رمان کوتاه کاربر شب هاى مهتابى | غزاله.ش كاربر نگاه دانلود

نظرتون درباره ى داستان، كدام شخصيت را بيشتر مى پسنديد

  • خوب

  • متوسط

  • بد

  • مهتاب

  • مهنا

  • امير خسرو

  • كامران

  • حامد


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Ghazalhe.Sh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/06/29
ارسالی ها
874
امتیاز واکنش
5,170
امتیاز
591
محل سکونت
زير سايه ى خدا
نام كتاب:شب ها
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
مهتابى
نويسنده:Ghazalhe.Sh كاربر نگاه دانلود
موضوع:تراژدى، عاشقانه
خلاصه:
مهتاب، دانشجوى ليسانس مهندسى صنايع غذايى، همراه خواهرش مهنا، توى كرج ساكن هستند؛ پدر و مادر مهتاب و مهنا وقتى كوچك بودند، در تصادف جانشان را از دست مى دهند و دخترها تحت سرپرستى دايى مادرشان، تا سن قانونى مى مانند و بعد به كرج منتقل مى شوند! داستان روايتگر زندگى مهتاب هست، زمانى كه امير خسرو مى آيد و مسير زندگى مهتاب عوض مى شود!


135060
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Ghazalhe.Sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/29
    ارسالی ها
    874
    امتیاز واکنش
    5,170
    امتیاز
    591
    محل سکونت
    زير سايه ى خدا
    مقدمه
    ﺍﺯ ﮔﺮﻩﻫﺎﯼ ﺑﯽ ﺷﻤﺎﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮔﻠﻪ ﻧﻤﯿﮑﻨﻢ،
    ﺩﺭ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻟﺤﻈﻪﺍﯼ ﮐﻪ ﺑﺪﻧﯿﺎ ﺁﻣﺪﻡ،
    ﮔِﺮِهی ﺑﻪ ﻧﺎﻓﻢ ﺯﺩﻧﺪ، ﮐﻪ ﻣﻌﻨﺎﯼ
    ﮔﺮﻩ ﺭﺍ ﺑﻔﻬﻤﻢ!
    ﻫﻤﺎﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﮔﺮﻩ ﻣﻌﻨﺎﯼ ﺑﺪﯼ ﻧﺪﺍﺭﺩ…
    ﺷﺎﯾﺪ ﺣﮑﻤﺘﯽ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﮔﺮﻩﻫﺎﺳﺖ!
    ﺑﺎ ﺧﻮﺷﺒﯿﻨﯽ ﻭ ﺻﺒﺮ، ﻫﺮ ﮔﺮﻩ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺭﻧﮕﯽ ﺯﯾﺒﺎ ﮐﻨﺎﺭ ﮔﺮﻩ ﺑﻌﺪﯼ ﻣﯿﮕﺬﺍﺭﻡ ﻭ
    ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺷﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻧﺎﯾﯽ ﻣﻘﺎﺑﻠﻪ ﺑﺎ ﺁﻧﭽﻪ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺭﻗﻢ ﺯﺩﻩ ﺩﺍﺭﻡ…
    ﺷﺎﯾﺪ ﺭﻭﺯﯼ ﺑﺮﺳﺪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﮔﺮﻩ ﻓﺮﺷﯽ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﺒﺎﻓﻢ…
    ﻓﺮﺷﯽ ﮐﻪ ﺧﺎﻟﻖ ﻫﺴﺘﯽ ﻧﻘﺸﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﻭ ﻣﺮﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺎﻓﺘﻨﺶ ﺑﺮﮔﺰﯾﺪﻩ…
    ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﺍﺳﺘﻌﺪﺍﺩ ﻭ ﺗﻮﺍﻧﺎﯾﯽ ﻻﺯﻡ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﻦ ﺩﯾﺪﻩ ﻭ ﻣﻦ ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ
    ﺷﮑﺮﮔﺰﺍﺭﻡ…

     
    آخرین ویرایش:

    Ghazalhe.Sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/29
    ارسالی ها
    874
    امتیاز واکنش
    5,170
    امتیاز
    591
    محل سکونت
    زير سايه ى خدا
    فصل اول
    -مهنا...مهنا اومدى خواهرى؟
    صدايش از آشپزخانه آمد. جانمازش را جمع كرد و چادر سفيد گلدارى ،كه يادگارى مادرش بود؛ را از سر برداشته و به دسته صندلى آويزان كرد؛ موهايش را مرتب كرده و از اتاق خارج شد. مهنا آمده بود و مشغول جا به جايى مواد غذايى بود؛ به آشپزخانه رفت و سيبى از درون سبد كه مهنا تازه آنها را در آن ريخته بود، برداشت و گازى به سيب سرخ رنگ زد! صداى معترض مهنا بلند شد:
    - من هنوز نشسته بودمشون.
    مهتاب سرش را تكان داد؛ شانه اى بالا انداخت و بى تفاوت گاز ديگرى به سيبش زد؛ مهنا نفس عميقى كشيد و گفت:
    -ديوونه مريض مى شى، تو خودت دانشجو صنايعى بهتر بايد بدونى كه...
    همين دلواپسى هاى مادرانه خواهركش بود كه مهتاب را بيش از هر كسى محتاج وابسته به مهنا كرده بود؛ خوب سال ها بود كه مهنا هم مادر و پدرش بود و هم خواهرش؛ البته منهاى حضور موقتى و كم رنگ خانواده دايى مادرشان! مهتاب تكيه اش را از ديوار گرفت و بى تفاوت گفت:
    -بيخيال آبجى، تا حالا كسى از خوردن سيب نشسته نمرده؛ منم نمى ميرم و حالا حالا ور ﺩل خودتم! اصلاً مى دونى چيه؟ مى شم جهازت، برى خونه شوهرت هم باهات ميام!
    مهنا لبخندى زد؛ مثل لبخند هاى مادرش! شباهت بيش از اندازه مهنا به مادرش و مادربزرگش، همان لبخندى كه آخرين خاطره از مادرش بود كه برايش مانده بود و حالا لبخند هاى خواهرش يادآور مادرش بود؛ برعكس او مهنا هم چهره مادرش را داشت و هم چهره پدرش را! با صداى مهنا از فكر بيرون آمد؛ مهنا در حالى كه كيسه ى خيار را در سينك خالى مى كرد گفت:
    -فردا دير ميام خونه!
    مهتاب سرش را كج كرد و به نيمرخ خواهرش نگاه كرد؛ جز موها و رنگ چشم، بقيه مشخصات ظاهرى مهنا به مادر بزرگشان رفته بود؛ مهنا كه سر كج شده ى خواهرش را ديد؛ نفسش را بيرون داد و گفت:
    -سفارش اين ماه يكم زياده، مى خوام اضافه كارى وايسم!
    اضافه كارى! همين كلمه ى نُه حرفى، خيلى حرف هاى نهان را با خود حمل مى كرد؛ مهتاب گازى به سيبش زد و مابقى را داخل سطل انداخت و با خود گفت: «لعنت به اين بى پولى، آدم براى در آوردن يه لقمه نُون حلال بايد چى كار بكنه! » مهتاب دست هايش را مشت كرد؛ نفس عميقى كشيد و گفت:
    -منم مى رم دنبال كار؛ اصلاً همين احمدى بهم پيشنهاد كار داده؛ مى تونم پيش اون..
    مهنا دست از كار كشيد؛ مقابل خواهرش ايستاد؛ انگشت اشاره اس را سمت خواهرش گرفت و با لحن جدى و هشدارگونه گفت:
    -ببين مهتاب خانوم، فكر كار كردن رو از سرت بيرون كن؛ تو فقط تموم حواست رو جمع درست كن و ديگه حرف كار رو هم نمى زنى افتاد؟
    مهتاب به ناچار سرى تكان داد و از آشپزخانه بيرون آمد؛ هميشه همين بود؛ تا بحث كار كردنش مى شد مهنا با جديت مخالفت مى كرد! مهنا از زمان هجده سالگى اش همان طور بود؛ هم كار مى كرد و هم درس مى خواند و هم مهتاب را بزرگ مى كرد؛ از پنج سالگى، مهناى دوازده ساله شد سرپرست خواهر پنج ساله اش! نگذاشت خواهرش هيچ كمبودى داشته باشد؛ چه از لحاظ مادى و چه از لحاظ معنوى؛ از مهنا ممنون و حتى مديونش بود!
    چرا كه مهنا، به خاطر مهتاب از خودش گذشته بود؛ آهى كشيد و روى مبل نشست؛ مشغول تماشاى سريالى شد كه به تازگى از تلوزيون پخش مى شد؛ اما تمام حواسش پى مهنايى بود كه با چهره اى خسته روى مبل مى نشست! مهنا هنوز مانتو و شلوارش تنش بود؛ چشم هايش را بسته بود و قفسه سـ*ـينه اش با نظم بالا و پايين مى رفت! مهتاب كه اين بار براى كار كردنش مصمم بود؛ تلوزيون را خاموش كرد و خودش را جلو تر كشيد؛ مهنا تكانى خورد و چشم هايش را باز كرد. مهتاب به درياى چشمان خواهرش نگاه كرد؛ با مظلوميت به آن چشم ها نگاه كرد؛ ترفندهاى براى پيش بردن كار هايش همين بود؛ گردنش را كج كرد و با لحن مظلومى گفت:
    -خواهرى چرا نمى ذارى منم كمك كنم؟ تو اين چند ساله تنهايى بار مسئوليت منو به دوش كشيدى؛ مهنايى..خواهر جونم، بزار منم يه كارى بكنم!
    مهنا چشمانش را بست و گفت:
    -نمى شه.. نمى تونم بذارم تو كار كنى؛ تا الان من بودم بعد از اينم هستم پس خودت رو با بحثاى بيهوده خسته نكن!
    مهتاب كه حتى به نبود؛ حتى يك ثانيه، خواهرش لحظه اى هم فكر نكرده بود؛ با غم به چشمان آبى رنگ خواهركش نگاه كرد و گفت:
    -ايشالا هميشه باشى خواهرم، ولى آخه..
    مهنا كه هم از احساس مسئوليت خواهرش خوشحال شده بود و هم نمى خواست مهتابش به اين زودى وارد جامعة گرگ صفت ها شود؛ نفسش را بيرون داد و گفت:
    -بسه مهتاب، گفتم نه يعنى نه؛ كار بى كار!
    بعد بلند شد و به سمت در خروجى رفت! به ساعت نگاه كرد؛ مهتاب هم كم كم بايد حاضر مى شد تا به دانشگاه برود!
    ****
     
    آخرین ویرایش:

    Ghazalhe.Sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/29
    ارسالی ها
    874
    امتیاز واکنش
    5,170
    امتیاز
    591
    محل سکونت
    زير سايه ى خدا
    از در كلاس خارج شد و راه محوطه را پيش گرفت؛ از دروس عربى و ادبيات متنفر بود؛ البته از خود دروس متنفر نبود بلكه از استادان آن درس ها خوشش نمى آمد! هميشه اين طور بود؛ حتى زمان راهنمايى و دبيرستان!
    -خانوم بهبودى..
    صداى ظريفى كنار گوشش آمد و بعد ضربه ى محكمى كه به پشتش خورد؛ با خودش گفت: «اى درد بگيرى دختر، كه حتى احوال پرسيت هم مثل آدميزاد نيست! » چشمانش را بست تا هر لقبى كه به ذهنش مى آيد به دوستش نگويد؛ نفس عميقى كشيد و گفت:
    -قربون ابراز علاقه خركيت بشه پيمانت؛ نمكدون.
    عسل كنار مهتاب ايستاد و به مهتاب نگاه كرد؛ سپس زير خنده زد و گفت:
    -اون كه وظيفشه، چه خبرا صاعقه جونم!
    صاعقه لقبى بود كه عسل زمان خوشحالى اش مهتاب را به آن نسبت مى داد و مهتاب چه قدر از آن متنفر بود؛مهتاب نفس عميقى كشيد و تشر گفت:
    -اسم من مهتابه،نه صاعقه.
    عسل كه به خاطر قرارش براى سفر آخر هفته به مهتاب نياز داشت؛ شانه اى بالا انداخت و دستش را دور بازوى مهتاب حلقه كرد؛ خودش را براى مهتاب لوس كرد؛ صدايش را بچگانه كرد و گفت:
    -مى گما مهتابى جونم...
    هر وقت مهتابى جون صدايش مى كرد؛ بدون شك از مهتاب درخواستى داشت و بيشتر مواقع، براى رفتن به خانه پيمانش بود؛ پيمان دانشجوى مديريت بود و دوسال از آن ها بزرگتر،يعنى بيست و هفت ساله، تك فرزند يك خانواده پولدار و يكى از پسر هاى لوس دانشگاه بود و او
    هيچ وقت از پيمان خوشش نمى آمد؛ نه از ظاهرش و نه از شخصيتش! اما به خاطر دوستش سكوت مى كرد؛ به عسل نگاه كرد؛ دخترى با صورت قلبى شكل، موها و ابروهاى تيره، چشمان مشكى و درشت(كه خودش گفته بود براى گذاشتن لنز هايش« كلى رو مخ ننه جونم پياده روى زدم! » ) لب هاى پرتاى و بينى عملى؛ از نظر مهتاب، عسل نمونه اى از عروسك بود؛ چرا كه جز فرم صورتش، تمام اجراى صورتش و حتى رنگ پوستش متعلق به خودش نبود! با تكان هاى عسل به خودش آمد؛ سرى تكان داد و با لحن خشكى گفت:
    -اگه مى خواى برى خونه پيمانت..
    عسل سرى تكان داد و حرف مهتاب را قطع كرد؛ مى دانست كه: «مهتاب، همين طورى از پيمان خوشش نمياد؛ اگه بگم مى خوام آخر هفته برم باهاش شمال.. » و اگر مى گفت برنامه ى سفر ريخته است و او بايد به خانواده اش دروغ بگويد، مطلقاً نمى پذيرفت؛ براى همين موضوعى را كه مدتى بود مطرح مى كرد را گفت:
    -نه.. نه نمى خوام برم خونه پيمان، آخر هفته يه جشن تو ويلا داريم مى تو..
    مهتاب سرش را تكان داد و حرف عسل را قطع كرد؛ سپس جديت گفت:
    -نه نمى تونم، خودت خوب مى دونى گروه خونى من با اون جشن ها نمى خونه!
    مهمانى هايى كه، دورهمى اى دوستانه نبود و اغلب آن ها جشن هايى مختلط و همراه با نوشـ*ـيدنى بود؛ اين مهمانى ها، با اعتقادات مهتاب جور نبود! خشك مقدس نبود اما نمازش را مى خواند و محرم و نا محرم سرش مى شد؛ يكى ديگر از يادگارى هاى پدر و مادرش!عسل مصرانه سرش را تكان داد و گفت:
    -با يه بار قران خدا كه غلط نمى شه..مهتابى جونم...مهتاب خانوم..
    مانند بچه گربه اى آويزون گردن مهتاب شد؛ با آنكه خود مهتاب هم تحـ*ـريك شده بود برود؛ اما به موقع ياد حرف هاى مهنا افتاد و حرف هاى مهنا مثل آبى روى آتش، حس كنجكاوى مهتاب فروكش كرد؛ البته نتوانست نگويد:
    -ببينم چى مى شه.
    عسل گونه مهتاب را محكم بـ*ـوسـ*ـيد؛ طورى كه جاى رژ پرنگش و لبانش روى پوست سفيد مهتاب ماند؛ مهتاب با حالت چندش آورى عسل را خود دور كرد و صورتش را با پشت دست پاك كرد؛ انگار كه چيز منزجر كننده اى را از خود پاك مى كرد! سپس رو چهره اش در هم رفت؛ نفس عميقى كشيد و گفت:
    -اه چندش، تف ماليم كردى!
    عسل كوله اش را كه روى زمين افتاده بود برداشت و گفت:
    -لياقت ندارى بى لياقت، بريم بوفه از صبح گشنمه!
    سپس يك دستش را دور بازوى او حـ*ـلقه و دست ديگرش را براى گرفتن شماره ى پيمان به داخل جيبش برد؛ مهتاب كه علاقه اى به ملحق شدن به عسل و نامزدش را نداشت؛ به سرعت دستش را از حصار انگشتان عسل بيرون كشيد وگفت:
    -من مى رم دستشويى بعداً ميام!
    عسل سرش را تكان داد و راه بوفه را در پيش گرفت؛ مهتاب مقنعه اش را صاف كرد و به سمت دستشويى راه افتاد!
    *******
     
    آخرین ویرایش:

    Ghazalhe.Sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/29
    ارسالی ها
    874
    امتیاز واکنش
    5,170
    امتیاز
    591
    محل سکونت
    زير سايه ى خدا
    ساعت دوازده بود و مهنا هنوز نيامده بود؛ دلشوره ى عجيبى داشت؛ سابقه داشت مهنا شب دير بيايد، اما نه اين كه تا اين ساعت بيرون بماند. خواست دنبالش برود ولى كجا را بايد مى گشت؟! كلافه مشغول قدم زدن در هال شش مترى شد؛ نگرانى اش كم كه نمى شد هيچ، بلكه بيشتر هم مى شد؛ سابقه نداشت خواهرش تا اين ساعت بيرون بماند؛ هم نگران خواهرش بود و هم از تنها ماندن مى ترسيد! دختر ترسويى نبود ولى براى او كه هر شب با نـ*ـوازش هاى خواهرش به خواب مى رفت؛ نبود خواهرش كمى سخت بود؛ نا خودآگاه اين فكر به ذهنش آمد: «نكنه مهنا هم مثل مامان و بابا بخواد تنهام بذاره! » سرش را به چپ و راست تكان داد و به خودش دلدارى داد: «نبايد به اين چيزا فكر كنى؛ حتما نتونسته ماشين پيدا كنه؛ شايد تو ترافيكً مونده.. » سپس به ساعت نگاه كرد عقربه هاى ساعت، يك ربع به يك را نشان مى داد؛ كلافه چنگى به موهايش زد و با حال نزارى گفت:
    -مهنا، كجايى خواهرى؟
    تلفن را برداشت و براى هزارمين بار به مهنا زنگ زد و باز هم جمله آشناى«مشترك مورد نظر در دسترس نمى باشد» به گوش رسيد، كم كم داشت گريه اش مى گرفت؛ مهنا كجا بود كه نمى توانست جواب تلفنش را بدهد؟ كلافه روى مبل نشست و انگشتش را به دهان گرفت؛ وقتى كلافه يا مضطرب بود به جان ناخن هايش مى افتاد!
    ******
    با عجله از خانه خارج شد، زنك فكر كرده بود او هم.. ؛ حتى فكرش هم برايش سخت بود چه برسد به زبان آوردنش؛ فكر مى كرد او آدم خوبى باشد؛ از ديروز صبح كه با آقاى محمدى بحثش شده بود؛ بيخيال تصويه حساب از كارگاه بيرون آمده بود! به ساعاتى قبل انديشيد: «
    -خانوم بهبودى..
    دست از كار كشيد؛ اولين بار نبود كه رئيسش او را مى خواست؛ هر بار براى چيزى، او را به دفترش مى خواست! نفس عميقى كشيد مقنعه اش را مرتب كرد و بلند شد؛ با قدم هاى محكم و كوتاهى به سمت اتاقكى كه دفتر محمدى بود راه افتاد. براى خواهرش اين قدم هاى محكمش نشانه قوى بودنش بود؛ ولى او قوى نبود! برعكس مانند تمامى دختران ظريف و شكننده بود ولى به خاطر تنها اميد زندگى اش وانمود به قوى بودن مى كرد. مقابل در شيشه اى ايستاد و پس از تقه اى به در وارد شد.
    -با من كارى داشتيد آقاى محمدى؟
    محمدى لبخندى زد و از پشت ميزش بلند شد؛ به صندلى اشاره كرد و گفت:
    -بشين كارت دارم.
    از تغيير لحن محمدى خوشش نيامد ولى روى نزديك ترين صندلى به در نشست؛ محمدى اخمى كرد و نزديكش با فاصله كمى نشست؛ از نزديكى بيش از حد اين مرد خوشش نمى آمد ولى آن قدر هم خجالتى نبود كه سرش را پايين بيندازد. به روبه رويش كه نمونه اى از پارچه هاى كتان طرحدار بود چشم دوخت؛
    محمدى كمى نزديكتر شد و گفت:
    -خانوم بهبودى چند سال مى شه اينجا كار مى كنى؟
    كمى بيشتر فاصله گرفت؛ هر چند به خاطر پرده پشت شيشه از بيرون به داخل اتاق ديد نداشت؛ نزديكى بيش از حدش با آن مرد معذبش مى كرد؛ هرچند كارمندش بود ولى اين دليلى براى نزديكى به او نبود! نفس عميقى كشيد؛ با خودش گفت: «آخر ماه نيست كه بخواد حقوقم رو بده؛ از كارم هم كه راضى بود و مشكلى نبود؛ پس.. » آب دهانش را قورت داد و به كفش هاى رنگ و رو رفته اش نگاه كرد؛ سپس با صداى آرام ولى محكمى گفت:
    -هشت سال آقاى محمدى!
    محمدى لبخندى زد؛ همين حجب و حياى دخترك بود كه او را مجذوبش كرده بود و حالا آنقدر پيش رفته بود كه مى خواست به او چنين پيشنهاد وقيحانه اى بدهد! مجدد لبخندى زد و با زبانش لبهايش را خيس كرد و گفت:
    -دقيقش مى شه هشت سال و دوازده روز!
    مهنا تكانى خورد و با خودش گفت: »منظورش چيه؟ مى خواد اخراجم كنه؟ » آب دهانش را قورت داد وچيزى كه در فكرش بود را بر زبان آورد!
    -براى چى اين رو مى گين؟
    محمدى لبخندى زد و گفت:
    -به نظرت در آمد اينجا كفاف زندگى تو و خواهرت رو مى ده؟ »
    با صداى بوق ماشينى به خودش آمد و كنار رفت؛ راننده ناسزايى گفت و به راهش ادامه داد. مهنا ذهنش درگير و خسته بود؛ تنها يك چيز بود كه مى توانست آرامش كند! بند كيفش را روى دوشش تنظيم كرد؛ وقتى دلش گرفته و ذهنش پريشان و آشفته بود؛ تنها راهى كه كمى آرامش مى كرد رفتن به بهشت زهرا بود!
    *****
     
    آخرین ویرایش:

    Ghazalhe.Sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/29
    ارسالی ها
    874
    امتیاز واکنش
    5,170
    امتیاز
    591
    محل سکونت
    زير سايه ى خدا
    مقابل دو سنگ مرمرى سفيد رنگى ايستاد؛ جايى كه مدت ها بود خانه پدر و مادرش بود؛ ده سال بيشتر بود كه خانه عزيزانش همين خاك سفت و سرد بود و تنها مكان آرامش او! ديدن مهتاب آرامش مى كرد اما كنار پدر و مادرش، خودش بود نيازى به تظاهر نداشت؛ نيازى نبود وانمود كند قوى است چون قوى نبود و تنها تظاهر به قوى بودن مقابل ديگران و حتى خواهرش مى كرد! هيچ گاه نگذاشت خواهرش ضعفش را ببيند؛ ولى او هم نياز به كمى ناز كردن داشت؛ او هم مى خواست خودش را براى پدرش لوس كند و در آغـ*ـوش مادرش آرام بگيرد! بى انصافى نكند دوازده سال مهر و محبت پدر و مادرش را داشت؛ حداقل هفت سال بيشتر از مهتاب، عاشقانه هاى پدر و مادرش را داشت! ما بين قبر ها نشست؛ دستى به هر دو سنگ كشيد و با صداى آرامى نجوا كرد:
    -سلام مامان، سلام بابا.. دلم براتون تنگ شده! براى آغـ*ـوش گرمت مامان..براى نـ*ـوازش هاى پدرانه تو بابا، دلم خيلى تنگتونه..
    قطره اشكى از چشمش چكيد؛ گلبرگ هاى خشك شده ى مريم را كه مهتاب آورده بود با دست كنار زد و از كيفش شيشه گلابى درآورد؛ مشغول شستن سنگ ها شد! كارش كه تمام شد گل هاى رز را برداشت و روى قبر ها پر پر كرد؛ سپس فاتحه اى برايشان خواند و طبق عادت اين سال ها شروع به دردِ ﺩل كردن با آن ها كرد و چشمه اشكش روانه شد. حدود دو-سه ساعتى مشغول بود؛ به خودش كه آمد سرش درد مى كرد و گلويش مى سوخت؛ به ساعت مچى اش نگاه كرد؛ ساعت در دست راستش بود ارثيه اى از پدرش بود، بستن ساعت به دست راست! ساعت هفت را نشان مى داد؛ هوا كم كم رو به تاريكى بود زير لب به خاطر حواس پرتى اش غرلندى كرد و ايستاد؛ سرش كمى گيج مى رفت و شايد دليلش گريه اش بود؛ خاك مانتويش را تكاند و راه مسجد را در پيش گرفت! خسته شده بود به نمازخانه رفت و كمى استراحت كرد؛ به مهتاب گفته بود براى اضافه كارى مى ماند پس اگر كمى فقط كمى استراحت مى كرد مطمئناً مشكلى را به وجود نمى آورد. روى زمين نشست و سرش را به ديوار تكيه داد؛ چشمانش را بست و از فرط خستگى به سرعت خوابش برد! با فكر مهتاب از خواب بلند شد و به ساعتش نگاه كرد؛ ده و نيم شب! يعنى انقدر خسته بود كه متوجه نشده بود؟ سريع نماز مغرب و عشايش را خواند و بيرون رفت؛ هوا كاملاً تاريك شده بود و قبرستان خلوت! زير لب غرلندى كرد:
    -لعنت به اين شانس!
    مجبور بود با آژانس برود؛ تا مترو راه زيادى بود و علاوه بر اين كه سوار مترو شدن براى يك دختر مجرد و تنها كار درستى نبود؛ حالا نه آن كه سوار آژانس شدن خيلى مطمئن و امن بود؛ كم نبودند كسانى كه توسط رانندگان ماشين هاى سوارى مورد سرقت و تـ*ـجاوز قرار گرفته بودند! يك دختر تنها مثل او مطمئناً گزينه خوبى براى اين كار ها بود؛ مخصوصاً كه تنها اين وقت شب در بهشت زهرا بود؛ مهنا لرزيد؛ دليل لرزشش هم ترسش بود و هم هوا، كه رو به سردى مى رفت! بيش از اين تعلل را جايز نديد و به نزديك ترين ايستگاه تاكسى رفت؛ متاسفانه در آن وقت شب، هيچ ماشينى آن جا نبود و مهنا كمى ترسيده راه نماز خانه را در پيش گرفت؛ ناچار گوشه اى نشست تا زمان بگذرد و كمى بعد، ياد مهتاب افتاد! ساعت ها بود از خواهرش بى خبر بود؛ كيفش را باز كرد و گوشى اش را برداشت؛ صفحه اش خاموش بود، باترى تمام كرده بود؛ لعنتى اى زير لب گفت و روى زمين نشست! تنها كارى كه مى توانست انجام بدهد؛ قرآن خواندن بود، كتاب را برداشت و شروع به قراعت آيات قرآن كرد. صداى اذان بلند شد و مهنا كه تازه متوجه گرسنگى اش شده بود؛ لبش را به دندان گرفت؛ از ديروز ظهر كه كمى ساندويچ نُون پنير خورده بود چيزى نخورده بود؛ چرا در راه يك آبميوه ى پاكتى هم خورده بود! بيخيال گرسنگى اش بلند شد و به سرويس بهداشتى رفت؛ وضو گرفت و نماز خواند و تا طلوع آفتاب منتظر شد؛ سپس
    مسير ايستگاه مترو را در پيش. از مغازه اى يك كيك كوچك ساده به همراه آبميوه گرفت و مشغول خوردن شد؛ خوردنش كه تمام شد آشـ*ـغال هايش را در سطل انداخت و به سمت بليط فروشى رفت.
    ****
     
    آخرین ویرایش:

    Ghazalhe.Sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/29
    ارسالی ها
    874
    امتیاز واکنش
    5,170
    امتیاز
    591
    محل سکونت
    زير سايه ى خدا
    مهتاب از ديشب لحظه اى چشم روى هم نگذاشته بود و حالا سرش در حال انفجار بود؛ از طرفى نتوانسته بود از ديروز ظهر چيزى بخورد هم به خاطر گشتن به دنبال كار و بعد نگرانى براى خواهرش و حالا شكمش هم به اعتراض در آمده بود؛ از وقتى كه به سميه خانوم كه يكى از همكارات خواهرش بود زنگ زد و سراغ مهنا را گرفته بود و او گفته بود: « دخترم، مهنا سه روز پيش استعفا داد.. » بيشتر نگران خواهرش شد؛ چرا كه طى اين چند سآل اخلاق مهنا را به خوبى مى شناخت؛ مهتاب بهتر از هر كسى مى دانست مهنا همه چيز را درون خودش مى ريزد! حالت تهوّع داشت؛ از جايش بلند شد و به سرعت سمت دستشويى رفت؛ اوق زد و تمام محتويات معده اش را خالى كرد؛ هر چند كه جز اسيد معده اش چيزى نبود! شير آب را باز كرد و مشتى آب به صورتش پاشيد؛ نفس عميقى كشيد و به خودش در آينه نگاه كرد. زير چشمان قهوه اى اش گود افتاده و سفيدى چشمانش مايل به زرد بود؛ رنگ صورتش پريده و زرد شده بود؛ لبانش خشك و بى رنگ بود. دست از نگاه كردن به خودش در آينه برداشت و با بى حالى از دستشويى خارج شد؛ هم زمان با او مهنا وارد خانه شد؛ مهتاب نيم نگاهى به خواهرش انداخت و از كنارش با بى تفاوتى گذشت! اين بى تفاوتى مهتاب قلب مهنا را شكست؛ اما مهنا مثل هميشه همه ى ناراحتى هايش را در خودش ريخت؛ كفش هايش را درآورد و به سمت تنها اتاق خانه ى كوچكشان رفت.
     
    آخرین ویرایش:

    Ghazalhe.Sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/29
    ارسالی ها
    874
    امتیاز واکنش
    5,170
    امتیاز
    591
    محل سکونت
    زير سايه ى خدا
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS][/hide-thanks][HIDE-THANKS]
    فصل دوم
    روى نيمكت چوبى پارك نشست و مشغول ورق زدن آگهى ها شد؛ پيدا كردن كار مناسب مدركش كه هيچ حتى كارى كه نيازمند دانش تخصصى هم نباشد پيدا نمى شد؛ پس از تماس با چند جا نا اميد آگهى را كنار گذاشت! زير لب گفت:
    -الان دكتر مهندس مملكت بيكار مى چرخن، اون وقت تو انتظار دارى بايه مدرك نصفه نيمه برى سر كار!
    نفسش را آه مانند بيرون داد؛ كمى پس انداز داشت و خدارا شكر مى توانستند اين ماه هم اموراتشان را بگذرانند اما از ماه بعد چه؟ خدا بزرگ است ولى بايد كار پيدا مى كرد حتى شده نظافتچى هم مى شد اما نمى گذاشت مهتابش كار كند و به سختى بيوفتد.
    ******
    روى نيمكت زير درخت توت نشسته بود؛ عسل به خاطر اين كه برنامه اش توسط مهتاب بهم خورده بود با او قهر كرده بود؛ هرچند مهتاب فكر مى كرد به خاطر نرفتن به مهمانى يا به قول خودش«پيچوندن بودنش» از دستش ناراحت و قهر كرده است؛ با آن كه عسل خيلى خوب مى دانست مهتاب به قول خودش«اهل پارتى رفتن» نبوده و نيست، اما باز هم اصرار مى كرد تا مهتاب را راضى كند. درست مثل پدرش كه حرفش همانى بود كه مى گفت در اين باره «مرغش يك پا داشت» و جوابش به اين درخواست عسل يك كلمه بود نه! جزوه اش را در آورد و مبحثى كه براى امتحان بود را مرور كرد. كمى بعد راهى كلاس شد و طبق عادتش روى يكى از صندلى هاى رديف دوم نشست؛ كمى بعد استاد آمد و يك امتحان تستى گرفت..
    وقتى به خانه رسيد مهنا خانه بود؛ هر چند مهنا گفته بود: «امروز مرخصى گرفتم! » ولى مهتاب مى دانست در محل كارش برايش اتفاقى افتاده است و او استعفا داده است. وقتى فهميد خواهرش به خاطر آن مردك، رئيسش از كارش استعفا داده بود؛ خونش به جوش آمد و حق هم داشت. مردك بى آبرو به خواهرش پيشنهاد داده بود تا در ازاى مقدار كمى پول، صـ*ـيقه ى او شود؛ دستانش را مشت كرد و با خودش گفت: «مردك منحرف شكم كنده زن و بچه داشت و باز....لعنت به بعضى مرد ها..نه نامرد هاى سوءاستفاده گرى مانند محمدى! » نمى توانست بگذارد تمام فشارهاى زندگيشان روى دوش مهنا باشد و از طرفى نمى خواست خلاف ميلش رفتار كند و غرورش را خدشه دار كند! با اين مدرك نصفه اش چه كسى به او كار مى داد؟ آن احمدى هم به خاطر كار نمى خواست پيشنهاد دهد؛ آن لعنتى هم مى خواست پيشنهادى مانند محمدى دهد؛ از لـ*ـجن هاى سوءاستفاده گرى مانند آن ها متنفر بود؛ بايد با مهنا هم درباره ى كار كردنش حرف بزند و بگويد تفريحى و نيمه وقت كار مى كند، هم كمك خرجى مى شود و هم اينكه مى توانس بعد از چندين سال به قول خودش« به يك دردى هم بخورد!»
    ****
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Ghazalhe.Sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/29
    ارسالی ها
    874
    امتیاز واکنش
    5,170
    امتیاز
    591
    محل سکونت
    زير سايه ى خدا
    [HIDE-THANKS]
    مقابل مهنا نشسته بود و براى بار آخر داشت تلاشش را براى جلب رضايت خواهرش مى كرد:
    -به جون مهنا فقط مى خوام حوصله ام سر نره تو خونه، اصلاً مى گم به خاطر روى گل آبجى جونم صلواتى كار مى كنم، هزينه اشم يه فاتحه واسه مامان و بابا خوبه؟
    مهنا براى هزارمين بار سرى تكان داد و دستى در موهاى خوش حالتش كه از ماردشان به ارث بـرده بود كشيد و گفت:
    -موضوع پول در آوردن يا نياوردنت نيست؛ چرا نمى فهمى نمى خوام برى تو جامعه گرگ صفت كار كنى مى فهميى؟
    مهتاب كلافه سرى تكان داد و با جديت گفت:
    -پس بزارم هر ننه قمرى به خواهرم هر زرى خواست بزنه؟
    مهنا بهت زده نگاهش كرد و مهتابى كه تازه فهميده بود كه چه گفته است؛مثلى مى گويد«وقتى تير از چله(زه كمان) رفت دگر به كمان برنمى گردد» حكايت حال مهتاب بود؛ مهنا سرش را تكان داد و گفت:
    -پس مى دونى؛ فهميدن مسائل زندگى خواهرت نشونه بزرگى نيست مهتاب خانوم!
    مهتاب حق به جانب گفت:
    -مسائل زندگى تو به منم مربوطه مهنا؛ در ضمن، من كى گفتم بزرگ شدم هان؟ شايد شده باشم ولى مقابل تو هنوز مهتاب پنج ساله ام نه يه دانشجوى بيست و پنج ساله!
    مهنا از حرف خواهرش لبخندى زد؛ نرمتر شده بود و از طرفى به خاطر گذر زمان ناراحت بود(چون هر سال از قبل پير تر مى شد و مهتاب هم روز به روز بزرگ تر مى شد) گاهى هنوز فكر مى كرد مهتاب همان دخترك پنج ساله است؛ اما خواهرش ديگر بزرگ شده بود؛ منطقش مى گفت: «اون ديگه بچه نيست، اگه مى بينى دنبال تاييد توئه؛ بدون از روى ادبشه وگرنه به تو كارى نداشت! » و قلبش مى گفت: «نبايد بزارى مهتابت بازيچه دست امثال محمدى بشه! » در آخر هم قلبش به منطقش پيروز شد و با جديت گفت:
    -باشه ولى با اين حا...
    مهتاب كه متوجه شد خواهرش باز قصد مخالفت دارد؛علارغم ميلش ميان حرفش پريد و گفت:
    -همين ديگه مى رم سر كار، تازه نه هر كارى تو دانشگاه خودمون پايان نامه بچه ها رو تايپ مى كنم باشه؟
    آنقدر به مهنا التماسش كرد تا موافقتش را گرفت؛شب با خيالى راحت به رخت خواب رفت و خوابيد.
    ****
    روى ديوار برگه ها را چسباند عسل مى گفت: «اگه پول لازم دارى به خودم بگو بهت بدم» وضع مالى عسل خوب بود، خوب كه نه عالى بود، تك دختر بود و دوردانه؛ هيچ وقت نپرسيد شغل پدر و مادرش چيست؛ فقط مى دانست آنقدر پول دارند كه سفر هاى خارجه مادرش و لباس هاى مارك دار خود عسل تأمين شود؛ حتى ماشين زير پايش هم ماهى يك بار عوض مى شود! مهتاب خوب مى دانست كه به خاطر جزوه هايش با او دوستى مى كند؛ به همين دليل زياد با او مراوده نداشت؛ چه برسد بخواهد از عسل پول قرض كند؛ كار برگه ها كه تمام مى شود تصميم مى گيرد علاوه بر دانشكده خودشان برگه ها را به ديوار دانشكده كنارى هم بزند؛ دانشكده كنارى همان دانشكده مديريتى بود كه پيمانِ عسل براى فوقش آنجا درس مى خواند! عسل هم همراه مهتاب آمد با ديدن پيمانش به سمتش رفت؛ پيمان پسرى بيست و هشت ساله بود و برخلاف عسل چشم هايش قهوه اى بود؛ چون عسل لنز هاى آبى داشت، موهايش برخلاف موهاى بلند عسل مشكى بود. اين هارا عسل گفته بود وگرنه مهتاب علاقه اى به آناليز كردنش نداشت؛ فقط مى دانست برخلاف هميشه نمى تواند در دانشگاه هم با آن تيپ بدش ظاهر شود. پيمان همراه با عسل به سمتش آمد و با لبخند و لحنش، كه مهتاب را به حالت تهوّع مى رساند، گفت:
    -به به ملانى خانوم احوال شما؟
    مهتاب احساس كرد الان است كه هرچه خورده را استفراغ كند؛ پيمان زيادى لوس بود و به قول مهنا: «خانوم پسر» بود؛ هرچند برايش مهم نبود كه عسل و پيمان چگونه اند ولى خوب، حتى تحمل معاشرت كوتاهى را با او نداشت! سرى تكان داد و با لحن آميخته با تاسفى گفت:
    -ممنون آقا پيمان، عسل جون ببخشيد من يكم كار دارم.
    از عسل و پيمانش فاصله گرفت و به سمت ساختمان حركت كرد؛ روى تابلوى اعلانات متفرقه برگه ى دست نوشته اش را چسباند و از ساختمان بيرون آمد؛ از عسل خداحافظى كرد و راهى ايستگاه مترو شد. از رفت و آمد هايش به تهران و كرج خسته شده بود؛ بار ها مهنا خواست برود و پيش دايى منصور بماند ولى مهتاب نپذيرفت! چرا كه هم دلش پيش خواهركش بود و هم اينكه آبش با دو قلو هاى دايى منصور توى يك جوب نمى رفت؛ به ياد مى آورد: «وقتى هشت ساله بود و كامليا(دختر دايى منصور) به مهتاب بى پدر و مادر گفت به او سيلى زد و بعد كتايون(زن دايى منصور) بدون پرسيدن چيزى مهتاب را زد و يك بار كه به كامران(پسر دايى منصور) گفته كله خربزه اى كامران به مهتاب گفت بى بته و وقتى از مهنا پرسيد معنى اش چيست و مهنا اشك در چشمانش حلقه زد و گفت حرف خوبى نيست مهتاب هم براى تلافى روى ماكت كامران آب ريخته بود» حالا مهتاب بعد از دوازده سال برود خانه شان و بگويد: «سلام دايى مهمون سر خونه نمى خواى؟ » هرچند خود مهنا هم قلباً راضى نبود مهتاب به خانه دايى منصور برود؛ پس همان خانه كوچك اجاره اى شان در شهرك بهتر بود! به ايستگاه رسيده و پس از عبور؛ منتظر مترو شد و باز هم فرايند آبميوه گيرى در مترو آغاز شد
    ***

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Ghazalhe.Sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/29
    ارسالی ها
    874
    امتیاز واکنش
    5,170
    امتیاز
    591
    محل سکونت
    زير سايه ى خدا
    [HIDE-THANKS]
    با تنى خسته به خانه رسيد؛ ساعت نزديك سه بعد از ظهر بود، هنوز مهنا نيامده بود روى كاناپه نشست و مشغول باز كردن دكمه هاى مانتويش شد؛ كمى بعد به آشپزخانه رفت حوصله غذا پختن نداشت؛ درواقع نايى براى پخت و پز نداشت. در يخچال را باز كرد و بطرى آب را برداشت؛ سر بطرى را به دهنش نزديك كرد و با شيشه آب خورد! مهنا مخالف اين عادتش بود هميشه مى گفت: «حيوونا از سر به ظرف آب مى خورن، مگه تو حيوونى؟ » ولى مهتاب بى توجه به حرف او طبق عادتش رفتار مى كرد؛ كار درستى نبود ولى از قديم گفتن«: ترك عادت موجب مرض است! » مهتاب هم نمى خواهد مريض شود! از آن طرف مهنا مشغول تميز كردن سراميك هاى آشپزخانه بود؛ كار جديدش كارگرى بود؛ از شست و شوى لباس ها و تميز كردن خانه گرفته تا آشپزى و انجام كار هاى روزانه؛ شكايتى هم نداشت چون با مدرك ديپلم به او كار مناسبى نمى دادند. با پشت دست عرق پيشانى اش را پاك كرد و مجدد مشغول كارش شد؛ پس از تمام كردن كارش نفس عميقى كشيد و روى صندلى نشست؛ خسته بود اما بايد براى پختن نهار آماده مى شد. صداى پاشنه هاى محلا خانوم صاحب كارش آمد؛ سپس صداى پر غرورش بلند شد:
    -امروز دوستام ميان؛ اينا رو براى شام درست كن!
    سپس كاغذى را روى ميز انداخت؛ نگاه پر غرورش مهنا را از هر چه غرور بود بى زار مى كرد؛ پوفى كشيد و به كاغذ نگاهى انداخت. اكثر غذا ها يا اسم هايى به قول خودش: «عجق و جق» بودند؛ مگر غذا هاى ايرانى چه ايرادى داشتند؟ تازه خيلى هم خوشمزه تر از اين غذا هاى فرنگى بودند! مهنا نفسش را صدا دار بيرون داد و بلند شد؛ كتاب آشپزى را برداشت و مشغول درست كردن غذا هاى مورد نظر محلا خانوم شد.
    ******
    مهتاب تخم مرغى را نيمرو كرد و همراه نان سنگك، كه مهنا ديروز خريده بود، خورد؛ پس از شستن ظرف ها، كه شامل ماهى تابه و يك بشقاب بود، راهى اتاق مشتركش با مهنا، كه تنها اتاق خانه بود، شد و روى زمين نشست؛ كتاب و جزوه هايش را در آورد و مشغول درس خواندن شد؛ فردا امتحان ميان ترم داشت! مشغول درسش بود كه كوشى اش لرزيد؛ شماره ناشناس بود، حتماً اشتباه گرفته بودند؛ خواست بيخيال شود كه يادش آمد براى آگهى پايان نامه شماره اش را هم داده بود؛ لبخندى زد و گوشى اش را برداشت!


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.
    بالا