- عضویت
- 2021/08/27
- ارسالی ها
- 28
- امتیاز واکنش
- 229
- امتیاز
- 141
#9
فهمیه یک قلپ دیگر از چایش خورد و پرسید:
- گفتی از فامیلای نزدیک عروس و دوماد بودی؟
ساتیا کم کم داشت بی حوصله میشد. جواب داد:
- نه. از فامیلای من نیستن. از فامیلای نازی هستن. عروسی دخترخالشه.
فهمیه گفت:
- آهان. خوشبخت بشن ایشالا. خب پس فردا رو دارین میرین که کمک کنین.
ساتیا کوتاه گفت: بله.
ناگهان خشکش زد و فهمید که اوضاع از چه قرار است و این سوال و جواب ها برای چیست. فهیمه بو بـرده بود که دیگر امسال نمیخواستند اجاره اتاق ها را تمدید کنند. فردا قرار بود بروند یک جایی را برای محل کار جدیدشان ببینند و انگار فهمیه که معلوم نبود از کجا به گوشش رسیده، میخواست با این سوالاتش زیر زبان ساتیا را بکشد و اشتیاقش برای جزئیات عروسی، فقط برای این بود که بفهمد برنامه آنها برای فردا چیست. فهیمه را میشناخت. موزمار بود و از آن هفتها.
ساتیا سعی کرد سردردش را نادیده بگیرد. با دقت کلماتش را انتخاب کرد و توضیح داد:
- خاله صفورای نازی رو که قبلا دیده بودین. یه چندباری اومده بودن اینجا واسه ابرو و رنگ مو. همین پریروز هم اومده بودن اینجا برای عروسی موهاشونو مرتب کنن. همین یه دونه دختر رو دارن. یه سری از کارهای عروسی هم مونده و نه اینکه دست تنهان، داریم میریم کمکشون، یه دستی برسونیم. تحویل گرفتن سفارش ها و کارهای روز آخر دیگه! نه اینکه ایشون به نکات ریز خیلی اهمیت میدن و تمیزی براشون به شدت مهمه، احتمالا قراره مجبورمون بکنه تا نصف شب بشینیم و دونه دونه میوه های عروسی رو خودمون بشوریم!
این را گفت و خندید. فهیمه هم همراهش خندید و بعد گفت:
- اینطور که معلومه، قراره حسابی ازتون بیگاری بکشن. موفق باشین! کمک خواستین تعارف نکنین. میدونین که شما و نازی جان برای من خیلی مهم هستین و من شما رو مثل بچه هام دوست دارم.
ساتیا گفت:
- شما لطف دارین. حتما، اگر کاری بود از کمک شما استفاده می کنیم.
- پس پنجشنبه میبینمتون ایشالا.
ساتیا هم در جواب لبخندی زد و گفت : انشالا. پس فعلا.
و از آشپزخانه بیرون رفت. نازی همچنان مشغول حرف زدن با محلا بود. آمد کنارشان ایستاد و گفت: بریم؟
نازی حرفش را قطع کرد و گفت: آره بریم.
و دوباره رو به محلا ادامه داد:
- پس محلا جان پنجشنبه روت حساب کردما. ببینم میتونی یه کاری کنی چشای فامیل داماد رو با این ناخونا در بیارم یا نه.
بعد هم هر دو به جمله نازی خندیدند و خداحافظی کردند.
فهمیه یک قلپ دیگر از چایش خورد و پرسید:
- گفتی از فامیلای نزدیک عروس و دوماد بودی؟
ساتیا کم کم داشت بی حوصله میشد. جواب داد:
- نه. از فامیلای من نیستن. از فامیلای نازی هستن. عروسی دخترخالشه.
فهمیه گفت:
- آهان. خوشبخت بشن ایشالا. خب پس فردا رو دارین میرین که کمک کنین.
ساتیا کوتاه گفت: بله.
ناگهان خشکش زد و فهمید که اوضاع از چه قرار است و این سوال و جواب ها برای چیست. فهیمه بو بـرده بود که دیگر امسال نمیخواستند اجاره اتاق ها را تمدید کنند. فردا قرار بود بروند یک جایی را برای محل کار جدیدشان ببینند و انگار فهمیه که معلوم نبود از کجا به گوشش رسیده، میخواست با این سوالاتش زیر زبان ساتیا را بکشد و اشتیاقش برای جزئیات عروسی، فقط برای این بود که بفهمد برنامه آنها برای فردا چیست. فهیمه را میشناخت. موزمار بود و از آن هفتها.
ساتیا سعی کرد سردردش را نادیده بگیرد. با دقت کلماتش را انتخاب کرد و توضیح داد:
- خاله صفورای نازی رو که قبلا دیده بودین. یه چندباری اومده بودن اینجا واسه ابرو و رنگ مو. همین پریروز هم اومده بودن اینجا برای عروسی موهاشونو مرتب کنن. همین یه دونه دختر رو دارن. یه سری از کارهای عروسی هم مونده و نه اینکه دست تنهان، داریم میریم کمکشون، یه دستی برسونیم. تحویل گرفتن سفارش ها و کارهای روز آخر دیگه! نه اینکه ایشون به نکات ریز خیلی اهمیت میدن و تمیزی براشون به شدت مهمه، احتمالا قراره مجبورمون بکنه تا نصف شب بشینیم و دونه دونه میوه های عروسی رو خودمون بشوریم!
این را گفت و خندید. فهیمه هم همراهش خندید و بعد گفت:
- اینطور که معلومه، قراره حسابی ازتون بیگاری بکشن. موفق باشین! کمک خواستین تعارف نکنین. میدونین که شما و نازی جان برای من خیلی مهم هستین و من شما رو مثل بچه هام دوست دارم.
ساتیا گفت:
- شما لطف دارین. حتما، اگر کاری بود از کمک شما استفاده می کنیم.
- پس پنجشنبه میبینمتون ایشالا.
ساتیا هم در جواب لبخندی زد و گفت : انشالا. پس فعلا.
و از آشپزخانه بیرون رفت. نازی همچنان مشغول حرف زدن با محلا بود. آمد کنارشان ایستاد و گفت: بریم؟
نازی حرفش را قطع کرد و گفت: آره بریم.
و دوباره رو به محلا ادامه داد:
- پس محلا جان پنجشنبه روت حساب کردما. ببینم میتونی یه کاری کنی چشای فامیل داماد رو با این ناخونا در بیارم یا نه.
بعد هم هر دو به جمله نازی خندیدند و خداحافظی کردند.