- عضویت
- 2021/10/09
- ارسالی ها
- 24
- امتیاز واکنش
- 40
- امتیاز
- 81
- سن
- 31
رافائل که نشست، زیر لب چیزی مثل دعای اول غذا خواند و سپس غذا را شروع کرد. بنیامین که روز اول کاریاش را شروع میکرد گرسنه بود، برای همین زود دست به کار شد و خوردن غذا را شروع کرد. رافائل خواست از وقت استفاده کند، برای همین صحبت را شروع کرد:
- باید سالن غذاخوری مسئولا و کارگرا رو یکی میکردن.
بنیامین که آهسته غذا میخورد، پس از جویدن و بلع کامل غذا، جواب داد:
- مثل دوران دانشگاه؟
- مگه دانشگاه شما سلف مسئولا و دانشجوها یکی بود؟
- سلف اساتید و دانشجوها. مسئولا جدا بودن.
- مال ما که اینطور نبود. حال نمیداد. باید مسئولا با کارگراشون رفتار نزدیک و صمیمانه داشته باشن. با همین تغییر ساده، کار، بازدهی بیشتری پیدا میکنه.
- ولی رفتار مسئولا خوب بوده تا حالا.
- یه جوری میگی تا حالا، انگار سه ساله اینجا کار میکنی!
- به هر حال.
بعد از کمی سکوت، بنیامین پرسید:
- رافائل...
- رافا!
- ببخشید، رافا. تو از کجا در مورد استخاره مسلمونا میدونستی؟
- از همونجایی که تو میدونسّی!
- من تحقیق کردم.
- منم روش خودم رو داشتم.
- چه روشی؟
- رفاقت که این همه پرس و جو نداره! اعتماد توی رفاقت حرف اولو میزنه.
- نگفتم به تو اعتماد ندارم، فقط چون توی این زمینهها تحقیق میکنم، دوست داشتم بدونم از کجا این اطلاعات رو گیر آوردی و نظرت در موردشون چیه.
رافائل در حالی که لقمه غذا در دهانش بود، گفت:
- شغل آزاد داشتم قبلا. کار تجارت میکردم با تجار مختلف. البته تجارت کوچیک. در حد دلالی و خرده فروشی. بیشتر واسطه فروشندههای بزرگ بودم. توی این کار با مسلمونای مختلفی آشنا شدم.
سپس لقمهاش را قورت داد و ادامه داد:
- این چیزا رو از اونا یاد گرفتم کوکا!
- چی کا؟!
- کوکا! اهالی جنوب ایران به برادر میگن کوکا. اینم توی کار یاد گرفتم!
- مثل کوکا کولا!
- نه دقیقا، ولی قابل قبوله!
مرد تنومندی که ظاهرا از کارگران شیفت شب بود از کنارشان رد شد و توجه بنیامین را لحظاتی به خودش جلب کرد. سپس به بحث ادامه داد:
- دیگه چی یاد گرفتی؟
- دیگه چیش بمونه واس بعد! تا بهونه واس صحبت داشته باشیم.
- تو که همیشه بهونه داری!
- واس همینه تاسم همیشه شیش میاره!
*****
کار روز اول بنیامین و رافائل تمام شد. بنیامین برای روز اول کاری خود خسته شده بود.حق هم داشت، او اهل کارهای سخت نبود. اگر مسائل مالی نبود، شاید خیلیها از انسانها برای کار کردن به خودشان زحمت نمیدادند.
ساعت هشت و پانزده دقیقه و وقت شام فرا رسیده بود. بنیامین و رافائل کنار هم نشسته بودند. رافائل آنقدرها خسته نبود و البته خیلی هم توان نداشت، چون مثل اول روز پر سر و صدا و پر جنب و جوش نبود. هر دو ساکت بودند و در سکوت شام خود را میخوردند.
- باید سالن غذاخوری مسئولا و کارگرا رو یکی میکردن.
بنیامین که آهسته غذا میخورد، پس از جویدن و بلع کامل غذا، جواب داد:
- مثل دوران دانشگاه؟
- مگه دانشگاه شما سلف مسئولا و دانشجوها یکی بود؟
- سلف اساتید و دانشجوها. مسئولا جدا بودن.
- مال ما که اینطور نبود. حال نمیداد. باید مسئولا با کارگراشون رفتار نزدیک و صمیمانه داشته باشن. با همین تغییر ساده، کار، بازدهی بیشتری پیدا میکنه.
- ولی رفتار مسئولا خوب بوده تا حالا.
- یه جوری میگی تا حالا، انگار سه ساله اینجا کار میکنی!
- به هر حال.
بعد از کمی سکوت، بنیامین پرسید:
- رافائل...
- رافا!
- ببخشید، رافا. تو از کجا در مورد استخاره مسلمونا میدونستی؟
- از همونجایی که تو میدونسّی!
- من تحقیق کردم.
- منم روش خودم رو داشتم.
- چه روشی؟
- رفاقت که این همه پرس و جو نداره! اعتماد توی رفاقت حرف اولو میزنه.
- نگفتم به تو اعتماد ندارم، فقط چون توی این زمینهها تحقیق میکنم، دوست داشتم بدونم از کجا این اطلاعات رو گیر آوردی و نظرت در موردشون چیه.
رافائل در حالی که لقمه غذا در دهانش بود، گفت:
- شغل آزاد داشتم قبلا. کار تجارت میکردم با تجار مختلف. البته تجارت کوچیک. در حد دلالی و خرده فروشی. بیشتر واسطه فروشندههای بزرگ بودم. توی این کار با مسلمونای مختلفی آشنا شدم.
سپس لقمهاش را قورت داد و ادامه داد:
- این چیزا رو از اونا یاد گرفتم کوکا!
- چی کا؟!
- کوکا! اهالی جنوب ایران به برادر میگن کوکا. اینم توی کار یاد گرفتم!
- مثل کوکا کولا!
- نه دقیقا، ولی قابل قبوله!
مرد تنومندی که ظاهرا از کارگران شیفت شب بود از کنارشان رد شد و توجه بنیامین را لحظاتی به خودش جلب کرد. سپس به بحث ادامه داد:
- دیگه چی یاد گرفتی؟
- دیگه چیش بمونه واس بعد! تا بهونه واس صحبت داشته باشیم.
- تو که همیشه بهونه داری!
- واس همینه تاسم همیشه شیش میاره!
*****
کار روز اول بنیامین و رافائل تمام شد. بنیامین برای روز اول کاری خود خسته شده بود.حق هم داشت، او اهل کارهای سخت نبود. اگر مسائل مالی نبود، شاید خیلیها از انسانها برای کار کردن به خودشان زحمت نمیدادند.
ساعت هشت و پانزده دقیقه و وقت شام فرا رسیده بود. بنیامین و رافائل کنار هم نشسته بودند. رافائل آنقدرها خسته نبود و البته خیلی هم توان نداشت، چون مثل اول روز پر سر و صدا و پر جنب و جوش نبود. هر دو ساکت بودند و در سکوت شام خود را میخوردند.