مطالب طنز طنز؛ فوت و فن لایه کردن

  • شروع کننده موضوع dinaz
  • بازدیدها 101
  • پاسخ ها 0
  • تاریخ شروع

dinaz

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/09/04
ارسالی ها
31,702
امتیاز واکنش
68,366
امتیاز
1,329
محل سکونت
کرمانشاه
طنز؛ فوت و فن لایه کردن

علی رمضان در روزنامه شهروند نوشت:

تخصص اصغر لایه کردن توپ پلاستیکی بود. مارک هم فقط شقایق. در هر محله کسی که می‌توانست این‌قدر خوب توپ لایه کند، امتیازات ویژه‌ای داشت. همیشه بازی بود و نخودی نمی‌شد. هیچ‌وقت مجبور نبود پشت دروازه بایستد یا توپ خیس را از داخل جوب آب دربیاورد و خشک کند. وظیفه‌ او مشخص بود، لایه کردن توپ. برای همین امتیازات هم بود که اصغر رازش را به ما نمی‌گفت و ما هم چاره‌ دیگری نداشتیم.

اصغر عشق ماهی لجنی بود. ما هم دستمان را گذاشتیم روی همین نقطه‌‌ضعفش. همین که تیزی آفتاب کم شد، من و اصغر و سالار و فریبرز راه افتادیم سمت کانال. همراهمان سیم تلفن، چندتایی سوزن و یک گونی نان خشک داشتیم. بیشتر نانی را که برای طعمه آورده بودیم، فریبرز بین راه خورد. با دستش سوزن را مثل قلاب خم می‌کرد و این هم باجش بود. اصغر که دید چیز زیادی برای طعمه نداریم، گفت: «باید ملخ بگیریم.» بعد هم خودش دست به کار شد. خوابید روی زمین و چمباتمه زد تا اولین ملخ را شکار کند.

همه چیز برای غافلگیری مهیا بود. فکرش را هم نمی‌کردیم مسأله به این سادگی حل شود. اصلا حواسش به ما نبود. سالار نگاهی به من انداخت. با چشمش داشت می‌خندید. فریبرز بی‌حرف پیش آمد و پایش را گذاشت روی اصغر. اصغر زیر وزن فریبرز صاف شد. هنوز نمی‌دانست که دارد چه اتفاقی می‌افتد. فریبرز جفت پا روی کمر اصغر فشار آورد. اصغر آن زیر دست و پا می‌زد و به فریبرز فحش می‌داد. هنوز فکر می‌کرد همه چیز در حد مسخره‌بازی است. سالار که آمد جلو، اصغر تازه فهمید قضیه جدی است. دست‌های اصغر را گرفت و یک دور پیچ داد. من هم پریدم روی پاهای اصغر و محکم نگهش داشتم. بعد از چند ثانیه، یک‌ دفعه شروع کرد به عربده زدن و لگد پراندن. حق داشت بیچاره، تقریبا داشت از وسط باز می‌شد. از یک‌جایی به بعد، دیگر زور من نمی‌رسید. فریبرز پاها را گرفت و من رفتم بالای سرش. انگشتم را گذاشتم روی چشم اصغر و شروع کردم به فشار دادن. اصغر ناله کرد که «آخه چی می‌خواید از جونم... نامردا.» فریبرز بی‌خیال گفت: «رمز لایه‌کردن... رمز لایه کردنو بگو تا ولت کنیم.» بعد هم بلافاصله پاهای اصغر را بازتر کرد. دیگر چیزی نمانده بود که به صدوهشتاد برسد.

اصغر داد زد که «صد‌سال دیگه‌ام نمی‌گم... بمیرم هم نمی‌گم.»

فریبرز مچ پاهای اصغر را دستش گرفته بود و مثل قیچی باز و بسته می‌کرد. بازی‌اش گرفته بود. سالار یک زوری به بازوهای اصغر آورد که یعنی بجنگ تا بجنگیم. ناگهان فریبرز دست‌هایش را باز کرد و پاها تقریبا از وسط شکفته شد. اصغر از همان زیر به زحمت سرش را چرخاند و نگاه متعجبی به پاهایش انداخت. یک لحظه بغضش گرفت و بعد شروع کرد به جیغ‌کشیدن؛ داشت پاره می‌شد.

سرم را بردم پایین، گوش‌ اصغر را کشیدم دم دهانم و گفتم: «بگو اصغر... باور کن ما نمی‌خوایم این‌قدر اذیت بشی... نگاه کن... داری جر می‌خوری... تورو خدا بگو و تمومش کن.»

در چشم‌های اصغر اما اثری از شکست نبود. همه‌اش تقصیر این فیلم‌های تلویزیون بود. بس که آدم‌خوب‌ها زیر شکنجه ساواکی‌ها و بعثی‌ها طاقت آورده بودند، دیگر هیچ‌کداممان حاضر نبودیم به این راحتی چیزی را لو بدهیم. خودم هم اگر بودم الان داشتم مثل اصغر نعره می‌کشیدم و در هوا تف می‌انداختم. آفتاب داشت غروب می‌کرد و ما هنوز مشغول کلنجار رفتن با اصغر بودیم که آن اتفاق افتاد. فریبرز همان‌طور که داشت با پای اصغر قیچی می‌زد، ناگهان دستش را بد باز کرد و باعث به وجود آمدن آن صدای وحشتناک اما به‌یادماندنی شد. بعد از صدا، سه تایی روی زمین افتادیم. روی خاک‌ها غلت‌ می‌زدیم و می‌خندیدیم. آن‌قدر خندیده بودم که از چشمم اشک می‌آمد. وقتی خودمان را جمع و جور کردیم که دیگر اصغر رفته بود و راز لایه‌‌های افسانه‌ای‌ را هم با خودش بـرده بود!
 

برخی موضوعات مشابه

پاسخ ها
12
بازدیدها
268
پاسخ ها
381
بازدیدها
7,644
پاسخ ها
0
بازدیدها
475
پاسخ ها
2
بازدیدها
205
پاسخ ها
0
بازدیدها
228
پاسخ ها
0
بازدیدها
196
پاسخ ها
0
بازدیدها
221
پاسخ ها
0
بازدیدها
175
پاسخ ها
0
بازدیدها
154
پاسخ ها
16
بازدیدها
568
بالا