مطالب طنز طنز نوشته های یک ذهن پر مشغله

  • شروع کننده موضوع FATEME078
  • بازدیدها 568
  • پاسخ ها 4
  • تاریخ شروع

FATEME078

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/08
ارسالی ها
1,311
امتیاز واکنش
31,597
امتیاز
873
سن
25
محل سکونت
تهران
با تمام شدن برنامه خندوانه ؛ تصمیم گرفتم براتون استند آپ کمدی اجرا کنم ! انقد تو زندگی هممون غم و مشکل هست که وقت برای خنده نداریم ، اگه حتی یه پوزخند هم به چرت و پرتای من زدید ، برای من کافیه !
خوب از پست بعدی میخوام خاطرات بچگیامون که کلی باهاش خاطره داریم ؛ ( بازی ها، دختر پسر همسایه ، بچه های فامیل و ... ) بذارم!
لطفا توی تاپیک چیزی نذارید. بعضیاش حقیقته و واسم اتفاق افتاده بعضیاشونم تخیلات خودمه ! اگه به محرم برخورد کرد ؛سعی کنید به جای خنده گریه کنید ، اگه بخندید شاکی میشما !! یه چیزی میشه تو مایه های اومدیم ثواب کنیم کباب شدیم ....
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • FATEME078

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    1,311
    امتیاز واکنش
    31,597
    امتیاز
    873
    سن
    25
    محل سکونت
    تهران
    اول میخواستم خاطره دکتر بازی و تعریف کنم بعد دیدم خانواده رد میشه ، بیخیال شدم ... یه بازی مثبت تر پیدا کردم !
    اگه یادتون باشه ؛ یه بازی بود ده نفر روی پای هم میشستند و اونی که از همه پایین تر بود ، جا خالی میداد و بقیه روی هم تلمبار میشدند ... اون موقع فک کنم سال 82 83 بود ؛ کل فک و فامیل خونمون جمع شده بودن و این بچه هاشون تو اتاق من ولو بودن ؛ قرار شد از این بازیا کنیم ...
    من به عنوان بزرگشون نشستم و اینا روی پای من نشستند ؛ فک کن یه خروار بچه 3 4 ساله که یکی دوتاشون بالای 20 کیلو بودن (ینی تپلنااا )روی من 16 کیلویی نشستن ؛ پنج دقیقه گذشت ، من هیچ حرکتی نکردم ، هفت دقه گذشت خواستن بلند شن که من نامردی نکردم و از زیر اون همه آدم خودم و کشیدم بیرون !
    اونی که از همه بالاتر بود ،با کله رفت تو شکم قبلیش ؛ این عمل روی همشون تکرار شد ... اونیم که یکی مونده به آخر بود با سر خورد رو کاشی اتاق ( این مورد آخریه یعد از این ماجرا به دو کله مشهور شد آخه بعد از 13 14 سال هنوزم کلش باد داره !)
    بهله ما اینطوووری بازی میکنیم ...
     

    FATEME078

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    1,311
    امتیاز واکنش
    31,597
    امتیاز
    873
    سن
    25
    محل سکونت
    تهران
    پسر همسایه
    اولین بوی فرند م !!! ما خونمون حیاط دار بود ؛ از این خونه ها که از پشت بوم به خونه همسایه ها راه داشت ....
    یه روز که تو حیاط خونمون بازی میکردیم ، یه توپ چل تیکه پرت شد وسط حیاط ، شروع کردم داد زدن ، که کدوم بیشعوری بود؟!
    یه پسر با چشمهای آبی و موهای طلایی ! از پشت بومشون گفت : ببخشید خانوم ، میشه توپمو بدید !
    منم یه دختر 6 5 ساله ؛ که زود عاشق میشه ! خواستم جلوش کم نمیارم توپ و گذاشتم جلوی پام و چنان ضربه ای بهش زدم که خورد وسط پیشونی پسره !!
    پسره تو حالت گیجی گفت : ممنون !
    خواست بره ، گفتم : اسمت چیه ؟ گفت اصغر !
    خواستم بردم خونمون گفت : اسم شما چیه ؟
    و این مسیری شد برای دوست شدنمون !!
    این میومد خونه ما ، باهم بازی میکردیم ؛ حالا بازیاش بماند ؛ ! بعد از دو سال اینا از محلمون رفتن و دیگه ازش خبر نداشتم ....
    تا این که ده سال بعد دیدمش ؛ اون موقع ده سالش بود ؛ یه پسر 20 ساله شده بود با یه دماغی که احتیاج به صافکاری داشت ! چشماشم رنگشون عوض شده بود ... انگار عوضش کردن ...
    اومده بود تو محل ، منم که نمیدونستم جدیدا چه شکلی شده با ذوق و شوق و بذک دوزک رفتم ببینمش
    اول نشناختم بعد که شناختم گفت : ای جانم کوچولو تو چه بزرگ شدی اون موقع ها شبیه بچه دهاتیا بودی ، میدونستم انقد خوشگل میشی ، از محلتون نمیرفتم !
    منم که از زبون کم نمیاوردم : منم میدونستم انقد زشت میشی اصلا اون موقع محل سگتم نمیذاشتم !!
    از اون موقع هم یه چند ماهی گذشت ، دختر خالم گفت : اون پسره اصغر نبوده ! اصغر کنار اون وایساده بود تو رو هم محل سگ بهت نذاشت !این پسره هم باهاش دعوا کردی ، اصغر نبود داداش کوچیکش میلاد بود !
    از اینجا بود که تصمیم گرفتم : دور دوستای بچگیم و خط بکشم !! و دیگه دنبال خوشگلا نرم !!

     

    FATEME078

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    1,311
    امتیاز واکنش
    31,597
    امتیاز
    873
    سن
    25
    محل سکونت
    تهران
    خواستگاری
    ساعت شش صبح برای رفتن به مدرسه آماده میشدم ؛ تلفن خونمون دینگ دینگ صدا کرد ؛ تلفن و برداشتم و از اون جای صدا اول صبحا بم میشه جواب دادم ، عمم بود من و با بابام اشتباه گرفته بود : الو داداش، پسر همسایمون از فاطمتون خوشش اومده میخوان واسه امر خیر بیان خونه ی ما ؛ شما هم بیاین اونجا ؛ پسر خیلی بچه خوبیه واسه همین دلم نیومد بگم هنوز بچس و این چرت و پرتا...
    آقا این تلفن و قطع کرد من از خنده پوکیدم ؛ بدون این که به کسی چیزی بگم از خونه زدم بیرون و تا 2 که تعطیل میشدم درگیر جواب دادن به اینا بودم ...
    رفتم خونه و به مامانم گفتم امروز بریم خونه عمه اینا ؛ اونم از همه جا بی خبر قبول کرد و ما راهی خونه عمه شدیم ..
    تا ما برسیم یک ساعتی گذشت و از خاستگارای محترم خبری نشد ؛ عمم به مامانم گفته بود باور نمیکنه بابام قبول کرده باشه ، مادر ما هم از همه جا بی خبر گفت نه بابا خوشحالم شده ! عمه جان گفت که دو ساعت دیگه مهمونا میان برید آماده شید ؛ حالا پدر و مادر عزیز من مامانم زیر چادر لباس چهار خونه سفید نارنجی پوشیده بود و پدر عزیزم هم تیشرتی که روش عکس برج ایفل بود...
    خلاصه اینا اومدن و من با مانتو مدرسه بدون ریختن میختن چایی نشستم کنار مادر پسره !
    به پسره نگاه کردم ، قیافش شبیه قاشق بر عکس بود و از نعمت مو بی بهره ! خیلی بلند و لاغر بود ؛کلا معیار های همسر آیندم و یک به یک تر زده بود توش ! البت پولدار بودن و این خودش بقیه چیزا رو خنثی میکرد !(الکی مثلا من پول دوستم !)
    در حال دید زدن یارو بودم که پدر عزیزم با زیر شلواری و همون لباس از اتاق خارج شد و با پدر و پسر دست داد نشست کنار مامانم ؛ عمم چپ چپ نگاهش میکرد بابامم که نمیدونست قضیه چیه رو به بابای پسره گفت : این کت و شلوار در بیارید ؛ اینجا راحت باش غریبه که نیست!
    مامانم زیر گوشش گفت مگه تو میشناسیشون ؟! بابا هم الکی سرش و تکون داد و گفت : لابد آشنان دیگه
    پسر عمه عزیز جانم با سینی چایی وارد شد و این خانواده با تعجب به پسر عمه عروس نمای ما نگاه کردند ؛مادره گفت : عروس گلم چرا خودش چایی نریخته؟!
    پدر مادرم که تازه قضیه رو کشف کرده بودن ؛ با هم عمم و صدا کردن و رفتن تو اتاق !حالا من موندم و مادر شوهر!پدر شوهر و شوهر الکیم !
    دیدم جا واسه موندن اینا نیست به مامانه که بهم گفته تو چقد آرومی گفتم : ببخشید این پسر خوشگلتون و از لپ لپ در اوردید ؟! این بدبخت نمیتونه خودشو جمع کنه چه برسه زن بگیره ! واسه پسرتون فعلا دایه استخدام کنید بعد زنش بدید!

    مادره یه نگاه مادر شوهر به عروس انداخت و از جاش بلند شد و دست همسر و پسرش و گرفت و د برو و که رفتیم ! حالا بماند چه فحش های رکیکی نثار من و خانوادم کردن و بعد عمم از اون محل رفت و دیگه خواستگار واسه من پیدا نکرد!! مامان و بابامم تصمیم گرفتن دیگه خونه مردم با لباس رسمی بیان شاید یک روز دخترشون بختش باز شه و اینا رو تنها بزاره !!
     
    آخرین ویرایش:

    FATEME078

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    1,311
    امتیاز واکنش
    31,597
    امتیاز
    873
    سن
    25
    محل سکونت
    تهران
    یه ضرب المثل چینی_ایرانی هست که میگه ....
    درگیر مادیات نباشید ، چون پای مالیات وسط کشیده میشه !درگیر عشق نشید چون اون ور ماجرا کشکه ... درگیر خوشی نشید چون از دماغتون می چکه ... درگیر ازدواج نشید چون آخرش به دادگاه می رسه ...و در آخر درگیر نت نشید که وقتی به خودت بیای می بینی دیگه پیر شدی و خانواده ای کنارت نیستن ...اگه درگیر درس بشید ، پیر دختر ، پیر پسر می شید ...اگرم درگیر درس نشید کلا آینده رو باختید ...
    کل درس ها در یک ساعت !
    یکی از معضلای ما پیش دانشگاهیا کنکوره ، که بعضیا با شنیدن اسمش کلا استرس می گیرن و می گن بیخیال امسال ، امسال نمی تونم بخونم سال آینده ایشالا و بعضیا هم با شنیدن اسمش ، یادشون میفته هنوز کتابا رو تموم نکردن ...از اون جایی که من جزو هیج کدوم از این دو گروه نیستم و نبودم ، تصمیم گرفتم کل کتابای دبیرستان رو توی یک ساعت بخونم !
    برنامه ریزی به شرح زیر است :
    1_از 1تا 1:15دقیقه تست درس های اختصاصی
    2_ از 1:15 تا 1:30تست سه سال ادبیات
    3_1:30 تا 1:40 تست ریاضی
    4_1:40تا1:50 تست عربی
    5_1:50 تا 2 تست زبان
    خب خیلیامون تا حالا برنامه های این چنینی نوشتیم اما آیا بهشون عمل کردیم ؟ حالا عمل بماند کسی توی یه همچین تایم کوتاهی می تونه درس بخونه ؟!
    نحوه عمل کرده به برنامه ریزی
    1_1تا 1:15 دقیقه چک کردن تلگرام و سرگرم شدن به چت
    2_1:15تا1:30 خندیدن به پست های اینستگرامی شاخ ها !
    3_1:30تا 1:40 دراز کشیدن و کتاب دست گرفتن
    4_1:40 تا 1:50 تیر خلاص و خواب
    5_1:50تا 2 آسودگی از خوندن کامل درس ها در این مدت کم و راهی آشپز خونه شدن

    خب یه تشکرم کنم از موسسات مختلف کنکور که همیشه به ما لطف دارن و ما رو با زنگ ها و وعده هاشون مورد عنایت قرار میدن
    مکالمه من و یکی از خانم های موسسه
    _سلام ،خانوم فاطمه ....
    _بله خودم هستم
    _امسال پیش دانشگاهی هستی ؟
    _بله ،شما ؟
    _من از موسسه علمی ... تماس می گیرم ، عزیزم تا حالا چقدر از کتابا رو مطالعه کردی ؟
    _تقریبا هیچی !
    _عیبی نداره ، اگه از همین حالا ثبت نام کن تا دو ماه آینده جمع بندیم می کنیم و تمام
    _دمتون گرم ... ما شما رو نداشتیم کنکور رو چی کار می کردیم !(پوز خند )
    _از هزار نفری که پارسال در ...ما ثبت نام کردن ، نزدیک به صد نفرشون رتبه دو رقمی اوردن !!!!(دوست عزیز خود 100 سه رقمیه یعنی کلا همه قبولیا واسه شمان!)
    _چه خوب و عالی من کی خدمت برسم؟ قیمتم بگید لطفا
    _هر وقت که بخواید ما هستیم ، قیمت که ما به شما تخفیف میدیم ، میشه ده میلیون
    _با تخفیف ده میلیون بدون تخفیف چقدر ؟
    _ده میلیون و بیست هزار تومن !
    _مرسی که گفتید مونده بودم با اون بیست تومن چی کنم
    ولی خیلی لطف کردید ...تماس گرفتید اما من الان که فکرش رو می کنم قصد ادامه تحصیل ندارم ، روز خوش بای!
    هی ...خدا سایه این عزیزان رو از سر ما کم نکنه ؛/قربونشون برم سر امتحان نهایی کولاک می کنن ...

     
    آخرین ویرایش:

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    130
    بازدیدها
    2,594
    پاسخ ها
    14
    بازدیدها
    361
    پاسخ ها
    12
    بازدیدها
    267
    پاسخ ها
    381
    بازدیدها
    7,603
    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    474
    پاسخ ها
    2
    بازدیدها
    205
    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    228
    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    196
    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    220
    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    174
    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    154
    پاسخ ها
    16
    بازدیدها
    566
    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    172
    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    162
    بالا