۱-خورشید خانم تازه از خواب بیدار شده بود. موهای طلایی رنگ و پرنورش را شانه زد و به زمین نگاه کرد. بچهها دستهایشان رابه هم گره کرده بودند و میچرخیدند. گلها و درختان سرسبز، شبنم روی برگهایشان را نوازش میکردند. پروانهها خندهکنان دور گلها پرواز میکردند و بالاخره همه و همه شاد و خوشحال بودند. خورشید خانم با نوک انگشتش پشت گنجشک کوچکی را قلقلک داد. اما گنجشک عرق پیشانیاش را خشک کرد و گفت: وای ...چقدر امروز هوا گرم شده، فکرکنم بهتره بروم جایی که خورشید به هم نتابد. بعد هم پرواز کرد و در سایه درختی نشست. خورشید خانم خیلی دلش گرفت. او دلش میخواست مثل همه موجودات، شاد و دوست داشتنی باشد وهمه او را دوست داشته باشند.