مطالب طنز طنز؛ عشق ممنوع!

  • شروع کننده موضوع dinaz
  • بازدیدها 68
  • پاسخ ها 0
  • تاریخ شروع

dinaz

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/09/04
ارسالی ها
31,702
امتیاز واکنش
68,366
امتیاز
1,329
محل سکونت
کرمانشاه
طنز؛ عشق ممنوع!


1403182_760.jpg



علی رضازاده در ضمیمه طنز روزنامه قانون نوشت:

اوایل قرن بیستم، در یک مزرعه‌ کوچک در غرب اسلو، پایتخت نروژ، اولگنار سولسشِر مزرعه‌دار پیری زندگی می‌کرد. او از دار دنیا یک اسبِ ماده و خرِ نر داشت. بعد از اینکه خانم سولسشر به رحمت خدا رفت، تنها همدم‌های اولگنار، همین اسب و خر بودند. او هیچ‌وقت آن دو را تنها نمی‌گذاشت. آن‌ها را مثل دخترش ماریا دوست داشت. اما این اسب و خر با هم کل‌کل داشتند و به هم جفتک می‌انداختند. به همین دلیل معمولا آن‌ها را کمی دور از هم نگه می‌داشت.

یکی از شب‌های زمستان ماریا به مزرعه آمد تا پدر را برای جشن شکرگزاری به خانه‌شان ببرد. اولگنار هیچ‌رقمه دلش نمی‌خواست مزرعه را تنها بگذارد. اما ماریا با شگردهای دخترانه‌، خودش را برای پدر لوس کرد و اولگنار قبول کرد. اما از ترس دزدها مجبور شد اسب و خر را درونِ یک اصطبل بگذارد و درش را سه‌قفله کند. قبل از اینکه در اصطبل را ببندد، جوری‌که انگار آن‌ها زبان آدمیزاد متوجه می‌شوند، گفت: «حالا تا میتونین به هم جفتک بندازین... خاک تو سرتون. جفتک‌تونو نگه دارین واسه بدخواها و دزدا.. با هم مهربون باشین».

بعد در را بست و رفت. فردایش اما در مزرعه هیچ‌چیز مثل سابق نبود. کسی نفهمید آن شب توی اصطل دقیقا چه اتفاقی افتاد. اما انگار اسب و خر بیش از حد به حرف صاحب‌شان گوش کردند و زیادی با هم مهربان شدند. آن‌قدر که مثل فیلم آتش‌بس عاشقِ هم شدند و همان موقع ازدواج کردند. البته ازدواج حیوانات مثل ما آدم‌ها نیست که دنگ و فنگ و تشریفات اداری داشته باشد. همه‌چیز خیلی سریع اتفاق می‌افتد. خلاصه که آن‌ها همان شب ازدواج کردند ولی صدایش را درنیاوردند و قضیه را رسانه‌ای نکردند تا زمانی‌که بچه‌شان به دنیا آمد.

موجودی که نه اسب بود نه خر. اولگنار بعد یک عمر آبرو‌داری نمی‌دانست این ننگ را کجایش بگذارد. این قضیه چیز کوچکی نبود. کم‌کم پای دانشمندان و جامعه‌شناسان و سیاستمداران به مزرعه‌ کوچکش باز شد. از ایران خودمان هم پروفسور حسابی که یک دکتري هم در زمینه حیوان‌شناسی داشت به نروژ رفت. به محض ورود افراد مختلف، تئوری بافتن‌ها شروع شد. آخر چرا اصلا اسب و خر. آن‌ها اصلا در حد هم نیستند. باز اگر اسب نر و خر ماده بود یک‌چیزی. اصلا چرا اسب باید همچین ننگی را قبول کند. خر که از خدایش است این وصلت. اسب نجیب و معصوم است ولی خر از اسمش هم معلوم است، خر است. عده‌ای می‌گفتند تقصیر خر نر است که اسب را گول زد و اغفال کرد. حتما برایش کلی خالی بسته‌است. عده‌ای اما معتقد بودند کرم از خود درخت است و اسب دلبری کرده حتما. اما تکلیف بچه چه می‌شد؟ این بچه که بعدها قاطر نامیده شد حتی توانایی تولید مثل هم نداشت. حتما بسیار از این موضوع غصه می‌خورد. احتمالا اگر دست خودش بود، هیچ‌وقت دلش نمی‌خواست پا به دنیا بگذارد، اما شاید هم تولید مثل نکردن برایش مهم نبود.

پس از جر و بحث‌های فراوان دانشمندان به چهار دسته تقسیم شدند. عده‌ای می‌گفتند باید خر را کشت که دیگر از این غلط‌ها نکند. دسته‌ای می‌گفتند باید این اسب را که مایه‌ ننگ اسب‎هاست سر به نیست کرد. گروه سوم می‌گفتند باید کلک قاطر را کند. انگار که نه خانی آمده و نه خانی رفته. دسته چهارم هم دکتر حسابی بود که رای ممتنع داد. بالاخره رای‌گیری تمام شد و دانشمندان نظرشان را به آقای سولسشِر ابلاغ کردند. دانشمندان هی می‌گفتند: «آقای سولسشِر، آقای سولسشِر» اما اولگنار روی کاناپه لم داده بود و شدیدا به فکر فرو رفته‌بود، بعد از جایش بلند شد و گفت: «اه، انقدر سولسشِر نگید بابا...».

سپس اسلحه‌اش را برداشت، به سمت اصطبل رفت، یک گلوله به سر اسب، یکی به سر خر و یکی به سر قاطر شلیک کرد و هر سه را درجا کشت. بعد مکثی کرد و گفت: «والا!».
 

برخی موضوعات مشابه

پاسخ ها
0
بازدیدها
150
پاسخ ها
0
بازدیدها
97
پاسخ ها
0
بازدیدها
111
پاسخ ها
0
بازدیدها
153
پاسخ ها
0
بازدیدها
105
پاسخ ها
0
بازدیدها
103
پاسخ ها
0
بازدیدها
231
پاسخ ها
0
بازدیدها
94
پاسخ ها
12
بازدیدها
266
پاسخ ها
381
بازدیدها
7,540
پاسخ ها
0
بازدیدها
472
پاسخ ها
2
بازدیدها
201
پاسخ ها
0
بازدیدها
227
پاسخ ها
0
بازدیدها
196
بالا