[HIDE-THANKS]
لبخندم کج شد و به او خیره شدم :
ـ زود قضاوت نکن ... من هیچ علاقه ای به عزیزات ندارم ... دشمنی من با توا !
نورم به سمتش رفت که مجیر پرید روش و به او خورد .
میکسا :
ناتوان بودیم ، همه ما درمقابل فاتح پوچ بودیم ، مایا نگاهی به مجیر کرد که به او لبخند می زد ، تمام تلاشم راکردم که مانع از اتفاقی بشوم که بعدا مایه پشیمانی فریما یا مایا می شد .
درمانگر بلند شد و رو به روی فاتح ایستاد تاریخ می خواست دوباره رقم بخورد ، نمی خواستم ،من هر دو آن ها را دوست داشتم ، یکی همزادم بود و دیگری عشقم ، نمی خواستم آن ها همدیگر را بکشند ، کاش مایا درمانگر را کنترل می کرد و فریما را صدا می زد ولی می دانستم هر دو دشمن هم بودند و اکنون انگار همان میدان مبارزه ی بود که هر دو می خواستند ، مجیر درمانگر را پشتش برد و گفت :
ـ قبلش باید منو بکشی تا بهت اجازه بدم به عشقم صدمه بزنی !
فاتح لبخندی تمسخرآمیز زد و گفت :
ـ روح یه پری خاص برای من قدرت بیشتره ... خواهش تو قبول می کنم !
مجیر نگاهی بهم کرد و با سر اشاره داد ، به دستش خیره شدم که علامت جنگی ما گوانجی بود ، می گفت خنجر .
گیج نگاهش کردم ، نمی خواستم به فریما صدمه بزنم ، چشم غوره مجیر باعث شد سرم را تکان بدهم و با هرجان کندنی که بود بلند شدم و سر و پاایستادم ، هنوز نگاهم به مجیر بود که فاتح روحش را طلب کرد ، درمانگر چشم بست و من بدنم را سبک دیدم ، چشم که باز کردم وجود من و مایا یکی شده بود ، قدرت از دست رفتم برگشت و از پله ها بالا رفتم ، بااینکه می دانستم اکنون مثل روحم و فاتح موقع تغذیه هیچ چیزی را حس نمی کرد .
خنجر را برداشتم و چشمانم باز شدند ، به دستم و خنجر نگاه کردم ، درمانگر لبخندی بهم زد و من آرام به سمت فاتح رفتم ، دستم بالا بردم که مجیر افتاد و بدن انسانیش از دهان و بینیش خون خارج شد ، درمانگر وقتی حال جفتش را دید با خشم به فاتح نگاه کرد ، ماتم بـرده بود ، به جسم مجیر خیره بودم و نقشه ام را فراموش کردم .
درمانگر و فاتح درگیر شدند ، هر دو از زمین کنده شده بودند و نور طلای درمانگر و فاتح همدیگر را در بر گرفته بودند ، هر لحظه ممکن بود جسم و روح های انسانی نابود شود، و آن لحظه دنیا دوباره به مسیری پیش بینی نشده می رفت .
به خنجر دستم نگاه کردم ، من را ببخش عشقم چاره ی ندارم ، برای همه آرزو ها و رویاها ی هر دویمان باید بهت صدمه بزنم که فاتح دوباره ضعیف شود .
تغییر کردم و به پشت فاتح زدم ناله ی کرد و پخش زمین شد ، درمانگر هم به سمت مجیر رفت و سرش را روی زانوانش گذاشت ، مجیر به سختی چشم باز کرد و به درمانگر خیره شد و لبخند زد ، فریما در آغوشم بود ، صدای درمانگر نگاهم را برگرداند سمتش :
ـ برید بیرون !
ماتم بـرده بود که داد زد :
ـ بیرون !
فریما که بی هوش بود را روی دستام گذاشتم و سرم را تکان دادم و بیرون ظاهر شدیم ، صورتش را نوازش کردم :
ـ متاسفم ...متاسفم ...!
همان لحظه متوجه نوری شدم که تمام خانه و حیاط را در برگرفت و بخاطر تاریکی شاید همسایه ها هم متوجه شدند ، نور بروای چند دقیقه ماند و بعد دوباره ناپدید شد .
نگران مجیر بودم ، با اینکه ما دشمن های ذاتی بودیم ولی اکنون دیگر هیچ دشمنی نسبت به او حس نمی کردم ، نمی دانستم چرا ، حتی متوجه نمی شدم چرا درمانگر ما را بیرون گذاشت .
فریما ابروهایش چین خورد و من ترسیده به چهره اش خیره بودم ، شکل انسانیم شدم و دوباره ضعف بدنیم و خون به چهره ام برگشت .
ولی فریما بیدار نشد و من بیشتر ترسیدم ، صدای مایا را شنیدم که گفت :
ـ میکسا ...!
داخل شدم و به چهره اشکی مایا خیره بودم مجیر هنوز چشماش بسته بود و زخم هایش از بین نرفته بود :
ـ نمی تونم ... حسش نمی کنم ... حسش نمی کنم ... نباید می اومدیم ... نباید لجبازی می کردم ...!
فریما را روی مبل گذاشتم بالا سر مجیر رفتم ، مایا داشت از حال می رفت :
ـ متاسفم ... ازم دور شو !
سری تکان داد و دورتر رفت کنار فریما و صورتش را نوازش کرد ، به رگ پریش دستی کشیدم ، حسش نمی کردم ، دوباره و دوباره ، حتی خود واقعیم شدم .
اما چیزی را حس نمی کردم ، پری مجیر حس نمی شد ، نمی توانستم ناامید بشوم ، نمی توانستم ، مایا به جفتش احتیاج داشت و برای دوام دنیا و سیاه پوش نشدن درمانگر به او احتیاج داشت .
کلافه شده بودم و هر چه می دانستم روی مجیر امتحان کردم ولی روحش حس نمی شد .
خودم شدم و نا امید به مایا که با ناراحتی و اشک بهم خیره شده بود گفت :
ـ مج..مجیر ...مرده ... اون مرده ... من باعث مرگش شدم !
سرش را تکان داد ، نگران بلند شدم :
ـ لطفا این کار رو نکن ... فریما نمی خواست به مجیر صدمه بزنه ... اون روحش طلسمِ ... ما چاره ی که گفتی رو اجرا کردیم ...خواهش می کنم ...!
زانو زدم و با بغض نالیدم :
ـ این کار رو نکن ... نکن ... من به جفتم احتیاج دارم !
درمانگر جواب داد :
ـ منم به جفتم احتیاج داشتم !
لباسش تغیر کرد و سیاه شد ، اشکم در آمد وقتی فریما با حرکت دستش بالا رفت :
ـ این...!
مجیر سرفه ای کرد و من برگشتم سمتش، ناخواسته داد زدم :
ـ مجیر زنده ست ... اون زنده ست !
نگاه درمانگر به سمت ما چرخید و فریما آرام روی مبل قرار گرفت ، مجیر آرام چشمانش را باز کرد ، به نگاه آبیش خیره شدم و دستم را روی رگش گذاشتم ، متعجب به چشمای خمـار شده از دردش خیره بودم .
درمانگر با قدرتش پرتم کرد و بالا سر مجیر نشست و سرش را بغـ*ـل گرفت و زود از خودش دورش کرد و گفت :
ـ تو یه انسانی !
مجیر نگاهی به او کرد و گفت :
ـ می دونم !
درمانگر رو به مبل نگاهی کرد که مجیر بازویش را گرفت :
ـ من خودم روحم به اون دادم ... تا به تو صدمه نزنه !
مایا شد و به مجیر نگاه کرد :
ـ مجیر ...عزیزم ... چرا همچین کاری کردی !؟
مجیر لبخندی زد و گفت :
ـ من می دونستم که به زودی قلب و روحم و ازم می گیره ... درمانگر پیش بینی کرده بود ... مثل همیشه هم درست گفت !
مایا بغلش گرفت و گفت :
ـ همیشه خود خواه بودی ...چرا بخاطر قدرت من قدرت خودتو از بین بردی !
مجیر گفت :
ـ چون می خوام فانی بشم ... می خوام درد و صدمه رو حس کنم ... می خوام برای همیشه برای تو آهیر باشم ...نمی خوام دیگه مجیر باشم ... نمی خوام مجبورت کنم دردی رو تحمل کنی که دور از تحمل جسم تو !
هر دو هم دیگر را بغـ*ـل گرفته بودند ، سرم داشت گیج می رفت ، و پلک هام رو هم افتادند .
چشم که باز کردم در اتاق بودم و فریما لبی تخت دستم در دست گرفته و به خواب رفته بود .
لبخندی زدم و پشت دستش را بوسیدم ، که بیدار شد و به چهره ام خیره شد و اشک هایش باریدند .
لبخندی زدم :
ـ چی شده ... چرا باز مثل دختر بچه ها اشک هات روی گونه هاته !؟
نالید :
ـ متاسفم !
گونه اش را نوازش و اشک هایش را پاک کردم :
ـ نباش !
بغلم کرد .
***
به بچه چند ماهه تلکا نگاهی انداختم ، خونش آماده بود ، سرم را تکان دادم و به گهوره اش نزدیک شدم ، بی خیال همه چیز خواب بود ، خنجر را در آوردم و رگش را زدم ، چشماش گردش کردند ، ولی من می دانستم چطور بی حسش کنم .
خونش را در جام مخصوص گذاشتم و به زخمش نگاه کردم ، با این خون ریزی حتما می مرد ، چند قدم دور نشده بودم که برگشتم ، من قاتل یه بچه نبود م و نخواهم شد ، خون ریزیش را با قدرتم متوقف کردم و زخم را بستم ولی نمی خواستم جا زخمش خوب بشود .
قبل از بیداری مادرش باید می رفتم ، سیاهی و طلسم فتور را برداشتم و بیرون زدم .
فریما با استرس داشت قدم می زد ، با دیدنم به سمتم آمد :
ـ حالش خوب بود ... مشکلی بعدش پیش نمیاد ... نمیره !؟
جام را روی میز گذاشتم و شانه هایش را گرفتم :
ـ چیزی نمی شه ... نگران نباش هیچ اتفاقی قرار نیست بی افته ... هیچ اتفاق بدی !
لبخندم اندکی او را آرام کرد و روی صندلی نشست و من ورد را خواندم و نمادش بالا سرمان ظاهر شد :
ـ بنوشش !
به خون داخل جام خیره بود و چهره اش جمع شده بود :
ـ چشاتو ببند و سر بکش !
بهم نگاه کرد :
ـ قلبم آشوبه ... می ترسم !
نمی توانستم داخل دایره شوم ، ولی می توانستم به او دلداری بدم :
ـ نترس هیچ اتفاقی نمی افته ... تا دیر نشده ... وقت رو از دست ندادیم بنوشش !
ـ اگه شعله هم نابود بشه ...!؟
ـ من سلامتی فریما رو ترجیح می دم !
لبخندی زد و جام را بالا آورد و زمزمه کرد :
ـ من رو به خودم ببخش لطفا ... فقط طلسم فاتح رو بر دار !
خندم گرفته بود و به دیوار تکیه داده بودم ، درست اگر شعله هم می مرد من دیگر با فریما نمی توانستم با وجود واقعیم باشم ، ولی نمی خواستم دیگر هیچ وقت فاتح را ببینم ، هیچ وقت .
در همین فکر بودم که جام را از لب هایش جدا کرد و بهم نگاهی کرد و بعد اخمی کرد و دستش را روی شقیقه اش گذاشت و در کمتر از کسری از حال رفت و جام روی موزایک های آشپزخانه صدا داد ، نگاهی به طلسم بالا سرش کردم که می چرخید و رنگش عوض می شد و آخر سر تبدیل به آبی شد و کم کم محو شد و من به سمت فریما رفتم و لباس را باز کردم و به سـ*ـینه سفیدش نگاه کردم ، نمی توانستم مانع از خوشحالیم شوم .
نالیدم :
ـ حلقه جواب داد ... جواب داد فریمام ... جواب داد عشقم !
نشانم براق تر از همیشه شد و کنار رد سفیدش رنگ طلایی قرار گرفت و دوباره تبدیل به پوست انسانی فریما شد .
بلندش کردم و گذاشتم روی تختم ، پنجره را باز کردم و به شب و ماه خیره شدم ، لبخندم عمیق تر شد و چشم بستم و دوباره به آن دخترخوشگل و موسفید را به ذهنم آوردم .
آویر :
با حس بدی که در وجودم پچید از خواب بلند شدم ، ناآرامی عجیبی بود ، معلوم نبود درد یا تشویش ، فقط حس می کردم وجودم دارد بی تابی می کند .
به سمت اتاق دیانا رفتم و درش را باز کردم و دیدم که آرام عکس طراحی شدم را بغـ*ـل گرفته و خواب است .
ابروهایش چین خوردند که در را بستم و به سمت پذیرای رفتم و روی مبل نشستم و قلبم را لمس کردم ، به شدت می زد ، می دانستم قدرت هایم گرفته شده ولی وجودم هنوز پری بود ، این تپش تند انسانی چی می گفت .
***
با نور که به چشمم خورد بیدار شدم ، پتوی که رویم بود را برداشتم و به اطراف نگاه کردم ، صدای دیانا من را متوجه او کرد :
ـ صبح بخیر ... صبحونه آماده ست !
لبخندی بهم زد ولی من هنوز نگران حال و اوضاع دیشب بودم ، می دانستم چیزی شده ، یا خواهد شد و این من را نگران می کرد که ممکن است به دیانا صدمه ی وارد شود .
بلند شدم که صورتم بشورم که سرم گیج رفت به زور خودم را نگه داشتم و دستم روی چارچوب در گذاشتم :
ـ چی شد ... خوبی !؟
چشمام شده بودند گوره آتیش ، با داد زانو زدم و در خودم پچید م، صدایی دیانا در محور درم گم شد و من نفهمیدم دارد چکار می کند ، حالتم را شناختم ، داشتم تبدیل می شدم ، دردم لحظه به لحظه بیشتر از قبل می شد و من نعره می زدم .
بدنم شده بود گوره آتیش و جسم انسانیم داشت می سوخت و نور گمشده و اسیر پریم داشت از بدنم خارج می شد ، دستم روی چشمام گذاشتم .
تمام فکرم دیانا بود ، آرامش من تکرار اسم شیرینش بود .
از درد بی هوش شدم .
با صدای گریه از خواب پریدم ، دیانا بالا سرم بود و با دستمال خیس سعی می کرد تبم را پایین بیاورد ، وقتی متوجه چشمای بازم شد ، اشک هایش را پاک کرد و لبخند مرده ی زد ، لبخندی به نگرانیش زدم و او هم سرش را پایین گرفت و نتوانست مانع از هق هقش شود نالیدم :
[/HIDE-THANKS]
لبخندم کج شد و به او خیره شدم :
ـ زود قضاوت نکن ... من هیچ علاقه ای به عزیزات ندارم ... دشمنی من با توا !
نورم به سمتش رفت که مجیر پرید روش و به او خورد .
میکسا :
ناتوان بودیم ، همه ما درمقابل فاتح پوچ بودیم ، مایا نگاهی به مجیر کرد که به او لبخند می زد ، تمام تلاشم راکردم که مانع از اتفاقی بشوم که بعدا مایه پشیمانی فریما یا مایا می شد .
درمانگر بلند شد و رو به روی فاتح ایستاد تاریخ می خواست دوباره رقم بخورد ، نمی خواستم ،من هر دو آن ها را دوست داشتم ، یکی همزادم بود و دیگری عشقم ، نمی خواستم آن ها همدیگر را بکشند ، کاش مایا درمانگر را کنترل می کرد و فریما را صدا می زد ولی می دانستم هر دو دشمن هم بودند و اکنون انگار همان میدان مبارزه ی بود که هر دو می خواستند ، مجیر درمانگر را پشتش برد و گفت :
ـ قبلش باید منو بکشی تا بهت اجازه بدم به عشقم صدمه بزنی !
فاتح لبخندی تمسخرآمیز زد و گفت :
ـ روح یه پری خاص برای من قدرت بیشتره ... خواهش تو قبول می کنم !
مجیر نگاهی بهم کرد و با سر اشاره داد ، به دستش خیره شدم که علامت جنگی ما گوانجی بود ، می گفت خنجر .
گیج نگاهش کردم ، نمی خواستم به فریما صدمه بزنم ، چشم غوره مجیر باعث شد سرم را تکان بدهم و با هرجان کندنی که بود بلند شدم و سر و پاایستادم ، هنوز نگاهم به مجیر بود که فاتح روحش را طلب کرد ، درمانگر چشم بست و من بدنم را سبک دیدم ، چشم که باز کردم وجود من و مایا یکی شده بود ، قدرت از دست رفتم برگشت و از پله ها بالا رفتم ، بااینکه می دانستم اکنون مثل روحم و فاتح موقع تغذیه هیچ چیزی را حس نمی کرد .
خنجر را برداشتم و چشمانم باز شدند ، به دستم و خنجر نگاه کردم ، درمانگر لبخندی بهم زد و من آرام به سمت فاتح رفتم ، دستم بالا بردم که مجیر افتاد و بدن انسانیش از دهان و بینیش خون خارج شد ، درمانگر وقتی حال جفتش را دید با خشم به فاتح نگاه کرد ، ماتم بـرده بود ، به جسم مجیر خیره بودم و نقشه ام را فراموش کردم .
درمانگر و فاتح درگیر شدند ، هر دو از زمین کنده شده بودند و نور طلای درمانگر و فاتح همدیگر را در بر گرفته بودند ، هر لحظه ممکن بود جسم و روح های انسانی نابود شود، و آن لحظه دنیا دوباره به مسیری پیش بینی نشده می رفت .
به خنجر دستم نگاه کردم ، من را ببخش عشقم چاره ی ندارم ، برای همه آرزو ها و رویاها ی هر دویمان باید بهت صدمه بزنم که فاتح دوباره ضعیف شود .
تغییر کردم و به پشت فاتح زدم ناله ی کرد و پخش زمین شد ، درمانگر هم به سمت مجیر رفت و سرش را روی زانوانش گذاشت ، مجیر به سختی چشم باز کرد و به درمانگر خیره شد و لبخند زد ، فریما در آغوشم بود ، صدای درمانگر نگاهم را برگرداند سمتش :
ـ برید بیرون !
ماتم بـرده بود که داد زد :
ـ بیرون !
فریما که بی هوش بود را روی دستام گذاشتم و سرم را تکان دادم و بیرون ظاهر شدیم ، صورتش را نوازش کردم :
ـ متاسفم ...متاسفم ...!
همان لحظه متوجه نوری شدم که تمام خانه و حیاط را در برگرفت و بخاطر تاریکی شاید همسایه ها هم متوجه شدند ، نور بروای چند دقیقه ماند و بعد دوباره ناپدید شد .
نگران مجیر بودم ، با اینکه ما دشمن های ذاتی بودیم ولی اکنون دیگر هیچ دشمنی نسبت به او حس نمی کردم ، نمی دانستم چرا ، حتی متوجه نمی شدم چرا درمانگر ما را بیرون گذاشت .
فریما ابروهایش چین خورد و من ترسیده به چهره اش خیره بودم ، شکل انسانیم شدم و دوباره ضعف بدنیم و خون به چهره ام برگشت .
ولی فریما بیدار نشد و من بیشتر ترسیدم ، صدای مایا را شنیدم که گفت :
ـ میکسا ...!
داخل شدم و به چهره اشکی مایا خیره بودم مجیر هنوز چشماش بسته بود و زخم هایش از بین نرفته بود :
ـ نمی تونم ... حسش نمی کنم ... حسش نمی کنم ... نباید می اومدیم ... نباید لجبازی می کردم ...!
فریما را روی مبل گذاشتم بالا سر مجیر رفتم ، مایا داشت از حال می رفت :
ـ متاسفم ... ازم دور شو !
سری تکان داد و دورتر رفت کنار فریما و صورتش را نوازش کرد ، به رگ پریش دستی کشیدم ، حسش نمی کردم ، دوباره و دوباره ، حتی خود واقعیم شدم .
اما چیزی را حس نمی کردم ، پری مجیر حس نمی شد ، نمی توانستم ناامید بشوم ، نمی توانستم ، مایا به جفتش احتیاج داشت و برای دوام دنیا و سیاه پوش نشدن درمانگر به او احتیاج داشت .
کلافه شده بودم و هر چه می دانستم روی مجیر امتحان کردم ولی روحش حس نمی شد .
خودم شدم و نا امید به مایا که با ناراحتی و اشک بهم خیره شده بود گفت :
ـ مج..مجیر ...مرده ... اون مرده ... من باعث مرگش شدم !
سرش را تکان داد ، نگران بلند شدم :
ـ لطفا این کار رو نکن ... فریما نمی خواست به مجیر صدمه بزنه ... اون روحش طلسمِ ... ما چاره ی که گفتی رو اجرا کردیم ...خواهش می کنم ...!
زانو زدم و با بغض نالیدم :
ـ این کار رو نکن ... نکن ... من به جفتم احتیاج دارم !
درمانگر جواب داد :
ـ منم به جفتم احتیاج داشتم !
لباسش تغیر کرد و سیاه شد ، اشکم در آمد وقتی فریما با حرکت دستش بالا رفت :
ـ این...!
مجیر سرفه ای کرد و من برگشتم سمتش، ناخواسته داد زدم :
ـ مجیر زنده ست ... اون زنده ست !
نگاه درمانگر به سمت ما چرخید و فریما آرام روی مبل قرار گرفت ، مجیر آرام چشمانش را باز کرد ، به نگاه آبیش خیره شدم و دستم را روی رگش گذاشتم ، متعجب به چشمای خمـار شده از دردش خیره بودم .
درمانگر با قدرتش پرتم کرد و بالا سر مجیر نشست و سرش را بغـ*ـل گرفت و زود از خودش دورش کرد و گفت :
ـ تو یه انسانی !
مجیر نگاهی به او کرد و گفت :
ـ می دونم !
درمانگر رو به مبل نگاهی کرد که مجیر بازویش را گرفت :
ـ من خودم روحم به اون دادم ... تا به تو صدمه نزنه !
مایا شد و به مجیر نگاه کرد :
ـ مجیر ...عزیزم ... چرا همچین کاری کردی !؟
مجیر لبخندی زد و گفت :
ـ من می دونستم که به زودی قلب و روحم و ازم می گیره ... درمانگر پیش بینی کرده بود ... مثل همیشه هم درست گفت !
مایا بغلش گرفت و گفت :
ـ همیشه خود خواه بودی ...چرا بخاطر قدرت من قدرت خودتو از بین بردی !
مجیر گفت :
ـ چون می خوام فانی بشم ... می خوام درد و صدمه رو حس کنم ... می خوام برای همیشه برای تو آهیر باشم ...نمی خوام دیگه مجیر باشم ... نمی خوام مجبورت کنم دردی رو تحمل کنی که دور از تحمل جسم تو !
هر دو هم دیگر را بغـ*ـل گرفته بودند ، سرم داشت گیج می رفت ، و پلک هام رو هم افتادند .
چشم که باز کردم در اتاق بودم و فریما لبی تخت دستم در دست گرفته و به خواب رفته بود .
لبخندی زدم و پشت دستش را بوسیدم ، که بیدار شد و به چهره ام خیره شد و اشک هایش باریدند .
لبخندی زدم :
ـ چی شده ... چرا باز مثل دختر بچه ها اشک هات روی گونه هاته !؟
نالید :
ـ متاسفم !
گونه اش را نوازش و اشک هایش را پاک کردم :
ـ نباش !
بغلم کرد .
***
به بچه چند ماهه تلکا نگاهی انداختم ، خونش آماده بود ، سرم را تکان دادم و به گهوره اش نزدیک شدم ، بی خیال همه چیز خواب بود ، خنجر را در آوردم و رگش را زدم ، چشماش گردش کردند ، ولی من می دانستم چطور بی حسش کنم .
خونش را در جام مخصوص گذاشتم و به زخمش نگاه کردم ، با این خون ریزی حتما می مرد ، چند قدم دور نشده بودم که برگشتم ، من قاتل یه بچه نبود م و نخواهم شد ، خون ریزیش را با قدرتم متوقف کردم و زخم را بستم ولی نمی خواستم جا زخمش خوب بشود .
قبل از بیداری مادرش باید می رفتم ، سیاهی و طلسم فتور را برداشتم و بیرون زدم .
فریما با استرس داشت قدم می زد ، با دیدنم به سمتم آمد :
ـ حالش خوب بود ... مشکلی بعدش پیش نمیاد ... نمیره !؟
جام را روی میز گذاشتم و شانه هایش را گرفتم :
ـ چیزی نمی شه ... نگران نباش هیچ اتفاقی قرار نیست بی افته ... هیچ اتفاق بدی !
لبخندم اندکی او را آرام کرد و روی صندلی نشست و من ورد را خواندم و نمادش بالا سرمان ظاهر شد :
ـ بنوشش !
به خون داخل جام خیره بود و چهره اش جمع شده بود :
ـ چشاتو ببند و سر بکش !
بهم نگاه کرد :
ـ قلبم آشوبه ... می ترسم !
نمی توانستم داخل دایره شوم ، ولی می توانستم به او دلداری بدم :
ـ نترس هیچ اتفاقی نمی افته ... تا دیر نشده ... وقت رو از دست ندادیم بنوشش !
ـ اگه شعله هم نابود بشه ...!؟
ـ من سلامتی فریما رو ترجیح می دم !
لبخندی زد و جام را بالا آورد و زمزمه کرد :
ـ من رو به خودم ببخش لطفا ... فقط طلسم فاتح رو بر دار !
خندم گرفته بود و به دیوار تکیه داده بودم ، درست اگر شعله هم می مرد من دیگر با فریما نمی توانستم با وجود واقعیم باشم ، ولی نمی خواستم دیگر هیچ وقت فاتح را ببینم ، هیچ وقت .
در همین فکر بودم که جام را از لب هایش جدا کرد و بهم نگاهی کرد و بعد اخمی کرد و دستش را روی شقیقه اش گذاشت و در کمتر از کسری از حال رفت و جام روی موزایک های آشپزخانه صدا داد ، نگاهی به طلسم بالا سرش کردم که می چرخید و رنگش عوض می شد و آخر سر تبدیل به آبی شد و کم کم محو شد و من به سمت فریما رفتم و لباس را باز کردم و به سـ*ـینه سفیدش نگاه کردم ، نمی توانستم مانع از خوشحالیم شوم .
نالیدم :
ـ حلقه جواب داد ... جواب داد فریمام ... جواب داد عشقم !
نشانم براق تر از همیشه شد و کنار رد سفیدش رنگ طلایی قرار گرفت و دوباره تبدیل به پوست انسانی فریما شد .
بلندش کردم و گذاشتم روی تختم ، پنجره را باز کردم و به شب و ماه خیره شدم ، لبخندم عمیق تر شد و چشم بستم و دوباره به آن دخترخوشگل و موسفید را به ذهنم آوردم .
آویر :
با حس بدی که در وجودم پچید از خواب بلند شدم ، ناآرامی عجیبی بود ، معلوم نبود درد یا تشویش ، فقط حس می کردم وجودم دارد بی تابی می کند .
به سمت اتاق دیانا رفتم و درش را باز کردم و دیدم که آرام عکس طراحی شدم را بغـ*ـل گرفته و خواب است .
ابروهایش چین خوردند که در را بستم و به سمت پذیرای رفتم و روی مبل نشستم و قلبم را لمس کردم ، به شدت می زد ، می دانستم قدرت هایم گرفته شده ولی وجودم هنوز پری بود ، این تپش تند انسانی چی می گفت .
***
با نور که به چشمم خورد بیدار شدم ، پتوی که رویم بود را برداشتم و به اطراف نگاه کردم ، صدای دیانا من را متوجه او کرد :
ـ صبح بخیر ... صبحونه آماده ست !
لبخندی بهم زد ولی من هنوز نگران حال و اوضاع دیشب بودم ، می دانستم چیزی شده ، یا خواهد شد و این من را نگران می کرد که ممکن است به دیانا صدمه ی وارد شود .
بلند شدم که صورتم بشورم که سرم گیج رفت به زور خودم را نگه داشتم و دستم روی چارچوب در گذاشتم :
ـ چی شد ... خوبی !؟
چشمام شده بودند گوره آتیش ، با داد زانو زدم و در خودم پچید م، صدایی دیانا در محور درم گم شد و من نفهمیدم دارد چکار می کند ، حالتم را شناختم ، داشتم تبدیل می شدم ، دردم لحظه به لحظه بیشتر از قبل می شد و من نعره می زدم .
بدنم شده بود گوره آتیش و جسم انسانیم داشت می سوخت و نور گمشده و اسیر پریم داشت از بدنم خارج می شد ، دستم روی چشمام گذاشتم .
تمام فکرم دیانا بود ، آرامش من تکرار اسم شیرینش بود .
از درد بی هوش شدم .
با صدای گریه از خواب پریدم ، دیانا بالا سرم بود و با دستمال خیس سعی می کرد تبم را پایین بیاورد ، وقتی متوجه چشمای بازم شد ، اشک هایش را پاک کرد و لبخند مرده ی زد ، لبخندی به نگرانیش زدم و او هم سرش را پایین گرفت و نتوانست مانع از هق هقش شود نالیدم :
[/HIDE-THANKS]