سومنوپیا | محمد قوشجی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

M.Ghushchi

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2021/10/09
ارسالی ها
24
امتیاز واکنش
40
امتیاز
81
سن
31
رافائل که نشست، زیر لب چیزی مثل دعای اول غذا خواند و سپس غذا را شروع کرد. بنیامین که روز اول کاری‌اش را شروع می‌کرد گرسنه بود، برای همین زود دست به کار شد و خوردن غذا را شروع کرد. رافائل خواست از وقت استفاده کند، برای همین صحبت را شروع کرد:
- باید سالن غذاخوری مسئولا و کارگرا رو یکی می‌کردن.
بنیامین که آهسته غذا می‌خورد، پس از جویدن و بلع کامل غذا، جواب داد:
- مثل دوران دانشگاه؟
- مگه دانشگاه شما سلف مسئولا و دانشجوها یکی بود؟
- سلف اساتید و دانشجوها. مسئولا جدا بودن.
- مال ما که این‌طور نبود. حال نمی‌داد. باید مسئولا با کارگراشون رفتار نزدیک و صمیمانه داشته باشن. با همین تغییر ساده، کار، بازدهی بیشتری پیدا می‌کنه.
- ولی رفتار مسئولا خوب بوده تا حالا.
- یه جوری میگی تا حالا، انگار سه ساله این‌جا کار می‌کنی!
- به هر حال.
بعد از کمی سکوت، بنیامین پرسید:
- رافائل...
- رافا!
- ببخشید، رافا. تو از کجا در مورد استخاره مسلمونا می‌دونستی؟
- از همون‌جایی که تو می‌دونسّی!
- من تحقیق کردم.
- منم روش خودم رو داشتم.
- چه روشی؟
- رفاقت که این همه پرس و جو نداره! اعتماد توی رفاقت حرف اولو می‌زنه.
- نگفتم به تو اعتماد ندارم، فقط چون توی این زمینه‌ها تحقیق می‌کنم، دوست داشتم بدونم از کجا این اطلاعات رو گیر آوردی و نظرت در موردشون چیه.
رافائل در حالی که لقمه غذا در دهانش بود، گفت:
- شغل آزاد داشتم قبلا. کار تجارت می‌کردم با تجار مختلف. البته تجارت کوچیک. در حد دلالی و خرده فروشی. بیشتر واسطه فروشنده‌های بزرگ بودم. توی این کار با مسلمونای مختلفی آشنا شدم.

سپس لقمه‌اش را قورت داد و ادامه داد:
- این چیزا رو از اونا یاد گرفتم کوکا!
- چی کا؟!
- کوکا! اهالی جنوب ایران به برادر میگن کوکا. اینم توی کار یاد گرفتم!
- مثل کوکا کولا!
- نه دقیقا، ولی قابل قبوله!
مرد تنومندی که ظاهرا از کارگران شیفت شب بود از کنارشان رد شد و توجه بنیامین را لحظاتی به خودش جلب کرد. سپس به بحث ادامه داد:
- دیگه چی یاد گرفتی؟
- دیگه چی‌ش بمونه واس بعد! تا بهونه واس صحبت داشته باشیم.
- تو که همیشه بهونه داری!
- واس همینه تاسم همیشه شیش میاره!
*****
کار روز اول بنیامین و رافائل تمام شد. بنیامین برای روز اول کاری خود خسته شده بود.حق هم داشت، او اهل کارهای سخت نبود. اگر مسائل مالی نبود، شاید خیلی‌ها از انسان‌ها برای کار کردن به خودشان زحمت نمی‌دادند.
ساعت هشت و پانزده دقیقه و وقت شام فرا رسیده بود. بنیامین و رافائل کنار هم نشسته بودند. رافائل آن‌قدرها خسته نبود و البته خیلی هم توان نداشت، چون مثل اول روز پر سر و صدا و پر جنب و جوش نبود. هر دو ساکت بودند و در سکوت شام خود را می‌خوردند.
 
  • پیشنهادات
  • M.Ghushchi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/09
    ارسالی ها
    24
    امتیاز واکنش
    40
    امتیاز
    81
    سن
    31
    رافائل بعد از اینکه شامش را تمام کرد، خطاب به بنیامین گفت:
    - واس روز اول خسّه کننده بود، نه؟
    - آره. ولی بهش عادت می‌کنم. نگران نباش.
    - می‌دونم. تو می‌تونی! امیدوارم توی کارت موفق باشی.
    - همچنین!
    - خب دیگه، شب به خیر رفیق!
    - شب بخیر.
    سپس رافائل، بنیامین را ترک کرد و سراغ اتاق استراحت خود رفت. بنیامین هم کمی بعد که غذایش را تمام کرد، همین کار را کرد و رفت تا برای کار فردا صبح آماده شود. کسی نمی‌دانست فردا چه اتفاقاتی برای انسان رقم خواهد خورد؛ اما بنیامین هم طبیعتاً مثل تمامی انسان‌های دیگر دوست داشت تا فردایی آرام و بی‌دردسر داشته باشد.
    *****
    صبح روز سه شنبه بود و ساعت هفت صبح، که بنیامین اولین ویزیت هفتگی خود با دکتر شرکت انجام می‌داد. اتاق ویزیت، همان اتاق دیروز، یعنی همان اتاق روانشناس بود. ظاهرا در این اتاق تمام ویزیت‌ها انجام می‌شد. البته طبیعی هم بود، چون اگر قرار بود برای هر حرفه‌ای، یک کانتینر جداگانه تخصیص می‌یافت، هزینه و مکان زیادی صرف می‌شد و هم‌چنین در حمل و نقل نیز مشکل و هزینه ایجاد می‌کرد.
    البته دیروز بنیامین متوجه شد که مثلا فقط تنها یک روانشناس در کمپ حاضر نبود و افراد، پیش روانشناس‌های دیگری هم می‌رفتند. این کار باعث می‌شد تا زمان کمتری را برای ویزیت‌های هفتگی صرف کنند و به کارگران وقت بیشتری برای صحبت با روانشناس، پزشک یا هر شخص دیگری داده می‌شد. این نکته در مورد پزشک هم صادق بود و حضور بیش از یک پزشک مشخص بود.
    بنیامین داخل اتاقی شد که دیروز وارد شده بود، اما این بار به جای یک روانشناس میانسال کت و شلوار پوش، یک پزشک نسبتا جوان که اسکراب آبی آسمانی به تن داشت، رو به رویش نشسته بود. پزشک موهای خامه‌ای سیاه و براقی داشت که به سمت چپ و به آراستگی تمام شانه زده شده بود. پزشک با دیدن بنیامین از روی صندلی کمی بلند شد و با اشاره دست به او تعارف کرد تا روی صندلی بنشیند. بنیامین روی صندلی نشست و صحبت را شروع کرد:
    - سلام آقای دکتر.
    - سلام آقای بارد. وِل‌کام!
    صدای پزشک بیشتر به یک آدم میانسال می‌خورد تا یک جوان؛ اما چهره‌اش، مخصوصا با آن چشم‌های گرد آبی و ابروهای نازک، او را بیشتر به یک نوجوان شبیه می‌ساخت. سپس در حالی که پرونده را نگاه می‌کرد، ادامه داد:
    - خب، آقای بنیامین بارد، یه یهودی محترم اسرائیلی...
    سپس بین حرف‌هایش با خم کردن سرش به نشانه احترام مکثی انداخت و ادامه داد:
    - که متولد و ساکن... به نظرم از جزئیات کسل کننده و نوشته‌های پرونده گذر کنیم. واتس یور آیدیا؟
    بنیامین زبان انگلیسی هم بلد بود، برای همین متوجه پرسش او شد و جواب داد:

    - بله موافقم.
     
    آخرین ویرایش:

    M.Ghushchi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/09
    ارسالی ها
    24
    امتیاز واکنش
    40
    امتیاز
    81
    سن
    31
    دکتر کمی روی صندلی‌اش جا به جا شد و گفت:
    - ممنونم آقای بارد. اوه ببخشید، می‌تونم شما رو بنیامین صدا کنم؟ ایف یو دونت مایند البته!
    - نه نه، مشکلی نیست. راحت باشید.
    - پِرفِکت!
    سپس دست‌هایش را به هم مالید و گفت:
    - خب، بنیامین، از کجا شروع کنیم؟ از آزمایش‌هات؟ شرح حالت؟ یا... یا دوست داری خودت صحبت کنی؟
    - هر طور صلاح می‌دونید. واسه من فرقی نداره. البته...
    پس از اینکه بنیامین کمی مکث کرد، دکتر گفت:
    - البته؟
    بنیامین نگاهی به پرونده روی میز کرد؛ شبیه همان پرونده‌ای بود که دیروز روی پرونده روانشناس دید، اما واضحا با آن فرق داشت. این یعنی هر کارگری در این شرکت، پرونده جداگانه‌ای برای خود داشت. بنیامین سپس گفت:
    - راستش دیروز که داشتم با آقای کاپلان، همون آقای روانشناس، صحبت می‌کردم، گفت در مورد خوابی که دو شب پیش دیدم حتما با شما یه صحبتی داشته باشم. به نظرتون این مسئله واسه شروع صحبت خوبه؟
    - پرفکت!
    سپس پزشک دست‌هایش را به هم زد و در حالی که داشت میزش را کمی مرتب می‌کرد گفت:
    - خب بنیامین... صبر کن! تو از ازم نپرسیدی که به چه اسمی میخوای صدام کنی؟
    بنیامین لحظه‌ای سکوت کرد. سپس گفت:
    - واسم خیلی فرقی نداره.
    - خب یه چیزی بگو. اصلا تِل می، اسمم چیه؟
    - آقای دکتر آیزن.
    دکتر آیزن با حالتی که انگار می‌خواست ادا در بیاورد گفت:
    - آقای دکتر آیزن! راحت باش! بگو آیزن. اصلا بگو آبراهام.
    - ممنونم، ولی به نظرم همون آقای آیزن بهتره.
    - هر دو اسم کوچیک رو صدا بزنیم بهتر نیست؟ کاهش فاصله پزشک و بیمار، به درمان کمک می‌کنه.
    - بیمار؟
    دکتر آیزن دست‌هایش را در هوا تکان داد و گفت:
    - اُه آیم سُری! طبق عادت گفتم، منظوری نداشتم. پزشک و مراجعه کننده. ذَتس بِتِر! خب، هر طور راحتی بنیامین. خوابت رو تعریف کن.
    بنیامین کمی سر جایش جا به جا شد و بعد خواب، یا به تعبیر خودش کابوسی را که برای روانشناس تعریف کرده بود، برای دکتر آیزن نیز تکرار کرد.
    آنگاه دکتر آیزن کمی به خوابی که شنیده بود فکر کرد. سپس با حالتی جدی پرسید:
    - می‌دونی، به نظرم کابوس، دیدن خوابِ بد نیست، بیدار شدن از یه رویای خوبه؛ وقتی می‌بینی برگشتی به همون دنیایی که شب قبل توش خوابیده بودی.
    - نظریه جالبیه.
    دکتر آیزن نگاهی به بنیامین انداخت و گفت:
    - واسه من از نظریه گذشته، تبدیل به واقعیت شده.
    - یعنی این‌قدر زندگی‌تون سخته؟
    - نه، رویاهام خیلی شیرینن.
    - یعنی...
    سپس دکتر آیزن خیلی سریع حرف او را قطع کرد:
    - فک کنم جامون عوض شد! بهتره برگردیم سر بحث خودمون، یُر نایت‌مِیر.
     

    M.Ghushchi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/09
    ارسالی ها
    24
    امتیاز واکنش
    40
    امتیاز
    81
    سن
    31
    سپس دکتر آیزن روی برگه‌ای کوچک چیزی نوشت و بحث را ادامه داد:
    - معمولا ما شبا خواب چیزایی رو می‌بینیم که توی طول روز بهش فکر می‌کنیم. به نظر میاد این مسئله خیلی ذهن تو رو توی روز درگیر کرده که شبا خوابش رو می‌بینی.
    - بله خب، من تحقیقاتم در مورد ادیان مختلفه. به نظر منم این می‌تونه دلیلی برای این کابوس من باشه.
    - یعنی افکار خودآگاه تو، روی خواب، که پدیده‌ای ناخودآگاهه تاثیر میذاره.
    - دقیقا.
    - موافقم. ولی ممکنه عکس این قضیه هم صادق باشه؛ یعنی خوابِ ناخودآگاه ِتو روی افکار خودآگاهت تاثیر میذاره. به معنای دیگه، این خواب مدت‌ها توی ذهن ناخودآگاهت بوده و این مسئله به مرور زمان توی خودآگاهت تاثیر گذاشته و تو رو دعوت به تحقیق روی این مسئله کرده. بعد این باعث شد تو خواب‌ها رو واضح‌تر ببینی.
    بنیامین کمی فکر کرد. نگاهی به ساعتی که سمت چپ او روی دیوار بود، انداخت؛ فقط پنج دقیقه برایشان مانده بود. سپس رو به دکتر آیزن گفت:
    - خب حالا از کجا بفهمیم اول افکار من بودن، یا خواب من؟
    - وقتی بفهمیم اول مرغ بوده یا تخم مرغ!
    بنیامین جواب سوال خود را نگرفته بود، اما مشخص بود دکتر آیزن هم جوابی برای آن سوال نداشت. مسئله پیچیده‌ای بود. دکتر آیزن چیز دیگری هم روی برگه‌ای که قبلا روی آن نوشته بود اضافه کرد و به بنیامین داد.
    - به نظرم بهتره این پنج‌شنبه که وقت آزاد داری، بری کلینیک تا ازت یه سومنوگرافی بگیرن.
    - ببخشید، چی بگیرن؟!
    - سومنو... گرافی؛ یعنی نوار خواب. یه چیزی مثل نوار مغزه. دُنت وُری! فقط واسه تحلیل امواج مغزی هنگام خوابه. واسه ادامه این موضوع لازمه.
    - به نظرتون ادامه این موضوع لازمه؟
    - آف کُرس! این خواب‌ها و این افکار در دراز مدت می‌تونن روی کارت تاثیر بذارن. همچنین روی سایر جوانب زندگی‌ات. البته امیدوارم مشکلی نباشه!
    بنیامین سپس برگه را از دست دکتر آیزن گرفت و پس از تشکر از او، از اتاق خارج شد.
    *****
    شب فرا رسیده بود و بنیامین و رافائل در حالی که جستجوی قسمت جنوبی را دستور کار خود قرار داده بودند، با هم گفتگو می‌کردند.
    رافائل: چی شد که اومدی توی این کار؟
    بنیامین: راستش مسائل مالی باعث شد بیام اینجا. مجبور شدم درآمدی داشته باشم.
    - ازدواج کردی؟
    - نه، ولی واسه خونواده‌ام میخوام. بعد از فوت پدرم...
    - خدا رحمتش کنه.
    - ممنون. بعد از فوت اون دیگه مجبور شدم به عنوان پسر بزرگ خونواده جایی مشغول به کار بشم. چون خونواده ما اگرچه فقیر نیست، ولی به هر حال برای تامین هزینه‌ها نیاز به درآمد داره.
    - بقیه اعضای خونواده چی کار می‌کنن؟
    - یه برادر کوچیک‌تر از خودم دارم که داره درس می‌خونه، دو تا خواهر کوچیک و مادرم که به خاطر بیماری نمی‌تونه کار بکنه.
    - پس بار سنگینی روی دوشِته.
    - تقریبا.
    - قبلش چی کار می‌کردی؟

    - تحقیق روی ادیان مختلف. البته هنوز هم دارم این کار رو ادامه میدم، ولی طبیعتا نه مثل سابق.
     

    M.Ghushchi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/09
    ارسالی ها
    24
    امتیاز واکنش
    40
    امتیاز
    81
    سن
    31
    رافائل با حالتی متعجب گفت:
    - عجب!
    بنیامین نگاهی به رافائل انداخت که انگار داشت به چیزی فکر می‌کرد:
    - چی عجیبه رافائل؟
    - خو بگو رافا!
    - خب... راستش من با رافائل راحت‌ترم.
    - هر طور راحتی.
    - حال نگفتی، چی عجیب بود واست؟
    - ها؟! هیچی، همین طوری گفتم. مهم نیست.
    بنیامین و رافائل سپس سکوت کردند و کار خود را ادامه دادند.
    پس از اتمام کار، هر دوی آنها راهی کانتینر غذاخوری شدند تا شام بخورند. این بار سالن خالی بود و آنها اولین نفراتی بودند که وارد می‌شدند. هر دو غذایشان را از مسئول سالن غذاخوری، که پسر جوان خوش‌برخوردی بود و همیشه لبخند می‌زد گرفتند و روی صندلی‌های آخرین میز نشستند.
    پس از صرف کمی از شام، که شامل چندین غذا و خوراکی سبک مثل سالاد، سیب زمینی سرخ شده، سوپ مرغ و انواع دیگر غذاها بود، بنیامین سر صحبت را باز کرد:
    - راستی رافائل، چرا این‌جا همه تلاش می‌کنن با آدم خودمونی بشن؟
    - همه؟
    - نه همه، ولی خب مثلا تو و حتی دکتری که امروز ویزیتم کرد. اون هم تلاش می‌کرد که من با اسم کوچیک صداش بزنم.
    رافائل که انگار تعجب کرده بود، پرسید:
    - آیزن؟!
    - آره، دکتر آیزن.
    - و تو هم گفتی راحت‌تری که اسم کوچیکش رو صدا نزنی؟
    بنیامین هم دست از غذا خوردن کشید و گفت:
    - خب آره. چطور مگه؟ کار بدی کردم؟
    - کار بدی که نه، ولی... چرا سعی می‌کنی فاصله‌ات رو با بقیه حفظ کنی؟
    - پدرم همیشه می‌گفت اگه دیدی همه‌ی دور و بری‌هات خوبن، بدون یا بقیه دارن اَدای آدم خوبا رو در میارن، یا تو توی خواب غفلتی.
    - دستت درد نکنه! یعنی من شدم آدم بده!
    - نه نه منظوری نداشتم! کلی گفتم. خواستم بدونی من شخصیت محتاطی دارم.
    - می‌دونم.
    در همین حین دو نفر از کارگران که از کنار آنها رد می‌شدند، نظرشان را جلب کرد؛ اولی مرد جوان سیاه پوست، قد بلند و لاغری بود که عینک طبی به چشم داشت. دومی هم مرد جوانی بود که کمی عقب‌تر از مرد اولی راه می‌رفت و بر خلاف او سفید پوست و هیکلی بود و قد نسبتا بلندی داشت. زیپ پیراهنش را کامل باز کرده و زیرپیراهن رکابی سفیدی که زیر آن پوشیده بود، پیدا بود. مرد لاغر به مرد هیکلی اشاره کرد و او صندلی فلزی تاشویی را که در دست داشت، پشت یک میز گذاشت، سپس مرد لاغر روی آن صندلی نشست. مرد هیکلی نیز کنار او، روی یکی از صندلی‌های سالن غذاخوری نشست. رافائل که انگار از دیدن این صحنه خوشش نیامده بود، گفت:
    - انگار مستخدمشه!
    بنیامین نگاهش را از آن دو نفر گرفت و به رافائل گفت:
    - شاید فامیلی، دوستی، چیزی باشن.
    - نه بابا، فامیل چیه! این دوتا تضاد مطلقن!
    - دوست چی؟
    - شاید. ولی بعید می‌دونم. هیچ شباهتی با هم ندارن.
    - مثل بعضیا.
    رافائل گوشه چشمی به او انداخت، ولی بنیامین به روی خودش نیاورد. سپس خطاب به بنیامین گفت:
    - میخوای ته و توشو در بیارم؟
    - که چی بشه؟ مگه فضولیم؟
    - فضولیم که نه، ولی فضولم! بذار تا فردا سیر تا پیازشون رو در میارم. شاید یه دوست واقعی بینشون پیدا کردم.
    بنیامین توجهی به این حرف رافائل نکرد. رافائل از جایش بلند شد. بنیامین به او نگاه کرد و گفت:
    - حالا بشین غذاتو تموم کن!
    - نه ممنون، همیشه همین‌قدر می‌خورم.
    سپس در حالی که زیر چشمی به آن دو نفر نگاه می‌کرد، از سالن غذاخوری خارج شد. بنیامین هم نگاهی به آن دو نفر انداخت که هر کدام داشتند به تنهایی غذای خود را در سکوت می‌خوردند. مرد لاغر بین لقمه‌هایش زیاد مکث می‌کرد و انگار داشت به مسئله مهمی فکر می‌کرد. مرد هیکلی اما با میـ*ـل خاصی مشغول خوردن غذایش بود. برخلاف کمی قبل، انگار حالا دو غریبه شده بودند و کسی کاری به دیگری نداشت. به راستی که زوج غریبی به نظر می‌رسیدند.

    *****
     

    M.Ghushchi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/09
    ارسالی ها
    24
    امتیاز واکنش
    40
    امتیاز
    81
    سن
    31
    به ازای هر دو کارگر، یک کانتینر مخصوص استراحت در کمپ قرار داده شده بود. این یعنی برای بیست کارگری که در دو شیفت کار می‌کردند، ده کانتینر وجود داشت.
    اتاق، یا همان کانتینری که بنیامین در آن استراحت می‌کرد، اتاق شماره ۰۳ بود. در هر اتاق که خیلی هم بزرگ نبود، دو تخت وجود داشت که روی هر تخت، یک نفر می‌خوابید. هر اتاق یک یخچال کوچک و دو کمد متوسط هم برای هر نفر داشت. میزی چوبی هم در گوشه اتاق قرار گرفته بود.

    هم‌اتاقی او مرد میانسالی بود که کم حرف می‌زد و خیلی حوصله معاشرت با دیگران را نداشت. برای همین بنیامین شب‌ها وقتی به اتاقش بر می‌گشت، هم به این دلیل، هم به خاطر خستگی، بدون صحبت با او می‌خوابید. این بار اما بنیامین تلاش کرد تا هر طوری که شده با این مرد صحبت کند. برای همین وقتی هم‌اتاقی‌اش پس از صرف شام وارد اتاق شد با او صحبت کرد:
    - سلام! خوش اومدین!
    مرد میانسال، که قدی کوتاه و کمی خمیده داشت، با چشمان سیاه و نسبتا بزرگش نگاهی به بنیامین انداخت، اما نه حرفی زد ، نه واکنشی از خود بروز داد. سپس نگاهش را از بنیامین برگرداند و روی تختش نشست. آنگاه بی‌توجه، مشغول عوض کردن لباس کارش شد. بنیامین منتظر ماند تا او لباسش را عوض کند، سپس گفت:
    - امروز کار چطور بود؟ امیدوارم خیلی بهتون سخت نگذشته باشه.
    مرد میانسال که حالا لباس راحتی کرم رنگ و گشادی به تن داشت، دوباره نگاهی به بنیامین کرد و بدون جواب دادن به او، روی تختش دراز کشید. بنیامین نمی‌دانست دلیل این بدخلقی او چه بود، ولی به هر حال سعی کرد از این رفتار او ناراحت نشود. برای همین این‌دفعه با تلاش بیشتر سعی کرد تا او را به حرف بیاورد:
    - من قصد فضولی یا مزاحمت ندارم، ولی خب به عنوان یه هم‌اتاقی و یه هم‌کار، دوست دارم به جای اینکه به در و دیوار زل بزنم، یا مثل دیوونه‌ها تنهایی توی کمپ قدم بزنم، با کسی صحبت کنم.
    برای چند ثانیه سکوتی ایجاد شد. مرد به بنیامین نگاه می‌کرد و حرفی نمی‌زد. بنیامین هم منتظر جوابی از او بود. احتمالا اگر جوابی نمی‌شنید، دیگر دست از تلاش کردن بر می‌داشت. مرد سرش را پایین انداخت. بنیامین نگاهی به ساعت کرد و متوجه شد که مرد معمولا این موقع نمی‌خوابید و اگر می‌خواست، وقت برای صحبت داشت، اما ظاهرا نمی‌خواست. بنیامین منصرف شد و روی تخت خودش دراز کشید.
    - خدا رو شکر نمیذارن با خودمون گوشی بیاریم.
    بنیامین که شنید هم‌اتاقی‌اش بالاخره با او صحبت کرده است، با خوشحالی به سمت او چرخید و روی تخت نشست. سپس گفت:

    - خب، چرا آخه؟ مگه گوشی آوردن چه مشکلی داشت؟ وقتمون رو باهاش می‌گذروندیم. از بیکاری هم در میومدیم.
     

    M.Ghushchi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/09
    ارسالی ها
    24
    امتیاز واکنش
    40
    امتیاز
    81
    سن
    31
    طبق قوانین شرکت و بر اساس توضیحات مسئولان، کارگران شرکت حق استفاده از هیچ‌گونه وسیله مخابراتی اعم از گوشی ساده، هوشمند، رادیو، بی‌سیم و غیره را نداشتند. این قوانین سخت‌گیرانه به چند دلیل بودند؛ اول از همه، اهمیت بالای این شغل و مخصوصا این منطقه بود. این شغل در بعضی مواقع با میراث ملی کشور اسرائیل سر کار داشت و همچنین می‌توانست ارتباطی با دولت فلسطین داشته باشد. نکته دوم بحث وقت‌گذرانی کارگران بود. مسئولان شرکت اعتقاد داشتند اگر کارگران با وسایلی مانند موبایل سرگرم شوند، تمام توان خود را به کار نخواهند گرفت و همچنین وقت زیادی را به کارهای بیهوده صرف خواهند کرد. لذا این اقدام هم به نفع کارگران و هم به نفع شرکت بود. نکته سوم هم به مسئله اختیار بر می‌گشت. مسئولان کسی را مجبور به کار در این کمپ نمی‌کردند، در نتیجه قوانین هر چند هم سخت‌گیرانه، اختیاری بوده و همچنین هیچ‌کدام از حقوق اولیه انسانی در آن زیر پا گذاشته نمی‌شد. البته این نکته هم حایز اهمیت است که به طور کلی آنتن‌دهی در این منطقه به دلیل بیابانی بودن، ضعیف بوده و همین هم باعث می‌شد کارآیی وسایل ارتباطی به شدت کاهش یافته باشد.
    هم‌اتاقی بنیامین پس از شنیدن سوالش، بدون اینکه سرش را به سمت او بچرخاند گفت:
    - مطمئن باش اگه موبایل داشتی، حاضر نبودی حتی یه لحظه هم با من صحبت کنی.
    - نه باور کنید این‌طوری نیست. من...
    - کافیه دیگه! میخوام استراحت کنم.
    - ولی من می‌خواستم...
    بنیامین که دید مرد رویش را برگردانده، دیگر حرفش را تمام نکرد و ترجیح داد سکوت کند. شاید به این فکر می‌کرد چه نیازی به صحبت با این مرد که حتی اسمش را هم نمی‌دانست بود. شاید صحبت‌هایی که رافائل هنگام شام به او زده بود، او را به صحبت کردن بیشتر واداشته بود. شاید هم حوصله‌اش از بی‌کاری سر رفته بود. در تعلیمات دینی هم توصیه‌هایی در مورد رعایت حقوق هم‌خانه بود که شاید بنیامین به این نکته توجه داشت. به هر حال بنیامین به امید یک خواب آرام، سرش را روی بالشت و پلک‌هایش را روی هم گذاشت.
    *****
    اول صبح روز بعد با یک کلاس آموزشی شروع می‌شد؛ کلاس آموزش اهمیت نظم و رعایت سلسله مراتب. این دومین جلسه، با احتساب جلسه آموزشی اول، قبل از شروع کار بود. این جلسه به اهمیت نظم و استفاده حداکثری از زمان موجود و همچنین مبحث رعایت سلسله مراتب کاری شرکت جهت بهبود روابط برای بهینه کردن نتایج حاصله از کار بود.

    مدرس این جلسه، مردی قد کوتاه با سبیلی پرپشت و بلند بود که عینکی سیاه با فریم گرد به چشم داشت. او هم مثل کارگران لباس کار پوشیده بود، که البته کمی رنگش از رنگ لباس کارگران کمی روشن‌تر بود که به نظر به دلیل تفاوت رتبه آنها بود. تمام مسئولانی که لباس کار می‌پوشیدند، رنگ و مدل لباس‌شان همان بود.
     

    M.Ghushchi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/09
    ارسالی ها
    24
    امتیاز واکنش
    40
    امتیاز
    81
    سن
    31
    کلاس درس، در اتاقی مثل باقی اتاق‌ها برگزار می‌شد؛ دو میز بلند در وسط، کنار هم گذاشته شده و اطراف آن‌ها هم چندین صندلی برای کارگران قرار داده شده بود. یک میز کوچک و یک صندلی هم برای مدرس کنار پرده پروژکتور قرار داده شده بود. بنیامین و رافائل جایی در وسط کلاس و سمت چپ، کنار هم نشسته بودند و به درس گوش می‌دادند.
    مدرس کلاس، آقای "یاکوبسن"، که ظاهرا علاقه زیادی به تدریس داشت، خیلی با شور و شوق درس می‌داد و بنیامین هم با دقت گوش می‌داد، ولی از آن طرف رافائل، علاقه چندانی نشان نمی‌داد و مدام سرش را با چیزهایی غیر از درس گرم می‌کرد. البته فقط او نبود و از ده نفر حاضر در کلاس، که همه شیفت صبح بودند، دو نفر دیگر هم تمایلی به شنیدن بحث نداشتند؛ یکی همان مرد هیکلی سفید پوستی بود که رفیقش مردی لاغر و سیاه پوست بود و دیگری مرد بسیار نحیفی بود که پوست به شدت سفیدی داشت، به طوری که می‌شد عروق فراوان بدنش را زیر آن دید.
    بنیامین در حالی که بحث را دنبال می‌کرد، از گفته‌های مدرس نُت بر می‌داشت. رافائل اما حواسش به درس نبود و سعی می‌کرد با حرف زدن خودش را سرگرم کند؛ البته آرام و به شکلی که نه حواس کسی - به جز بنیامین - را پرت کند و نه مدرس متوجه شود. او آرام به بنیامین گفت:
    - بنیامین! این‌قد به درس گوش نده! اینا به دردت نمی‌خوره. بیا یه بهونه‌ای جور کنیم از اینجا بزنیم بیرون. حالم داره به هم می‌خوره.
    - هیس! ساکت شو بذار به درس گوش بدیم. لطفا!
    رافائل کلافه شده بود و حوصله درس را نداشت و این جواب بنیامین او را بیشتر کلافه کرد. اما کوتاه نیامد و دوباره گفت:
    - بنیامین! اگه نمیخوای از کلاس بزنی بیرون، من تنهایی میرم.
    - هر کاری دوس داری بکن. فقط لطفاً حواسم رو پرت نکن.
    - باشه!
    سپس رافائل مثل اینکه ادای کسی را دربیاورد که در حال استفراغ است، بلند شد و به سمت گوشه اتاق، جایی که یک سطل زباله کوچک سیاه رنگ قرار داشت، دوید. مدرس درس را متوقف کرد. همه حواس‌شان به سمت رافائل پرت شد. رافائل به سطل که رسید، نشست و درون آن استفراغ کرد. کلاس متوقف شد و حالا مدرس به سمت رافائل آمده بود تا به او کمک کند:
    - حالتون خوبه آقای باران؟
    - نه... حالم اصلا خوب نیست. باید استراحت کنم.
    - مشکلی نیست آقای بارون، می‌تونید تشریف ببرید استراحت کنید. میگم آقای دکتر...
    - نه، نیازی نیست... کمی استراحت کنم بهتر میشم... ممنون.
    - باشه آقای باران. بفرمایید.
    و با دست به سمت در خروجی اتاق اشاره کرد. سپس رافائل از جایش بلند شد و به سمت در خروج حرکت کرد.
    - با اجازتون من میرم کمکش کنم.

    بنیامین از جایش بلند شده بود تا رافائل را کمک کند. مدرس هم به او این اجازه را داد. آنگاه هر دو با هم از کلاس خارج شدند.
     

    M.Ghushchi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/09
    ارسالی ها
    24
    امتیاز واکنش
    40
    امتیاز
    81
    سن
    31
    بیرون از کلاس، وقتی رافائل و بنیامین وارد اتاق استراحت رافائل، یعنی اتاق شماره ۰۴ شدند، رافائل ناگهان از جای خود جستی کرد و با خوشحالی گفت:
    - حال کردی جون من؟! از سر اون کلاس لعنتی هم خلاص شدیم. آخیش!
    بنیامین که گیج شده بود، فقط او را با تعجب نگاه می‌کرد. رافائل که متوجه تجعب او شده بود، گفت:
    - چیه، فک کردی واقعا حالم بده؟
    بنیامین چند ثانیه‌ای طول کشید تا بتواند جواب بدهد:
    - آره خب، تو بالا آوردی.
    - بی‌خیال! استفراغ که کار سختی نیس. فقط یه انگشت میخواد که برسونیش ته دهنت!
    سپس انگشتش را به سمت دهانش حرکت داد، انگار که می‌خواست طریقه عملی استفراغ ساختگی را به بنیامین نشان بدهد! بنیامین گفت:
    - ولی تو که این کار رو نکردی.
    رافائل انگشتش را از دهانش بیرون می‌آورد و می‌گوید:
    - منظورت چیه؟
    - یعنی انگشتی در کار نبود. تو واقعا استفراغ کردی.
    - آره خب. استفراغ بود. یعنی فیلمی نبود. واقعا استفراغ کردم.
    - یعنی حالت بده دیگه؟
    رافائل روی تخت خود،که سمت راست اتاق بود و وضعیتی نا مرتب داشت، نشست و به بنیامین اشاره کرد تا بنشیند. او هم نشست. سپس رافائل گفت:
    -ببین بنیامین، یادته بهت گفته بودم من مشکل گوارشی دارم.
    - آره.
    - این همون مشکلمه.
    - یعنی استفراغ و اینا؟
    - تقریبا.
    بنیامین کمی مکث کرد، سپس کمی جا به جا شد تا مقابل رافائل بنشیند. سپس گفت:
    - خب دقیق توضیح بده ببینم. مشکلت چیه؟
    - ببین من یه مشکلی... نه، بهتر بگم، یه "قابلیتی" دارم که می‌تونم حرکات و ترشحات معده‌ام رو کنترل کنم.
    بنیامین این‌دفعه بیشتر تعجب کرد. شاید خوشحالی ناگهانی رافائل هنگام ورود به اتاق و استفراغ واقعی او تعجب‌آور بوده باشد، ولی این یکی دیگر از همه آن‌ها عجیب‌تر بود؛ کنترل معده. رافائل قبل از اینکه بنیامین سوالی بپرسد، خودش توضیح داد:
    - می‌دونم درکش سخته، ولی بعضی از آدما ویژگی‌هایی دارن که خاصه و ممکنه باورش واس بقیه سخت باشه. مثلا همین قابلیت کنترل معده‌ای که من دارم. صبر کن ببینم، یعنی تو قابلیت ویژه‌ای نداری؟
    - من؟! نه، ندارم.
    - نداری؟ یا نمی‌دونی داری یا نه؟
    - نمی‌دونم. نمی‌دونم.
    -این حجم از "نمی‌دونم" خوب نیس! یه ذره به خودت بیا!
    بنیامین به فکر فرو رفت. شاید داشت به این فکر می‌کرد که مثلا چه قابلیتی می‌تواند داشته باشد که خاص باشد. رافائل ساکت بود و شاید داشت به بنیامین فرصت فکر کردن می‌داد. بنیامین سپس گفت:
    -من باید برگردم سر کلاس. بعدا در این مورد با هم صحبت می‌کنیم.
    -نه دیگه، کلاس رو پیچوندیم!
    -تو پیچوندی! من هنوز کلاس دارم. باید برگردم. فعلا خداحافظ.
    بنیامین از جایش بلند شد. رافائل قبل از اینکه او از اتاق بیرون برود گفت:
    - بنیامین! می‌تونی بهم اعتماد کنی.
    سپس چشمکی به بنیامین می‌زند و بنیامین بدون اینکه واکنشی نشان بدهد، از اتاق خارج شد و به سمت کلاس درس حرکت کرد.

    *****
     

    M.Ghushchi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/09
    ارسالی ها
    24
    امتیاز واکنش
    40
    امتیاز
    81
    سن
    31
    شب که شد، بنیامین و رافائل کارشان را تمام کرده بودند و برای تعویض شیفت حاضر شدند. آن دو وسایل خود را برداشتند و زیر نور ماه و چراغ‌های متعددی که فضای کمپ و محیط صحرایی آنجا را روشن کرده بودند، راهی کمپ شدند.
    بنیامین دوباره وسایل خود را به همان مرد هیکلی داد که با او تعویض شیفت می‌کرد. مرد هیکلی، صورتی برافروخته داشت و روی گردنش نقش یک شمشیر بلند را خالکوبی کرده بود. موهای سیاهش را از دور سر کوتاه کرده بود و برخلاف باقی کارگران که همیشه هنگام کار دستکش می‌پوشیدند، خبری از دستکش در دست‌هایش نبود.
    ا گرچه مسئولان سلامت و امنیت معمولا این‌گونه موارد را به کارگران گوشزد می‌کردند، ولی ظاهرا او گوشش به این حرف‌ها بده‌کار نبود.
    رافائل هم شیفت خود را با مردی سفید پوست عوض کرد که خیلی از او قدبلندتر و لاغرتر بود و لباس‌های کار برایش گشاد بودند. ریش‌های بلند جو گندمی مرتبی داشت که با دقت اصلاح کرده شده بود. برخلاف بنیامین و جایگزینش، آن دو در حین تعویض شیفت و تحویل وسایل، با هم خوش و بش می‌کردند.
    شیفت‌شان را که تحویل دادند، آماده شدند تا در سالن غذاخوری شام بخورند. رافائل خسته به نظر می‌رسید. ظاهرا کم کم آثار کار داشت خودش را نشان می‌داد. بنیامین هم کمی خسته بود و شاید به این فکر می‌کرد که چگونه تا آخر ماه دوام خواهد آورد.
    ساعت کاری کارگران یا به تعبیری دیگر، جستجوگران شرکت این‌گونه بود که دو هفته شیفت صبح بودند، دو هفته شیفت شب و سپس چهار هفته استراحت. آنگاه این چرخه کاری دوباره تکرار می‌شد. حقوق آنها هم بسته به تلاش‌شان و اشیائی که پیدا می‌کردند، افزایش پیدا می‌کرد و ماهیانه پرداخت می‌شد. این اطلاعاتی بود که مسئولان قبل از استخدام به آنها داده بودند تا در صورت موافقت به عضویت این شرکت درآیند. حالا اما فقط چند روز از شروع شیفت کاری صبح، خستگی بنیامین و رافائل شروع شده بود. البته شاید قسمتی از این خستگی به جدایی از خانه و خانواده بر می‌گشت. رافائل با بی‌حوصلگی صحبت را شروع کرد:
    - این دکتره، آیزن، وقتی انگلیسی بلغور می‌کنه، متوجه‌ش میشی؟
    - آره، چطور؟
    - حالم به هم می‌خوره وقتی فک می‌کنه انگلیسی حرف زدن بزرگش می‌کنه. مثل آدم، عبری حرف بزن!
    - تو از کجا می‌دونی نیت‌ش چیه؟ شاید عادت کرده. احتمالا از اروپا اومده باشه.
    رافائل کمی از غذایش را خورد و گفت:
    - آره، مسیحیه. اهل انگلیسه. پدرش هم دکتر بود و اینجا کار می‌کرد. قبل از اینکه بمیره، پسرش رو اینجا گذاشت سر کار.

    بنیامین با تعجب پرسید:
    - تو از کجا می‌دونی؟
    - من مثل تو نیسّم که مثل کبک سرم رو بکنم توی برف. پرس و جو می‌کنم، تحقیق، سوال، همه چی. آدم باید محیط کاریش و مسئولاش رو بشناسه.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.
    بالا