مطالب طنز طنز نوشته های جبهه

  • شروع کننده موضوع Arefeh79
  • بازدیدها 524
  • پاسخ ها 12
  • تاریخ شروع

Arefeh79

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/05/24
ارسالی ها
63
امتیاز واکنش
2,155
امتیاز
396
محل سکونت
یه جایی روی این کره خاکی
شنیده اید می گویند عدو شود سبب خیر؟ ما تازه دیروز معنی آنرا فهمیدیم.

دیروز عصر که با خمپاره سنگر تدارکات را زدند. نمی دانید تدارکاتچی بیچاره چه حالی داشت، باید بودید و با چشمان خودتان می دیدید. دار و ندارش پخش شده بود روی زمین، کمپوت، کنسرو، هر چه که تصورش را بکنید، همه آنچه احتکار کرده بود! انگار مال بابایش بود. بچه ها مثل مغولها هجوم بردند، هر کس دو تا، چهارتا کمپوت زده بود زیر بغلش و می گریخت و بعضی همانجا نشسته بودند و می خوردند. طاقت اینکه آنرا به سنگر ببرند نداشتند، دو لپی می خوردند و شعار می دادند: جنگ جنگ تا پیروزی، صدام بزن، صدام بزن جای دیروزی!
 
  • پیشنهادات
  • Arefeh79

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/24
    ارسالی ها
    63
    امتیاز واکنش
    2,155
    امتیاز
    396
    محل سکونت
    یه جایی روی این کره خاکی
    بود و موهای سرم بلند شده بود. باید کوتاهش می کردم. مانده بودم معطل تو آن برهوت که جز خودمان کسی نیست، سلمانی از کجا پیدا کنم. تا این که خبردار شدم که یکی از پیرمردهای گردان یک ماشین سلمانی دارد و صلواتی موها را اصلاح می کند.
    رفتم سراغش. دیدم کسی زير دستش نیست. طمع کردم و جلدی با چرب زبانی، قربان صدقه اش رفتم و نشستم زیر دستش. اما کاش نمی نشستم. چشمتان روز بد نبیند. با هر حرکت ماشین بی اختیار از زور درد از جا می پریدم. ماشین نگو تراکتور بگو! به جای بریدن مو ها، غِلفتی از ریشه و پیاز می کندشان!
    از بار چهارم، هر بار که از جا می پریدم، با چشمان پر از اشک سلام می كردم. پيرمرد دو سه بار جواب سلامم را داد. اما بار آخر کفری شد و گفت:«تو چت شده سلام می کنی.یک بار سلام می کنند.»
    گفتم :«راستش به پدرم سلام می کنم.»پیرمرد دست از کار کشید و با حیرت گفت:«چی؟ به پدرت سلام میکنی؟ کو پدرت؟»اشک چشمانم را گرفتم و گفتم:«هر بار که شما با ماشینتان موهایم را می کنید، پدرم جلوی چشمم میاد و من به احترام بزرگتر بودنش سلام می کنم!»
    پیرمرد اول چیزی نگفت. اما بعد پس گردنی جانانه ای خرجم کرد و گفت:«بشکنه این دست که نمک ندارد...»
    مجبوری نشستم و سیصد، چهارصد بار دیگر به آقاجانم سلام کردم تا کارم تمام شد.
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    130
    بازدیدها
    2,615
    پاسخ ها
    14
    بازدیدها
    366
    پاسخ ها
    12
    بازدیدها
    273
    پاسخ ها
    381
    بازدیدها
    7,718
    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    478
    پاسخ ها
    2
    بازدیدها
    207
    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    233
    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    197
    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    223
    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    177
    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    156
    پاسخ ها
    16
    بازدیدها
    576
    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    176
    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    164
    بالا