- عضویت
- 2021/08/27
- ارسالی ها
- 28
- امتیاز واکنش
- 229
- امتیاز
- 141
19#
نازی با عصبانیت و ساتیا با خجالت و رنجش سر برگرداندند.
مهدیار، یکی از برادرهای محدثه پشت سرشان ایستاده بود، تنها کسی که بین اعضای خانواده نازی، از بودن ساتیا در جمعشان راضی نبود و از او خوشش نمی آمد. از ظواهر امر هم پیدا بود حرف ساتیا و اینکه "نیما جای برادران محدثه را پر کرده" به مذاقش خوش نیامده و میخواهد انتقام بگیرد.
نازی هم که سرش برای دعوا و کلکل درد میکرد در جواب به مهدیار گفت: به! ببین کی اینجاست. جوجه وکیل دیروز، جوجه خروس امروز، اونم از نوع بی محلش.
مهدیار درحالی که یک دستش در جیبش بود با بی تفاوتی ساختگی جواب داد: آره خب. به هرحال داشتن یه شغل آبرومند و آینده دار چیزیه که خیلیا حسرتش رو میخورن. به خاطر همینم خیلی مهم نیست که دیگران از سر حسادت کلماتی رو به زبون بیارن که نیش و کنایه توش موج میزنه.
نازی از جایش بلند شد و تمام قد روبه روی حریف ایستاد:
- آره خب، به هرحال برای کسی که به لحاظ بهره هوشی اونقدر سطحش پایین بوده که آخرین نفر رشته شون توی دور افتاده ترین شهر ایران که حتی کسی اسمش رو نشنیده قبول شده و به لطف باباش و پا در میونی های فک و فامیل توی یه شرکت اسم و رسم دار پادوئی میکنه، بایدم همچین چیزی رو بگه و عقده های درونی شو خالی کنه. اونم در مقابل کسی که افتخار فامیله و رتبه کنکورش دو رقمی شده و مدرک روانشناسی دانشگاه تهران و MBA * شریف رو داره و اونقدری عرضه داشته که بدون رو انداختن به کسی با دوستش یه کسب و کار راه بندازن و کلی پول دربیارن. من و ساتیا هر کار دیگه ای رو هم که شروع کنیم، توش موفقیم. تو برو یه فکری به حال خودت بکن که اگه از شرکتی که با هزار پارتی واست جورش کردن بندازنت بیرون، هیچ گهی نمیتونی بخوری.
صدای بلند نازی، همه افراد حاضر در خانه را به حیاط یا کنار پنجره کشانده بود. مصطفی، یکی دیگر از برادرهای محدثه که همیشه از وجود ته تغاری ای مانند مهدیار در خانواده شرم داشت و این را بلند همه جا جار میزد، با پای گچ گرفته خودش را به پنجره رسانده بود تا صحنه کنف شدن برادر کوچکش را توسط الهه بی رحم خاندان از دست ندهد و بعد از سخنرانی غرای نازی، شروع به سوت زدن و کف زدن کرد و گفت: اینه! حرف دل ما رو زدی!
مامان نازی که ساتیا او را خاله صنم صدا میزد، دوان دوان به طرفشان آمد و گفت: هیس! آروم تر بچه ها. نازی، این چه طرز حرف زدنه! همسایه ها میشنون. بیا برو تو مهدیار جان. بیا برو تو لباساتو عوض کن.
خاله صفورا هم از آن طرف سرش را تکان داد و گفت:
- خیر سرتون تحصیل کرده این. مگه بچه این که اینطوری سر به سر همدیگه میذارین و دعوا میکنین؟
مصطفی از آن طرف گفت:
- چی کارشون داری مادر من؟ یه بارم که بالاخره یه نفر توی این خونه حرف حساب زد، شما جلوش رو بگیر.
نازی هم خندان از حمایتی که از جانب مطفی به دست آورده بود، دستانش را با پیغام " چاکریم داداش " بالا برد.
بحثشان به همان سرعتی که شروع شده بود پایان یافت و حریف، ماندن و ادامه دادن بحث را جایز ندانست. ساتیا میدانست که نازی به خاطر دفاع از او بلند شده بود. خودش میدانست که خیلی وقت ها سربار خانواده نازی است. از وقتی که در دانشگاه همدیگر را دیده بودند و به عبارت دقیق تر، نازی ساتیا را پیدا کرده بود، همیشه به تولدها و جشن هایشان دعوتش میکرد و بعدها که با هم کسب و کارشان را شروع کردند، نازی دست ساتیا را میگرفت و او را به همه دورهمی های خانوادگی هم میبرد . ساتیا عملا از نظرشان تبدیل به یکی از اعضای فامیل شده بود. اما هنوز هم گاهی اوقات غریبی میکرد و مهدیار این موضوع را بدجوری توی صورتش میکوباند.
نازی دوباره کنار حوض چمباتمه زد و آرام در گوش ساتیا که کمی پکر بود گفت:
- میدونی که این همه اش زر مفت میزنه. هیچکی قبولش نداره، حتی داداشا و خواهر خودش. اگه یک درصد، خدا شاهده، یک درصد کسی فکر میکرد که تو اینجا مهمونی، دستکش گل مریم دستت نمیکردن و پای حوض نمیشوندنت که 500 کیلو، میوه های عروسی فرداشون رو بشوری!
ساتیا برخلاف میلیش خندید و نازی ادامه داد:
- بعدشم، اینجا کسی به جز خوبی از تو ندیده. خواب تو بود که بابای من رو سر معامله سه سال پیشش از ورشکستگی نجات داد. یا مثلا اون دفعه ای که نذاشتی خاله صفورا با دوستاش با اتوبوس بره مشهد و همون اتوبوس بعدا توی راه چپ کرد. شوهر محدثه رو هم که ما از مشتریامون پیدا کردیم. نوه خانم سلطانی بود دیگه. پسره دکتره و خونوادش پولدارن. والا به جای اینکه ما بریم مخ پسره رو بزنیم، دادیمش به دختر خاله مون.
درحالیکه دستانش را در هوا بالا گرفته و تکانشان میداد با تاکید گفت:
- دیگه چی از این بالاتر؟؟؟
ساتیا خندید. نازی ادامه داد:
- دیگه نبینم از چرت و پرتای این ریقو ناراحت بشیا. باشه؟
ساتیا سرش را تکان داد و مشغول شستن شد. حالش بهتر شده بود، اما هنوز هم ته دلش حس سربار بودن میکرد. شاید... شاید اگر کسی را داشت که بتواند دوباره پیش آنها باز گردد، شاید اگر هنوز خانواده اش را داشت، حس نمیکرد که سربار است و نازی و خانواده اش او را زیر بال و پر خود گرفته اند.
( مدیریت کسب و کار -MBA= Master of Business Administration*)
نازی با عصبانیت و ساتیا با خجالت و رنجش سر برگرداندند.
مهدیار، یکی از برادرهای محدثه پشت سرشان ایستاده بود، تنها کسی که بین اعضای خانواده نازی، از بودن ساتیا در جمعشان راضی نبود و از او خوشش نمی آمد. از ظواهر امر هم پیدا بود حرف ساتیا و اینکه "نیما جای برادران محدثه را پر کرده" به مذاقش خوش نیامده و میخواهد انتقام بگیرد.
نازی هم که سرش برای دعوا و کلکل درد میکرد در جواب به مهدیار گفت: به! ببین کی اینجاست. جوجه وکیل دیروز، جوجه خروس امروز، اونم از نوع بی محلش.
مهدیار درحالی که یک دستش در جیبش بود با بی تفاوتی ساختگی جواب داد: آره خب. به هرحال داشتن یه شغل آبرومند و آینده دار چیزیه که خیلیا حسرتش رو میخورن. به خاطر همینم خیلی مهم نیست که دیگران از سر حسادت کلماتی رو به زبون بیارن که نیش و کنایه توش موج میزنه.
نازی از جایش بلند شد و تمام قد روبه روی حریف ایستاد:
- آره خب، به هرحال برای کسی که به لحاظ بهره هوشی اونقدر سطحش پایین بوده که آخرین نفر رشته شون توی دور افتاده ترین شهر ایران که حتی کسی اسمش رو نشنیده قبول شده و به لطف باباش و پا در میونی های فک و فامیل توی یه شرکت اسم و رسم دار پادوئی میکنه، بایدم همچین چیزی رو بگه و عقده های درونی شو خالی کنه. اونم در مقابل کسی که افتخار فامیله و رتبه کنکورش دو رقمی شده و مدرک روانشناسی دانشگاه تهران و MBA * شریف رو داره و اونقدری عرضه داشته که بدون رو انداختن به کسی با دوستش یه کسب و کار راه بندازن و کلی پول دربیارن. من و ساتیا هر کار دیگه ای رو هم که شروع کنیم، توش موفقیم. تو برو یه فکری به حال خودت بکن که اگه از شرکتی که با هزار پارتی واست جورش کردن بندازنت بیرون، هیچ گهی نمیتونی بخوری.
صدای بلند نازی، همه افراد حاضر در خانه را به حیاط یا کنار پنجره کشانده بود. مصطفی، یکی دیگر از برادرهای محدثه که همیشه از وجود ته تغاری ای مانند مهدیار در خانواده شرم داشت و این را بلند همه جا جار میزد، با پای گچ گرفته خودش را به پنجره رسانده بود تا صحنه کنف شدن برادر کوچکش را توسط الهه بی رحم خاندان از دست ندهد و بعد از سخنرانی غرای نازی، شروع به سوت زدن و کف زدن کرد و گفت: اینه! حرف دل ما رو زدی!
مامان نازی که ساتیا او را خاله صنم صدا میزد، دوان دوان به طرفشان آمد و گفت: هیس! آروم تر بچه ها. نازی، این چه طرز حرف زدنه! همسایه ها میشنون. بیا برو تو مهدیار جان. بیا برو تو لباساتو عوض کن.
خاله صفورا هم از آن طرف سرش را تکان داد و گفت:
- خیر سرتون تحصیل کرده این. مگه بچه این که اینطوری سر به سر همدیگه میذارین و دعوا میکنین؟
مصطفی از آن طرف گفت:
- چی کارشون داری مادر من؟ یه بارم که بالاخره یه نفر توی این خونه حرف حساب زد، شما جلوش رو بگیر.
نازی هم خندان از حمایتی که از جانب مطفی به دست آورده بود، دستانش را با پیغام " چاکریم داداش " بالا برد.
بحثشان به همان سرعتی که شروع شده بود پایان یافت و حریف، ماندن و ادامه دادن بحث را جایز ندانست. ساتیا میدانست که نازی به خاطر دفاع از او بلند شده بود. خودش میدانست که خیلی وقت ها سربار خانواده نازی است. از وقتی که در دانشگاه همدیگر را دیده بودند و به عبارت دقیق تر، نازی ساتیا را پیدا کرده بود، همیشه به تولدها و جشن هایشان دعوتش میکرد و بعدها که با هم کسب و کارشان را شروع کردند، نازی دست ساتیا را میگرفت و او را به همه دورهمی های خانوادگی هم میبرد . ساتیا عملا از نظرشان تبدیل به یکی از اعضای فامیل شده بود. اما هنوز هم گاهی اوقات غریبی میکرد و مهدیار این موضوع را بدجوری توی صورتش میکوباند.
نازی دوباره کنار حوض چمباتمه زد و آرام در گوش ساتیا که کمی پکر بود گفت:
- میدونی که این همه اش زر مفت میزنه. هیچکی قبولش نداره، حتی داداشا و خواهر خودش. اگه یک درصد، خدا شاهده، یک درصد کسی فکر میکرد که تو اینجا مهمونی، دستکش گل مریم دستت نمیکردن و پای حوض نمیشوندنت که 500 کیلو، میوه های عروسی فرداشون رو بشوری!
ساتیا برخلاف میلیش خندید و نازی ادامه داد:
- بعدشم، اینجا کسی به جز خوبی از تو ندیده. خواب تو بود که بابای من رو سر معامله سه سال پیشش از ورشکستگی نجات داد. یا مثلا اون دفعه ای که نذاشتی خاله صفورا با دوستاش با اتوبوس بره مشهد و همون اتوبوس بعدا توی راه چپ کرد. شوهر محدثه رو هم که ما از مشتریامون پیدا کردیم. نوه خانم سلطانی بود دیگه. پسره دکتره و خونوادش پولدارن. والا به جای اینکه ما بریم مخ پسره رو بزنیم، دادیمش به دختر خاله مون.
درحالیکه دستانش را در هوا بالا گرفته و تکانشان میداد با تاکید گفت:
- دیگه چی از این بالاتر؟؟؟
ساتیا خندید. نازی ادامه داد:
- دیگه نبینم از چرت و پرتای این ریقو ناراحت بشیا. باشه؟
ساتیا سرش را تکان داد و مشغول شستن شد. حالش بهتر شده بود، اما هنوز هم ته دلش حس سربار بودن میکرد. شاید... شاید اگر کسی را داشت که بتواند دوباره پیش آنها باز گردد، شاید اگر هنوز خانواده اش را داشت، حس نمیکرد که سربار است و نازی و خانواده اش او را زیر بال و پر خود گرفته اند.
( مدیریت کسب و کار -MBA= Master of Business Administration*)