کامل شده رمان سهم من از عشق تویی | behnush7878کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

behnush7878

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/07/18
ارسالی ها
125
امتیاز واکنش
15,949
امتیاز
616
محل سکونت
زیر آسمون آبی
"به نام خدا"
نام رمان:سهم من از عشق تویی
نام نویسنده:behnush7878 کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر:عاشقانه ،اجتماعی.

ناظر رمان:NAZ-BANOW عزیز.
اینم از جلد رمان کار سدنا بهزاد عزیز.HapydancsmilHapydancsmilHapydancsmil
یه دنیا ازش ممنونم.
:NewNegah (4)::NewNegah (4):

vlr_%D8%B3%D9%87%D9%85_%D9%85%D9%86_%D8%A7%D8%B2_%D8%B9%D8%B4%D9%82_%D8%AA%D9%88%DB%8C%DB%8C.jpg

و اما خلاصه .

با ورود مهمان هایی به خانه ی خانواده ی نیکنام ؛عشق هم پای میان این خانواده می گذارد.عشقی که طعم تلخ خــ ـیانـت را برای اولین باردر کام طناز،دخترک زیبای خانواده که تا قبل از آن با تلخی و پیچیدگی عشق آشنا نبوده وغرق در دنیای کوچک و ساده ی صورتی خودش است، می نشاند؛خیانتی از سوی عزیزترین و مورد اعتماد ترین افرادی که در زندگی اش می شناخت.

اما ماجرا تنها به اینجا ختم نمی شود و در این میان کسی از راه می رسد که طناز دلشکسته به ناچار و از روی اجبار و با وجود دانستن یک دنیا تناقض و تفاوتهایشان که همین،بودنشان را نزدیک هم عجیب می کند، درکنارش قرار می گیرد و حضورش را تحمل می کند و این تازه آغاز ماجراست!







سخنی با خواننده (های)گرامی و عزیز:
دوستای دلبندم این رمان اولین رمان منه و مسلما بی عیب و نقص نیست اما تا جایی که بتونم مینویسم و پاک میکنم تا بتونم راضی نگهتون دارم .شما هم اگه عیب و نقص و انتقادا رو بفرمایین مطمئن باشین برای اصلاح کردنشون هر کاری میکنم .
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • NAZ-BANOW

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    850
    امتیاز واکنش
    23,352
    امتیاز
    671
    سن
    27
    محل سکونت
    تبریز
    kak6_e9a6_%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8.jpg


    نویسنده ی گرامی، ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود .

    خواهشمند است قبل از آغار به کار نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این مواردد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد، به نقد گذاشتن رمـان، تگ گرفتن، ویرایش، پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمـان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها، درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     

    behnush7878

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/18
    ارسالی ها
    125
    امتیاز واکنش
    15,949
    امتیاز
    616
    محل سکونت
    زیر آسمون آبی
    «پست 1 و 2»
    اوایل تابستون بود و تعطیلات تازه شروع شده بود.توی این گرما و این ساعت از روز بهترین و عاقلانه ترین کار نشستن جلوی لپ تاپ و دیدن فیلم زیر باد خنک کولر بود.همه جا برای بیرون رفتن و گشتن تکراری شده بود و من هم که کسی رو جز تلما و رونیکا نداشتم باهاشون بیرون برم؛مخصوصا حالا که هیچکدومشون هم در دسترس نیستن؛تلما که سر کاره و رونیکا هم که یه سر داره و هزار سودا.
    بیخیال داشتم ادامه ی فیلمم رو می دیدم که یه دفعه در باز شد و من رو در همون حالت خوابیده جلوی لپ تاپ از جا پروند.
    مامان آماده و شیک پوش و هول با حرص به من که وسط اتاق ولو شده بودم و دور و برم پر از آشغال چیپس و پفک ولواشک و آلوچه و شکلات و بستنی بود نگاه کرد.
    - مگه من ده دقیقه پیش به تو نگفتم آماده باش، می ریم فرودگاه؟من همه اش سر هر مسئله ای باید با تو بحث کنم ؟
    فیلم رو پاز(متوقف) کردم.
    -خوب بحث نکن خوشگلم؛من که از صبح دارم می گم نمیام،اصلا چه نیازی به منه؟بخاطر من که نمیان!مهمونای بابامن.تازه از یه طرفم اومدن من درست نیست ،اصلا صورت خوشی نداره.حالا فکر می کنن کجا چه خبره؟
    بابا هم تیپی در خور مجلس زده همین جور که ساعت مچی اش رو می بست از پایین به دنبال مامان تا طبقه ی بالا اومده صداش رو شنیدم.
    -راست می گـه،حق داره.اونجا هم حوصله اش سر می ره ،شاید تاخیرم داشته باشن، من حتی راضی نیستم تو هم بیای ؛من می رفتم کافی بود.
    مامان پشت چشم نازک کرد.
    -دیگه چی؟ناسلامتی بعد از 10 سال دارن میان.
    -اگه آماده ای بریم،راهمون طولانیه باید به فکر ترافیکم باشیم.
    -تا تو ماشینو از پارکینگ بیاری بیرون منم اومدم.
    بابا خدافظی سرسری باهام کرد و به طبقه ی پایین برگشت.مامان تاسف بار نگاهم کرد و سرش و برام تکون داد.
    -این اتاق در شان یه دانشجوی پزشکیه؟
    سالی یه بار میاد بالا توی اتاقم اونم برای آموزش نکات بهداشتی و نصیحت کردنه.
    برای زودتر فرستادنش و خلاصی از مهلکه زود بلند شدم.
    -همین الان پیش پای شما می خواستم بلند شم جمع و جور کنم.
    حالت چهره اش داشت می گفت "خر خودتی".
    -آره جمع می کنی،طناز کار اتاقت که تمام شد می ری پایین ،من شام و دسر و همه چیز رو آماده کردم فقط مونده سالاد.دیگه زحمتشون با تو.دو مدل از اون سالادایی که خودتون سر در میارین درست می کنی کم و کسری هم داشت و خونه نداشتیم زنگ می زنی سوپر مارکت می یارن ،با تلما یا هر کس دیگه قرار مدار بیخود نمی ذاری از خونه بزنین مثل علافا توی پارک بچرخین و تخمه بشکنین؛ منتظر می مونی بیایم شب اول همه با هم باشیم ،از شام دیگه مثل فرودگاه نمی تونی در بری.
    نمی گفت هم همچین قصدی نداشتم ،کی قیمه و فسنجون رو ول می کنه به هوای همبرگر و هات داگ ؟
    بی حرف تند تند فقط سرم رو تکون می دادم،پشت سرش از اتاق بیرون اومدم و در رو بستم تا بیشتر از این دم رفتن با دیدن اتاق شلخته ام عصبی اش نکنم.
    -امروز با رونیکا حرف زدی؟
    مامان هیچ وقت عادت نداشت آمار مکالمات ما رو دربیاره واسه همین یکم تعجب کردم.
    -نه، چطور؟
    -امروز کیارش هم از آمریکا برمی گرده ،منم وقت نکردم با مهرناز صحبت کنم می خواستم ببینم رسیده یا نه؟البته دقیق یادم نیست شایدم تاریخ برگشتش فردا باشه.
    پس بالاخره داره میاد !فکر کنم10،11 سالی از رفتنش می گذره ؛اون موقع که یه عقل کل زرد ؛تازه اون هم از نظر خودش بیشتر نبود ،حتما حالا که تخصص گرفته بدترهم شده .
    پس بگو چرا امروز رونیکا با دم به دقیقه زنگ زدنش دیوونه ام نکرده.
    - باشه زنگ می زنم، می پرسم خبر می دم؛می گم امروز کم پیداست پس اونا هم سرشون به مهمون فرنگیشون گرمه.
    با عجله و هول جواب داد:
    -برم دیگه بابات منتظره ،اگه تاخیر داشت و خواستیم دیر بیایم بهت خبر می دم ،فعلا.
    با لبخند سرم رو تکون دادم.
    -به سلامت.
    بعد از اینکه از رفتنشون و بستن در ها و امنیت خونه مطمئن شدم به طبقه ی بالا برگشتم.بعد از مرتب کردن و جارو زدن مفصل اتاق نه چندان بزرگم،موهام رو دم اسبی بالا محکم بستم و همین طور که هندزفری رو به گوشی ام وصل می کردم تا با رونیکا تماس بگیرم، پله ها رو تند تند پایین رفتم.یکی از گوشی های هندزفری رو توی گوشم گذاشتم و به طرف آشپزخونه راه افتادم.یه آشپزخونه ی بزرگ و دلباز .از توی گوشی ام به لیست مخاطبینم رفتم و روی اسم رونیکا ضربه زدم.فقط خدا کنه تنها باشه تا بتونه درست و حسابی صحبت کنه و اطلاعات بده.دلم به همین چیزها خوش بود دیگه!
    در یخچال رو باز کردم و با پا نگهش داشتم تا بتونم یکی یکی نایلون های سبزیجات برای سالاد رو که تکمیل بود رو از توی یخچال در بیارم.نایلون کلم رو روی کابینت گذاشتم که صداش توی گوشم پیچید.
    -تو از این کارا هم بلد بودی؟اصلا نمی دونستم.
    در یخچال رو بستم .
    -دلم برات تنگ نشده بود؛ این غلطا به ما نمیاد، مامان گفت زنگ بزنم بپرسم کیارش برگشته یا نه؛تو چرا به من چیزی نگفته بودی؟
    خبیث جواب داد:
    -نمی دونستم اینقدر برات مهم و مهیجه وگرنه می گفتم خودت بری فرودگاه استقبالش.
    گوشی رو توی جیب شلوارم گذاشتم تا راحت بتونم به کار ها برسم.همینطور که تند تند این طرف و اون طرف می رفتم تا سبد برای شستن سبزیجات و یه ظرف شیک و مناسب برای سالاد میز همایونی امشب پیدا کنم جواب رونیکا رو هم دادم:
    -گمشو ،اون وظیفه ی مهتاست ، حالا این همه دری وری گفتی وسطش می نالیدی کِی میاد؟مامان و بابامم رفتن فرودگاه این دو تا هم قراره از امشب چتر آفتاب گیریشون اینجا پهن شه شاید همونجا مامان و بابا ببیننش اگه بهشون خبر بدم.
    -چه جلب ،نه کیارش 3 صبح رسید به ما هم خبر نداد بریم استقبالش نامرد,مستقیم رفت آپارتمان خودش که بابا براش آماده کرده بود، به ما هم صبح نگهبان خبر داد کلید واحدش پیش اون بود آخه ؛می خواسته خوب استراحت کنه ،الانم کم کم میاد واسه شام اینجا.وای طناز اینقدر هیجان دارم !یعنی با اینکه مثل تو از بچگی خیلی چشم دیدنشو ندارم ولی بالاخره برادرمه .خیلی خوشحالم بعد این همه سال بالاخره از نزدیک می بینمش،تو نمیای؟
    -نه بابا ،من کجا بیام؟اونا هم چون امشب اولین شبشونه مامان گفته در رفتن نداریم باید شامو با هم باشیم .
    با ناراحتی گفت:
    -خوب بعد از شام بیا؛ماشین که داری،خوش می گذره ها.
    -نه ممنون،حالا اگه فردا فرصت شد و اونا برنامه ی خاصی داشتن و خواستن برن بیرون من و مامان یه سر بهتون می زنیم،تازه تا جایی که یادم میاد کیارش اصلا آدم فان و خوش صحبتی نیست که بخواد برامون خاطره ای چیزی تعریف کنه.
    -راست می گی والا.
    با ذوق ادامه داد:
    -ولی اگه بیاین عالی می شه،عکسشم واسه مهتا بفرستیم که وقتی اومد پس نیفته از خوشی،حداقل از قبلش یه پیش زمینه ای داشته باشه.
    - حالا مثلا مورچه چیه که کله پاچه ش باشه؟کیاراد کیه که کیارش بخواد باشه آخه؟اونم یه کلنگیه مثل همون دسته بیل!
    بوقی که نشونه ی پشت خطی برای من بود نگذاشت بحث هیجان انگیزمون روادامه بدیم !
    -رونیکا من قطع کنم دیگه، تلما پشت خطه ؛فردا می بینمت اگه شد،مهرناز جونو خیلی ببوس.
    بدون اینکه اجازه بدم یه کلمه بیشتر بگه و حتی خدافظی کنه قطع کردم و جواب تلما رو دادم:
    -به به،آفتاب از کدوم طرف در اومده؟داشتی از کنار شماره ام رد می شدی که یاد من افتادی؟البته دردی که واسه درمونش زنگ زدی توی حیطه ی تخصصی من نیست،جات خالی توی خونه موندم سفره شونو رنگی تر می کنم.
    بادش خالی شد و ذوق و هیجان توی صداش از بین رفت.
    -خیلی خری،مگه نگفتی می ری از همونجا آمار لحظه به لحظه می دی؟
    - خری از خودته تا شما خرهای بزرگ هستین که ما دیده نمی شیم،اونا هم هر کی میخوان باشن به من و تو چه؟نوش جون دوست دختراشون.
    -جواب منو بده،مگه دیشب نگفتی می ری پس چرا زدی زیرش؟
    -نه بابا پشیمون شدم؛چیه مثل این ندید بدید های مشتاق ؟حالا حالا باید صبر کنن واسه دیدن من.
    خندید.
    -باریک الله!بلدی ها!راست می گی!راستش فکر کنم منم بودم نمی رفتم؛عاقلانه تره،کلاسش بیشتره.
    با افتخار گفتم:
    -خوب دیگه،ما هم بعضی وقتا بلدیم کارای عاقلانه بکنیم،یه چیزایی ازمون برمیاد.نیلو من دیگه برم مامان بیاد ببینه دستوراتش و انجام ندادم قیمه قیمه ام می کنه ،می شناسیش که؟
    -باشه خوشگلم،پس دیگه خبر از تو.می بوسمت.
    -بـ*ـوس ،فعلا.
    تند تند دو مدل سالاد شیک و مجلسی در خور نیکنام ها از توی اینترنت درست کردم و روشون رو هم سلفون کشیده توی یخچال گذاشتم.دوش گرفته از حموم بیرون اومدم و در کمد رو باز کردم .
    یه ساپورت مشکی،تاپ بندی مشکی و روش یه نیم تنه مشکی که روش نوشته های براق طلایی داشت.موهای مشکی پرپشت حالت دار و بلندم رو هم دم اسبی محکم بستم ؛بخاطر محکم بستنشون چشم هام هم کشیده تر و خمـار تر به چشم می اومد.خیلی آرایش نکردم؛فقط کمی ریمل و یه رژلب مات صورتی .یکم عقب رفتم و جلوی آینه قدی سفید رنگ گوشه اتاق خودم رو برانداز کردم.همه چیز خوب و مقبول بود؛آستین کوتاه جلوی دو نفر که از خارج اومدن که خیلی باید عادی باشه.
    بابا که مطمئنا انتظار نداره جلوشون چادر چاقچور کنم؛یکی دو روز که اینجا نیستن!فقط امیدوارم توی این مدت که حتما کوتاه هم نیست حرکتی ازشون سر نزنه که بابا بخواد مجبورم کنه به خونه ی خاله برم؛تحمل اون خانواده واقعا غیر ممکنه!
    افکار منفی رو پس زدم و دقیق تر از همیشه خودم رو نگاه کردم؛تیپم که هیچ اشکالی نداشت؛البته اگه مامان و بابا ایرادی از توش در نیارن،ظاهرم هم که چیز عجیب و جدیدی توش ندیدم و پیدا نکردم.
    مثل همیشه بودم.صورت کشیده و پوست سفید و بی نقص،ابروهای پر و کشیده ی مشکی،چشم های نه خیلی ریز نه چندان درشت خاکستری با مژه های بلند و سیاه پر پشت که رنگ چشم هام از بابا به ارث رسیده بود،بینی کوچیک و خوش حالت که این رو هم از صدقه سری مامان و خاله ام داشتم و لب های قلوه ای و کاملا طبیعی.قد و اندام هم که کاملا خوب و نرمال بود و شکایتی ازش نداشتم.
    تختم رو هم از لباسها خالی کردم و رو فرشی کمی پاشنه دار مشکی ام رو هم پوشیدم؛دیگه اومدنشون نزدیک بود.با اینکه مامان زنگ نزده بود خبر بده ولی دیگه بیشتر از این نمی تونن دیر کنن.خیلی خوشحال و هیجان زده نبودم یعنی برام فرقی نداشت ،عادت نداشتم بخاطر کسی که ندیدم و نشناختم اون هم از جنس مذکر هیجانی بشم و دست و پام رو گم کنم .اومدنشون غیر منتظره بود و فکر می کردم تابستون آرومتری رو در پیش داشته بودم اما تصادف بود یا هر چی کلی مهمون ناخونده داشتیم.
    از سر بیکاری جای چند تا از وسایل و مجسمه ها رو عوض بدل کردم و چیزهایی رو که به نظرم ضروری و جالب نبود، رو برداشتم.دیگه حوصله ام داشت سر می رفت که صدای ماشین رو شنیدم .
    به سرعت نور به سمت پنجره رفتم و از پشت پرده ی حریر سفید رنگ بیرون رو نگاه کردم.در حیاط با ریموت باز شده بود و ماشین توی حیاط پارک شده بود.
    آخـیش، بالاخره.
    هیجان نصفه نیمه ام رو پنهان کردم و به سمت در ورودی راه افتادم و بازش کردم.
     
    آخرین ویرایش:

    behnush7878

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/18
    ارسالی ها
    125
    امتیاز واکنش
    15,949
    امتیاز
    616
    محل سکونت
    زیر آسمون آبی
    «پست سوم»
    پشت ماشین بودن و من اون ها رو نمی دیدم ،احتمالا داشتن چمدون ها و وسایلشون رو بیرون می اوردند.بابا هم صداش از همون پشت می اومد و مامان تکیه به ماشین با گوشی صحبت می کرد.
    -قربونت برم عزیزم ،نمی دونی چقد دوست دارم ببینمش؛اگه بشه که فردا حتما حتما میام ببینمش ،نذاری بره ها.
    حدس زدن اینکه مهرناز جونه اصلا کار سختی نبود.مامان با همون لبخند روی لب هاش نیم نگاهی بهم انداخت.
    -چشم ،حتما بهش می گم اگه با دوستش برنامه ای نداشت اون رو هم میارم؛اگرم نشد بیایم که دیگه به بزرگی خودت باید ببخشی عزیزم ،فردا نشد در اولین وقت آزاد بعدی،به همه سلام برسون، بچه ها رو هم از طرف من ببوس.
    همچین می گـه بچه ها رو از طرفم ببوس آدم فکر می کنه سه تا بچه کوچولوی گوگولی مگولی ملوس شیشه شیر خورن!
    حالا رونیکا شاید؛دختر بود و ملوس.ولی آیا اون نره خر ها نیازمند توجه بودن؟!
    اگه راست می گـه یکم من رو آدم حساب کنه.
    صدای جذاب و گیرای پسری از نزدیکم توجهم رو جلب کرد.
    -سلام .
    به طرف صدا چرخیدم ،حالا هر دوشون کنار هم، روبروم ایستاده بودن.یکی با لبخند تا بناگوش کشیده و ردیف دندون های سفید و مرتبش رو به نمایش گذاشته و دست دراز کرده به طرفم و اون یکی با لبخند کمرنگ و مردونه تری،بابا هم پشت سرشون لبخند به لب ایستاده بود.
    -دخترم ؛ آروین جان با شما بودن،خوش آمد نمی گی؟
    دستش از سه ناحیه چلاغ شد من هنوز عین منگولها ایستادم و دارم وجبش می کنم.
    قدبلند بود با هیکلی تنومند که مشخص بود چند سالی روش کار کرده تا شده این!ظاهر خوب و تو دل برویی هم داشت و دلنشین تر از اون لبخند مردونه و قشنگش بود،پوست گندمی داشت با چشم های سبز تیره و لب و بینی متناسب ،موهای نسبتا بلند قهوه ای تیره ،روی هم رفته هم مردونه به نظر می رسید و هم زیادی بامزه و شیطون،با کسب اجازه از بابا که فقط از طریق نگاه بود دستم رو به طرفش گرفتم و فقط نوک انگشت هام نوک انگشت هاش رو لمس کرد و ثانیه ای بعد دستم رو بیرون کشیدم،یه لبخند هم ضمیمه اش کردم.
    -سلام ،خوش اومدین.
    نیش بازش، عریض تر شد.
    اون یکی هم جلوتر اومد و دستش و دراز کرد،از لحاظ چهره متفاوت بودن یکی تیره و شرقی و یکی بور با موهای طلایی و چشم های آبی روشن و شفاف،اما هر کدوم جذابیت منحصر به فرد خودشون رو داشتن و این انکار نشدنی بود.با یه مکث کوتاه با اون هم دست دادم.
    -ممنون،آریو هستم ؛و شما؟
    -طناز.
    نگاه و لبخندش معنی دار بود.
    -اسم قشنگی دارین،بهتون میاد.
    این هم باهوش بود ها!چه زود به این نتیجه رسید!این خارجی ها همین رک بودنشون باعث پیشرفتشون شده ها،اصلا براشون مهم نیست مامان و بابام کنارمونن و ممکنه بد برداشت کنن و تبعیدم کنن!
    -ممنون.
    مامان:چرا توی حیاط؟بفرمایین داخل هوا گرمه عادت ندارین اذیت می شین،بفرمایین بچه ها،چمدون ها رو بهزاد و طناز می آرن.
    چشم هام رو متعجب گرد کرده تو کاسه چرخوندم.دیگه چی؟
    چمدون های این ها رو منِ نحیف باید کول کنم؟
    آروین:نه زن عمو این حرف ها چیه؟خودمون می بریم .
    نفسم رو مخفیانه با صدا بیرون دادم که باعث پررنگ شدن لبخندشون شد،خدا رو شکر کاملا هم فرنگی نشدن و عِرق ملی هم حالی شون می شه!
    خودشون چمدون هاشون رو با اصرار برداشتن و با راهنمایی بابا بردن بالا تا اینجوری،یهویی بابا تو اتاق هاشون هم مستقرشون کنه،قرار شد دوش بگیرن و بعد شام بخوریم.تا اینجا که به خیر گذشته بود و معذب نشده بودم؛البته بیشتر از سنگ پایی خودم بود که شرّم رو کم نمی کردم!با خاله این ها که راحت نبودم،مهتا هم که نبود و با وجود ماهان نمی شد خونه ی دایی چتر پهن کرد؛هرچند من و ماهان واقعا همدیگه رو بیشتر به عنوان خواهر و برادر می دیدیم ولی باز هم درست نبود،رونیکا این ها هم که کیاراد سر به هوا رو داشتن و حالا یکی دیگه هم اضافه شده بود؛هرچند که چشم دیدن هم رو نداشتیم و اون هم خونه مجردی خودش رو داشت و راحت بود ولی به هر حال نسبتمون اون قدر نزدیک نبود که اونجا رو برای موندن انتخاب کنم.بگذریم،آدم های آروم و خونگرمی به نظر می رسیدند ؛ آدم کنارشون معذب نمی شد ،مخصوصا من که اصلا به حضور پسر اونم غریبه و مجرد توی خونه برای مدتی نامعلوم عادت نداشتم و کمی هضمش برام سنگین بود!
    مامان داشت از توی فریزر یخ توی یه کاسه چینی خالی می کرد برای دوغ و نوشابه تا هر کی هر چقدر دلش خواست بریزه.،من هم سرویس غذا خوری رو از توی کابینت یکی یکی و با احتیاط در می اوردم،هنوز بالا بودند و بابا هم سرش با کانال های تی وی گرم بود.
    آروم گفتم:
    -نگفتن چقدر می مونن؟
    -نه ،پرسیدنش هم که زشته,ولی کاش می رفتی خونه ی خاله ات ،من که به لاله گفته بودم احتمال داره طناز یه مدت پیشتون باشه؛ بابات هم همین رو می خواست. خودت راحت تر نیستی اون جوری؟هنوزم دیر نشده ها اگه حس می کنی راحت نیستی بعد شام برو.
    -من اون ها رو بیشتر از یکی دو ساعت نمی تونم تحمل کنم،یعنی فقط من نه هیچکس نمی تونه چه برسه برم پیششون موندگار شم!تازه شما هم که دیگه همیشه خونه این،مدرسه که نمی رین،منم قول می دم موقعی که اون ها بالا هستن یا بیرون باشم یا پایین پیش شما،موقع خوابم در اتاقمو قفل می کنم؛ ولی اصلا نخواین برم اونجا.بخواین یا نه زیر دست و پاتون نیستم.
    -می دونم عزیزم، ما که به تو اعتماد کامل داریم ؛به خاطر راحتی خودت می گیم.
    -خیالتون راحت باشه،پشیمونتون نمی کنم،قول می دم.
    لبخند زد و سرش و تکون داد.ولی معلوم بود هم به من و هم اون ها اعتماد کامل داره که بیشتر اصرار نمی کنه وگرنه مامان من هیچوقت به این سادگی ها کوتاه بیا نبود.شام 5 نفره ی اون شب حسابی به همه امون مزه داد ،البته بیشتر خوشمزگی های آروین و بعضی وقت ها همراهی من و دستپخت عالی مامان باعثش بود.آروین حسابی شوخ و پر انرژی بود،با اینکه این همه مدت توی پرواز بوده و اون جور که خودش می گفت دو سه ساعت بیشتر در طول پرواز نخوابیده بود، اما توی چشم هاش هیچ اثری از خستگی و خواب نبود و فقط انرژی بود و انرژی.بالاخره یه پایه ی درست درمون پیدا کردم.هر چقدر آروین شلوغ و پر حرف و پر سر و صدا بود آریو همون قدر آروم و روی سایلنت بود،من از خنده به گریه افتاده بودم و اون فقط یه لبخند کوچیک می زد و خیلی هنر می کرد یه نیمچه دندونی نشون می داد،خدا رو شکر شب اول به خوبی و خوشی گذشته بود.
    **
    می دونستم نمی تونه جلوی خودش رو بگیره!خوبه توی اتاقم بودم.زودی جواب دادم وگرنه بعید نبود از زور فضولی سر و کله اش نصف شبی پیدا بشه.
    -تا فردا نتونستی جلوی خودتو بگیری؟اینقدر حیاتیه؟
    -تو بودی، می تونستی؟
    -اینا به درد من و تو نمی خورن،زیادی با پرستیژ و کمالاتن،بلد نیستن با دیزی 6 تا 6 تا پیاز بزنن.حقشون نیست گیر تو بیفتن!
    -گم شو ؛ما کی همچین غلطی کردیم؟
    -دو شنبه شب بود فکر کنم دربند بودیم،از اونجا یادمه.
    خندید.
    -باشه بابا ،یه تیکه پیاز به اون نازی که دیگه این حرف ها رو نداره،حالا کی ببینمت عزیزم؟دلم هواتو کرده،یه سلامم به مامان و بابات کنم بلکه یکم به چشمشون بیام و ازم خوششون بیاد،فردا ناهار خوبه بیام دور هم باشیم؟
    -کاش واسه درسات اینقد مصمم بودی و مجبور نبودی هر ترم همون درسا رو برداری،بهت خبر می دم.بعد از ظهر احتمالا با مامان می ریم خونه ی مهرناز جون،برادر رونیکا هم از صبح از آمریکا اومده می ریم برای خوشامد گویی به لرد کیارش،نگو اونم می خوام ببینم که دیگه واقعا...
    -ایش خسیس !اتفاقا دیدن اون واجب تره!گفتی لرد بدجور کنجکاو شدم؛حالا ساعت چند میای دنبالم عسلم؟
    -همین مونده توی جفنگو دنبال خودم راه بندازم، آبروی خودمو ببرم،به جای چرندیات بهم بافتن بخواب صبح می خوای بری سر کار،فردا حرف می زنیم.
    -راستی خوب شد گفتی؛از بوتیک بیرون اومدم ،این دفعه اخراج نشدم خودم خواستم،فقط زورش میومد حقوق منو بده و باهاش شکمشو گنده تر می کرد؛اینجوری شد که با اجازه ات یه کاری کردم.
    کنجکاو شدم.
    -چرا با اجازه ی من؟
    مکثش که طولانی شد بیشتر به شک افتادم.
    -می گی یا نه؟
    -راستش امروز که برای پیدا کردن کار توی اینترنت می گشتم دیدم شرکت همین پدر رونیکا هم آگهی گذاشته منشی می خواد؛منم زنگ زدم!حالا ضامنم می شی؟بهت اعتماد کردما!فردا میای دنبالم با هم بریم؟
    زبونم بند اومده بود.وای از دست این دختر.عقلش تا کجاها که نمی رفت.خجالت کشیدم بگم آخه تو به چیِ خودت اعتماد داری که همچین لقمه ای برداشتی؟
    -چی؟آخه تو اونجا چیکار داری؟احیانا اسم منو که نیوردی؟
    -نه،ولی باهام میای، مگه نه؟
    -اصلا می دونی چه شرط و شروطایی دارن؟باید حداقل مسلط به انگلیسی باشی و فتوشاپ و این حرفا!
    -همه اش حرفه؛خوش قد و بالا باشی استخدامی!
    -اشتباه گرفتی؛اونا مثل بقیه نیستن ،آژانس مدلینگ که نیست.
    -تو فقط بگو میای یا نه؟استخدام هم نشدم اشکالی نداره؛حداقل یه شرکت درست و حسابی می بینیم،البته من کارمو بلدم،تو منو دست کم می گیری!
    اگه مامان متوجه می شد گردن جفتمون رو می زد؛منم اصلا خوشم نیومده بود که به چشم سوء استفاده کننده بهمون نگاه کنن ولی حداقل فردا شاهد ضایع شدنش می شدیم و منم قصد کمک کردن و پارتی اش شدن رو نداشتم و فقط می خواستم خیط شدنش رو ببینم و بعد هر چی دلم می خواد بهش بگم.منکر خوشگلی و دلبری هاش نمی شدم ولی اینها تاثیر فیلمهایی بود که می دید؛ما واقعا از اون خانواده هاش نبودیم!اونا به مدرک نگاه می کردن نه به چشم و ابروی طرف.
    -سکوتتو به فال نیک بگیرم؟
    -حالا نمی خواد زود طرز حرف زدنتو عوض کنی،ساعت چند ؟
    جیغ کوتاهی کشید.
    -واقعا میای؟
    آینه رو به روم نبود اما خوب می دونستم از سر نارضایتی چه شکلی شدم!
    -اگه مثل آدم لباس بپوشی میام؛از لنز و مژه اثری نبینما.
    -باشه بابا؛حالا لازم نبود پز چشمهای رنگیتو بدی!
    اصلا حس خوبی نداشتم؛فقط امیدوار بودم با عمو رو به رو نشیم که ممکن بود رونیکا رو هم به خاطر حد نشناسی از دست بدم.
    با اعصابی خراب قول ساعت 8 صبح رو بهش دادم و خودم رو شوفرش(راننده) هم اعلام کردم و قطع کردم.این دیگه آخرش بود،آخه روی چه حسابی خودش رو در حد اونجا می دونست؟
    مخالف پیشرفتش نبودم و اگه فامیل نبودیم با کمال میل می رفتم و فقط از بابت رونیکا و مهرنازجون ناراحت بودم که اگه به گوششون برسه چه فکری می کنن؟
    چند ساعت بیشتر نمونده بود و بهتر بود حداقل با چشمهای سرخ ناشی از بی خوابی نرم.از بیرون هیچ صدایی به گوش نمی رسید.بعد از شام هم نیم ساعت بیشتر ننشسته بودن و آریو خیلی زود ابراز خستگی و عذرخواهی کرده بود و با اشاره اش برادرش هم مجاب کرده بود تا بخوابن.مامان و بابا هم که احتمالا از بدو بدوهای اخیر بیشتر از اونها خسته بودن.
    قبل از آماده شدن برای خواب سری به کمد زدم تا تازه صبح درگیر پیدا کردن و ست کردن نشم،مانتو و شال تیره و سنگین و اتو شده ای انتخاب کردم و مسواکم رو هم که زدم چراغ رو خاموش کرده سعی کردم خودم رو بخوابونم.
    **
    در سفیدرنگ خونه ی کوچیکشون که باز شد و سر و وضع خیره کننده و لبخند شاد و پهنش رو دیدم بیشتر عصبی شدم که چرا نتونستم بهش "نه"بگم؟
    سوار شد و اول از همه صدای ضبط رو بلند تر کرد و برای اینکه رژلبش پاک نشه بـ..وسـ..ـه ای برام فرستاد.
    چپ چپ نگاهش کردم.
    -می بینم که کبکت خروس می خونه؟
    با ذوق نگاهم کرد و بعد آینه رو پایین کشید تا دوباره از خوب بودنش مطمئن بشه.سرخوش جواب داد:
    -ضدحال نشو دیگه.نخواستم که برام معرفی نامه بنویسی.اصلا دقیقا کارخونه که نمی ریم؛یکی از شرکتای وابسته شونه.
    نفسم رو بی حال بیرون دادم و دوباره عینک آفتابی ام رو به چشم زدم.
    -اوکی،آدرس؟
    -می گم، حالا تو حرکت کن؛به اونجا هم می رسیم.
    عاقل اندر سفیه نگاهش کردم و سری تکون دادم و با افسوس استارت رو زدم.
    با دیدن ساختمون بلند رو به رو اینبار من بودم که حیرت زده سوت بلندی زدم.
    -تازه این وابسته است؟وابستگیشو بخورم.
    خندید و گفتم:
    -انتظار نداری که بتونیم تا توی پارکینگ بریم؟پس لطف کن و بپر پایین،اصلا بریم توی پارکینگ بیشتر آبرومون می ره.
    پوفی کرد و در رو باز کرد.
    -آره والا،می خوای توی همین کوچه ی رو به رو پارک کن که مثلا همدیگه رو نمی شناسیم.
    دیگه داشت دلم رو می شکست اما خوشبختانه مثل همیشه توی آستینم جواب داشتم.
    -واقعا؟پس منم تو رو نمی شناسم و نمی تونم راهنماییت کنم؛نه تو دوستمی و نه اون به اصطلاح عموم.
    خواست جوابی بده که با صدای بوق اتومبیل مشکی رنگ مدل بالایی با شیشه های دودی که قصد ورود به پارکینگ رو داشت و در توسط نگهبان براش باز شده بود توجهمون جلب شد.
    -به نظرم می تونی پشت سرش بری.
    -چرت نگو،بیشتر از این چیپ بازی درنمیارم.
    پیاده شدیم و با اجازه از نگهبان در برامون باز شد.
    به سالن شیک و بزرگی رسیدیم و فک جفتمون کف سرامیکهای براق مشکی رنگش افتاد؛دیوار و لوستر و آسانسور هم ترکیبی از دو رنگ سفید و طلایی بود.از خانمی که به نظر لباس فرم تنش بود و احتمال می دادیم از پرسنل همین شرکت به ظاهر قصر باشه پرسیدیم که برای مصاحبه و تکمیل فرم استخدام باید به کدوم طبقه بریم و با خوش رویی جواب گرفتیم که 7 طبقه ی ناقابل بیشتر نیست.
    با کلی تابلو بازی و سر به هوایی و ایما و اشاره خودمون رو به آسانسور رسوندیم و دکمه رو زدیم ،داشت به طبقه ی 3 می رفت که متوقف و در باز شد.با روحیه ای شاد شده دل از چشم چرونی کندیم و با امید به اینکه کسی داخل آسانسور نیست همونطور که داشت یه ریز مزخرف می گفت به داخل هلش دادم و تازه متوجه نگاه متعجب و حرصی عسلی مرد پشت سرش شدم که ظاهرا وقتی هلش داده بودم با هم برخورد کرده بودن و احتمالا اعصابش از گرد و خاکهای تخیلی که باعثش شده بودیم خرد بود.
    نگاه و تعللم رو که دید حرصش رو سر من خالی کرد.
    -اگه شما هم نیت خاصی ندارین می تونم برم؟
    مشکوک و متفکر نگاهم رو ازش گرفتم و داخل رفتم.چرا اینقدر برام آشنا بود ؟خدایا کجا دیدمش؟
    غریبه و در عین حال آشنا به نظر می رسید،عطر خوبی هم زده بود ؛بهش می اومد.
    خونسرد رو بهش گفتم:
    -اگه با طبقه ی 7 مشکل دارین خودتون دکمه رو می زنین؟
    از متانت ناگهانی ام هم متعجب نشده نگاهش رو با اخم ازم گرفت.
    -عجله ای ندارم.
    سری تکون دادم و بالاخره دکمه رو زدم،جلوش و پشت بهش ایستادم و تلما غش کرده از این برخورد از نظر خودش خوشایند، درست جفتم بود.دلم می خواست یه نگاه دیگه بهش بندازم تا شاید ذهنم جرقه ای بزنه و کمکی کنه اما از قضاوتی که شاید دچارش می شد هیچ خوشم نمی اومد.
    -تیپش شبیه رئیساست نه؟بگو ایشاالله ؛یعنی قرار نیست که حتما بشناسیش و تو واسطه بشی؛کافیه همین باشه،منشی چیه؟پیش مرگش می شم!
    با اشتها هوای آسانسور رو استشمام کرد تا اون تلخی بیشتر کامش رو تلخ کنه.چرا اینقدر سبک بازی درمیاره؟
    بعید بود نشنیده باشه و حال اون هم به هم نخورده باشه.
    -اه بسه دیگه،خیلی ازت خوشش اومده تو هم بدترش کن؛منظورم این نبود که از من خوشش اومده ولی یه کلمه دیگه ادامه بدی هوا بیشتر برش می داره و بدتر می شه،منم ولت می کنم و می رم!می مردی صبر کنی تا تنها بریم؟
    -جلوی رئیسم مواظب حرف زدنت باش عزیزم .
    آرنجش رو که بهم کوبید با نگاه کوبنده تر مرد پشت سری همراه شد و دل آشوبه ام بیشتر دامن زد،حالا آشناتر هم به نظر می رسید اما ذهنم کاملا رد داده بود!
    باز شدن در آسانسور به موقع بود؛بدون حرف و حرکت اضافه ی دیگه ای بیرون اومدیم اما خدا رو شکر ظاهرا قرار بود به طبقه ی دیگه ای بره و پشت سر ما راه نیفتاد.
    به سالن سفید و مشکی بزرگ و خیلی شیکی رسیدیم که انگار اونجا مربوط به استخدام و مصاحبه و همین حرفها بود چون تقریبا شلوغ به نظر می رسید و هر کدوم پوشه ی قطوری دستشون بود که احتمالا رزومه شون بود.
    با دیدنشون خطاب بهش پوزخندی زدم و گفتم:
    -بفرما!حالا تو این وسط چی برای عرضه کردن داری؟ما که بیکاریم حداقل بشینیم ازمون پذیرایی کنن؛بهرحال قراره دست خالی و ناامید برگردیم.
    از دستم کفری شده بود.
    -اوف،یه حرف قشنگ هم نمی تونی بزنی؟فقط داری موج منفی می فرستی.
    انگار جدی جدی اعتماد به نفسش بالا بود.
    شونه ای بالا انداختم.
    -برم فرم بگیرم؟حداقل بپرسم عموم هم هستش یا نه؟
    خدا رو شکر که عموی واقعی ام نبود و نمی تونست بهم خرده بگیره که مگه خاله بازیه؟
    با نارضایتی سری تکون داد و نشست.به طرف میز منشی رفتم،سرش شلوغ بود و از تلفن فارغ شده تند تند توی کامپیوتر چیزی تایپ می کرد.فرم رو گرفتم و آمار نامحسوسی هم گرفتم و کمی آروم شدم.
    دو سه ساعتی معطل شدیم و آخرین نوبت بهش رسید و روی اون همه صندلی خالی فقط من نشسته بودم و با تماسهای مامان سر و کله می زدم که می پرسید کجا موندم و مجبور شدم بگم آرایشگاهیم تا کلی خوشحال بشه که دارم آدم می شم و دخترونه رفتار می کنم تا احتمالا به چشم بعضیها بیام!
    داشت اولتیماتوم می داد که تا ناهار خونه باشم که همون به ظاهر جنتلمن توی آسانسور با مرد متشخص و کت و شلواری دیگه ای که کیفی توی دستش بود و وکیلانه به نظر می رسید اومدن و مستقیم به طرف منشی رفتن تا چیزهایی رو تحویلش بدن.
    بالاخره موفق شدم از دست مامان نجات پیدا و قطع کنم.بطری آب معدنی رو از روی صندلی کنارم برداشتم و قلپ قلپ نوشیدم.اون همه"باشه"،"باشه"گفتن در برابر گیرهاش مثل شمع آبم کرده بود!
    نگاه باریک شده ام رو در همون حین از پایین به بالا بهش انداختم؛تماما مشکی پوشیده بود که چون با موهای خرمایی نسبتا بلند و خوش حالتش در تضاد بود جذاب ترش کرده بود،نیمرخ جذابی هم داشت و دید زدنش حسابی سرم رو گرم کرده بود.حیف که صداش رو نمی شنیدم وگرنه شاید فرجی می شد و نسبتش رو با این منشی می فهمیدم؛گفتگوشون احتمالا خصوصی بود.
    نگاهم رو ازشون گرفتم و با بیرون اومدنش از اتاق بلند شدم.با بیرون اومدنش چیزی به وکیل کنار دستش گفت و بدون نگاه کردن به ما به طرف اتاق رفت.
    از صورتش چیزی خونده نمی شد.
    -چی شد؟شیرینی بهمون می دی یا نه؟
    -هنوز که معلوم نیست؛گفتن تماس می گیرن؛حالا چقدرشو راست گفته باشن نمی دونم.دیدی که رئیس بزرگ هم رفت تو!یعنی از عکسم خوشش میاد؟
    نیشم باز شد.
    -اگه اون عکس شناسنامه ات باشه با اون چشمهای خمـار مشکی و سیبیلای دهه پنجاه، شصت و موهای گوسفندی شک نکن عاشقت می شه!
    اینجا که نمی تونست دنبالم بیفته و تا خود کوچه بدو بدو کنیم پس هر چی می خواستم می تونستم بگم.
    پشت چشمی نازک کرد و جواب داد:
    -اونو که منم شک ندارم؛حالا دل می کنی از این شرکت فامیلتون یا نه؟
    کیفم رو برداشتم.
    -حالا شد شرکت فامیلمون؟
    -عجیبه غر نمی زنی گشنمه؟
    -اینقدر آب خوردم که خودمم یادم رفته بود.
    -یعنی با هم ناهار نخوریم؟
    -پیش پات مامان زنگ زد گفت حتما خونه باشم؛خودمم نمی دونم این چه رسمیه،بابا من نمی تونم جلوی اجنبیا غذا بخورم و مثل مامان یه دونه برنج توی قاشقم بذارم.
    خندید .
    -حالا اولشه؛تحمل کن .اصلا منم باید برم سر اون یکی کارم.
    با ناراحتی گفتم:
    -پس ناهار مامان جونت چی؟
    -به خانم همسایه سفارششو کردم،فقط برای امروز.ولی شانستو از دست دادیا،حالم خوب بود،می خواستم دست توی جیبم کنم.
    -از شما به ما زیاد رسیده،برای روز مبادا نگهش دار.
    من هم به کی نصیحت می کردم!همین که پشت فرمون نشستم رونیکا هم پیام داد که حتما عصر با مامان بهشون سر بزنم اما همچین نیتی نداشتم و خوب می دونستم با چه ظاهر و رفتاری مواجه می شم.یه حسی بهم می گفت خیلی زود دوباره اون خفاش شب رو می بینم!
    **
    بعد از ناهار همه توی پذیرایی نشسته بودیم.
    آروین:طناز جان،چند تا جای توپ سراغ داری عصر سرمون گرم باشه؟صبحو که خواب موندیم و از دست دادیم.
    -باشه، حتما.
    داشتم تو ذهنم سرچ می کردم از کجا شروع کنم که ادامه داد:
    -اگه عصر کاری نداری و وقتت خالیه خودت می تونی همراهیمون کنی؟اینجوری یه تور لیدرم داریم .
    حالت شرمنده ای به خودم گرفتم.
    -اگه دیشب گفته بودین می تونستم ولی دوستم ازم قول گرفته باهاش برم خرید.
    مامان معترض گفت:
    -باز با تلما؟از صبح با هم بودین براتون بس نبود؟پس خونه ی مهرناز نمیای؟
    بابا:آروین جان من بعد از ظهر شرکت نیستم، اگه دوست دارین می تونم باهاتون بیام اگرم دوست ندارین من پیرمردو توی جمعتون راه بدین که اون بحثش جداست.
    آریو:اختیار دارین عمو جان ،هر کی شما رو پیش من ببینه فکر می کنه من برادر بزرگترتونم.
    بابا خندید.
    -ممنون لطف داری پسرم،دلگرمی قشنگی بود.
    مامان:قرارتو بذار واسه فردا،به مهرناز قول دادم،اونا هم دلشون واست تنگ شده .
    خر کیف با قر موهام رو کنار زدم،خر درونم هم که انگار بهش اکبر جوجه با پپسی و سالاد داده باشن ؛ حال اش گفتن نداشت.
    -دل کی تنگ نشده؟شما برید کافیه، سلام منو بابا رو هم خودتون می رسونید؛ من یه روز دیگه بهشون سر می زنم؛یه روز که اون پسره نباشه،دیدنش برای شما جذابه نه من.
    -زشته،مهرناز ازت توقع داره باید بیای،بابات نمی تونه بیاد حداقل تو باش،پیش کیارش هم زشت نشه.
    اتفاقا تنها دلیل نرفتنم همین بود،لابد پیش خودش می گـه فقط منتظر بودن من برگردم تا یکی یکی دست دخترهاشون رو بگیرن بیان بلکه چشمم یکی شون رو بگیره!اصلا مگه اون گودزیلا دیدن داره؟!
    -میای خونه ی مهرناز،تلما فرار نمی کنه ،فردا می بینیش.
    دهانم واسه اعتراض باز شد که رو به بابا و سایر دوستان با ناراحتی گفت:
    -ای وای ببخشید ،حواسم نبود بچه ها،سالاد میوه درست کردم برم بیارم.
    همیشه همینجوریه، بخوای باهاش مخالفت کنی همین جوری بحث رو می پیچونه و الان هم متوجه نیست که دارم برای نرفتن بال بال می زنم و خون ،خونم رو می خوره!انگار این سال، کلا سال روبرو شدن من با اجنبی ها بود!
    آریو:زحمت نکشین زن عمو ،بفرمایین استراحت کنین از صبح زود بیدارین، ما هم دیگه داشتیم می رفتیم بالا استراحت کنیم.
    -نه آریو جان،این حرفا چیه؟
    بابا:دخترم تو زحمتشو می کشی که مامانت دیگه بلند نشه؟
    یکی دیگه درست می کنه ،یکی دیگه تعارف می کنه، نمی ذاره ملت برن کپه شون رو بذارن یکی دیگه رو واسه پذیرایی بلند می کنن.کادوی درست حسابی هم که نیوردن، پس کوفت هم خوردن؛چقدر می لمبونن!والا من بدبخت سالی کلا یه بار واسه عید دیدنی می رم خونه ی خاله و دایی، مامان اینقد چشم غره می ره، این ها از دیشب تا حالا فقط مونده ما رو بخورن!
    وایسا حالا دارم براشون !
    خونسرد سرم رو به طرف آریو چرخوندم و با لبخند ژکوندی گفتم:
    -بی زحمت شما زحمتشو می کشین؟یک ساعته بی حرکت نشستین یکم تحرک داشته باشین یه وقت خدای نکرده دست و پاتون از کار نیفته،اتفاقی براتون بیفته کی می خواد جواب برادرتونو بده؟
    بدجور جا خورده بود،حقش بود،فکر کرده فقط باید مثل گلابی رو مبل ول بشه و بخوره و بخوابه؟
    مگه من مردم؟
    با همون حالت متعجب بلند شد.
    -بله، حتما.
    با لبخند پیروزمندانه ای سرم رو تکون دادم و قدم هاش و تا داخل آشپزخونه تعقیب کردم،مامان هم بدو بدو دنبالش می رفت،از عمد به بابا نگاه نمی کردم تا نگاه سرزنش بارش رو نبینم .
    با هم برگشتن.
    پیش دستی ها توی دست مامان بود و کاسه ی سالاد توی دست آریو.
    آریو،خودش کاسه ای برام کشید و بعد از این که قاشق رو داخلش گذاشت حینی که با لبخندی مصنوعی و درعین حال چپ چپ نگاهم می کرد به دستم داد.
    -خواهش می کنم ،بفرمایید راحت میل کنین خونه ی خودتونه،امر دیگه ای هم بود در خدمتم.
    کاسه رو با لبخند از دستش گرفتم.
    شیطنت و خباثت لبخندم رو غلیظ تر کردم و گفتم:

    -حتما،یادم می مونه!ولی مطمئن باشین از دست خودتون بیشتر خوردن داره!


     
    آخرین ویرایش:

    behnush7878

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/18
    ارسالی ها
    125
    امتیاز واکنش
    15,949
    امتیاز
    616
    محل سکونت
    زیر آسمون آبی
    سلام دوستا و همراهای گلم.ظهر چهارشنبه تون بخیر.امروزم در خدمتتون هستم با 3 تا پست دیگه.:campeon4542:Hapydancsmil:campeon4542:
    دلمو نشکنین .بخونین و با تشکراتون بهم انگیزه ی بهتر و بیشتر نوشتن بدین. واسه منی که تازه و با کلی ذوق و شوق شروع کردم به نوشتن انگیزه و روحیه مهمترین چیزه.انگیزه م میشه خوندن و نظرات و انتقادات قشنگتون و روحیه م همون دکمه ی تشکری که لطف میکنین و فشار میدین.میدونم نو قللمم اما فک میکنم همینقد که وقت میذارم و فکر میکنم و مینویسم به عشق خوندن شما ارزش خوندنتونو داره .حتی واسه یه بار.قول میدم از وقتی که میذارین پشیمون نشین.هر چی جلوتر بریم مطمئنا جذاب تر و هیجان انگیز تر و بیشتر باب میل میشه.:aiwan_light_yahoo::aiwan_light_yahoo:

    ***
    «پست چهارم»
    تقه ای به در اتاق خورد و مامان وارد شد.
    -آماده ای یا باز می خوای بازی دربیاری؟
    ناراضی گفتم:
    -لباس پوشیدم دیگه،مشخصه؛ نامرئی که نیست.
    شالم رو روی سرم انداختم و بهش مدل دادم.
    -باشه، پایین منتظرت می مونم،خیلی طولش ندی ها.
    پوف کنان "باشه"ای تحویلش دادم.
    رژلب گلبهی رو یه دور دیگه روی لب هام کشیدم ،بقیه ی چیز ها هنوز سر جاش بود و نیازی به تجدید نداشت.یه مقدار از لوازم آرایشم رو با گوشی و کیف پول توی کیف صورتی رنگ ام جا دادم و کیف رو بستم،تیپم هم اسپورت اما شیک بود و از رنگهای شاد و روشن استفاده کرده بودم.
    دیگه وقتش بود تا دوباره صدای مامان در بیاد،پله ها رو تند تند و سه چهار تا یکی طی کردم،مثل اینکه بابا و مهمون هاش زودتر رفتن،مامان توی سالن منتظرم بود و حسابی به خودش رسیده بود.
    -ماشینت بنزین داره؟
    -آره ،چرا؟
    -ماشین بابات کارواشه، با آژانس رفتن،اگه ماشین تو به امید خدا مشکلی نداره با ماشین تو می ریم.بریم که قبل از شام خونه باشیم.
    کـل راه به نصیحت کردنم به خاطر ظهر گذشت،نمی دونم چرا از کاه کوه می ساخت.
    -از روز اول آخه این چرت و پرتا چیه می گی؟نمی گی به پسر مردم برمی خوره؟مهمانه ،احترامش واجبه،اومدن واسه تفریح و استراحت نه اینکه تو ازشون بیگاری بکشی.
    -ای بابا یه شوخی کوچیک که این حرفا رو نداره ،بعدشم اون وریا بی جنبه نیستن ،از تعارف شاه عبدل عظیمی هم خوششون نمیاد،تعجب کرد ولی ناراحت نشد که ؛تازه به نظرم خوشش هم اومد!اگه قصدشون زیاد موندنه پس باید همکاری کنن دیگه!
    مامان چشم های درشت اش رو گرد تر کرد.
    -به جای اینکه بگه ببخشید دیگه تکرار نمی شه ببین چجوری جوابمو می ده.
    با زدن لبخند پهنی حرص اش رو بیشتر از قبل در اوردم،ماشین رو جلوی عمارت بزرگ سفید "پارسا"نگه داشتم،کوچه اشون مثل همیشه آروم و بی سر و صدا بود؛دریغ از یه بز که بخواد پر بزنه؛کوچه که نه یه خیابون عریض که از اول تا آخرش ساختمون های شیک و بلند و نو ساز، نمای فوق العاده ای رو بهش بخشیده بود.
    مامان زودتر پیاده شد و زنگ رو زد،یکم توی آینه موهام رو صفا دادم و کمی توی صورتم ریختم و بعد رضایت دادم پیاده بشم،در اصلی که چوبی بود و مدل زیبا و خاصی داشت باز شد و پشت سر مامان وارد شدم؛توی حیاط که بیشتر شبیه به باغ بود تا چشم کار می کرد سبزه و درخت و باغچه بود و وسط حیاط یه استخر بزرگ و آخر باغ خونه یا همون عمارتشون بود.
    در باز شد و مهرناز جون در رو باز کرد و با رونیکا به استقبالمون اومدن.مهرناز جون مثل همیشه شیک و آرایش کرده و مرتب بود،موهای نسبتا بلند تا یکم بلند تر از شونه ، سشوار کرده و بلوند نسکافه ای روشن ،بلوز حریر آبی رنگ و دامن مشکی.برای مامان یه پسر تقریبا 30 ساله بودن زیادی جوون بود ؛اما اختلاف سنی اش با کیاراد 21 ساله و رونیکای 18 ساله مناسب بود.
    بعد از روبوسی با مامان با مهر و محبت همیشگی اش بغلم کرد و صورتم رو بوسید.
    -از این ورا خانم خانما؟بالاخره افتخار دادی روی ماهتو ببینیم.خیلی خوشحالم کردی .
    گونه ی رژ خورده اش رو نرم بوسیدم،کلا اهل این محبت های خانوادگی و بـ*ـوس و بغـ*ـل ها نبودم و خوشم نمی اومد اما مهرناز جون از بس ماه و محبت هاش از ته دل بود، جایگاه اش برام فرق داشت،به هم که می رسیدیم مثل خانواده ی درجه یک ترکی می شدیم؛مثل همون عشق ممنوع که از صبح تا شب هر وقت هم رو می دیدن روبوسی می کردن ولی ما ایرانی ها اینقدر برونگرا نبودیم و خود من شخصا خجالت می کشیدم پدرم رو ببوسم!
    -اختیار دارین، کم سعادتی از من بوده،از خوشگلی هم که حالا حالا با شما فاصله مون زیاده،بگیم قابل تحمل درست تره.
    رونیکا:به نظر من بگیم خودشیرین مناسب تر و قابل باور تره،به گوش قشنگ تر و آشنا تر میاد.
    مامان خندید.
    -راست می گـه،به خوشگلی مامانت شک داری؟
    مهرناز جون:دخترم خوش سر و زبونه ،بفرمایین داخل تو رو خدا،شامو که می مونین؟کلی تدارک دیدم،آقا بهزاد تشریف نمیارن؟
    -خیلی دوست داشتیم اما مهمان داریم عزیزم.تنها گذاشتنشون درست نیست،بهزادم خیلی خیلی دوست داشت بیاد ،حسابی سلام رسوند ؛اما مجبور شد باهاشون بره بیرون.
    -خوب زنگ می زنین اون ها هم بیان، چه اشکالی داره؟ما هم باهاشون آشنا می شیم.
    -باشه برای یه وقت دیگه ،امشب شامو قراره بیرون بخوریم.
    -دیگه چی؟مگه من می ذارم؟زنگ می زنیم بیان، همه با هم شام می خوریم.اینجوری به همه مونم بیشتر خوش می گذره.
    رونیکا زیر گوشم گفت:
    -حالا چطوریا هستن؟ارزش داره برای دیدنشون ذوق و اصرار کنم یا نه؟
    -تو که همین الانم آب از لب و لوچه و دماغت آویزون شده ،دیگه بیشتر از این می خوای ذوق کنی؟
    خندید.
    -گم شو،راستی از مهتا خبری داری؟هیچ جا آنلاین نمی شه،نگرانشم.
    -نه آخرین بار پریروز حرف زدیم،منم نگرانشم،حالا شب از ماهان خبرشو می گیرم.
    با شیطنت گفت:
    - نـه چرا شب؟من شدت درجه نگرانیم هر لحظه بیشتر می زنه بالا،الان زنگ بزن بذار رو اسپیکر با هم از نگرانی دربیایم،دیگه هم نخوایم برای زنگ زدن به هم و خبر دادن و گرفتن این همه پول عرق ریختنمونو بدیم.
    - راست می گی والا،این همه شب و روز بیل می زنیم، حداقل تو جای درست ازش استفاده کنیم.
    خندید؛از همون خنده های قشنگ اش.
    -شدید باهات موافقم.
    وارد ساختمون شدیم،از در که وارد می شدی یه راهروی کوتاه بود و بعد مستقیم به سالن بزرگ و عریض خونه می رسید که با دو ست مبل سلطنتی پوشیده شده بود.کفپوش سفید خونه هم با قالی های دستباف و خوشگل سورمه ای رنگ پوشیده شده بود.یه ست سورمه ای طلایی و یه ست سفید صدفی و گوشه و کنار خونه با مجسمه های بزرگ و قیمتی و دو تا بوفه پر از ظروف و لوازم تزیینی پر شده بود.
    مهرناز جون:بفرمایید بشینید.
    مامان:پس آقای دکترمون کجا تشریف دارن؟
    دور از چشمشون پوف غلیظ و کلافه ای کشیدم؛حالا مگه مامان دیگه دست از تکرار کردن این "آقای دکتر" برمی داشت!
    رونیکا:توی اتاقشه فکر کنم،البته آخرین باری که دیدمش قبل از اومدن شما بود،پشت ساختمون توی باغ داشت با گوشی اش صحبت می کرد.
    سرش رو به طرف من چرخوند و گفت.
    -تو نمی خوای مانتوتو در بیاری؟تا شب می خوای همینجوری بشینی؟
    -آره، راحتم.
    -من ناراحتم.
    -ما که فوقش یه ساعت دیگه می ریم ،مامان که مهموناشو ول نمی کنه.
    -آره، مامانمم گذاشت برین؛مگه قرار نبود به ماهان زنگ بزنیم؟ببین من هر لحظه دلشوره م داره بیشتر می شه ها.
    چپ چپ نگاهش کردم؛جون به جونش می کردم شیفته بود و گاگول!
    -اینجا که نمی شه.
    -اتاقمو که تازه رنگ زدن از بوش آدم سرگیجه می گیره بریم توی حیاط،برم هندزفریمو بردارم بریم؛یا می خوای تو اول برو تو باغ منم با دو لیوان آب پرتقال خنک بهت ملحق می شم.
    سرم رو تکون دادم و با عجله و بدو بدو بالا رفت،مامان و مهرناز جون هم که سرشون به حرف زدن گرم بود و مهرناز جون سعی داشت مامان رو برای زنگ زدن به بابا و اومدنشون متقاعد و راضی کنه،بلند شدم.
    -با اجازه اتون ما می ریم توی باغ،رونیکا گفت اتاقم بوی رنگ می ده نریم اونجا بهتره.
    مهرناز جون:راست می گـه ،آدم نفسش می گیره،برید عزیزم.
    لبخندی زدم و گوشی به دست ،به طرف در ورودی به راه افتادم ،در رو باز کردم و دوباره کفش هام رو پوشیدم ،در رو بستم و همین که سرم رو بلند کردم تا به طرف آلاچیق کنار استخر راه بیفتم، با منظره ی عجیبی مواجه شدم!
     
    آخرین ویرایش:

    behnush7878

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/18
    ارسالی ها
    125
    امتیاز واکنش
    15,949
    امتیاز
    616
    محل سکونت
    زیر آسمون آبی
    «پست پنجم»
    انگار اون هم جا خورده بود؛شاید هم اصلا من رو نشناخت که حق هم داشت!اون دختر بچه ی بی دندون کجا این باقلوایی که الان روبه روشه کجا؟!
    هرچند آخرین بار همین صبح همدیگه رو دیدیم و به ده سال قبل برنمی گشت،شاید هم مثل من با دقت ندیده بود!
    این مهتا هم عجب شانسی داشت !
    از نظر قد حدودا دو برابر و هیکل تقریبا سه برابر یا شاید هم بیشتر از من بود.یه صورت کشیده و استخونی کاملا مردونه ی برنزه و شیش تیغ،چشم های خمـار عسلی واقعا جذاب با نگاهی مغرور و جدی ،بینی صاف و کشیده و لب های معمولی و از نظر من خوش فرم که به صورتش می اومد و موهای نسبتا بلند که تا پشت گردنش رو پوشونده بود و پرپشت خرمایی رنگ که همه رو بالا زده بود و یه تار لختش توی صورتش افتاده بود.
    تی شرت جذب یقه گرد مشکی و گردنبند نقره ای که پلاک اش زیر تی شرت بود و نامشخص و شلوار جین مشکی اش ،تیپ اش رو تشکیل می کرد.اون خفاش سیاهی که چند ساعت قبل براندازش می کردم کجا و این کجا؟!
    واقعا جذاب بود؛البته ظاهرش که چندان فرقی با ده سال پیش نداشت و فقط پخته تر و خوش استایل تر شده بود و جذاب تر از همه ی این ها سرسختی چشم ها و نگاهش بود که به راحتی هر مخاطبی رو تحت تاثیر قرار می داد.
    اون هم توی این مدت بیکار نایستاده بود.
    به خودم اومدم و یادم افتاد سلام نکردم.
    -سلام،رسیدن بخیر.
    لبخند معروفم رو هم ضمیمه اش کردم.دیگه بیشتر از این آداب معاشرت بلد نبودم.تنها سرش رو تکون داد؛جدی و بدون هیچ صمیمیتی.
    -ممنون.
    فقط همین نوع ناشناخته رو توی فامیل کم داشتیم که اون هم رسید و خدا لطفش رو در حقمون تموم کرد.یعنی آدم محض دلخوشی و کور نشدن ذوق یه بنده خدا که داره به سختی و با همه ی دانش و استعدادش ازش استقبال می کنه یه لبخند خشک و خالی هم نباید تحویلش بده؟
    هرچند در واقع داشتم چرت و پرت های توی آسانسورم رو ماست مالی می کردم.
    باز خوب شد دستم و دراز نکردم؛لابد یه نگاه تحقیرآمیز به دستم می انداخت و پوزخند می زد!
    بیچاره مهتا!
    مثل خودش جدی گفتم:
    -مثل اینکه داشتین می رفتین داخل،بیشتر از این وقتتونو نگیرم، منتظرتون هستن.
    دستش رو با فاصله جلوی بدنم نگه داشت.
    -عجله برای چی وقتی حرفایی برای زدن داریم؟نگران نباش اینجا نمی تونم اونطورکه باید و شاید جوابتو بدم !
    دوباره به طرفش برگشتم و لبخند کجی زده با اعتماد به نفس جواب دادم:
    -چرا باید نگران باشم؟اگه منظورتون به برخورد توی آسانسوره برای این بود که براتون مزاحمتی ایجاد نشه.
    -مگه منو می شناختی؟
    -دقیقا نه.
    -اتفاق بود یا هر چیزی تصادف بدی نبود و متوجه بعضی حقایق شدم.
    -پس با حقایقتون تنهاتون می ذارم!
    -از گستاخی و حدنشناسی بیشتر از هر چیزی بدم میاد؛منظورم به تو نیست ،فقط جلوی تو می گم تا حواستو بیشتر جمع کنی.
    -می تونم خدمت پدرتون هم عرض کنم که من قولی ندادم ؛مجبور نیستن قبولش کنن،خوب می دونم حقش نیست.می دونم مجبور نیستم برای شما توضیحی بدم چون بهتون ربط زیادی نداره ولی ترجیح می دم افراد دیگه رو که بی خبرن قاطی نکنم،بهرحال شما هم زیاد به خودتون اعتماد نکنین ؛ممکنه نظر بقیه با شما متفاوت باشه .منم دلم نمی خواد دخالت کنم و کسی که باید جواب پس بده من نیستم.
    خونسرد سری تکون داد.
    -خوبه،همین که می دونی حق با منه کافیه.
    اصلا به اون چه ربطی داره که دخالت می کنه؟
    هرچند خودم هم قصدش رو نداشتم ولی کلا خوشم نیومد هنوز از راه نرسیده اینقدر ادعا داشت و گرد و خاکش رو نتکونده با من هیچ کاره سخت برخورد می کرد.
    دهانم برای مثل همیشه بی فکر جواب دادن باز شد که در باز شد و رونیکا سینی به دست که دو ظرف پایه بلند بستنی توت فرنگی داخلش به چشم می خورد بیرون اومد.
    -ا اومدی؟برو داخل لیدا جون(مامانم)مشتاقانه منتظر دیدنته،ببخشید یادم رفت به هم معرفیتون کنم.طناز؛ کیارش ،کیارش؛ طناز.گرچه اونجور که شما مشغول حرف زدن بودین،عجیبه خودتون به اسم و رسم هم پی نبرده باشین.
    هنوز خیره خیره سر تا پام رو بررسی می کرد که نگاه تندی حواله اش کردم، بلکه چشم هاش رو درویش کنه و به خودش بیاد.
    رونیکا:ما دیگه بشینیم تا بستنی ها آب نشدن، تو هم برو داخل دیگه زشته اینقدر منتظرشون گذاشتی.
    بدون اینکه نگاه دیگه ای بهش بندازم جلوتر از رونیکا به طرف استخر راه افتادم،دوست نداشتم خیلی با همچین آدم هایی هم کلام بشم.رونیکا نشست و سینی رو روی میز چوبی توی آلاچیق گذاشت.
    -از رفتارش ناراحت نشی ها ،با همه همین طوره.
    یه قاشق تپل و گنده پر کردم و خوردم و همون جور با دهان پر جوابش رو دادم:
    -نه بابا ،این از همون اولش برج زهر مار بود!انتظارشو داشتم ؛ بعدشم می دونی که من واسه همچین آدم هایی علف هم خورد نمی کنم که بعد بخوام از رفتارشون خوشحال یا ناراحت بشم.
    خندید.
    -کار درستو تو می کنی،خوب...حالا وقتشه که نگرانی هامون رو برطرف کنیم.
    با تاسف سرم رو تکون دادم و گوشی ام رو از روی میز برداشتم.
    -نمی دونم چرا این همه با تو و تلما می گردم کمال همنشینیم روتون اثر نداره بازم ندید بدید بازی در می آرین؟ماهانه بابا!آخه اون ایکبیری ارزش داره اینقد خودتو براش هلاک کنی؟کی می خواین از من الگو بگیرین شماها.
    پوزخند زد.
    -وقتی با تو اینقدر خوب و ملایمه بایدم همینو بگی!
    -مگه نمی خوای صدای لولویی از نظر خودت مخملیشو بشنوی؟بیا بشین دیگه.
    هندزفری به دست به سرعت نور خودش رو بهم رسوند و نشست.هندزفری رو از دستش گرفتم و به گوشی وصلش کردم یه گوشی اش توی گوش چپ من بود و یه گوش به گوش راست رونیکا.توی لیست آخرین تماس ها رفتم و روی اسمش ضربه زدم.عکس اش هم روی اسکرین گوشی بود و رونیکا حسابی سرش با کله قند هایی که تند تند توی دلش آب می شد گرم بود.سینی روی میز رو با پاهام کنار زده روی میز روی هم انداختم.
    آخیش به این می گن زندگی رویایی.
    بوق ششم که خورد صدای متعجبش توی گوشم پیچید:
    -طناز؟خیر باشه،از این ورا؟
    -حالا یه بارم که آدم حسابت کردم خودت نمی ذاری ها.
    صدای خنده اش بلند شد.
    -لطف کردی،خوبی؟عمه و عمو خوبن؟
    -همه خوبیم، دایی و زن دایی هم که از ندیدن من مطمئنا خوب و در آرامشن.
    -نزن این حرفو،همه دلتنگتیم،حتما باید مهتا باشه تا بیای خونمون؟
    -قیافه ی تو که دیگه تکراری شده؛دایی و زن دایی هم که سر کارن دیگه وقتی نمی مونه ببینمشون.
    باز هم طنین خنده های الحق قشنگش توی گوشمون پیچید.
    -دستت درد نکنه.
    - سرت درد نکنه،از مهتا خبری داری؟من دو روزه باهاش صحبت نکردم؛ آنلاینم که نمی شه.
    -دیگه چیزی به اومدنش نمونده،احتمالا داره کاراشو می کنه،اگه خدا بخواد یه هفته دیگه این موقعا پیشمونه.
    -خوبه دیگه،دیگه از دستم خلاصی ندارین.
    -چیکارت کنیم دیگه؟توفیق اجباری.من دیگه باید قطع کنم طناز،توی راهم دارم می رم خونه ی عمو امیر، کیارشو ببینم.شنیدی که برگشته؟
    -من می گم نرو که ما فقط تو رو داریم.
    با تعجب گفت:
    -یعنی چی؟
    جلوی خواهرش که نمی تونستم غیبتش رو بکنم پس فقط آهی کشیدم.
    -هیچی، پس می بینمت.
    -جدی؟چه خوب.باشه عزیزم،می بینمت.
    قطع کردم.
    رونیکا دست پاچه گفت:
    -گفت دارم میام اینجا یا من اشتباه شنیدم؟
    خونسرد جواب دادم:
    -نه منم شنیدم توهم نزدی .چی می شد الان یه خوشه انگور سبز رو شونه ات بود می خوردیم بعدشم می پریدیم توی استخر رویاهای منو می بینی تو رو خدا؟از این مثبت 18 تر نمی شه.
    کلافه و حرصی گفت:
    -من توی چه فکریم این چی می گـه؟
    با حسرت به استخر بزرگ و پر از آب نگاه کردم.
    -آخرم من می میرم و با بیکینی نمیرم توی این استخر الان قشنگ فصلشه؛یعنی واقعا یه روز این خونه خالی نمی شه با مهتا سه نفری کیف کنیم بفهمیم این لاکچری که می گن یعنی چی؟!
    -همه تو حسرت دیوونه ان ما تو حسرت عاقل هنوز دست و پا می زنیم!لباسم خوبه؟گشاد نیست؟برم اون صورتیه رو که عکسشو فرستادم بپوشم؟
    نگاهی به تیپش انداختم؛یه پیرهن آستین بلند چهارخونه نه خیلی درشت و نه خیلی ریز سفید و مشکی با شلوار جین جذب زرشکی،موهای بلند قهوه ای اش رو هم دورش ریخته بود،به نظرم همین جوری طبیعی تر و قشنگ تر بود.
    -نه، همین خیلیم عالیه.
    ناراضی به خودش نگاه کرد.
    -نه نیست.
    بلند شد و از آلاچیق بیرون رفت،روبروم دست به کمر ایستاده بود.یه بار خواستم تو عمرم مثل این فیلم ها رمانتیک بازی دربیارم.
    یه لبخند ظریف و ملوس زدم و گفتم:
    -یعنی تو حرف منو قبول نداری؟
    پوف کرد.
    -سوال هایی میپرسی ها ،معلومه که ندارم!
     
    آخرین ویرایش:

    behnush7878

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/18
    ارسالی ها
    125
    امتیاز واکنش
    15,949
    امتیاز
    616
    محل سکونت
    زیر آسمون آبی
    «پست ششم»
    حرصی سینی نقره رو که خالی بود از روی میز برداشتم و با تمام قدرتی که از خودم سراغ داشتم به طرفش پرتاب کردم که به موقع سرش رو پایین گرفت و سینی با صدای بد و ناهنجاری رفت و رفت و رفت و بعد از برخورد با لبه میز شیشه ای که کلی از ما فاصله داشت برخورد کرد و در آخر روی زمین افتاد،سودی خانم(خدمتکارشون)و مامان و مهرناز جون که صدا رو شنیده بودن هراسون در رو باز کردن.
    سودی:صدای چی بود بچه ها؟
    قیافه ی شرمنده ای به خودم گرفته بلند شدم.
    -هیچی،نگران نباشین،داشتیم پرتاب دیسک تمرین می کردیم ولی یکم زیاده روی شد،ببخشید.
    یکم هول و دستپاچه شده بودم از صدایی که ایجاد کردم اما نباید نشون می دادم عمدی و برای ادب کردن رونیکا بوده!البته مامان زرنگ تر از این حرف ها بود که نفهمیده باشه.
    رونیکا بحث رو عوض کرده گفت:
    -راستی مامان، ماهان داره میاد کیارش رو ببینه ؛بهش بگو جایی نره.
    مهرناز جون:جدی؟قدمش روی چشم،تنها میاد؟
    با ذوق سرش رو تکون داد؛دختره ی اعلامیه چشم هاش مثل ستاره برق می زد!به خاطر این تابلو بازی هاش واقعا مستحق یه پشت دستی بود!
    -آره فکر کنم.
    -طناز جون تو هم بیا یه چیز راحت بپوش ،شامو با همیم.
    -چشم، الان میایم.
    لبخند زنان با مامان و سودی جون به داخل عمارت برگشتن،رونیکا با نیش باز نگاهم می کرد.
    -از کی تا حالا به سینی می گن دیسک؟
    -خفه،نمی خوام فعلا ببینمت،یکم جلوی چشمم نباش اگه نمی خوای جای سینی خودتو بکوبم به در و دیوار،بعد می گن چرا عشق و علاقه و دوستی کشته شده؟
    دستش رو انداخت دور کمرم و گونه ام رو بوسید.
    -شوخی کردم بابا،مگه جرات دارم سلیقه ی تو رو قبول نداشته باشم؟ یه دست لباس اینجا داری، میارمش پایین تو اتاق مامان اینا عوض کن.
    انگار نه انگار یکم پیش نزدیک بود دعوامون بشه چرت و پرت گویان و صدای خنده هامون توی سالن پیچیده وارد عمارت شدیم و بقیه ی چرت و پرتهای متفرقه رو به دست فراموشی سپردم.اگه پسر همچین خونواده ای نبود و رودرواسی نداشتیم جوابهای بهتری براش داشتم.فراموش کردن ناراحتی ها برام مثل آب خوردن بود و قرار نبود این ماجرا تنها دغدغه ی زندگی ام بشه.
    مامان توی پذیرایی نشسته چای می خورد و کیارش اون طرف پذیرایی سرش توی گوشی اش بود، مهرناز جون رو هم که ندیدم،اما صداش از توی آشپزخونه می اومد،رونیکا بالا رفت تا لباسم رو بیاره .
    کنار مامان نشستم و آروم گفتم:
    -آخرش نتونستین حریفشون بشین؟
    -خیلی اصرار کرد، زشت بود .
    -بابا اینا هم میان؟
    -نه ،گفت ما بیرون شاممونو می خوریم.
    با نارضایتی سرم رو تکون دادم و با انداختن نگاهی زیر چشمی به کیارش پوفی کشیدم؛ولی واقعا دلم می خواست برگردم خونه؛اصلا هوای اینجا یه جورهایی سرد شده بود!
    پایین اومدن رونیکا با صدای آیفون همزمان شد.بلند شدم که کیارش هم همزمان از اون طرف بلند شد.
    کیارش:من باز می کنم،شما بفرمایید.
    بیا و خوبی کن.
    لبخند بدجنسی روی لبم نشست.
    -نمی خواستم در رو باز کنم ،می خواستم لباسمو از رونیکا بگیرم؛وگرنه خیلی کنجکاو در باز کردن نیستم.بعد از 10 سال طبیعتا این حق مسلم شماست و من کسی نیستم که بخوام از این لـ*ـذت محرومتون کنم؛پس بفرمایید!
    رونیکا پقی خندید که با اخم تندی که کیارش بهش کرد ساکت شد و مامان با تشر صدام زد،به نظر خودم که چیز بدی نگفتم فقط یکم بدجنسی کردم که اون هم بهش عادت می کنه؛البته این پسره هم لوس بود و از این حاضر جوابی ها خوشش نمی اومد که طبیعتا مشکل خودش بود،البته قبول دارم من هم یکم روی مخ بودم ولی خوب دل و نیتم پاک بود!
    به طرف آیفون راه افتاد و جواب داد؛کسی جز ماهان نمی تونست باشه،لباس رو از رونیکا گرفتم و با اجازه ی مهرناز جون که تازه از آشپزخونه در اومده بود به اتاقشون رفتم.بعد از تعویض لباس که از اتاق خارج شدم این دفعه همه دور هم نشسته بودن،فقط عمو و کیاراد کم بودن که مهرناز جون گفته بود رفتن مقدمات شام رو بگیرن؛زغال و اینجور چیزها،می خواستن واسه شام جوجه کباب درست کنن .
    ماهان و کیارش کنار هم نشسته مشغول حرف زدن بودن و مامان و مهرناز جون با هم،رونیکا هم سرش با گوشی اش گرم بود و اون لبخند روی لبش نشون می داد بهش بد نمی گذره!ماهان با دیدنم بلند شد و خندون سلام کرد؛مثل همیشه گرم و صمیمی جواب دادم ،نشست و منم مقابلشون کنار رونیکا نشستم.گوشی اش رو گذاشت کنار و سر حرف رو باز کرد که باید واسه مهتا که داره میاد یه کاری بکنیم و یه چیزی بخریم یا به تلافی این دو سال دوری سوپرایزش کنیم.
    همونجوری که با تکه موی بلندم بازی می کرد پوفی کرد و گفت:
    -این مهموناتون چرا قبول نکردن بیان؟حالا مثلا می دیدیمشون چیزی ازشون کم می شد؟
    -حتما راحت نبودن؛تو جاشون بودی می رفتی؟حتی با ما هم نسبت خاصی ندارن،پس چرا باید پاشون به جمع خانوادگیمون باز بشه؟
    شونه هاش رو بالا انداخت.
    -حالا چجوری هستن؟نخ بدیم قبول می کنن یا نه؟
    -نمی دونم ، اول تلما قراره امتحان کنه.اون وارد تره،می دونی که؟
    پوزخند زد.
    -خدا از بزرگی کمش نکنه،ولی کاش تو هم یه امتحانی می کردی؛اینقدر تنهایی بس نیست؟
    -بیخیال، تیپ من نیستن ،همینجوری وقتی زیر یه سقف و توی خونه فقط موقع شام و ناهار می بینمشون به اندازه کافی معذب و کلافه هستم دیگه وای به اینکه چیز دیگه ای هم بینمون باشه.
    پشت چشم نازک کنان گفت:
    -توی هیچ زمینه ای بویی از انسانیت و دخترونگی نبردی.آخه چی کم داری؟
    -تو بردی،بسه.خوبه دو روزه اومدنا.
    -حالا دو روز یا ده روز،الان دوره ی دست جنبوندنه ،نه ناز و عشـ*ـوه و بیخیالی.
    پا روی پا انداختم و فنجون کاپوچینو رو که سودی خانم خدمتکارشون زحمتش رو کشیده بود از توی سینی که مقابلم گرفت و تعارف کرد، تشکر کنان برداشتم و بعد از اینکه یکم ازش خوردم و زبونم از داغی اش از کار افتاد زدم به در بیخیالی.
    -بیخیال بابا،تو بیخیال زندگی مهیج من شو.
    نگاه کوتاهی به ماهان و کیارش انداختم که با هم مشغول صحبت بودن.
    -می گم این کیارش چند سالشه؟تا جایی که یادمه اختلاف سنیمون 8 سال بود،فوق تخصص گرفتنم به این آسونیا نیست و چند سالی طول می کشه پس چجوری تونست درسش رو تموم کنه و به آغـ*ـوش خانواده برگرده؟اونم مغز و اعصاب!
    بادی به غبغب انداخت و با افتخار و لبخند زنان گفت:
    -عزیزم ما خانوادتا البته کیارادو فاکتور می گیرم؛باهوشیم،کیارش از همون موقعم همه اش سرش تو درس و کتاب بود و چند سال هم که هم به خواسته ی خودش هم به اصرار پدربزرگ،جهشی خوند و خیلی هم زود تونست دانشگاه قبول بشه ،طبیعی بود زود تموم کنه دیگه،اگه یادت باشه 16 سالش بیشتر نبود که پدربزرگ فرستادش خارج !
    هی خدا به کیا هوش می دی واقعا؟
    البته خدایی بهش میاد ها،اما خیلیه آدم هم باهوش باشه هم اینقدر پولدار و آدم حسابی !تقریبا داشتم بهش حق می دادم اینقدر از خود راضی باشه و همه رو از بالا نگاه کنه،البته صد در صد که باهاش موافق نبودم،چقدرهم که براش مهم بود!
    نگاهم چند ثانیه ای باریک شده روش ادامه داشت که حس کرد و سر مبارک رو نرم به طرفم چرخوند و من هم ابلهانه سریع کله ام رو به طرف رونیکا چرخوندم،اون هم چون احتمال می دادم با غرور پوزخند بزنه و ممکن بود مشتم حواله ی بینی خوش فرمش بشه و اون موقع دیدارمون بعد از سالها خیلی جالب نمی شد!چون خودم رو می شناختم که تحمل همچین رفتاری رو ندارم و بیشترین استقبالی که می تونم نشون بدم با چشم غره های به مامانم رفته و مشت و لگده.
    یکم بعد عمو و کیاراد هم با دست پر از راه رسیدن و جمعمون کامل شد.هوا تاریک شده بود و عمو و ماهان و کیاراد و کیارش رفتن تا همون جا هم جوجه های آماده رو سیخ بزنن و هم بساط باربیکیو رو راه بندازن.کلا خانواده ی سرخوشی بودن ولی انگار حالا که پسر ارشدشون از فرنگ نزول اجلال کرده بود سرخوش تر شده بودن؛چیکار می کنه براشون اصلا؟
    فقط یه اخم روی پیشونی اش انداخته و در جواب کوچیک و بزرگ فقط سر تکون می ده!
    کیاراد و رونیکا موها و چشم هاشون تیره تر بود و کاملا به مامانشون رفته بودن ،ولی اون هم ظاهری و هم اخلاقی با همه شون فرق داشت؛اصلا به من چه گیر دادم به این یارو؟
    دیگه فرصت نشد با عمو حرف بزنم،اصلا از این عادت ها نداشتیم و فقط باعث مشکوک شدنشون؛مخصوصا مامان می شد ،همینجوری اش هم از تلما خوشش نمی اومد.اصلا خود کیارش می گفت؛منتظر اجازه ی من که نبود!شاید در برابرش باید پشتیبان دوستم رو می گرفتم اما خانواده برای ما از هر چیزی مهمتر بود.
     
    آخرین ویرایش:

    behnush7878

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/18
    ارسالی ها
    125
    امتیاز واکنش
    15,949
    امتیاز
    616
    محل سکونت
    زیر آسمون آبی
    «پست هفتم»
    نور مستقیم خورشید که وسط اتاق می تابید،نمی گذاشت بخوابم.به چپ می چرخیدم ؛به راست ،سرم رو توی بالش فرو می کردم،پتو رو روی سرم می کشیدم،ولی باز هم بی فایده بود،کلافه دستم رو از زیر پتو بیرون اوردم و دراز کرده به عسلی کنار تخت رسوندم.مامان و بابا گوشی زیر بالشت گذاشتن رو ممنوع کرده بودن ،گوشی رو که حس و لمس کردم با حس سرشار از پیروزی،برش داشتم و زیر پتو کشیدمش.صفحه اش رو روشن کردم که با دیدنش آه از نهادم بلند شد.
    11:03 صبح .
    واسه بیدار شدن زود بود!اون هم برای من که نه کاری داشتم انجام بدم و نه کشک داشتم واسه سابیدن.
    پتو رو از سرم کشیدم،مطمئن بودم با همین حرکت موهام حسابی دیدنی شده.به ناچار بلند شدم،حتی حوصله نداشتم چک کنم از دیشب تا حالا تو فضای مجازی چه خبر هایی شده؛تاپ و شلوار سفید و صورتی خوابم رو که یکی از پاچه های شلوارم بالا بود و یکی تا کف پام با یه بلوز و شلوار مناسب عوض کردم و موهام رو هم برس کشیده، دم اسبی بستم.
    قفل در رو باز کردم و عبوس و گودزیلا وار بیرون اومدم.خونه توی سکوت کامل بود،یعنی همه اشون رفتند بیرون؟
    بیخیال ،صورتم رو بشورم،برم پایین ، می فهمم.پله ها رو آروم و بدون هیچ عجله ای پایین می رفتم،فقط آریو پایین بود که روی مبل پا روی پا انداخته نشسته بود و سرش توی تبلت اش بود.هنوز داشتم می گشتم تا شاید مامان رو پیدا کنم ؛اما نبود.
    سرش رو بالا گرفت و با دیدنم لبخند زد.
    -بیدار شدی؟صبح بخیر.
    لبخندش رو کمرنگ جواب دادم.
    -صبح بخیر،مامانم خونه نیست؟
    -با آروین رفتن بیرون.
    پام رو روی یک پله بالاتر گذاشتم و دستم رو به نرده ها گرفتم.
    -باشه، پس تا وقتی بیان من بالا هستم.
    -صبحونه نمی خوری؟
    -میل ندارم.
    میل داشتم چه جور هم! اصلا هیچ موقعیتی وجود نداشت که من میل به چیزی نداشته باشم و اشتهام رو از دست بدم ،ولی خوب بالا یه چیز هایی داشتم؛یه نوتلای بزرگ مخصوص با نون تست واسه شب بیداری هام.
    -منم تازه بیدار شدم ،چون تنهایی چیزی بهم مزه نمی ده هنوز نخوردم ؛همراهیم نمی کنی؟میز رو زن عمو آماده کرده.
    اما وقتی بیدار می شدم خیلی اشتهای صبحونه ی مفصل رو نداشتم،خیلی می خواستم بخورم یه لیوان چای و کیک بود،از طرفی واقعا راحت نبودم دو نفری باهاش چیزی بخورم!
    با ناراحتی و شرمندگی گفتم:
    -متاسفم، اما واقعا...کلا صبحونه خور نیستم من.
    -حتی اگه اصرار کنم؟
    یه لحظه دلم به حالش سوخت و نتونستم خواسته اش رو رد کنم،بقیه ی پله ها رو با اکراه پایین اومدم که لبخند مردونه ای از سر رضایت روی لب هاش نشست.
    بسوزه پدر دلسوزی!یک راست رفتم توی آشپزخونه و اون هم پشت سرم اومد و پشت میز نشست، با قیافه ای شبیه ناله فنجون ها رو روی کابینت گذاشتم تا پرشون کنم.
    -مامان اینا کی رفتن؟
    -یه ساعتی می شه، اما گفتن کارشون همین نزدیکی هاست ، زیاد طول نمی کشه.
    فنجون ها رو گذاشتم و مقابلش نشستم.یک تکه از نون سنگک تازه رو از توی سبد کندم و توی دهانم گذاشتم و بی اعصاب جویدمش،این سکوت بینمون رو دوست نداشتم؛ هم حوصله ام رو سر می برد و هم دست پاچه ام می کرد.واسه همین بود که دلم می خواست برم بالا.
    -دانشجویی، درسته؟
    با صداش به خودم اومدم و اون حالت بی حوصله و کلافه رو از صورتم ، کنار زدم.
    سرم رو بالا گرفتم.
    -بله، ترم دوم پزشکی.
    ابروهاش رو با تعجب بالا انداخت.
    -چه عالی،موفق باشی.
    احتمالا تو دلش گفته این رو چه به پزشکی؟
    که غلط کرده،بی شخصیت!اصلا به من نیاد به کی بیاد؟
    اول صبحی با خودم هم دعوا داشتم ها!
    -ممنون.
    دوباره سکوت.
    یه لقمه ی کره و عسل واسه خودم گرفتم.
    -حیف شد که دیروز نتونستی همراهیمون کنی،درسته که پیشنهاد آروین بود اما خواسته ی منم بود؛البته با عمو واقعا بهمون خوش گذشت، از هیچی برامون کم نذاشت.می خواستم ببینم جبرانی نداره؟یعنی این که امروزمونو نمی تونیم با هم بگذرونیم؟البته اگه وقتت خالیه و از نظر خودت و عمو و زن عمو ایرادی نداشته باشه .
    برای من که فرقی نداشت ؛ امروز رو کلا تصمیم داشتم برم بیرون ،تنها،خیلی بهم خوش نمی گذشت ولی بهتر از توی خونه موندن و بیکاری و گوش دادن به نصیحت ها و غرغرهای مامان بود،نیلوفر که از دیشب داشت می نالید که فردا ، آخر هفته است با کلی کار تلنبار شده و نمی تونست بیاد و رونیکا هم با دوست هاش قرار سینما داشت،به من هم خیلی اصرار کرده بود باهاشون برم که قبول نکردم،می دونستم با رفتنم نه من راحتم و نه دوست هاش.ولی نمی خواستم درخواست آریو رو ، سریع قبول کنم که بگه دختره فقط از خداش بود من بهش بگم بریم!هر چند خیلی هم مایل نبودم،در کل دو روزه اومدن ؛ شاید 4،5 جمله حرف زدیم.نیازی به صمیمیت بیشتر هم نبود!
    ولی درست نبود رک ، مخالفتم رو نشون بدم .
    -بعد از ظهر یکم کار دارم،باید اونا رو انجام بدم و تموم کنم،همراهیم هم با شما زیاد جالب و قشنگ نیست،اگه از بابا بخواین حتما بازم همراهیتون می کنه.
    -اگه خواهش یا حتی اصرار کنم؟
    عجب سیریشی بود ها ! صبحونه هم که باهات خوردم دیگه چی می گی؟امروز از دنده ی اصرار بلند شده ها!
    لبخند زدم.
    -اگه بابا هم بیاد اون موقع شاید منم بتونم همراهی تون کنم، در غیر این صورت متاسفم.
    چشمم به بطری آب پرتقال خوش رنگ مامان گیر افتاد ؛ولی مسواک زده بودم و نمی تونستم ازش لـ*ـذت ببرم،بلند شدم .
    -صبحونتون رو که خوردین دست به چیزی نزنین،میام جمع می کنم،نوش جان.
    از آشپزخونه بیرون اومدم و وارد اتاق خواب مامان و بابا شدم،یکی از کتاب های مامان و برداشتم و خودم رو پرت کردم روی تخت گرم و نرمشون و شروع به خوندن کردم،ولی از خودم خوشم اومد ها؛خیلی با جنم و سنگین رفتار کردم،زیادی خودشون رو مورد اعتماد فرض کردن،نمی دونن ما فیلم دیده های روزگاریم و زیادی شاهد بی جنبه بازی هاشون بودیم،از حق نگذریم من هم بد ریخت نبودم که!پس باید هوای خودم رو داشته باشم ؛هر چقدر خودم رو پررو و هفت خط نشون می دادم ولی ساده و خام بودم!
    توی رمان غرق شده بودم که صدای مامان و آروین رو شنیدم،با سرعت از اتاق اومدم بیرون و سلام کردم.آریو ، باز هم توی پذیرایی و سرش توی تبلت اش بود ؛ اما آروین رو ندیدم.
    مامان:سحرخیز شدی.خبریه؟تو که تابستون ها زودتر از 2 ظهر از اتاقت بیرون نمی اومدی.
    اگه ضایعم نکنه و آبروم رو نبره که روزش شب نمی شه.
    -فکر کردم شاید کمک لازم داشته باشین.
    کیسه ی خرید رو از دستش گرفتم و روی میز جمع شده ، گذاشتم.
    -دیشب زود خوابیدم، صبح هم اینقدر نور آفتاب توی سرم بود نشد بخوابم،چقدر گفتم یه پرده ی ضخیم تر انتخاب کنین.
    -تو هم وقت گیر اوردی توی این وضعیت؟آریو کی بیدار شده؟صبحونه شو خورده؟
    سبزی خوردن رو از توی نایلون در اوردم و توی یخچال گذاشتم.
    -وقتی من اومدم پایین بیدار بود،صبحونه هم خورده.
    دیگه نگفتم من رو هم توی خونه ی پدری خودم به صبحونه دعوت کرده!
    -میز رو تو جمع کردی دیگه؟امیدوارم کار تو بوده باشه و باز حرف بدی از دهنت در نیومده باشه.
    صدام نکرده بود ؛ من هم اینقدر رفته بودم تو هپروت که یادم رفته بود که میزی هم هست که باید جمع کنم.بهتر!حالا چی می شه اونا هم یکم کار کنن؟لاکشون که خراب نمی شه خدای نکرده؛انشاالله که ضدآب نیست!حتما از این مانیکوری ها هم هستن!
    حق به جانب گفتم:
    -من بهش گفتم وقتی تموم کردی بگو من خودم میام جمع می کنم ،رفتم توی اتاق.
    صورتش حسابی عصبی و برافروخته بود که ادامه دادم:
    -دیگه یادم رفت بیام بیرون تا صدای در رو شنیدم ،اینجوری نگاه نکنین دیگه.مگه چیه؟النگوهاشون ضد آبه اون وری ها یا پوستشون با آبی که ما باهاش ظرف می شوریم سازگار نیست؟خواسته خودشیرینی کنه،دیگه چی کارش دارین؟
    صدای آروین از پشت سرم بلند شد.
    -طناز راست می گـه زن عمو ،خودشیرینی از صفات برجسته ی آریوی ماست؛هر چقدرم بزرگتر و درازتر می شه، این ویژگیش واضح تر و شکوفا تر می شه.بعدش هم ، اون جوری که طناز دیروز بهش دستور داد ازمون پذیرایی کنه خودش منظور طناز رو متوجه شده که یا خودش میزو جمع می کنه یا سه نقطه رو با کلمات مناسب پر کنید.
    نیشم باز شد.
    -بالاخره یه نفر تو این خونه پیدا شد زبون منو بفهمه،یکم دیر شد ولی بخشش از بزرگانه دیگه.چه می شه کرد؟
    خندید.
    -ممنون از این همه بخشش و تواضع.
    -اون رو که همه ممنونشن.
    مامان چشم غره ای بهم رفته ، نگاهش رو با محبت به آروین دوخت؛چنان مثل گربه ی شرک به آنی تغییر حالت داد که اولش باورم نشد.
    -آروین جان چیزی می خواستی اومدی توی آشپزخونه؟چیزی میل داری برات بیارم؟
    -نه ممنون.فقط یه لیوان آب لطف کنین ممنون می شم.
    -این حرف ها چیه؟شما برو توی پذیرایی استراحت کن طناز برات یه لیوان آب پرتقال خنک میاره.
    لبخند زورکی و حرصی ام رو که دید با خنده گفت:
    -نه ، لطفا من رو با طناز در نندازید،تازه از من خوشش اومده ، با خودم دشمنش نکنم بهتره. فقط بفرمایید کجاست ؛ بقیه ش رو خودم انجام می دم.
    هول گفتم:
    -نه بابا مگه می شه؟تو برو بشین منم همین الان میارم،اگه دوست داری تلویزیونو روشن کن.
    واقعا چه خوب که خونه ی خاله نرفتم وگرنه مامان از پس این همه کار برمی اومد؟!
    با لبخند سری تکون داد و بیرون رفت؛باز آروین به نظر قابل اعتمادتر می اومد چون توی باغ دیگه ای بود،ولی آریو به واسطه ی آروم بودنش به نظر موذی می اومد. حس می کردم با آریو،همچین آرامش و این راحتی دوستانه رو ؛نمی شه داشت!یه جوری بود!شاید هم من زیاد فیلم دیده بودم ولی اون روز تونستیم با آروین از هر دری حرف بزنیم و کلی بگیم و بخندیم.
    **
    بابا با تعجب و دست های پر وارد خونه شد .
    -همیشه به خنده و شادی بچه ها،صداتون تا توی کوچه می اومد.
    -خسته نباشی بابا.
    -سلامت باشی .
    آروین بلند شد و با بابا دست دادن،بابا نگاهی به اطراف انداخت.
    -پس آریو کجاست؟جایی رفته؟
    آروین:نه بالاست،دیگه کم کم میاد.باید خواب باشه؛به نظرم ساعت خوابش به هم ریخته.
    مامان:خوب؛غذا هم که اومد،طناز بیا کمک کن میز رو بچینیم.
    ناهار رو از بیرون کباب و جوجه گرفته بودن،چون صبح هر دو بیرون بودن و مامان نتونسته بود چیزی آماده کنه،به من هم که چنین وظیفه ی سنگینی رو ،به هیچ عنوان نمی سپرد!مامان غذاها رو کشید و من و آروین میز رو با سلیقه چیدیم،آریو هم بو کشید و اومد و همه دور میز نشستیم و مشغول غذا خوردن شدیم.
    آروین یکم از نوشابه اش رو خورد و لیوان رو ،روی میز برگردوند روی میز و خطاب به بابا گفت:
    -عمو جون می خواستم اگه اجازه بدین و ما رو قابل می دونین عصر با طناز و آریو بریم بیرون بگردیم،اگه شما و زن عمو هم کاری ندارید و می تونین همراهیمون کنین که دیگه عالی می شه و مطمئنا بیشتر خوش می گذره
    با چشم های گشاد شده و دهان پر و لپ های باد شده از غذا ،نگاهش کردم این ها چه ارادت خاصی به من پیدا کردن؛بابا بیخیال من هم یه آدم عادی هستم مثل شما!از خودتون هستم!همین جوری تو حاشیه باشم ، بیشتر بهم خوش می گذره و راضی ام !تازه قبلش هم چیزی بهم نگفته بود ؛ که می خواد به بابا بگه تا خودم رو براش آماده کنم.خواستگاری نبود که آمادگی ،لازم داشته باشه ؛ ولی همین چشم غره های مامان و اخم های بابا و روبه رو شدن باهاش نیاز داشت تا حداقل از یه هفته قبل باهاش کنار بیام و براش آماده باشم.
    ولی بر خلاف انتظارم ، بابا لبخند زد.
    -صاحب اجازه این آروین جان،اگه طناز کاری نداشته باشه و خودش موافقه ؛ چرا که نه؟چه مخالفتی می تونم داشته باشم؟اما من و لیدا باید بریم منزل یکی از آشناها ؛ پسرشون تقریبا همزمان با شما از آمریکا برگشته و باید برم ببینمش.
    -طناز لازم نیست با شما بیاد؟
    -نه، همون یه بار به اندازه کافی از حضورشون مستفیض شدم.
    احتمالا دوباره می خواست همون بحث بی ربط به من رو پیش بکشه و حساب پس بگیره.پاک فراموش کردم به خود نیلوفر بگم .
    زیرلب با حرص زمزمه کردم:
    -آخه اون ایکبیریِ زرد دیدن داره؟
    مامان تشر زد:
    -طناز.
    بابا: نه اون قبلا رفته،همراهیشون می کنی طناز؟ به دوستت که قولی ندادی؟
    کمی فکر کردم؛حالا که بابا مشکلی نداره من چرا داشته باشم؟به هر حال یه فرصتی برای آشنایی بیشترمون می شه و شاید باعث بشه باهاشون،راحت تر بشم.
    -نه اون امروز ، تمام روز سر کاره.می تونم باهاشون برم.
    آریو ابرو بالا انداخته ؛ نگاهش رو بهم دوخت.
    -یادمه صبح که ازت خواستم ؛ گفتی کار هایی داری که امروز حتما باید انجامشون بدی.
    خودم رو از تک و تا ننداختم.
    -کار می تونه منتظر بمونه،خیلی هم واجب نیستن،آدمی نیستم که از گشتن و تفریح به خاطر کار بگذرم.
    لبخند کجی زد.
    -خوبه.
    آروین با ذوق گفت:
    -ممنون عمو،از اجازه و اعتمادتون.
    بابا همیشه منطقی تر از مامان بود؛ولی می دونستم اگه رفتار نابه جایی داشتن و اعتماد کافی رو بهشون نداشت نمی ذاشت همچین فکری ، حتی از سرشون هم بگذره.
    **
    صدای در رو شنیدم و بلافاصله صدای آروین.
    -طناز؟آماده ای؟ما آماده ایم ها.
    تند مانتوی اسپورت آبی نفتی ام رو پوشیدم و دکمه هاش رو بستم.
    -آماده ام ، الان میام.
    -پس ما می ریم پایین.
    به طرف کمد رفتم و از بین اون همه لباس و مانتو و شال و روسری،شال مورد نظرم رو بیرون کشیدم. خودم که از تیپم راضی بودم،شلوار جین جذب نسبتا روشن،مانتوی جذب و نه چندان کوتاه آبی که رنگش با شالم ترکیب قشنگی رو بوجود اورده بود؛ آرایشم هم ،ملایم و محو بود.سوییچ و گوشی ام رو ، توی کیف لیمویی ریش ریشی ام انداختم و با زدن یکم عطر، به پایین رفتن رضایت دادم.پایین منتظرم نشسته بودند که با دیدنم بلند شدند،آروین یه تی شرت جذب سورمه ای و جین روشن تنش بود و آریو ، تی شرت طوسی جذب و جین مشکی.
    مامان و بابا هنوز آماده نشده بودند و معلوم بود فعلا قصد رفتن ندارند؛البته مامان قبلا گفته بود که منتظر کیارش هستند که از جایی برگرده؛ظاهرا با دوستهای قدیمی اش قرار ملاقات داشته.البته من که بعید می دونستم با اون ظاهر و اخلاق،دوستی هم داشته باشه!
    آخرین پله رو هم پایین اومدم.
    -من آماده ام، می تونیم بریم.
    مامان:مواظب خودتون باشین.
    در جوابش با لبخند،سری تکون دادم.
    -نگران نباشین،شما کی می رید؟
    - به مهرناز زنگ زدم گفت کیارش فعلا با دوستاشه 8 به بعد می ره اونجا، ساعت دیگه می ریم؛ناراحت هم شد بهش گفتم تو نمی یای.
    -رونیکا هم با دوستاش سینماست، کیاراد هم که فراریه و هیچوقت نیستش ،منم که اونجا با کس دیگه ای صمیمی نیستم؛مهرناز جون که حتما شام دوباره نگهتون می داره، ما هم بیرون شاممونو می خوریم.
    -پول داری؟
    -کارت اعتباریم همراهمه،نگران نباشید به جیبشون دست نمی زنم.
    سرش رو تکون داد،سه تایی خدافظی بلند بالایی کردیم و بیرون اومدیم.
    -شما توی حیاط باشین تا من ماشینو ببرم بیرون.
    به 206 آلبالویی رنگم اشاره کردم.
    آریو:اگه بخوای من می تونم حلش کنم،بیرون بردنش،سخت به نظر می یاد.
    -نه، ممنون.
    -گفتم شاید برات سخت باشه.
    ریموت ماشین رو زدم و رفتم تا سوارش بشم و پوزخندی پر از حرص به لب،جوابش رو دادم:
    -پس تا قبل از اینکه شما بیاین کی می بردش بیرون؟
    آروین نیشش رو باز کرد که آریو ، با حرص و غیض نگاهش کرد.
    آروین:راست می گـه دیگه آی کیو؛کسی که تا دیروز می بـرده پس امروز هم می تونه انجامش بده.تو با این هوشت چطوری مخ می زنی خداییش؟
    پشت فرمون نشستم و در رو بستم،ماشین رو روشن کردم و به عادت همیشه، زود ضبط رو روشن کردم که صدای آهنگ بلند خارجی که داشت شیشه های ماشین رو پایین می اورد،طبق معمول پیت بول تند ، تند ، داشت کلمه های عجیب و غریب پشت سر هم ردیف می کرد،جفتشون از اون جایی که حواسشون نبود و مشغول بحث بودن ، از جا پریدن.حالا مامان و بابا عادت کرده بودن ولی اون بیچاره ها چی؟
    با خنده ای به قیافه های مبهوت و رنگ پریده اشون با کله و علامت عذرخواهی کردم و ولوم رو یکم اوردم پایین و ریموت در رو زدم و دنده عقب رفتم بیرون.
    اومدند و سوار شدند،آروین دوون دوون خودش رو رسوند و در جلو رو باز کرد و نشست و درش رو هم قفل کرد،آریو با تاسف در عقب رو باز کرد و نشست.
    آریو:یکم بزرگ شو،خودت فکر نمی کنی دیگه سنت از این بچه بازیا گذشته؟
    دستش رو به معنی برو بابا تکون داد و با لحن بامزه ای،جوابش رو داد:
    -خودت رو یادت رفته قبل از سوار شدن داشتی اولتیماتوم می دادی من جلو می شینم که بزرگترم و تو حق نداری؟نه خداییش تو بگو طناز جلو سوار شدن چه ربطی به سن داره؟
    -چه فکی داری!یه کاری نکن تو رو هم پرت کنم همون عقب ها.
    -تور لیدر ما رو باش تو رو خدا؛به جای اینکه بگه می خوام یه کاری کنم حسابی بهتون خوش بگذره احساس غربت نکنین ، می گـه پرتت می کنم عقب،حالا کجا می خوای ببری ما رو؟والله با دست خودت تسلیم عزراییلمون کنی اصلا تعجب نمی کنم.
    استارت زدم و راه افتادم.
    -بستگی داره به خواسته ی شما،مرکز خرید یا جاهای تفریحی؟
    آروین :وای نه بابا مرکز خریدو می خوام چه کار؟کیف و کفشمو آخرین مدل بازار از همون جا خریدم حشمت آقا هم کلی، پسندید لاک ها و لوازم آرایشم هم که طبق سلیقه ی خودش بود ،بدون اونم که خرید اصلا مزه نمی ده؛لباس هام هم که طراح مخصوص دارم دوخت کس دیگه ای رو بپوشم پوستم کهیر می زنه آقامون دیگه نگاهم هم نمی کنه.
    آریو با تشر اسمش رو صدا زد.
    آروین:من و طناز از امروز دیگه این حرفا رو با هم نداریم درجه صمیمیتمون بیشتر از این حرفاست ؛ مگه نه طناز؟
    خونسرد جوابش رو دادم:
    -نه ، کی گفته؟از قول خودت حرف بزن.
    آریو بلند خندید و آروین با قیافه ای مبهوت و آویزون نگاهم کرد.
    آریو:باید ببخشی،یکم زود احساس صمیمیت بهش دست می ده که باعث می شه هر حرفی رو به زبون بیاره.
    -خیلی هم خوبه ،نگفتین دوست دارین،کجا بریم؟
    آریو خونسرد ، شونه بالا انداخت.
    -هر جا که بشه خوش گذروند.
    -سینما که هیچی ؛ چون فیلم های آبدوغ خیاری های ایرانی به شما نمی سازه ؛حتی منم فیلم ایرانی نمی بینم،شهربازی هم سه نفری جالب نیست؛پس می برمتون بام؛ البته اگه بابا دیشب بهتون نشون نداده باشه.
    لبخند زد.
    -نه ،عالیه.
    لبخند جذابش رو بی جواب نگذاشتم.
    سرعتم رو بیشتر کردم.خودم هم برای رسیدن هیجان داشتم؛خیلی وقت بود پام رو اونجا نگذاشته بودم.توی رستوران بام نشسته بودیم و شام می خوردیم،آخر هفته نبود ؛ اما خیلی شلوغ بود.امشب همه ، اینجا رو برای وقت گذروندن پیدا کرده بودن.به همه مون ، امشب حسابی خوش گذشته بود.اولش خیلی مایل نبودم ؛ اما حالا از همه خوشحال تر من بودم.کلی چیز از هم پرسیده و فهمیده بودیم ؛چند تایی هم عکس گرفتیم.کل روزمون همون جا تموم شد .
    ***
    گاز بزرگی به پیتزای مقابلم زدم.
    آروین نگاهی به ساعت مچی اش انداخت.
    -اوه اوه ساعت از 11 هم گذشته،زن عمو هم که 53 بار زنگ زده ؛ فکر کنم دیگه وقت خونه رفتنه.چه زود گذشت،اصلا دلم نمی خواد برم خونه تازه انرژی گرفته بودم ، می خواستم بگم بریم شهربازی.
    آریو لبخند زد.
    -لحظه های خوش همیشه زود می گذره دیگه؛منم دلم نمی خواد برگردیم.
    بعد از این که غذام رو قورت دادم، گفتم :
    -آره والا ،فقط جاهای بد زندگی استپ می کنه ؛مخصوصا وقتی که روزه ای ، یه بار می بینی ساعت هفته 3 ساعت بعد دوباره نگاه می کنی می بینی هفت و ربعه.دیگه ساعت ها هم کارشون به جایی رسیده آدمو مسخره می کنن؛حالا فکر کنم خیلی هم ربطی نداشت ها؛ در کل خواستم بگم منم نمی خوام برم خونه!
    خندیدند.
    آریو:همیشه تا این موقع ها بیرون می مونی؟
    سرم رو به معنای"نه"تکون دادم.
    -نه امشب استثنا بود؛البته وقت هایی که با کیاراد یا ماهان باشیم کاری ندارن و اجازه می دن باهاشون بیرون باشیم ولی با دوست ها و همکلاسی هام نه؛ مخصوصا زمستون ها،قبل از 10 موظفم خونه باشم.
    آروین اخم کرد.
    -کیاراد و ماهان کی هستن؟هووهای ما؟
    خندیدم.
    -نه ، کیاراد برادر کوچیک تر همون کیارشه،پسر بامزه ایه،تقریبا مثل خودته؛کم داره!ماهان هم پسر داییمه ،روانشناسه.بعضی شب ها با رونیکا و مهتا اون موقع ها که مهتا ، هنوز نرفته بود کانادا ، می رفتیم بیرون؛مهتا خواهر ماهانه ،رونیکا هم خواهر کوچیکتر کیارش و کیاراد،مهتا هم که رفت یکی دو باری رفتیم ولی الان خیلی وقته مثل قبلا دور هم جمع نمی شیم ؛فقط من و رونیکا هنوز پایه ی ثابت همدیگه هستیم.
    آروین لبخند زد.
    -اینقدر با شوق و ذوق ازشون حرف می زنی دلم خواست ببینمشون.
    -می بینی؛کاش صورت حسابو بیارن ، زودتر بریم،تا خونه کم راهی نیست،این ساعت ها هم حسابی ترافیکه تا برسیم خونه فکر کنم ساعت 1 شده.
    آریو دستش رو برای گارسونی که سر میزی ، نزدیکمون بود ؛ بلند کرد .صورت حساب رو که اوردن ،کیفم رو از روی صندلی کنارم برداشتم تا پرداخت کنم.
    آریو با تعجب و اخم گفت:
    -چیکار می کنی؟
    عاقل اندر سفیه نگاهش کردم.
    -بادبادک هوا می کنم!خوب می خوام برم حسابو پرداخت کنم دیگه.
    آروین:مگه ما مردیم؟درسته اون ور بودیم و اون وری بزرگ شدیم ولی خون ایرونی توی رگ هامونه ؛می دونیم وقتی یه خانم و یه آقا یا بیشتر می رن بیرون ؛ اون خانم محترم حق نداره حتی این فکر از سرش بگذره که دست به کیف پولش بزنه،مثل اینکه ما رو خیلی سیب زمینی فرض کردی.
    - نه این چه حرفیه، ولی بابا...
    -عمو درک می کنه ما چنین اجازه ای ندیم.
    آریو رفت تا حساب کنه و با هم از رستوران بیرون اومدیم.
    هوای این ساعت برای هوا خوری و قدم زدن عالی بود، حیف که وقتی نمونده بود.نه به قیافه گرفتن صبحم در جواب اصرار و التماس آروین و نه به نیش کلا باز از موقع بیرون اومدنمون!ولی عیبی نداره وقت برای تلافی زیاده!
    چون کلید داشتم ، دیگه نیازی نبود مامان و بابا رو بیدار کنم .البته می دونستم به این زودی ها نمی خوابن اما ؛ باز هم باید رعایتشون رو می کردم،ماشین رو بعد از اینکه کلید ها رو به آروین دادم و رفت در رو باز کرد؛بی سر و صدا کنار ماشین بابا توی حیاط ، پارک کردم و با هم وارد خونه شدیم.همون پایین شب بخیر گفتیم و اون ها بالا رفتند،اما من همون پایین موندم تا آب بخورم،حسابی تشنه ام بود.چراغ ها همه خاموش بود،روشنشون نکردم و به همون نور گوشی ام رضایت دادم.بطری رو برداشتم و بعد از اینکه درش رو کنار زدم ، یه نفس بالا رفتم،خنکی اش حسابی حالم رو جا اورد،بیشتر از نصفه اش رو خوردم و بدون اینکه دوباره اون رو پر کنم اون رو سر جاش برگردوندم.
    یه یه بسته چیپس سرکه نمکی برداشتم و بی طاقت درش رو همون جا باز کردم ،داشتم می رفتم بیرون تا برم بالا که یادم افتاد گوشی ام رو ، روی میز جا گذاشتم.برگشتم و در حالی که با خودم ، زیرلب غر غر می کردم ، گوشی رو از روی میز چنگ زدم و این بار اومدم بیرون.در حین رد شدن از اتاق مامان و بابا گوش هام تیز شد؛انگار هنوز بیدار بودن.
    تند دنده عقب گرفتم و برگشتم.با شنیدن اسم های آشنایی گوشم رو به در چسبوندم.
    حسابی کنجکاو شده بودم.هیجان زده ، چیپسی دهانم گذاشتم و سعی کردم بدون خش ؛ خش و صدای اضافه اون رو بجوئم.انگار دور از چشم من یه اتفاق هایی افتاده!
    صدای مامان انگار ، گرفته و بغض دار بود!
    -حق داره، فکر کنم احساس راحتی نمی کنه.توی اون خونه فقط امیره که از خون خودشه،نه مهرناز مادر واقعی اشه نه کیاراد و رونیکا خواهر و برادر تنی اش؛مهرناز هر چقدر هم که بهش ، محبت کنه باز هم ممکنه اونو به چشم مادرش نبینه.نمی شه ازش دلخور شد؛فقط خدا می دونه چقدر تحمل این وضعیت ، براش سخته.واسه همین به خودم اجازه نمی دم از این همه سرد بودنش دلخور بشم؛تو هم به دل نگیر.بیچاره چون توی اون خونه راحت نیست تنها زندگی می کنه تا مثلا پدرشو با خانواده اش تنها بذاره،خیلی دلم براش می سوزه،خیلی.مهرناز طفلی هم گـ ـناه داره،واقعا بینشون تبعیضی قائل نمی شه ولی ممکنه این توجهاتو به حساب ترحم بذاره.
    بی طاقت و هیجان زده مثل یابو در رو باز کردم و پریدم وسط اتاقشون و تند و با هیجان کفتم.
    -کیارش پسر واقعی مهرناز جون نیست؟جون من؟!

     
    آخرین ویرایش:

    behnush7878

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/18
    ارسالی ها
    125
    امتیاز واکنش
    15,949
    امتیاز
    616
    محل سکونت
    زیر آسمون آبی
    "پست 8"
    حسابی شوکه شده بودند؛قفله قفل.حق داشتند؛اون جور که من عین زنجیری ها پریدم وسط و خلوتشون رو بهم زدم بیشتر از این ها هم حق داشتند!
    منتظر و مشتاقانه بهشون زل زده بودم تا جوابم رو بدند،بابا با اخم غلیظی روی پیشونی اش جدی و کمی تا قسمتی عصبی گفت:
    -قبل از این جوری وارد شدنت صدای در رو نشنیدم؛مطمئنم مامانت هم نشنیده!درسته آدم این جوری وارد اتاق پدر و مادرش بشه؟
    -ببخشید آخه بحثتون خیلی هیجانی بود منم تحت تاثیر قرار گرفتم؛یادم رفت در بزنم،تکرار نمی شه،حالا واقعا درست شنیدم یا گوش هام اتصالی کرده چیز هایی که دلش بخواد بشنوه،می شنوه؟
    بابا که از لحنم خنده اش گرفته بود ؛ اخمهاش رو جمع تر کرد تا لبخندش زودتر محو بشه و مامان رو عصبی تر نکنه.
    مامان ، با حرص و چپ چپ نگاهم کرد و با غیظ جواب داد:
    -یعنی چی؟یعنی تو دلت می خواد همچین چیزی باشه؟
    با موذی گری گفتم:
    -پس هست!
    رو به بابا کرد و گفت:
    -بفرما!تا یه ساعت دیگه ببین به گوش چه کسایی که نمی رسه!
    دوباره رو کرد به من و در حالی که انگشت کشیده سفید با ناخن های لاک خورده اش رو توی هوا تکون می داد ،با لحنی که کم از تهدید نداشت و پر بود از حرص و عصبانیت گفت:
    -طناز خوب گوش کن ببین چی بهت می گم؛یه کلام از این حرف هایی که از پشت در شنیدی رو اگه از دهن کس دیگه ای بشنوم ، عاقبتش اصلا جالب نمی شه.کاملا هم جدی ام،فکر نکن این یه آتو شده دستت که نمک بپاشی روی زخم این بچه.
    بهم برخورد ،با تعجب و همزمان دلخور گفتم:
    -وا! مگه خلم؟
    -نه ، ولی خیلی سالم هم به حساب نمی یای،داشتم می گفتم؛جز بزرگتر ها کسی از این قضایا خبر نداره پس لطفا برای یه بارم که شده ، یه حرفیو پیش خودت نگه دار؛حتی کیاراد و رونیکا هم روحشون خبردار نیست و نباید هم بفهمن ؛حداقل فعلا،مهتا هم همچنین.
    دوباره با زیرکی پرسیدم.
    -ماهان چی؟اون هم؟
    -اون هم سن و سال کیارشه و موقعی که کیارش وارد زندگی امون شد و شناختیمش عقلش می رسید و می فهمید دور و برش چه خبره پس طبیعیه فهمیده باشه،امیدوارم حرفامو مو به مو فهمیده باشی،تاکید می کنم طناز؛احدی به جز تو و ماهان تا حالا بویی نبرده و نمی بره،هیجان زده نمی ری بالا گوشیتو بگیری توی دستت و به عالم و آدم خبر بدی.
    یکم شلوغش می کرد؛تا حالا سابقه داشت آلو نیم تا یک ساعتی توی دهانم خیس بخوره!
    سرم رو تکون دادم.
    -نگران نباشین،از من چیزی درز نمی کنه.
    چیزی نگفتن؛هر چند توی نگاهشون هنوز اعتماد کامل رو نمی دیدم!هنوز همون جا ؛ وسط اتاق ایستاده بودم و طلبکار ، بهشون زل زده بودم.
    بابا نفس عمیقی کشید؛مشخص بود از دست من و مزاحمت و سمج بازی هام خسته شده و به زور داره خشمش رو ، کنترل می کنه.
    -سوال دیگه ای داری دخترم؟ما خسته ایم ؛فردا هم باید برم شرکت اگه جواب سوالتو گرفتی ، بهتره بری بخوابی؛دیر وقته.
    مامان چپ چپ و بامزه نگاهم کرد.
    -آره تو گفتی و اون هم گفت "چشم" و رفت خوابید.حداقل برو لباس هات رو عوض کن بعد بیا.
    بابا:فردا هم روز خداست،چه عجله ایه؟
    -هر چی اش به تو رفته باشه این کنجکاوی زیادشو از من به ارث بـرده؛قبول کن.
    بابا خندید.
    -بر منکرش لعنت.
    دلم برای خستگی و چشم های قرمزش که بیشتر از این قادر به باز موندن،نبودن سوخت؛دیگه اونقدرا هم بی رحم نبودن.
    -نه مامان،می ذاریمش برای همون فردا ،یه شب که هزار شب نمی شه؛بالاخره یه جوری صبحش می کنم.
    باز هم حق داشتن تعجب کنن ؛ اما واقعا دلم نمی خواست بیشتر از این بیدار نگهشون دارم.برای امشب همین قدر کافی بود،شب بخیری گفتم و بعد از اینکه چراغ اتاقشون رو به درخواست بابا خاموش کردم ، از اتاق خارج شدم و در رو بستم.
    خونه پر از سکوتی بود که اصلا دوستش نداشتم .
    خوابم پریده بود و باز باید تا کله ی سحر،خودم رو با فیلم سرگرم می کردم؛بهتر از هیچی بود.ولی سر اون قضیه اگه عمو پدر واقعی اش نبود بیشتر به نفعمون بود ولی چه می شه کرد؟
    با سرنوشت نه می شه جنگید نه می شه تغییرش داد!
    یعنی برای همین این همه سال اینجا نبوده؟
    حتی نمی خواستم خودم رو به جاش بذارم؛اصلا احساس جالبی نبود اما مهربونی مهرناز جون هم دروغ نبود و کاملا از ته دل بهش می رسید.
    ***
    اون روز از صبح به مامان پیله کرده بودم و مثل پروانه ، دور و برش می چرخیدم و کمکش می کردم تا زودتر کار هاش رو تموم کنه و اون چیز هایی که از دیشب من رو توی خماری اش نگه داشته بود،تعریف کنه.
    بار اولی بود که اینقدر با جون و دل میل به کار ، توی آشپزخونه داشتم و حتی حاضر شدم کل خونه رو جارو بکشم ؛کاری که از خودش و صداش ،به شدت متنفر بودم.مامان هم از همون روز عزم اش رو جزم کرد تا همیشه من رو توی خماری یه موضوع نگه داره ،تا کارهاش زودتر راه بیفته و کمتر بخواد زحمت بکشه؛حتی آروین و آرتین هم از این تغییر و تحول یهویی و عشق به کار کردنم شگفت زده شده بودند.
    تا دیروز کارم از صبح اشغال کردن کاناپه راحتی تک نفره روبروی تی وی و نگاه کردن قسمت های جدید و هیجانی باب اسفنجی با هیجان و اشتیاق بود ؛ ولی اون روز فرق داشت!
    اون مثلا مهمون های بیچاره رو هم با جارو کردنم دیوونه کردم از بس هر جا می نشستند با جارو می رفتم سراغشون و بلندشون می کردم و تا قبل از ناهار به نقطه ی جوش رسوندمشون!
    خودم هم نمی دونستم چرا اینقدر به این موضوع علاقه پیدا کردم و دلم می خواد سر از این قضیه که چند سال بود یه راز سر به مهر شده بود ،در بیارم.اون هم وقتی اصلا دل خوشی از نقش آفرین اصلی اش ، که همون ایکبیری بود ،نداشتم.هرچند هنوز به شنیده هام شک داشتم و توی کتم نمی رفت که تقریبا یتیم بزرگ شده باشه اون هم توی مرحله ی حساس زندگی اش که همه تنها سرگرمی اشون بازی و شادی توی منطقه ی امن خانواده است؛انگار حالا یکم به این اخلاق عجیب و غریبش می تونستم عادت کنم!
    بالاخره بعد از ظهر رضایت داد این راز از نظر من که همیشه دنبال اتفاق و هیجان بودم ،هیجان انگیز به نظر می رسید رو فاش کنه،فقط من و مامان توی خونه بودیم،آرتین و آروین رفته بودن گردش و بابا مجبور شده بود ، به شرکت سر بزنه تا خرابکاری های حسابدار رو درست کنه.مامان هم که دید مقاومت بی فایده است و من دست بردار نیستم ، بعد از اینکه دستور دو فنجون کافی میکس برای من و خودش رو داد ، رضایت داد تعریف کنه.خیلی وقت هم بود مادر و دختری خلوت نکرده بودیم ؛تنها رابـ ـطه امون از صبح تا شب غرغر های من بود و گیر دادن های مداوم مامان!
    جرعه ای از کافی میکس اش رو خورد و بعد فنجون رو روی عسلی گذاشت و انگشت هاش رو دور دسته ی فنجون ، حلقه کرد.
    مشتاقانه و هیجان زده دست زیر چونه زده به چشم هاش و گاهی به لب ها خوش طرحش ، نگاه می کردم تا زودتر به حرف بیاد و طلسم رو بشکنه.
    صبرم سر اومده بود ولی مامان هم خیلی منتظرم نگذاشت.
    -کیارش 4 سالش بیشتر نبوده که مادرش سرطان می گیره،یه سرطان خون خیلی سخت و بدخیم.وقتی باخبر می شه که ؛ بیماری اش خیلی پیشرفت کرده بود و سرطان به کل بدنش سرایت کرده بود و دیگه کاری از دست هیچ دکتری برنمی اومده.حتی دکترهای خارج از کشور!همه اشون یه جمله رو تکرار می کردن:
    «دو ماه دیگه ، بیشتر زنده نیستی»
    امیر عاشقانه زنش رو دوست داشت ؛حتی فراتر از اون ؛با همه ی وجود دریا رو می پرستید؛اسمش دریا بود.یه بار ، عکسش رو مهرناز نشونم داد.زیباییش افسانه ای بود.هم فوق العاده چشم های معصومی داشت و هم جذاب و خوشگل بود.
    امیر تا می تونست پول خرج می کرد تا شاید ،همین پول ها معجزه کنه و بتونه همسرش رو برای همیشه پیش خودش نگه داره ولی وقتی خدا نخواد،شدنی نیست.نه اون همه نذر و دعا و نه اون روش های آزار دهنده پزشکی.
    واقعا متاثر کننده بود ؛از این همه اصرار برای شنیدن اینطور داستانی پشیمون بودم. تا دیشب فکر می کردم مادرش یه زن بی رحم و بداخلاق و مغرور مثل خودش بوده و ترکشون کرده ولی حالا به جای این حرف ها چی می شنیدم؟
    آهی کشید و با بغض ادامه داد:
    -حتی به دو ماه هم نکشید،درست صبح روزی که قرار بود کیارش شمع تولد پنج سالگیشو ، فوت کنه ،دریا نفس های آخرشو می کشه و این جوری شوهری که عاشقانه همدیگه رو می خواستن و تنها بچه شو برای همیشه ترک می کنه.توی سن 28 سالگی.بدترین قسمتش این بوده که بعد از مرگش امیر از دکتر می شنوه که دریا وقتی که فوت می کنه باردار بوده ،اما با اصرار از دکتر خواسته امیر، چیزی نفهمه ؛فکر می کرده خدا اینطوری دلش به رحم میاد و بخاطر اون بچه بیشتر توی این دنیا نگهش می داره !
    اشکهاش رو پاک کرد و با صدای به وضوح لرزون ادامه داد.
    -اینو که از دکتر می شنوه خودشو رو به نابودی می بینه اما خوب دیگه دستش از همه جا کوتاه بوده،اون خونه رو می فروشه و برمی گرده خونه پدرش.داغ سنگینی روی دلش بود ؛جفتشون افسرده شده بودن و نمی دونستن چیه که هنوز به این دنیا وصلشون کرده؟ مادرش که خودشم عاشق و داغدار تنها عروسش بود و همیشه اونو دختر خودش می دونست و صدا می کرد هم ،نمی تونست کاری برای اون پدر و پسر افسرده انجام بده ؛من نمی دونم اون موقع ها چی بهشون گذشته و چی کشیدن پس اینجاها رو خیلی طولانی نمی کنم.یکم که می گذره کیارش رو توی یه مهدکودک ثبت نام می کنن تا یکم حالش خوب بشه و اجتماعی تر بشه،از قضا مربی اش مهرناز از آب درمی آد؛وضعشون خوب بود و چون بچه ها رو دوست داشت دلش می خواست توی مهد کودک کار کنه ،اون هم همه چی رو از مدیر اون مهدکودک که دوست صمیمی مادربزرگ کیارش بوده می شنوه و خیلی براش متاثر می شه،گرچه خودش می گفت قبل از اینا مهر اون پسر بچه ی بامزه(!) بدجور به دلش نشسته بود ؛ ولی اون از همون اول هم غد و لجباز بوده و توجهی به کسی نشون نمی داده.
    لبخند تلخی روی لب هاش نشست و ادامه داد:
    -اما خوب بالاخره با محبت ها و توجه های مهرناز پیشرفت می کنه و مهرناز وقتی به خودش می یاد که کیارش ،حسابی بهش وابسته می شه و مهرناز اینو از اون بچه ی عاقل ، بعید می دونسته ،بعد از اون هم همه چیز به سرعت پیش می ره.امیر که تعریف مهرناز رو از پسرش می شنوه کنجکاو می شه و می ره دیدنش و سر حرف رو ، باهاش باز می کنه.درسته دلیل ازدواجشون کیارش و علاقه و وابستگی زیاد مهرناز و کیارش به هم بوده اما خوب خودشون هم ، کم کم به هم علاقمند شدن؛عشق نبود،فقط و فقط یه علاقه و محبت ساده .حتی مهرناز بخاطر امیر بهترین خواستگار هاش رو رد کرد.سه سال بعد از ازدواجشون کیاراد به دنیا اومد و طولی نکشید که دوباره مهرناز،رونیکا رو باردار شد.یادمه مهرناز سر بارداری کیاراد خیلی استرس داشت و از واکنش کیارش ،می ترسید.این جور بچه ها، دلشون می خواد همیشه تک فرزند باقی بمونن تا صاحب تموم عشق و محبت ها باشن ولی اون با تمام این بچه ها، فرق داشت و راحت با جفتشون کنار اومد و با تمام وجود ازشون مراقبت می کرد.امیر هم با وجود مهرناز و بچه هاش به زندگی امیدوارتر شد و تونست به زندگی برگرده،ولی خوب سخت گذشت تا گذشت اون روز ها.بیشتر برای اون سه نفر و مخصوصا مهرناز و امیر سخت شده بود؛پدر مهرناز آسون به این ازدواج رضایت نداد.بالاخره اون یه مرد بیوه بود با یه بچه و سابقه س شش سال زندگی مشترک و دخترش مجرد با یه شناسنامه ی پاک و بدون هیچ ماجرا با مرد غریبه ای.طبیعی بود حساسیت نشون بده.
    احساساتم حسابی غل غل کرده بود.چی کشیده بود؟اصلا از ذهنم هم همچین چیزهایی ، نگذشته بود.هنوز هم عقلم،چیزایی رو که گوش هام شنیده بود نمی تونست قبول و هضم کنه،الان برام آدم قابل ترحمی به نظر می رسید!اما مطمئن بودم به محض اینکه دوباره ببینمش ،یادم می ره که امروز همچین چیزهایی شنیدم و امروز اینقدر براش دل سوزوندم !ولی با این حال باز هم ناراحتی ام غیر قابل انکار بود.
    چرا یه بچه باید اینقدر درد می کشید؟
    هرچند الان واقعا شرایط بدی نداشت و دکتر بود؛نامادری اش هم ماه بود و خواهر و برادرش هم آدم های باحالی بودن و حتی اگه باخبر هم می شدن مثل آناستازیا و گرزیلا باهاش رفتار نمی کردن!یعنی جراتش رو نداشتن؛چون صددرصد گره اشون می زد!
    آهی کشیدم و به تصویر ناراحت خودم روی میز شیشه ای خیره شدم.دیگه هیچ گرمی رو از اون ماگ سرامیکی زرد و سورمه ای رنگ که محتواش همون کافی میکس اشتها برانگیز بود ، حس نمی کردم.
    با صدای مامان از فکرش بیرون اومدم.
    -البته این وسط یه معماهایی هم وجود داره!مثلا این که پدربزرگ کیارش یعنی پدر امیر اصلا تحمل شنیدن اسم اون زن رو نداره؛ظاهرا هم از روی غم و درد بی مادر شدن نوه اش نیست؛این چیزیه که از مهرناز هم پنهانش کردن ولی می گفت هیچ مزاری رو هم به اسمش ندیده و فقط شنیده که اون رو توی شهر خودش ،دفن کردن.به هر حال کنجکاوی کردن در این مورد،وظیفه ی ما نیست،مگه نه؟
    با همون حالت منگی و شوک زدگی بیشتر،سرم رو تکون دادم.دیگه پای چه رازی وسط بود؟این مرد،زندگی اش هم مثل ظاهر و اخلاق تعریف نکردنی اش ،معما و راز بود!
    الان که ذهنم بیشتر درگیر شد!
    ***
    پله ها رو تند تند و با هیجان پایین اومدم.از خوشحالی سر از پا نمی شناختم.
    ذوق دیدن مهتا بیشتر از این حرف ها بود ،بعد از این همه مدت،درست 3 سال شده بود یعنی 1095 روز!
    مامان و بابا رو ندیدم؛فقط آریو توی پذیرایی روبه روی تی وی نشسته بود.با دیدنم ولوم فیلمی رو که داشت می دید؛ پایین تر اورد.
    -جایی می ری؟
    با خوشحالی و نفس نفس زنان جوابش رو دادم:
    -آره ،فرودگاه.مامان و بابام توی اتاقن؟
    با لبخند کجی سرش رو تکون داد،به طرف اتاقشون رفتم و در زدم،با اجازه ی بابا که گفت"بفرمایید"در رو باز کردم.
    -بریم مامان؟ماهان دم در منتظره ها،الان پیام داد.
    جلوی آینه داشت شال اش رو مرتب می کرد.
    -بریم ،من که خیلی وقته آماده ام.
    -خداحافظ بابا.
    -خداحافظ بابا جون،سلام به همه برسونین .
    -حتما،بزرگیتونو می رسونم.
    از اتاق بیرون اومدم و از آریو هم یه خدافظی کوتاه کردم و بدو بدو توی حیاط پریدم،کفش های اسپرت سفیدم رو پوشیدم و بدو بدو به طرف در دویدم،امروز کلا راه رفتن رو یادم رفته بود!
    ماهان دست به سـ*ـینه تکیه زده به ماشین اش ،منتظرمون ایستاده بود.با دیدنم عینک آفتابی شیک اش رو از روی چشمهاش برداشت و روی موهای پرپشت و مرتبش ،قرار داد.
    با همون لبخند همیشگی روی لب هاش گفت:
    -احوال حاج خانم؟
    با ذوق جواب دادم:
    -همون جور که به نظر می رسم،وای باورم نمی شه دوباره می بینمش.
    -باور کن ،گروه سه کله پوک دوباره می تونه فعالیتشو شروع کنه.
    -فعلا خوشحالم جوابتو نمی دم،اما می زنم به حساب فکر نکنی یادم می ره.
    خنده هاش قشنگ بود،پر از انرژی؛.پس خیلی هم نسبت به خواهرش بی تفاوت نبود!
    تکیه اش رو از ماشین برداشت.
    -بریم؟عمه نمی یاد؟
    -چرا؛می یاد،گفت آماده ام ها نمی دونم چرا دیر کرد،بابا هم عذرخواهی کرد و سلام رسوند .خیلی خیلی دوست داشت بیاد اما نمی تونست مهموناشو توی خونه تنها بذاره.
    لبخند زد.
    -سلامت باشن،اون ها هم می تونن بیان قدمشون روی چشم.
    -هنوز یخ شون آب نشده ؛حالا وقت هست واسه دیدن.
    مامان هم اومد و بعد سلام و احوالپرسی با ماهان توی ماشین نشستیم.
    مامان جلو و من،عقب نشستیم.
    -دایی و زن دایی نمی خواستن بیان؟
    با لبخند ، از آینه ی ماشین نگاهم کرد.
    -چرا میان ؛اون ها زودتر رفتن،عجیبه رونیکا رو نمی بینم،فکر می کردم با هم برای استقبال آماده می شیم.
    لبخند مرموزی لب هام رو بالا کشید؛سری تکون دادم و با لحن خاصی گفتم:
    -اون هم می یاد،غمت نباشه،ولی تو هم زیادی هندونه زیر بغـ*ـل خواهرت می ذاری ها!از چه نوع آمادگی حرف می زنی؟یعنی تنهایی از پس یه سرخاب سفیداب و یه سایه سبز غلیظ واسه دختر داییمون برنمیایم؟
    مردونه خندید و چیزی نگفت ،مامان هم طبق معمول اسم ام رو با تشر صدا زد و از بالای عینک آفتابی شیک اش،بهم چشم غره رفت.
    توی دلم گفتم.
    "مگه می شه رونیکا همچین فرصت طلایی رو از دست بده؟فکر کن 1%!"
    معمولا اینجور دختر های مثل رونیکا، عادت دارن از طریق خودشیرینی واسه پدر و مادر یا خواهر پسره راهشون رو آسفالت و هموار کنن ! دیگه چه موقعیتی بهتر از این می تونه گیر بیاره؟با این پشتکار و زبونی که این دختر داشت ،می تونستیم یه عاقد هم همین امشب خبر کنیم توی همون فرودگاه قال قضیه رو بکنیم و جوون های مردم هم به گـ ـناه نندازیم!
    پیش دایی این ها منتظر نشسته بودیم ،پروازشون ظاهرا هنوز ننشسته بود و تاخیر داشت.حوصله ام سر رفته بود و بین غرفه های فرودگاه واسه خودم می گشتم.
    پیش غرفه ی لوازم بدلیجات ایستاده بودم و به دستبند ها نگاه می کردم،قشنگ بودن و همه شون چشم هام رو گرفته بود.اشتهام همیشه خوب بود و دست و چشم هام به کم ، عادت نداشت.یه مخاطب خاص هم نداشتیم کنارمون وایساده باشه و "ف " ی فرحزاد رو نگفته ؛ معنی نگاهت رو بفهمه و بگه .
    «اینا که چیزی نیست همه اش رو برات می خرم؛تو فقط لب تر کن همه رو فرش زیر پات می کنم!»
    ولی کو؟
    شاید هم واقعا تقصیر خودم بود که حتی کمی هم توی زندگی ام تحول ایجاد نمی کردم و کسی رو به زندگی ام راه نمی دادم ؛گرچه خوشم نمی اومد به کسی جواب پس بدم و هرچقدر هم نشون نمی دادم و بی تفاوت و با همه راحت برخورد می کردم در واقع انتظار یه عشق واقعی و اساطیری بودم اما خودم دنبالش نمی گشتم و هنوز از پس خودم برمی اومدم.
    از دور ، رونیکا رو دیدم که داره به سمتم می یاد.
    -اینجا چیکار می کنی؟می دونی چقد دنبالت گشتم؟
    چپ ،چپ نگاهش کردم و با حرص جواب دادم:
    -بیل می زنم بلکه منبع آبی،چاه نفتی چیزی پیدا کنم!کوری؟دارم نگاه می کنم دیگه،هنوز هوا پیماشون ننشسته؟
    -چرا،همین الان نشست.اما هنوز نیومدن داخل فرودگاه،بیا بریم.
    با ذوق دستم رو گرفت و من رو به دنبال خودش کشوند.
    -تنها اومدی؟
    لبخندی تحویلم داد.
    -نه با مامان و کیارش؛ فقط می خواست برسونتمون و بره ولی ماهان و دایی و زن دایی ات نذاشتن.
    لبخند شیطون و خبیثی زدم.
    -چه عالی!پس بگو دیدار عاشق ها نزدیکه!
    خندید.
    -اگه کیارش بذاره آره!
    حالا نمی دونم کی و چرا این دو تا رو زوج اعلام کرده بود؛با توجه به اخلاق هاشون ، اصلا به درد هم نمی خوردن.مهتا همیشه یه دختر آروم و مظلوم و بی سر و صدا بود ؛ به قول رونیکا مهتا جنسش مثل ما خرده شیشه نداشت،ولی ما دو تا هم زبونمون دراز تر بود و هم شلوغ بودیم ؛ مهتا هم یه شیطنت های ریزی داشت ولی جنسش با ما متفاوت بود.
    بهشون رسیدیم،با مهرناز جون روبوسی و سلام و احوالپرسی گرمی کردم و به کیارش فقط یه سلام کوتاه مثل خودش کردم و کنار رونیکا ایستادم،فکر کنم فقط من بودم که برای دیدار فوق العاده رمانتیکشون ثانیه شماری می کردم!

     
    آخرین ویرایش:

    behnush7878

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/18
    ارسالی ها
    125
    امتیاز واکنش
    15,949
    امتیاز
    616
    محل سکونت
    زیر آسمون آبی
    «پست نهم»
    بهشون رسیدیم،با مهرناز جون روبوسی و سلام و احوالپرسی گرمی کردم و به کیارش فقط یه سلام کوتاه مثل خودش کردم و کنار رونیکا ایستادم،فکر کنم فقط من بودم که برای دیدار فوق العاده رمانتیکشون ثانیه شماری می کردم!
    همه شون پشت شیشه ای که دو قسمت رو از هم جدا می کرد قرار گرفته بودن و دستی براشون تکون می دادن اما من برای اینکه لباسهام چروک نشه با فاصله ی بیشتری ایستاده بودم که عطر تلخ و خنکش رو توی فاصله ی کمی از خودم حس کردم.
    لبخندی زدم و گفتم:
    -تو چرا نمی ری جلو؟جایگاهت که مثل همیشه متفاوته.
    در حد نیم نگاهی به خشکی بهم چشم دوخت و خشک تر گفت:
    -توی این مورد بهتره نباشه.
    نیشخندی زدم و با بدجنسی جواب دادم:
    -تا اینجا اومدنت که اینو نشون نمی ده ؛همزمان برگشتنتونم همینطور!
    -این خواسته ی شماست ولی من ناخواسته توی خیلی موقعیتها بودم که از هیچکدوم رضایت ندارم؛ بهتره برای خودت یه سرگرمی دیگه پیدا کنی.
    حرف بدی زده بودم؟چیزی رو براش یادآوری کرده بودم؟
    اما من که اشاره ای به گذشته اش نکردم.
    -به نظرم تو بیشتر لازمش داری ولی احتمالا راحتی تو مهمتره .
    به نشونه ی موافقت سری تکون داد و خوشبختانه اشاره به مسئله ی بی جا و بی وقتی نکرد.پس قبول داشت که بی تقصیرم.شاید هم از زبونم ترسیده بود بیچاره؛این به واقعیت نزدیک تر بود!
    بالاخره انتظار ها تموم شد،با ذوق و شوق از اون ور شیشه برامون دست تکون می داد و بـ*ـوس می فرستاد،چون زیاد چت می کردیم و با وب کم هم دیگه رو می دیدیم ،خیلی متوجه تغییراتش نبودم و فقط رنگ تیره ترشده ی موهاش بود که حتما به تازگی تغییرش داده بود،اول با دایی و زن دایی و ماهان سلام و احوالپرسی کرد و توی بغـ*ـل همه اشون ، حسابی چلونده شد و با زن دایی کلی اشک شوق ریختن،نفرهای بعدی هم مامان و مهرناز جون بودن.
    نیشم خبیثانه باز شد.
    به به رسیدیم به قسمت خوش ماجرا!نفر بعدی پرنس کیارش بود!نگاه همه بهشون بود و من از همه هیجان زده تر و مشتاق تر؛به هر حال ؛ شاهد اولین ملاقات دو تا نشون کرده،قشنگ بود.ولی انصافا به هم می اومدند!
    مهتا لبخند ملایمی به لب چند قدمی بهش نزدیک شد و اون یه قدم اجباری بیشتر برنداشت،اکراه تو کل حرکات و رفتارش مشخص بود،مهتا دست سفید و ظریفش رو به طرفش دراز کرد و اون هم متقابلا و خشک همینکار رو کرد و صدای کیارش رو خیلی خشک و بی روح و عصا قورت داده مثل خودش شنیدیم.
    -خوش اومدی.
    بقیه هم ، چون به رفتار و اخلاقش آشنایی داشتن ؛ ناراحت نشدند و چیزی نگفتند،نگاه من و رونیکا ناامید و شاکی به هم کشیده شد و بقیه ی داستانشون رو به سرنوشت سپرده،شونه هامون رو بالا انداختیم.
    همین؟دکی!چی فکر می کردیم ، چی شد؟این قدر به پاش عشق و احساس قراره بریزه مهتا چه خوش به حالش می شد.واقعا بهش حسودی ام شد!
    دختر بیچاره و ذوق زده ی مردم رو ، به کل از برگشتن پشیمون کرد.ولی مهتا ، لبخندش همچنان سر جاش بود.خوشم می یاد مثل خودمه ،قربونم بره از رو نمی ره!باز این لوک خوش شانس رو چون قرار بود بیاد استقبالش شناخت ؛من رو که کلا بعد از سلام و خوشامدگویی ازم پرسید تو چه خری هستی و توی ویلای ما چه غلطی می کنی؟حالا به همین غلظت هم نگفت ولی اون سوال و لحن و نگاه،معنی اش جز این نبود!
    -ممنون.
    به طرف من و رونیکا اومد و جفتمون رو،همزمان بغـ*ـل کرد.
    مهتا:وای اگه بدونین چقدر دلم براتون تنگ شده بود،دیگه عمرا اگه همچین اشتباهی کنم.چی بود اونجا؟فقط ظاهرش قشنگه بخدا،به دوری اتون اصلـا نمی ارزه.
    بقیه با هم مشغول صحبت بودن و به ما توجهی نداشتن.خودم رو ، از بغلش بیرون کشیدم.
    -من که همون اول بهت گفتم ؛ کله ات داغ بود نمی فهمیدی.
    -آره والا ؛ ولی وقت واسه جبرانش زیاد داریم،چه خوشگل شدین نکبت ها!یعنی اون جوری هم که می دیدمتون ،خوشگل بودین ولی از نزدیک یه چیز دیگه این،جفتتون انگار دوری من بهتون ساخته .انگار فقط منتظر بودین من برم تا زیبایی هاتونو شکوفا کنین.
    -آره دیگه؛ همین یه نفر کمتر ، می دونی چه تاثیری روی محیط زیست می ذاره؟اکسیژن بیشتر،دی اکسید کربن کمتر،افزایش آب آشامیدنی،کاهش گازهای گلخانه ای ،کاهش آلودگی هوا،آب کافی،خاک حاصلخیز،دمای مناسب .بازم بگم؟همه اش بیشتر بهمون رسید نتیجه اش شد پرورش همچین هلو هایی!
    خندید و با مشت به بازوم زد.
    ماهان صداش زد.
    -مهتا جان؟می یای بگی چمدون هات کدوم هاست؟من دقیق یادم نیست.
    "برمی گردم"ی گفت و از کنارمون رفت.گوریل بی جنبه فقط می خواست بازوم رو ناقص کنه؛مثلا می خواست بفهمونه اون طرف واقعا بوکس کار کرده؟!
    رونیکا نگاهی به کیارش که داشت با مامان حرف می زد ،انداخت و با تاسف و همراه با سر تکون دادن گفت:
    -نمی دونم کی می خواد یاد بگیره یکم انعطاف پذیر باشه؛از پدر بزرگم هم بدتره ،آخه با یکی که تازه از راه رسیده و اینقدر با محبت و مهربون میاد طرفت ، درسته این طوری رفتار کنی؟به نظرت مهتا ناراحت نشد؟من که روم نمی شه ازش چیزی بپرسم و عذرخواهی کنم.
    -تو چرا عذرخواهی کنی؟من بهش می گم ؛بالاخره باید عادت کنه دیگه،هر چی نباشه بحث یه عـمـر زندگی مشترکه.
    پوزخند زد.
    -با این اخلاقش کی حاضر می شه باهاش بره زیر یه سقف؟البته هستن کسایی که بخاطر پول و تیپ و ظاهرش ، چشمشونو روی همه چیز ببندن.
    لبخند زدم.
    -ولی مهتا اینطوری نیست اون مرد های نرم و مهربون و رمانتیکو دوست داره.همه که مثل ما ، سگ پسند نیستن!
    پوزخند زد.
    -آره والا .
    نگاهش به ماهان بود.
    -جز یه سلام و احوالپرسی خشک و خالی هیچی نگفت.
    شیطون و مرموز گفتم:
    -پس چرا توی ماشین ، اون جوری کنجکاو ازم پرسید رونیکا می یاد یا نه؟
    چشم های قهوه ای روشنش رو ، درشت کرد.
    -واقعا اینو ازت پرسید؟
    شونه هام رو بالا انداختم.
    -آره،دروغم چیه؟مرد ه جماعت همینه دیگه ؛ دلشون واسه دیدنت پر می کشه ولی وقتی بهشون می رسی خودشونو می گیرن که یعنی منم آره،بیفت دنبالم تا شاید لطف کنم و نگاهت کنم،البته به نظرم ماهان نرمال نیست ؛چون تحقیقات و مشاهداتم ثابت کرده ،مردا عاشق کم محلی و غرور دخترا هستن.هرچند همیشه استثنائاتی هم از قدیم وجود داشته و داره و واقعا مرد های نوع ماهان و کیارش رو نمی شه پیش بینی و قضاوت کرد!
    لبخند کمرنگی زد و سرش رو تکون داد،همگی با هم از فرودگاه بیرون اومدیم،هوا کم ،کم رو به تاریکی می رفت و بخاطر همین خنک تر و دل پذیر تر ، شده بود.
    تاکسی های مخصوص فرودگاه جلوی در به صف ایستاده و منتظر بودن و بلند ، بلند ،مسیر هاشون رو اعلام می کردن.
    مامان رو به من کرد.
    -طناز،دیگه وقت خونه رفتنه.داییت این ها و مخصوصا مهتا جون هم خیلی خسته ان ؛امروز رو خونه بمون از حالا به بعد وقت زیاد دارین پیش هم باشین.
    مهتا لبخند زد.
    -نه خسته نیستم عمه جون،طنازو می بریم خونه،رونیکا هم همین طور.تازه هم دیگه رو پیدا کردیم ، مگه می ذارم برن؟
    مهرناز جون:لیدا راست می گـه ،حالا وقت زیاد دارین ، فردا بیاین خونه ی ما یه دل سیر همدیگه رو ببینین و حرف بزنین.
    شیطون نیشم رو باز کردم.
    -فردا که حتما بهتون زحمت می دیم و دلتونو نمی شکنیم ؛ ولی من تا کادوهامو نگیرم ، جایی نمی رم.
    مهتا با خنده گفت:
    -پس بگو چرا این جوری بهم چسبیدی و همه ش چشم هات به چمدون هاست که یکی اش کم نباشه.
    رونیکا:آره بابا، همچین آدمیه ؛هنوز مونده کشفش کنی.
    زن دایی با مهربونی گفت:
    -پس بیاین خونه ی ما بچه ها قدمتون سر چشم،مهتا هم حتما تو هواپیما چند ساعتیو خوابیده الان هم که دیگه وقت خواب نیست.
    لبخند زنان به چهره ی مهربونش ،نگاه کردم.
    -نه زن دایی ،حرف های ما رو جدی نگیرین.همون فردا مناسب تره. همه سرحال تر باشیم ؛ بیشتر خوش می گذره.شما هم امشب به یه جمع چهار نفری خانوادگی نیاز دارین.
    رونیکا هم ، دنباله ی حرفم رو گرفت.
    -آره مریم جون ،من و طناز هم دیشب تا صبح داشتیم تلفنی حرف می زدیم ؛ از هیجان خوابمون نمی برد ،از نیم ساعت دیگه کم کم خمیازه هامون شروع می شه .تازه به قول طناز امشب خودتون تنها باشین ، بهتره.
    می تونستم شاخ های از تعجب در اومده روی شال مامان و مهرناز جون رو ببینم لابد توی دلشون هم می گفتن"این دو تا وروره رو چه به اینجوری خانمانه و قشنگ حرف زدن؟!"
    لبخند روی لب مامان نشون می داد که حالا حسابی توی دلش بهم افتخار کرده.اما بالاخره مریم جون و مهتا مگه چقدر می تونستن پشت تلفن حرف بزنن و درد دل کنن ؟به امشب و این تنهایی و یه دل سیر درددل نیاز داشتن ،امشب وجودمون توی اون خونه جالب نبود.مهتا هم که دیگه موندنی بود و از حالا تا وقتی عمرمون کفاف می داد وقت داشتیم با هم باشیم.
    ماهان :پس من می رم ماشینو بیارم مامان و بابا و مهتا با ماشین بابا می رن، منم اول شما رو می رسونم بعد می رم خونه.
    مامان مخالفت کرد.
    -نه ماهان جان،خودمون می ریم دیگه تو رو توی زحمت نمی اندازیم.
    -اختیار دارین عمه جون،از قدیم گفتن کار را که کرد ،آن که تمام کرد.
    براش پشت چشم نازک کردم و به شوخی گفتم:
    -آخه تو کدوم کارو درست و کامل انجام دادی که بردن و برگردوندنت تمام و کمال باشه؟ما که دیگه عادت کردیم.
    مامان حین چشم غره رفتن رو به ماهان کرد.
    -تا همینجا هم خیلی خیلی لطف کردی پسرم .
    رونیکا:اصلا چرا با ما نیاین؟ماشین ما که ماشاالله کم از اتوبوس نداره.
    مهرنازجون:آره والا.
    اینقدرخوشم می آد سرمون دعوا می شه !مامان هم که فقط وسواس این رو داره مبادا بقیه رو توی زحمت بندازه.
    دایی:لطف نیست خواهر،وظیفه ست
    هنوز داشتن تعارف می کردن و من کلافه و بی قرار خودم رو تکون می دادم بلکه مامان بفهمه و زودتر از خرشیطون پایین بیاد.آخر مامان ، ماهان رو فرستاد ماشین اش رو بیاره و زودتر برن.اگه به ماهان بود تا نصفه شب می خواست نگهمون داره و با کلمات قلمبه و سلمبه و شیرین زبونی مامان رو راضی کنه؛وگرنه من که راضیِ خدایی بودم.
    مامان می خواست بره تاکسی بگیره که این دفعه کیارش مداخله کرد .
    -من می رسونمتون ،نیازی به تاکسی نیست،بفرمایید.
    رونیکا دست هاش رو روی شونه های مامان گذاشت و آروم آروم مامان رو به طرف ماشین می برد یعنی در واقع هل می داد.
    رونیکا:جون من دیگه تعارف نکنین سوار شین ،این کیا که اصلا اهل تعارف کردن و چونه زدن نیست ؛ تا همچین چیزی بگه نباید درنگ کنین دیگه.نمی دونم شما مامان ها چه علاقه ای به تعارف کردن دارین به قول عمو لطف که نمی کنه وظیفه اشه .کار شاقی که نمی کنه،طناز تو هم بپر سوار شو،این ماهانم توی این گرما ،هلاکمون کرد؛ از روانشناسی فقط زبون ریختنشو یاد گرفته !
    با نیش باز به طرف ماشین شاسی بلند مشکی رنگی که دور تر پارک شده بود ، راه افتادم و مهرناز جون هم هم گام با من می اومد.خدا خیرشون بده.باز دمش گرم دقیقه ی آخر، یه جنمی از خودش نشون داد و امیدوارمون کرد.جلوتر از همه ، عینک آفتابی مارکش رو به چشم زده به طرف ماشین رفت و پشت فرمونش نشست.بیا !دو کلمه ازش تعریف کردم ؛ به یک دقیقه نرسیده پشیمونمون کرد؛نه احترامی،نه در گشودنی!
    مهرناز جون جلو نشست و من و رونیکا و مامان ،عقب نشستیم،یه ردیف هم عقب تر داشت که اونجا رو خالی گذاشتیم .اتومبیلشون،هفت نفره بود،بیشتر مهرناز جون و مامان حرف می زدن و ما دو تا فقط عادت داشتیم جلوی بقیه بخاطر اصطلاحات خاص و مودبانه ی بینمون در گوش هم ویز ، ویز کنیم.متوقف شدن ماشین جلوی در خونه ، با باز شدن در خونه و بیرون اومدن آریو و آروین هم زمان شد،لباس های بیرون تنشون بود و انگار قصد داشتن جایی برن،با دیدن ماشین ، کنجکاو سرجاشون ایستادن.
    رونیکا در گوشم گفت:
    - خودشونن؟تو با این هلوها چطوری توی یه خونه می مونی؟فکر خبیث به سرت نمی زنه؟
    -نه خواهر این بی ناموسی ها تو قاموس ما نیس؛این طفل معصوم ها هم جای خواهر های ما،خواهر با خواهرش همچین کار بی رحمانه ای می کنه؟تو منو اینجوری شناختی؟اگه اینجوری شناختی درست شناختی.توی فکرش هستم ولی خوب موقعیتش جور نمی شه حالا تو اگه مک...
    با خنده توی سرم زد.
    -مرده شورتو نبرن که هیچ وقت از هیزی ات چیزی کم نمی شه هیچ ، اضافه هم می شه،جای اینکه تو از اونا بترسی و نگران باشی اون ها باید از تو بترسن!
    بادی به غبغب انداختم و حق به جانب جواب دادم:
    -تا همین جا باید ازم ممنون هم باشن!
    مامان که پیاده شده بود، در ماشین رو از بیرون باز کرد و گفت:
    -طناز جان تو احتمالا به فکر پیاده شدن نیستی؟
    این قدر گیج بودم که نفهمیدم مامان پیاده شده.در سمت خودم رو که سمت چپ و پشت سر کیارش بود ، باز کردم.
    -با اجازه اتون،ممنون.خیلی زحمت کشیدین.به عمو و کیاراد خیلی سلام برسونین،خداحافظ.
    مهرناز جون با محبت نگاهم کرد.
    -سلامت باشی خوشگلم،فردا منتظرتون هستیم ها.هم برای ناهار هم برای شام.با مهتا با هم بیاین،مامان و بابات که قبول نکردن بیان.
    لبخند قدرشناسانه ای زدم.
    -حتما مزاحم می شیم،خداحافظ.
    - خونه ی خودتونه دخترم،خداحافظی نمی کنم چون می خوام بیام با مهموناتون آشنا بشم،تو نمی آی رونیکا؟
    همین که گفت"خونه ی خودتونه"صدای پوزخند بعضیا به گوشم خورد که متاسفانه کس دیگه ای متوجه نشد.
    رونیکا با موذی گری گفت:
    -نمی دونم،بیام؟
    -دیدنت،بهتره بیای.
    مثل دخترهای خوب و محجوب ، لبخند زد.
    -هر چی شما بگین.
    کیا هم آروم و زیر لبی در جواب من و مامان "خداحافظ"ی زمزمه کرد.
    پیاده شدم و در رو ، با تمام لطافتی که از خودم سراغ داشتم و بیشتر برای رخش خودم به کار می بردم، بستم.مهرناز جون و رونیکا سلام و احوالپرسی کوتاهی کردن و سریع سوار شدن،کیا هم از همون جا توی ماشین سری به معنی سلام یا همون آشنایی براشون تکون داد و پیاده نشد و بالاخره با تک بوقی که کیارش ،به مفهوم خداحافظی زد ازاون جا رفتن.
    مامان خطاب بهشون پرسید:
    -جایی می رین بچه ها؟
    آروین:گفتیم بریم یکم هوا بخوریم،البته با اجازه ی شما،این طرف ها پارک هست؟
    مامان سرش رو تکون داد.
    -آره اتفاقا خیلی نزدیکه، جای قشنگی هم هست.زیاد هم شلوغ نیست.
    آروین لبخند زنان سرش رو تکون داد و بعد از اون خطاب به من گفت:
    -تو نمیای طناز؟
    کیفم رو از روی شونه ام پایین اوردم و توی دستم گرفتم؛به حدی سنگین بود که شونه ام دیگه تحمل وزنش رو نداشت؛دستم هم همین طور ، اما چاره چی بود؟
    -نه ممنون، تازه رسیدم .برم یکم استراحت کنم.
    آریو:می اومدی؛ بیشتر خوش می گذشت.
    لبخند زدم.
    -باشه دفعه ی بعد.
    مامان در حین کلید انداختن گفت:
    -بهزاد(بابام)خونه است؟
    آروین:نه یه ساعت پیش باهاشون تماس گرفتن ، مجبور شدن برن.
    مامان لبخند به لب ازشون پرسید:
    -شام چیز خاصی هـ*ـوس نکردین براتون درست کنم؟
    با طعنه اما به شوخی گفتم:
    -شما چرا؟! طناز هست اما در کمال کوفتگی و این همه سرپا ایستادن به خاطر تعارفاتون اون درست می کنه.
    نگاه چپ ؛ چپی ای خرجم کرد و چیزی نگفت ، اما اون ها خندیدن.
    آریو:زحمت نکشید زن عمو،تازه برگشتین؛ خسته این.
    آروین:آره راست می گـه،بالاخره یه نون و پنیر گوجه خیاری ،نیمرویی،نون و ماستی چیزی می خوریم ؛بد عادتمون نکنین .جدی می گم،اصلا یه فکری دارم؛امشب شام با من و آرتین !غذایی رو که اون جا زیاد با هم درست می کردیم و دوسش داشتیم ، درست می کنیم .خودمونم الان هر چی نیاز داشته باشه ، می خریم.امشب همه چیزو به ما بسپارین،باور کنین انگشت هاتونم باهاش می خورین.
    -حالا این همه با هیجان می گین هواییمون می کنین دلمون آب می شه بعد شب با یه ماهیتابه نیمرو. روبرو می شیم.من اوج استعداد آشپزی آقایون رو ، در همین حد دیدم.
    خندیدن.
    آریو با نگاه و لبخند محبت آمیزی رو به من گفت:
    -همه رو مثل خودت نبین؛ما حرفمون حرفه.شب خودت حرفتو پس می گیری ؛ حالا ببین.
    لبخند خبیثی زدم.
    -امیدوارم.
    با گفتن "با اجازه "رفتن و من و مامان هم جر و بحث کنان، وارد خونه شدیم.خالی ، خالی از محتویات بشقابم خوردم و با دهان پر رو بهشون گفتم:
    -دستتون درد نکنه، عالیه !اگه می دونستم همچین چیزهایی بلدین ، بیشتر تحویلتون می گرفتم ولی هنوز خیلی هم دیر نشده.
    خندیدن.
    آروین میون خنده هاش گفت:
    -از تو بیشتر از این هم توقع نمی ره.
    بشقاب خالی رو به طرفش گرفتم.
    -یکم دیگه برام بکش
    با تعجب نگاهی به هم انداختن.
    آروین : بیا ما رو هم بخور دختر،خودت همه رو تموم کردی دیگه چی می خوای؟این همه می خوری ، همه اش به زبونت اضافه می شه فکر کنم که اصلا چاق نمی شی.
    -بعید نیس،دستتون درد نکنه خیلی عالی بود؛من الکی از کسی تعریف نمی کنم، دیگه خودتون بفهمین چقدر بیستین.
    آریو لبخند زد.
    -نوش جونت،خوشحالم که خوشت اومد.
    آروین بلند شد و ظرف ها رو جمع کرد.
    -نوش جان،بلند شین عین برنج شفته لم دادین.من جمع کردم ، شما می شورین بعدش هم چند تا چای تازه می ریزین می آرین.اینقدر پای گاز ایستادم کمر و پا برام نموند.
    بلند شدم و با خنده گفتم:
    -با این حرف زدنت و تیپ خمیده و دست به کمرت، یاد مامان بزرگم افتادم اصلا یه لحظه انگار جای تو ، اونو روبروم دیدم.قشنگ تیپ مادربزرگ بودنو داری، دلتنگی هامم رفع شد یهو.خیلی مدیونتم .دلم می خواست برم شیراز بهش سر بزنم ولی حالا که متوجه این قابلیتت شدم دیگه لازم نیست این همه پول سوغات و بلیط بدم.
    آریو پقی زد زیر خنده.
    -یکی هم پیدا شد با من موافق ظرافت و خانمی ات باشه حالا تو باز هم هی برام من صدا کلفت کن و سـ*ـینه بده جلو ؛ذاتتو که نمی تونی عوض کنی برادر من.
    با حرص نگاهمون کرد.
    -یه مادربزرگ خانم و ظریفی نشونتون بدم که بفهمین مادربزرگ بودن یعنی چی؟چای من کمرنگ و بدون شکر باشه،شکلاتو ترجیح می دم.راستی عمو و زن عمو کجا رفتن یهویی؟
    -مثل اینکه دوست بابام سکته کرده خانمش هم دوست مامانمه،رفتن ملاقاتش.
    ابروهاش رو بالا انداخت.
    -آهان،خدا شفاشون بده.امروز فرودگاه بودین درسته؟مهمونتون کیه؟آریو گفت ؛ ولی فراموش کردم زودتر ازت بپرسم
    تبسمی روی ل*ب*هام نشوندم و لیوان نوشابه و بشقابم رو برداشتم و توی سینک گذاشتم و شیر آب رو باز کردم.
    -دختر دایی ام از کانادا برگشته،برای درس خوندن رفته بود اونجا.
    آریو کنارم ایستاد و بشقابش رو روی بشقابم توی سینک گذاشت.
    -امسال چقد مهمان براتون پیدا شد؛البته اون ها که مهمان حساب نمی شن ؛امیدوارم موفق بشیم ایشونو هم ببینیم،رونیکا خانمو که دیدیم،دختر خوب و خونگرم و شوخیه..فقط کنجکاو یه چیزی شدم؛شایدم کسی.
    -اگه منظورت اون کمپوت غرور و اعتماد به نفسه که کنجکاو نباش و به زندگی راحت و بدون اعصاب خوردیت قانع باش.خوب ؟حالا چیکار کنیم؟فیلم ببینیم یا بازی کنیم؟
    -بذاریم عمو اینا بیان هر کاری می خواین با هم کنیم؛من فعلا می خوام ریلکس کنم؛می خوام تا یه ربع دیگه چای ام روی میز باشه.
    آریو با حرص، پوزخند زد.
    -شما بفرمایین می رسیم خدمتتون ،امر دیگه ای هم داشتین فقط کافیه اون زنگ طلایی روی میزو به صدا در بیارین.
    پشت چشمی براش اومده، ایشی کرد و همون جور که از آشپزخونه خارج می شد ، نطق کرد.
    -یه ذره از بانمکی و شوخ طبعی ذاتی منو هم به ارث نبردی دلمون بهت خوش شه ، واسه همین همه به نسبت خونیمون شک دارن دیگه اون از رنگ چشم هامون ؛ اینم از تفاوت کاراکترمون.من همیشه تو دل بروی بامزه کجا توی تفلون کجا؟
    با شیطنت و بدجنسی گفتم:
    -بد هم نمی گـه ها.
    -بهش نخند ؛ پرروتر می شه.
    یکی از بشقاب ها رو برداشتم و اسکاچ ر و محکم روش کشیدم.
    -به احترام سه سال بزرگتر بودنت گوششو دو بار بپیچونی پررو نمی شه،این کاریه که من تو خلوت با بچه های فامیل زیاد می کردم و نتیجه هم گرفتم.به تو هم پیشنهاد می کنم.خیلی کاربردیه،تازه آروین برادرته و بچه هم نیست ، دست و بالت بازتره.
    بلند خندید.
    -مثل اینکه خیلی تجربه داری.
    با شیطنت و لحن خبیثی گفتم:
    -ریا نشه 10 سالی قدمت داره ،دیگه از پیشکسوت های این صنعت به شمار می یام؛با روشی متفاوت.کم درد؛تضمینی؛با طناز بچه ترسان تربیت کودک خود را تضمین کنید.روی انواع بچه هم تست شده محاله نتیجه نگیری؛هرچند بعید می دونم تو دلت بیاد.
    این هم ظاهرش گول زنکه وگرنه خوش خنده است.
    آریو: روز اولی که دیدمت ، فکر نمی کردم همچین شخصیتی هم داشته باشی.
    کنجکاو نگاهش کردم.
    -چطور؟
    -خودتو دور می گرفتی ،سعی می کردی خیلی باهامون هم صحبت نشی.
    -اون قبل از این بود که بشناسمتون؛الان دیگه نیازی نیست،هست؟
    در جوابم لبخند زیبایی زد و حالت نگاهش عجیب شد.
    -نه ، هرچند تو با هر رفتاری ، دوست داشتنی هستی!
    چشم هام بیشتر از این امکان نداشت باز بشه؛من چه وقتی ،این قدر باهاش صمیمی شدم که به خودش اجازه بده بعد از 5 روز ، همچین حرفی رو بهم بزنه؟
    صدای آروین ، پارازیتی بین افکارم انداخت.
    -به جای زبونتون ، دست هاتون کار کنه.3 دقیقه بیشتر از وقتتون نمونده ها.بجنبین تا خلقم تنگ نشده.
    آریو با حرص ، جوابش رو بلند داد:
    -مثلا تنگ بشه چه طوفانی قراره راه بیفته؟نه واقعا کنجکاوم بدونم ؛ چه کاری از دستت ساخته است؟آخه یه چیزی بگو بهت بیاد.
    صداش داشت نزدیک و نزدیکتر می شد.انگار از برادرش حساب می برد که این جوری مظلوم و با لبخند می شه گفت خجولی جواب داد:
    -استغفرالله داداشم طوفان که نه،از این بارون های ریز ،ریز نم ، نم بود عا که می اومد پشت خونه ی عمه ی مرحوممون و دو دقیقه بعد خشک می شد و بند می اومد،خیلی هنر کنم از اون ها راه بندازم.
    از لحن بامزه و حرفش، جلوی پق خنده ام رو نگرفتم؛لحنش واقعا بانمک بود.خیلی زود تونسته بود جای برادر یا خواهری رو که هیچ وقت نتونسته بودم داشته باشم رو ، برام پر کنه.اگه می رفت ؛ خیلی تنها می شدم.در کل برای خودم هم عجیب بود که بهشون اعتماد کردم و خیلی راحت باهاشون تنها می موندم،اما هیچکدوم بی جنبه نبودیم و من هم صمیمی شدن و گرم گرفتن برام سخت نبود و مثل مامان به عالم و آدم بدبین نبودم.حالا که موندنی بودن باید با هم کنار می اومدیم و عادت می کردیم.گذشته از اون توی زندگی خواسته یا ناخواسته مجبور بودیم با هر آدمی چه خوب یا بد آشنا بشیم هرچند تا به حال بدی ازشون ندیده بودم و فقط بعضی از رفتارها و نگاه های آریو معذبم می کرد.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا