کامل شده عطر باران| ɦaŋⓐکاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

ɦaŋⓐ♥ستایش . آقایی♥

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/06/13
ارسالی ها
343
امتیاز واکنش
2,940
امتیاز
361
محل سکونت
ترک خوزستانـــــــی
نگاهم رو به کتاب دادم که صدای استاد رفیعی اومد :
ـ شورا ، حواست کجاست ؟ بیا پا تخته تا ببینم بعدشم دوباره بیخیالی میکنی یا نه .
ریلکس از داخل جامدادیم ماژیک دراوردم و رفتم پای تخته . رفیعی چون حرفای من یعنی حرف حق براش تلخه کلا باهام مشکل داره.
داشتم صورت مسئله رو میخوندم که صدای تمسخر آمیـ*ـزش رو شنیدم :
ـ چیه بلد نیستی ؟
پوزخندی زدم اما توی دلم به نقشم لبخندی زدم و چشمام رو مظلوم کردم، این زن نمیخواست باور کنه من از اون باهوش ترم و آی کیوم بالاتره :
ـ میشه اول خودتون حل کنید ؟
پوزخندی زد و گفت :
ـ از اولم معلوم بود اشتباه میکنن که آی کیوت بالاس .....
و شروع کرد به حل کردن ، پوزخندی زدم . این سوال دانشگاه نخبگان بود .
تمام مسئله و اشتباه حل کرد بحز یه حاش.
رفتم سمتش و ماژیک و ازش گرفتم و گفتم :
ـ بخاطر بی ادبیم متاسفم اما کله مسئله و اشتباه حل کردید .........
* * * * * * * * * *
ندا برای بار صدم خندید و گفت :
ـ وای عالی بود خوب زدی تو کرک و پرش ( داشت گوشیش و چک میکرد و حرف میزد) وای نمیدونی قیا ..............
یک لحظه ساکت شد چشاش وحشت زده بود و گوله گوله اشک میریخت ...
ـ ندا ؟ ندا چی شده ؟
ـ سارا ایمیل داده ........
ـچی ؟
* * * * * * *
سورن با عصبانیت گفت :
ـ چی میگی ندا یعنی هیچ تاریخی نیفتاده ؟
ندا با هق هق گفت :
ـ نه به خدا اصن بیا خودت ببین حتی ساعت هم نمیفته .....
سورن دستی به صورتش کشید و گفت :
ـ خیلی خوب بخون ....
ندا اشکاش رو پاک کرد و شروع کرد به خوندن:
ـ سلام !
اول خواستم برای شورا بفرستم چون اون میتونه خودش رو کنترل کنه اما بعد فکر کردم دیدم شورا مواقع نادری فقط ایمیلش رو چک میکنه به همین خاطر برای ندای عزیزم فرستادم. میدونم و مطمئنم ندا بهتون میگه.
فقط میخوام شما رو با واقعیت ها روبرو کنم.
مادر هامون رو پیدا کنید مطمئن باشید روح من شاد میشه ، من میدونستم مادرامون کین و همین موضوع موجب مرگ من شد . میدونم که الان از دستم عصبانی میشین که چرا نگفتم اما .... من متاسفم من توی زندگیم حتی اختیار جون خودمم نداشتم پس این کار رو کردم. موجب مرگ من خودخواهی خانواده تکین هستش یعنی خانواده خودمون ، عمو امیرمحمد بابای تو شورا ، مواظب باش یعنی موا... مواظب باشید ... مخصوصا تو شورا تو مورد هدف هم این خاندان هم خاندان مقابل شورا اگه اونا از هویتت که پدربزرگ پنهانش کرده خبردار بشن جون سالم بدر نمیبری .. تو و سورنا .. میدونم میگین که سورنا کیه؟ سورنا برادر من و سورن و سیما بود که مُرد ... علتش رو خودتون پیداکنین اما همتون باید مواظب شورا باشید ... نذارین عمو امیرمحمد ازین ایمیل خبردار بشه ، تا این ایمیل بدستتون رسید و خوندینش پاکش کنید ، ایمیل هاتون ، پیام هاتون ، خط هاتون هک هستن و پنجشنبه ها و شنبه ها چک میکنن مواظب باشید . دوستای من و راشین و ستاره و پیدا کنین اونا میتونن کمکتون کنن ، مواظب شورا باشید سیما و مورد توجهتون قرار بدید اون عزیز منه ... دوباره یاداوری میکنم راشین و ستاره و پیدا کنین ستاره میشه دختر عمه راشین. راشین راد و ستاره عزیزی ..
شاید الان شیراز باشن ...
از طرف سارا .
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* راشین *
به ساسان نگاه کردم :
ـ سارا از مواد نجاتش داد اما دوباره درگیرش شد ......
با صدای خش دارش گفت :
ـ سارا کیه و کجاست ؟ چرا ستاره دوباره به مواد روی اورد؟
ـ سارا تو قبره ، چون ستاره موجب مرگ .....
با صدای همزمان در زدن و زنگ تلفن خونه ، چشمای من و ساسان گرد شد .
چون ساسان به تلفن نزدیک بود جواب داد:
ـ بله بفرمایید ؟
ـ .....
ـ شما ؟
ـ .....
ـ خیلی خب بابا ...
و تلفن و روی اسپیکر گذاشت ، صدای فوق العاده خشنی گفت :
ـ در و باز کن .
من و ساسان میخکوب شده بودیم توی زمین که صداش دوباره اومد :
ـ در و باز کن زود ..
و قطع کرد .
در و باز کردم پستچی بود . یه نامه بهم داد و گفت جایی رو امضا کنم.
در و بستم و پشت نامه رو خوندم :
ـ از طرف سارا برای راشین .
عقب عقب رفتم که خوردم به اپن .
ساسان با اخم گفت :
ـ از طرف کیه ؟
ـ سا.... سارا ...
ـ چی؟ تو که گفتی تو قبره ؟
ـ آ... آره امـ.. اما از طرف ساراس ...
ـ خیلی خب باز کن شاید قبل مرگش نوشته شده .
ـ باشه .
بازش کردم و بی اختیار بلند بلند شروع کردم
 
  • پیشنهادات
  • ɦaŋⓐ♥ستایش . آقایی♥

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/13
    ارسالی ها
    343
    امتیاز واکنش
    2,940
    امتیاز
    361
    محل سکونت
    ترک خوزستانـــــــی
    سلام سلام سلام
    کلیپ رمان حاضر شد ببینید و شخصیت ها و بشناسید.
    امیدوارم خوشتون بیاد ..

    از پست بعد هم قسمت اصلی شروع میشه.

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
    شروع کردم به خوندن :
    ـ سلام راشین عزیزم ! امیدوارم که خوب باشی.
    راشین ازت کمک میخوام ، میخوام که به دختر عمو ها و پسرعموهام و دختر عمم کمک کنی خودت میدونی چه خطری داره تهدیدشون میکنه مخصوصا شورا رو ....
    اونا خودشون تورو پیدا میکنن . اگه کمکشون کنی روحم رو شاد کردی .
    از طرف سارا .
    ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
    * شورا *
    نمیدونم چه زمان بود که سرم رفت توی اغوش سورن و من بلند بلند گریه میکردم ..
    سورن تو گوشم زمزمه کرد :
    ـ آروم باش شورا ... آروم ...
    چقدرآرامبخش بود صداش .....
    میون هق هق گفتم :
    ـ آ... آخه چه خطر...ی ؟چرا روز و ساعت... نیوفتاد ...... چرا سارا اختیار جون خودش و نداشت ... نکنه بابام میخواد من و بکشه .....
    با این حرفم سورن محکم تر سرم و به سینش فشار داد و ندا گفت :
    ـ خفه خون بگیر شورا .....
    واقعا هممون خیلی ترسیده بودیم ... ندا که تیام داشت بهش آبقند میداد و من ....
    فقط گریه میکردم ......
    از توی اغوش سورن بیرون اومدم و روی صندلی نشستم ....
    یهو یه چیزی یادم اومد ، عمارت کردستان، خاندان تکینراد ، تیراندازی ....
    بلند بلند تمام حرف هام و زدم . ندا با شک گفت :
    ـ همونایی که فقط یه دونه نوه داشتن ....
    با ترس گفتم :
    ـ یه نوه پسری که سارا خیلی ازش خوشش میومد چون با خانوادش هم عقیده نبود ...
    ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
    دست از غذا خوردن کشیدم ..
    از وقتی که اعتصاب غذا کردیم برا رفتن هر شب یواشکی یکم غذا میخوردیم.
    دیروز سیما و سورن رفتن کردستان تا یه سر و گوشی آب بدن ...
    با لب های اویزون اروم اروم به اتاقم رفتم و روی تختم دراز کشیدم
    از فکری که توی ذهنم هر شب میومد گریم میگرفت ..
    اینکه ما نوه های دختری تکینراد باشیم ...
    و بخاطر همین اونا با ما بدن اما .....
    ممکن نبود .. چون یکی از دختراش آلو تو دهنش خیس نمیخورد .
    آهی کشیدم ...
    صدای اس ام اس بلند شد ... گوشیم و برداشتم و نگاه کردم . ناشناس بود .
    بازش کردم :
    ـ فکر پیدا کردن مادرهاتون و از سرتون بندازید بیرون ...
    ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
    تیام گوشی و از پای گوشش پایین اورد و گفت:
    ـ معلومه بعد پیام دادن بهت شماره و سوزوندن..
    ندا با ترس گفت :
    ـ نه بیان بلایی به سر شورا بیارن ... ؟
    ـ نه نمیشه تو که همیشه پیششی ... بعدشم.
    اما ادامه نداد ...
    ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
    واقعا نمیدونستم دیگه از خوشحالی چکار کنم بزرگترا موافقت کرده بودن فقطم بخاطر اینکه پسرای دبیرستانی هم یعنی مدرسه تیامینا هم میان قبول کردن ...
    و این یعنی شروع ماجرا ....
    ♦♦♦♦♦♦♠
    بنظرتون مادراشون رو میتونن پیدا کنن؟
    مادراشون کین ؟
     

    ɦaŋⓐ♥ستایش . آقایی♥

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/13
    ارسالی ها
    343
    امتیاز واکنش
    2,940
    امتیاز
    361
    محل سکونت
    ترک خوزستانـــــــی
    از سرویس پیاده شدیم ، همزمان با ما پسرا هم پیاده شدن...
    نگاهی بین ما و خانوم حقی و تیام رد و بدل شد و وارد رستوران شدیم.
    اروم روی صندلی نشستیم و شروع کردیم به خوردن.
    ـ ندا بلند شو باید بریم ، اول من میرم بعد تو.
    ـ باشه.
    بلند شدم و رفتم سمت دستشویی ها که پشت بودن . ماشین خانوم حقی هم اونجا بود .
    خم شدم و از زیر ماشین چسبیده به سقف نزدیک به لاستیک ها موبایلم و دراوردم و یه تک زنگ به خانوم حقی زدم و پشت ماشین مخفی شدم بعد چند ثانیه صدای اروم پا اومد از پایین نگاه کردم مردونه بود اما آل استار های تیام نبود ...
    اروم دست کردم توی جیبم و چاقوی ضامن دارم و دراوردم و که از پشت مقنعم کشیده شد سریع بلند شدم و با یه حرکت چاقو و گذاشتم زیر گردن فرد و فشار دادم که خون ازش اومد.
    با حیرت به سورن نگاه کردم و چاقو از دستم افتاد و دو قدم عقب رفتم.
    خم شد و چاقو و برداشت و با اخم گفت:
    ـ مگه من نگفتم ازین استفاده نکن؟
    ـ سو...سورن؟ تو .... کردستا...ن ؟ گردنت سورن...
    و به سمتش هجوم بردم و بدون فکر دستم و انداختم پشت گردنش و اوردم جلو و زخمش رو نگاه کردم...
    نه چسب بود نه چیزی. نگاهم به مانتوم افتاد تا زیر زانوم بود و بلند ...
    با یه حرکت پارش کردم و چارلاش کردم و گذاشتم رو زخم و سرم و اوردم بالا:
    ـ ببخشید ... نمیدونم چرا ... یه لحظه تر....
    با دیدن فاصله کممون حرف تو دهنم ماسید و دستم رو برداشتم و عقب رفتم :
    ـ اوم ببخشید.. چاقوم ؟
    و خواستم بگیرمش که دستش رو برد بالا و گفت:
    ـ آ آ آ ... اوف اوفه عزیزم زخمی میشی...
    با اخم گفتم :
    ـ بدش ببینم....
    ـ نوچ نوچ نوچ ... عزیزم دیدی با دیدن خون لکنت گرفتی ... میترسی تو ... میترسی...
    توی دلم به روحیه شاد سورن که از زمان مرگ سارامخفیش کرده بود ا به امروز بدوبیراه گفتم و با حرص گفتم :
    ـ میخوای با ناخونام مثل اون دختره کالبد شکافیت کنم تا ببینی از خون میترسم یا نه؟
    دستاش رو به نشانه تسلیم بالا اورد:
    ـ نه ممنون ... من تسلیم ... من قیافم و دوست دارم ...
    ـ شورا ...
    برگشتم سمت ندا و تیام و خانوم حقی .
    ـ سورن ؟ وای گردنت چی شده ؟ شورا چرا مانتوت پارس وای چرا دستات خونیه .. ؟!
    ـ وای ندا یه دقه زبون به دهن بگیر ...
    ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
    به گفته سورن برای اینکه شک نکنن با ماشین اون رفتیم بیمارستان ...
    بعد یکن رشوه دادن مرده با پوفی گفت:
    ـ زهرا سودمند ، ساره عباسی ، لاله پورانمنش.
    و بعد مکثی عمیق گفت :
    ـ زهرا سودمند مادر تابان و تیام تکین و لاله پورانمنش مادر شورا تکین و ساره عباسی مادر سیما سارا و سورن و یه بچه دیگه که اسمش اینجا خط خورده ........
    ومن مطمئن شدم از سورنا پسرعمویی که ...
    تیام نفس عمیقی کشید و سورن دستاش مشت شده بود .
    ندا رفت کنار تیام اما من دست به سـ*ـینه روبه روی سورن بودم و کنار خانوم حقی...
    سر پاشنه پا چرخیدم تا برم بیرون ، بقیه هم پشت سرم داشتن می اومدن که ..
    ـ ببخشید ؟
    هممون برگشتیم ..
    یه دکتر جوون قد بلند و چشم ابرو مشکی..
    ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
    این پست رو تقدیم میکنم به Nazanin11 و 501 و بقیه عزیزانی که از اول رمان من رو همراهی کردن و با تشکر هاشون به من انرژی بخشیدند.
     

    ɦaŋⓐ♥ستایش . آقایی♥

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/13
    ارسالی ها
    343
    امتیاز واکنش
    2,940
    امتیاز
    361
    محل سکونت
    ترک خوزستانـــــــی
    سورن که نمیدونم بخاطر چی اعصابش خورد بود با صدای خشنی گفت :
    ـ بله ؟!
    اومد نزدیک و با لبخند گفت :
    ـ من آرین متین هستم .
    تیام اومد جلوتر :
    ـ خب ؟
    ـ من میخوام کمکتون کنم ...
    ـ در چه مورد ؟
    ـ پیدا کردن مادرهاتون ...
    ـ یعنی چی ؟
    * * * * * * * * * * * *
    تیام با اخم پرسید :
    ـ برای چی میخواین بما کمک کنید ...؟
    ـ گفتم که وقتی فهمیدید مادر هاتون کین بهتون میگم که دلیلم چیـ......
    ـ سو...رن .... تیا...م ....
    سورن و تیام با تعجب برگشتن سمتم:
    ـ چی شد.......ولم کن بیشرف .....
    نوچه های پدربزرگ بودن با شدت سورن و تیام و بلند کردن و پرتشون کردن بیرون و اون دکتره هم میزدن ... جیغی زدم و جیغم با جیغ خانوم حقی و ندا قاطی شد ...
    با دو رفتم سمتشون و چاقو دراوردم و اومدم بزنم شکمش که دستم و پیچوند و چاقو رفت توی شکم خودم ...
    مات نگاه میکردم که جیغ ندا بلند شد ، جوری دویید که نصفه ها افتاد و لیز خورد ...
    به حاله من و ندا اهمیت ندادن و از مقنعه گرفتنمون و میکشیدنمون رو زمین ...
    اخرین چیزایی که دیدم هجوم مردم بود و سورن و تیام که بیهوش شده بودن ...
    و ....
    سیاهی مطلق ...
    * * * * *
    زخمم پانسمان شده بود و بین هوشیاری و بیهوشی اورده بودنم خونه و روی مبل پرتم کردن.
    پدربزرگ هوار کشید:
    ـ نونتون کم بود ابتون کم بود رفتین دنبال اونا؟ هان ؟بگین ببینم ؟
    بابا با عصبانیت گفت :
    ـ همه چیز از زیر گوره این بلند میشه .. بگو ببینم ... شورا .. با تو ام.. تو من و از اینکه پدرتم شرمنده میکنی تو ... ت.خ.م.ه جن..
    با همه ی دردم بلند شدم و با تمام دردم و صدای لرزونم گفتم :
    ـ باید وقتی که داشتین این ت.خ.م.ه جن و پس مینداختین به اینجاشم فکر میکردین... اگه ...اگه ..یبار دیگه به من به ندا به تیام و سورن هرکدومتون بی احترامی کنین .. کاری میکنم ابروتون بره تو فامیل و در و همسایه بعدشم خودم و میکشم ... تازه میفهمم چرا سارا خودکشی کرد چون ....... چون ما هیچکدوممون دلخوشی توی زندگی نداریم .. چون بالاتر از سیاهی رنگی نیست .... چون توی این خاندان زندگی ها فقط عطر و بوی باران رو داره همیشه بارانی و خاکی ... میدونین خودتون میکنم ... کاری به کارم نداشته باشید وگرنه .... وگرنه کاری میکنم که هرکدومتون از زندگی خسته بشین ... زره زره زجرتون میدم .... کاری میکنم که هر لحظه آرزوی مرگ کنین .... دیگه خسـ.. خستم شده دیگه نمی ....کشم ... دیگه نا ندارم .... کارم بجایی کشیده که ارزوی مرگ تک تکتون و دارم دیگه قلبم سیاه شده ...... دیگه حتی به خودمم رحم نمیکنم ... نابودتون میکنم ...
    و از جلوی چشمای گریون و مبهوت رد شدم و اروم اروم به سمت اتاقم رفتم .......
     

    ɦaŋⓐ♥ستایش . آقایی♥

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/13
    ارسالی ها
    343
    امتیاز واکنش
    2,940
    امتیاز
    361
    محل سکونت
    ترک خوزستانـــــــی
    دو هفته گذشت ...
    دو هفته ای پر از درد و رنج ...
    دو هفته ای که من به هر بهونه ای یک قشقرق بپا کردم ...
    دو هفته ای که حتی حق نداشتیم پامون و توی حیاط بزاریم ...
    دو هفته ای که من زیر بار فشار از همه جهت بودم چه بیداری و ادما و چه رویا و آدما ...
    دوهفته ای که ما از هر وسیله ی ارتباطی از گوشی تا لبتاب و کامپیوتر و آی پد و ...منع شدیم..
    آهی کشیدم و دستم رو گذاشتم روی جای بخیه ...
    یکمی دردش کم شده بود ...
    ـ شورا ....
    از تراس بیرون اومدم و به ندا نگاه کردم ..
    یعنی اینکه بگو حوصله حرف زدن ندارم ...
    اروم اومد نزدیک و دست انداخت گردنم و سرم و به لبش نزدیک کرد و پچ پچ کرد :
    ـ هیچکس به سیما چون افسردگی گرفته شک نمیکنه سیما هم از طریق فیسبوک تونست دکتر ارین متین رو پیدا کنه بهش پیام داد اونم اطلاعات رو خواست قراره این پنجشنبه کت بسته ببرنمون خونه عمه نازی (خواهرپدربزرگ) نقشه ریختن ازونجا میبرنمون ......
    با بهت گفتم :
    ـ کجا ؟
    ـ ثبت احوال ........... ( و ازم دور شد و با صدای بلند گفت )اره دیگه خستم شده بخدا دیگه دارم بالا میارم در و دیوارای این خونه رو..
    و به سایه ای که از زیر در معلوم بود اشاره کرد.
    اهانی گفتم و با تمسخر گفتم :
    ـ همشون یه روزی تاوان میدن تو نگران نباش.
    ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
    بی تو هرگز !
    یا باتو یا بی تو ...
    جمله ی قشنگیه اما .... توی زندگی ما بی معنیه توی این زندگی فقط این جمله معنی داره....
    یا تحمل میکنی یا نابود میشی ....
    از ماشین پیاده شدیم و به سمت ویلا عمه نازی حرکت کردیم ندا اروم زمزمه کرد :
    ـ تو اتاقت بمون و از اتاق جم نخور شورا باشه؟
    ـ باشه .....
    عمه نازی با خوشحالی اومد نزدیکمون و بغلمون کرد روی پیشونیمون بـ..وسـ..ـه ای کاشت و با چشم های به اشک نشسته گفت :
    ـ نمیدونید چقدر دله منه پیرزن و خوش کردید.
    لبخندی زدم عمه نازی و بیشتر عمه خودم دوست داشتم چون زن منطقی و مهربونی بود و با اینکه میدونست ما چکار کردیم به رومون نیاورد ...
    راهنماییمون کرد تو اتاقامون ....
    به اتاق نگاه کردم ست صورتی و سفید اتاقی پر از عروسک و اویز و وسایل تزئینی ...
    لبخندی زدم و روی تخت نشستم که چشمم به قفسه کتاب ها خورد پر از رمان بود لبخندی زدم و رفتم سمت قفسه و رمان معروف "کوری" رو انتخاب کردم ...
    رمان قشنگی بود در مورد یک دوره بود که تمام مردم کور میشن و .....
    ـ شورا جان عزیزم ....
    سرم و رو بالا اوردم :
    ـ بله عمه جون؟
    ـ نمیای ناهار ؟
    ـ عمه جون فکر کنم اطلاع ندارینا ما دو هفتس که مثل زندانیا غذامون و میارن میزارن تو اتاق حق این و نداریم که با اون غذا بخوریم.
    ـ این چه حرفیه گلم تو بیا اگه اونا حرفی زدن با من ..
    ـ نه عمه جون نه .... شما بخوریید...
    ـ باشه پس میگم برات غذا بیارن اینجا ...
    ـ باشه مرسی ...
    عمه لبخندی زد و از اتاق رفت بیرون لبخندی زدم که نگاهم به تیکه کاغذی افتاد برش داشتم
    " پنجره اتاقت رو باز بزار و برای ساعت 2:07 اماده باشه"
    ابروم رو بالا انداختم و به ساعت نگاه کردم 1:30.
    اوه اوه... صدای در اومد و خدمتکار وارد شد:
    ـ غذاتون رو اوردم خانوم ...
    ـ بله بزارید و برید .
    ـ چشم .
    بعد رفتنش سریع در رو قفل کردم و لباسام و عوض کردم و چاقوی ضامن دارم و توی جیب شلوار شیش جیبم قایم کردم و رفتم سمت غذا و تند تند شروع کردم به خوردن ....
     

    ɦaŋⓐ♥ستایش . آقایی♥

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/13
    ارسالی ها
    343
    امتیاز واکنش
    2,940
    امتیاز
    361
    محل سکونت
    ترک خوزستانـــــــی
    دست از خوردن کشیدم و دستی روی شکمم کشیدم و به ساعت نگاه کردم :
    ـ 2:07 پس چرا نیو ...... اوم اوم اوم ...
    دستی دهنم و گرفته بود و پارچه ای جلوی دهنم بود ...
    فهمیدهم ماده بیهوش کنندس چون کم کم داشتم هوشیاریم و از دست میدادم ...
    ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
    به دکتر آرین متین و یه دختر و یه پسر دیگه نگاه کردم بعد هم به سیما و ندا و تیام و سورن نگاه کردم و کلافه گفتم :
    ـ میشه معرفی کنید ؟
    ـ اره راشین my friend خالتون و پسرعمه راشین ساسان ....
    ـ تو .... تو از کجا میدو.....نستی ..؟
    ـ من از اول هم شما رو نمیشناختم من دوسته ساسانم ... اون درباره شما گفت و منم پیداتون کردم و کمکتون کردم اما بازم این تنها چیزی نیست که کمکتون کردم همونطور که گفتم وقتی فهمیدید میگم ....
    به طرف راشین دوییدم :
    ـ خواهش میکنم .... بگو ... بگو چی باعث مرگ سارا شد ... ؟ چرا سورنا رو کشتن ... مادرای ما کین ؟
    ـ باید خودتون مادراتون رو پیدا کنین این خواسته ساراست .. فقط این و بهتون میگم سارا بخاطر اینکه سورنا و نجات بده به دولت گفت هرکاری که میخوان انجام میده اونا هم سارا و بیهو...ش کردن و توی ستون فقراتش سم یک مار رو جاسازی کردن تا اگه به دستوراتشون پیروی نکرد اون و بکشـ...بکشن از سارا خواستن به داخل خانواده تکینراد نفوذ کنه و اسناد و مدارکی و بدست بیاره که نمیدونم چی بود ......... (نفسی تازه کرد) سارا با اینکه نمیخواست اما کرد نوه تکینراد و عاشق خودش کرد اما دووم نیاورد و خودشم عاشق شد عاشق نیوان شد .... اه وقتی به نیوان همه چی و گفت نیوان بخشیدش و به پدربزرگش همه چی و گفت و گفت که سارا تحت فشار بود اما پدربزرگش قبول نکرد و میخواست نیوان و به ایتالیا بفرسته شبه قبل از رفتنش نیوان به طرز وحشتناکی خودکشی کرد ... اون یه رزمی کار فقوالعاده بود یه تفنگ گذاشت و طنابش رو به پایه ی چهارپایه وصل کرد و طناب دار و به گردن خودش انداخت و قبل ازینکه چهارپایه و کنار بزنه رگه دوتا دستاش رو زد و بعدم ....... ( هق هق کرد ) بعد....شم چهارپایه و عقب زد خفه شدنش برابر شد با تیر زدن تفنگ توی مغزش .....
    به ثا...... ثانیه نکشیده بود .....که مـ...ـرد ... بعد چند هفته مادرش رو منتقل کردن تیمارستان ....... مادره هم از غفلت ... پر..ستارا استفاده کرد و هم پرستار و کشت هم خودش .....رو ... یه هفته ای کله خاندانشون نا..... نا ..... نابود شدن .... پدره از داغ زن و بچش ..... پدر .... پدرش رو کشت .... اون رو مقصر دونست .....
    با چشمای از حدقه دراومده به راشین نگاه کردم :
    ـ امـ... اما سورن همین چند هفته پیش کوردستان بود همشون خوب بودن که تازه دوباره هم نوه دار شدن ....
    ـ نه شورا من ..... من محمود تکینراد و نمیگم مـ... مـن برادر محمو....محمود تکینراد رو میگم .... مسـ..... مسعود تکینراد ....
    سورن زمزمه کرد :
    ـ پس بخاطر همین سیاه پوش بودن ....
    اما من اشک میریختم بخاطر سارا که از داغ عشقش که اونقدر وحشیانه به استقبال مرگ رفت خودکشی کرد ....
    راشین با بغض ادامه داد :
    ـ سورنا یک ..... یک تیزهوش به تمام معنا بود .... ستاره فوضولی کرد و به یولت خبر رو داد که نیوان و کله خاندانشون مردن اونا هم... سورنا و کشتن ....... میخواستن سا...را رو هم بکشـ.... بکشن که ... که اون خو.... خودش... خودشو کشت .... دولت هم مخفیانه یه دکتر و فرستادن و سم رو دراوردن از ستون فقراتش... ستاره دوبا....دوباره به مواد روی اورد....... دوبار .... دوباره ...
    و بلند زد زیر گریه .....
    مات موندم یعنی بخاطر غفلت چند نفر ... سارا مرد ..... مسعود تکینراد .... و ستاره و ....دولت ...
    راشین با هق هق گفت :
    ـ سورنا رو به دلیل اینکه شما توی اسایش باشین و تیزهوش بود به دولت دادن .... امـ.. اما حالا که اون نیست ..... تو مورد هدفی شورا ... تو .... و یه چیز دیگه .... مراقب تابان باشین تنها کسی که از بیماری تابان خبر داشت سارا بود ....
    ـ چه ..... چه بیمـ... بیماری ؟
    ـ دو قطبی یا ..... یا نیمه شیدایی ...
    * * * * * * * * * * * *
    خانواده ما به معنای کامل از هم منهدم شده .
    به تابلوی روبه رومون نگاه کردیم.
    " اداره ثبت احوال "
    ارین گفت:
    ـ من اینجا میمونم شما برید تو ....
    باشه ای گفتیم و رفتیم تو اول از پله ها گذشتیم بعد هم به یک سالن رسیدیم که فقط یه نفر اونجا بود .........
    به سمت مسئول رفتیم و تیام گفت:
    ـ سلام اقا ما میخواستیم مشخصات چند نفر رو بهمون بگین...
    ـ برای چی باید بهتون بدم مثلا ؟
    سورن پوفی کرد و زمزمه کرد :
    ـ بخدا جیبم دیگه خالی شد از بس رشوه دادم.
    و رفت سمت مرد و با یکم حرف زد و رشوه دادن مرد قبول کرد :
    ـ خیلی خب اسما رو بگین ...........
    ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
    این پست رو تقدیم میکنم به تمام عزیزانی که من رو همراهی میکنن ...
    اگر خوشتون اومد روی دکمه پیگیری موضوع و تشکر بزنید ...
    امیدوارم که خوشتون اومده باشه و نگاه خوبتون رو خسته نکرده باشه.
     

    ɦaŋⓐ♥ستایش . آقایی♥

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/13
    ارسالی ها
    343
    امتیاز واکنش
    2,940
    امتیاز
    361
    محل سکونت
    ترک خوزستانـــــــی
    سورن و تیام لبخند پیروزمندانه ای زدن و تیام گفت :
    ـ لاله پورانمنش ، زهرا سودمند ، ساره عباسی.
    مرده کمی مکث کرد و بعد هم باشه ای گفت و از روی صندلی بلند شد و به طرف در پشت سرش رفت ....
    فکر کنم باید پرونده ها و ازونجا بیارن اما خیلی وقته که تمام پرونده ها توی کامپیوتر ثبت میشن که .....
    با تردید گفتم :
    ـ بچه ها من به این مرده مشکوکم بیاین بریم.
    ندا گفت :
    ـ اره بابا پرونده ها که خیلی وقتـ......
    ـ ایست ... دستاتونو ببرید بالا ....
    با ترس برگشتیم به پشت سرمون و به سمت پلیس ها ...
    ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
    " 5 ساعت بعد "
    با بغض توی خودم بیشتر جمع شدم و ندا از بس چندشش شده بود از فضای بازداشتگاه سرپا وایساده بود ................... سیما هم جفت من نشسته بود ...
    صدای لات زنی اومد :
    ـ دِ دختره ی خیره سر بیگیر بیشین بینم ....
    چونه ندا شروع کرد به لرزیدن و بعد هم اشکاش شروع به باریدن کردن که فرشته نجات سر رسید ...
    صدای پلیس خانوم اومد :
    ـ ندا و شورا تکین ازادین ...
    و در باز شد و ما به بیرون یورش بردیم .....
    دیگه نمیتونستم جلوی اشکام و بگیرم ....
    توی اغوش سورن ایست کردم و بلند هق هق کردم....
    این چهارساعت طاقت فرسا خیلی بد بود ....
    ندا خودش رو جوری توی اغوش تیام پرت کرد که دو نفرشون تلو تلو عقب رفتن و سورن هم من و بغـ*ـل کرده بود و هم سیما ........
    با بغض گفتم :
    ـ چجوری ازاد شدیم ...؟
    ـ ارین با دوز و کلک و ارتقا رتبه به یکی از کارکنان نجاتمون داد ........
    سرم و از روی سینش بلند کردم و به چشمای ابی طوسیش نگاه کردم و گفتم :
    ـ یعنی میتونیم پیداشون کنیم سورن ؟
    ـ اره میتونیم .......
    از اغوشش دراومدم و روبه ارین که نگاه خیرش روی سیما بود گفتم :
    ـ کی میتونیم پیداشون کنیم ؟
    نگاهش رو گرفت:
    ـ همین الان دنبالم بیاید...................
    پشت سر ارین راه افتادیم و من با لبخند به ندا که هنوز گریه میکرد و تو بغـ*ـل تیام بود نگاه کردم و زمزمه کردم :
    ـ لوس .....
    از پله ها بالا رفتیم و به سالن بزرگی پر از اتاق رسیدیم در دو سمت .
    ارین در اتاق پنجم از سمت چپ رو باز کرد و این ور و اونور و نگاه کرد و رفت تو و به ما هم اشاره کرد که بریم تو ...
    رفتیم تو یک پسر حدود 34,35 ساله درحالی که سه تا برگه دستش بود فقط تو اتاق بود که اشاره کرد بشینیم .....
    نشستیم اون هم روبه رومون نشست و شروع کرد به گفتن :
    ـ توی دهه 70 رفتار عده ای از مردم مشکوک شده بود .... به سمت گروهک های منافقین کشیده شده بودن ..... خیلی عجیبه نه؟ گروه منافقین ماله دهه پنجاه بود اما یه عدشون زنده و پابرجا موندن .... وعض وخیمی بود ..
    از اون طرف اقای تکین بخاطر شیمیایی بودنش که ناگهان توی جنگ بوجود اومد چون دکتر بود به فرانسه رفت همراه همسرش و سه تا پسر و یدونه دخترش تهران موندن ... امنه امیرعلی و امیرمحمد و امیر حسین.... سه پسر خانواده عاشق شدند عاشق سه تا دختر به اسم های زهرا ساره و لاله ... از پدرشون اجازه گرفتن و ازدواج کردند . هر چی ما بیشتر دنبال اونا میگشتیم منافقین رو پیدا نمیکردیم ..... سه نفر حامله شدن با فاصله چند سال ... وقتی ساره روی بچه اخرش باردار بود همه فهمیدن که اونا حزو حزب منافقینن و چون امیرعلی و اقای تکین جزو اطلاعاتی ها بودن ..... همه فکر میکردن سه برادر با اونا همدستن و میخواستن هر شش نفر رو به اوین بفرستن اما تکین اومد و دفاع کرد از بچه هاش و اونا رو نجات ... داد . ساره توی اوین بچه اخرش رو سورنا رو بدنیا اورد و هر سه نفر یعنی لاله و زهرا و ساره رو تیرباران کردند و سورنا هم در خدمت دولت بود ..... خانومه شورا پدرتون شما و خیلی دوست داره اما شما شباهت زیادی به مادرتون دارید .......
    * * * * * * * *
    مات به سیما که تشنج کرده بود نگاه میکردم و به تیام که بی حرکت سرش توی اغوش ندا بود ...
    بلاخره تشنج سیما تمام شد ... توی اغوش سورن بود و دستاش توی دست ارین ....
    پس من به کی تکیه کنم ؟
    دستام و بغـ*ـل کردم و از اتاق بیرون زدم ... اشکام اروم اروم روی گونه هام سر میخوردن و حرف هاش توی گوشم میپیچید ...
    « جزو حزب منافقین بودن »
    از اگاهی بیرون اومدم و با تنی رنجور و لرزون توی پیاده رو قدم برداشتم ....
    « خواستن به اوین بفرستن اما تکین اومد و از پسراش دفاع کرد »
    پیرزنی رو که سعی میکرد بفهمه چمه رو بی حال کنار زدم .
    « ساره توی اوین اخرین بچش رو سورنا رو بدنیا اورد .....»
    به سمت جوی دوییدم و نشستم و محتویات معدم رو بالا اوردم ..
    « هر سه نفر رو یعنی لاله و ساره و زهرا رو تیرباران کردند .. »
    همونجا نشستم و هق هق ام رو ازاد کردم ....
     
    آخرین ویرایش:

    ɦaŋⓐ♥ستایش . آقایی♥

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/13
    ارسالی ها
    343
    امتیاز واکنش
    2,940
    امتیاز
    361
    محل سکونت
    ترک خوزستانـــــــی
    صورتم رو از بین دستام بیرون کشیدم و دستام و بغـ*ـل کردم و به مردمی که با تعجب نگاهم میکردن نگاه میکردم و هق هق میکردم ....
    « خانومه شورا پدرتون شما رو خیلی دوست داره.»
    با هق هق سرم رو تند تند تکون میدادم و موهام رو میکشیدم ....
    « اما شما شباهت زیادی به مادرتون دارید »
    بلند شدم و قدم برداشتم ...
    « سه پسر خانواده عاشق شدن .... عاشق زهرا ساره و لاله ...»
    دستام رو به حصار اهنی گرفتم و پیشونیم رو به دیوار بتونی تکیه دادم ...
    « سورنا هم که در خدمت دولت بود ...»
    با هق هق سرم و محکم به دیوار کوبیدم که از درد ناله ای کردم ...
    فریاد زدم :
    ـ نمی خوام دیگه .... ولم کنین ..... ولم کنین .
    ولم نمیکردن حرف های اون مرد ....
    سرم گیج میرفت ... و اخرین چیزی که دیدم چهره ی نگران سورن بود ....
    ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
    صدای جیغ ، خنده گریه های تابان همه رو مبهوت کرده بود .......
    تابان تازه داشت بیماریش رو نشان میداد ....
    جیغی زد :
    ـ نه نه نه اشتباه میکنید ..
    بعد خندید :
    ـ اره اره اره .....
    دستاش و باز کرد و تاب میخورد ...
    گریه میکرد میخندید جیغ میزد ...
    یهو به سمت پدربزرگ یورش برد و جیغ زد:
    ـ چطور تونستی از پسرات محافظت کنی و از مادرای ما نه ؟ ها جواب بده ..... نه اصن... اصن دروغه .... مادرای ما جز..و حزب منافقین نبودن ....
    بی روح و خسته راهم و کج کردم و به سمت پله ها رفتم در اخر درحالیکه پشتم بهشون بود گفتم :
    ـ بابا درست نیست گـ ـناه مادر و به پای دختر بنویسی .... هیچوقت نمیبخشمت ...
    و از پله ها بالا رفتم ....
    چقدر زندگی برام سخت شده بود این روزا ...
    دیگه جای هیچ امیدی توی زندگیم نبود...
    همه چیز تیره و تار بود ... توی زندگیم....
    ـ یه نفر داره جار میزنه جار ....( اشکام روون شدن ) آهای غمی که مثل یه بختک ..رو... سیـ.... سـ*ـینه من .... شده اوا....اوار ....از گلو...ی مـ...... من دستا.... تو .... بردا....ر ...
    روی زمین افتادم و گلوم و چنگ زدم و جیغ زدم :
    ـ دستا.....تو....تو بردار....یکی سره کار ... یکی سره بار ..... ( فریادم بلند تر شد ) یکی سره دار...
    یکی از پشت من و برگردوند و من و صفت توی اغوش گرفت .... فکر کردم مثل همیشه سورنه اما....... بابا بود ....
    واقعا بختک روی قفسه سینم بود نمیتونستم نفس بکشم....
    با شدت بابا و عقب زدم و چنگی به گلوم زدم و بلند بلند سرفه میکردم ....
    ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
    سلام .... امیدوارم از این دو پست خوشتون اومده باشه ...
    با زدن دکمه تشکر به من انگیزه بدید دوستان .
     
    آخرین ویرایش:

    ɦaŋⓐ♥ستایش . آقایی♥

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/13
    ارسالی ها
    343
    امتیاز واکنش
    2,940
    امتیاز
    361
    محل سکونت
    ترک خوزستانـــــــی
    زندگی همینجا و همین نقطه داشت تمام میشد...
    اخ بابا ....
    اخ مامان ... مادری که هنوز نمیدونم چه شکلی هستی که من شبیهتم.....
    زندگیمو نابود کردین ...
    من توی 17 سالگی مردم ....
    اره 17 سالگی ....
    دقیقا همین امروز ...
    همین امروز که تولدم بود ...
    چه زیبا تولد و مرگ توی یک روز باشن....
    اصلا کسی ناراحت میشه ....
    خب معلومه که میشه ....
    دیگه این همش فیلمه ....
    فیلمه ....
    فیلمه ....
    فیلمه ....
    من نابود شدم ....
    من و نابود کردن ....
    * * * * * * * * * * * * * * * *
    " دانای کل "
    امیرمحمد بهت زده به دخترش که داشت جان میداد نگاه میکرد که سورن به شدت روی زمین افتاد و لیز خورد سمت شورا ....
    سریع شورا را بلند کرد و روبه تیام فریاد زد:
    ـ زود باشه ماشین و روشن کن تیا....م...
    تیام از بهت خارج شد و ابتدا ندا را از بهت خارج کرد و بعد به حیاط رفت ..
    ندا از بهت خارج شد و به سمت شورا که از شدت بی اکسیژنی کبود شده بود دویید و خطاب به تابان که هنوز هم سرمست میخندید و جیغ میزد و گریه میکرد فریاد زد :
    ـ یه لحظه خفه شو ......
    اما صدای تابان قطع نشد بلکه بلندتر هم شد...تا اینکه دیگر صدایی نیامد ...
    با صدای ماشین سورن شروع کرد به دوییدن تا به حیاط برسد ...
    وقتی به پذیرایی رسیدن ندا با دیدن تابان بی جون جیغی زد :
    ـ تابان..........
    ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
    به شورا اکسیژن و سرم وصل بود و به تابان سرم ........
    دکتر گفته بود شورا یک حمله ی عصبی را رد کرده و تابان هم فشارش افتاده ....
    سورن عصبی بود و بغضی بزرگ در گلویش بوجود آمده بود ....
    باورش سخت بود صحنه هایی که این چند روز از عشقش شورایش میدید ....
    این از ان روز که در خیابان فریاد میزد ولش کنند و موهایش را میکند و در اخر هم تا دو روز بیهوش بود این هم از امروز .....
    باورش برایش سخت بود ...
    حتی از اینکه فهمیده بود مادرش جزو منافقین بوده هم سخت تر بوده ....
    چون او فقط تصاویر مبهمی از مادرش بیاد دارد اما از شورا تصاویر واضحی بیاد دارد همچنین عشقی که در قلبش خانه اش را ساخته بود ....
    هر چه زودتر باید به شورا میگفت تا او را ماله خودش میکرد ...
    تا انها هم مانند تیام و ندا بشوند .....
    ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
    دوستای گلم کم کم داریم به اخرای رمان نزدیک میشیم ....
    لطفا با زدن دکمه
    تشکر من رو خوشحال کنید و بهم دلگرمی بدید .....
     

    ɦaŋⓐ♥ستایش . آقایی♥

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/13
    ارسالی ها
    343
    امتیاز واکنش
    2,940
    امتیاز
    361
    محل سکونت
    ترک خوزستانـــــــی
    ]
    ـــــ[/QUOTE]
    ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
    دوستای گلم این ایکون به این منظوره که کسایی که رمان و میخونن و تشکر رو نمیزنن از کلمه تشکر استفاده کنن.
    [/SPOILER]
    واقعا چیزی کم نمیشه فقط به من انگیزه میدید .
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.
    بالا