سومنوپیا | محمد قوشجی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

M.Ghushchi

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2021/10/09
ارسالی ها
24
امتیاز واکنش
40
امتیاز
81
سن
31
به نام خدا
نام رمان: سومنوپیا
نویسنده: محمد قوشجی کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: علمی - تخیلی، معمایی
تایید کننده: @*SetAre
خلاصه: داستان روایت‌گر سه شخصیت است؛ یک یهودی که برای شرکتی مخصوص جستجوی اشیای قیمتی در اسرائیل مشغول به کار است، یک مسیحی که در بحبوبحه جنگ، به عنوان جاسوس سازمان سیا، در تهران فعالیت می‌کند و یک مسلمان که برای انجام یک سری آزمایش‌های محرمانه در یک آزمایشگاه سری زندانی شده است. سه روایتی که در نهایت به هم گره می‌خورند تا از رازی بزرگ به وسعت جهان پرده بردارند.

*سومنوپیا ترکیبی از دو واژه "سومنو" (برگرفته از واژه لاتین somnus به معنی خواب) و "پیا" (برگرفته از واژه لاتین topus به معنی مکان) می‌باشد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • *SetAre

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/11/15
    ارسالی ها
    711
    امتیاز واکنش
    5,515
    امتیاز
    622
    محل سکونت
    south
    269315_231444_bcy_nax_danlud.jpg

    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    .

    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    گذاشتن
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    ؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    »
     

    M.Ghushchi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/09
    ارسالی ها
    24
    امتیاز واکنش
    40
    امتیاز
    81
    سن
    31
    - روایت اول
    ۱. (کار) آسمان و زمین و تمام متعلقاتشان پایان پذیرفت.
    ۲. خداوند كارش را در روز هفتم خاتمه داده بود. روز هفتم تمام كارهایش را (كه انجام داده بود) تعطیل كرد.
    ۳. خداوند روز هفتم را بركت كرد و آن را مقدس نمود زیرا در آن (روز) خداوند از تمام كارش كه برای ساختن آفریده بود دست برداشت.
    + تورات، کتابِ برشیت، فصل دوم، آیات ۱ تا ۳، ترجمه ماشاءالله رحمان‌پور و خاخام موسی زرگری
    *****
    = فصل اول
    "خواب، تنها ناشناخته‌ای است که بدون ترس سراغ آن می‌رویم!"
    + کتاب "Sleep; The Zeroth Wonder of the World"، فصل اول، صفحه ۴۰، نوشته دکتر آبراهام آیزن

    *****
    - بیشتر در مورد خوابی که دیدید توضیح بدید لطفا.
    مرد جوانی که لباس کار آبی نفتی پوشیده و روی یک صندلی دسته‌دار چوبی قهوه‌ای نشسته بود، کمی به عقب خم شد و سرش را بالا گرفت. سپس جواب داد:
    - توی یه دالان سفید بودم، یه مرد قد بلند که تماما سفید پوشیده بود، دستش رو به سمتم دراز کرد. بعد چیزی به زبانِ فک کنم عربی گفت. من هم سمتش رفتم. اما همین که دستمو دراز کردم تا دستشو بگیرم، همه چیز سیاه شد و اون مرد هم غیب شد. بعد حس کردم دارم سقوط می‌کنم. تا این حس رو پیدا کردم، از خواب بیدار شدم.
    مرد میانسالی که یک کت مشکی بلند، پیراهن سفید و شلوار مشکی به تن داشت، سوالی دیگر از او پرسید:
    - و شما فکر می‌کنید این یک کابوسه؟
    - کابوس... شاید... نمی‌دونم. به نظر من که کابوسه؛ یه خواب بد.
    بعد کمی به جلو خم شد و ادامه داد:
    - نظر شما چیه آقای کاپلان؟
    آقای "کاپلان"، یا همان روانشناس کمپ، نگاهی به خودکار آبی رنگی که در دست داشت انداخت و گفت:
    - بعد از اینکه از خواب بیدار شدید، چه احساسی داشتید؟
    مرد جوان برخلاف کمی قبل که با شور حرف می‌زد، خیلی آرام و بی‌حوصله گفت:
    - حس خاصی نداشتم. فقط برام عجیب بود.
    - قبلا هم این خواب رو دیده بودید؟
    مرد جوان دست راستش را روی میز فلزی که بین او و کاپلان بود گذاشت و گفت:
    - شاید. یه حسی بهم میگه قبلا این خواب رو تجربه کردم. ولی تا جایی که یادم میاد چنین خوابی رو ندیدم.
    کاپلان نگاهی به دست راست مرد جوان انداخت؛ دستکش آبی نفتی مخصوص کار را پوشیده که مشخصا به دلیل کار کثیف شده بود. همان‌طور که به دست مرد جوان نگاه می‌کرد، گفت:
    - آقای بارد، علایمی مثل عرق، لرز، سردرد، تپش قلب، یا احساسی مثل ترس یا وحشت رو تجربه کردید؟
    آقای "بارد" نگاهی به دستان خودش انداخت؛ گویا می‌خواست علایم دیشب را در جسم خود یادآوری کند.آنگاه در حالی که به چشمان قهوه‌ای کاپلان نگاه کرد گفت:
    - نه. اصلا.
    - مطمئن هستید؟
    بارد با کمی تاخیر گفت:
    - آره.
    کاپلان کمی مکث کرد. شاید در گفتن جواب یا مطرح کردن سوال بعدی شک داشت. نگاهی به پنجره اتاقش انداخت؛ سه مرد جوان را دید که کنار کانتینر غذاخوری در حال خوش و بش بودند. سپس پرسید:
    - تفسیر خودتون از این خواب چیه؟

    - تفسیرم از این کابوس؟ خب، نمی‌دونم. شاید اون مرد، مسیح بوده. عیسای مسیح که داشته من رو به سمت خودش دعوت می‌کرده.
     
    آخرین ویرایش:

    M.Ghushchi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/09
    ارسالی ها
    24
    امتیاز واکنش
    40
    امتیاز
    81
    سن
    31
    کاپلان کمی به چشمان مشکی بارد دقیق شد و پرسید:
    - چرا مسیح؟ مگه شما یهودی نیستید؟
    - چرا، ولی شاید... شاید به خاطر تحقیقات زیادیه که در مورد ادیان دیگه دارم.
    - پس چرا فکر نکردید اون شخص بتونه "محمد" بوده باشه؟
    بارد اسم محمد را آرام روی لب زمزمه کرد؛ مثل اینکه غذای جدیدی را بچشد. بعد مثل این که خیلی مطمئن نباشد گفت:
    - نمی‌دونم. شایدم محمد بوده.
    کاپلان کمی به جلو خم شد و با صدای آرامی گفت:
    - یعنی فکر می‌کنید کسی داره شما رو به دین دیگه‌ای دعوت می‌کنه؟
    بارد مکث کرد؛ جوابی نداشت. خودش هم مطمئن نبود آن خواب یا به تعبیر خودش کابوس، چه معنایی می‌توانست داشته باشد. کاپلان دوباره به صندلی راحتی چرخ‌دارش تکیه داد و پرسید:
    - و فکر می‌کنید که این خواب به اندازه‌ای اذیت‌کننده هست که بهش بگید کابوس؟
    - اصلِ خواب اذیت‌کننده نیست، ولی آخرش حس بدی بهم میده.
    - به نظرتون اون سیاهی آخر و سقوط کردن چه معنایی میده؟
    - نمی‌دونم. شاید معناش جهل باشه. شاید سقوط اخلاقی. شاید... نمی‌دونم.
    بعد از کمی سکوت، کاپلان خودکارش را روی پرونده موجود روی میز گذاشت؛ روی پرونده نوشته شده بود آقای "بنیامین بارد". سپس بلند شد و به پنجره نزدیک شد. آنگاه پرده پنجره سفید کانتینر، یا همان اتاق ویزیت را لمس کرد و گفت:
    - به نظر من باید حتما با آقای دکتر "آیزن" صحبت مفصلی در این مورد داشته باشید.
    و سپس بعد از این که ریش حنایی و نسبتا بلند خود را لمس کرد، ادامه داد:
    - و اما غیر از این خواب...
    - کابوس.
    کاپلان کمی مکث می‌کند و بعد با لبخند ادامه می‌دهد:
    - غیر از این "کابوس"، مشکل دیگه‌ای ندارید؟
    بارد زیپ پیراهن کاری را که پوشیده بود کمی بالاتر برد و گفت:
    - به نظرتون من از لحاظ روانی مشکلی ندارم؟
    کاپلان که انگار از این سوال جا خورده باشد، سریع سر جای خودش نشست و با لبخند پاسخ داد:
    - البته که مشکلی ندارید آقای بارد! این فقط یک مصاحبه خلاصه و روتین هفتگی برای همه کارکنان این‌جاست. نگران نباشید!
    بارد دستی به موهای سیاه و نامرتبش انداخت و به پرونده‌اش روی میز نگاه کرد؛ پرونده‌ای کاهی رنگ که دو برگه سفید از لبه آن بیرون زده بود. صدای کاپلان او را به خودش آورد:
    - ببخشید، اگرچه خیلی دوست دارم بیشتر با هم صحبت کنیم، ولی نوبت نفر بعدیه که ویزیت کنم. اگر سوالی ندارید...
    - نه نه، ممنونم!
    بارد کلاه ایمنی سفیدی را که در دست چپش داشت، با دو دست گرفت و از جایش بلند شد. کاپلان لبخندی به نشانه بدرقه و خداحافظی به او زد. بارد از اتاق خارج شد و پشت سر او مرد جوان دیگری وارد اتاق شد.

    ******
     

    M.Ghushchi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/09
    ارسالی ها
    24
    امتیاز واکنش
    40
    امتیاز
    81
    سن
    31
    ساعت هفت و چهل دقیقه صبح بود؛ این یعنی فقط بیست دقیقه تا تعویض شیفت و شروع کار بارد بود. هوا صاف بود و البته به دلیل ماهیت صحرایی منطقه، خاکِ در هوا انسان را اذیت می‌کرد. هوای اول صبح گرم نبود، ولی با لباس کار و حین فعالیت، خصوصا نزدیک‌های ظهر اذیت کننده می‌شد.
    بارد با لباس کار روی یکی از صندلی‌های کنار کانتینر سالن غذاخوری نشسته بود. با پوتین‌های کبریتی مخصوص کارش داشت با خاک زیر پایش بازی می‌کرد؛ منتظر بود شیفت کارکنان شیفت شب تمام شود تا کارش را شروع کند.

    - بازم همون حرفای همیشگی؟
    بارد رویش را برگرداند تا گوینده را ببیند؛ مرد جوان سبزه‌ای که قدی متوسط و موهای کوتاه و مجعدی داشت. او را نمی‌شناخت. در واقع بارد کسی را در آن کمپ نمی‌شناخت. این اولین روز حضور او در کمپ برای کار بود. تازه در این شرکت استخدام شده بود.
    - ببخشید؟
    مرد جوان سبزه روی یک صندلی کنار بارد نشست و جواب داد:
    - همون حرفای همیشگی روانشناسا دیگه؛ حرفای قلمبه سلمبه‌ای که هیشکی نمی‌فهمه چی میگن غیر خودشون!
    مرد سبزه لهجه خاصی داشت. لهجه‌اش به هیچ‌کدام از لهجه‌های عبری که می‌شناخت نزدیک نبود. شاید او اصالتا یهودیی یا اسرئیلی نبود و برای همین لهجه داشت. مرد سبزه که سردرگمی بارد را دید، خودش پیش‌قدم شد و معرفی را شروع کرد:
    - من "رافائل"م.
    و دستش را به سمت بارد دراز کرد. بارد پس از کمی مکث با او دست داد و گفت:
    - منم بنیامین هستم.
    رافائل کمی مکث کرد و بعد گفت:
    - خب آقا بنیامین. ببخشید که سرزده بحث رو شروع کردم. گفتم همین روز اولی رفاقت رو شروع کنیم. نظرت؟
    بنیامین شاید خیلی از این شروع تند و رفاقت سریع احساس امنیت نکرد، چون جوابش را خیلی دیر داد. ولی احتمالا بدش نیامد روز اول کسی را برای ارتباط داشته باشد و در صورتی که نیاز به چیزی پیدا کرد، از او کمک بگیرد. برای همین دعوتش را رد نکرد:
    - خب... خوبه. این‌طوری بیشتر با هم آشنا میشیم و کنار هم کارمون سریع‌تر و بهتر پیش میره.
    رافائل دستش را از دست بنیامین بیرون آورد و گفت:
    - بی‌خیال کار! بذار خوش باشیم! حداقل روز اولی. هیش‌وقت از اساتیدی که روز اول دانشگاه درس می‌دادن خوشم نمی‌اومد. روز اول که واسه درس نیس، واس معارفه و این چیزاس.
    بنیامین که کمی از این جواب جا خورده بود، گفت:
    - ولی ما واسه کار این‌جاییم. حقوق می‌گیریم. بر اساس تعلیمات دینی...
    رافائل حرفش را قطع کرد و با دلخوری گفت:

    - ببین بنیامین، روز ملاقات با خاخام شنبه است، نه امروز! تعلیمات دینی رو هم سخت نگیر! خدا هم بعد شیش روز خلقت، یه روز استراحت کرد. بذار راحت باشیم امروز رو!
    - ولی ما که هنوز شیش روز کار نکردیم!
    - حالا چه عجله‌ای هس! امروز استراحت، از فردا به مدت شیش روز کار!
     

    M.Ghushchi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/09
    ارسالی ها
    24
    امتیاز واکنش
    40
    امتیاز
    81
    سن
    31
    بنیامین نگاهی به کارگرانی که با لباس کار از سمت مقابل محل استراحت می‌آمدند نگاه کرد. مثل اینکه می‌خواست به بهانه کار صحبت با رافائل را تمام کند.
    - به هر حال فک کنم الان وقت کار ماست. شیفت شب کارشون تموم شد. به نظرم باید بریم.
    - باشه باشه خاخام بنیامین! بریم سر کار. هر چی تو بگی رفیق!
    بنیامین ظاهرا داشت به کلمه "رفیق" خارج شده از دهان رافائل نگاه می‌کرد. آیا آنها با هم رفیق شده بودند؟ برای رفاقت کمی زود نبود؟ آن هم با اختلاف نظری هر چند کوچک که همان اول با هم داشتند. به هر حال با هم سراغ دروازه خروجی محل استراحت رفتند.
    شماره مخصوص بنیامین در آن شرکت ۱۰۶ بود. این رقم یعنی او ششمین کارگر شیفت صبح بود. در نتیجه باید تجهیزات مخصوص کار را از کارگر شماره ۲۰۶، یعنی ششمین کارگر شیفت شب تحویل می‌گرفت و از سلامت آنها اطمینان حاصل می‌کرد. همه اینها و نکاتی بیشتر را در جلسات اول بعد از استخدام، به او و دیگر کارگران آموزش داده بودند.
    کارگر شماره ۲۰۶، مرد جوانی عضلانی بود که ریش انبوهی داشت و قدش از بنیامین کمی بلندتر بود. بدون اینکه حتی به بنیامین نگاه کند، تجهیزات را گرفت و سریع به سمت کانتینر غذاخوری رفت. بنیامین سریع شروع کرد به بررسی تجهیزات؛ تجهیزات شامل یک دستگاه پیشرفته بود که طبق تنظیماتی که دستی وارد می‌شد، می‌توانست انواع و اقسام فلزات مختلف را شناسایی کرده و در صورت نزدیکی با بوق‌های مداوم هشدار دهد، یک دستگاه چند منظوره که با استفاده از GPS می‌توانست محل کارگر و نقشه کمپ را نشان داده و در صورت نیاز مناطق مختلف را با آن علامت‌گذاری کرد و در آخر هم دستگاه دوربین با قابلیت دید در شب که قابلیت تصویربرداری و فیلم‌برداری و نیز تعیین مسافت را هم داشت، می‌شد.
    همچنین هر کارگر یک دستبند مخصوص به خود را داشت که هنگام ورود به کمپ تحویل می‌گرفت و هنگام خروج آن را تحویل شرکت می‌داد. این دستبند یک ساعت الکترونیکی بود که با آن می‌شد مثل یک بی‌سیم با سایر کارگران ارتباط برقرار کرد. همچنین مسئولان شرکت می‌توانستند با آنها ارتباطی یک‌طرفه باشند. تجهیزات کامل و سالم بودند.
    روی تمام تجهیزات آرم شرکت حک شده بود؛ کلمه "IsReal" که Is آن قرمز و Real آن آبی نفتی بود روی یک پس‌زمینه سفید. کار این شرکت خصوصی، پیدا کردن اشیا و آثار قیمتی و عتیقه بود. این شرکت تحت نظر رسمی دولت اسرائیل بوده و در نتیجه تمام یافته‌ها زیر نظر دولت قرار می‌گرفتند.
    رافائل هم تجهیزاتش را گرفته و حالا نزدیک بنیامین ایستاده بود. ساعت تقریبا هشت صبح بود و دیگر کارگران شیفت صبح باید آماده کار می‌شدند. رافائل از بنیامین پرسید:
    - میخوای امروز از کجا شروع کنیم؟
    - کنیم؟!
    رافائل هم مثل بنیامین تعجب کرده بود:
    - کنند؟!
    بنیامین منظور خود را بهتر رساند:

    - منظورم اینه که اگه جدا کار کنیم بهتر نیست؟ این‌طوری وسعت بیشتری رو می‌تونیم پوشش بدیم.
     

    M.Ghushchi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/09
    ارسالی ها
    24
    امتیاز واکنش
    40
    امتیاز
    81
    سن
    31
    - بی‌خیال پوشش! این‌طوری از هم فاصله می‌گیریم. کمک کردن به هم‌دیگه سخت میشه. اصلا اصل رفاقت به نداشتن فاصله‌س.
    بنیامین دستگاه فلزیابش را روی زمین گذاشت و طوری که انگار بخواهد مسئله‌ای را به کسی بفهماند، به رافائل گفت:
    - ببین آقای رافائل...
    - رافا!
    - چی؟!
    - رافا. منو رافا صدا کن. راحت‌تره. رفیقانه‌تره!
    بنیامین نفسش را با حرص بیرون داد و گفت:
    - ببین... رافا... هنوز زوده با هم رفیق بشیم...
    - ولی خودت قبول کردی رفیق بشیم.
    - آره، ولی نه این‌قدر!
    - رفاقت که این‌قد و اون‌قد نداره. باید تمام قد رفیق هم باشیم.
    بنیامین که ظاهرا حوصله‌اش را از دست داده بود، با بی‌حوصلگی گفت:
    - باشه اصلا هر چی تو بگی. قبول؟ من به عنوان رفیقت بهت میگم بیا واسه شروع، دور از هم کار کنیم. باشه؟
    رافائل خنده‌ای کرد و گفت:
    - حیله خوبی بود! باشه قبول.
    سپس رافائل وسایلش را جمع کرد و از بنیامین دور شد. بنیامین نفس راحتی کشید و تجهیزاتش را از روی زمین بلند کرد.
    *****
    طبق چیزی که بنیامین می‌دانست، همچنین با توضیحاتی که در جلسات معارفه و آموزش داده بودند، صحرای "نِگِب"، صحرایی وسیع با پوشش‌های گیاهی و خاکی بسیار متنوع بود که قسمت‌های عظیمی از جنوب اسرائیل را در بر گرفته بود. دولت اسرائیل قدامات زیادی را برای استفاده از این منطقه وسیع و بیابانی انجام داده بود. دولت اسرائیل اقدامات زیادی را برای استفاده از این صحرای وسیع انجام داده بود؛ یکی از این اقدامات به کارگیری ظرفیت شرکت‌های خصوصی با نظارت دولت، در جستجوی فلزات و اشیای گران‌بها بود. با پیشرفت تکنولوژی، دستگاه‌های زیاد و جدیدی برای کشف اشیای باستانی و همچنین ارزشمند اختراع شده بود. لذا این دستاوردها به شرکت‌های خصوصی کمک کرده بود تا بتوانند راحت‌تر به اهداف خود نایل شوند.
    حالا بنیامین در قسمتی از این صحرا در حال فعالیت یا به تعبیری دقیق‌تر، جسجتو برای یافتن اشیای گران‌بها بود. او به سمت جنوب شرقی کمپ رفته بود، جایی به نظرش می‌آمد می‌توانست حاوی اشیای قیمتی بیشتری باشد. البته خودش به خوبی می‌دانست که این گشت و گذار الزاما منجر به یافتن چیزی گران‌بها نخواهد بود، اما او باید به هر حال کار خودش را انجام می‌داد.
    بنیامین دستگاه فلزیاب خود را روی خاک گذاشت و مشغول یافتن شد. دقایقی متمادی به همین منوال گذشت اما چیزی پیدا نکرد. او تمام حواسش را روی نمایشگر دستگاه و همچنین صدای آن متمرکز کرده بود، اما نه چیز خاصی می‌دید، نه می‌شنید. اما ناگهان صدایی او را از جا پراند:
    - چیزی پیدا نکردی؟

    بنیامین با سرعت پشت سرش را نگاه کرد و کسی را دید که اصلا دوست نداشت در آن لحظه ببیند؛ رافائل.
     

    M.Ghushchi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/09
    ارسالی ها
    24
    امتیاز واکنش
    40
    امتیاز
    81
    سن
    31
    - رافائل! تو اینجا چی کار می‌کنی؟!
    - اومدم رفیقم رو ببینم.
    - مگه قرار نشد امروز رو جدا کار کنیم؟
    - نگفتی امروز رو، گفتی واسه شروع دور از هم باشیم.
    بنیامین نگاهی به اطراف انداخت؛ مثل این بود که می‌خواست کسی را پیدا کند تا او را نجات دهد! سپس با بی‌حوصلگی گفت:
    - ببین رافائل...
    - رافا.
    - باشه باشه، رافا. بیا امروز رو جدا کار کنیم. اصلا حوصله ندارم.
    - قبلا با حوصله‌تر بودی.
    - قبلا؟!
    رافائل لحظه‌ای به پشت سرش نگاه می‌کند، سپس می‌گوید:
    - آره دیگه، وقتی از دفتر اون مَرده روانشناس اومدی بیرون. اولا خوش اخلاق بودی. الان عوض شدی.
    - خب یعنی تو رفیق بداخلاق نمیخوای؟ پس رفاقت بی‌رفاقت؟
    - رفیق که نباید توی سختی رفیقش رو فراموش کنه. من باید اخلاقت رو عوض کنم.
    بنیامین اصلا حوصله نداشت. ساعتش را نگاه کرد؛ ساعت حدودا ده صبح بود. تا زمان ناهار و استراحت دو ساعت مانده بود. یعنی اگر دعوت او را قبول می‌کرد، باید حداقل دو ساعت دیگر او را تحمل می‌کرد. برای همین سعی کرد تا به هر طریقی که شده او را دست به سر کند.
    - اصلا تو چرا منو به عنوان رفیقت انتخاب کردی؟
    -انتخاب؟ من تو رو انتخاب نکردم، تو برای من انتخاب شده بودی.
    - چی؟!
    - ما توی این دنیا انتخاب نمی‌کنیم، فقط انتخاب‌های صورت گرفته رو انجام میدیم.
    - یعنی چی؟ من می‌تونم انتخاب کنم چی کار کنم یا نکنم.
    - تو قبلا همه‌ی انتخاباتت رو کردی. توی این دنیا فقط داری اونا و عواقبشون رو تجربه می‌کنی.
    - ببینم، تو فلسفه خوندی؟
    رافائل دستی به موهای سیاهش کشید و با خنده‌ای کوتاه جواب داد:
    - فلسفه چیه بابا! فقط نظرم رو گفتم.
    - نظرت جالب بود، ولی به درد شرایطی که توش هستیم نمی‌خوره.
    - شرایط؟ کدوم شرایط؟
    - همین رفاقت و این حرفا دیگه.
    رافائل دست روی شانه بنیامین گذاشت و گفت:
    - بهترین شرایط دنیا اینه که دست رفیقت روی شونه‌ات باشه.
    بنیامین نگاهی به دستِ رافائل روی شانه‌اش انداخت و طوری نگاه کرد که انگار موجودی چندش‌آور دستش را روی شانه‌اش گذاشته بود. سپس رو به رافائل کرد و خواست چیزی بگوید، که دید مرد جوان قد بلندی به آنها نزدیک می‌شد. بنیامین نگاهش را به سمت آن مرد چرخاند و رافائل هم همین کار را کرد. مرد جوان که موهای بور بلندش را دم اسبی بسته بود، به آرامی و طوری که انگار دارد از یک گالری عکس بازدید می‌کرد، به آنها نزدیک شد.
    - سلام همکاران عزیز!
    رافائل دست از روی شانه بنیامین برداشت و رو به مرد جدید گفت:

    - سلام!
    سپس مثل اینکه فکری به سرش زده باشد، ناگهان گفت:
    - خوب شد اومدی. بیا اینجا کمک.
     

    M.Ghushchi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/09
    ارسالی ها
    24
    امتیاز واکنش
    40
    امتیاز
    81
    سن
    31
    مرد جدید کمی به آن دو نزدیک‌تر شد و در حالی که شیئی کوچک را در دست راستش گرفته بود، با دست چپش به دستگاه بنیامین اشاره کرد و گفت:
    - مشکلی واسه دستگاه به وجود اومده همکاران؟
    رافائل گفت:
    - نه. واس دسگاه نه، واس خود ما.
    بنیامین متعجبانه به رافائل نگاه کرد و منتظر شد ببیند منظورش از این حرف چه بوده است. بعد رافائل گفت:
    - ببین آقا، این دوستم، یعنی آقا بنیامین... راسّی اسم شما چیه؟
    مرد جدید دست چپش را در جیب پیراهن لباس کارش گذاشت و مفتخرانه گفت:
    - "بِکِر" هستم همکاران؛ "یوئِل بکر".
    و شروع کرد به چرخاندن شیئی که دیگر مشخص شد یک تاس شش وجهی بود. بعد رافائل ادامه داد:
    - خب یوئل، ببین، این دوستم بنیامین، نمیخواد من به عنوان رفیقش کنارش باشم و همه‌ش میخواد طردم کنه.
    بنیامین: نه نه اشتباه نکن رافائل، من نمیخوام تو رو طرد کنم. فقط خواستم موقع کار، به کار توجه کنیم نه چیز دیگه.
    رافائل: یعنی من مزاحمم؟!
    بنیامین: نه اصلا!
    یوئل: فک کنم من بتونم مشکل شما رو حل کنم همکاران.
    رافائل: چطوری؟
    یوئل: با این!
    و سپس تاسی را که در دست داشت بالا برد. بنیامین و رافائل با تعجب به تاس خیره شده بودند. شاید نمی‌دانستند منظور یوئل از آن تاس چه بود.
    رافائل: تاس؟!
    یوئل: بله، تاس!
    بنیامین: ببخشید، چطور میشه مشکل ما رو با یه تاس حل کرد؟
    یوئل: یه تاس نه، این تاس!
    سپس تاس را به چشمان آنها نزدیک‌تر کرد و گفت:
    - این تاس برای من مثل یه دستور از طرف مغز می‌مونه. هر وقت توی کاری شک داشته باشم، این تاس رو میندازم. اگر تاس به من شیش گفت، من اون کار رو انجام میدم. این‌طوری دیگه مشکل تصمیم‌گیری ندارم.
    بنیامین نگاهی به رافائل انداخت. رافائل هم متقابلا به او نگاه کرد. سپس بنیامین گفت:
    - نه ممنون آقای بکر، فکر کنم راه‌های بهتری برای یه تصمیم‌گیری عاقلانه وجود داشته باشه.
    سپس رفت تا دستگاه فلزیابش را بردارد. ولی رافائل دستش را گرفت و گفت:
    - نه، اتفاقا راه حل خوبیه!
    بنیامین نگاهی پرسش‌گرانه به او انداخت. رافائل نگاهش را به سمت یوئل برگرداند. یوئل لبخند زد و ژست یک پیروز را به خود گرفت. رافائل توضیح داد:
    - بعضی وقتا راه حلای به ظاهر غیر منطقی و عجیب، می‌تونه گره‌گشای مشکلات پیچیده باشه؛ مثل استخاره‌ای که مسلمونا می‌گیرن.
    بنیامین دستش را از دست رافائل رها کرد و گفت:
    - استخاره رو مسلمونا وقتی می‌گیرن که دیگه نه فکر کردن جواب میده، نه مشورت، نه هیچ چیز دیگه. آخرین راه برای تصمیم‌گیریه. تاس نیستش که!
    رافائل این بار جدی‌تر گفت:

    - ولی بذار یه بار امتحانش کنیم.
     

    M.Ghushchi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/09
    ارسالی ها
    24
    امتیاز واکنش
    40
    امتیاز
    81
    سن
    31
    بنیامین جوابی نداشت که بدهد. می‌دانست در نهایت حرف، همان حرف رافائل خواهد شد. وقت زیادی هم به خاطر این مسئله از او گرفته شده بود. پس در نهایت تصمیم گرفت تن به این کار بدهد.
    رافائل: خب، اگه شیش بیاد باید چه کنیم؟!
    یوئل: خودتون تصمیم بگیرید همکاران.
    بنیامین و رافائل به هم نگاهی کردند. سپس رافائل گفت:
    - واس اینکه آقا بنیامین ما ناراحت نشه، اگه شیش اومد من و اون با هم می‌مونیم. اگه هم که نه، من راهم رو کج می‌کنم و میرم. قبول؟
    بنیامین نگاهی به رافائل و بعد به تاس انداخت. سپس به آرامی گفت:
    - قبول.
    رافائل هم با خوشحالی به یوئل گفت که تاسش را
    بیندازد. یوئل سپس به آنها گفت:
    - خوشحالم که به اهمیت و قدرت این تاس پی بردید. بهتون قول میدم این آخرین باری نخواهد بود که از قدرت این تاس استفاده خواهید کرد همکاران!
    آنگاه یوئل دست راستش را بالا برد و کمی به تاسش نگاه کرد. کمی بعد، او تاس را به آرامی به بالا پرتاب کرد.
    *****
    ساعت دوازده و پانزده دقیقه ظهر بود. زمان استراحت کارگران از پانزده دقیقه پیش شروع شده و تا ساعت دو بعد از ظهر ادامه خواهد داشت. این زمان برای استراحت، غذا، اعمال مذهبی و سایر فعالیت‌های کارگران تدارک دیده شده بود. هوای اوایل پاییز خیلی گرم یا سرد نبود و این باعث می‌شد تا کار کردن حتی در نیمه ظهر هم خیلی اذیت‌کننده نباشد. با این وجود اکثر کارگران تمایل داشتند تا کار ظهر را در زیر سایه انجام دهند که البته در این محیط صحرایی یافتن سایه به آسانی امکان‌پذیر نبود، خصوصا اواسط ظهر که خورشید به وسط آسمان می‌رسید.
    بنیامین ظرف غذایش را رو به رویش گذاشته بود و داشت به آن نگاه می‌کرد؛ یک سینی مستطیلی شکل که چند قسمت داشت و در هر قسمت آن یک نوع خوردنی گذاشته بودند. ناهار آن روز برنج سفید؛ خورشت لوبیا، ترشی، چند دانه خرما و یک عدد قوطی نوشابه مشکی بود. بنیامین اگرچه داشت به غذایش نگاه می‌کرد، اما مشخصا فکرش جای دیگری بود. تا اینکه حضور کسی، رشته افکارش را از هم گسست.
    - بخور، بخور!

    بنیامین این دفعه به صدا اهمیت نداد، چون می‌دانست چه کسی است؛ رافائل. او هم سینی غذایش را آورده بود تا کنار بنیامین غذا بخورد. سالن غذاخوری یک کانتینر طویل بود که برای بیست نفر جا داشت؛ پنج میز چهار نفره با چهار صندلی در دو طرف آن. این ظرفیت برای کارگران دو شیفت که جمعا بیست نفر می‌شدند، کافی بود. اگرچه معمولا همه با هم غذا نمی‌خوردند، ولی مسئولان این تعداد را برای احتیاط رعایت کرده بودند. اکثر صحبت‌های بین کارگران در وعده‌های ناهار و شام صورت می‌گرفت، چون هم وقت کافی داشتند، هم کار نمی‌کردند، هم کارگران دو شیفت حاضر بودند. لذا فرصت مناسبی برای صحبت بود.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.
    بالا