شوهردستان(موش و گربه ی محسن زاکانی)| نیلوفر.ر کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

نیلوفر.ر

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/17
ارسالی ها
992
امتیاز واکنش
16,031
امتیاز
694
نام داستان : شوهر دستا
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

تدوين گر:نیلوفر( دخترعلى)
نويسنده: محسن زاكانى
ژانر(موضوع): طنز اجتماعى

مقدمه:
شوهر دستان يا شوهر بيچاره نوشته ى يكى از دوستانم است كه ساليان پيش اين داستان را نوشت و تقديم من كرد . به قول خودش كتاب "موش و گربه "ى عبيد زاكانى جرقه ى اين داستان را در مخش زد.

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • نیلوفر.ر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/17
    ارسالی ها
    992
    امتیاز واکنش
    16,031
    امتیاز
    694
    زمان:١٥اذر ١٣٧٨
    مكان: شهرى در حاشيه ى سايه ى سنگين تهران آن روزها
    راوى : محسن بى چاره، بدبخت، مفلسِ دربدر و مخلص .شوهر ايده آل هر دختر و زن ِديكتاتور.

    زندگى سخت است .
    با اين تورم سرسام آور اقتصادى و اين مريضى بچه ، يك پايم در بيمارستان است و يك پايم در داروخانه.
    بچه كه نيست بقچه ى درد و بلاست.
    با اينكه اسمش رستم است ولى تنها چيزش كه به رستم رفته اسم خودش و مادرش است .اين اسم را مادرش انتخاب كرده ،اما اسم من را گذاشته زال ممد.!
    خب چى مى شود گفت؟تحصيل كرده است . مثلا ليسانسه ى هنرهاى زيباست ولى هيچ چيز سرش نمى شود .
    نمى دانم براى نمونه چه بگويم ولى حتى تفاوت يك تابلوى عكاسى با يك صندلى را نمى داند!( بهتر است پيش خودمان بماند).
    آرزو دارد كه صاحب دو جين بچه بشوييم .
    اسامى بچه ها را هم انتخاب كرده.
    بروس لى ، مارادونا، شوماخر،كاسپاروف،هيتلر،اتيلا،چنگيز، كوروش،استالين، لنين،آلن دلون ، فرويد!
    البته داخل دفترچه يادداشتش به اين اسامى هم برخورد كردم كه خدا كند براى بچه هايمان انتخاب نكرده باشد.
    عمروعاص، صدام تكريتى ،رودلف، عثمان،هيملر، نرون،گاو نشسته، اكوان ديو، ريگان !
    حالا كار ندارد دخترباشد يا پسر.
    اين زن ما نمى دانم تاريخ دان است يا هنرمند؟
    مادرش كه به اسم هنرمند به ما قالبش كرده و سرمان را كلاه گذاشته است.
    .........
    ديشب وقتى داشتم ظرف مى شستم بهش گفتم:
    - آن تاريخ را بى زحمت بگذار كنار و بيا اين گاز را خاموش كن.
    كاش اين حرف را نزده بودم چون نگاهى از پشت عينك ذره بينى اش كرد كه از صدتا فحش بدتر بود .
    خلاصه طبق معمول غذايى كه من با هزار درد و رنج درست كرده بودم به دلش نچسبيد و رفت بيرون كه ساندويچ بخورد(زهرمار بخورد).
    آن وقت من ماندم و رستم.
    رفتم پيش رستم و گفتم:
    - خوبى بابا؟ مى ياى ماشين بازى ؟
    جوابى نداد. هرچى گفتم ساكت بود.آخر گفت:
    - مامان رودابه گفت كه با تو صحبت نكنم، گفت كه تو اُل لاخى !
    گفتم:
    - نه بابا جان اين حرف را نزن ،بد است .
    گفت:
    - پس چرا مامان مى گويد؟
    گفتم:
    - نه بابا جان، مامان خودش اولاغ است .
    ولى رستم ذليل مرده هنوز مادرش از در داخل نيامده بود داد زد:
    - مامان مامان بابا زال ممدگفت مامان اولاخ هست.
    خلاصه چشمتان روز بد نبيند يك كتك مفصل نوش جان كردم و مثل يك بچه ى مادر مرده رفتم خوابيدم.


     

    نیلوفر.ر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/17
    ارسالی ها
    992
    امتیاز واکنش
    16,031
    امتیاز
    694
    اصلا در وجودش يك ذره ذوق و سليقه ، شوق،استعداد نمى شود پيدا كرد.
    فى المثل چند روز پيش كت وشلوار تازه اى كه داده بودم بدوزند،آماده شده بود.از خياطى تحويل گرفتم و با هزار آرزو آوردم نشانش بدهم. تااز در داخل رفتم و گفتم:
    - رودابه اين كت و شلوارقشنگ است؟
    بدون اينكه گوشه چشمى به من و كت وشلوارم بيندازد گفت:
    - زود رستم را بردار ببر دكتر،اسهال گرفته.
    من هم بى حرفى بچه را بغـ*ـل زدم و آمدم بيرون كه رستم براى اثبات حرف مادرش از لباس من كمك گرفت و تمام لباسم را به نجاست كشاند.
    نمى دانم براى اثبات حرف مادرش كار ديگرى نمى توانست بكند و اين مصيبت بزرگ را بر سر لباس هاى قشنگ در نياورد؟!
    مادرش هم بدون انكه خم به ابرو بياورد حق به جانب گفت:
    - ديدى راست گفتم و اين دفعه واقعا مريض است.
    ......
    اصلا به تربیت بچه کاری ندارد.
    مثلا رستم از یک پفک نمکی ٥٥تومانی ، دو تا دانه میئخورد و بقیه را دور می ریزد.یا وقتی یک پاکت بیسکوئیت ١٠٠تومانی را خرد می کند ( به زمان داستان توجه داشته باشید)هیچ چیزی به رستم نمی گوید حتی یک بار من دلم را به دریا زدم و به رستم گفتم:
    - به خاطر همین حرف تنبیه ام کرد!
    یعنی به این صورت تنبیه شدم که یک ساعت یک پایم را بالا بگیرم و صد متر سـ*ـینه خیز بروم.
    حالا این تنبیه اش خوب است،بعضی وقتها که می خواهد مرا تنبیه کند یک کتاب تاریخ می خواند و بعد تصمیم می گیرد چطور روی من به اجرا بگذارد!
    یک بار که یادم رفته بود شام درست کنم به جای تنبیه می خواست از داخل گوشم طناب رد کند .خلاصه با هزار التماس راضی شد که بروم ویک اهرام ثلاثه برایش درست کنم.
    کلا دو ماه طول کشید.هر وقت از سر کار منزل می امدم مشغول به کار می شدم.یعنی شب ها هم کار می کردم تا اخر حیاط زیبایمان از ریخت افتاد تا یکی از هرم ها را به اندازه ١/٥ در٢متر درست کنم . با تضرع و زاری من رودابه از خر شیطان پیاده شد و راضی شد که بقیه را نسازم.
     

    نیلوفر.ر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/17
    ارسالی ها
    992
    امتیاز واکنش
    16,031
    امتیاز
    694
    يك روز پايش را در يك كفش كرد و گفت :
    - بايد يك سبيل مانند چنگيز بگذارى.
    منهم ناچار اين كار را كردم .
    از رو نرفت و يك هفته بعد كه سير شد گفت:
    - سبيل هايت را هيتلرى كن.
    خب باز هم ناچار …يعنى مى گوييد چه مى كردم ، يعنى مى شد به حرف هايش گوش نكرد؟!
    چند روز قبل هم يك شنل شبيه شنل رضا شاه كه روى شانه اش مى انداخت رفته از حراجى خيابان شكوفه خريدارى كرده .
    موقعى كه از در وارد شد و من ان شنل را در دستانش ديدم دوتا پا داشتم چهارتاى ديگر قرض كردم و از خانه در رفتم!
    چهار روز رفتم تهران .
    در تهران هم افتادم داخل يكى از چاله هاى مترو .!
    هنوز بعد از ١٠-١٥ سال از شروع ساخت مترو ، فقط چاله و گودال هاى بزرگ نمايان بود و از چيز ديگرى خبر نبود.
    بگذريم يكى از دست هايم شكست و سرم ٦ بخيه برداشت.
    با همين وضع خراب و مفلوك سوار اتوبوس شدم و رفتم خانه و به رودابه ى كتاب در دست سلام كردم.
    بدون اينكه سوالى كند يا توجه اى كند گفت:
    - اين رستم را بردار ببر بيمارستان.

    ارادتمند شما: محسن زاكانى بى چاره.


     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.
    بالا