مردم همهگونه نامههایی به دیکنز میرسید که راجع به خانهها و شومینههایشان بود و اینکه چگونه داستان سرود کریسمس در خانههایشان با صدای بلند خوانده میشود و آن را به تنهایی روی قفسهای کوچک قرار میدهند. ویلیام مکپیس تاکری William Mskepeace Thackeray داستاننویس، دربارۀ سرود کریسمس، میگوید:

«این کتاب به نظر من اعانۀ ملی و برای تمام زنان و مردانی که آن را میخوانند، لطف شخصی است.»

علیرغم آوازۀ عمومی کتاب، دیکنز به موفقیت مالی سریعی که امید آن را داشت، دست نیافت. چرا که کیفیت چاپ کتاب، بالا و قیمت آن، پایین بود. با این وجود وی توانست به مقدار کافی پول از آن درآورد و آوازۀ بلند سرود کریسمس، خوانندگان کتب دیکنز را برای خواندن داستانهای بعدیاش زنده کرد و در عین حال، این کتاب جهتی تازه و نوین به زندگی و دورۀ کاری او داد.

با وجودی که دیکنز تعداد زیادی داستان نوشت که از لحاظ مالی موفق بود-دیویدکاپرفیلد، داستان دو شهر، آرزوهای بزرگ- هیچکدام نتوانست جای نشاط روحانگیزی را که وی از این کتاب میگرفت، بگیرد؛ کتاب کوچکی که در سراسر جهان محبوب همگان بود. گاهی برخی او را رسول کریسمس مینامند.


421028_187.jpg


دیکنز به تعبیری بسیار واقعی، بسیاری از جنبههای کریسمس را که امروزه جشن گرفته میشود، محبوب عامه کرد؛ مهمانیهای بزرگ خانوادگی، غذاها و نوشیدنیهای فصلی و هدیهدادن. حتی عبارت «کریسمس مبارک!» پس از چاپ کتاب، کاربرد بیشتری پیدا کرد.

گاهی شخصی در حین شک و گیجی، بهترین اثرش را خلق میکند. در میان طوفان سختیهاست که استعدادها شکوفا میشود. داستانی کوچک با موضوعی در ارتباط با کریسمس، ایمانی تازهیافته به خویشتن و به لـ*ـذت رهاییکنندۀ فصل برای چارلز دیکنز به همراه آورد.

گرچه احتمالا بارها انیمیشن تلویزیونی و نیز اینیمیشن سینمایی مشهور «سرود کریسمس» به کارگردانی رابرت زمکیس را دیدهاید، اما باید بگویم که در آستانه کریسمس و در مقارن با سالگرد انتشار کتاب، خواندن این کتاب، لطف دیگری دارد.

این چیزی بود که هنگام آماده کردن این پست به ذهنم رسید. از وبلاگنویس سادهای مثل من چیزی زیادی برنمیآید، جز نوشتن و پیشنهاد دادن.

به همین خاطر میخواهم در پیشنهادی متناسب با روح کتاب «سرود کریسمس» به شما جمعیت طلوع بینشانها را معرفی کنم:

«در سال ۱۳۸۴، تعدادی از مهرورزان با ایمان به بهبودی و با نیت حمایت و جلب اعتماد آسیبدیدگان اجتماعی و افراد بیخانمان و در نهایت کمک به فرایند بهبودی، با توزیع تعداد محدودی غذا در میان آنها، آیینی را پایهگذاری کردند که اکنون پس از قریب به ده سال، هر هفته، سهشنبه شب و بدون وقفه با نام «آیین مهرورزی» برگزارمیشود.

در حال حاضر "جمعیت طلوع بینشانها” به عنوان تنها حامی تخصصی در زمینه معضل کارتنخوابی، میکوشد تا با حفظ و اشاعه «آیین مهرورزی» نگاه جامعه را به موضوع اعتیاد و کارتنخوابی تغییرداده و کمک کند تا افراد بیشتری با مشارکت در این فرایند وارد چرخه درمان و بهبودی شوند.

توزیع غذا درواقع مجال و بهانهای است برای ایجاد ارتباط موثر با افرادی که به طور همزمان با معضل کارتنخوابی و بیماری اعتیاد مواجهند. نتیجه و ثمره حضور مستمر مهرورزان طلوع در شبهای سهشنبه، تعداد قابل ملاحظه داوطلبان "پاکی” و "بهبودی” است که هر هفته به همراه گروه توزیع غذا به طلوع برمیگردند تا با تکیه بر اراده، ادب و احترام نخستین گام را در جهت تغییر مسیر زندگی خود بردارند.»


بسیاری از ما هر روز شاهد هستیم که حجم بسیاری از غذا در رستورانها، دانشگاهها، بیمارستانها و تالارهای پذیرایی دور ریخته میشود، حتی در مواردی این غذاها دستنخورده دور ریخته میشوند، مثلا تنها به خاطر اینکه کیفیت یا طعم غذا مطابق میل ما نبوده است.

از سوی دیگر این کار، منطبق با فرهنگ ایرانی نیز هست که دور ریختن غذا در آن در حکم یک گـ ـناه نابخشودنی است.

 

برخی موضوعات مشابه

پاسخ ها
1
بازدیدها
380
پاسخ ها
0
بازدیدها
168
پاسخ ها
0
بازدیدها
163
پاسخ ها
0
بازدیدها
201
پاسخ ها
0
بازدیدها
286
پاسخ ها
0
بازدیدها
145
بالا