سنجاقک | آوا آهنگر کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Ava-Ahangar

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2021/08/27
ارسالی ها
28
امتیاز واکنش
229
امتیاز
141
19#

نازی با عصبانیت و ساتیا با خجالت و رنجش سر برگرداندند.

مهدیار، یکی از برادرهای محدثه پشت سرشان ایستاده بود، تنها کسی که بین اعضای خانواده نازی، از بودن ساتیا در جمعشان راضی نبود و از او خوشش نمی آمد. از ظواهر امر هم پیدا بود حرف ساتیا و اینکه "نیما جای برادران محدثه را پر کرده" به مذاقش خوش نیامده و میخواهد انتقام بگیرد.
نازی هم که سرش برای دعوا و کلکل درد میکرد در جواب به مهدیار گفت: به! ببین کی اینجاست. جوجه وکیل دیروز، جوجه خروس امروز، اونم از نوع بی محلش.
مهدیار درحالی که یک دستش در جیبش بود با بی تفاوتی ساختگی جواب داد: آره خب. به هرحال داشتن یه شغل آبرومند و آینده دار چیزیه که خیلیا حسرتش رو میخورن. به خاطر همینم خیلی مهم نیست که دیگران از سر حسادت کلماتی رو به زبون بیارن که نیش و کنایه توش موج میزنه.

نازی از جایش بلند شد و تمام قد روبه روی حریف ایستاد:
- آره خب، به هرحال برای کسی که به لحاظ بهره هوشی اونقدر سطحش پایین بوده که آخرین نفر رشته شون توی دور افتاده ترین شهر ایران که حتی کسی اسمش رو نشنیده قبول شده و به لطف باباش و پا در میونی های فک و فامیل توی یه شرکت اسم و رسم دار پادوئی میکنه، بایدم همچین چیزی رو بگه و عقده های درونی شو خالی کنه. اونم در مقابل کسی که افتخار فامیله و رتبه کنکورش دو رقمی شده و مدرک روانشناسی دانشگاه تهران و MBA * شریف رو داره و اونقدری عرضه داشته که بدون رو انداختن به کسی با دوستش یه کسب و کار راه بندازن و کلی پول دربیارن. من و ساتیا هر کار دیگه ای رو هم که شروع کنیم، توش موفقیم. تو برو یه فکری به حال خودت بکن که اگه از شرکتی که با هزار پارتی واست جورش کردن بندازنت بیرون، هیچ گهی نمیتونی بخوری.

صدای بلند نازی، همه افراد حاضر در خانه را به حیاط یا کنار پنجره کشانده بود. مصطفی، یکی دیگر از برادرهای محدثه که همیشه از وجود ته تغاری ای مانند مهدیار در خانواده شرم داشت و این را بلند همه جا جار میزد، با پای گچ گرفته خودش را به پنجره رسانده بود تا صحنه کنف شدن برادر کوچکش را توسط الهه بی رحم خاندان از دست ندهد و بعد از سخنرانی غرای نازی، شروع به سوت زدن و کف زدن کرد و گفت: اینه! حرف دل ما رو زدی!

مامان نازی که ساتیا او را خاله صنم صدا میزد، دوان دوان به طرفشان آمد و گفت: هیس! آروم تر بچه ها. نازی، این چه طرز حرف زدنه! همسایه ها میشنون. بیا برو تو مهدیار جان. بیا برو تو لباساتو عوض کن.
خاله صفورا هم از آن طرف سرش را تکان داد و گفت:
- خیر سرتون تحصیل کرده این. مگه بچه این که اینطوری سر به سر همدیگه میذارین و دعوا میکنین؟
مصطفی از آن طرف گفت:
- چی کارشون داری مادر من؟ یه بارم که بالاخره یه نفر توی این خونه حرف حساب زد، شما جلوش رو بگیر.
نازی هم خندان از حمایتی که از جانب مطفی به دست آورده بود، دستانش را با پیغام " چاکریم داداش " بالا برد.

بحثشان به همان سرعتی که شروع شده بود پایان یافت و حریف، ماندن و ادامه دادن بحث را جایز ندانست. ساتیا میدانست که نازی به خاطر دفاع از او بلند شده بود. خودش میدانست که خیلی وقت ها سربار خانواده نازی است. از وقتی که در دانشگاه همدیگر را دیده بودند و به عبارت دقیق تر، نازی ساتیا را پیدا کرده بود، همیشه به تولدها و جشن هایشان دعوتش میکرد و بعدها که با هم کسب و کارشان را شروع کردند، نازی دست ساتیا را میگرفت و او را به همه دورهمی های خانوادگی هم میبرد . ساتیا عملا از نظرشان تبدیل به یکی از اعضای فامیل شده بود. اما هنوز هم گاهی اوقات غریبی میکرد و مهدیار این موضوع را بدجوری توی صورتش میکوباند.

نازی دوباره کنار حوض چمباتمه زد و آرام در گوش ساتیا که کمی پکر بود گفت:
- میدونی که این همه اش زر مفت میزنه. هیچکی قبولش نداره، حتی داداشا و خواهر خودش. اگه یک درصد، خدا شاهده، یک درصد کسی فکر میکرد که تو اینجا مهمونی، دستکش گل مریم دستت نمیکردن و پای حوض نمیشوندنت که 500 کیلو، میوه های عروسی فرداشون رو بشوری!

ساتیا برخلاف میلیش خندید و نازی ادامه داد:
- بعدشم، اینجا کسی به جز خوبی از تو ندیده. خواب تو بود که بابای من رو سر معامله سه سال پیشش از ورشکستگی نجات داد. یا مثلا اون دفعه ای که نذاشتی خاله صفورا با دوستاش با اتوبوس بره مشهد و همون اتوبوس بعدا توی راه چپ کرد. شوهر محدثه رو هم که ما از مشتریامون پیدا کردیم. نوه خانم سلطانی بود دیگه. پسره دکتره و خونوادش پولدارن. والا به جای اینکه ما بریم مخ پسره رو بزنیم، دادیمش به دختر خاله مون.

درحالیکه دستانش را در هوا بالا گرفته و تکانشان میداد با تاکید گفت:
- دیگه چی از این بالاتر؟؟؟
ساتیا خندید. نازی ادامه داد:
- دیگه نبینم از چرت و پرتای این ریقو ناراحت بشیا. باشه؟
ساتیا سرش را تکان داد و مشغول شستن شد. حالش بهتر شده بود، اما هنوز هم ته دلش حس سربار بودن میکرد. شاید... شاید اگر کسی را داشت که بتواند دوباره پیش آنها باز گردد، شاید اگر هنوز خانواده اش را داشت، حس نمیکرد که سربار است و نازی و خانواده اش او را زیر بال و پر خود گرفته اند.

( مدیریت کسب و کار -MBA= Master of Business Administration*)
 
  • پیشنهادات
  • Ava-Ahangar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/08/27
    ارسالی ها
    28
    امتیاز واکنش
    229
    امتیاز
    141
    20#

    آن روز بالاخره با مدیریت خاله صفورا بخش اعظمی از کارها به پایان رسید. مهدیار در آن طرف حوض و خیلی دور از دخترها نشانده شد تا به عنوان میوه شور در کارها کمک کند. البته غرغرهای زیر لبی مهدیار و جواب های نازی به صورت مداوم از این طرف حوض به آن طرف در جریان بود. مصطفی به خاطر پایش روی یک صندلی نشانده شده بود و اتو به دست، هرچه را که خاله کنار دستش میگذاشت اتو میزد. کت و شلوار نوی پدر و برادرهای عروس، بلیزها، جلیقه و حتی جورابشان. همه چیز باید بی نقص میبود. نیما بسته شیرینی ها را تحویل گرفته بود و آنها را گوشه ای از خانه روی هم میچید تا فردا به تالار ببرد. آقای داماد که نامش کوروش بود محدثه را آخر شب به خانه رساند. به هوای انجام یکسری از خرده کاریهای بی اهمیت، کل روز خودشان را به صورت کامل از کار کردن معاف کرده بودند.

    آقای داماد و عروس خانم دم در از هم دل نمیکندند و با دخالت نازی، آقای داماد از خانه بیرون انداخته شد و به عروس خانم تشر زده شد: " به جای اینکه بیان کمک حال ما باشن که داریم عین خر واسه عروسی اینا جون میکنیم، وایستادن جلو روی این همه دختر و پسر عزب دل و قلوه میگیرن. حیا هم خوب چیزیه والا." مرتضی، برادر دیگر محدثه هم آخر شب، خسته و کوفته از راه رسید و یکراست رفت خوابید. ساتیا و نازی هم تا ساعت دو نیمه شب همچنان دست هایشان داخل آب بود تا بالاخره توانستند شستن میوه ها را تمام کنند، بنابراین تصمیم گرفتند شب را همانجا بمانند و فردا صبح برای دوش گرفتن به خانه بروند.

    خاله صفورا توی اتاق محدثه برای دخترها رخت خواب انداخت تا بخوابند. وقتی ساتیا و نازی کنار هم دراز کشیده بودند و نور ماه از پنجره روی لحاف شان نقش انداخته بود، هرکدام به چیزهای مختلفی فکر میکردند. ساتیا به روز عجیبش، جانی که نجات داده بود و باشگاه لوتوس فکر میکرد. نازی هم مرور برنامه های فردا ذهنش را پر کرده بود. درحالی که داشت به ماه نگاه میکرد گفت:
    - من نمیدونم چرا همه کارهای عروسی رو ما کردیم. این خانواده داماد دست به سیاه و سفید نزدن. اصلا مگه عروسی رو داماد نمیگیره؟ زورشون فقط به ما رسیده. من دیگه هیچ وقت بانی خیر نمیشم، چون انگار همه فکر میکنن بانی تا آخر باید مسئولیت کار رو به عهده بگیره. ببین این دفعه اگه کیس مناسب دیدیم، به کسی نمیدیمش. ده بیست سی چهل میکنیم خودمون برش میداریم، باشه؟
    ساتیا جوابی نداد. نازی سرش را برگرداند و دید که ساتیا به خواب عمیقی فرو رفته است.
     

    Ava-Ahangar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/08/27
    ارسالی ها
    28
    امتیاز واکنش
    229
    امتیاز
    141
    21#

    روز بعد، ساتیا و نازی صبح زود بلند شدند، به خانه رفته و نوبتی دوش گرفتند و بعد دوان دوان خودشان را به سالن لیلیوم رساندند تا موها و ناخن هایشان را درست کرده و لباس و کفششان را هم از مزون آنا بگیرند.
    بعد از اینکه کارشان تمام شد، نازی برای بار آخر صورتش را در آینه چک کرد و گفت:
    - ساتی باور کن من و تو امشب حتی از عروس که دخترخاله بنده باشه خوشگل تریم. صدبار بهش گفتم بیا واسه عروسیت همین آرایشگاه ما وقت بگیر، مگه دختره سرتق به گوشش رفت. هی گفت نه مادرشوهرم میگه باید بری گلبرگ سرخ وقت بگیری. هنوز نرفته خونه بخت چنان مادرشوئرم مادرشوئرمی راه انداخته که بیا و ببین.

    ساتیا درحالی که پالتو اش را به تن میکرد گفت:
    - خانم سلطانی که خودش لیلیوم رو میشناخت. چرا پس همینجا رو نگفت؟
    نازی جواب داد:
    - مثلا خواسته کلاس بذاره و به همه بگه عروسم برای آرایشش رفته گلبرگ سرخ. آخه اونجا توی آرایش عروس معروفه. البته نمیدون چرا اینقدر معروفه، چون معمولا تِر میزنه به قیافه عروس بدبخت. الان این دختره شب میاد، با سایه های مشکی بالای چشمش، میشینه جلوی من عر میزنه که نازی، من چه گهی بخورم. بعد من بدبخت هم باید بشینم آرایشش رو پاک کنم و از اول آرایشش کنم. حالا ببین کی گفتم.

    ساتیا یک پیراهن ساده و ملیح دخترانه ی آبی آسمانی با جوراب شلواری کرم پوشیده بود و از روی آن، پالتو اش را تنش کشیده و شال سبکی را طوری روی موهایش انداخته بود که مدلشان خراب نشود. نازی هم یک پیراهن دلکته به تن داشت که ارتفاعش یک بند انگشت بالای زانو بود. جوراب شلواری هم نپوشیده بود و با ذهنیت اینکه "الان میروند و سوار ماشین میشوند"، یک مانتوی بلند چاک دار تا بالای مچ هایش به تن کرده و به خودش زحمت پوشیدن شلوار را هم نداده بود. هر دو با هم از اتاق ساتیا در سالن که مشغول لباس پوشیدن در آن بودند، بیرون آمدند، از فهیمه و محلا و بقیه بچه ها کلی تشکر کردند، از آرایشگاه خارج شدند و به طرف ماشین رفتند. در همان لحظه ای که نازی میخواست در 206 را باز کند، دو مرد با صورت هایی ثابت و بی احساس که نمیشد چیزی در آنها خواند به طرفشان آمدند و یکی از آنها پرسید: خانم نازی عسگری و خانم مریم اکبری؟

    نازی به جوای هردویشان جواب داد:
    - بله. شما؟
    مرد گفت:
    - باید با ما به اداره پلیس بیایین.
    ساتیا با تعجب، درحالی که تقریبا میدانست قضیه از چه قرار است پرسید:
    - بابت چی؟
    مرد با همان لحن یکنواختنش گفت:
    - تشریف بیارین. عرض میکنیم خدمتتون.
     

    Ava-Ahangar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/08/27
    ارسالی ها
    28
    امتیاز واکنش
    229
    امتیاز
    141
    22#

    فصل پنجم

    درحالی که سعی میکرد به این فکر نکند که پتویی را که دستش داده بودند، قبلا چه کسانی روی خودشان انداخته اند تا خیلی چندشش نشود، روی یکی از دو صندلی اتاق نشسته بود و انتظار میکشید. اتاق کوچکی بود که اثاث دیگر آن شامل یک میز، یک پارچ و یک لیوان یکبار مصرف بود. تاحدودی شبیه اتاق های بازجویی فیلم های قدیمی بود، همانهایی که آینه بازجویی نداشتند و یک لامپ پرنور را مستقیم به صورت قربانی و بازجویی شونده می انداختند.

    دقیقا نمیدانست کجا بود. وقتی سوار ماشین آن دو مرد شده بودند، از آنها خواسته بودند گوشی هایشان را خاموش کنند وبعد هم چشمانشان را در طول مسیر با پارچه ای پوشانده بودند و تنها وقتی که ماشین داخل پارکینگ بزرگ و تاریکی توقف کرد، اجازه پیدا کردند که چشم بندهایشان را بردارند. نازی داخل ماشین گفته بود که اگر از این ماجرا جان سالم به در ببرند، حتما خاله صفورا، مادرش و محدثه کمر به قتلشان میبندند و درهر صورت بهتر است اشهدشان را بخوانند.

    آنها را وارد سالن بزرگی کرده بودند که پر از کامپیوتر و تجهیزات الکترونیکی بود و دو سه نفری هم پشت بعضی از دستگاه ها نشسته بودند. وسایلشان را از آنها گرفتند و روی یکی از میزها گذاشتند. بعد آنها را به طرف دری بردند که انتهای سالن قرار داشت. در به راهروی باریک و بدون پنجره ای باز میشد که تنها با یک چراغ 100 وات نیمه جان روشن شده و سه در دیگر هم در امتداد طول دیوار آن دیده میشد. آنجا، ساتیا و نازی را از هم جدا کرده و هر یک را به اتاق هایی جداگانه بـرده بودند. بعد هم یک پتو به دست ساتیا داده بودند که باید آن را روی پاهایش می انداخت تا جوراب شلواری نازکش را بپوشاند.
    ساتیا مدتی طولانی به انتظار نشست تا اینکه در اتاق باز شد و مانی، مردی که جانش را نجات داده بود، داخل آمد. زیر چشم هایش سیاه شده و معلوم بود که نخوابیده است. ته ریش یکی دو روزه ای هم روی صورتش به چشم میخورد. اما لبخندی که روی لبش بود نشان میداد به عنوان کسی که از دست عزرائیل فرار کرده، حال خیلی خوبی دارد.

    - سلام.
    ساتیا سعی کرد به زور لبخندی روی لب هایش بنشاند : سلام.
    مرد جوان جلو آمد و روبه روی ساتیا در آن طرف میز نشست. با حالتی محجوبانه گفت:
    - من جونم رو مدیون شمام. نمیدونم چطوری تشکر کنم.
    ساتیا اول خواست بگوید:"مدل تشکر شما اینطوریه که آدم رو با چشم های بسته بیارن و توی یه اتاق سیمانی بدون پنجره زندانی کنن؟" بعد تصمیم گرفت از در خشونت وارد نشود و "نازیِ درونش" را به آرامش دعوت کند. با لحن آرامی گفت :
    - خواهش میکنم. فقط میشه بگین من چرا الان اینجام؟

    مانی گفت:
    - راستش ما میخواییم بدونیم شما چطوری تونستین به اون اطلاعات دست پیدا کنین؟ اون اطلاعات سطح بالا بودن و هرکسی نمیتونست بهشون دسترسی پیدا کنه.
    برای لحظاتی مکث کرد. انگار که به دنبال کلمات مناسبی میگشت.
    - اینکه شما چطوری به اون اطلاعات دسترسی داشتین، اینکه میدونستین تصمیم گرفتن من رو بکشن، اینکه محموله منتقل شده و حتی از فیروزه و رمز گوشی من خبر داشتین، اینه که برای ما سواله. راستش من اینطوری نباید حرف بزنم، چون ... چون حرفه ای نیست. اما شما اطلاعاتی داشتین که هم مربوط به سمت ماست و هم سمت لوتوس. و این قضیه ممکن نیست مگر اینکه شما یکی از افراد لوتوس یا افراد ما باشین. اما اگر جز لوتوس باشین، قطعا نباید منو نجات میدادین. و خب بعد از تحقیق کردن هم معلوم شد که حرفای شما درباره لوتوس و محموله هم درست بودن. اینه که میخواییم بدونیم از کجا این اطلاعات رو گیر آوردین و اصلا چرا به من کمک کردین؟

    ساتیا برای لحظاتی نگاهش را به مردمک چشمان مرد دوخت. حالتش با دیروز فرق داشت. دیروز یک جوان علاف خلافکار بود. امروز، با وجود موهای عجیب و هودی مشکی رنگش، شبیه یک آدم قوی به نظر میرسید که سعی میکرد ادای آدم های علاف خلافکار را در بیاورد.
    - شما پلیسین؟
    مرد من من کرد:
    - مممم ... یه جورایی.
    - یعنی چی؟
    همان موقع در باز و مرد دیگری وارد اتاق شد که ساتیا قبلا او را ندیده بود. قد نسبتا بلند و هیکلی عضلانی داشت. از آن دسته آدم هایی بود که حسابی برای خودشان وقت میگذارند و به خودشان و هیکلشان میرسند. اما چیزی که او را از مرد جوان روبه روی ساتیا و خیلی دیگر از آدم ها متمایز میکرد، نگاهش بود. نگاهش تیز و برنده بود. چشمان قشنگی نداشت. چشمان درشت و کشیده ای که اگر ساتیا میخواست منصف باشد، تنها عضو زشت صورتش به شمار میآمد، اما نگاهش آنچنان رسوخ گر و برنده بود که در برخورد اول، تنها چیزی بود که توجه را جلب میکرد و آدم نمیتوانست از تیررس آن شمشیر برنده در امان بماند.

    با ورود تازه وارد، مانی که دهانش را باز کرده بود تا جواب ساتیا را بدهد، دهانش را بست، به طور محسوسی دست و پایش را جمع کرد و مثل فنر از جا جهید تا صندلی اش را به مرد تازه وارد تعارف کند. سلسه مراتب کاملا واضح بود. مرد تازه وارد روی صندلی نشست و چشمان نافذش را به ساتیا دوخت. ساتیا با خودش فکر کرد: از این یکی نمیشه حرف بیرون کشید. آهی کشید و گفت:
    - از کجا بدونم که شما پلیسین؟
    مرد برای یک لحظه نگاه خیره اش را از ساتیا بر نداشت: نمیدونین.
    ساتیا که انتظار این جواب را نداشت گفت :
    - خب پس چطوری باید بهتون اعتماد کنم؟
    مرد تازه وارد به یک جمله تک کلمه ای اکتفا کرد: مجبورین.
    ساتیا دستانش را روی سـ*ـینه جمع کرد:
    - چرا اون وقت؟
    -ما کاملا آمادگی پذیرایی از شما رو حداقل تا یک ماه آینده در این اتاق داریم.
     
    آخرین ویرایش:

    Ava-Ahangar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/08/27
    ارسالی ها
    28
    امتیاز واکنش
    229
    امتیاز
    141
    23#

    ساتیا آه دیگری کشید. مقاومت کردن در برابر هزینه ای که باید میپرداخت فایده ای نداشت و به این فکر کرد که اینها به احتمال زیاد پلیس هستند. پس بهتر است همه چیز را بگوید. کمی از اینکه جان یک جانی را نجات نداده بود، خیالش راحت شد. اما فقط کمی!
    - یه دفترچه توی کیفم بود که موقع ورود ازم گرفتن. دیدینش؟
    - بله بازرسی شد.
    - لطفا بیارینش تا بهتون بگم.
    مرد بدون اینکه نگاهش را از ساتیا بگیرد، گفت : مانی!
    و مانی به سرعت از اتاق بیرون رفت و کمتر از یک دقیقه بعد با دفترچه بازگشت و آن را جلوی مافوقش گذاشت.
    ساتیا با دست به دفترچه اشاره کرد و گفت: میشه لطفا؟
    مرد تازه وارد سرش را تکان داد و اجازه را صادر کرد. ساتیا دفترچه را برداشت، یک صفحه از وسط باز کرد و رو به دو مرد حاضر در اتاق گرفت.

    - میبینین؟ یه سری توضیحات اینجا نوشتم. انگار که یه تیکه از زندگی یک نفره. یک ماجرایی با جزئیات شرح داده شده و داستان یه خواستگاری تعریف شده. اسم و قیافه عروس و داماد و پدر و مادرهاشون. میزان مهریه و شیربها و حتی حرف هایی که پسر و دختر توی اتاق با هم رد و بدل میکنن. بالاش یکسری اطلاعات نوشته شده. دوتا تاریخ، یک اسم، و زاویه دید. 20 مرداد و 30 مرداد، سمانه محمدی. و زاویه دید هم از نگاه مادر آقای داماده. فکر میکنین این چیه؟
    مرد تازه وارد مانند سنگ صامت و ثابت بود، اما قدری سردرگمی در چهره مانی دیده میشد.
    ساتیا صفحه دیگری را باز کرد.
    - یا این یکی. به اسم اعظم انصاری. فقط یه تاریخ داره که مال 4 تیره. زاویه دیدش هم از "بالا و بیرون" نوشته شده. میگه خانمی با چشم های آبی، چادری، میانسال، با دماغ نسبتا بزرگ در حال عبور از یه خیابون توی پاسداران دچار تصادف شدیدی میشه و درجا کشته میشه. یه جورایی شبیه کیس شماس، مگه نه؟
    صفحه آخر را آورد و جزئیات حادثه را خواند.
    - یه تاریخ داره که مال 4 آبان، یه روز قبل از ملاقات ماست. زاویه دیدش رو هم نوشتم "از درون شخص" و کنارش علامت سوال گذاشتم. توضیحاتش هم اینطوریه که مردی با اسم مانی با سوئیشرت سفید، موهای تیغ زده و شلوار جین ذغالی در یک کوچه بن بست وارد سالن بیلیارد لوتوس میشه. صدای گلوله میاد. مرد با دوتیر در سمت چپ شانه و یه تیر توی شکمش میاد بیرون. گوشی اش رو در میاره و میگیره سمت من. همون اطلاعاتی که رو که همگی در جریانشیم رو میگه. و بعد با چشمان باز می افته روی زمین و میمیره.

    دفترچه را بست و آن را جلوی مرد تازه وارد گذاشت.
    - اینا خوابن. من خیلی وقتا توی خواب، آینده آدم هایی رو میبینم که میشناسمشون یا قراره بعدا ببینمشون. مثلا اون سمانه محمدی، دختری بود که اومده بود پیش من تا ببینه ازدواج میکنه یا نه. توی فامیلشون رسم بود که دختر باید نهایت تا 14 سالگی ازدواج کنه. سمانه تصیمیم گرفته بود درس بخونه و دربرابر خانواده اش مقاومت کرده بود. 22 سالش بود و از نظر خانواده اش ترشیده محسوب میشد. میخواستن بدنش به یه پیرمرد 65 ساله. اومده بود و میخواست ببینه باید چی کار کنه. تاریخ مراجعه اش 30 مرداده. درحالی که من خوابش رو 20 مرداد و از دید مادر آقای داماد دیده بودم. پس بهش گفتم لازم نیست هیچ کاری بکنه و فقط یه چند وقتی منتظر باشه تا آقای داماد که با توصیفات من از خوابی که دیده بودم، همکلاسی قدیمی سمانه دراومده بود بیاد خواستگاری.
    نگاه تازه وارد کمی رنگ تعجب گرفته بود. انتظار هرچیزی را داشت به جز این!

    - یا مثلا این یکی. اعظم انصاری یه روز اومد پیشم و من که از توی خواب قیافه اش یادم بود چون صحنه مرگش رو دیده بودم بهش گفتم خونه شما طرفای پاسداران، بهارستان پنجمه؟ با تعجب نگاهم کرد و گفتش که نه. اما خونه خواهرش اونجاست. گفتم بهتره که تا 4 – 5 ماه اون طرفا مخصوصا پای پیاده نره. الانم از مشتری های ثابت منه که اگه اون دفترچه رو ورق بزنین، دوتا خواب دیگه هم با همین اسم ثبت شده. مال شما هم همینه. پریشب من این خوابی رو که توی صفحه آخر نوشتم رو دیدم. البته اون موقع نمیدونستم که خواب از زاویه دید خودمه، به خاطر همینم بالاش فقط نوشتم "از درون شخص"که بدونم از زاویه دید یه نفر دیدمش، نه اینکه از بیرون یا بالا به قضیه نگاه کنم، مثل قضیه اعظم انصاری. فقط یه اسم بالاس صفحه نوشتم به اسم مانی، چون توی خواب اون اسمی رو که روی سرتون خالکوبی کرده بودین رو دیدم و یادم مونده بود. گرچه الان مطمئنم اسم واقعیتون این نیست.
    هر دو مرد سکوت کرده بودند.
    بعد از چند لحظه مرد تازه وارد گفت :
    - یعنی الان انتظار دارین ما این مزخرفات رو باور کنیم؟
     

    Ava-Ahangar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/08/27
    ارسالی ها
    28
    امتیاز واکنش
    229
    امتیاز
    141
    24#

    ساتیا شانه ای بالا انداخت و گفت:
    - میتونین باور کنین، میتونین باور نکنین. اما این دقیقا دلیل اصلی اینه که میدونستم ایشون قراره کشته بشه. چون توی خوابم دیده بودم. بعدشم، من اون لحظه کلی با خودم کلنجار رفتم که باید نجاتتون بدم یا نه. چون میترسیدم جز آدم های خلافکار باشین و در اون صورت، جون یه جانی رو نجات داده بودم.
    مانی پرسید:
    - پس چرا نجاتم دادین؟
    ساتیا به سادگی جواب داد:
    - انسانیت.
    و بعد از مکث کوتاهی ادامه داد:
    - نمیتونستم همینطوری بشینم و نگاه کنم که یه نفر جلوی چشمام بمیره. به این فکر کردم اگه این کارو نکنم، بعدا ممکنه پشیمون بشم. اما به نظر میرسه فرقی نمیکرد، در هر دوحالت قرار بوده پشیمون بشم.
    این را گفت و نیم نگاهی شماتت بار به مانی انداخت. برای لحظه ای رنگ نگاه مانی تغییر کرد و مشخص بود که از بودن در آن اتاق معذب است.

    تازه وارد با کمی تمسخر در صدایش پرسید:
    - شغل شریف شما چیه سرکار الیه؟
    ساتیا جواب داد:
    - من شغل رسمی ندارم. فال میگیرم.
    تازه وارد با پوزخند گفت: فال میگیرین؟
    - بله. و البته مطمئنم که شما حتی از اجاره نامه بین دوستم که همراه من اینجا آوردینش و خانم فهمیه عباسی، صاحب آرایشگاه لیلیوم هم خبر دارین و میدونین که ما اونجا، اتاق اجاره کردیم.
    - چرا باید خبر داشته باشیم؟
    - از اونجایی که امروز مستقیم اومدین دم در آرایشگاه، دنبال من و دوستم.
    هیچ کدام حرف ساتیا را رد نکردند.

    - دیروز جلوی در باشگاه چی کار میکردین؟
    - اومده بودیم کافه ی سر کوچه رو ببینیم. میخواستیم اونجا رو بخریم و از آرایشگاه بیرون بیایم، چون توی این فکریم که بریم توی کافه و اونجا کارمون رو توسعه بدیم.
    تازه وارد با همان پوزخندی که انگار از لبش دور نمیشد گفت:
    - تا حالا نشنیده بودم که رمال ها هم بخوان کارشون رو توسعه بدن!
    ساتیا سعی کرد لحن بد مرد را موقعی که کلمه "رمال" را به زبان می آورد نادیده بگیرد و در عوض گفت:
    - آقا شما خودت پلیسی. اون چیه که بیشتر از همه پلیسا بهش اتکا میکنن؟
    به دو مردی که جلویش بودند و کم کم اعصابش را به هم میریختند فرصت جواب دادن نداد و گفت:
    - حس ششم آقایون، حس ششم. کار ما هم همینه. من با استفاده از حس ششمم میتونم یه سری چیزها رو پیش بینی کنم. حالا میخواد با کارت و فال تاروت باشه یا توی خواب. شماها برای دستگیری آدم بدا از این حستون استفاده میکنین، من و دوستمم نازی با استفاده از این توانایی پول در میاریم.

    تازه وارد پرسید: محسن رو از کجا میشناسی؟
    مستقیم و بدون پلک زدن به چشم های ساتیا خیره شده بود. انگار که هیچ کدام از توضیحات ساتیا معنا و مفهومی برایش نداشتند.
     
    آخرین ویرایش:

    Ava-Ahangar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/08/27
    ارسالی ها
    28
    امتیاز واکنش
    229
    امتیاز
    141
    25#

    ساتیا آه بلند و آشکاری کشید:
    - من این بابا رو به عمرم ندیدم. فقط توی خوابم مانی گفت محسن لوشون داده. محسن خالی هم نگفت. گفت "محسن کثافت!" عین جمالاتی که مانی توی خوابم گفت توی دفترچه هست. میتونین بخونین.
    - چرا خودتو به مانی ساتیا معرفی کردی؟

    ساتیا انتظار این سوال را نداشت.
    - یعنی چی؟ اسممه خب.
    - اسم شما مریم اکبریه و شماره ای که به مانی دادین هم به این اسم ثبت شده.
    - ببخشید سوالتون یه کم مسخره است. چون جوابش کاملا واضحه.
    دست به سـ*ـینه گفت:
    - بفرمایید ما هم بشنویم.

    ساتیا پوفی کشید و بعد به مانی که کاملا ساکت بود اشاره کرد و گفت:
    - من مطمئنم اسم این آقا مانی نیست. مانی اسم هویت ساختگی شه. یه جورایی، اسم کاریشه. ساتیا هم برای من اسم کاریمه. اسمیه که میخوام با اون شناخته بشم. مثل یه برند میمونه.
    - وقتی یه نفر در خارج از محیط کاری تون ...
    محیط کاری را با شدت و تمسخر بیان کرد.
    - ... ازتون اسمتون رو میپرسه، نباید اسم واقعی تون رو بگین؟
    - نه لزوما. قطعا اگه بخوام برم پیش یه دکتر از اسم واقعی ام استفاده میکنم. ولی توی این شهر حداقل هزارتا مریم اکبری دیگه زندگی میکنن. برای اینکه از این هزارتا متمایز باشم، کمترین کار اینه که با یه اسم متمایز خودم رو معرفی کنم و خب، این توی کار ما ضروریه.

    - منظورت از سنجاقک ها چی بود؟
    ساتیا داشت کم کم عصبانی میشد.
    - من چه میدونم! دارم میگم من فقط خواب دیدم که مانی اینا رو به من گفت و بعد جلوی چشام جون داد. من فالگیرم، رئیس باند گانگسترها نیستم که! اگه میخوای از توی کیفم اون دسته کارت تاروت رو بیار برای شما هم یه دور فال بگیرم. ولی دیگه محسن و فیروزه و ... چه میدونم سنجاقک منجاقک نمیدونم چه کوفتیه.
    وقتی گفت فیروزه تازه یادش افتاد که بله! یک فیروزه نامی هم بود و قرار بود بعد از مرگ مانی بهش تلفن بزند و بگوید چه شده است.

    - اصلا همین فیروزه! این خانم رو بردارین بیارین اینجا، رو در رو کنین ببینین منو میشناسه یانه. اسم اونم به آقا مانی گفته بودم دیگه.
    بعد یاد رمز موبایل افتاد و با حرارت بیشتری در حالی که به مانی که در سکوت فرو رفته و فقط نظاره گر بود اشاره کرد و گفت: اصلا منی که این آقا رو قبلا ندیده بودم، چطور میدونستم که یه گوشی عهدبوقی داره؟ اصلا از کجا میدونستم رمز گوشیش چیه؟ هان؟ (محکم روی میز زد) از کجا میدونستم؟

    تازه وارد با خونسردی تمام گفت:
    - مشکل منم دقیقا همینه. میخوام بدونم از کجا میدونستی.
    ساتیا حسابی جوش آورده بود. چند نفس عمیق کشید و سعی کرد خودش را آرام کند:
    - ببینین آقای ... اسمتون رو هم نمیدونم. من هرچی میدونستم گفتم. من فقط به قول دوستم نازی، یه روح لق دارم که شبا واسه خودش توی زندگی و آینده ملت سرک میکشه! اگه به خاطر داشتن یه روح لق میخوایین دستگیرم کنین، مختارین. ولی من دیگه یه کلمه هم حرف نمیزنم. چون هرچی بوده رو بهتون گفتم و تمام.

    بعد هم مانند تازه وارد، دست به سـ*ـینه نشست و به گوشه اتاق زل زد.
    تازه وارد و مانی برای چند لحظه همانطور نشستند. بعد تازه وارد بدون هیچ حرف دیگری صندلی اش را به عقب هل داد، دفترچه خواب ساتیا را از روی میز برداشت و به سمت در راه افتاد. مانی هم به دنبالش رفت و هر دو از اتاق بیرون رفتند و ساتیا را برای مدتی طولانی تنها گذاشتند.
     

    Ava-Ahangar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/08/27
    ارسالی ها
    28
    امتیاز واکنش
    229
    امتیاز
    141
    26#

    انگار که زمان کش آمده بود. نمیدانست چند دقیقه یا چند ساعت گذشته، یا اینکه که عروسی شروع شده است یا نه. گاهی روی میز ضرب میگرفت یا برای خودش "یک شب مهتاب" فرهاد را زمزمه میکرد. بار هزارمی بود که شعر را میخواند:

    یه شب مهتاب

    ماه میاد تو خواب

    منو میبره

    از توی زندون،

    مثل شب پره

    با خودش بیرون

    به اینجای شعر که رسید، ناگهان در باز شد و مانی داخل آمد.
    - ساتیا خانم میتونین تشریف ببرین. آزادین.
    ساتیا، خوشحال از اینکه بالاخره شب پره به سراغش آمده و از زندان نجاتش داده بود، از جایش بالا پرید، پتوی روی پایش را روی صندلی انداخت و با سرعت از اتاق بیرون رفت. بعد از مانی پرسید:
    - چی شد؟ تحقیق کردین؟
    مانی کمی دستپاچه به نظر میرسید و با دقت کلماتش را انتخاب میکرد:
    - جناب سرگرد با دوستتون صحبت کردن و ... به نظر نمیرسید که حرفاتون تناقضی با هم داشته باشن. همه چیز درسته انگار. ولی خب، به ما هم حق بدین. حرفاتون خیلی عجیبه.
    ساتیا در جواب چیزی نگفت.

    مانی در راهروی نیمه تاریک راه افتاد و ساتیا هم به دنبالش رفت. وارد سالن اصلی که کامپیوترها و تجهیزات را در آن چیده بودند شدند و ساتیا وسایل خودش و نازی را از روی میز برداشت. یکی از درهای راهرو پشت سرشان با صدای بلندی باز شد و ساتیا صدای نازی را شنید که داشت کلمات را تند تند و با صدای بلند به زبان می آورد:
    - خب پس ما دیگه با اجازتون رفع زحمت میکنیم فیروزه جان! شماره مون رو هم که داری. کاری چیزی بود تماس بگیرین.

    ساتیا به سرعت سرش را برگرداند تا فیروزه را ببیند. اما هیچ کس به جز همان سرگرد بدعنق و نازی پشت سرش نبودند. و بعد آن لحظه تازه دوزاریش افتاد که جناب سرگرد، همان استنطاق کننده ی هیکلی با دو متر قد و نگاه ترسناکش، درواقع فیروزه ای است که قرار بود بعد از مرگ مانی با او تماس بگیرد و شرح ماوقع بدهد. یاد تصوراتش از فیروز ه ظریف و نازک افتاد و در دلش لبخند زد. جرئت نداشت جلوی فیروزه واقعی لبخند بزند و در ذهنش به این فکر کرد که : " حالا چرا فیروزه؟"
    بعد، چشمش به سر و وضع دوستش افتاد.

    نازی عالی بود. از آنجایی که شلوار به پا نداشت و طی یک عملیات ضربتی توی ماشین چپانده بودنشان، پتوی قهوه ای رنگ و نازکی را که بهش داده بودند دو دور به دور کمرش پیچانده و کنار پهلو، گوشه هایش را گره زده بود و برای خودش روی مانتوی چاک دارش دامن درست کرده بود که مثل بلیز و دامن ماکسی دیده میشد. شالش هم مدام از روی سرش می افتاد و درستش میکرد. موهایش که توی آرایشگاه با کلی وسواس نظاره گر درست شدنش بود، باز شده و آزادانه روی شانه هایش ریخته بود. ساتیا را دید و به طرفش آمد. کیفش را از او گرفت و روی ساعد یک دستش انداخت. دوباره به طرف سرگرد برگشت و با لبخند ملیحی گفت: پس فعلا خدا نگه دار فیروزه جان.

    و بعد به طرف دری رفت که به پارکینگ راه داشت و قبلا از آن داخل آمده بودند. ساتیا که از رفتار نازی شکه شده بود، به سرگرد فیروزه نگاه کرد که انگار از دست نازی حرص میخورد و مانی که سعی داشت جلوی خنده اش را بگیرد. زیر لب خداحافظی کرد و سریع خودش را به نازی رساند و با هم از در خارج شدند. بیرون، در پارکینگ تاریک، ماشینی با چراغ های روشن قرار داشت و نازی بدون لحظه ای توقف به سمت آن رفت، در را باز کرد و داخل آن نشست و به راننده گفت: ممنون که مارو میرسونین.

    راننده جوابی نداد. ساتیا هم به دنبال نازی سوار ماشین شد. نازی چشم بندهایی را که خودشان چند ساعت پیش روی صندلی عقب گذاشته بودند، برداشت و یکی را به طرف ساتیا گرفت و گفت: ساتیا جان، لطفا چشم بندت رو ببند.

    ساتیا با تعجب چشم بند را از دست نازی گرفت و دید که نازی، همچنان لبخند ملیح بر لب، چشم بند خودش را از روی سرش پایین کشید و روی چشمانش قرار داد. ساتیا هم مال خودش را روی چشمانش گذاشت و ماشین به راه افتاد. میخواست از نازی دلیل رفتارش را بپرسد. اما دوست نداشت جلوی راننده غریبه این کار را بکند. بعد یاد عروسی افتاد.

    بلند پرسید:
    - ببخشید، ساعت چنده؟
    مرد گفت:
    - نزدیک ششه.
    نازی با لحن شادی گفت:
    - نگران نباش. ما رو مستقیم میرسونن تالار. قبلا آدرس رو به فیروزه جان دادم.
    ساتیا دوام نیاورد و به آرامی، طوری که فقط نازی بشنود گفت:
    - نازی چرا اینجوری شدی؟ نکنه...
    نازی گفت :
    - به موقع اش عزیزم. به موقع اش.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.
    بالا