طنز؛ حکایت تجـ*ـاوز و دزدان نابکار
ماهنامه خط خطی - محمدامین فرشادمهر:
روزی از روزها، چند تن از اُمنا و افراد مورد اطمینان روستا فریاد واخشتکا سر دادند که راهزنان به کاروان های روستای بالا حمله کرده اند و مقداری از اموالشان را به غارت بـرده اند. تجار که در عمر خویش چنین اتفاقی را تجربه نکرده بودند، چاره خواستند. امنا ابروهای پیوسته خویش را بالا انداختند و گفتند: «ما حاضریم در ازای پرداخت چند سکه، افرادی را برای محافظت از کاروان شما بگماریم.»
تجار یِس یِس کنان و خوشحال پذیرفتند. فردا روز، دوباره امنا فریاد واخشتکا سر دادند که راهزنان به کاروان روستای بالا حمله کرده اند و مقدار زیادتری از اموالشان را به غارت بـرده اند. تجار با لب و لوچه ای آویزان گفتند: «چه کنیم؟» امنا گفتند: «سکه های بیشتری بدهید تا مراقبت بیشتری شوید!» تجار پذیرفتند و بشکن زنان راهی جاده شدند. گذشت تا آنجا که تجار برای هر سفر و انجام داد و ستد، نیمی از سکه های عایدی را به امنا می دادند.
خردمند دهکده که این اوضاع را دید، میان تجار رفت و پرسید: «ساده لوحان، کدام دزد؟! شما تاکنون به چشم خود دیده اید؟!» تجار به شک افتادند و شک خویش را پیش امنا بردند. امنا گفتند: «خردمند را بیاورید تا وی را توجیه کنیم و نگرانی از دل شما بزداییم.» فردای آن روز، پس از ملاقات خردمند با امنا، خردمند به میان تجار آمد و گفت: «جماعت! می گویند پیشگیری بهتر از درمان است.
حتما باید کاروانمان را بزنند تا باور کنیم؟! آن هم این راهزنان نابکار و زبردست که مغز از جمجمه تان می ربایند بی آنکه بفهمید، چه رسد به اموالتان!» تجار پرسیدند: «چه کنیم خردمند؟» گفت: «راهزنان وقتی می آیند که مال و سکه داشته باشید. نیک آن است که تمام مال و سکه تان را به امنا دهید تا با خیالی راحت راهی جاده شوید!» تجار پذیرفتند و عمری بدون نگرانی راهی جاده ها شدند...
ماهنامه خط خطی - محمدامین فرشادمهر:
روزی از روزها، چند تن از اُمنا و افراد مورد اطمینان روستا فریاد واخشتکا سر دادند که راهزنان به کاروان های روستای بالا حمله کرده اند و مقداری از اموالشان را به غارت بـرده اند. تجار که در عمر خویش چنین اتفاقی را تجربه نکرده بودند، چاره خواستند. امنا ابروهای پیوسته خویش را بالا انداختند و گفتند: «ما حاضریم در ازای پرداخت چند سکه، افرادی را برای محافظت از کاروان شما بگماریم.»
تجار یِس یِس کنان و خوشحال پذیرفتند. فردا روز، دوباره امنا فریاد واخشتکا سر دادند که راهزنان به کاروان روستای بالا حمله کرده اند و مقدار زیادتری از اموالشان را به غارت بـرده اند. تجار با لب و لوچه ای آویزان گفتند: «چه کنیم؟» امنا گفتند: «سکه های بیشتری بدهید تا مراقبت بیشتری شوید!» تجار پذیرفتند و بشکن زنان راهی جاده شدند. گذشت تا آنجا که تجار برای هر سفر و انجام داد و ستد، نیمی از سکه های عایدی را به امنا می دادند.
خردمند دهکده که این اوضاع را دید، میان تجار رفت و پرسید: «ساده لوحان، کدام دزد؟! شما تاکنون به چشم خود دیده اید؟!» تجار به شک افتادند و شک خویش را پیش امنا بردند. امنا گفتند: «خردمند را بیاورید تا وی را توجیه کنیم و نگرانی از دل شما بزداییم.» فردای آن روز، پس از ملاقات خردمند با امنا، خردمند به میان تجار آمد و گفت: «جماعت! می گویند پیشگیری بهتر از درمان است.
حتما باید کاروانمان را بزنند تا باور کنیم؟! آن هم این راهزنان نابکار و زبردست که مغز از جمجمه تان می ربایند بی آنکه بفهمید، چه رسد به اموالتان!» تجار پرسیدند: «چه کنیم خردمند؟» گفت: «راهزنان وقتی می آیند که مال و سکه داشته باشید. نیک آن است که تمام مال و سکه تان را به امنا دهید تا با خیالی راحت راهی جاده شوید!» تجار پذیرفتند و عمری بدون نگرانی راهی جاده ها شدند...