جانان از حال و هوای روزهای بهمنم بگویم برایت، هر روز کنج اتاقم، علیه خاطراتت قیام میکنم. التهاب لبخندهایت، احساسم را از ریشه میخشکاند. زیر شکنجهی بیمهریات، بغض چند سالهام میشکند. دیکتاتورجان تو؛ اما هیچوقت نفهمیدی که من برای پیروزی نجنگیدم. جنگیدم تا تبعید شوم، شاید به قلبت. میدانی تو انقلابی نبودی؛ اما عجیب شعار میدادی. سرانجام زیر رویاهای تو را داشتن، برای دلم نوشتم: «شاهَت فراری شده» «هر روزِ بهمن، شکست خورده»
فرشتهی من، در آخر، روزی که آغوشت را برای دخترت باز کردهای و مدام قربان صدقهی مادرش میروی. ساعت صفر، همان وقت عاشقانههایمان و در نخستین لحظات روزِ اولین دیدارمان. قلبِ من سرانجام لابهلای خاطراتت میگیرد. تو هم از آن روز شروع کن و به دخترت یاد بده، « عزرائیل هم فرشته است.» «فرشته باش، از نوع خوبش»
بهمن که میآید. نبودنت بند بند وجودم را کنار زده و میان تنهاییام، عجیب قد میکشد.
من میگویم بَهمَن، تو بخوان بِهمَن.
بِه از من بود دیگر...
«میدانی نبودنت چند ساله است؟»
گاهی باید یک نفر باشد،
که وقتی غم با تمام توان، قصد جانت را کرده، به او پناه ببری.
گاهی باید یکی باشد،
که داد بزنی و ناسزا بگویی و گلایه کنی؛ اما او با لبخند آرامکنندهاش بگوید: «میدونم، حالا بیا بغلم».
باید باشد.
تا از دلخوریهایت بگویی و او در آخر بگوید: «حق با توست» حتی اگر حق با تو نباشد.
یکی از این هفت میلیارد و خوردهای نفر باید باشد.
که فاتح تنهاییات و تسلیم نگاهت باشد.
یکی که باشد و با بودنش تمام نبودنها را نابود کند.
یکی که بغض صدایت را که شنید، خودش را بدون فوت وقت، برساند به تو و آغوشش را سخاوتمندانه تقدیمت کند، آن وقت دمِ گوشت بگوید: «مگه من مُردم که تنهایی غصه بخوری؟»
یکی که قهر کردن بلد نباشد؛ اما خوب کردن حالت را عجیب یاد داشته باشد.
یکی که کافههای شهر را برایت تکراری کند.
مهربان باشد، مثل فیلمها، «دوستت دارم»ها را آخر داستان نگوید.
آری، یک نفر باید باشد.
بیاموزیمهای کتابها، باید بیاموزند که «آن یکی را پیدا کن».
آنوقت اگر پرسیده شد، پس این درس خواندن چه به دردت خورد؟
لبخند بزن و بگو:
«پیدا کردمش»
ولنتاین بهانهای بود تا در آن کافهی همیشگی، انتهای خیابانی که شیطنتهایمان از در و دیوارش بالا میرفت، روی همان میز شماره بیستویکِ روبهروی مدرسهی ابتداییِ دخترانه، لبخندت را برای لحظهای شکار کنم.
من، همان دختری که در گوشهترین جای آن کافه کز میکرد و یواشکی و با التماس، در آن تاریکی، محو دیدنت میشد.
ولنتاین بهانهای بود تا در آن کافهی همیشگی، انتهای خیابانی که شیطنتهایمان از در و دیوارش بالا میرفت، روی همان میز شماره بیستویکِ روبهروی مدرسهی ابتداییِ دخترانه، بودنت را برای لحظهای لمس کنم.
من، همان پسری که در قشنگترین جای آن کافه، تمامَش گوشهی چشمش جمع میشد تا بتواند تو را محو شود.
«وای اون دختره چه نازه، خدا کنه دختر من و تو هم اینطوری شه».
من، همان دختری که آرزویش، در نطفه خفه شد و عاقبت قلبش بیگوشه شد. قلبِ بیگوشه هم مثل پولِ بیگوشه خریدار ندارد.
میگن: «پدر دختره قاتله»
«آره، احساسِ مادرش رو کشت».
من، همان پسری که گوشهی چشمش بارانی شد و تو را دید که آرام محو شدی.
« چهقدر یهویی سرد شد!»