سومنوپیا | محمد قوشجی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

M.Ghushchi

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2021/10/09
ارسالی ها
24
امتیاز واکنش
40
امتیاز
81
سن
31
بنیامین لقمه‌ای دیگر در دهانش گذاشت و به آرامی جوید. سپس متوجه شد که رافائل خیلی میلی به غذا ندارد. لقمه‌اش را که فرو برد، گفت:
- رافائل، چرا غذا نمی‌خوری؟ اشتها نداری؟
رافائل که با غذایش بازی می‌کرد، جواب داد:
- نه، بحث اشتها نیس. گفتم که، زیاد نمی‌تونم غذا بخورم.
- آهان. یادم رفت. امیدوارم هر چه زودتر خدا شفا نصیبت کنه.
- خدا؟ کی شفا میده؟ خدا، دکتر، دارو، جسم، یا چیزی دیگه؟
بنیامین که ظاهرا از این سوال کمی جا خورده بود، گفت:
- خب، معلومه که خدا. یعنی همه چیز دست خداست؛ همین نفسی که می‌کشیم، غذایی که می‌خوریم...
- که نمی‌خوریم...
بنیامین متوجه منظور رافائل شد، برای همین جواب داد:
- خب تو مشکل معده داری. خدا که مقصر نیست.
- چطور وقت نعمت، خدا خداس، وقت مشکلات نیس؟!
بنیامین قاشقش را درون بشقابش گذاشت و جواب داد:
- ببین منظورم این نبود. منظورم اینه که خدا یه سری قوانین وضع کرده. وقتی اون قوانین رو رعایت نکنیم، دچار مشکل میشیم.
- مثلا مشکل معده.
- دقیقا.
- پس بحث مشکلات ژنتیکی و بیماری‌های مادرزادی چی میشه؟
- ببین بعضی چیزا به دلیل انختاب نادرست پدر و مادر یا جامعه است؛ مثلا ازدواج فامیلی، تغذیه نامناسب، امواج سرطان‌زا و خیلی چیزای دیگه باعث میشه جنین دچار مشکل بشه. همه اینا جزئی از قوانین خدان.
- و ما داریم چوب چیزایی رو می‌خوریم که هیچ گناهی در ازاشون مرتکب نشدیم.
- ببین... ما...
- به نظرت این ما هسّیم که انتخاب می‌کنیم؟ به نظرت انتخاب‌های ما واقعی‌ان؟
- بازم بحث انتخاب؟!
رافائل دور و برش را نگاهی کرد و گفت:
- چه چیزایی به نظرت واقعی‌ان؟
سپس با چشمانش به آرم شرکت که روی پیراهن کاری بنیامین حک شده بود، اشاره کرد؛ آرم شرکت، نام آن، یعنی "IsReal" بود که هم شباهتی به کلمه "Israel" یعنی اسرائیل داشت، هم به معنای "واقعی است" بود. قسمت "Is" قرمز و قسمت "Real" هم آبی بود. تمام آن هم در یک مستطیل سفید قرار داشت. بنیامین نگاهی به آرم شرکت انداخت و گفت:
- منظورت چیه؟
- هیچی هیچی. شامتو بخور.
بنیامین نگاهی به رافائل انداخت که داشت از سر جایش بلند می‌شد تا برود. خواست چیزی بگوید که حضور آن دو مردی که ظهر وقت ناهار توجه‌اش را جلب کرده بودند، مانع شد. نگاهی به آنها انداخت و به رافائل گفت:
- نظرت چیه باهاشون صحبت کنیم؟
- الان؟!
- آره خب. چرا که نه.
- آخه ما شام خوردیم.

- من که هنوز تموم نکردم. تو هم فقط بشین کنار ما.
 
  • پیشنهادات
  • M.Ghushchi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/09
    ارسالی ها
    24
    امتیاز واکنش
    40
    امتیاز
    81
    سن
    31
    این بار هم مثل همیشه مرد لاغر اندام سیاه پوست جلوتر راه می‌رفت و مرد هیکلی سفید پوست که یک صندلی با خود حمل می‌کرد، پشت سرش حرکت می‌کرد. هیچ تغییری به وجود نیامده بود. انگار که آن دو نفر همیشه همین‌طور بودند.
    رافائل: بذار باهاشون صحبت کنیم ببینیم قضیه چیه.
    بنیامین: آره منم مدتیه کنجکاوم.
    - به نظرت کنجکاوی صفت خوبیه یا بد؟
    - بستگی به موقعیتش داره.
    - تو موقعیت الان ما چی؟
    - فوق‌العاده است!
    بنیامین لبخندی زد و به سمت آن دو مرد حرکت کرد. رافائل هم به دنبال او راه افتاد. وقتی به آن دو نفر رسیدند، بنیامین احوال‌پرسی را شروع کرد:
    - سلام آقایون! خسته نباشید!
    رافائل هم پشت سر او گفت:
    - خسّه نباشید برادرا!
    هر دو مرد نگاهشان به سمت بنیامین و رافائل برگشت. مرد لاغر هم به نشانه احترام دستی تکان داد و به سمت آن دو تغییر مسیر داد. به هم که رسیدند، مرد لاغر به گرمی با هر دوی آنان دست داد. مرد هیکلی هیچ واکنشی نشان نداد. مرد لاغر خطاب به مرد هیکلی گفت:
    - "دانیل"! خارج از عرف و ادبه که به سلام دیگران جواب ندی. زود باش!
    مرد هیکلی سپس دستش را به سمت بنیامین دراز کرد و گفت:
    - سلام.
    بنیامین هم به او دست داد و با لبخند جواب داد:
    - سلام!
    رافائل هم همین کار را کرد و سپس خطاب به مرد لاغر گفت:
    - خب آقای...
    - "یارون" هستم. از خانواده "گُلدبِرگ". خیلی مفتخر هستم که با شما آشنا میشم. ایشون، یعنی رفیقم هم آقای "دانیل بِرْنسِن" هستن. ایشون هم علی‌رغم کم‌حرفی، مطمئنم که از دیدن و آشنایی با شما به مقدار بسیار زیادی خوشحال هستن!
    یارون نگاهی به دانیل کرد و او هم با تکان دادن سر تایید کرد.
    رافائل: آقای یارون! حقیقت مرام شما دو نفر ما رو جذب خودش کرد. واسه همین خواسّیم بیشتر با شما آشنا بشیم.
    یارون: البته! باعث شرف‌مندی و خوش‌بختیه این موضوع! بنده تمام قد مفتخرم که اعلام کنم دیدار شما باعث شعف بنده شد. اجازه بدید بار دیگه دستتون رو بفشارم!
    سپس او دست بنیامین و رافائل را دوباره و به گرمی فشرد و بعد ادامه داد:
    - خب دوستان عزیز، نظرتون چیه مکان مناسب‌تری رو جهت ادامه صحبت انتخاب کنیم؟
    بنیامین از این پیشنهاد استقبال کرد و گفت:
    - بله حتما! بفرمایید!

    رافائل هم مثل بنیامین این دعوت را پذیرفت و آنها را تا سر میز غذاخوری همراهی کرد. آنها در میز گوشه سالن غذاخوری نشستند.
     

    M.Ghushchi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/09
    ارسالی ها
    24
    امتیاز واکنش
    40
    امتیاز
    81
    سن
    31
    در این ساعت از شب، در سالن غذاخوری طبق معمول تقریبا همه کارگران حضور داشتند و در حال خوردن شام خود بودند. شام معمولا غذایی سبک بود که برای خواب و استراحت آنها مشکلی به وجود نیاید. رافائل که غذایش را خورده بود و دیگر نمی‌توانست چیز بیشتری بخورد، ییشتر صحبت می‌کرد. او خطاب به یارون گفت:
    - آقای یارون، شما با هم فامیل هسّین؟
    و با سر اشاره‌ای به دنیل کرد. یارون هم با لبخند گفت:
    - نخیر متاسفانه. خیلی مایه عزت بود اگر با هم فامیل بودیم، ولی متاسفانه نیستیم.
    سپس سرش را به نشانه تأسف تکان داد. بنیامین نگاهی به یارون که سرش پایین بود کرد و از او پرسید:
    - پس چی شده که از همون روز اول این‌قدر با هم رفیق هستید؟
    یارون خنده‌ی ریزی کرد و گفت:
    - پس از همون روز اول ما رو زیر نظر داشتید!
    رافائل گلویش را صاف کرد و گفت:
    - زیر نظر که نه، فقط کنجکاو شده بودیم. قصد فضولی نداشتیم!
    - مشکلی نیست آقای رافائل! الان خدمت شما توضیح میدم داستان این رابـ ـطه دوستانه و برادرانه رو.
    یارون دستش را روی شانه عضلانی دنیل گذاشت و گفت:
    - این آقای مهربون و قوی رو که می‌بینید، برادر من هست؛ البته نه برادر خونی، که برادر قلبی من هست. آه چقدر این برادری دوست داشتنی و عزیزه! من از صمیم قلبم خداوند رو شاکرم به خاطر این نعمت.
    رافائل نگاهی به دنیل که همچنان سر به زیر و ساکت بود و آرام غذایش را می‌خورد نگاه کرد و گفت:
    - چطور با هم آشنا شدید؟
    - ما مدت‌هاست با هم آشنا هستیم. آقا دنیل به خاطر احترامی که به عموش می‌ذاشت، البته عموی مرحومش و همچنین تشابه رفتار و چهره بنده با ایشون، لطف می‌کنن و به بنده هم همون احترام رو می‌ذارن. خدای من، چقدر این مرد مهربونه! مطمئنا بزرگ‌تر از عضلات بدنش، عضلات قلبش هستن. مفتخرم که این مرد دوست داشتنی رو در کنار خودم دارم.
    سپس خیلی آرام با دستش به شانه‌های دنیل زد. دنیل کمی سرخ شده بود و آرام آرام غذا می‌خورد.
    لبخندی روی لب بنیامین نشست. او هم خطاب به یارون گفت:
    - چه عجیب و جالب! خب حالا چرا دنیل این‌قدر کم حرفه؟
    یارون به جای دنیل توضیح داد:
    - میگه خجالتی بودن رو از عموش به ارث بـرده. کم حرف ولی پر عمل! زحمت صندلی من رو هم ایشون می‌کشه.
    و اشاره‌ای به صندلی‌اش، که روی آن نشسته بود کرد.
    رافائل نگاهی به صندلی کرد و گفت:
    - حالا داستان این صندلی چیه؟
    - اُه این صندلی. البته، الان توضیح میدم خدمتتون. این صندلی خیلی برام عزیزه. البته باید توضیح دقیق بدم که به طور قطع این مرد عزیزی که پیشم نشسته از این صندلی برام عزیزتره، ولی از حق نگذریم این صندلی دوست داشتنی هم برام عزیزه.
    - اون وقت چرا؟
    - چرا این مرد از صندلی‌م برام عزیزتره؟
    - نه، چرا این صندلی این‌قدر واستون عزیزه.

    - میشه لطفاً نپرسید؟!
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.
    بالا