رمان کوتاه کاربر نوول یک پایان|satrika کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

__VON__

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/12/17
ارسالی ها
348
امتیاز واکنش
5,605
امتیاز
585
محل سکونت
تراسن
به نام خدا

Please, ورود or عضویت to view URLs content!
:یک پایا
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

نویسنده:هلن
ژانر:تخیلی،ماجراجویی
خلاصه: سکوت کلمه خوبی برای هرج و مرج قبل از پایان بود . سکوت و خط های احتمالی از سرنوشت که پیش می رفتند
هیچ کدام از پست ها ویرایش نشدند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • __VON__

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/17
    ارسالی ها
    348
    امتیاز واکنش
    5,605
    امتیاز
    585
    محل سکونت
    تراسن
    بخش اول "آغاز با سیاه پوش"

    (در زمانی ورای زمان های ما ، هنگامی که قهرمان ها متحد شدند و با جنگی عظیم و ویرانگر، مادر زمین را به خوابی عمیق فرو بردند ، زمانی بود که خورشید از غرب طلوع کرد و تمام دوازده قهرمان ایزد المپ ناپدید شدند . تنها چیزی که از ان جنگ عظیم ماند ، مردمان هر ایزد بودند که به رهبری برترین اصیل زاده از دسته زئوس با جادویی طلایی ، در کنار هم جامعه ای را تشکیل دادند و ان سرزمین را سیرا نامیدند ." سیرا نشان دوازده رنگ بود و تمدن زمان جادو و شروعی دوباره ." جادویی که از رنگ ها بهره می گرفت .و تمدنی که سه بعد دنیا را از هم جدا می کرد .
    هر دوازده رنگ هرمی را تشکیل می دادند که با توجه به ان قانون مردم کارهایشان را تقسیم می کردند . پیشگ ...)
    کلافه کتاب مرموز و قطور را برهم زد خاک از صفحاتش می بارید هیچ ، انقدر صفحاتش قدیمی بود که با یک ورق زدن خاکستر می شد . تا آن جایی عاشق افسانه ها بود ، که وقتی فهمید کتابی ممنوعه، ان پشت ها در ته ته خانه شان وجود دارد، که افسانه ای بزرگ را در بر دارد ، با هزار دوز و کلک آن را کش رفت . اما حال تمام شوقش فرو کش کرده بود چرا که کتاب به اندازه تمام کتاب های درسی خسته کننده بود .ممنوع بودنش دیگر جای تعجب داشتت . حال باید با هزار سختی آن را بر می گرداند تا مادر متوجه نشود . بی حوصله موهای قرمزش را کنار زد و به آسمان چشم دوخت که ناگهان سایه ای به سسرعت از کنارش رد شد و از انجایی که لب بوم نشسته بود ترسیدنش همانا بود و افتادنش از ان ارتفاع در دریاچه همانا . شنا کنان به بالا امد و با دیدن سایه ای سیاه پوش شوکه شد..
     

    __VON__

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/17
    ارسالی ها
    348
    امتیاز واکنش
    5,605
    امتیاز
    585
    محل سکونت
    تراسن

    چیزی که متعجبش می کرد دیدن خواهرش جنا بود که با ان سایه مرموز پشت درخت دور از دید همه حرف می زد و چیزی که متعجب ترش می کرد این بود که متوجه او نشده بودند . ارام شنا کنان به سمت درخت رو به رویش رفت تا شاید واضح تر بشنود . اما با دیدن مادرش شکه تر شد . این مخفی کاری سلول های وجودش را فعال می کردند و درونش را به اتش کنجکاویی شعله ور می کردند . صدا ها واضح نبود اما چه خوب که کلید واژه را شنید
    _ نیمه شب عمارت قرمز
    و بعد ، همان گونه که ناگهانی امده بودند ناگهانی هم اورا با افکار متناقضش رها کردند . عمارت هیل خانه ای بس قدیمی . اسم قسمت داخل دروازه شهر، همان قسمتی که تمیز تر و مردمانش شاد تر بودن ، ساینت هیل بود و عمارت هم از سال ها قبل از پایه گذاری انجا بوده و به عمارت قرمز معروف شده است ،چون تمام پنجره ها قرمز یاقوتی بودند و همین طور کفپوش ها. در تمام سال خانه خالی از سکنه بوده ولی اشراف زاده ای که امروز بعد از ظهر برای بازدید به ساینت هیل می امد د و قرار بود یک هفته ای را در انجا اقامت کند .
    باید می رفت . باید میرفت و می دید که چیزی در ان خانه وجود دارد که توجه مادرش را در بر دارد.
    خیس و کشان کشان از درخت بالا رفت و با چرخشی به پشت بام پرید باید خشک می کرد خودش را پس به زیر افتاب دراز کشید و به لکه زرد روی ابر ها چشم دوخت . و بعد این خواب بود که او را در افسانه ها می انداخت
    " بلند شد و به اتاق اشرافی چشم دوخت و از اینه ای که کنده کاری شده بود خودش را . لباسی از جنس طلا بود یا حریر نمی دانست اما انقدر برق می زد که به او بفهماند این یک خواب است . ولی رنگ های فراتر از واقیعت چیز دیگری می گفتند . در های بزرگ را که گشود .
    با دنیایی دگر روبه رو شد . این بار بین جمعیت بود و حراسان می دوید چرا نمی انست پس مکس کرد و به اطرافش چشم دوخت چیزی که می دید شگفت زده اش می کرد مردمانی که اطرافش بودند . موهایی عجیب و عجیب تر رنگ چشمانشان که به رنگ موها بودند . مردم او را با ترس و خشم نگاه می کردند نفرتی عمیق که در چشمانشان بود حراسان ترش کرد پس شروع کرد به دویدن که داخل چاله ای افتاد .
    گودالی بی انتها که به اتاقی پر از خاک ختم می شد . از روی مبلی که رویش افتاده بود بلند شد . تمام بدنش از این سقوط درد می کردند به اتاق نگاه کرد انگاری اتاق هم اورا زیر نظر داشت چرا که ، تمام اتاق پر بود از قاب عکس، قاب عکس هایی متحرک . جلو تر رفت . قاب عکسی بود از دو پسر بچه کاملا یکسان . یکی خوشحال با موهایی طلاییی و بور و چشمانی عسلی اما ان یکی با موهای سیاه لختش و چشمان نافذش زل زده بود بدون هیچ لبخندی . دستش را جلو برد تا قاب را بردارد که با دیدن انعکاس سایه ای روی قاب متوقف شد ، برگشت و از ترس هینی کرد. همان مردک سیاه پوش بود . این جا ، در خوابش چه می کرد . مردک جلو امد با همان چهره پوشیده از سیاهی اش نگاهش کرد و با صدایی سرشار از تهی گفت:
    _دو میراث در یک زمان نابود می شن . به وقت بامداد اگه می خوای زنده بمونی به عمارت نرو!
    و ناگاه همه جا تاریک شد تاریکی عمیق و عمیق تر "
    نفس ننفس زنان خودش را از تاریکی بیرون کشید . که نور تیز خورشید باعث شد چشمانش را ببندد . این دگر چه کابوسی بود . همیشه خواب های عجیب می دید خواب هایی که در ان قهرممان بود و مردم را نجات می داد ان خواب ها هم در اثر خواندن داستان های تخیلی زیاد بودند . اما این بار حالا که خوابش هشدار داده بود بیشتر می خواست بفهمد چه چیزی در عمارت است که این گونه اشفته اش می کند . اما باید به بیرون می رفت و انطرف دروازه ها تا بتواند شب را در خانه باشد پس فکر کردن به ان خواب مرموز را به بعدا موکول کرد
     
    آخرین ویرایش:

    __VON__

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/17
    ارسالی ها
    348
    امتیاز واکنش
    5,605
    امتیاز
    585
    محل سکونت
    تراسن
    حالا یا هیچ وقت . اگر باز دست خالی برمی گشت . باید امشب را هم در سرما سر می کرد .گرگ و میش در حال نزدیک شدن بود و به اندازه کافی دیر کرده بود .در حالی که به هشدار مرد سیاه پوش فکر می کرد به دور و اطرافش نگاهی انداخت خیابان به اندازه کافی شلوغ بود کسی نمی فهمید پوزخندی زد مثل همیشه .
    با دو خود را به جمعیتی زد که برای دیدن اشرافزاده جدید رو به هیجان بودند . همان برترین هایی که ازشان متنفر بود اما در این مورد خیلی به کارش می امدند و راه را برای کسب وکارش مهیا کرده بودند . انقدر دور نشده بود که وقتش تلف شود ،اشراف زاده مزخرف هم دیر کرده بود . کلافه به مردم الکی خوش نگاه می کرد . ارابه ی اشرافی از دور نمایان شد . نفش اسوده ای کشید.حالا وقتش بود با سه شماره کلاهش را پایین تر کشید و به سمت مردم دوید هر چند جایی هم برای دویدن نبود این ازدهام .
    خیلی راحت به ان ادم های ابله تنه می زد و با عذرخواهی کوچک یک ساعت یا شاید هم یک کیف و در بد ترین حالت دکمه های بلورین را بدست می اورد . از جمعیتی که دست می زدند و شادی می کردند کم کم دور شد برای امروز صید خوبی کرده بود ساعتی طلایی که با ان می توانست خیلی کار ها کند . به اسمان گاه کرد رو به تاریکی بود پس سرعتش را بیشتر کرد از دروازه که رد شد نفسی اسوده کشید . همانطور لبخندزنان در کوچه های تنگ و باریک می پرید که لبخندش با برخورد به همان گله همیشگی بر لبش ماسید .
    این دفعه تعدادشان بیشتر بود .گارد گرفت و به گله ای که محاصره اش کرده بودند نگاه کرد . انگار یادشان رفته بود اخرین بار چه بلایی سرشان اورد . اماده حمله به سمت جلو یورش برد ولی با ضربه ای محکم از پشت به زمین افتاد سخت بلند شد . در مبارزات بدنی خوب بود ولی ایندفعه حقه زده بودند صدای میله اهنی هنوز هم در سرش زنگ می زد که همه با هم حمله کردند . سرش گنگ بود و هر دوتا ضربه ای که می زد چهار تا می خورد که اخر هم با ضربه دیگری از میله به زمین افتاد
    همانطور که خون روی لبش را پاک می کرد ذهنش به سمت ان پیشنهاد وسوسه کننده رفت اما لگدی دیگر باعث شد بیشتر در خود فرو رود لعنتی نثار ان افکار دیوانه وارش کرد حال باید از این مخمصه نجات می یافت یا شاید هم می گذاشت انقدر بخورد تا اموال دزدی اش غارت روند و بعد که خوب شد درسی بهشان بدهد درستش همین بود باید همین کار را می کرد
    به اسمان نگاه کرد و از تاریک بودنش یک لعنت دیگر نثار این روز نحسش کرد امشب سرد بود و او هم از سرما متنفر چشمانش درحال بسته شدن بودند . اخرین چیزی که دید سایه سیاه پوش بود
    ...
     
    آخرین ویرایش:

    __VON__

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/17
    ارسالی ها
    348
    امتیاز واکنش
    5,605
    امتیاز
    585
    محل سکونت
    تراسن
    بخش دوم " ساینت هیل"
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا