سنجاقک | آوا آهنگر کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Ava-Ahangar

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2021/08/27
ارسالی ها
28
امتیاز واکنش
229
امتیاز
141
#9

فهمیه یک قلپ دیگر از چایش خورد و پرسید:
- گفتی از فامیلای نزدیک عروس و دوماد بودی؟
ساتیا کم کم داشت بی حوصله میشد. جواب داد:
- نه. از فامیلای من نیستن. از فامیلای نازی هستن. عروسی دخترخالشه.
فهمیه گفت:
- آهان. خوشبخت بشن ایشالا. خب پس فردا رو دارین میرین که کمک کنین.
ساتیا کوتاه گفت: بله.
ناگهان خشکش زد و فهمید که اوضاع از چه قرار است و این سوال و جواب ها برای چیست. فهیمه بو بـرده بود که دیگر امسال نمیخواستند اجاره اتاق ها را تمدید کنند. فردا قرار بود بروند یک جایی را برای محل کار جدیدشان ببینند و انگار فهمیه که معلوم نبود از کجا به گوشش رسیده، میخواست با این سوالاتش زیر زبان ساتیا را بکشد و اشتیاقش برای جزئیات عروسی، فقط برای این بود که بفهمد برنامه آنها برای فردا چیست. فهیمه را میشناخت. موزمار بود و از آن هفتها.
ساتیا سعی کرد سردردش را نادیده بگیرد. با دقت کلماتش را انتخاب کرد و توضیح داد:
- خاله صفورای نازی رو که قبلا دیده بودین. یه چندباری اومده بودن اینجا واسه ابرو و رنگ مو. همین پریروز هم اومده بودن اینجا برای عروسی موهاشونو مرتب کنن. همین یه دونه دختر رو دارن. یه سری از کارهای عروسی هم مونده و نه اینکه دست تنهان، داریم میریم کمکشون، یه دستی برسونیم. تحویل گرفتن سفارش ها و کارهای روز آخر دیگه! نه اینکه ایشون به نکات ریز خیلی اهمیت میدن و تمیزی براشون به شدت مهمه، احتمالا قراره مجبورمون بکنه تا نصف شب بشینیم و دونه دونه میوه های عروسی رو خودمون بشوریم!
این را گفت و خندید. فهیمه هم همراهش خندید و بعد گفت:
- اینطور که معلومه، قراره حسابی ازتون بیگاری بکشن. موفق باشین! کمک خواستین تعارف نکنین. میدونین که شما و نازی جان برای من خیلی مهم هستین و من شما رو مثل بچه هام دوست دارم.
ساتیا گفت:
- شما لطف دارین. حتما، اگر کاری بود از کمک شما استفاده می کنیم.
- پس پنجشنبه میبینمتون ایشالا.
ساتیا هم در جواب لبخندی زد و گفت : انشالا. پس فعلا.
و از آشپزخانه بیرون رفت. نازی همچنان مشغول حرف زدن با محلا بود. آمد کنارشان ایستاد و گفت: بریم؟
نازی حرفش را قطع کرد و گفت: آره بریم.
و دوباره رو به محلا ادامه داد:
- پس محلا جان پنجشنبه روت حساب کردما. ببینم میتونی یه کاری کنی چشای فامیل داماد رو با این ناخونا در بیارم یا نه.
بعد هم هر دو به جمله نازی خندیدند و خداحافظی کردند.
 
  • پیشنهادات
  • Ava-Ahangar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/08/27
    ارسالی ها
    28
    امتیاز واکنش
    229
    امتیاز
    141
    10#

    بیرون هوا تاریک شده بود. توی ماشین که نشستند و نازی به طرف خانه حرکت کرد، ساتیا سر دردناکش را به شیشه خنک پنجره چسباند تا شاید کمی از التهابش کم شود. امروز روز خوبی نبود. بیشتر کسانی که پیشش آمده بودند، انرژی منفی داشتند و انرژیشان را به او هم منتقل کرده بودند.
    وقتی پشت یک چراغ قرمز طولانی توقف کردند، ساتیا به نازی گفت:
    - فهیمه بو بـرده نمیخواییم تمدید کنیم.
    ابروهای نازی از تعجب بالا پرید:
    - از کجا؟ چطوری؟ چی بهت گفت؟ اصلا کی باهاش حرف زدی؟
    ساتیا درحالی که به چراغ های کنار خیابان نگاه میکرد جواب داد:
    - وقتی داشتی با محلا حرف میزدی، توی آشپزخونه گیرم انداخت. فعلا از سر بازش کردم.
    و بعد مکالماتش با فهیمه را برای نازی تعریف کرد.
    نازی اول چیزی نگفت. مشغول فکر کردن بود. سر چراغ سوم که ایستادند بشروع به حرف زدن کرد:
    - جواب خوبی بهش دادی. عنتر خانم میدونه از من چیزی نمیتونه بیرون بکشه، اومده سراغ تو. فکر کرده ما لنگ دوتا اتاق نکبتی اون میمونیم که یهویی کرایه رو دو برابر کرده.
    - خب شاید واقعا میخواد ما بلند شیم که کرایه رو زیاد کرده. چند روز پیشا شنیدم که داشت به یکی از مشتریا میگفت میخواد دستگاه لیزر بیاره. احتمالا اتاقهای مارو واسه دستگاه میخواد.
    نازی جواب داد:
    - ساتی اینا بازیشه. جلوی تو از قصد اینطوری گفته. وگرنه الان اتاقهایی که دست مینا و مهلا واسه سولار و ناخن داده، روی همدیگه اجاره شون یک سوم اجاره ایه که ما میدیم. قرار به تخلیه و جا باز کردن واسه دستگاه هم باشه، اول میره سراغ اونا. بعدشم اون اتاقه که قبلا بالکن بود و داد درستش کنن، همینطور داره خاک میخوره و انباریش کرده. نه! این فکر کرده گاو شیرده پیدا کرده، هرچه قدر که بخواد میتونه بدوشه. برداشته یه اتاق رو با تیغه و یه در از هم جدا کرده، قد شش تا اتاق از ما اجازه میگیره.
    چراغ سبز شد و نازی ماشین را حرکت داد:
    - با خودش نشسته میگه این همه مشتری که واسه ساتیا میاد از صدقه سری منه. چون ملت به هوای آرایشگاه و مو و ناخن، وقتی میبینن یه فالگیر هم اونجاست، تا وقتی موهاشون خشک بشه و رنگ بگیره یا واسه تفریح حتی، میان پیش تو. آره، این درست. ولی تعداد اونایی که الان فقط به خاطر تو میان، خیلی بیشتر از اوناییه که فقط واسه پر کردن وقتشون توی آرایشگاه میان پیشت.
    ناگهان یک ماشین به سرعت جلوی ماشین آنها پیچید و نازی سرش را از پنجره ماشین بیرون برد و چند تا فحش آبدار نثار راننده ماشین دیگر کرد. بعد سرش را داخل آورد و با همان لحن قبلی، انگار که اتفاقی نیفتاده باشد ادامه داد:
    - آره، نمیگم که از اول اینطوری بود. خیلی از مشتری هامون رو از سالن گرفتیم و باید این پول رو خرج میکردیم تا مشتری پیدا کنیم. ولی الان خیلی از همون مشتری های سالن دیگه تا وقت مش و ابروشون صبر نمیکنن که اون موقع بیان و وسط کار رنگشون، تو یه فال هم براشون بگیری. الان چند نفر هفته ای دو سه بار میان که باهات توی کاراشون باهات مشورت کنن؟هان؟
    نازی منتظر جواب ساتیا نشد و بی وقفه ادامه داد:
    - بعضیاشون کم مونده برای دستشویی رفتن هم بیان از تو نظر بخوان! همین خانم یاوری یادت نیست؟ اولش مشتری آرایشگاه بود دیگه. بعدش به جایی رسیده بود که دوبار در هفته میومد برای اینکه فقط فالش رو بگیری. تا سر اون جریان که خوابت رو براش تعریف کردی، داد و هوارش رفت هوا.
    ساتیا گفت: آره میدونم.
    - اون زمان که اینجا رو گرفتیم، اتفاقا خیلی هم برامون خوب بود. کلی مشتری گرفتیم از آرایشگاه. ولی دیگه اوضاعمون فرق کرده. اینجا موندن برامون نمیصرفه. چون مشتریهای ثابتش مشتریهای تو هم هستن و مشتری جدید از آرایشگاه کم داریم. اون پولی که من ماه به ماه باید بریزم توی حلقوم این نکبت رو میبرم توی کافه سرمایه گذاری میکنم، چند برابرش میاد سمتمون. جاش که دست خودمونه، یه کسب و کار جانبی هم حساب میشه. بازم اگه فهیمه اومد طرفت، یه جوری بپیچونش. نمیخوام تا وقتی که قرارداد کافه رو نبستیم و خیالممون راحت نشده، بهش بگیم که داریم بلند میشیم.
    - چرا خب؟ اونم به هرحال ملکشه. باید بگیم که برنامه ریزی کنه.
    - ساده ایا! اگه بهش بگیم، از حرصش مجبورمون میکنه فرداش بلند شیم. مگه نمیشناسیش؟ بعدشم، ممکنه این کیسِ فردا هم مثل سه تای قبلی اوکی نشه. اون وقت تا پیدا کردن یه کیس خوب کلا کار و بارمون میخوابه و این خوب نیست. مشتری هامون میپره. ولی دلم واسه کیس فردا روشنه. خوب چیزیه لعنتی!
    ساتیا گفت:
    - راستی، این خانم یاوری میدونی واسه چی امروز اومده بود؟
    نازی دنده را عوض کرد و گفت: نه. چی بود جریان؟
    ساتیا گفت:
    - سر همون دزدی اومده بود. فکر کنم موقعی که من خوابش رو دیده بودم، قبلش رفته خونه جاریش و طلا و جواهراتش رو برداشته. به خاطر همینم شروع کرده بود به هوچیگری کردن. ترسیده بوده که ما لو بدیمش. مخصوصا این که میدونست جاری اش هم گاهی برای فال میاد پیشم. امروز اومده بود میگفت جاریم ازم شکایت کرده. انگار یه مدرکی جا گذاشته. اینو که بهش گفتم، میخواست بره مدرک رو هم بدزده که جاریش نتونه کاری از پیش ببره و شکایت کنه.
    نازی گفت: عجب! من این دو تا رو هیچوقت درک نکردم. دو تا آدم پولدار خرفتن که هیچی حالیشون نیست و مدام میخوان همدیگه رو هرجوری شده اذیت کنن و نذارن آب خوش از گلوی اون یکی پایین بره ...
     
    آخرین ویرایش:

    Ava-Ahangar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/08/27
    ارسالی ها
    28
    امتیاز واکنش
    229
    امتیاز
    141
    11#

    ***
    از آن سردرد های عجیب و غریب گرفته بود که سالی یکی دوبار به سراغش می آمد. وقتی به خانه رسیدند، سرش را با یک شال بست که درد کمتر اذیتش کند. نازی هم برای اینکه ساتیا "جون بگیرد و حالش جا بیاید" یکی از آن کباب تابهای های خاص خودش را درست کرده بود و با هم خورده بودند. بعد از شام هم یک قرص ژلوفن به ساتیا داده بود تا بتواند راحت بخوابد. قبل از اینکه قرص اثر کند، یک ساعتی در جایش غلت زد و از این طرف به آن طرف شد.
    به امروزش فکر کرد. اینکه چطور بیشتر مشتریانش فقط انرژیهای منفی شان را به او منتقل کرده و بعد هم رفته بودند. به اینکه چه قدر خسته است و بی نهایت خوشحال از اینکه قرار است سه روز پشت سر هم استراحت کند. و اینکه یک عروسی هم قرار بود برود. با خودش قرار گذاشت که در عروسی آنقدر برقصد که پاهایش تاول بزند و تمام انرژیهای منفی درونش را بیرون بریزد. بس که نازی در تمام دورهمیها و مراسم هایشان دست او را هم گرفته بود و با خود بـرده بود، فامیل نازی دیگر او را عملا به عنوان عضوی از خانواده پذیرفته بودند.

    به فهیمه و آرایشگاه و بچه های آرایشگاه فکر کرد که با همه بدی ها و خوبی هایشان، دوستشان داشت و یکجورایی دلش نمی آمد جایشان را عوض کنند. چه قدر مهلا روی ناخن هایش کار کرده بود. چه قدر بچه های سالن روی موها و ابروهایش کار کرده بودند. نازی همیشه میگفت چهره ساتیا جز برندش است. باید همیشه با قیافه خوب و زیبا جلوی مشتری حاضر شود. چون زمانی که ساتیا به کارت ها زل میزند تا تفسیرشان کند، مشتری هم به قیافه ساتیا زل میزند یا موقع بر زدن، دست هایش را نگاه میکنند. پس به خاطر همین هم باید همیشه به خودش برسد. چه قدر دلش برای بچه های آرایشگاه که این همه وقت را در کنارشان گذرانده بود، تنگ میشد...

    هوا سرد بود و سوز بدی داشت. داخل یک کوچه بن بست ایستاده بود و منتظر بود. انتهای کوچه یک باشگاه قرار داشت. در بزرگ و سفید رنگی که وسط دیوار سیمانی قرار داشت و سر در آن هم یک تابلوی بزرگ نصب کرده بودند که حروف سفید و درشت " باشگاه لوتوس" بر روی زمینه مشکی مات آن خودنمایی میکرد. در باز بود و یک حیاط بزرگ که در انتهای آن یک ساختمان کلنگی سه طبقه ساده و آجری قرار داشت دیده میشد.
    همینطور که به اطرافش و دو ساختمان دیگر روبه رویش در کوچه بن بست نگاه میکرد، مرد جوانی را دید که داشت مستقیم به طرف باشگاه میرفت. هودی سفید رنگ جلو بسته ای با شلوار جین ذغالی و کتانی های آل استار پوشیده بود. ظاهر عجیبی داشت که نگاه را به خود جلب میکرد، اما نه به خاطر لباس هایش. بلکه بیشتر این مدل موهایش بود که جلب توجه میکرد.

    موهای قهوه ای روشنی داشت که آن را در دو طرف سرش تیغ زده بود و بخش وسط را که خیلی پرپشت و بلند بود، عقب بـرده و پشت سرش مثل یک توپ کوچک بسته بود. بالای گوشش، روی بخش تیغ زده هم اسم مانی را تاتو کرده بود.

    مدت زیادی از زمانی که مرد از کنارش عبور کرده و وارد حیاط باشگاه شده نگذشته بود که ناگهان صدای بلندی از آن سمت به گوش رسید. صدایی شبیه شلیک گلوله. دومی و سومی هم با کمی فاصله شلیک شدند و به دنبال آن، همان مرد جوانی که از جلویش عبور کرده بود، اینبار با لباسی که خون بر تمام سطح سفید آن خود نمایی میکرد، جلویش ظاهر شد. جای گلوله، دوتا زیر شانه چپ و نزدیک به قلب و دیگری بالای شکمش مثل سه سوراخ تاریک روی سطح سفیدی که زندگی اش را می مکیدند، خودنمایی میکردند. مرد جوان کشان کشان خودش را با نهایت سرعتی که میتوانست بیرون کشید و به طرفش آمد. درحالی که به زحمت روی پاهایش ایستاده بود، موبایلش را از جیبش بیرون کشید و نفس زنان و با کلماتی مقطع گفت:

    - زنگ بزن ... به ... فیروزه. رمزش ...7 ... 8... 6..9... بهش بگو ...
    گوشی کوچک قدیمی و دکمه ای را به دستش داد و بعد روی زانو افتاد. چشم های عسلی رنگش گشاد شده بودند و میشد ترس و سردرگمی را در آنها دید. با سرفه ای بلند، خون از دهانش بیرون زد. نفسش به سختی بالا می آمد.
    - بگو میدونستن ... لو رفتیم ... محسن ... محسنِ کثافت ...( دست هایش مشت و گوشه لبش جمع شد ) لو مون داده.
    دستش را بر روی حفره شکمش گذاشت.
    - بگو ... محموله ... منتقل کردن ...
    خون بیشتری از دهانش بیرون ریخت.
    - بگو ...
    در حالی که صدایش محو میشد و روی زمین می افتاد تنها یک جمله دیگر به زبان آورد :
    - سنجاقک ها ... پرواز کردن.
    و لحظه ای بعد، روی زمین افتاده بود و با چشمانی باز، خیره به آسمان نگاه میکرد ...
     
    آخرین ویرایش:

    Ava-Ahangar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/08/27
    ارسالی ها
    28
    امتیاز واکنش
    229
    امتیاز
    141
    12#

    ساتیا از خواب پرید. خیس عرق بود و نفس نفس میزد. از کنار تختش، لیوان آبی که همیشه بالای سرش میگذاشت را برداشت و یک نفس سر کشید. بعد بلند شد و لای پنجره اتاقش را باز کرد تا هوای تازه به صورتش بخورد و از التهابش کم کند. هوای بیرون سرد بود و سوز داشت. درست به همان سردی و سوزناکی که در خوابش حس کرده بود...

    این از آن خواب هایی نبود که برای شمسی خانم و کبری خانم تعریف کند و در ازایش پول بگیرد. از جنس خواب های عادی نبود که همیشه میدید و منتظر میماند تا صاحبش بیاید و آن را برایش تعریف کند.

    قرار بود یک نفر تیر بخورد. قرار بود کسی کشته شود. مرد قبل از مرگش چه گفته بود؟ فیروزه. رمز موبایل. محسن کثافت. محموله. سنجاقک ها. دفترچه ای را که خواب ها را در آن ثبت میکرد از کنار پاتختی برداشت، چراغ خواب را روشن کرد و هرچه را که به یاد می آورد نوشت. نمیدانست خواب به چه کسی تعلق داشت. مرد سفید پوش را قبلا هرگز ندیده بود و نمیدانست از دید چه کسی خواب را دیده. همیشه اینجور خواب ها که مشخص نبود از زاویه دید چه کسی آن را میبیند، اعصابش را بهم میریختند. چون پیدا کردن صاحبش سخت میشد.

    ولی این یکی با بقیه فرق داشت. پای جان یک نفر در میان بود. باید هرچه زودتر صاحب خواب را، کسی که از دید او خواب را دیده بود، پیدا میکرد و به او میگفت قرار است پسر جوانی با موهای تیغ زده و تاتوی روی سرش جلوی چشمانش کشته شود. باید میگفت که اگر میتواند جلوی کشته شدنش را بگیرد ... شاید جاسوس پلیسی، چیزی بود. شاید هم یک موجود فلک زده بیشتر نبود. دلش برای فیروزه میسوخت. در نظرش، دخترک نازک و ظریفی مجسم شد که در نبود "مانی"، یکه و تنها باید جلوی لوتوسی ها می ایستاد و جلویشان را میگرفت. فیروزه فلک زده ... فیروزه نگونبخت ...

    اما جملاتی که پسرک گفته بود عجیب بود. لو رفته بودند؟ محسن آنها را لو داده بود؟ اگر "مانی" جز دار و دسته خلافکارها بود و محسن «آدم خوبه» بود چه؟ قاچاقچی بودند؟ مواد مخـ ـدر؟ اعضای بدن؟ فرستادن دختران فراری به آن طرف آب؟ اگر مردن مانی به سود دنیا و هزاران نفر دیگر بود چه؟ در این صورت احتمالا نباید در سرنوشتی که برایش مقدر شده بود دخالت میکردند و مسلما هم نباید آنچه را که قبل از مرگ گفته بود، کف دست فیروزه میگذاشتند! اینبار در نظرش فیروزه یکی از آن زن های عظیم الجثه ای ظاهر شد که صورتشان پر از جای خط و زخم چاقوست، لاتی و با صدای کلفت حرف میزنند و زورشان به 10 مرد میچربد.

    چند نفس عمیق کشید. حالش بهتر نشده بود، اما اتاق یخ کرده بود. بلند شد، پنجره را بست و بعد دوباره به زیر لحافش خزید. تا خود صبح، به آن پسرک بیچاره، فیروزه ای که بعد از پسرک معلوم نبود چه برسرش می آید (در سایزها و شخصیت های مختلف)، محسن کثافت و سنجاقک ها فکر کرد تا اینکه بالاخره دم دم های صبح و با سر زدن سپیده، اینبار به خوابی بدون رویا فرو رفت.
     
    آخرین ویرایش:

    Ava-Ahangar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/08/27
    ارسالی ها
    28
    امتیاز واکنش
    229
    امتیاز
    141
    #13

    ***
    کمربندش را بست و گفت: گفتی کافه هه کجاست؟

    نازی درحالی که داشت ماشین را به بیرون از پارکینگ هدایت میکرد جواب داد: نزدیکای جردنه. توی یکی از این فرعی مرعی هاست. نه توی خیابون اصلیه که خیلی توجه رو جلب کنه، نه خیلی پرته که نشه پیداش کرد. واسه ما (انگشتان دست راستش را به هم چسباند و به سمت لبانش برد و ادای بـ*ـوس کردن را درآورد ) اکازیونه.

    صبح خواب مانده و نازی بیدارش کرده بود. موقع صبحانه خوابش را برای نازی تعریف کرده و نازی در جواب فقط گفته بود: خدا به خیر کنه.
    بعد هم حاضر شده و راه افتاده بودند تا بروند و کافه ای را که شوهر یکی از مشتری هایشان، آقای وفاجو که در کار املاک بود و وظیفه پیدا کردن یک جای خوب را بر عهده گرفته بود، ببینند.
    - بعدش میریم خونه خاله صفورا اینا؟
    - نه. نیما سر صبحی زنگ زد گفت که برنامه عوض شده. خاله صفورا فرستادتش دنبال یه کار دیگه. به خاطر همینم ما باید به جای نیما بریم دنبال میوه ها. از اونجا میریم خونه خاله صفورا. دیگه بعدش رو هم خودت در جریان هستی عزیزم. بشور بشوره. عین کوزت میندازمون وسط گود و تا بوق سگ ازمون کار میکشن.
    - اینطوری نگو. من خاله صفورا و محدثه رو خیلی دوست دارم. اینکه میتونم یه کمک کوچیکی براشون باشم خوشحالم میکنه.

    نازی خندید و گفت : کمک کوچیک؟ عزیزم، سلامت روده و معده کل مهمون های فردا دست ماست! کل میوه های مجلس دست ما رو میبوسه. مجلس که میگم خانواده کوچیک خودمونو که تو تاحالا دیدیشون نمیگما. یه جمعیت 500 نفری رو میگم که میدونم حداقل نصفشون، یعنی اون بخشی که به ما وصلن، فقط برای بخور بخور میان. به ازای هر نفرم حداقل دوتا خیار و یه هلو و یه سیب و نارنگی هستش. حالا خودت حساب کن دیگه!

    - اشکالی نداره. عوضش خوش میگذره!
    - این داداشای محدثه هم لامصبا چنان قشنگ پیچوندن که آدم حظ میکنه. آدم باید ازشون درس بگیره که این جور وقتا اینطوری مچل نشه و از کار و زندگی نیفته. آدم سه تا داداش داشته باشه، بعد میوه عروسی اش رو دختر خاله اش و دوست دخترخاله اش بیان بشورن. نوبره والا!
    ساتیا گفت: اینقدر غر نزن نازی. من که خوشحالم میتونم یه ذره از محبت های خانواده تورو اینطوری جبران کنم.

    نازی بازم خندید و گفت: عزیزم من که غر نمیزنم. فقط دارم به لحاظ روحی آماده ات میکنم که وقتی دیدی داری لای کوهی از میوه های نشسته زنده زنده دفن میشی، پسرخاله های منو فحشکش نکنی.
     

    Ava-Ahangar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/08/27
    ارسالی ها
    28
    امتیاز واکنش
    229
    امتیاز
    141
    #14

    بقیه راه به صحبت درباره عروسی، مدل موهای فردایشان و غیبت راجع به بقیه اعضای فامیل نازی گذشت. اول سری به بنگاه آقای وفاجو زدند، بعد همگی با هم به طرف کافه رفتند.

    کافه در جای دنجی قرار داشت. جای شلوغی نبود، جای پارک خوبی برای مشتریانشان داشت و پر از دار و درخت بود. طبقهِ دوم یک ساختمان کوچکِ سر نبش، که طبقه اولش هم یک فروشگاه خنزر پنزر- فروشی بود و عمدتا بدلیجات میفروخت. نازی با دیدن مغازه با سر به آن اشاره کرد و طوری که خودشان دوتا بشنوند، آهسته گفت: حیف جا! آخه اینجا جای فروختن این آت و آشغالاست؟

    خود کافه در طبقه دوم، دیوارهای تماما شیشه ای دودی رنگ داشت که نرده هایی پوشیده از پیچک های سبز تا نیمه های آن بالا آمده و در داخل حلقه های فلزی نصب شده روی نرده ها هم گلدان های کوچک و رنگی زیبایی قرار داده بودند. یک تابلوی چوبی هم کنار پنجره نصب شده بود که اسم کافه را نشان میداد. نمای بیرونی اش واقعا قشنگ بود و به دل ساتیا مینشست. از قیافه نازی هم معلوم بود که او هم از آنجا خوشش آمده است.

    آقای وفاجو گفت : اینجا واسه کار شما عالیه. خیلی شلوغ نیست که اذیت بشین، مشتری های خاص خودش رو هم داره. صاحبش میخواد از ایران بره، به خاطر همینم داره میفروشه. الان رفتیم بالا، ریز تراکنش های دستگاه POSشون رو میگم بهتون نشون بدن، خودتون حساب کنین ببینین که حدودی در روز چه قدر درآمد داره.

    درحالی که از در کنار خنزر پنزر فروشی وارد راهرویی میشدند که با چندین پلکان به طبق دوم میرسید، آقای وفاجو اینطور ادامه داد:
    - قراره که تمام دستگاه ها و وسایل رو هم روی کافه واگذار کنن. به خاطر همین دیگه دردسر خرید وسایل و دکوراسیون رو ندارین. اینجا هم دوتا ورودی داره. یکی از همین جا که داریم میریم بالا و به یه راهرو کوچیک میخوره که ورودی دو سه تا شرکت کوچیک هم اونجاست ، یکی هم اون طرف از داخل کوچه کناری. یه بالکن کوچیک هم به سمت همین کوچه کناری داره که حسابی بهش رسیدن و میز و صندلی توش گذاشتن.

    کافه دقیقا همان چیزی بود که دنبالش میگشتند. یا به بیان بهتر، دقیقا همان چیزی بود که نازی به دنبال آن می گشت. نه خیلی بزرگ بود و نه خیلی کوچک. میز و صندلی های چوبی کوچک و بامزه ای داشت که آدم را به نشستن، گپ زدن و قهوه خوردن دعوت میکرد. پنجره های سراسری با کاور های متحرکی پوشانده شده بود تا جلوی نور مستقیم خورشید را بگیرد. آشپزخانه با دکور چوبی و یک عالمه شیشه و بطری های خارجی رنگی از طول سالن اصلی جدا شده بود. یک فضای خالی هم کنار ورودی آشپزخانه و گوشه سالن قرار داشت که جای مناسبی را برای میز صندوقدار ایجاد کرده بود.

    نازی درحالی که میچرخید و همه چیز را بررسی میکرد و از قیافه اش معلوم بود که عاشق آنجا شده، آرام دم گوش ساتیا گفت: اون کامپیوتر و دفتر-دستک صندوق رو میاریم روی کانتر، نزدیک ورودی، بعد یه پاراوان میکشیم اون گوشه و بساط رمالی مون رو اونجا پهن میکنیم.

    بعد هم لبخند عریضی زد که نشان میداد در همان چندثانیه نقشه همه چیز را ریخته و فکر همه جا را کرده است.

    نازی جزء به جزء کافه را وارسی کرد. از آشپزخانه، تک تک لیوان ها و بشقاب ها و دستمال ها، فر، آبمیوه گیر و قهوه ساز بگیر تا پایه تک تک میزها و صندلی ها و صورت های مالی یک ماه اخیر ... و آخر سر شروع کرد به چانه زدن سر قیمت با مالک و آنقدر کارش طول کشید که حوصله ساتیا سر رفت. با دست به ساعت مچی اش اشاره کرد که میوه ها را به نازی یادآوری کند. نازی سوئیچ را به او داد و گفت : برو توی ماشین بشین من میام.

    ساتیا سوئیچ را گرفت و از در بیرون رفت. آه بلندی کشید. قرار بود حالا حالاها انتظار بکشد. نازی فرستاده بودش برود تا با خیال راحت و به قول خودش بدون سرخر، به عملیات چانه زنی اش بپردازد. خواست بیرون برود که متوجه شد از در دیگری که آقای وفاجو اشاره کرده خارج شده. همان دری که به کوچه باز میشود. از پله ها پایین رفت و پا به کوچه گذاشت.

    بیرون هوا سرد بود و سوز بدی داشت. وارد کوچه بن بست نسبتا بازی شد که رو به رویش دو ساختمان قدیمی و دو طبقه قرار داشت. ساختمان ها برایش آشنا بودند. اینجا را قبلا دیده بود. بدنش یخ کرد. شبیه همان ساختمان هایی بودند که در خوابش دیده بود. سرش را به طرف انتهای کوچه چرخاند. در سفید انتهای کوچه و تابلوی مشکی لوتوس که در بالای آن با حروف سفید رنگش خودنمایی میکرد، زیادی آشنا بودند. دهانش از تعجب باز ماند. خود ساتیا صاحب خواب بود.
     

    Ava-Ahangar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/08/27
    ارسالی ها
    28
    امتیاز واکنش
    229
    امتیاز
    141
    #15
    خواب هایی که ساتیا میدید، اغلب متعلق به کسانی بود که در زندگی اش میشناخت یا قرار بود بعدا سر راهش قرار بگیرند. آینده و گذشته دیگران را خواب میدید. اما خیلی کم پیش می آمد که آینده خودش و اتفاقاتی که قرار بود برای خودش بیفتد را در خواب ببیند. مثلا زمانی که مدرسه میرفت، گاهی پیش می آمد که معلم هایش را در خواب در حال طرح سوالات امتحانی ببیند. به خاطر همین هم اغلبِ نمراتش خوب بودند. درس میخواند، اما به خودش خیلی فشار نمی آورد. چون به شیوه ای که هیچ کس نمیتوانست مچش را بگیرد، تقلب میکرد. حافظه تصویری اش هم خوب بود و معمولا اکثر سوالات امتحان را بعد از بیدار شدن میتوانست به یاد بیاورد. در دوران مدرسه دوست چندانی نداشت و بچه ها هم به خاطر آرام و گوشه گیر بودنش خیلی با او نمی جوشیدند. به خاطر همین هم هیچ وقت گنجینه اش را با هیچکس شریک نشده بود.

    اینکه اگر این استعداد را نداشت و باز در یکی از دانشگاه های خوب تهران قبول میشد یا نه را نمیدانست. چند روز قبل از کنکور، یکی از طراحان سوالی را که چند ماه تمام در قرنطینه نگاه داشته بودند تا سوالات لو نرود، در خواب دیده بود که دفترچه نهایی سوالات را ورق میزد. بعد از اینکه از خواب بیدار شده بود، بلافاصله تمام سوالاتی را که یادش مانده بود، روی کاغذ نوشته بود که تعداد زیادی از سوالات را شامل میشد. جواب ها را از توی کتاب ها درآورده بود و آنهایی را که مشکل بودند، از معلم ها و همکلاسی هایش پرسیده بود (طوریکه کسی بعد از دیدن سوالات کنکور به او شک نکند) و با آمادگی کامل سر جلسه حاضر شده بود.

    تهران آمدن برایش فرصت بزرگی بود. بالاخره میتوانست از خانواده اش جدا شود و برای خودش مستقل زندگی کند. پدرش اول مخالف بود. میگفت چه معنی دارد دختر تنها برود شهر غریب، آن هم برای درس خواندن. اما کل تابستان گریه و زاری کردن و پادرمیانی های مادرش بالاخره دل پدرش را نرم کرده بود و اجازه داده بود برود.

    مادرش میدانست که او خواب میبیند. اما به کسی چیزی نگفته بود که " عیب روی دخترش نگذارند " و "انگ بهش نچسبانند". زمانی که کوچک بود، مادر به او گفته بود حق ندارد به هیچ یک از اعضای فامیل بگوید که خوابشان را میبیند. گفته بود که روح روشنی دارد و به خاطر همین هم شب ها روحش شناور میشود و حال و آینده و گذشته، همه چیز را میبیند. اما هیچ کس نباید این موضوع را میفهمید. حتی مثلا اگر میدید که عمو حمید از مغازه پدربزرگ دزدی کرده و همه از جمله پلیس، پدربزرگ، پدرش، دو عموی بزرگترش و کل خاندان پدری به دنبال دزد میگردند، او نباید به کسی چیزی بگوید. یا اگر در خواب دیده که پدربزرگ به خاطر اینکه فهمیده عمو حمید دزدی کرده قرار است سکته کند و از دنیا برود، باز هم نباید چیزی به کسی بگوید.

    این نگفتن ها باعث میشد از بقیه آدم ها جدا باشد، همه چیز را درون خودش بریزد و احساس کند که دارد میترکد. روزهایی که به مرز انفجار می رسید، میرفت بالای پشت بام خانه شان و توی خانه ای که با مقوا ساخته بود، دراز میکشید و چشمانش را میبست. گاهی وقت ها هم بلند بلند با خودش حرف میزد و خواب هایش را برای خودش یا عروسک هایش تعریف میکرد.

    در خواب هایش، معمولا از بالا و مثل یک ناظر کل همه چیز را میدید. مثلا از گوشه ای از مغازه میدید که عمو حمید یواشکی وارد شده و دارد گاوصندوق را خالی میکند. یا اینکه از دید دیگران خواب را میدید، آنچه را که قرار بود ببینند یا دیده بودند. مثلا جای پدرش ایستاده بود و میدید که پدربزرگ بستری است و حالش ناخوش است. دفعاتی که خواب آینده خودش را دیده بود انگشت شمار بود. مثلا آخرین بار مربوط به 15 سال پیش بود، زمانی که پدربزرگ را دفن میکردند، از معدود دفعاتی بود که از چشم خودش میدید چطور پدر، عمو حمید و دو عموی دیگرش، پدربزرگ را داخل قبر میگذارند. بی قراری عمو حمید را که از همه بیشتر زاری میکرد و توی سر خودش میزد را هم دیده بود. از آن زمان تاکنون هیچ خوابی را که متعلق به خودش باشد ندیده بود.

    به خاطر همین هم به هیچ عنوان توقع نداشت که با بیرون رفتن از کافه، تابلوی مشکی و سفید لوتوس را مقابلش ببیند. جلوی ساختمان خشکش زد. قلبش بنا به تند زدن گذاشت. قرار بود یک نفر مقابل چشمانش جان بدهد.
     
    آخرین ویرایش:

    Ava-Ahangar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/08/27
    ارسالی ها
    28
    امتیاز واکنش
    229
    امتیاز
    141
    #16
    دستانش شروع به لرزیدن کرد. سرش را به طرف دیگر کوچه چرخاند. مرد جوان را با هودی سفیدرنگ و جین ذغالی دید که همان موقع به داخل کوچه پیچید و سپس با چند قدم از کنار ساتیا گذشت.

    ساتیا به خودش نهیب زد : یالا بجنب. تصمیمتو بگیر. آدم خوبیه یا یه جانیه؟ بهش میگی یا مردنش رو میبینی. تصمیم بگیر لعنتی!
    مرد به در ورودی باشگاه رسید و داخل رفت. ساتیا مشت هایش را گره کرد. تصمیمش را گرفته بود. به دنبالش دوید و صدایش زد: آقا!
    مرد جوان، بی توجه به راه رفتنش ادامه داد.
    ساتیا با صدای بلندتری گفت: آقا با شمام. آقایی که سوئیشرت سفید پوشیدی.
    مرد برگشت و به ساتیا نگاه کرد. انگشت اشاره اش را با تعجب به طرف خودش گرفت، طوری که بدون کلمات، میپرسید "منظورتون با منه؟"

    - بله. میشه لطفا یه چند لحظه تشریف بیارین؟
    مرد با تعجب بیشتری به طرف در ورودی آمد. ساتیا از قصد عقب رفت تا مرد از داخل حیاط لوتوس خارج شود. بعد بی مقدمه شروع کرد:
    - شما یه تلفن قدیمی دکمه ای دارین که رمزش 9687 هستش. توی جیب شلوارتون سمت چپ گذاشتینش.
    چشمان مرد از تعجب گرد شده بود.
    - شما از کجا...؟
    - یه آدمی به اسم فیروزه جز کانتکت-لیستتون ذخیره شده که خیلی آدم مهمیه و اگر کاری که به خاطرش اومدین اینجا شکست بخوره، باید باخبر بشه.
    مرد دوباره خواست چیزی بگوید. ولی ساتیا مجالش نداد و تند تند کلمات را به زبان آورد:

    - محموله ای که دنبالش هستین رو منتقل کردن. سنجاقک ها پرواز کردن. و یه نفر به اسم محسن که میشناسینش لو تون داده.
    میشد بهت و حیرت را در تک تک اجزا صورت مرد دید. برای چند ثانیه با همان حالت به چشمان ساتیا خیره شد. بعد ساتیا را به گوشه دیوار کشاند، طوری که کسی نتواند از داخل ساختمان لوتوس آنها را ببیند و بعد با صدای آهسته پرسید: شما کی هستین؟ اینا رو از کجا میدونین؟
    - نپرسین. فقط بهم اعتماد کنین. اگه برین اون تو میکشنتون. اونم با اسلحه.
    سرش را برای تاکید به چپ و راست تکان داد: به هیچ وجه نباید برین.

    مرد آشکارا ترسیده بود. اگر به مرد میگفت خواب دیده، قطعا حرفش را قبول نمی کرد. نمیتوانست ریسک کند و بگوید آینده اش را دیده، آن وقت مرد آن را به حساب خرافات و حرفای خاله زنکی میگذاشت و جنازه اش روی دست ساتیا می ماند.
    مرد برای لحظاتی با ترس و سردرگمی به صورت ساتیا خیره شد. انگار به دنبال اثری از راستی و صداقت یا دروغ در صورتش میگشت تا بتواند بر پایه آن تصمیم بگیرد.
    - آخه شما چطور ...؟
    - رمز گوشی تون رو درست گفتم؟
    ساتیا میترسید که هر لحظه کسی از ساختمان بیرون بیاید و آنها را ببیند.
    - آره، ولی...
    - میدونین فیروزه کیه؟ میدونین محسن کیه؟
    مرد فقط به چشمان ساتیا نگاه کرد. نه تایید و نه رد کرد.
    - "سنجاقک ها پرواز کردن " براتون معنی داره؟ اگه داره، اگه اینایی که گفتم درسته، پس بهتره بهم اعتماد کنین و همین حالا از اینجا برین. وگرنه اونقدر براتون زمان باقی نمیمونه که به خاطر انتخاب اشتباهتون تاسف بخورین.

    گوشه های لب مرد جمع شد و چشمانش از حالت وحشت زده خارج شد. گوشی مدل جدیدی از یکی از جیب هایش بیرون کشید و گفت : پس لطفا شماره تون رو بهم بدین. من باید بعدا باهاتون در این مورد صحبت کنم.
    ساتیا مردد بود که شماره اش را بدهد یا نه. اگر جان یک جانی را نجات داده بود، میتوانست برایش گران تمام شود! شاید توی گونی میبردنش و شکنجه اش میکردند تا ازش حرف بکشند. ولی وقتی به چشمان مرد نگاه کرد، به نظرش آن چشم ها نمیتوانستند شریر باشند. دلش را به دریا زد :
    - صفر، نهصد و دوازده ...
    - به اسمِ ...؟
    - ساتیا هستم.
    مرد گوشی را به داخل جیبش سراند، لحظه ای با قدردانی به صورت ساتیا نگاه کرد. حرف هایش را کاملا قبول کرده بود. گفت: ممنونم خانم ساتیا.
    و بعد با سرعت شروع به دویدن کرد. به سمت راست پیچید و از کوچه بن بست خارج شد. ساتیا هم پا تند کرد تا از لوتوس فاصله بگیرد و از کوچه خارج شود. به جایی که مرد به طرف آن رفته بود نگاه کرد و نقطه سفیدی را دید که به سرعت دور میشد. به طرف ماشین رفت که نازی آن را مقابل در دیگر کافه پارک کرده بود و سوار شد. تلفنش را بیرون کشید و شماره نازی را گرفت:
    - نازی همین الان از اونجا بیا بیرون. باید بریم. یه اتفاقی افتاده.

    لحنش هشدار آمیز بود. یک دقیقه بعد، نازی در ماشین را باز کرد و روی صندلی راننده نشست.
    - چی شده؟
    ساتیا گفت: کوچه کنار کافه.
    نازی با سرگردانی گفت: خب؟
    - باشگاه لوتوس ته اون کوچه است.
    سرگردانی جای خود را به حیرت داد.
    - پس اون خواب خودت بود؟
    ساتیا سرش را به علامت تایید تکان داد:
    - من همین الان جون یه نفر رو نجات دادم.
    نازی بلافاصله راه افتاد و با تمام سرعت از کافه و باشگاه لوتوس دور شد.
     
    آخرین ویرایش:

    Ava-Ahangar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/08/27
    ارسالی ها
    28
    امتیاز واکنش
    229
    امتیاز
    141

    #17​

    فصل چهارم​

    دو نفری، دستکش ظرفشویی زرد رنگ به دست، پای حوض نشسته و سیب هایی را که داخل آب غوطه ور بودند، یکی یکی شکار میکردند و بعد از کشیدن دستی به سر و رویشان، آنها را داخل آبکش ها و قابلمه هایی که کنار پایشان چیده شده بود می انداختند. سرشان را نزدیک هم آورده بودند و با صدایی آهسته، طوری که هیچ کس از آن جماعتی که تند تند برای کارهای مختلف از کنارشان عبور میکرد نشنود، در گوش هم پچ پچ میکردند.

    - بابا خودش بود. حتی مدل موهاشم همونی بود که توی خواب دیده بودم. کنار گوششم اسمش رو تیغ زده بود و نوشته بود مانی.
    - پس خلافکار بوده.
    - نمیدونم. ظاهرش خلاف میزدا. اما چشماش با ظاهرش فرق داشت. انگاری از قصد سعی کرده بود خفن و خوف انگیز به نظر برسه. اما چشماش یه چیز دیگه میگفت.
    - سگ که نداشت؟
    - چی؟
    - چشاشو میگم. از قضا چشمای آقا سگ که نداشت؟
    ساتیا با آرنج به پهلوی نازی کوبید.
    - برو خودتو مسخره کن!
    - خب الان من چی بهت بگم آخه! واسه خاطر چشای یه یارویی که سر جمع دوبار دیدیش که تازه یه بارشم توی خواب بوده، زدی کل کاسه کوزه هامونو شکستی. منو از وسط بحث با این یارو صاحب کافه هه کشوندی بیرون و معامله مون به هم خورد. اصلا اون هیچی، اگه این لوتوسی ها دیده باشنت، الان دارن در به در دنبالت میگردن که بزنن از هستی ساقطت کنن.

    ساتیا با کمی عصبانیت گفت: چه توقعی داشتی؟ میذاشتم بمیره؟ تازه، من اصلا فرصت فکر کردن نداشتم. تا از کافه زدم بیرون، جلوم ظاهر شد. زودی باید تصمیم میگرفتم. با خودم گفتم اصلا اگه بعد از این همه سال دوباره خواب دیدم، حتما دلیلی داشته دیگه. دفعه آخر میتونستم جلوی مرگ یکی رو بگیرم و کاری نکردم. باید این دفعه دست به کار میشدم.

    نازی سیبی را که شسته بود توی سبد کنار پایش انداخت و گفت :
    - ببین. تو الان درواقع سرنوشت یه نفر رو تغییر دادی. اما معلوم نیست این خوب باشه یا بد. چه برای خودش، چه برای ما. حرف من اینه. اگر اینا کلهم خلاف ملاف باشن، حتما اطراف اونجا دوربین کار گذاشتن یا یکی اون موقع مراقب بوده و دیدتتون. ممکنه از اینکه داشتی با پسره حرف میزدی، بهت شک کنن و ردمونو بزنن.

    با عصبانیت شروع به سابیدن سیب دیگری کرد که برداشته بود: ممکنه که نه، حتما! به خدا اگه توی خواب بیان سر وقتم و خفم کنن، ازت نمیگذرم ساتی! من هنوز جوونم. کلی آرزو دارم.
    ساتیا گفت:
    - ای بابا! چرا شلوغش میکنی. (به دور و اطرافش نگاه کرد تا ببیند توجه کسی جلب شده یا نه). از کجا ردمونو بگیرن؟ دیگه سراغ کافه نمیریم، به وفاجو هم میگیم شتر دیدی ندیدی. اونا هم نمیتونن پیدامون کنن.

    نازی با چشمانی متعجب گفت: سراغ کافه نمیریم؟
    ساتیا هم با تعجب جواب داد: نه پس! میخوای بریم ور دل یه مشت گانگستر بساط کنیم و صبح به صبح کارت بزنیم. نازی! میگم مرده رو داشتن با اسلحه میکشتن.
    - آخه اونجا جاش عالیه. جون میده برای کار ما.
    - کنار گانگسترا؟
    - آره دیگه. تازه خوبم هست. نه اینکه گانگسترها کلا توی دعوا و درگیری و اینا هستن، کار و بارمون میگیره. هر روز صف میکشن بیان پیشت. دونه دونه میان میشینن جلوت که فالشون رو بگیری، ببینن مثلا مبادله محموله موادشون امروز خوب پیش میره یا نه.

    - آره، فکر کن! یارو با یکمن ریش و دو متر قد و یک متر عرض میاد میشینه روی اون صندلی های فسقلی کافه، بعد تو دستش رو میگیری و میگی نیت کن. بعد کارتا رو میکشی بیرون و اون میگه : "خانم چی میگه؟ محموله هروئینِ امروز به سلامت دست مشتری میرسه؟ به نیت 5 تن، 5 تا گوسفند نذر میکنم که سالم برسه."
    دوتایی زدند زیر خنده. تصور گانگسترهایی با کلی ریش و پشم که دم در کافه صف کشیده باشند برایشان خنده دار بود.
     
    آخرین ویرایش:

    Ava-Ahangar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/08/27
    ارسالی ها
    28
    امتیاز واکنش
    229
    امتیاز
    141
    #18
    - دخترا! دست به جنبونین. اینقدر پچ پچ نکنین. عه عه عه! سیبا که هنوز تموم نشده! زود باشین اینا رو تموم کنین هلوها رو بیارم بشورین.
    خاله صفورا این را گفت و از کنارشان رد شد.
    نازی گفت: چشم خاله صفورا جون. الان سریع تمومشون میکنیم.
    ساتیا دوباره آرام گفت: ولی جدی باید قید اون کافه رو بزنیم. اصلا میدونی، قسمت بود که من این خوابو ببینم. که بدونیم اطراف اونجا پاتوق خلافکارا و آدمکش هاست. همون بهتر که سر و کارمون دیگه اونجا نمی افته.
    - آره خب. برای ماستمالی گندی که زدی، بهانه قشنگیه.
    - ای بابا! بهانه کجا بود؟ خوبه بریم دم گوش یه مشت خلافکار بشینیم؟ اون وقت یهو دیدی یه چیزی شد و به من و تو هم رحم نکردن و بنگ! با یه گلوله کار ما رو هم ساختن.

    نازی با نق نق گفت:
    - ساتی من اون کافه رو مـــــــــــــی خـــــــــــــــــوام! میفمی؟ اون کافه ی منه... من کافه مو میــــــــــــــــــــــخوام.
    ساتیا صدایش را کلفت کرد و با لحنی مردانه و با تاکید بر روی حرف خ گفت : بهترشو میخرم برات. تو جون بخواه جیـ*ـگر!
    نازی هم لبخند شیطنت آمیزی روی لبانش دوید و با لحنی بی قید و بی ادبانه گفت :
    - جـــــــــــــــــــــون!
    صدایی از پشت سرشان گفت:
    - حالا خوبه شب تا صبح و صبح تا شب ور دل همدیگه هستین و اینطوری جلوی ملت نشستین دل میدین و قلوه میگیرین.
    هر دو به طرف صدا برگشتند. نیما بود. پشت سرشان با کیسه های بزرگی مملو از هلوهای زرد و صورتی و سرخ ایستاده بود.

    - خاله صفورا اینا رو داد بیارم.
    نازی گفت: دستت درد نکنه. بذار کنار حوض.
    نیما بارش را زمین گذاشت، بعد دستانش را روی سـ*ـینه جمع کرد و با نگاهی منتقدانه به میوه های غوطهور درون حوض خیره شد و گفت :
    - به نظر میاد که دل به کار نمیدین. الان دو ساعته که این سیبا دارن توی آب برای خودشون این طرف و اون طرف میرن، اما انگار حالا حالاها بخت این رو که از آب در بیان پیدا نمیکنن.
    نازی فورا جواب داد:
    - عزیزم یه جفت دستکش اضافه توی اون سبد آخریه هست. دستت کن و بسم الله!
    - نازی جان، کاری که خاله صفورا به من محول کرده مهم تر از چنبره زدن کنار حوض و شستن میوه هاست. به کارتون برسین و تا من میام، هلوها رو هم تموم کرده باشین.
    بعد هم پشتش را به آن دو کرد و از در حیاط بیرون رفت.

    نازی پوف بلندی کشید.
    - اینم شانس ماست. برادرمونه مثلا، اما دریغ از یک جو عاطفه و احساسات.
    ساتیا گفت:
    - چی کارش داری بچه رو؟ به این خوبی. رفت دنبال کارای خاله صفورا دیگه. بده داره جای داداشای محدثه رو پر میکنه؟
    در همان لحظه دوباره صدای یک نفر را شنیدند که از پشت سرشان میگفت : به! ببین کی اینجاست. نازی و دُمش!
    نازی با عصبانیت و ساتیا با خجالت و رنجش سر برگرداندند.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.
    بالا