سنجاقک | آوا آهنگر کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Ava-Ahangar

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2021/08/27
ارسالی ها
28
امتیاز واکنش
229
امتیاز
141
نام رمان: سنجاقک
نویسنده : آوا آهنگر / سارا خانی
ژانر : معمایی، اجتماعی، فانتزی، عاشقانه
ناظر:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!


خلاصه:
ساتیا، فالگیر مشهوری است که در کار خود بسیار ماهر و زبانزد است و نه فقط فال هایش، بلکه خواب هایی هم که میبیند، همگی تعبیر میشوند.
او به همراه دوستش نازی، کسب و کار کوچکشان را میگردانند و درست زمانی که مشغول برنامه ریزی برای توسعه کارشان هستند، ساتیا خواب عجیبی میبیند که متفاوت از تمام خواب های قبلی اوست. در خوابش با مردی مواجه میشود که جلوی چشمانش میمیرد و قبل از مرگش پیام عجیبی به او میدهد: "سنجاقک ها پرواز کردند". وقتی که ساتیا در واقعیت با مردی که در خواب دیده روبه رو میشود، باید تصمیم بگیرد او را از مرگ نجات بدهد یا نه.
سیر حوادثی که بعد از آن رخ میدهد، تصمیماتی که میگیرد و تلاش برای رمزگشایی پیامی که در خواب دیده، همه و همه زندگی ساده اش را دستخوش تغییر میکنند...
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • *SetAre

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/11/15
    ارسالی ها
    711
    امتیاز واکنش
    5,515
    امتیاز
    622
    محل سکونت
    south
    jpg.190236



    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.
    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن رمان؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.
    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     

    Ava-Ahangar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/08/27
    ارسالی ها
    28
    امتیاز واکنش
    229
    امتیاز
    141
    #1

    فصل اول​

    به شش کارت تاروتی که از میان دسته کارتها بیرون کشیده و مرتب کنار هم چیده بود نگاه کرد. خوب نبود. اصلا خوب نبود. سرش را بالا آورد و نگاهش را مستقیم به چشمان دخترکی دوخت که امیدوارانه یک چشمش به کارتها و چشم دیگرش به صورت او بود. گفت:
    - نرو دنبالش.
    چشمان دخترک روی صورت او ثابت شد.
    - ببخشید؟
    - چمدونت رو بستی و میخوای بری دنبال یه نفر بگردی. کسی که خیلی دوستش داری، اما چندوقت پیش گذاشته رفته. خارج از کشوره. ولی بهتره که دنبالش نری. چون این وسط فقط به خودت صدمه میرسه.
    دخترک که معلوم بود حیرت کرده، دهانش بی اراده باز مانده بود. معمولا هرکسی که بار اول پیشش می آمد، همین واکنش را نشان میداد. ساتیا با خودش فکر کرد احتمالا دخترک ویزایش را گرفته، بلیتش را هم خریده و فقط آمده بود تا بداند نتیجه سفرش چه میشود.
    دخترک کمی خودش را جمع و جور کرد و پرسید:
    - چرا نرم دنبالش؟
    ساتیا با دستش به کارت آخر که نقش یک برج درحال سوختن بر آن حک شده بود اشاره کرد و گفت:
    - چون اگه بری، نه تنها نمیتونی برش گردونی، بلکه اتفاق بدی هم برای تو یا اون کسی که دوستش داری میافته که شاید قابل جبران نباشه.
    دخترک وا رفت. با بیحالی گفت:
    - حالا من باید چی کار کنم؟
    بعد ناگهان، انگار که کورسوی امیدی پیدا کرده باشد، نگاهش را به سمت ساتیا چرخاند :
    - شما میتونین یه طلسمی چیزی به من بدین که برش برگردونم؟ هرچه قدر بخوایین بهتون میدم. فقط اون برگرده...
    ساتیا نفس عمیقی کشید و به چشمان دخترک خیره شد. قسمت سخت کار همیشه همینجا بود. آدمها همیشه میخواستند همه چیز مطابق میل خودشان پیش برود و اگر اتفاقی میافتاد که خوشایندشان نبود، میخواستند به هر قیمتی که شده اوضاع را تحت کنترل خود در بیاورند و مسیر حرکت رودخانه حوادث را تغییر دهند، حتی اگر این کار به قیمت غرق شدن بقیه باشد.
    نفس عمیقی کشید، دست دخترک را گرفت و با لحنی شمرده گفت:
    - چرا میخوای برش گردونی؟
    دخترک سرش را پایین انداخت تا فالگیر، اشکی را که در چشمانش حلقه زده بود نبیند. جواب داد:
    - آخه دوسش دارم.
    ساتیا گفت:
    - اونی که دلت باهاشه، دیگه رفته. از نظر اون دیگه همه چی تموم شده. وقتی بخوای با دعا و طلسم چیزی رو به وجود بیاری که واقعیت نداره، از بین رفتنش هم خیلی ساده است. فکر کن رفتی و پیداش کردی، بعدم با دعا برش گردوندی. اونوقت همه اش به این فکر میکنی که عشقش واقعی نیست و به خاطر طلسمه که پیشت مونده. یا بدتر! همه اش باید نگران این باشی که یه وقت طلسم باطل نشه.
     

    Ava-Ahangar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/08/27
    ارسالی ها
    28
    امتیاز واکنش
    229
    امتیاز
    141
    #2

    دخترک سکوت کرده بود و گوش میکرد. ساتیا به حرف هایش ادامه داد:
    حالا اگر طلسمه باطل شد، بعدش چی؟ ده سال دیگه چی؟ اگه 10 سال دیگه با دوتا بچه ولت کرد و رفت چی؟
    دخترک زیر گریه زد:
    - آخه من میدونم! طلسمش کردن. وگرنه اون کسی نبود که از من ببُره و بذاره بره. چیز خورش کردن. کار اون مامان عفریتشه. نمیخواست ما به هم برسیم. من باید برم طلسمش رو باطل کنم و برش گردونم. بعدم یه کاری کنم که مطمئن بشم کسی نمیتونه طلسمش رو باطل کنه. اون وقت همیشه با هم میمونیم.
    ساتیا یک دستمال کاغذی از جعبه کنار دستش بیرون کشید و به دخترک داد تا اشکهایش را پاک کند و به آرامی پشتش را نوازش کرد تا آرام شود. کمی دلش به حال دخترک میسوخت. البته از این دست مشتریهایی که گره عاطفی داشتند زیاد داشت و همگی هم معمولا، مثل همین دخترکی که کنارش نشسته بود، وضع مالیشان خوب بود. لباسهای دخترک و کیفی که روی میز گذاشته بود، همگی مارکدار بودند. عطر گرانقیمتی هم زده بود که بوی شیرینش کل اتاق کوچک ساتیا را پر کرده بود. گفت: اینکه بری یا نری، تصمیمش با خودته. ولی فالت خوب نیومده.
    دخترک فین محکمی در دستمال کرد. بعد با حالتی عصبی که با حال نزار چند ثانیه قبلش زمین تا آسمان تفاوت داشت، شروع به بیرون ریختن کلمات با سرعت هرچه تمامتر کرد:
    - معلومه که میرم. باید برم. باید برش گردونم. آبرو برامون نذاشته توی فامیل. شیرینی خورده همدیگه بودیم مثلا. یهویی یه روز برگشت گفت ما به درد هم نمیخوریم و من میخوام ادامه تحصیل بدم و پذیرشم از فلان دانشگاه آمریکا اومده و این حرفا. من که میدونم اینا همه اش زیر سر اون مادر فولاد زرهشه که از اولم راضی نبود ما با هم ازدواج کنیم. اصلا هیچوقت حرف از پذیرش و اینا نبود که! همه چی خوب و عالی بود! بعد آقا یهویی دانشگاه قبول شدن! شما یه چیزی برای شکستن طلسم اون ننه عفریتهاش بده به من. یه طلسم خوب هم برای محکم کاری به من بده که دیگه نتونه از این غلطا بکنه. حالیش میکنم دنیا دست کیه. اونوقت ببینم اون ننه عجوزه اش چه غلطی میکنه.
    اشکهای دخترک کمکم تبدیل به گلولههای خشم میشد و هیچ منطقی هم جلودارش نبود.
    ساتیا با لحن آرامی گفت:
    - عزیزم، من فقط میتونم فالت رو بگیرم. جنگیر و دعا نویس نیستم.
    دخترک عصبانی شد. دستش را از دست ساتیا بیرون کشید و با پرخاش گفت:
    - خب اینو زودتر میگفتی خانم. دوساعته ما رو معطل کردی!
    درحالی که با عصبانیت کیفش را برمیداشت و از جایش بلند میشد زیر لب غرغر کرد:
    - واسه خاطر یه فال مسخره خداتومن هم میگیرن!
    نگاه خشمناکی به ساتیا انداخت، بعد با سرعت از اتاق بیرون رفت و در را پشت سرش آنقدر محکم و با شدت بست که کل ساختمان لرزید.
     

    Ava-Ahangar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/08/27
    ارسالی ها
    28
    امتیاز واکنش
    229
    امتیاز
    141
    #3

    بعد از چند ثانیه، لای در باز شد و سر نازی از میان آن نمایان گشت.
    - این دختره چش بود؟
    - هیچی. دعا و طلسم میخواست که نامزدش رو برگردونه.
    نازی با شنیدن این جمله تمام هیکلش را از همان شکاف باریک به داخل اتاق سر داد و در را آرام و با احتیاط پشت سرش بست. بعد جلو آمد، رو به روی میز گرد و قهوهای رنگ ایستاد و گفت:
    - صدبار بهت گفتم بیا بریم پیش اعظم-دعانویس باهاش حرف بزنیم و شرط کنیم که مشتریهای اینطوری رو بفرستیم سمتش و ازش پورسانت بگیریم. یارو از خداشه مشتریهای تو برن پیشش، چون کلی پول ازشون به جیب میزنه.
    ساتیا پوفی کشید و گفت:
    - اعظم دعا نویس، نازی؟ واقعا؟ اون یارو شارلاتانه. هروقت هم که میبینیش، همیشه خدا تازه از زندان آزاد شده!
    - آقا، اعظم نه، هرکی. جلوی هر فالگیر و دعانویسی اسم ساتیا رو بیارم و بگم میخواد باهات همکاری کنه، آب از لب و لوچه اش راه می افته. واسه ما هم سود داره به خدا. هم از اون طرف پورسانت میگیریم، هم اینجا مشتریمون با عصبانیت در رو نمیکوبه به هم! با رضایت میره بیرون، با رضایت هم دوباره میاد سراغمون. چندبار من اینارو بگم آخه عزیز من؟
    ساتیا دستانش را روی شقیقههایش گذاشت و شروع به ماساژ دادنشان کرد. سردرد آشنا و یار همیشگیاش داشت به سراغش میآمد. امروز خیلی انرژی ازش رفته بود و بوی مانده عطر شیرین دخترک هم مزید بر علت شده و اعصابش را تحـریـ*ک کرده بود. با چشمان نیمه بسته گفت:
    - نصف بیشتر این جنگیرا و دعانویسا یا شارلاتانن یا درست و حسابی چیزی بلد نیستن و میزنن زندگی طرف رو نابود میکنن. من نمیخوام توی خراب کردن زندگی بقیه سهیم باشم.
    نازی بلافاصله جواب داد:
    - خب میگردیم یه دونه خوبش رو پیدا میکنیم قربون شکلت برم من. الان میرم یه دمنوش لیمو زنجبیل برات دم میکنم که حالت رو جا بیاره و سردردت رو بهتر کنه.
    و بعد درحالی که به سمت در میرفت ادامه داد:
    - واسه امروز همه اش سه تا مشتری دیگه مونده. یه ده دقیقه استراحت کن، برو توی بالکن یه چندتا نفس بگیر تا من با یه دمنوش دبش برگردم.
     

    Ava-Ahangar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/08/27
    ارسالی ها
    28
    امتیاز واکنش
    229
    امتیاز
    141
    #4

    وقتی نازی بیرون رفت و در اتاق کوچک را پشت سرش بست، ساتیا صاف روی صندلیاش نشست، پلک هایش را روی هم گذاشت و چند نصف عمیق کشید.
    نازی همیشه عاشق پول بود. اصلا دلیل شراکتشان هم به جز رابـ ـطه دوستی، همین خصلت نازی و شم اقتصادی اش بود. اینکه چطور مشتری جذب کنند، کجا اتاق بگیرند، کجا تبلیغ کنند، کجا پول و حاصل کارشان را سرمایه‌گذاری کنند که سود بیشتری نصیبشان شود، همه و همه با نازی بود. یک تنه نقش مدیر برنامه، روابط عمومی، استراتژیست، اقتصاددان و همه آنچه که ساتیا نبود را برای کسب و کار کوچکشان بازی میکرد. نازی را خیلی دوست داشت. کاملا برای همه چیز به او وابسته بود. نازی هم به او وابسته بود. اما این پول پرستی نازی گاهی، مثل حالا، ناراحتش میکرد.
    ساتیا چشمانش را باز کرد. اتاق نیمه تاریک بود. نور کم رمق لامپ سقف، روشنایی نصفه و نیمه‌ای به اتاق میداد. پردهای ضخیم به رنگ بنفش تیره جلوی پنجره را پوشانده بود و نمیگذاشت آفتاب بی رمقِ عصر پاییز اتاق را روشن کند. به این پرده ضخیم نیاز داشت. وقتی که اتاق بی نور بود، بهتر میتوانست تمرکز کند. اما حالا حس میکرد این تاریکی راه نفسش را بسته و به هوای تازه نیاز دارد.
    از جایش بلند شد و به سمت پرده رفت. گوشه آن را کنار زد، در بالکن را باز کرد و پابرهنه روی موزاییک‌های بالکن ایستاد. نزدیک غروب بود و هوا کمی سرد شده بود. باد خنکی که می وزید، دستان مهربانش را روی سر ساتیا میکشید و از التهاب درونش کم میکرد.
    بالکن منظره دلچسبی نداشت و فقط میشد ساختمانهای خاکستری آن طرف خیابان را دید. اما همین هم برای کسی که کل روزش را در یک اتاق کوچک و نیمه تاریک، و همراه با یک دست میز و صندلی چوبی عتیقه و آدمهایی با هزاران ترس و مشکل گذرانده بود، غنیمت بود.
    دستانش را روی میله‌های سرد و فلزی بالکن گذاشت و سرش را به آنها تکیه داد. چشمانش را بست و گذاشت سکوت و آرامش وارد ذهنش شود. خیلی زود، نازی با یک فنجان شیشه‌ای پر از مایعی خوشرنگ و طلایی سر رسید که از آن بخار و رایحه مطبوعی بلند میشد.
    - بیا اینو بخور زود بخوب بشی.
    و فنجان را به دستش داد. ساتیا اول آن را بو کرد. بوی خوبی میداد. بوی لیمو همیشه حالش را بهتر میکرد. بعد جرعه جرعه و با لـ*ـذت محتویات آن را فرو داد. نازی نه فقط یار همیشگی‌اش، بلکه متخصص خوب کردن حالش هم بود.
    نازی گفت:
    - ساتی، سرده هوا. صدبار گفتم اینطوری بیرون نیا. مریض میشی. خداییش پاییز فصل مزخرفیه. تکلیف هیچی معلوم نیست.
    خودش را به ساتیا چسباند و دستش را دور کمر او انداخت تا هردویشان را گرم کند.
    ساتیا به آرامی اعتراض کرد:
    - هیچم اینطور نیست. پاییز پادشاه فصل‌هاست. اینقدر رنگ داره که هیچ فصل دیگه ای به پاش نمیرسه.
    با حسرت نگاهی به ساختمان های خاکستری روبه رویش انداخت و ادامه داد: اما از اینجا هیچی دیده نمیشه ...
    پس از آن، دیگر هیچکدامشان چیزی نگفتند. برای مدتی همانطور آنجا ایستادند و گذاشتند باد و هوای سرد پاییزی ذهنشان را آرام کند.
     

    Ava-Ahangar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/08/27
    ارسالی ها
    28
    امتیاز واکنش
    229
    امتیاز
    141
    #5
    وقتی که بالاخره ساتیا تمام محتویات فنجان را سر کشید و حس کرد که سردردش بهتر شده، با هم داخل رفتند و دوباره پرده های ضخیم را کشیدند. نازی درحالی که فنجان خالی ساتیا در دستش بود، به طرف در رفت و گفت:
    - ساتی، یکی اومده که اگه ببینیش از تعجب شاخ در میاری. اوقات خوبی رو همراه با این سلیطه خانم برات آرزومندم!
    لبخندی شیطانی زد و از اتاق خارج شد.
    ساتیا زیر لب گفت:
    - خدا بهم رحم کنه.
    روی صندلی چوبی قدیمی اش نشست و با لبخند منتظر ورود نفر بعدی شد. وقتی که خانم یاوری در را باز کرد، وارد اتاق شد و بدون هیچ حرفی روی تنها صندلی خالی اتاق نشست، ساتیا واقعا تعجب کرد. مخصوصا بعد از آن قشقرقی که دفعه آخر به راه انداخته بود و تمام همسایه ها و اهل ساختمان را خبر کرده، معرکه گرفته بود و هوار میکشید که ساتیا و نازی کلاهبردارند و پولش را خورده اند. حتما باید اتفاقی در ابعاد خیلی بزرگ افتاده باشد که حالا بازهم آمده و جلوی رویش نشسته بود. ساتیا لبخندش را حفظ کرد. داشت جالب میشد. با خوشرویی سلام کرد و گفت:
    - خوشحالم دوباره میبینمتون. چه کاری از من بر میاد براتون انجام بدم؟
    خانم یاوری به قول نازی، " توی قیافه" بود. با ابروهای بالا رفته، چشمان تنگ شده و لبهایی که از قصد کمی جلو داده شده بود، با حالتی از بالا به پایین به ساتیا نگاه میکرد. جواب سلام ساتیا را نداد. در عوض، با ادا و اطفار گردنش را چرخاند، چشمانش را از صورت ساتیا گرفت و به پرده های بنفش رنگ اتاق خیره شد. بعد با لحنی رئیس مآب پرسید:
    - تازگی ها بازم از اون خواب های جفنگت دیدی یا نه؟
    ساتیا درحالی که همچنان لبخندش را حفظ کرده بود جواب داد:
    - من خواب زیاد میبینم. اما اخیرا خوابی که در مورد شما باشه، نه، ندیدم.
    یکی از ابروهای خانم یاوری بالاتر رفت، چشم هایش باریک تر شد و لب هایش غنچه تر. نیم نگاهی به ساتیا انداخت و دوباره چشمانش را به سمت پرده ها برگرداند و گفت :
    - خوبه.
    معلوم بود توقع جواب دیگری داشته و حالا که نا امید شده، همچنان میخواهد حفظ ظاهر کند. خانم یاوری دوباره سرش را چرخاند و به کارت های روی میز اشاره کرد و گفت:
    - خیل خب. پس یه فال برام بگیر.
    ساتیا گفت : بله. حتما.
    کارتهای تاروت را از روی میز جمع کرد. آنها را در دستش گرفت و بُر زد. دستانش فرز بودند و به سرعت کارتها را زیر و رو میکردند. وقتی کارت ها خوب بر خوردند، آنها را پشت و رو روی میز گذاشت و با یک حرکت سریع دست، همه شان را به صورت یک نیم دایره بزرگ روی میز پخش کرد. بعد دستش را به طرف خانم یاوری دراز کرد و گفت : دستتون رو میدین به من؟
     

    Ava-Ahangar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/08/27
    ارسالی ها
    28
    امتیاز واکنش
    229
    امتیاز
    141
    6#
    خانم یاوری با اکراه دستش را در دست ساتیا گذاشت. ساتیا چشمانش را بست و تمرکز کرد. هنوز هم کمی سرش درد میکرد. ولی با اینحال سعی کرد تمام فکرش را به سمت خانم یاوری که دستش را گرفته بود معطوف و انرژی اش را جذب کند. روی این تمرکز کرد که یاوری برای چه به اینجا آمده و چه چیزی قرار است برایش اتفاق بیفتد.
    وقتی حس کرد که انرژی یاوری را به خوبی دریافت کرده، با همان چشمان بسته، دستش را بالای دایره کارت ها گرفت. بدون اینکه کارتی را لمس کند، دستش را در امتداد نیم دایره حرکت داد و هرکجا که حس میکرد دستش سنگینی میکند و جاذبه ای بینهایت قوی، آن را به سمت پایین میکشد، دستش را پایین میبرد. بعد، آن کارتی که جاذبه و سنگینی را ایجاد کرده بود برمیداشت و کنار میگذاشت. چهار بار دیگر این کار را تکرار کرد.
    وقتی کارت ها را بیرون کشید، چشمانش را باز و دست خانم یاوری را که بدجوری عرق کرده بود رها کرد. پنج کارت کنار گذاشته شده را به ترتیب بیرون آمدن، جلویش مرتب کرد و برای مدتی طولانی به آنها خیره شد.
    کارتهای تاروت یکجور وسیله بودند. همیشه آنها را با استفاده از تمرکز زیاد، انرژی خودش و کسی که باید فالش را میگرفت بیرون میکشید و کنار هم قرار میداد. آنوقت کارت ها با رنگها، تصاویر و معانی نهفته درونشان داستانی را برایش تعریف میکردند که خواندنش زیاد سخت نبود. فقط باید دقت میکرد و میگذاشت آن تصاویر در ذهنش معنا بگیرند. خودش هم دقیقا نمیدانست چطور این کار را میکرد، اما همیشه تصاویری که در ذهنش به هم می پیوستند، درست از آب در می آمدند.
    خانم یاوری که حالا یادش رفته بود باید نقش بازی کند و نشان بدهد که خودش را گرفته، با نگرانی و کنجکاوری پرسید:
    - خب؟ چی میگن؟
    ساتیا متفکرانه درحالی که به کارت ها زل زده بود گفت:
    - یه خانمی ازتون شکایت کرده.
    خانم یاوری سریع گفت: آره میدونم. همون جاریمه که توی خوابت دیده بودیش و اون دفعه تعریف کردی. چشم دریده، رفته وکیل گرفته و شکایت کرده. میخوام ببینم دادگاه به نفع کی رای میده.
    ساتیا گفت:
    - مدرک ازتون داره. با این وضعیتی که دارین، دادگاه رو اون میبره.
    خانم یاوری کمی روی صندلیاش جابه جا شد و بعد گفت: مدرکش چیه؟
    ساتیا کارت ها را از روی میز جمع کرد و دوباره مثل دفعه قبل، چندتا کارت بیرون کشید.
    - اون دفعه ای رفته بودین خونه جاریتون دزدی...
     

    Ava-Ahangar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/08/27
    ارسالی ها
    28
    امتیاز واکنش
    229
    امتیاز
    141
    7#

    - اون دفعه ای که رفته بودین خونه جاریتون دزدی...
    کلمه دزدی را با احتیاط بر زبان آورد و بعد زیر چشمی به یاوری نگاه کرد. دفعه قبل همین که خوابش را برای یاوری تعریف کرده بود که او را موقع دزدی در خانه جاری اش دیده و هشدار داده بود این چشم و هم چشمی و دزدیدن طلاهای جاریش برای اذیت کردن او عواقب خوبی ندارد، یاوری شروع به داد و فریاد کرده و گفته بود:
    - به من تهمت دزدی میزنی؟ به من؟ به دختر فلانی و همسر و فلانی؟"
    ساتیا فکر که احتمالا وقتی دفعه قبلی پیش او آمده، کار از کار گذشته بود و بعد از دزدی، خواب را برایش تعریف کرده بود، به خاطر همین هم ان نمایش را راه انداخته بود. حالا صاحب خوابش اینجا نشسته بود و میخواست نتیجه دادگاه دزدیش را بداند.
    ساتیا حرفش را ادامه داد:
    - انگار یه چیزی جا گذاشتین که مال شماست. جاریتون هم پیداش کرده و داده دست وکیلش. با همون ازتون شکایت کردن و پرونده رو میبرن.
    - چی بوده؟ چی جا گذاشتم؟
    ساتیا با لحنی ثابت که سعی میکرد واقعیت و آنچه را که در کارت ها میدید آشکار نکند جواب داد:
    - نمیدونم. نیفتاده که چی بوده.
    خانم یاوری به فکر فرو رفت. بعد از چند لحظه گفت: خب اگه برم خونه خودش یا دفتر وکیلش و اون چیزی که مال منه رو بردارم، حل میشه؟
    دسته کارتهای تاروت کبیر را که جداگانه برای سوالات کوتاه نگه میداشت، از کشو کوچکی که داخل میز بود بیرون آورد. بر زد و یک کارت بیرون کشید. کارت درویش بود که وارونه آمده بود.
    - مستقیم داره میگه باید منصرف بشین. احتمالا عواقب خوبی نداره که داره منصرفتون میکنه.
    - خب پس من چی کار باید بکنم؟ نمیخوام برم زندان.
    ساتیا میخواست بگوید آن وقتی که شبانه رفتی دزدی، باید فکر اینجا را هم میکردی. ولی خب نه حوصله داشت و نه حال اینکه خانم یاوری به جانش بیفتد و مثل آن دفعه، موهایش را بکشد و صورتش را چنگ بیندازد.
    - میشنوی؟ میگم نمیخوام برم زندان. یه فال دیگه بگیر ببین راه حل چی در میاد.
    این دفعه، ساتیا با کمی اکراه دستش را گرفت و کارتها را بیرون کشید.
    - خیلی مغشوشه. راه حلی خاصی نمیگه.
    خانم یاوری با عصبانیت گفت:
    - هر دفعه همینی. تا آدم یه ذره بهت امیدوار میشه ها، میزنی خراب میکنی. در دکونت رو باید گل بگیرن.
    بعد هم طوری از جایش بلند شد که صندلی را واژگون کرد و بدون اینکه پشت سرش را نگاه کند، از اتاق بیرون رفت.
    ساتیا پوفی کشید و از جایش بلند شد تا صندلی واژگون را به حالت اول برگرداند. بعد دوباره سرجایش نشست و شروع به جمع کردن و دسته کردن کارتهای تاروتش کرد و در عین حال به این فکر کرد که کاش هر چه زودتر میتوانست با نازی به خانه برود و استراحت کند.
     

    Ava-Ahangar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/08/27
    ارسالی ها
    28
    امتیاز واکنش
    229
    امتیاز
    141
    8#

    فصل دوم​

    ساتیا چراغ را خاموش کرد، از اتاق کوچکش بیرون آمد و وارد اتاق انتظار شد. نازی را دید که حاضر شده و بیرون از اتاق انتظارشان، درحال حرف زدن با مهلا، ناخونکار سالن بود و راجع به طرحی که میخواست برای عروسی پس فردا روی ناخنش بندازد مشورت میکرد تا با لباسش کاملا هماهنگ باشد. ساتیا از کنار آنها گذشت و به طرف آشپزخانه رفت که همه کارکنان سالن لباس هایشان را آنجا آویزان میکردند. حالا سرش به شدت درد میکرد و فقط میخواست هرچه سریع تر حاضر شود و به خانه بروند.
    پشت سرش، فهیمه، لیوان به دست، با یک لبخند بزرگ و عریض به سرعت وارد آشپزخانه شد و به طرف کتری رفت تا برای خودش چای بریزد. ساتیا هم در جواب لبخند زد و مانتوی مشکی جلو بازش را به تنش کشید.
    فهیمه صاحب آرایشگاه لیلیوم بود و نازی دو اتاق برای کارشان از او اجاره کرده بود. آدمی حسابگر و نماد کامل یک Business woman واقعی بود. سالن زیباییاش بزرگ و به نام بود و در یکی از نقاط خوب تهران قرار داشت، خدماتش عالی و همیشه خدا آنجا شلوغ و پر رفت و آمد بود. نازی همیشه میگفت که من از این زن کلی چیز یاد گرفتم.
    ساتیا جلوی آینه کوچک کنار رخت آویز شالش را سر کرد و خواست بیرون برود که فهیمه از پشت سر صدایش زد:
    - ساتیا جان شما فردا نیستین، نه؟
    ساتیا برگشت و به فهمیه نگاه کرد که لیوان چای به دست به او زل زده بود. جواب داد:
    - نه نیستیم متاسفانه.
    - آهان. پس فردا چی؟ پنجشنبه اس فکر کنم. پنجشنبه میایین؟
    سعی کرد سردردش را نادیده بگیرد و صدایش بی حوصله به نظر نرسد:
    - برای کار نه. پنجشنبه فقط میاییم که بچه های سالن زحمت موها و ناخن هامونو برای عروسی بکشن.
    فهیمه یک جرعه از ماگ سفیدش که آرم لیلیوم بر آن حک شده بود را نوشید و گفت: یعنی فردا تازه میخوایین برین لباس بخرین؟ این مزون آنا، همین واحد بغلی خیلی لباسای شیکی داره ها. حتما یه سر بهش بزنین.
    - والا ما از وقتی اینجا اومدیم، جور لباسای ما رو آناجون میکشه. واسه عروسی هم بهش سپرده بودیم، برامون دوتا لباس مجلسی عالی کنار گذاشته. پنجشنبه میریم ازش میگیریم.
    ساتیا میخواست خداحافظی کند و برود، ولی سوالات فهیمه همچنان ادامه داشت:
    - که اینطور. پس با آنای ما حسابی عیاق شدین. نمیدونستم. بهش میسپرم از این به بعد هوای شما دوتا رو بیشتر داشته باشه.
    ساتیا کوتاه جواب داد : لطف میکنین.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.
    بالا