کامل شده رمان پژواک سیاه(جلد دوم انجمن شب) | parya***1368کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

parya***1368

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/30
ارسالی ها
342
امتیاز واکنش
4,814
امتیاز
493
محل سکونت
یه جای خاص
[HIDE-THANKS]
لبخندم کج شد و به او خیره شدم :
ـ زود قضاوت نکن ... من هیچ علاقه ای به عزیزات ندارم ... دشمنی من با توا !
نورم به سمتش رفت که مجیر پرید روش و به او خورد .
میکسا :
ناتوان بودیم ، همه ما درمقابل فاتح پوچ بودیم ، مایا نگاهی به مجیر کرد که به او لبخند می زد ، تمام تلاشم راکردم که مانع از اتفاقی بشوم که بعدا مایه پشیمانی فریما یا مایا می شد .
درمانگر بلند شد و رو به روی فاتح ایستاد تاریخ می خواست دوباره رقم بخورد ، نمی خواستم ،من هر دو آن ها را دوست داشتم ، یکی همزادم بود و دیگری عشقم ، نمی خواستم آن ها همدیگر را بکشند ، کاش مایا درمانگر را کنترل می کرد و فریما را صدا می زد ولی می دانستم هر دو دشمن هم بودند و اکنون انگار همان میدان مبارزه ی بود که هر دو می خواستند ، مجیر درمانگر را پشتش برد و گفت :
ـ قبلش باید منو بکشی تا بهت اجازه بدم به عشقم صدمه بزنی !
فاتح لبخندی تمسخرآمیز زد و گفت :
ـ روح یه پری خاص برای من قدرت بیشتره ... خواهش تو قبول می کنم !
مجیر نگاهی بهم کرد و با سر اشاره داد ، به دستش خیره شدم که علامت جنگی ما گوانجی بود ، می گفت خنجر .
گیج نگاهش کردم ، نمی خواستم به فریما صدمه بزنم ، چشم غوره مجیر باعث شد سرم را تکان بدهم و با هرجان کندنی که بود بلند شدم و سر و پاایستادم ، هنوز نگاهم به مجیر بود که فاتح روحش را طلب کرد ، درمانگر چشم بست و من بدنم را سبک دیدم ، چشم که باز کردم وجود من و مایا یکی شده بود ، قدرت از دست رفتم برگشت و از پله ها بالا رفتم ، بااینکه می دانستم اکنون مثل روحم و فاتح موقع تغذیه هیچ چیزی را حس نمی کرد .
خنجر را برداشتم و چشمانم باز شدند ، به دستم و خنجر نگاه کردم ، درمانگر لبخندی بهم زد و من آرام به سمت فاتح رفتم ، دستم بالا بردم که مجیر افتاد و بدن انسانیش از دهان و بینیش خون خارج شد ، درمانگر وقتی حال جفتش را دید با خشم به فاتح نگاه کرد ، ماتم بـرده بود ، به جسم مجیر خیره بودم و نقشه ام را فراموش کردم .
درمانگر و فاتح درگیر شدند ، هر دو از زمین کنده شده بودند و نور طلای درمانگر و فاتح همدیگر را در بر گرفته بودند ، هر لحظه ممکن بود جسم و روح های انسانی نابود شود، و آن لحظه دنیا دوباره به مسیری پیش بینی نشده می رفت .
به خنجر دستم نگاه کردم ، من را ببخش عشقم چاره ی ندارم ، برای همه آرزو ها و رویاها ی هر دویمان باید بهت صدمه بزنم که فاتح دوباره ضعیف شود .
تغییر کردم و به پشت فاتح زدم ناله ی کرد و پخش زمین شد ، درمانگر هم به سمت مجیر رفت و سرش را روی زانوانش گذاشت ، مجیر به سختی چشم باز کرد و به درمانگر خیره شد و لبخند زد ، فریما در آغوشم بود ، صدای درمانگر نگاهم را برگرداند سمتش :
ـ برید بیرون !
ماتم بـرده بود که داد زد :
ـ بیرون !
فریما که بی هوش بود را روی دستام گذاشتم و سرم را تکان دادم و بیرون ظاهر شدیم ، صورتش را نوازش کردم :
ـ متاسفم ...متاسفم ...!
همان لحظه متوجه نوری شدم که تمام خانه و حیاط را در برگرفت و بخاطر تاریکی شاید همسایه ها هم متوجه شدند ، نور بروای چند دقیقه ماند و بعد دوباره ناپدید شد .
نگران مجیر بودم ، با اینکه ما دشمن های ذاتی بودیم ولی اکنون دیگر هیچ دشمنی نسبت به او حس نمی کردم ، نمی دانستم چرا ، حتی متوجه نمی شدم چرا درمانگر ما را بیرون گذاشت .
فریما ابروهایش چین خورد و من ترسیده به چهره اش خیره بودم ، شکل انسانیم شدم و دوباره ضعف بدنیم و خون به چهره ام برگشت .
ولی فریما بیدار نشد و من بیشتر ترسیدم ، صدای مایا را شنیدم که گفت :
ـ میکسا ...!
داخل شدم و به چهره اشکی مایا خیره بودم مجیر هنوز چشماش بسته بود و زخم هایش از بین نرفته بود :
ـ نمی تونم ... حسش نمی کنم ... حسش نمی کنم ... نباید می اومدیم ... نباید لجبازی می کردم ...!
فریما را روی مبل گذاشتم بالا سر مجیر رفتم ، مایا داشت از حال می رفت :
ـ متاسفم ... ازم دور شو !
سری تکان داد و دورتر رفت کنار فریما و صورتش را نوازش کرد ، به رگ پریش دستی کشیدم ، حسش نمی کردم ، دوباره و دوباره ، حتی خود واقعیم شدم .
اما چیزی را حس نمی کردم ، پری مجیر حس نمی شد ، نمی توانستم ناامید بشوم ، نمی توانستم ، مایا به جفتش احتیاج داشت و برای دوام دنیا و سیاه پوش نشدن درمانگر به او احتیاج داشت .
کلافه شده بودم و هر چه می دانستم روی مجیر امتحان کردم ولی روحش حس نمی شد .
خودم شدم و نا امید به مایا که با ناراحتی و اشک بهم خیره شده بود گفت :
ـ مج..مجیر ...مرده ... اون مرده ... من باعث مرگش شدم !
سرش را تکان داد ، نگران بلند شدم :
ـ لطفا این کار رو نکن ... فریما نمی خواست به مجیر صدمه بزنه ... اون روحش طلسمِ ... ما چاره ی که گفتی رو اجرا کردیم ...خواهش می کنم ...!
زانو زدم و با بغض نالیدم :
ـ این کار رو نکن ... نکن ... من به جفتم احتیاج دارم !
درمانگر جواب داد :
ـ منم به جفتم احتیاج داشتم !
لباسش تغیر کرد و سیاه شد ، اشکم در آمد وقتی فریما با حرکت دستش بالا رفت :
ـ این...!
مجیر سرفه ای کرد و من برگشتم سمتش، ناخواسته داد زدم :
ـ مجیر زنده ست ... اون زنده ست !
نگاه درمانگر به سمت ما چرخید و فریما آرام روی مبل قرار گرفت ، مجیر آرام چشمانش را باز کرد ، به نگاه آبیش خیره شدم و دستم را روی رگش گذاشتم ، متعجب به چشمای خمـار شده از دردش خیره بودم .
درمانگر با قدرتش پرتم کرد و بالا سر مجیر نشست و سرش را بغـ*ـل گرفت و زود از خودش دورش کرد و گفت :
ـ تو یه انسانی !
مجیر نگاهی به او کرد و گفت :
ـ می دونم !
درمانگر رو به مبل نگاهی کرد که مجیر بازویش را گرفت :
ـ من خودم روحم به اون دادم ... تا به تو صدمه نزنه !
مایا شد و به مجیر نگاه کرد :
ـ مجیر ...عزیزم ... چرا همچین کاری کردی !؟
مجیر لبخندی زد و گفت :
ـ من می دونستم که به زودی قلب و روحم و ازم می گیره ... درمانگر پیش بینی کرده بود ... مثل همیشه هم درست گفت !
مایا بغلش گرفت و گفت :
ـ همیشه خود خواه بودی ...چرا بخاطر قدرت من قدرت خودتو از بین بردی !
مجیر گفت :
ـ چون می خوام فانی بشم ... می خوام درد و صدمه رو حس کنم ... می خوام برای همیشه برای تو آهیر باشم ...نمی خوام دیگه مجیر باشم ... نمی خوام مجبورت کنم دردی رو تحمل کنی که دور از تحمل جسم تو !
هر دو هم دیگر را بغـ*ـل گرفته بودند ، سرم داشت گیج می رفت ، و پلک هام رو هم افتادند .
چشم که باز کردم در اتاق بودم و فریما لبی تخت دستم در دست گرفته و به خواب رفته بود .
لبخندی زدم و پشت دستش را بوسیدم ، که بیدار شد و به چهره ام خیره شد و اشک هایش باریدند .
لبخندی زدم :
ـ چی شده ... چرا باز مثل دختر بچه ها اشک هات روی گونه هاته !؟
نالید :
ـ متاسفم !
گونه اش را نوازش و اشک هایش را پاک کردم :
ـ نباش !
بغلم کرد .
***
به بچه چند ماهه تلکا نگاهی انداختم ، خونش آماده بود ، سرم را تکان دادم و به گهوره اش نزدیک شدم ، بی خیال همه چیز خواب بود ، خنجر را در آوردم و رگش را زدم ، چشماش گردش کردند ، ولی من می دانستم چطور بی حسش کنم .
خونش را در جام مخصوص گذاشتم و به زخمش نگاه کردم ، با این خون ریزی حتما می مرد ، چند قدم دور نشده بودم که برگشتم ، من قاتل یه بچه نبود م و نخواهم شد ، خون ریزیش را با قدرتم متوقف کردم و زخم را بستم ولی نمی خواستم جا زخمش خوب بشود .
قبل از بیداری مادرش باید می رفتم ، سیاهی و طلسم فتور را برداشتم و بیرون زدم .
فریما با استرس داشت قدم می زد ، با دیدنم به سمتم آمد :
ـ حالش خوب بود ... مشکلی بعدش پیش نمیاد ... نمیره !؟
جام را روی میز گذاشتم و شانه هایش را گرفتم :
ـ چیزی نمی شه ... نگران نباش هیچ اتفاقی قرار نیست بی افته ... هیچ اتفاق بدی !
لبخندم اندکی او را آرام کرد و روی صندلی نشست و من ورد را خواندم و نمادش بالا سرمان ظاهر شد :
ـ بنوشش !
به خون داخل جام خیره بود و چهره اش جمع شده بود :
ـ چشاتو ببند و سر بکش !
بهم نگاه کرد :
ـ قلبم آشوبه ... می ترسم !
نمی توانستم داخل دایره شوم ، ولی می توانستم به او دلداری بدم :
ـ نترس هیچ اتفاقی نمی افته ... تا دیر نشده ... وقت رو از دست ندادیم بنوشش !
ـ اگه شعله هم نابود بشه ...!؟
ـ من سلامتی فریما رو ترجیح می دم !
لبخندی زد و جام را بالا آورد و زمزمه کرد :
ـ من رو به خودم ببخش لطفا ... فقط طلسم فاتح رو بر دار !
خندم گرفته بود و به دیوار تکیه داده بودم ، درست اگر شعله هم می مرد من دیگر با فریما نمی توانستم با وجود واقعیم باشم ، ولی نمی خواستم دیگر هیچ وقت فاتح را ببینم ، هیچ وقت .
در همین فکر بودم که جام را از لب هایش جدا کرد و بهم نگاهی کرد و بعد اخمی کرد و دستش را روی شقیقه اش گذاشت و در کمتر از کسری از حال رفت و جام روی موزایک های آشپزخانه صدا داد ، نگاهی به طلسم بالا سرش کردم که می چرخید و رنگش عوض می شد و آخر سر تبدیل به آبی شد و کم کم محو شد و من به سمت فریما رفتم و لباس را باز کردم و به سـ*ـینه سفیدش نگاه کردم ، نمی توانستم مانع از خوشحالیم شوم .
نالیدم :
ـ حلقه جواب داد ... جواب داد فریمام ... جواب داد عشقم !
نشانم براق تر از همیشه شد و کنار رد سفیدش رنگ طلایی قرار گرفت و دوباره تبدیل به پوست انسانی فریما شد .
بلندش کردم و گذاشتم روی تختم ، پنجره را باز کردم و به شب و ماه خیره شدم ، لبخندم عمیق تر شد و چشم بستم و دوباره به آن دخترخوشگل و موسفید را به ذهنم آوردم .
آویر :
با حس بدی که در وجودم پچید از خواب بلند شدم ، ناآرامی عجیبی بود ، معلوم نبود درد یا تشویش ، فقط حس می کردم وجودم دارد بی تابی می کند .
به سمت اتاق دیانا رفتم و درش را باز کردم و دیدم که آرام عکس طراحی شدم را بغـ*ـل گرفته و خواب است .
ابروهایش چین خوردند که در را بستم و به سمت پذیرای رفتم و روی مبل نشستم و قلبم را لمس کردم ، به شدت می زد ، می دانستم قدرت هایم گرفته شده ولی وجودم هنوز پری بود ، این تپش تند انسانی چی می گفت .
***
با نور که به چشمم خورد بیدار شدم ، پتوی که رویم بود را برداشتم و به اطراف نگاه کردم ، صدای دیانا من را متوجه او کرد :
ـ صبح بخیر ... صبحونه آماده ست !
لبخندی بهم زد ولی من هنوز نگران حال و اوضاع دیشب بودم ، می دانستم چیزی شده ، یا خواهد شد و این من را نگران می کرد که ممکن است به دیانا صدمه ی وارد شود .
بلند شدم که صورتم بشورم که سرم گیج رفت به زور خودم را نگه داشتم و دستم روی چارچوب در گذاشتم :
ـ چی شد ... خوبی !؟
چشمام شده بودند گوره آتیش ، با داد زانو زدم و در خودم پچید م، صدایی دیانا در محور درم گم شد و من نفهمیدم دارد چکار می کند ، حالتم را شناختم ، داشتم تبدیل می شدم ، دردم لحظه به لحظه بیشتر از قبل می شد و من نعره می زدم .
بدنم شده بود گوره آتیش و جسم انسانیم داشت می سوخت و نور گمشده و اسیر پریم داشت از بدنم خارج می شد ، دستم روی چشمام گذاشتم .
تمام فکرم دیانا بود ، آرامش من تکرار اسم شیرینش بود .
از درد بی هوش شدم .
با صدای گریه از خواب پریدم ، دیانا بالا سرم بود و با دستمال خیس سعی می کرد تبم را پایین بیاورد ، وقتی متوجه چشمای بازم شد ، اشک هایش را پاک کرد و لبخند مرده ی زد ، لبخندی به نگرانیش زدم و او هم سرش را پایین گرفت و نتوانست مانع از هق هقش شود نالیدم :

[/HIDE-THANKS]
 
  • پیشنهادات
  • parya***1368

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/30
    ارسالی ها
    342
    امتیاز واکنش
    4,814
    امتیاز
    493
    محل سکونت
    یه جای خاص
    [HIDE-THANKS]

    ـ من خوبم ... خوبم دیانا ... تا تو پیشم باشی من بهترین حال دنیا رو دارم !
    گیج و متعجب به چهره ام زل زده بود و کم کم میان اشک هایش لبخندی زد و با سکسه گفت :
    ـ تبت خیلی بالاست ... مثل کوره داغی ... ترسیدم دکتر خبر کنم ...ولی الان که به هوش اومدی بهتر دکتر بیاد !
    سرم را به سمت مخالفش گرداندم و به او دستور دادم :
    ـ توی او ن کشو ...یه چیزی گذاشتم بیارش !
    سری تکان داد و بلند شد و در کشو را باز کرد و خنجر را بیرون کشید :
    ـ اینو می گی ...!!؟
    لبخندی زدم سرم برای تایید تکان دادم ، بدون هیچ مخالفتی او را آورد و به دستم داد :
    ـ می تونی بری بیرون ...!
    بانگرانی بهم خیره شد :
    ـ نگران نباش کاری نمی کنم که پشیمون از دوست داشتنم بشی !
    با تردید بلند شد و رفت ، در که بسته شد با هر زور و زحمتی که بود نشستم و دستم را بریدم ، دردش فکم را منقبض کرد ، تمام تلاشم را کردم که صدایی دادم بیرون نرود و دیانا دوباره داخل نشود .
    متوجه نمی شدم ، چه مرگم شده بود ، خون انسانیم را پاک کردم ، که متوجه حضور دامر شدم :
    ـ دامر !؟
    ظاهر شد و من غمگین نگاهش کردم :
    ـ چی شده ... فکر کردم دارم تبدیل می شم !؟
    لبی تختم نشست و دستم راگرفت و چشماش تیره شدند :
    ـ چی شده ... چرا اخم کردی !؟
    ساکت نگاهم می کرد و همان لحظه خونم با رد سورمه ای رنگی که درخشش خاصی داشت یکی شد و خون طلایی خودم برق زد و رنگش با سورمه ای یکی شد و کم کم رنگ طلایی خونم ناپدید شد . فقط سورمه ای رنگ شد و جای زخم را بست .
    هر دو متوجه نشدیم ولی دامر زودتر از من دلیل را گفت :
    ـ تو طلسم خاصیت داری ... زودتر از چیزی که فکر می کردیم بهت رسیده ...!
    ـ یعنی من دیگه طلسم هیپرت و ندارم ...ولی چشمام هنوز قرمزئه !؟
    دامر نگاهش را ازم گرفت و گفت :
    ـ ترجیحی می دهم خودش بهت بگه !
    ـ چی رو ... کی !؟
    بلند شد :
    ـ من نمی تونم بگم ... تو رو خدا اصرار نکن ... بزار خودش بیاد و بهت بگه ... من نمی تونم !
    گیج بودم و به جای زخم و پوستم خیره شدم :
    ـ حتما اتفاق بدی سرم اومده ... واسه همین بهم نمی گی !
    لبخندی زد و گفت :
    ـ هم خوبه وهم بده ... من برم ... نگرانت شدم که حست نکردم !
    می دانستم نمی توانم از دامر چیزی بفهمم برای همین سرم را تکان دادم و اوهم رفت .
    به خنجرم خیره بودم ، فکر کردم اسارتم تمام شده و می توانم دیگر به عشقم برسم و باهش پرواز کنم و بروم سرزمین خودم .
    ولی این طوری نبود ، من هنوز طلسم هیپرت را داشتم ، آهی کشیدم و سرم را روی بالش گذاشتم و به سقف خیره شدم .
    ***
    ثریا :
    در حالی که این چند روز را در خیمگاهی بسیار با شکوه بودیم ولی نگران بودم ، هنوز حرف های هیربد برایم گنگ بودند .
    اینکه من ساحره ام ولی من همچین حسی نداشتم ، هیربد داخل شد و من هنوز ماتم زده به افکارم بیشتر اهمیت دادم تا هیربد .
    شانه هام را گرفت که دوباره حس بد درونم نمایان شد و عقب رفتم .
    هیربد با تعجب گفت :
    ـ ثریا تو همسر منی !
    نالیدم :
    ـ ولی من این حس و ندارم ... نمی تونم ...هیربد ...مغزم هنگ کرده !
    نزدیک تر شد و گفت :
    ـ چون داری با روح و عقل ناقص انسانیت فکر می کنی ... یکم به روحت فکر کن می فهمی ... روح تو من و می شناسه ... همان طور که من حست می کنم ...تو هم می تونی من و روحم رو حس کنی !
    روی تخت نشستم و پاهایم را بغـ*ـل کردم :
    ـ من به اینجا تعلق ندارم ... می خوام برم خونه ام ... می ترسم !
    هیربد کنارم نشست و دست های سرد شدم را در دست گرفت و گفت :
    ـ تو متعلق به اینجای ... جفت منی ... زندگی و مرگ منی ... رفتن به زمین چه سودی برات داره وقتی روحت دنبال من می گرده و پیداش نکنه ... ثریا عزیزم من این حس و تجربه کردم ...می دونم چه حس لعنتی ـه ... نمی ذارم تنها کسم همچین حس لعنتی را تجربه کنه !
    اشک هام روی گونه هام آمدند ، دل آشوب بودم و نمی دانستم چرا حرف های هیربد حس من را بیدار نمی کرد ، چرا اینقدر ضعیف و سست شدم .
    بغلم کرد و من در آغوشش با صدا گریه کردم ، زمزمه مانند گفت :
    ـ برای فهمیدن حست باید بزاری پیوندم و ثمره بده ... من این چند روز بهت وقت دادم ... ولی دیگه نمی خوام اذیت بشی !
    تا خواستم حرف هایش را متوجه بشم ؛به چشمام خیره شد و سرش را تکان داد ، دیگر از این چهره و نگاه مخوف نمی ترسیدم ، دستم بالا برد و داخل موهایش گذاشت ، شاخ هایش را حس کردم که لبخند زد :
    ـ هـ*ـوس بازی داری ... !؟
    لبخند بی جانی زدم :
    ـ حالم دست خودم نیست ... نمی خوام اذیتت کنم ... ولی من آمادگیش و ندارم !
    تا خواستم بلند شوم گفت :
    ـ آماده ات می کنم !
    ***
    هیربد در چشمام خیره شد و لبخندی زد :
    ـ خوبه داری بزرگ می شی ... !
    لبخندی زدم و چشمام بستم ، گلوم خشک شده بود و بدنم سفت و دردناک شده بود و اخم جمع شد :
    ـ حالم بده !
    موهام و نوازش کرد و گفت :
    ـ می دونم !
    بخاری به صورتم خورد و من به خواب رفتم .
    با صدای بیدار شدم :
    ـ سرورم ... ناتالی داره میاد ... متوجه پیوند شما و جفتون شده ... برای رو به رو شدن بسیار زوده ... ساحره جوان هنوز ضعیفه !
    برنگشتم جانب صدا و دستی به بدن کشیدم و بیشتر در ملافی نقره ی از حریر فرو رفتم و منتظر شدم آن شخص اضافه برود .
    هیربد گفت :
    ـ باشه مرخصی !
    هیربد به سمتم آمد و من را به سمت خودش کشید ، برگشتم سمتش و به چهره اش خیره شدم :
    ـ چی شده ... !؟
    دستی به لب هام کشید و گفت :
    ـ حیف ...باید بریم !
    لبخندی زدم و بلند شدم :
    ـ جونت درخطره !؟
    سرش را تکان داد و شاهد لباس پوشیدنم شد خندید و گفت :
    ـ فکر کن با این لباس بتونی فرار کنی !
    به لباسم که دامن بلند و پرنس مانندی داشت نگاه کردم و گفتم :
    ـ خب چکار کنم... لباس دیگری ندارم !؟
    بلند شد و دستش تکان داد :
    ـ این بهتره !
    با چشمای گشاد به تاپ و دامن کوتاه ام نگاهی کردم و گفت :
    ـ ببخشید یادم رفت شوهر من یه شیطونه ... غیرت مرت هم یوخت !
    لبخندی زد و گفت :
    ـ غیرت برای چی ... وقتی می دونم و همه می دون تو جفت منی ... کسی نمی تونه بهت نزدیک بشه !
    ـ جواب بسیار دندان شکنی بود ... یادم باشه !
    دستم راگرفت و از خیمه بیرون رفتیم هر دو سوار اسب سیاه رنگی شدیم و در آسمان پرواز کردیم :
    ـ الان قرار کجا بریم !؟
    ـ قصرم !
    ـ قصرت کجاست !؟
    لبخندی زد و گفت :
    ـ صبر کنی می فهمی !
    لب هام جمع کردم و منتظر شدم ببینم کجا می ریم .
    وقتی اسب در باغی نشست ، هیربد دستم را گرفت و پایین پریدم ، نفسم گرم شده بودند ، نمی دانستم چرا ، به دست هیربد نگاه کردم که داغ داغ بودند .
    ـ تو هم حس گرما می کنی ... درسته !
    لبخندی زد گفت :
    ـ آره آخه ما ممنوع الورودیم !
    قبل از سوالی به سمتی که رفت کشیده شدم و زبانم ناخواسته قفل شد ، از دری رد شدیم ، سربازها به او تعظیم می کردند ، واقعا داریم می ریم قصری که اکنون متعلق به آن دخترک بود که دیدم مادر و پدرش را کشت و به هیربد گفت منتظر انتقامش می ماند .
    مستقیم می رفت سمت مکان ممنوعه؛ چهره عصبی و جدی تر از همیشه بود و من ناخواسته سکوت کرده بودم .
    دم در سرباز تعظیم کرد و گفت :
    ـ زنده باشید سرورم ... همه ما وفا دار شما و ملکه هستیم ... مردم می خواند شما به تخت بنشینید تا یه ناجی !
    هیربد نگاهی بهم کرد و گفت :
    ـ ناتالی کجاست !؟
    سرباز کنار رفت و در باز شد ، به بازوی هیربد چسبیدم ، با لبخند نگاهی بهم کرد و من هم با لبخند خواستم نفهمد چه ترسی به جانم افتاده است .
    هیربد قدم روی فرش قرمز گذاشت و دور و بر ما انگا از طلا ساخته شده بود ، به تخت رسیدم که دو ردیف پله می خورد و تقریبا جایگاه پادشاه و یا ملکه بالا ترین قسمت آن محل قرار داشت ، وقتی نگاه کردم همان دختر و با مردی بسیار زیبای دیدم فهمیدم اوهم باید جفتش باشد .
    ناتالی با خنده گفت :
    ـ خوشحالم برادرم ( خاندانی ) جفتش رو پیدا کرده ... ولی هنوز زود نبود که به من نشونش دادی ...!؟
    هیربد پهلویم گرفت و به خودش نزدیک کرد :
    ـ نمی تونی حتی موهاش و بهم بزنی !
    ناتالی مثل جرقه به سمتمان آمد و من بیشتر در آغـ*ـوش هیربد قرار گرفتم :
    ـ شنیدم یه ساحره آسمونی رو پیدا کردی ... اما نمی دونستم که اینقدر زمینی شده ... تو با این من می ترسونی ... قبلا باهوش تر بودی !
    صدای هیربد در مغزم پخش شد " هر کاری کردم بدون خیلی دوست دارم حتی بیشتر از جونم "
    خیره به او نگاه کردم که لبخند کجی زد و گفت :
    ـ من می دونم ناتالی ترسیده ... بوش و حس می کنم ...!
    با حرکت دست ناتالی از هم جدا شدیم و هیربد پرت شد :
    ـ من از یه ساحره بترسم ... یه ساحره ... مضحک ترین حرف عمرم رو شنیدم !
    خیره به هیربد بودم که تلاش کرد بلند شود که همان لحظه آن مرد روی سـ*ـینه اش قرار گرفت و موهایش را کشید ، دلم داشت از جا کنده می شد ، از این ضعف و ناتوانیم واقعا عصبی شده بودم .
    ـ نمی خواهی کمکش کنی ... چه همسر بی احساسی !
    با چشمای نم دار به او خیره بودم گفت :
    ـ پس هر چه شنیدم ازت فقط نقشه این شیطان زاده بود ... تو حتی نشون ساحره نداری ... !
    رو به سرباز هایش کرد و گفت :
    ـ هر دو حبس بشند و زیر بدترین شکنجه ها بمیرن!
    ـ ولش کن !
    وجودم داغ کرده بود ، نمی دانستم چم شد وقتی آن مرد خواست به هیربد را با زنجیر ببندد ، انگار نیروی از بدنم خارج شد که من هیچ کنترلی رویش نداشتم .

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    parya***1368

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/30
    ارسالی ها
    342
    امتیاز واکنش
    4,814
    امتیاز
    493
    محل سکونت
    یه جای خاص
    [HIDE-THANKS]

    ناتالی گفت :
    ـ کارت رو انجام بده کبیر ... اینجا فقط من دستور می دم !
    کبیر سری تکان داد و دوباره به جان هیربد افتاد ، ناتوان شدم و نگاه خشمگینم به ناتالی افتاد ، که با پوزخند بهم خیره بود ، نگاه مظلوم و پر حس هیربد به من بود و من نتوانستم کاری بکنم .
    کبیر او را بلند کرد و همان لحظه چیزی به سمتم پرت کرد که نرسیده به من در هوا معلق شد ، نه فقط من همه متعجب شدیم .
    هیربد داد زد
    ـ بکشش ... یا الان یا هیچ وقت ... ثریا تو چیزی نیستی که فکر می کنی !
    کبیر با مشت زد به شکمش که خم شد ، نمی دانستم باید چکار کنم ، من فکر می کردم جادوگرها چیزهای می خوانند و بعد اتفاق ماورا می افتاد .
    زمان انگار متوقف شده بود ، یا بسیار کند پیش می رفت که من به رابـ ـطه مان فکر کردم ، به چیزهای که از خودم انتظار نداشتم ، به اینکه اکنون زنده در دنیای دیگرم ، به اینکه من خون خوردم و با شیطان زادی پیوند خوردم ، این ها هیچ کدام حتی به ذهنم خطوط نمی کرد ، ولی من اینجا بودم ، با طلسمی که هیربد دیشب به من نشان داد و گفت جایش تغییر دادند که شناخته نشوم .
    گفت که من قدرت زیادی دارم که می تواند همه چیز را برگرداند به جای خودش .
    نفسی کشیدم و انگار برگشتم به زمان و آن شی ء به دستم رسید ، هیربد لبخندی بهم زد نگاه ناتالی پر از ترس شد و من به او با خشم نگاه کردم :
    ـ رهاش کن ... الان !
    دست های کبیر از زنجیره ها کنار رفت و من به زنجیره ها خیره شدم که صدای شکستشان آمد و هیربد آزاد شد ، تا خواستم برگردم سمت ناتالی ،ناتالی غیب شد و بعدم کبیر .
    به سمت هیربد رفتم و بغلش کردم :
    ـ باید بکشیش ... ثریا تو باید بکشیش ... کبیر با من ... یادت باشه قلب اون اینجاست روی گردنش ... باید وقتی نزدیکش شدی بکشیش !
    سری تکان دادم و گفتم :
    ـ از کجا پیداش کنم !
    دستش روی چشمانم کشید و چشمانم بسته شدند :
    ـ تو بهتر از من می تونی پیداش کنی !
    همون لحظه دیدم که در جنگلی در حالی که به درختی تکیه داده نفس می کشد .
    ـ دور نشده ... من اون جنگل رو از بالا دیدم !
    لبخندی زد و خنجر را در دستم فشرد :
    ـ تو خودت هم خنجری ... فقط کافی به چیزی که می خواهی فکر کنی ... وجودت خودش انجام می ده !
    سری تکان دادم و با دو رفتم بیرون اسب خم شد و من سوار شدم گفتم :
    ـ جنگل که این نزدیک هاست !
    پروازکرد و من جنگل را پیدا کردم ، لباس قرمز و طلایی ناتالی برق می زد ، اسب آرام پایین رفت و من رو به روی ناتالی که ترسیده بود خیره شدم .
    ـ من نمی خوام بکشمت !
    با تعجب بهم نگاه می کرد :
    ـ هرگز باورت نمی کنم... تو جفت اون شیطان زاده ی !
    واقعا نمی خواستم قاتل باشم ، قدمی به او نزدیک شدم وخنجر را انداختم :
    ـ از تختی که به زور و خون غصب کردی بگذر بعد می تونی همون طوری که می خواهی با جفتت بری زندگی کنی ... این برای همه بهتر نیست !؟
    چهره اش تغییر کرد و گفت :
    ـ همسرت همچین بخشنده نیست ...!
    تا مفهوم حرفش را بفهمم به سمتم نوری شلیک کرد که انگار بهم بمب بستند که به چند درخت خوردم و نقش زمین شدم ، بالا سرم آمد و پوزخندی زد :
    ـ می دونی بدی پیوند آسمونی چیه ... هر چه جفتت بکشه اون یکی می کشه ... بهتر بدونی من و کبیر جفت هم نیستیم که فکر می کنی ... ما هیچ پیوند واقعی نداشتیم وگرنه الان با مرگش من می مردم !
    جنجر را بالا برد که به قلبم بزند که وسط راه متوقف شد انگار کسی مانعش شده بود ، پرت شد روی زمین خزید و من مبهوت همه درد هام از بین رفتند و توانستم سر پا بیستم :
    پس هرچه هیربدت ازت گفته درسته ... تو یه خود خواهی تنها کسی که به اون فکر می کنی خودتی ... شاید مثل مردمت و حتی ما انسان ها فکر می کردی الان اینقدر شکست خورده نبودی !
    دندان قرچه ی کرد و من مجبور حتی با اینکه قلبا راضی نبودم ، خنجر را برداشتم و رگش را زدم و او نقش زمین شد و چند نفس عمیق کشید و نور وجودش خاموش شد و چشماش اتوماتیک بسته شدند .
    اینکه من یک را کشتم درد بدی به قلبم داده بود؛ زانو زدم خنجر از دستم افتاد و من نتوانستم مانع اشک هایم شوم .
    ***
    هیربد دستم راگرفت و ما در جایگاه قرار گرفتیم ، خوشحالی مردم را می شد از صدای هورا کشیدنشان فهمید .
    هیربد با لبخند بهم خیره شده بود و منم به او لبخند زدم :
    ـ خوشحالم که تو جفتمی !
    پشت دستم را بوسید و من به افراد سالن خیره شدم :
    ـ احساس می کنم همیشه به اینجا تعلق داشتم ... الان روحم حس آرامش داره !
    در گوشم گفت :
    ـ فعلا باید یه چند تا آموزش کوچیک ببینی ... من می خوام ساحره ام رو ببینم ...تماما حسش کنم !
    به دور دست خیره شدم و سرم را تکان دادم .
    ***
    فریما :
    دیروز برگشته بودیم خانه خودمان ، میکسا گفته بود چه بلای سر پدرم آوردم ، نمی دانستم چطور به دیدنش بروم ، دایی وسیم ، موهای کنار شقیقه اش سفید شده بودند ، مامان ماریه هم می شد روی چهره اش آثار گذر زمان را دید .
    خاله عینک می زد و انگار چشماش نمی توانستند درست ببیند .
    میکسا به توصیه دایی وسیم خانه ای در همان کوچه که برای فروش گذاشته بودند را بخرد و از آنجای که دایی وسیم فکر می کرد که میکسا دکتر روستا ست گفت " مشکلی برای رفت و برگشت نخواهی داشت "
    میکسا هم که می خواست خود شیرینی کند میان جمع گفت هرچه من بگویم منم ذوقش را کور کردم گفتم "خب ما هم همینجا زندگی کنیم".
    میکسا با چشمای گشاد بهم خیره شد و منم برایش چشم ابرو رفتم .
    دایی گفت که مرد فرشنده را می شناسد و برایش قیمت را پایین می آورد .
    مامان ماریه صدام کرد و منم برای کمکش به آشپزخانه رفتم ، غافل از صدا کردنش که با ورودم دخترها را بیرون کرد و در را هم بست و من را نشاند روی صندلی ، متعجب از کارش شدم ، خودش هم نشست و دست هایم را گرفت :
    ـ فریما دخترم ... سوالم رو مثل همیشه دور نزن ... می دونی چقدر نگرانتم ... پس خوب گوش کن و بعد جواب بده !
    سری تکان دادم و او هم نفسی کشید و گفت :
    ـ تو با میکسا مشکلی نداری ... منظورم توی روابطه زناشویی تون ... شما خیلی وقت ازدواج کردین ... چرا بچه دار نشدین !؟
    لبخندی زدم و گفتم :
    ـ خب قبلا شرایطشو نداشتیم ...!
    حرفم را قطع کرد و جدی تر از قبل گفت :
    ـ بهت گفتم دوباره برام داستان نساز ... یعنی چی شرایطش رو نداشتین ... اگه منظورت از نظر مالی که وضع شوهرت خوبه ... مشکلی داری بهم بگو ... این طوری نریز تو خودت !
    واقعا چطور به او توضیح می دادم که همه چیز اکنون درست شده و ما ممکن است به زودی صاحب بچه شویم ، از لبخند و خنده ی که به زور کنترلش می کردم بیشتر عصبی شد و گفت :
    ـ هنوز هم بزرگ نشدی ... دخترم بچه می تونه وصل زندگیتون باشه ... اصلا می دونی یه مرد وقتی مرد می شه که پدر بشه ... نمونه اش همین بابای تو ... ببین چه مرد شده وقتی محمد و تو به دنیا اومدید !
    می دانستم مامان ماریه خیلی تلاش می کرد که من خودم را بچه آن ها بدانم ولی من از همان بچگی به دایی وسیم می گفتم دایی ، بخاطر این رفتارم گاهی مامان ماریه از کوره در می رفت و می گفت "چند بار بگم به پدرت بگو بابا ...نه دایی " اما برعکس مامان دایی بغلم می کرد و می گفت " اذیتش نکن اون منو هرچه صدا بزنه مایه آرامش منه "
    سری تکان دادم و اوهم گفت :
    ـ خب الان باز کن سفره دلت رو ... دختر جون به من نگی می خواهی به کی بگی ... نکنه از اون مردیه که از بچه بدش میاد !؟
    خنده ام را قورت دادم و گفتم :
    ـ چی بگم ... من حقیقت رو همیشه گفتم ولی شما باور نکردی ...میگم اون موقع شرایطش نبود ... ما مدام توی سفر بودیم ... میکسا داشت درسش رو می خوند ... الان شرایطش رو داریم و می خواهیم بچه دار بشیم ... باور کن من و میکسا هیچ مشکلی نداریم ... هیچ مشکلی !
    چند دقیقه نگاهم کرد و بعد سری تکان داد و گفت :
    ـ خب بگو ببینم ... این شوهر تو با رفتار تو نخواست مسلمون بشه ... ببخشید ها ولی ما نمی تونیم توی خونه اش چیزی بخوریم و بنوشیم !
    صورتم مچاله شد :
    ـ مامان میکسا شوهر منه ... چطور می تونی بگی نجسه !؟
    سرش را تکان داد و گفت :
    ـ منظورم این نبود ... دخترم ما فکر می کردیم تو تلاش می کنی اون به دین ما دعوت می کنی ...!
    حرفش را قطع کردم :
    ـ این رو هم فکر می کردید ممکن من دینم عوض بشه ... وقتی رفتار اون رو می دیدم !
    ـ یعنی چی !؟
    نفسی کشیدم و سعی کردم بحث را ببندم :
    ـ ببین مامان ...میکسا توی این مدت اونقدر به دین و ایمانم فکر نکرده که به خودم کرد ... به نظرت خود خواهی نبود که دینم رو به اون ...!
    صدای میکسا هر دوی ما را برگرداند سمت او :
    ـ ببخشید مادر ...ولی ناخواسته صداتون رو شنیدم !
    مامان ماریه واقعا عرق کرده بود و می توانستم استرسش را حس کنم ، هل کرده بود و بلند شد :
    ـ پسرم ...!
    دست میکسا باعث شد سکوت کند برگشتم و چشم بستم و به او ذهنی گفتم " میکسا ...نباید می اومدی ... برو "
    ولی جوابم را نداد و گفت :
    ـ حق با شماست ... زندگی ما این طوری نقص بزرگی داره ... منم از اون کلیسا به رو ها نیستم ...اگر هم god همون الله ست من هیچ مشکلی برای تغییر دینم ندارم ... برای اینکه بشناسمش فردا به مسجد می رم !
    گیج نگاهش کردم که بهم لبخند می زد ، داشت چکار می کرد ، بلند شدم و دستش را گرفتم و به اتاقم رفتیم ، در را قفل کردم و دست به سـ*ـینه ایستادم جلویش :
    ـ یعنی چی ... داری چکار می کنی ... میکسا تو ...!؟
    گونه هام را نوازش کرد :
    ـ می دونی نگرانی مامانت چیه ... اینه که تو از من صاحب یه بچه نجـ*ـس بشی ... یادت نره تو توی ذهن اون ها عالم به دینی ...فکر کن چقدر مضحک که همسر یه پسر مسیحی هستی !
    دست هاش را پس کشیدم :
    ـ تو می دونی که من ذاتن نجسم ... اصلا بی خیال این ها تو به انجمن ...مردمت ...دین تو جایگاه تو ... اصلا بی خیال همه چیز ... تو با دینت اخت گرفتی ... می دونی مسلمان بودن چقدر تو رو محدود می کنه ... تو اجازه نداری ...!
    لبخندی زد :
    ـ وایستاد ببینم ...تو واقعا مسلمونی ... یعنی نمی دونی اسلام محدودیت نیست ... در ثانیه من دینم رو برای خودم انتخاب نکردم ... هرگز هم پایبند به اصلش نبودم ... اسلام هم نمی تونه من و از جایگاهم تکون بده ... بلکه برعکس نمی تونی حتی فکرش رو بکنی وقتی مسلمون بشم چقدر قوی تر می شم !
    دست به کمر شدم :
    ـ پس بگو واسه منفعت خودت می خواهی تغییر دین بدی !
    خنده کوتاهی کرد :
    ـ تو فکر کن آره !
    اخمی کرد م از کنارش رد شدم :
    ـ فکر کردم مشکلاتمون تموم شده ... من که می دونم بخاطر لج کردن سر خرید خونه می خواهی انتقام بگیری !
    ـ انتقام اونم از تو ... من می تونم از تو انتقام بگیرم اخه !
    شانه ی بالا انداختم .
    دایی خوشحال بود و همراه میکسا به مسجد رفتند ، منم با اضطراب منتظرشان بودم ، مامان ماریه گفت :
    ـ نگران چی هستی ... شوهر ت به خواست خودش می خواد تغییر دین بده ... تو باید خوشحال باشی ...شریک بعد مرگت هم میشه !
    ناخواسته برگشتم سمتش و پرسیدم :
    ـ چی گفتی !؟
    خاله که در حال کوریشی ( نوعی قلاب دوزی لبی لباس ها ) شالش بود گفت :
    ـ طوری پرسیدی چی که هر کی ندونه فکر می کنه از یه دنیا دیگه اومدی !
    مامان گفت :
    ـ وقتی شوهرت هم دینت بشه بعدمرگم شوهرت میشه ان شا...برای همین وقتی علاقه شما رو دیدم حیفم می اومد اون نتونه با تو باشه ... ان شا ...شریک ابدی هم باشید !


    [/HIDE-THANKS]
     

    parya***1368

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/30
    ارسالی ها
    342
    امتیاز واکنش
    4,814
    امتیاز
    493
    محل سکونت
    یه جای خاص
    [HIDE-THANKS]
    زمزمه مانند گفتم " آمین " و همان لحظه صدای خنده همه بلند شد ، زنگ در صدا داد و نازی دختر کوچک خاله سیما بلند شد و در را باز کرد و گفت :
    ـ مانیا خانم آمدند !
    صورتم شکفت و به راه رو خیره بودم که مامانم را ببینم ، نازی در هال را باز کرد و مامان با سینی و سه کاسه گلدار داخل شد و با نازی گرم حوال پرسی کرد ، می دانستم بعد جدایمان این اولین ملاقات ما بود و اهل خانه نمی دانستند من مانیا را می شناسم .
    برای همین مامان ماریه گفت :
    ـ همسایه جدیدا توی باغ قدیمی ما مستقرا ... باورت نمیشه با اون همه علاقه بابات باز راضی شد اون باغ منحوس رو بفروش به این ها ... چند بار تو کوچه دیدمش ... دختر خوبیه !
    می دانستم چرا می گفت دختر خوبیه ، چون مامان هنوز ترگل و مرگل بود مثل خودم ولی کسی به من توجه نداشت .
    مانیا با همه حوال پرسی کرد و بخاطر مزاحمتش عذر خواست ، بقیه هم شیک مجلسی تعارف کردند بنشیند ، حتی خاله همیشه اخمو هم با دیدنش لباسش را کنار زد و گفت :
    ـ خوش آمدی دخترم ... صفا آوردی ... بفرما بشین !
    مانیا رو به نازی کرد و گفت :
    ـ نازی جان این آش رو می گیری ازم !؟
    نازی بالبخندی سینی را گرفت و مانیا کنار من نشست ، مامان ماریه گفت :
    ـ چه خبر دخترم ... راه گم کردی !؟
    مانیالبخندی زد و به من نگاه کرد و مامان گفت :
    ـ دخترم فریما ... تازه از سفر برگشته !
    مانیا دستش را به طرفم گرفت و منم دستش را فشردم و به لبخندش خیره شدم ، خاله سیما گفت :
    ـ مانیا جون انگار مهره مار داری همه رو جذب خودت می کنی !
    مانیا لبخندش عمیق شد و گفت :
    ـ شاید باورتون نشه ... ولی منم توی خانه شما حس غریبگی نمی کنم ... انگار همه شما خانواده نداشتمید !
    نفسی کشیدم شایدم همه حس کرده بودند ، مانیا همان مایای از دست رفتیشان است .
    ـ ازدواج کردی ... چهره ات که به دختر مجردها نمی خوره !؟
    خاله سیما گفت :
    ـ ماشالله دخترم پنجه آفتاب ... چشم بد ازش دور باشه ... 10 ساله عروس شده ولی انگار همین دیروز خانم شده !
    لبخند عمیقی زدم که مامان ماریه گفت :
    ـ البته سیما یادش رفت بگه سنش بالا رفته عقلش همانجا مونده !
    همه زدن زیر خنده حتی خود منم خندیدم ، مامان دستم را که روی مبل کنارش بود را فشرد و طوری که بقیه نشنوند گفت :
    ـ بیا خونه کارت دارم ... با میکسا بیا !
    هنوز گیج نگاهش می کردم که بلند شد و گفت :
    ـ خب من برم ... شما هم تشریف بیارید خونه ما !
    همه برای بدرقه اش بیرون رفته بودند و من به دستم خیره بودم .
    مردها برگشته بودند ، از قضا نامزد نازی هم بود که چنان شرمگین رفت بالا که دوبا ره همه را به خنده و شادی دعوت کرد .
    بیچاره داماد آینده هم خجالت زده سرش پایین رفت ، از طرز پوشش می شد فهمید که اوهم عالم بود ( طلاب) .
    میکسا هم کنار من نشست و در گوشم گفت :
    ـ نمی دونی چه حسی دارم !
    چشم غری به او رفتم و اوهم لبخندی بهم زد ، خاله سیما با جعبه شیرینی که مردها آورده بودن آمد و گفت :
    ـ اینم شیرینی برای شیرین ترین اتفاق زندگی میکسا جان !
    شوهر خاله منیر گفت :
    ـ خانمم اسم ایشون الان مرتضی ست نه میکسا !
    با تعجب گفتم :
    ـ چی ... نه اسم شوهر من میکساست !
    همه با تعجب نگاهم کردند که مبین نامزد نازی گفت :
    ـ مرتضی روخودشون انتخاب کردند ... ما هیچ اجباری نکردیم ... شما که می دانید اسمشون توی اسم های ما مسلمون ها چه جایگاهی داره !
    نفس عصبی کشیدم و گفت :
    ـ چه اسم زیبای ... واقعا بهش میاد !
    و عصبی بلند شدم و رفتم اتاقم ، نمی توانستم به او بگویم مرتضی ، من عاشق اسمش بودم .
    در باز شد و میکسا داخل شد عصبی پشت به او کردم ، بغلم گرفت :
    ـ عشقم ... من همیشه برات میکسا می مونم ... ولی خوب مولوی پیشنهاد دادند اسمم رو برگردانم به دین جدیدم ... منم دیدم مرتضی بهترین اسم ... اسم بچگیم !
    برگشتم سمتش :
    ـ فکر کن گلم من توی روستا بزرگ شدم !
    اشکم در آمد :
    ـ نمی خوام ... این تحول برای من خیلی زیاده ... خیلی زیاده !
    بغلش کردم :
    ـ مگه مهمه ... مگه قبل ازدواجمون تو می دونستی من چه دینی دارم ... یا وقتی موجودیتم شناختی ...هیچ مهم نیست ... این مهم که ما تا ابد برای همیم ... تا ابد !
    زمزمه مانند گفتم :
    ـ می دانم چرا مبین آوردن ... می خوان دوباره عقد کنیم !
    شانه ام را بوسید و گفت :
    ـ درسته !
    ـ قبلش بریم خونه مامانم ... خواست هر دو بریم اونجا !
    ازم فاصله گرفت و اشک هام را پاک کرد و گفت :
    ـ بعد نکاح می ریم !
    سری تکان دادم و به شوخی گفتم :
    ـ اقای مرتضی مسیحی از اتاقم برو بیرون تو هنوز محرم من نیستی !
    خندید و گفت :
    ـ چشم خانم فریما داودی ... تنها که می شیم !
    و پیشانیم را بوسید و رفت بیرون ، بعد خاله برگشت و در حالی که به قولش داشت دلداریم می داد که همه چیز تغییر مثبت می کند لباس عرویسم بیرون کشید و گفت تنم کنم ، بعد هم چادر سفیدم سرم داد و گفت :
    ـ انگار روی دلم آب سرد ریختند ... شرایطت این طوری جواب داد که فرزندتون مسلمون زاده باشه !
    صورتم را غرق در بـ..وسـ..ـه کرد و دستم را گرفت و ما به اتاق بابا بزرگ رفتیم و من و کنار میکسا نشاند و مبین خطب عقدمجدمان را خواند و ما دوباره قبول کردیم که خواستارهم هستیم .
    بقیه هم دعا خواندند که خدا زندگی ما را پر از نور رحمتش کند و فرزندان ما را صالح و سالم بفرمایید ، مبین چندتا حدیث خواند و برای ما توضیح داد که یاران پیامبر با چه مشقتی زندگی می کردند ولی در زندگی خصوصی بهترین اخلاق را داشتند و گفت :
    ـ پیامبر ما فرموندند ، بهتر ین مردی که می خواد در بهشت همسایه من باشد مردیست که با همسرش بهترین اخلاق را داشته باشد و بهترین زن زنیست که خانه را برای همسرش بهشت کند ... امیدوارم شما هم یکی از آن ها باشید !
    همه آمین گفتیم و بعد از عقد و دادن شیرینی به من میکسا و رفتن همه من به سمت مامان رفتم و گفتم می خواهم با مرتضی قدم بزنم .
    اوهم با لبخند گفت می توانم بروم ، من و میکسا از خانه بیرون آمدیم ؛ رو به او گفتم :
    ـ گفته باشم من تو رو فقط جلو ی بقیه مرتضی صدا می زنم !
    اوهم دستم را گرفت و گفت :
    ـ هر چی دوست داری صدام کن ... اصلا بگو هی ...اوی ... یارو !
    لبخند زدم و گفتم :
    ـ یا عشقم !
    در حیاط برایمان باز شد و ما داخل باغ رفتیم :
    ـ بنظرت چی شده !؟
    شانه ی بالا انداخت و گفت :
    ـ من که علم غیب ندارم ... مخصوص الله ست !
    ـ هوم ببخشید ... من یکم نامسلمونم یادم رفت !
    خندید و بغلم گرفت ، مامان دم در منتظر ما بود میکسا با تردید گفت :
    ـ تو برو من توی حیاط ...!
    ـ می تونی بیای ...مشکلی نیست !
    مامان کنار رفت و ما داخل شدیم ، بابا روی مبل نشسته بود و به نظر در فکر بود ، با دیدن ما بلند شد .
    هر دو رو به رویش نشستیم ، مامانم جلویمان کنار بابام نشست و سکوت کشندی جان گرفت ، طاقت نیاوردم و پرسیدم :
    ـ چی شده ... !؟
    بابا گفت :
    ـ وقتی فاتح روحم کشته ... قدرت آویر زنده شده ...!
    گیج پرسیدم :
    ـ یعنی چی ...یعنی طلسم آویر نابود ...!؟
    مامان گفت :
    ـ نه فقط اون الان تنها پری خاص !
    ـ این که خوبه !
    بابا گفت :
    ـ من قدرتم رو بهتر از هر کسی می شناسم ... الان مثل گرگ گرسنه ست ... دیانا هم کنارش ... !
    میکسا گفت :
    ـ سعی می کنه به اون نزدیک بشه ... و این یعنی مرگ دیانا !
    بابا گفت :
    ـ و اگه به اون نزدیک نشه ... مرگ آویر !
    گیج گفتم :
    ـ یعنی چی ... چرا ... مگه درمانگر نگفت بره پیش جفتش ... یعنی همچین چیزی رو نمی تونست پیش بینی کنه آخه !!؟
    مامان با اخم نگاهم کرد :
    ـ چرا ... این رو هم گفت که شما باید بچه دار بشید ...!
    نگاه متعجبی به میکسا کردم که او خونسرد بهم خیره بود :
    ـ مگه دست ماست ... خب ما طلسم فاتح رو از بین بردیم ... ولی هنوز من حامله نشدم ... این دیگه دست خداست ...!
    ـ من مانع شدم !
    برگشتم سمت میکسا که بهم خیره بود و از نگاه متعجبم فهمید توضیح می خواهم ، اما قبلش بابا گفت :
    ـ دیگه لازم نیست ... بهتر بچه دار بشید !
    ـ یه لحظه ... من گیج شدم ... یعنی چی تو مانع شدی ... !؟
    بجای میکسا مامان گفت :
    ـ تا میکسا نخواد بچه دار نمی شی !
    ـ می خواستم مسلمون بشم و بچه ما نجـ*ـس نباشه ... یه بچه نرمال و انسانی !
    کلافه و عصبی شدم و فراموش کردم که پدر و مادرم آنجا نشستند :
    ـ میکسا ... تو خودت گفتی مشتاقی ... بعد تو چطور جلوگیری کردی که من نفهمیدم !
    میکسا خنده اش قورت داد :
    ـ فریما ... اصلا ... چطوری بگم ... فقط بدون این قدرت رو داریم دیگه ... اصلا ربطی به ...!
    و بقیه را با اشاره گفت :
    ـ خب الان چکار کنیم .... شوهر من مشکل داره ... آویر یا به دیانا نزدیک می شه یا می میره چاره چیه !؟
    بابا گفت :
    ـ میکسا مشکل نداره ... بهتر امشب تمامش کنید... قبل از اینکه دیر بشه !
    میکسا سری تکان داد ولی من گفتم :
    ـ بزار استخاره بکنه بعد !
    میکسا رو به بابا کرد :
    ـ حالت خوبه ... می تونی باهش کنار بیای !؟
    بابا گفت :
    ـ من بیشتر عمرم رو توی بدن یه انسان گذراندم ... پس نگرانم نباش ... تو نگران فریما باش که بد جوری از دستت عصبیه !
    [/HIDE-THANKS]
     

    parya***1368

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/30
    ارسالی ها
    342
    امتیاز واکنش
    4,814
    امتیاز
    493
    محل سکونت
    یه جای خاص
    [HIDE-THANKS]

    عصبی !؟ دوست داشتم موهایش را بکنم ، فکر می کردم در این مدت که فاتح از بین رفت و من حامله نشدم همش بخاطر شرایط بوده ولی نگو تقصیر خودش بود .
    ***
    در اتاق بودم و میکسا رفته بود حمام ، قرار بود این آخرین شب ما در خانه پدری من باشد و فردا نقل مکان کنیم به خانه خودمان که همچین دور از خانه پدریم نبود .
    میکسا با حوله ی که موهایش را خشک می کرد برگشت منم روی تخت پشت به او کردم و خودم را به خواب زدم .
    می دانستم زیاد روی می کنم ولی از این پنهان کاریش بسیار عصبی بودم .
    حوله را پرت کرد طرفم که با خشم از خودم دورش کردم و پتو را کشیدم روی خودم .
    تخت تکان خورد و منم فهمیدم که او هم قصد خواب دارد ، همش می خواستم برگردم و ببینم خواب ست یا نه ، ولی شیطان وجودم را خاموش کردم و سعی کردم بخوابم که کشیده شدم طرفش و در آغوشش قرار گرفتم .
    لعنت به خودم که جنبه هم ندارم .
    ***
    با نوازش انگشتش روی گونه ام بیدار شدم ، خمـار نگاهش کردم و نالیدم :
    ـ خوابم میاد ... خسته ام !
    چشماش گشهاد شد و در گوشم زمزمه کرد :
    ـ منم خوابم میاد !
    دستم را باز کردم تا بغلش کنم که دستم گرفت و به زور نشاند :
    ـ ولی باید بریم ... یادت نره که چند روز می تونی از زیر تدریس دیپک شونه خالی کنی ... وقتت داره تمام میشه ... اون طرف همه مشتاقن خونه ما رو ببیند ... بهونه دستشون نده ... گفته باشم !
    گفته باشم مثل من گفت و من خواب آلود گفتم :
    ـ تو رو خدا من دلم می خواد بخوابم ...!
    با شیطنت گفتم :
    ـ تو آغـ*ـوش تو !
    بلند شد و گفت :
    ـ وقت داری ؟...بریم !
    افی کشیدم و سرم را تکان دادم ، روی موهام بوسی کاشت و گفت :
    ـ پایین منتظریم ... زود بیا !
    همراه با خمیازی گفتم " باشه "
    ***
    خانه ما نقلی و جدید می زد یه حیاط کوچک داشت و باغچه ی هم سمت راست خانه بود ، که یه درخت چنار و زیتون محلی هم درش کاشته بودند و کنارش سبزه هم بود مامان ماریه گفت :
    ـ مستاجر های قبلی که بودند دیدم که اینجا توی این باغچه سبزیهای خوردنی داشتن ... بهشون برس !
    سری تکان دادم و داخل ساختمان خانه شدیم که نمای بیرونش سیفد می زد ، از یه راه رو کوچک که سمت چپش یه سرویس بهداشتی بود و سمت دیگر هم یه جا کفشی کشوی و جا کلیدی که آیه قرانی داشت ، میکسا با اشاره بهم فهماند کار خودش بوده .
    بعد هم یه هال بود که همه جا تزیین شده بود تلویزون میز و مبلمان سیاه و سفید تزیین های ظریف و کوچک و زیبا ، آشپز خانه اپن بود و رو به روی نشیمن ، به اپن تکیه زدم و گفتم :
    ـ چقدر دلبازه ... می... مرتضی تو کی اینجا رو اینقدر قشنگ کردی !؟
    دایی گفت :
    ـ بابا فقط شوهرت هنر نکرده همه کمک کردیم ... می خواستیم شما رو غافلگیر کنیم ... بین چه با سلیقه ایم بعد بگید که ما مرد سلیقه نداریم !
    مامان به چوبی زد و گفت :
    ـ چش نخوری ... اگه سلیقه نداشتی که من زنت نمی شدم !
    دایی خندید و من مامان مشغول بازرسی آشپزخانه و وسایلش شدیم که صداشان در آمد و گفتند :
    ـ فقط آشپزخانه که نیست ها !
    من و مامان ماریه هم با خنده بیرون آمدیدم ، که قبل از اینکه به میکسا برسم حس کردم سرم گیج رفت ، میکسا نگران زیر بازویم را گرفت :
    ـ خوبی !؟
    ـ چیزی نیست ... فکر کنم بخاطر بوی رنگه ...خوبم !
    در گوشم گفت :
    ـ مطمئنی !؟
    نگاهش کردم و به لبخندش خیره شدم :
    ـ به این زودی که نمیشه ... می شه !؟
    لبخندی زد :
    ـ من که گذاشتمش ... الان به بدن تو بستگی داره !
    ـ خاک به سرم همین دیشب به مامان گفتم خبری نیست ها !
    مامان ماریه گفت :
    ـ چی جیک تو جیکین ... بیان دیگه !
    با فکر اینکه من حاملم تمام خانه را با شیطنت بیشتری نگاه کردم ، اتاق خوابمان زیبا ترین جای بود که دیدم تخت خاصی که درست مثل قلب بود و روش رو تختی از جنس مخمل قرمز بود ، تمام تزیین ها و دکراسون قرمز و سیاه بودند .
    بعد از آن هم اتاق بچه بود که همه چیز و سفید کرده بود و آبی .
    ***
    کنار میکسا روی مبل نشسته بودم و به فکر بچه گذراندم میکسا داشت کتاب می خواند و من با دستش که دورم بود بازی می کردم :
    ـ بچه امون پسر یا دختره !؟
    برگشتم سمتش :
    ـ اصلا تو دختر دوست داری یا پسر !؟
    با لبخند گفت :
    ـ پسر ...!
    اخمی کردم :
    ـ عقدی ...من دختر می خوام !
    ـ چطور دوقلو باشن !
    ذوق زده گفتند :
    ـ ای نمی دونی من چقدر دوست دارم دوقلو باشن ... بعد هر دوشون دختر لباسشون یک شکل کنی موهاشونم یه مدل بندی ...خدایا خواهش می کنم دوقلو باشن !
    میکسا ذوقم کور کرد :
    ـ غیر ممکنه !
    نگاهش کردم و جدی گفتم :
    ـ هر چیزی ممکنه ... غیر ممکن وجود نداره ... فکر کن تویه روک خاصی ...داری کتاب اسلامی می خونی !
    ـ این ممکن ... چون اولیش نیستم !
    ـ اصلا این غیر ممکن که من همسر تو باشم ولی ممکن شده دیگه !
    لبخندی زد و گفت :
    ـ اینم ممکن چون بازم اولین نبودیم !
    ـ بابا تسلیم !
    کتاب را گرفتم و گفتم :
    ـ بریم بخوابیم !؟
    بلندم کرد و بشکنی زد که همه چراغ ها خاموش شدند :
    ـ این غیر ممکنه که تو یه شب آروم بگیری بخوابی !
    خندیدم :
    ـ نه اینکه تو بدت میاد !
    ***
    یک ماه بعد :
    عید فطر بود و ما برگشته بودیم شهر ، میکسا حسابی مراقبم بود و وقتی می خوابیدم انگار دنیا به بهشت بود و بیچاره میکسا خودش جا من به وروجک شیطان جدید انجمن تدریس می داد و کلافه بر می گشت خانه ، صاعقه حسابی از موجودی که هنوز حضورش را درونم حس نمی کردم ذوق زده بود و مدام نقشه می کشید که چطوری باهش بازی می کند .
    وقتی حمام می کردم دستم اتماتیک روی شکمم می رفت و چشم می بستم که حسش کنم .
    ولی نگران بودم و چیزی نمی فهمیدم ، اینکه چرا تا به امروز به من چیزی از وجودش نشان نداده نگرانم می کرد .
    اما میکسا می گفت که هست به زودی می فهمی ، کلافه به لباس عیدم نگاه می کردم که خاله سیما و دخترهاش زحمتش را کشیده بودند .
    از آن ور قرار بود بعد عید نازی ازدواج کند و من مجبور بودم همراه میکسا بر نگردم روستا .
    دایی یک ریز به او می گفت انتقالی بگیرد بیاید شهر و میکسا مدام می گفت تو فکرشم .
    میکسا با لباس سنتی از حمام بیرون آمد و به من که لبی تخت نشسته بودم خندید :
    ـ این چه طرز نشستنه ... سنی ازت گذشته سنگین باش یکم !
    ـ میکسا ...!
    ـ مرتضی !
    افی کردم :
    ـ میکسا ... من یه حالیم ... به قولی پریشونم ... برو یه تست بگیر ...!
    کنارم نشست و دستی به شکم کشید :
    ـ سالم و در حال رشدته ...!
    دستش را پس کشیدم :
    ـ بابا تست ... می خوام ببینم باور کنم ...!
    بلند شد و موهاش را که کوتاه کرده بود را شانه زد و گفت :
    ـ تا بابات نیومده باز ...من برم به نماز عید برسم !
    ـ اینقدر بدم میاد وقتی خودت رو بی خیال و زمینی نشون می دی !
    برگشت سمتم و تکیه داد به میز آرایش :
    ـ عشقم بچه ما یه انسان نرماله ... نباید نرمال باشم ... !؟
    ـ خب تست هم بسیار چیز نرمالی می باشد ... و وظیفه شما هم می باشد که بخرید بیارید من خیالم راحت بشود !
    برگشت و عطر زد و گفت :
    ـ چشم خانم لجباز ... میارم ... شب که برگشتیم خونه امتحان کن ... الان هم به اون فکر نکن ... به این فکر کن این اولین عید فطر منه !
    لبخند مضحکی زدم و گفت :
    ـ چه خوب من یادم رفته بود !
    پیشانیم را بوسید و گفت :
    ـ عیدت مبارک ... یادت نره چیزی نمی خوری تا برگردم !
    "می دانم" بی حسی گفتم و اوهم رفت ، همان موقع هم خاله زنگ زد و من گوشی را برداشتم دستور داد بیام خانه آن ها و نون و دسرهای مخصوص عید ببرم خانه .
    چشم بی جانی گفتم و راهی خانه مامان این ها شدم .
    کلافه بودم و حس می کردم هیچ چیزی نمی تواند من را از این کلافگی در بیاورد .
    در خانه نیمه باز بود و منم داخل شدم ، بوی غذا اولین چیزی بود که با باز کردن در ساختمان حس کردم ، عاشق دست پخت خاله بودم که مثل عید بود سالی یک بار .
    معده م تکان خورد و حس گشنگی بهم دست داد ، دم در آشپزخانه رسیدم و آب دهنم قورت دادم ، خاله سیما و مامان ماریه هم کمک می کردند و من با لبخند به آن ها خیره بودم ، می دانستم دخترها درحال آماده کردن خودشانند ، مامان ماریه زودتر از بقیه گفت :
    ـ آمدی دخترم ... وا چرا آماده نیستی ... لباست مشکلی داره ...!؟ میاوردی درستش می کردم ... بدو تا مردها نیومدند !
    واقعا نمی دانستم چرا اینقدر هـ*ـوس خوردن کردم ، خوردن چای شیری ( چای که با شیر مخلوط میشه ) نون مخصوص و شیر برنج و کلی دسرهای سنتی ، حتی فکر کردن به غذا پاهم سست کرده بود .
    خاله گفت :
    ـ سیما ... سینیش و بده بره !
    نگاهم به خاله که روی زمین روی چارپایه نشسته بود و داشت نون درست می کرد کردم ، پشتش بهم بود ، مامان ماریه سرش را تکان داد یعنی محل ندهم مثل همیشه .
    لبخندی زدم و سینی را از خاله سیما گرفتم ، تشکر کردم و مامان ماریه فلاسکی کش رفت و با هم بیرون زدیم .
    خندیدم و گفتم :
    ـ من خودم درست می کردم ... بعد سرت غور می زنه ها !
    سینی را ازم گرفت و منم فلاکس و راه افتادیم گفت :
    ـ بزن ... مادرم دلم نمیاد دخترم حسرت بخوره ...!
    ـ واسه یه فنجون چای !؟
    لبخندی زد :
    ـ چهره ات برق می زد ... چشمات توی آشپزخونه می گشت ...!
    نفسی کشید و به زمین خیره شد :
    [/HIDE-THANKS]
     

    parya***1368

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/30
    ارسالی ها
    342
    امتیاز واکنش
    4,814
    امتیاز
    493
    محل سکونت
    یه جای خاص
    [HIDE-THANKS]

    ـ یادمه اولین عید مادرت که اینجا بود همین طوری بود ... مدام هـ*ـوس دسرهای ما رو می کرد ... بعدش هم که به اون می گفتم شاید بارداره ... ذوق می کرد و روز بعد می گفت نه خبری نیست ...!
    نفسی کشید و زیر لب فاتحه خواند و منم نمی دانستم برای چه کسی فاتح بخوانم :
    ـ باز وسیم بیاد حسابی گرفته ست ... ولی سعی می کنم راضیش کنم بیاد بیشت ... تو تنها کسی هستی که با دیدنت حس می کنیم همه چیز و از گذشته به حال آوردی !
    لبخندم عمیق تر شد :
    ـ می دونم مامان ... خاله یه سینی دیگه هم آماده کرده بود ... برای کیه !؟
    لبخندی زد و گفت :
    ـ فکر کن مال کی باشه ... میگه تو خواب دیدم بابابزرگ گفته مانیا ... مایاست !
    چنان ایستادم که ترسیدم سکته کردم مامان برگشت سمتم و گفت :
    ـ دخترم ... چرا ایستادی ... خواب هزار زبون داره شاید منظورش این بوده که با مانیا جوون هم مثل مایا مهربون باشیم ... یه بار بهم گفت یتیمه ... هم خودش هم همسرش ... برای همین دلم براش سوخت و گفتم چقدر آشناست ... چشم و مو و صورتش ... ولی همچین چیزی غیر ممکن که اون مادرت باشه !
    نفسی کشیدم :
    ـ منم خیلی دوستش دارم ... دختر مهربونی می زنه !
    هوم هومی کرد و گفت :
    ـ دختر خوبیه ... طوری رفتار می کنه انگار سال ها با ما آشناست ... مایه خیر باشه ... !
    در را باز کردم و کنار رفتم و با هم داخل ساختمام شدیم ، مامان چشم غوری بهم رفت و منم گفتم :
    ـ مامان من دیشب برگشتم ها !
    در حالی که سینی را می ذاشت روی اپن گفت :
    ـ واسه همین می گم اون کلید و بده من وقتی نیستی به خونه برسم ...میگی نه سختم میشه ... بین ... تو رو خدا مرتضی میگه کلاه سرش گذاشتیم که شلخت خانمی مثل تو رو به اون بستیم !
    در حالی که سینی را خالی می کردم و نون و کاسه دسرها را می ذاشتم یخچال گفتم :
    ـ از خداش هم باشه ... بگرده مثل من پیدا نمی کنه ... وای من خیلی گشنمه ... کی میان دارم هلاک می شم !
    مامان ماریه در حالی که وسایل ریخته شده از شیطنت دیشبم را بر می داشت گفت :
    ـ تا آماده بشی برگشتند منم یکم اینجا رو مرتب کنم ... برو دخترم ... این اولین عید مرتضی است !
    لبخندی زدم و تعارف الکی کردم :
    ـ سخته برات ... بزار خودم بعد حموم کردن درستش می کنم !
    ـ نخیر سختم نمی شه ... برو ... زود ... اون لباستو هم بیار ببینم چه کم کاستی داره !
    در حالی که به سمت اتاق خوابم می رفتم گفتم :
    ـ هیچ کم وکاستی نداره ... فقط می دونی که صبح عید ی یکم دلم می گیره ... الان خوبم ... زود آماده می شم !
    سری تکان داد و منم در را بستم و مثل فر فر اتاق مرتب کردم ، به کمدم و لباس های به هم ریختم خیره شدم .
    دعا کردم که اگر مامان ماریه سمت کمدم نیاد دیگه دختر منظمی می شم .
    با همچین امیدی رفتم حمام و حمام گرفتم ، آب سرد برای اولین بار من را آرام کرد و خودم متعجب شدم و تغییر کردم و به خودم در آینه نگاه کردم و دوباره آب سرد را باز کردم و رفتم زیر آب ولی همان حس خوشایند تمام پوستم را در بر گرفت و طمع شیرینی را در دهانم حس کردم ، با اینکه نه شیرین بود و نه تلخ ولی طمع خاصی بود .
    دستی به شکمم کشیدم ولی بازم حسش نکردم بارها تلاش کردم ولی بی فایده بود .
    بی خیال شدم و از حمام خارج شدم ، مامان در حالی که لباسم را روی تخت می گذاشت گفت :
    ـ این رنگ بهت میاد ... می دونم !
    چشماش نم گرفته بودند و من نمی دانستم چه در افکارش می گذشت .
    لبخندی زدم و لباسم را پوشیدم و مثل تمام عیدهای عمرم مامان سرم را شانه کرد و بافت به خودم در آینه خیره بودم .
    مامان ماریه نگاهی به ساعت کرد :
    ـ وای الان میان ... یادت نره تا شوهرت نیومده لب به غذا نمی زنی ... خودت رو هم خوشگل می کنی !
    سمت در رفت :
    ـ راستی یادم رفت ...رسم کوچیک ترها حلالیت بخوان ها !
    منظورش را فهمیدم و سرم را تکان دادم و اوهم با عجله در را بست و منم خودم را آرایش کردم و پایین رفتم از دیدن هال تمیز لبخندی به لبم آمد و رفتم سمت آشپزخانه و میز را چشیدم و با حسرت به او خیره شدم ، می دانستم مردها بعد از خواندن نماز عید و خطبه ، می روند قبرستان تا برای مرد ه هایشان فاتحه بخوانند و از خدا بخواهند که گـ ـناه هانشان را ببخشد .
    سرم روی میز گذاشتم و به عکس خودم و میکسا خیره شدم ، لبخندی زدم و به او در حال نماز فکر کردم ، سرم از دستم جدا کردم :
    ـ اگه روکش صدمه ببینه چی ... اگه میون او ن همه آدم تغییر شکل بده چی ... خدایا ... قربونت بشم ... بخاطر این روز مبارک با میکسام این کار نکن ... لطفا ... لطفا !
    صدای در حیاط باعث شد بلند شم و به سمت در رفتم که باز شد ، میکسا متعجب از سرتا پایم را نگاه کرد و لبخند عمیقی زد ، نالیدم :
    ـ خوبی !
    لبخندی زد و گفت :
    ـ آره ... باید بد باشم ... در ضمن نمی دانستم تو توی لباس سنتی اینقدر تغییر می کنی ...!
    به سمتش رفتم و در بستم و دست هام و پشت گردنش حلقه کردم :
    ـ تغییرم خوب بوده یا بد !؟
    ـ وای ... من گشنمه ... در ثانیه بعد باید بریم از بزرگ ترها حلالیت بخوایم ... این طوریه دیگه !؟
    لبخندی زدم و چشم بستم ، نفسی کشید :
    ـ اینم از حلالیت زن و شوهری !
    لبخندش تبدیل به خنده شد :
    ـ پس اون همه عیدی که گذروندی چی میشه !؟
    دستش را گرفتم و با هم رفتیم آشپزخانه در حالی که می نشاندمش روی صندلی گفتم :
    ـ هر کی ندونه فکر می کنه تمام این مدت توی تشنگی گذاشتمش ... الان هم من مثل یه خرس گشنمه !
    با تعجب به میز خیره بود :
    ـ کار تو نیست ... من می دونم تو اینقدر هنر آشپزیت خوب نیست !
    در حالی که چای می ریختم گفتم :
    ـ اتفاقا کار خودمه ... در ثانی تو کی خواستی من آشپزی کنم ... خودت بهم می دادی اونم بدترین غذاها رو از دستت می خوردم ...!
    لبخندی زد و با هم و شاد مشغول خوردن شدیم ، در حالی که می پرسیدم نماز و خطبه چطور بود ، روکش مشکلی داشت یا نداشت !؟ .
    اوهم ماجرا را می گفت می گفت که همه چیز جدیده ولی خب او اولین روک مسلمون نیست ، می تواند فقط کافیه که من کنارش باشم ، حلالش باشم .
    لبخندی زدم و دستم که دستش بود را فشرد :
    ـ راستی شعله من چطوره ...!
    ابروی بالاو پایین کرد و منم تری از موهام که از بافت زده بود بیرون و پشت گوشم بردم و گفتم :
    ـ خوبه ... فقط ...!
    پرسشی نگاهم کرد ، لبخندی زدم و گفتم :
    ـ زیادی تو رو می خواد !
    خندید و گفت :
    ـ از دست تو ... ترسیدم !
    منم خندیدم ، می توانستم ذره ذره خوشبختی را در خانه مان حس کنم ، شادی انگار بالای پشت بوم ما قرار داشت .
    پشت دست دایی وسیم را بوسیدم و حلالیت خواستم ، پیشانیم را بوسید و مثل تمام عید ها گفت " تو منو حلال کن دختر خوشگلم ... حقی اگه باشه از شیر مادر بهت حلال تر "
    مثل همیشه همه با هم حلالیت گرفتیم و مثل همیشه تنها کسی که زمزمه مانند گفت "حلالت باشه " خاله بود .
    واقعا دوست داشتم بدانم چرا دخترها دیگر را بغـ*ـل می گرفت و با شادی دعا استحکام پیوند و یا عروس شدنش را می خواست و به من که رسید فقط اجازه داد دستش را ببوسم .
    میکسا که کنارم نشسته بود فشاری به دستم وارد کرد که باعث شدم نگاهش کنم که در گوشم گفت :
    ـ مجیر و مایا ... دارن واسه حلالیت میان ... من چکار کنم ...!؟
    مثل خودش جواب دادم :
    ـ اون شب که چیزی نشد ... ممکن الان هم اتفاقی نیوفته ... هوم !؟
    با خندی که می خواست کنترلش کند گفت :
    ـ محمد بدجوری به ما خیره ست ... حتی فکر بچه اش هم نیست !
    برگشتم سمت محمد که نگاهش را گرفت به سمت دایی لبخندی زدم :
    ـ یه زمونی خیلی دوستش داشتم ... فکر می کردم همسر من میشه !
    میکسا با لحنه بدی گفت :
    ـ خب الان جبران کن ... !
    برگشتم سمتش :
    ـ تو چت شد ... منظورم ...ببین تو که می دونی ما فامیلی ازدواج می کنیم ... منم همیچین فکری داشتم ... اونم گفتم مال خیلی سال ها پیش بود !
    سری تکان داد :
    ـ بخواهی هم نمی تونی ...!
    صدای در باعث شد برگردیم سمت در خاله با لبخند گفت :
    ـ صبح گفت میاد حلالیت ... خودشه !
    و خودش رفت سمت در ، دایی وسیم گفت :
    ـ مامان چش شده ... همشه به این دخترِ فکر می کنه ...!؟
    مامان ماریه گفت :
    ـ میگه خواب بابابزرگ رو دیده گفته مانیا خانم مایاست !
    چای پرید تو حلق میکسا و با تعجب به من خیره شد منم شانه هام بالا انداختم ، صدای داد دایی بلند شد :
    ـ یعنی چی ... مگه میشه ... اون دختر همسن شاید فریما ما باشه ... تو رو خدا ببین یه تشابه جزی مادر من رو به چه کاری وا می داره ... دختر همن دختری که فکر می کنی همه چیز و با خودش بـرده توی همین خونه بزرگ شد ذره ی به اون محبت نکردی ولی الان یه دختر غریبه باعث خوشحالیش شده ...خدایا به من صبر بده !
    و با عصبانیت رفت بالا ، نگاهم به سمت مامان و بابا کشیده شد و همه برای احترامشان بلند شدیم ، مردها به مجیر دست دادند و عید را تبریک گفتند ، مامان خیره به من و شکمم بود دستی به شکمم کشیدم و بیشتر به میکسا نزدیک شدم .
    مامان به سمتمان آمد و به من دست داد و صورتم را بوسید :
    ـ اولین عیدتون مبارک !
    گیج نگاهش کردم که دستش سمت شکمم رفت که میکسا دستم را طوری کشید که بقیه متوجه نشند ، مامان سری تکان داد ، انگار داشت ، به زور خودش را کنترل می کرد .
    با دعوت خاله دوباره همه نشستیم .
    طوری دست روی شکمم کشیده بودم که انگار قرار بود بچه ام را بدزدن ، آن هم مادر خودم .
    دیگر نتوانستم سنگینی نگاهش را تحمل کنم و رفتم بالا و در اتاق دایی را باز کردم ، که پشت به من جلوی پنجره ایستاده بود و به خانه باغ خیره بود .
    می دانستم که با وجود تمام محبت ها و عشق خالص مامان ماریه دایی وسیم فقط مامان ماریه را دوست دارد ولی عاشقش نیست ، بلکه هنوز هم عاشق مامان من است.
    نالیدم :
    ـ دایی وسیمم !
    سرش را پایین گرفت و منم به او نزدیک شدم و بغلش کردم :
    ـ می دونم یاد مامان افتادی ... مثل من که به یادش می افتم !
    برگشت سمتم ، خیره به نگاه اشکی و سرخش بودم :
    ـ نه به یادتش نمی افتم ... تو رو دارم ... مایا اینجاست ...!
    به قلبم اشاره کرد :
    ـ تو درست مثل مادرتی ... مجیر راست گفت که تو رو گذاشته که دلتنگ مادرت نشیم ...فقط دوست ندارم کسی بیاد بگه اون مایا ست ... حتی اگه ساکن خانه ی باشه که مایا توش بوده ... اون دختر ئه مایا نیست ... هرگز نمی تونه مثل مایا باشه !
    اشک هام چکیدند ، واقعا سخت بود دیدن مردی که مثل پدرت باشد و بتونی درمقابلش سکوت کنی و راز بزرگی که باعث آرامشش می شود را مهروموم کرده نگه داری .
    هنوز لب باز نکرده بودم که گفت :
    ـ لباس تو دوست داری ... یادم تو تن مادرت که خیلی می درخشید ... من گفتم که به تو هم رنگ نارنجی خیلی میاد ... مثل شعله شده ی !
    لبخندی زدم و سرم را تکان دادم و گفتم :
    ـ شعله شدم !
    بغلم کرد و روی موهام را بوسید :
    ـ خدا بهت عمر طولانی بده ... وقتی اینجای حس می کنم از تو نفس می گیرم ...همه مون از خوشحالی تو خوشحال و از غمت غمگین می شیم !

    [/HIDE-THANKS]
     

    parya***1368

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/30
    ارسالی ها
    342
    امتیاز واکنش
    4,814
    امتیاز
    493
    محل سکونت
    یه جای خاص
    [HIDE-THANKS]

    ـ ولی خاله این طوری نیست ... از من بدش میاد ... برعکس مانیا فقط یه سال اینجاست ولی اینقدر دوستش داره که انگار سال هاست می شناسدش ... حسودیم میشه به بقیه دختر ها محبت می کنه و به من نمی کنه !
    دایی من را نشاند لبی تخت و دست هایم را گرفت و گفت :
    ـ اون شب لعنتی که مادرت مرد و پدرت هم خودشو همراه خونه اشون نابود کرد ... من بابابزرگ تو رو دیدیم و اوردیم خونه هنوز همه داغ دیده بودند و کسی تو فکر تو نبود ... اما وقتی صبح شد تو شدی منحوس همه می گفتن تولد تو باعث مرگ مادرت شده ... مامان هم حرف زن های بی عقل روگوش داد ...گفت که از اینجا ببریمت ... نمی خواد ریختت رو ببینه ... ولی مهرت به دل من و ماریه نشست و بردیمت خونه خودمون تا اینکه خدایی نا کرده بیرون بزاریمت ... بابابزرگ بهم گفت که مثل تخم چشمام ازت نگه داری کنم ... تو امانتی و از این حرف ها ... بیشتر از محمد و حتی حمیرا دوستت داشتیم که فکر نکنی که کم کاستی گذاشتیم ... ولی مامان کینه و نفرت توی دلش جا داد و گاهی خودم می دیدم کوچیک ترین اشتباه ی از تو باعث می شد تو رو کتک بزنه ... یه بار هم بخاطر همین موضوع تصمیم گرفتیم از این شهر بریم که بابابزرگ گفت ... با تو نمی تونیم بریم ... این اجازه رو نداریم !
    نفسی کشید و گفت :
    ـ تو حتی با او سن کم مایه خوشبختی واسه هممون بودی ... وقتی حرف می زدی یا قدمی نزده می افتادی ... یا دعوا کردن هات و دوست داشتن هات ...ولی برای مادرم هر اتفاق بدی بخاطر وجود توا ... چطوری بگم می گفت تو درست که توی رحم مادرت بودی ... ولی نطفه ... !
    نفسی کشیدم و ادامه دادم :
    ـ یه نطفه نجـ*ـسِ !
    دست هایم را فشرد و گفت :
    ـ هرگز وگرنه این که الان هستی نبودی ... تو هم دین ما رو به شوهرت نشون دادی هم پایبند دین خودت بودی ... این کار ساده ی نیست !
    لبخندی به لبخندش زدم و هر دو با خوشحالی پایین رفتیم ، با نبود میکسا تا خواستم بپرسم ، مامان ماریه گفت :
    ـ مرتضی جان گفت میره یه چیزی بخره زود برمی گرده !
    تا گفت "بخره "فهمیدم چی را قرار بخرد ، منم با عجله چادرم را برداشتم و گفتم :
    ـ من برم خونه دیر وقته !
    مامان ماریه گفت :
    ـ کجا تنهای بری ...!
    دایی گفت :
    ـ من می برمش ... شما بشنید !
    هر دو راهی کوچه شدیم :
    ـ چیزی شده ... دیدم شوهرت پکره !؟
    لبخندی زدم و گفتم :
    ـ نه بابا چیزی نیست ... اون مودش این طوریه دیگه !
    لبخندی زد و دم در حیاطمان تعارفش کردم به داخل او هم قبول نکرد و گفت بروم داخل .
    ***
    نگران منتظر میکسا بودم که در خانه باز شد به سمتش رفتم دستش را جلو آورد و دست گل را بهم داد تند و سری گفتم :
    ـ مرسی ... خیلی قشنگ ... الان بده تست و !
    گیج پرسید :
    ـ تست چی !؟
    اخمی کردم و گفتم :
    ـ اذیت نکن بده !
    بعد از بوسش چیزی در دستم حس کردم و ازش جدا شدم و به جعبه تست نگاه کردم ، چشمام برق زدند و بدو بدو رفتم سمت سرویس بهداشتی ، در حالی که میکسا با خنده می گفت" بابا یواش تر فرار نمی کنه که" ولی من به حرفش گوش ندادم .
    با نگرانی و اضطراب منتظر جواب تست شدم ، چشم بستم بودم و از ته دل می خواستم جواب مثبت ببینم .
    چشم هام و یکی بعد از دیگری باز کردم و به خطوطش نگاه کردم چشمام از کاسه بیرون زدند :
    ـ باورم نمی شه !
    با دو بیرون آمدم و به میکسا که روی مبل نشسته بود گفتم :
    ـ مثبته ... من حامله ام ...!
    ریلکس گفت :
    ـ طوری ذوق کرده انگار نمی دونسته !
    کنارش نشستم و گفتم :
    ـ می دونستم الان مطمئن شدم ... پس چرا حسش نمی کنم ... بابا حالت تهوعی هیچی !
    بغلم گرفت و گفت :
    ـ به زودی زود خودش بهت می گـه مامان من هستم !
    لبخندی زدم و پریدم بغلش ، هر دو پخش مبل شدیم .
    خوشحالیم حد نداشت ، نمی توانستم این خبر خوب را به بقیه ندهم ، میکسا اما گفت فردا هم روز خداست .
    ***
    آویر :
    دو روز از رفتن بابا و مامان می گذشت ولی هنوز حرف های بابا درگوشم زنگ می زدند ، اینکه من حال قدرت مطلق هستم ، نمی دانستم چطور عضم کنم ، پدرم یه آدم فانی شده است، و مادرم هنوز هم طلسم درمانگر را دارد .
    می ترسیدم ازهر چیزی، پدرم گفت :
    ـ بهتر چند روز دیانا رو بفرستی مسافرت ... فقط چند روز !
    همان لحظه حسش کردم ، درست که پری خودم بود ، ولی قدرت عجیبی را به همراه داشت ، درد بدی را توی بدن انسانیم حس کردم که پدرم فهمید و گفت :
    ـ ما با فریما و میکسا حرف زدیم ... فریما به زودی باردار می شه ... نگران نباش فقط چند روز باید تحمل کنی همین !
    سرم را تکان دادم و به خودم نهیب زدم " چند روز ... چند روز جهنمی "
    دیانا همان لحظه که بحث ما تمام شد ؛ برگشت و با دست های که پر از خرید الکی که فرستادمش بود ، تعظیم کوتاهی کرد و به سمت آشپزخانه رفت :
    ـ می ترسم !
    پدر و مادرم برگشتند سمتم ، می توانستم نگرانیشان را ببینم ، پدرم گفت :
    ـ اگه مشغولش کنی خوبه ...تو ناجی نداری ... فردا به سمیر می گم که برات یه ناجی خوب پیدا کنه !
    گفتم :
    ـ می تونم خودم انتخاب کنم !؟
    پدرم مشتاق گفت :
    ـ چه بهتر حست اگه انتخاب کنه که خیلی بهتر... !
    ـ دامر !
    پدرم متعجب نگاهم کرد و منم به چشماش خیره بودم :
    ـ دامر یه رگ ناجی داره ... یکی از اجدادش ناجی بوده !
    پدرم سری تکان داد :
    ـ پس بگو چرا اینقدر به هم وابسته شدید !
    ***
    دیانا در را باز کرد و افکارم را به حال آورد ، می توانستم پر پر زدن پریم را حس کنم ، ولی نمی خواستم به او صدمه بزنم ، گرفته بود ، می دانستم نمی خواست به این سفر برود تنها چاره ام این بود به او بگویم که " بعد این سفر همه سد ها رو می شکنم و یکی می شیم "
    این مثل قرار داد بود که قبول کرد که به دیدن یکی از دوستان خانوادگیش که این مدت زیاد به او نامه می دادند و خواستار این بودند که بیاد و پیش آن ها باشد تا اینکه کلفت خانه من ، برود.
    سر به زیر بود گفتم :
    ـ سفرت بی خطر می تونی بری ... نگرانم نباش دوستم بهم سر می زنه !
    اشک هاش باریدند و بهم زل زد :
    ـ دلم نمیاد دور از تو باشم !
    قلبم تند می زد هر لحظه امکان داشت بی خیال همه چیز شوم و ... افکارم را دور کردم :
    ـ منم دلم نمی خواد ولی لازمه ... می تونی این مدت به زندگی با من هم فکر کنی ... می تونی دیگه برم نگردی ... من نمی خوام خودت رو اسیرم بدونی !
    قدمی نزدیک تر شد و بوی سبزهای باران شسته به مشامم رسید ، تمام وزنم را لبی میز تحمل می کرد ، با دستم مانع از نزدیک تر شدنش شدم .
    ـ بهتر بریی ... برو !
    نگران پرسید :
    ـ خوبی ... آویر نمی رم تا ندونم چرا باید برم !
    چشم بستم و سعی کردم نفس نکشم ، با اینکه ما پری ها از این قدرت نفس کشیدن محروم بودیم ولی من حال 80درصدم انسانی شده بود و نمی دانستم تا کی می توانم نفسم را نگه دارم .
    ـ دیانا ... لطفا ... بخاطر من برو ... قول دادم که بعد برگشتت همه چیز و تغییر می دم ... فقط الان برو ... بدون این جدایی کوتاه لازمه ... لازمه عشقم ... برو ... الان برو ... همین الان از این خونه برو بیرون !
    جملات آخرم بریده و پر از درد بودند ، زانوام سست شدند و روی زمین افتادم ، دیانا نگران نگاهم کرد و نزدیکم شد و به سمت پرده رفت و پرده را کشید ، پریم هر لحظه بیشتر خواستارش می شد و او می خواست به بدن انسانیم برسد ، خواست به سمتم بیاد که داد زدم :
    ـ برو دیانا ... اگه نمی خواهی من قاتلت باشم برو ... تو روخدا برو ... لعنتی مگه با تو نیستم !؟
    دیانا با گریه گفت :
    ـ چطوری رهات کنم توی این حال برم !
    نالیدم :
    ـ من خوبم ... برو تو رو قسم به جونم برو ... برو !
    با تردید بلند شد و من نگاه ام تعقیبش کرد و در را آرام بست و رفت .
    نفسی کشیدم و اجازه دادم پریم به قفس انسانیم بزند ، شاید اگر طلسم هیپرت ها را نداشتم بیرون می آمد و خودش را به جفتش می رساند ولی نمی خواستم ، حال نمی خواستم .
    چشم باز کردم و دامر را در لباس سراسر آبی دیدم ، لبخند مردی زدم و سعی کردم بشینم که مانعم شد :
    ـ بابا چه زود ناجیت کرد !
    لبخندی زد و گفت :
    ـ مسخره ترین کار رو کردی ... من هیچی از ناجی بودن نمی دونم ... تازه منم زندگی خصوصی خودم و داشتم ها ... زدی آرزوهامو بهم زدی !
    لبخندم عمیق تر شد :
    ـ کس دیگری به ذهنم نرسید ... دیانا رسید به مقصد !؟
    دستشو روی قلب گذاشت و فشاری داد و من چشمام بسته شد و ضعف بدنیم از بین رفت :
    ـ دیدی که ناجی بودن بهت میاد ... تو همیشه از خودت به من می بخشی !
    ـ جبران می کنی ... نگران نباش رسید !
    دمغ شده بود :
    ـ چی شده !؟
    ـ کاش خونت توی بدنش نبود ... کبیر عمدا اون کار و کرد که دیانا رو وابستگی شدیدش بکشه سمتت ... !
    نقطه جمله اش را می دانستم :
    ـ ولی من خودم خواستم دیانا اینجا باشه ...هر لحظه ببینمش ... هر لحظه حسش کنم بوش کنم !
    سری تکان داد :
    ـ راستی ... دیانا واسه یه ماه رفته !؟
    سرم تکان دادم و زمزمه مانند گفتم :
    ـ فکر نکنم برگرده !
    دامر بلند شد و پرده ها را کنار کشید و گفت :
    ـ اون خون تو از هر طلسم و جادوی قوی تر با کله میاد ... زودتر نیاد خوبه !
    ـ فریما حامله شده !؟
    دامر برگشت سمتم :
    ـ فعلا که اخوی سمیر خبر نداده ... موندم این پدرت من و ناجی تو کرده بعد چرا به میکسا نمی گـه مرزم و برداره ...کلا همشون گیجن !
    ـ شاید می ترسند دنبال یه پری رخ بری و منو فراموش کنی !
    اخم جدی کرد و گفت :
    ـ درست که من الان ناجی توم گفته باشم خبری از دستور مستور نیست ... در ثانی ...!
    کنارم نشست و دست هام و گرفت :
    ـ حتی تو ذهنت به این فکر نکن ... من بخوام هم نمی تونم ببینم در خطری ... آویر من زندگیم الان توی ... می خوام اول به من صدمه برسه تا به تو دیانا ...پس دیگه همچین حرفی نزن !
    لبخندی زدم و سرم تکان دادم .
    ***
    هر روز م مثل صد روز می گذشت و نمی دانستم چرا سمیر خبرمان نمی کرد ، کلافه و درگیر با خودم بودم یک ماه داشت تمام می شد و هر لحظه نگرانی و اضطراب من و دامر بیشتر می شد .
    دامر می گفت " هنوز چیزی نشده ... وقت داریم"

    [/HIDE-THANKS]
     

    parya***1368

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/30
    ارسالی ها
    342
    امتیاز واکنش
    4,814
    امتیاز
    493
    محل سکونت
    یه جای خاص
    [HIDE-THANKS]

    اما درون من غوغا بود دیگر نمی توانستم با شعله های درونم کوتاه بیام و تحمل کنم ، دیگر نور وجود دامر هم کار ساز نبود .
    هر شب من شده بود کابوس دیدن جنازه جفتم در آغـ*ـوش خودم ، دامر تمام شب آرامم می کرد که همچین چیزی اتفاق نمی افتد و من عصبی سرش داد می زدم و می گفتم این میکسا لعنتی چرا جفتگیریش را انجام نمی دهد .
    دو روز مانده بود که دیانا برگردد و من از یک طرف خوشحال بودم و از طرفی کابوسم یک قدمی واقعیت بود و درد بدی به قلبم می داد .
    دامر با عجله در را باز کرد بدون اینکه برگردم ،گفتم :
    ـ چند بار بهت بگم من انسان شدم تو چرا یادت می ره که هنوز کاملا قدرت هاتو داری !؟
    برم گرداند و دکمه های پیرهنم را باز کرد و به شکاف های که روی بدنم بود خیره شد و گفت :
    ـ پریت قوی شده ... آماده ست !
    اگه لبخندش را نمی دیدم نگران می شدم ولی نمی دانستم چرا ذوق کرده :
    ـ چی شده ...!؟
    نذاشت حرف بزنم و با خنجرش دستم را برید که پرت شد و من متعجب به دستم خیره شدم که می خواستم مانع از کارش شوم .
    به خون طلای رنگم که به سرعت از ببین رفت و سورمه رنگ شد و مثل مار روی خون پریم را گرفت و یکی شدند خیره شدم و دوباره خونم رنگ خودش شد .
    دامر بلند شد و دستش را روی زخمم گذاشت و جا زخم خوب شد :
    ـ تا همه موجودات شب و خبر نکردی بهتر بره سر جاش !
    فورا رفتم سمت آینه و با تردید چشم باز کردم و به چشمای سرخم خیره شدم :
    ـ طلسم رو دیانا فقط می تونه از ببین ببره !
    از آینه به سمیر خیره شدم و با ذوق برگشتم :
    ـ اون ... اون به وجود آمده !؟
    لبخندی زد و سرش را تکان داد ، از خوشحالی زانو زدم و دامر شانه هایم را گرفت و من با چشمای اشکی نگاهش کردم :
    ـ الان می تونی برگردی به خودت ... می تونی خود واقعیت بشی ...پرواز کنی ... با عشقت با همسرت !
    اونقدر خوشحال و شاد بودم که نمی دانستم این دو روز چطور تمام شد .
    هر چیز کوچکی من را به خنده دعوت می کرد ، با اینکه دامر همچین تلاش زیادی هم نمی کرد ولی همان حرکت های ناخواسته و قصه های که می گفت از وقتی که من حبس طلسم بودم و پیشش نبود ؛ من را به خنده دعوت می کرد.
    در حالی که کنار شومینه داشتم کتاب می خواندم ، در باز شد و دیانا داخل شد ، وجودم پر از شوق و شور شده بود ، هر قدمش انگار روی قلبم بود و این حس را می توانستم بارها متوقف کنم .
    دیانا که عادت عصرم را می دانست برگشت سمتم و با دیدنم و پنجره و پرده های باز چمدانش را زمین گذاشت و با دو رفت سمت پنجره و پرده ها را کشید :
    ـ داری می ببینی هوا چقدر آفتابیِ... چرا پرده ها رو کنار زدی !؟
    لبخندی زدم :
    ـ من خوبم ...عشقم !
    هنوز عصبی بود که گفت :
    ـ یعنی چی خوبی ... چی گفتی !؟
    کتاب را بستم و دست ظریفش را گرفتم و نشاندم رو به روم روی میز کوچک رو به روم :
    ـ من خوبم ...!
    تند و سریعی گفت :
    ـ نه بعدش !؟
    لبخندی زدم و پشت دستش را نوازش کردم و گفتم :
    ـ عشقم ... !
    به چشمای براقش خیره شدم :
    ـ ناراحتت کردم !؟
    سرش را به دو طرف تکان داد و گفت :
    ـ ابدا ... انگار که من رو از اعماق کابوسهام کشیدی بیرون ... حسی داره که نمی دونم چطور بگم وقتی بهم می گی عشقم !
    لبخندم عمیق تر شد :
    ـ چون عشقمی ... همسر و شریک روح و جسم منی ... من با تو زنده ام و بی تو می میرم دیانا ... تو اولین کس و آخریش هستی که من این حس و به اون دارم ...!
    نفهمیدم چطور سمتم آمد که صندلی گهواره ای عقب رفت و من برای اولین بار حسش کردم از آن فاصله ، نوای شیرین که در گوشم تکرار می کرد و می گفت که منم برای او همین قدرت عزیزم .
    موهایش و نوازش کردم و به دامر که به چارچوب در تکیه داد ه بود خیره شدم ، اوهم سری تکان داد و غیب شد ، لبخندی زدم یاد گرفت که غیب شود .
    هر دو آرام گرفته بودیم ولی دیانا قصد نداشت ازم جدا شود .
    هوا دوباره برگشت و رعد و برقی زد ، خیره به نگاهم بود :
    ـ فکر می کردم همیشه ازت می ترسم !
    در حالی که به سمت اتاقم می رفتم گفتم :
    ـ مگه می ترسیدی !؟
    لبخندی زد و سرش را به جواب منفی تکان داد و من متوجه بارش باران شدم.
    موهای سیاهش و نوازش کردم :
    ـ می ترسم آویر !
    لبخندی زدم :
    ـ از من !؟
    ـ نه از اینکه چشم باز کنم و ببینم همه اش خوابه !
    لبخندی زدم و گفتم :
    ـ می ترسم که از دستت بدم ... می ترسم که بعدش حقیقت و بفهمی و منو از خودت محروم کنی ...!
    ـ هرگز ... من بمیرم ولی ازت جدا نمی شم ... می خوام همیشه با تو باشم !
    دستش و روی گونه ام گذاشت :
    ـ می خوام پیش تو چشم بند و باز کنم ... می خوام توی عشقت گم بشم ... از همه بگیرمت حتی از خودت ... فقط مال من باشی ... فقط من ...!
    هر کلمه ای که می گفت انگار دوای درد منم بود ، هق هق کرد :
    ـ نمی دونم چی ... چرا این حس رو دارم ولی نمی تونم حتی یه لحظه ازت جدا بشم ... بگم من خوبم ... من خیلی انتظارت و کشیدم ... حس می کنم دیگه تحمل ندارم ... تحمل رد کردن از تو رو ندارم !
    نشست وبه سمتم آمد و حسرت پریم را به شوقی بی سابقه دعوت کرد .
    ***
    دیانا در حالی که درد شدید را تحمل می کرد بهم لبخند می زد به خودم نزدیکش کردم و گفتم :
    ـ می دونم چی می کشی ... پس الکی برام نقش بازی نکن ...!
    لبش را به دندان گرفت :
    ـ بخاطر بکا(... )تا فردا خوب میشم ... من دختر قوی هستم !
    پوزخندی زدم و گفتم :
    ـ بکا( ...) آره بخاطره همونه ... متاسفانه کاش بود !
    سرش را بالا آورد و به چشمام نگاه کرد و اخمی کرد و گفت :
    ـ منظورت چیه !؟
    لبخندی زدم و گفتم :
    ـ هیچی بخواب ... ممکن فردا خیلی چیزها رو تغییر کرده ببینی !
    لبخندی زد و سرش را روی سـ*ـینه ام گذاشت و سعی کرد بخوابد.
    نفسی کشیدم ، وقتی صدای نفس هاش را شنیدم ، سرش را روی بالش گذاشتم و بلند شدم و رفتم بیرون ، حیاط پشتیم تقریبا باغ بود ، دویدم وقتی به خودم نگاه کردم فهمیدم دارد شروع می شود، باید قبلش خودم را می رساندم .
    نباید دوباره وضع را خراب کنم ، دردم شدیدتر می شد و سرعتم بیشتر کسی نمی توانست دیگر من را تشخیص بدهد .
    وقتی به قلمراش رسیدم ایستادم دیگر توان ایستادن نداشتم .
    از دروازه خارج شد و بهم نگاه کرد نشست و به چشمام خیره شد و بعد دستش رو به قلبم گذاشت و طلسم را باطل کرد و منم از حال رفتم .
    ***
    وقتی که بیدار شدم مستقیم به دست هام نگاه کردم ، جسم انسانی نداشتم ، برگشتم و اطرافم را نگاه کردم ، خانه اش از چوب و شاخ و برگ بود .
    مایه سبز رنگی را به سمتم گرفت :
    ـ باید برم ... جفتم ...!
    ـ نگرانش نباش ... تو طلسم نداری ... من به خانواده ات و ناجی ات هم خبر دادم ... نمی دونم چطور طلسم رو از بین بردی ولی خوشحالم که تنها پری خاصمون دیگه توی بند ما نیست !
    مایه را سر کشیدم و حس کردم دردم کمتر شود :
    ـ من مقصر نبودم ... هرگز گوش نمی دید ... فقط مجازات می کنید ...!
    لبخندی زد و گفت :
    ـ مگه تو به ناله های عشقت گوش می کنی ... ما هم وظیفه داریم ... خطا خطاست و تو و اون روک خطاکار بودین ...!
    ـ ولی با این وجود منو تقریبا کشتید ... اگه با جفتم درست به موقع یکی نمی شدم ممکن بود قدرت خودم منو بکشه !
    لبخندی زد :
    ـ و یکی دیگه می شد پری خاص ...برای ما همچین چیزهای مهم نیست ... مهم اینه که مجازات کنیم هر کسی رو به روش قانون ذاتی خودش ... و قانون پری ها می گفت نورت ، قدرت رو بگیریم ... این ها گذشت ... خوبه که جفتت رو به دست آوردی .. دیگه خطا گذشته رو تکرار نمی کنی !
    سری تکان دادم و اوهم گفت :
    ـ من به انجمن شب هم پیام می فرستم که مرزتو برداره ... آزادی !
    ***
    همراه دامر به خانه برگشتم ، تازه هوا داشت روشن می شد و من در وجودم هم حس آزادی می کردم ، می خواستم واکنش دیانا را وقتی چشمای واقعیم را می دید را ببینم .
    دامر گفت که می توانم با جسم میان بعدیم برم و نگاه ام فعلا تغییر ندهم .
    ولی دوست داشتم من و کاملا آن چیزی که واقعا هستم ببیند .
    لبی تخت نشستم و موهاش و نوازش کردم ، می خواستم همه چیز را بگویم ، همه اتفاقاتی که ما را از هم دور نگه داشته بود .
    لبخندی زد و چشمای خمارش را باز کرد و من به او لبخند زدم ، کش و قوسی به بدنش داد و چشمانش را مالید و به یکباره خشک شد و ملافه را چنگ زد و نشست و به تاج تخت تکیه داد :
    ـ نترس منم !
    ـ چشمات ... رنگشون ... تو ...!؟
    ـ نه لنز نزدم ... چشمای واقعی خودمه البته وقتی که جسم میان بعدیم باشم ... وقتی خود واقعیم بشم این شکلی می شه ...!
    بی خبر از کارم رنگشان را تغییر دادم و با نگاه پریم به او خیره شدم ، ظرافتش پریم به وجد آورده بود ، سری تکان دادم و خود انسانیم شدم منگ و مات نگاهم می کرد ، انگار خشک شده بود :
    ـ دیانا ... منو ببین ... می خوام همه چیز و بهت بگم ... بیا ساده شروع کنیم ...!؟
    کلافه از بی حرکتیش و دست های سرد شده اش داد زدم :
    ـ دیانا !؟
    منگ گفت :
    ـ ها !
    لبخندی زدم و گفتم :
    ـ من یه پریم ... !
    وقتی داستانم تمام شد ، صورتم را نوازش کرد و گفت :
    ـ می دونستم که عادی نیستی ... می دونستم دلیل محکمی داری که ردم می کنی ... تو یه پری ...اون های که توی آسمونن ... یعنی من اینقدر خاصم که تو من و معشـ*ـوقه ات انتخاب کردی !؟
    لبخندی زدم و سرم را تکان دادم :
    ـ درست مثل باران ... مثل طبیعت بکر و باران شسته پاک و لطیف !
    ***
    (فریما(

    با حس آفتاب روی صورتم چشم باز کردم و به جای خالی میکسا نگاه کردم ، ترسیدم زودتر از چیزی که فکر می کردم ، برود .
    دایی اصرار کرده بود که چند روز مانده به عروسی نازی بماند ، ولی میکسا گفت نمی تواند باید برگردد، ولی من و می ذارد بمانم تا بعد از عروسی و چند روز بعدش بیاد دنبالم ، بااینکه همه دیگر خبر داشتند که باردارم و مامان ماریه کلی نذر و صدقه داد ، منو حسابی لوس کرده بود .
    دایی می گفت دست تنهام و بزارد بمانم ولی برخلاف تصورم مامانم می گفت نه باید پیش شوهرم باشم .
    برگشتم سمت میز آرایش که دیدم میکسا دارد آماده می شود ، پیراهنش را برداشتم و تنم کردم و از پشت رفتم... ، خندید و گفت :
    ـ ترسیدم !

    [/HIDE-THANKS]
     

    parya***1368

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/30
    ارسالی ها
    342
    امتیاز واکنش
    4,814
    امتیاز
    493
    محل سکونت
    یه جای خاص
    [HIDE-THANKS]

    سرم را به کتفش تکیه دادم :
    ـ از الان دلتنگتم !
    برگشت و لبی میز تکیه داد :
    ـ دیشب ...!
    اخمی بچگانه کردم :
    ـ دیشبی ها رو دیشب خاک کردن سوال های اول قبرشونم هم پرسیدن ...!
    لب های آویزونم را داغ کرد و گفت :
    ـ میام عشقم ... میام خانمم ... باید برم بچه ها ماموریت دارن... تو که می دانی من وظیفه مهم دیگری هم دارم ... نباشم تعادل به هم می خوره !
    سرم را روی سـ*ـینه اش گذاشتم و بوش را با میـ*ـل به ریه هام هدیه دادم :
    ـ ویارم بوی توإ !
    پیشانیم را بوسید و گفت :
    ـ نمیرم که برای همیشه بمونم ... تا تو لواشک خوردنت تمام نشده بر می گردم !
    نذاشت کار به جای باریک تر بکشه و ازم جدا شد :
    ـ مراقب بچه ام باش !
    رفت و من جلوی در حیاط خیره به او بودم ، حس خوبی نداشتم ، دلشوره داشتم دلم نمی خواست برود.
    گوش چپم را گرفتم و گفتم :
    ـ توبه ... توبه ... میاد سالم و مثل همیشه میاد !
    روی مبل دراز کشیده بودم و آرام شکمم را نوازش می کردم ، لب زدم :
    ـ عزیزم ... چرا به مامان نمی گی که هستی ... چرا حست نمی کنم ...آخه چرا من حست نمی کنم !؟
    زنگ در باعث شد آرام بلند شوم و لباس مناسب تنم کنم :
    ـ کیه !؟
    صدای مامان آمد " منم " گیج بودم چکارم داشت اکنون که تنها بودم .
    نمی دانستم چرا از مادری که خیلی دوستش دارم می ترسم :
    ـ فریما ... باز کن کارت دارم !
    با تردید در را باز کردم و سعی کردم خونسرد باشم ولی می دانستم نمی توانم از او چیزی را مخفی کنم .
    در را باز گذاشتم و روی مبل دوباره دراز کشیدم که زودتر برود و این دلشور و ترسم هم برود .
    در را باز کرد و من حسش کردم برای اولین بار جنین درونم را حس کردم ، درست مثل نسیمی که در شکمم گردش کرد و من منگ بودم ، مامان به سمتم آمد و دستهایم را گرفت و چشماش روشن شدند ، ترسم بیشتر شد و همزمان آتش درونم هم شعله ور تر شد ، لبخند کج مامان من را بیشتر ترساند ؛ شعله شدم و پشت سرش ظاهر شدم :
    ـ بچه ام ازت می ترسه ... منم ازت می ترسم ... حس می کنم نمی شناسمت !
    آرام بلند شد :
    ـ کی گفته بچه ات ازم می ترسه ... اون ...!
    داد زدم :
    ـ نه ... بچه ی من یه بچه نرمال انسانی نیست ... من و میکسا تجربه آسمونی رابـ ـطه داشتیم ... بچه من یه روک قوی ... یه روک ... یه روک مثل پدرش !
    به سمتم آمد و من نتوانستم تکان بخورم ، دستش را روی شکمم زد و با دست دیگرش انگار چیزی را پرت کرد که نگاهم کشیده شد سمت دستش که باعث شد آینه قدی آتیش بگیرد ، دستش که روی شکمم بود را روی دستش گذاشت و آینه چیز ترسناکی نشان داد که هنی نامفهوم از دهانم بیرون آمد، فردی سرا سر سیاه پوش با نگاهی ترسناک و سبز .
    که داشت از آینه بیرون می آمد ، نمی دانستم چرا همچین انفاقی در خانه ام دارد می افتد .
    دستم را روی شکمم گذاشتم و به دیوار تکیه دادم :
    ـ اگه بچه ات یه روک می تونه از پسش بر بیاد ...!
    گیج به او نگاه کردم ، چطور از بچه ای که در شکمم شاید یک ماهش هم نشده همچین چیزی بخواهد :
    ـ بچه های آسمونی علاقه شدیدی به مادر شون دارن ... مطمئن باش نمی ذاره اتفاقی برات بیفته ... یا تو بزاری اتفاقی برای بچه ات بیفته !
    آن جن داشت نزدیک تر می شد و من به رفتن مادرم خیره شدم :
    ـ تو می تونی از پس این امتحان مامان بزرگ بر بیای می دونم ...!
    حس ضعف کردم و نشستم :
    ـ دخترم ... دخترم ... !
    حسش نمی کردم ، اشکم در آمده بود :
    ـ دختر مو سفیدم ...لطفا دوباره به مامان اجازه بده حست کنه !
    جن یک قدمیم بود و دوباره انگار قرار بود من محروم از حس مادرانه ام کند .
    شعله شدم و با دستم آتشش زدم و از حال رفتم .
    ***
    با حس چیزی روی لب هام و خنکی در گلوم چشمام را آرام باز کردم همه نگران بالا سرم بودند ، مامان شکری از خدا گرفت و من به فردی که سرم روی پاهاش بود خیره شدم ، هر دو به هم خیره بودیم ، در ذهنم گفت :
    ـ باور کردی ... بچه ات یه انسان ... یه انسان نرمال ... می خواستم بهت بگم ... ولی خب لج کردی !
    صدایی مامان ماریه نگاهم به سمتش کشاند :
    ـ گفتم که شوهرت رفت بیا خونه ... اینجا اینقدر غصه خوردی که ضعف کردی ... خدا رو شکر مانیا جان پیدات کرد ... وگرنه خدا می دانست چه اتفاقی می افتاد ...بیا باید تا ته اش بخوری !
    دهانم و باز کردم که حالت تهوع گرفتم و بی توجه به آن همه آدم به سمت سرویس دویدم و بالا آوردم ، با تعجب به خون توی سینگ خیره بودم :
    ـ نترس ... بخاطر مبارزست ... من کمکت کردم ... یکم بدن انسانیت ضعیف شد ....!
    با اخم نگاهش کردم در دستشوی را بست و با دستمال لب هام را پاک کرد و صورتم را نوازش کرد :
    ـ می دونم دوست داری بچه ات همیشه در امان باشه ... می دونم فکر می کنی چرا همچین کاری کردم ... اگه نازی بودی ... یا حمیرا ... یا حتی سنا ... هیچ وقت همچین کاری نمی کردم ... ولی تو فرق می کنی ... تو درکت با بقیه فرق می کنه ... گفتم که رابـ ـطه ما چطورئه ... می دونی که نمی ذارم بهت صدمه ی وارد بشه ... نه به تو نه به دخترت !
    پیشانیم را بوسید و آب را باز کرد که خون شسته شود ، بیرون رفت و منم بعد شستن صورتم بیرون آمدم .
    بخاطر آمدن مانیا مجبور بودیم انجا بشینیم و یکم دخترها پذیرای کنند ، مامان ماریه را به مانیا کرد :
    ـ مانیا جان ... چند سالِ ازدواج کردی !؟
    دقیقا من مسیر سوال مامان ماریه را می دانستم و لب زدم مامان ولی او بی خیال منتظر پاسخ ماند :
    ـ تقریبا میشه گفت 6 سال شده !
    مامان ماریه هومی کرد :
    ـ خب چرا بچه دار نشدید ... بهت نمیاد از این دخترهای امروزی بگی بچه چیه !؟
    مانیا لبخندی زد :
    ـ ابدا ... وقتی خودت دکتر زنان باشی ... بچه دار شدن شیرین ترین اتفاقی که می بینی ... ولی متاسفانه من نمی تونم بچه دار بشم !
    همه طوری نگاهش کردند که انگار گفت این آخرین سال زندگیش است ، می دانستم که خانواده ام چرا ماتم زده نگاهش می کردند :
    ـ الان که درمانش هست چرا درمان نمی کنید !؟
    ـ راحت باش فریما ... چرا رسمی حرف می زنی ... من خودم از شما ها به دور نمی بینم ... شما مثل خانواده منید ...درمان ؟تمام زندگیمون رو ریختیم روش ... ولی نمیشه ... خدا بخشنده ست ممکن ما هم از طریق دیگری بچه دار بشیم !
    مامان گفت :
    ـ آره لازمه دخترم ... همین دختر ته کوچه بیچاره زندگیش به صفر رسید ولی خب بچه دار نشد ... آخرش هم یه بچه سر راهی رو آورد و بزرگ کرد بچه دوسال نشده .... دختر صاحب یه پسر ناز و خوشگل شد ... خدا بزرگ اگه یه در رو می بنده صدتا در بهتر باز می کنه !
    مانیا لبخندی زد و بهم نگاهی انداخت :
    ـ منم امیدوارم !
    نگاهم و پایین گرفتم نمی دانم چرا همچین نگاهم کرد و گفت امیدوارم ، دستی به شکمم کشیدم و گفتم :
    ـ منم مثال خوبیه ام ها !
    مامان خندید :
    ـ می بینی تو رو خدا بزرگ نمیشه این دختر من !
    ***
    پشت پنجره ایستاده بودم ، به شکم بالا آمدم چشم دوخته بودم و به ماه کامل خیره بودم ، نمی دانستم چرا مامان ماریه من می برد پیش مامان که انجا دکتر زنان و زایمان بود و من تحت مراقبت مادر خودم بودم .
    بعضی وقت ها می خواستم جیم بشم و برم سنو و ببینم چرا توی 6 ماهگی شکمم اینقدر گنده شده ، ولی همیشه بخاطر مشکلات جزی نمی رفتم .
    تکان بچه ام من و خنداند و به او گفتم :
    ـ فکرهام اذیتت کرد ... بخشید ... یکم افسرده ام ... بابات بابام و در آورده ... !
    موهام کنار زد و جای نشانش را نوازش کرد و گفت :
    ـ چیه غیبتم و می کنی ... با پسرم !
    ـ اولا دکتر گفت دختر إ... یه دختر خوشگل و مامانی !
    مامانی را تاکید کردم ، دست هر دوی ما روی شکمم بود :
    ـ چرا ناراحتی !؟
    ـ از اینکه بچه ام مثل تو نیست ناراحتم ... تو خیلی دوست داشتی ...!
    برم گرداند :
    ـ نگران نباش من خوشحالم که بچه ماست ... الان انسان باشه ... مشکلی نداره که ... یا یه روک بود هم مشکلی نداشتم ...!
    سری تکان دادم و سرم روی سـ*ـینه اش گذاشتم :
    ـ کی تاج گذاری آویره !؟
    ـ فعلا باید معشـ*ـوقه اش پیوند بخوره ... دارن تلاش می کنند که دیانا با دنیای آویر کنار بیاد بعد هم تو وروجکت به دنیا بیاد ... تاج و می دی به آویر ...!
    ـ اگه ندم ... آخه دوست دارم ملکه صدام کنی !
    خندید و گفت :
    ـ ببخشید شما همسر امپراطور روک ها هم هستید ... در ثانی تو که نمی خواهی همچین اشتباهی کنی ... من طلاقت می دم بچه ام رو هم بر می دارم می رم !
    خواب آلود گفتم :
    ـ جرعتش رو نداری !
    خندید و روی موهام و بوسید .
    کنار هم خواب بودیم ، ولی نمی توانستم بخوابم حس بدی داشتم ، بدنم انگار گوره آتیش بود و نفسم تنگ شده بود ، نشستم، میکسا خواب آلود گفت :
    ـ خوبی ... چی شده !
    درد شکمم بیشتر و بیشتر می شد :
    ـ نمی دانم ... یهو کمرم تیر کشید... همزمان آتیش گرفتم !
    گیج نگاهم کرد و بلند شد و دستش و گذاشت روی شکمم و با چشمای گشاد بهم نگاه کرد منم با درد پهلوم را گرفته بودم :
    ـ چی ... چی شده !؟
    ـ داره به دنیا میاد !
    میون درد و آن حس لعنتی گفتم :
    ـ خل شدی ... 6 ماه ... !
    گیج بلند شد :
    ـ بریم ...و گرنه بچه ام رو می کشه !
    انقدر درد داشتم که منظورش را نفهمیدم ، تند تند لباس می پوشید و با همان سرعت لباس های منم تنم می دادم :
    ـ میکسا ... اشتباه می کنی ... شاید ...!
    که با خیسی لای پاهم و بعدش خون گیج هر دو به هم نگاه کردیم .
    با تمام قدرتش بلندم کرد و بیرون رفتیم ، دردم بیشتر و بیشتر می شد و میکسا کلافه رانندگی می کرد و غر می زد و می گفت :
    ـ متنفر که باید ببرمت بیمارستان مادرت ... الان نمی شد توی خونه بیاد ... اینم که راه نمی ره !
    البته ماشین مثل جت می رفت ، ولی درمقابل قدرت ذاتی میکسا لاک پشت بود .
    بازوش و چنگ زدم و نگاهم کرد :
    ـ میکسا ... چی شده ... چرا بچه ام ...!
    عصبی نالید :
    ـ آروم باش ... لطفا آروم باش سعی کن تبدیل نشی ... اگه بشی می میره ... وجودت ... شعله ...مدت حاملگیش همین قدر ...بعدش بچه رو می کشه ... بزار برسم ... لعنتی برس دیگه ... برس !

    [/HIDE-THANKS]
     

    parya***1368

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/30
    ارسالی ها
    342
    امتیاز واکنش
    4,814
    امتیاز
    493
    محل سکونت
    یه جای خاص
    [HIDE-THANKS]

    چشمام داشت تار می شد ، که صداش باعث شد دوباره هوشیار شوم :
    ـ می دونم دخترم به مادرش صدمه نمی زنه ... دختر من خانمه !
    لبخندی زدم و دستش که اجازه داده بود برای فشار دردم فشارش بدم و به لب هام نزدیک کردم ، اما هیچ توانی در بدنم حس نکردم .
    چشمام تاب شده بود ؛ صدایی مامان را تشخیص دادم :
    ـ اتاق آماده ست ... گفتم که وقتش ... چرا زودتر نیاوردیش !؟
    صدایی میکسا دور می آمد :
    ـ نمی دونم ... فقط تمومش کن ... نمی خواهم اتفاقی براش بیفته ... تو رو خدا ...!
    ـ من به دخترم صدمه می زنم ...!!؟ مطمئن باش از جون خودم به اون می دم ... من پرسنل رو آماده کردم ... !
    دیگه نتوانستم چیزی را درک کنم و بی هوش شدم ، گاهی که چشم باز می کردم ، اتاق عمل بودم و چند زن که گاهی انگار بال داشتند و گاهی زن های عادی بودند و مادرم که نگاهش حتی از پشت عینک نورانی می زدند و درمانگر و تشخیص می دادم ، اما درست مثل رویا و خواب بود .
    ***
    صدایی ظریفی در اتاق پخش شد و سرفه اش باعث شد بعد از یک سال اولین رعد برق شهر شروع شود و بعد از آن باران شروع به باریدن کرد .
    مایا لبخند ی زد و به چشمای خاصش خیره به او بود:
    ـ سلام هستیا ... خوش اومدی ... تولدت مبارک بوده و امروز هم مبارکه !
    دختر بچه دستی تکان داد و نفسی کشید که باعث شد خون روی بدنش پاک شود .
    همه پرسنل با تعظیم به او بعیت کردند ، مایا او را به سـ*ـینه فشرد و گفت :
    ـ نمی دونی چقدر منتظرت بودم ... اگه از بطن من نبودی از بطن دخترم که هستی ...!
    صدایی گریه باعث شد مایا به بچه دوم نگاه کند ، لبخندی زد و هستیا را به یکی از آن ها داد و دختر دوم را بغـ*ـل کرد ، و به بازوش نگاه کرد و گفت :
    ـ تو هم همزاد هستیای منی ... تو باعث شدی هستیا سالم و به موقع به دنیا بیاد ... ولی متاسفم دیگه نمی ذارم همراهش باشی و چیزی حتی بوی از اون رو به یاد داشته باشی ...!
    دستی روی شقیقه نوزاد گذاشت و نشان روی بازوی دخترک پاک شد و همراهش موهای طلایش هم رنگ باختند و سفید شدند ، پوستش دیگر رنگ نداشت .
    گهواره هستیا از در پشتی رفت و گهواره دختر فریما از کنار پدرش به اتاق نوازد بـرده شد ، مجیر میکسا را دلداری می داد :
    ـ نترس هستیا به مادر و خواهرش ظلم نمی کنه ... بچه ات چند روز توی بخش مراقبت ها می مونه که کامل بشه ... فریما هم زودتر از چیزی که فکر می کنی خوب می شه ...!
    مایا بیرون آمد و مجیر و میکسا نزدیکش شدند ، لبخند مایا باعث شد میکسا به دیوار تکیه بده و شکر کند .
    ـ چند ساعت بعد به هوش میاد ... بهتر بقیه رو خبر کنی ... یادت نره بچه من رو نمی شناسی ... این راز باید بین خودمون بمونه برای همیشه ... ما چند روز دیگه می ریم ...و وقتی برمی گردیم که هستیا... قوی و بزرگ شه !
    میکسا سری تکان داد و به سمت اتاقی رفت که مایا به او اشاره داد .
    این شرط زنده بودن فریما بود ، شرط عادی بودنش همراه با شعله .
    ***
    فریما :
    چشمام را آرام باز کردم و به میکسا که لبه تخت نشسته بود و دستم در دستش بود خیره شدم ، لبخندی زد و پیشانیم را بوسید :
    ـ حالش خوبه نگران نباش !
    لبخنده مرده ی زدم ولی می توانستی تمام خوشحالی و آرامشم را حتی در آن لبخندِ مرده ببینی .
    بعد از چند دقیقه خوابیدن الکی چشم که باز کردم همه جمع شده بودند و صدایی پرستار را در آوردند ، کاش درد نداشتم و می خندیدم که چطور پرستار بیچاره را کلافه کردند از بس گفتند "الان میریم ".
    به سـ*ـینه میکسا تکیه دادم و به جان و دلم نگاه کردم :
    ـ همانی که دید ی... موهای سفید و صورت بی رنگش ...!
    در گوشم گفت :
    ـ ولی یه آدم نرمال ... یه انسان ... شاید برای میلیون ها انسان این امر بسیار معمولی باشه ولی برای ما ...!
    ـ معمولی نیست... عاشقشم ... دلم می خواد بغلش کنم !
    ـ فعلا زوده ... !
    سرم تکان دادم :
    ـ بریم باید استراحت کنی !
    همراهش و با کمکش به سمت اتاقم رفتیم و من به شوخی گفتم :
    ـ باورت می شه از او شکم این نتیجه اش شده ... همش اینقدره !
    با دستم اندازه اش را نشانش دادم :
    ـ میکسا ...!؟
    ـ جانم !
    با چابلوسی گفتم :
    ـ می تونم نیام انجمن ... می خوام پیش بچه ام باشم همه وقت و دقیقه و ساعت های زندگیم !
    لبخندی زد و با چشماش جواب مثبت داد .
    دو روز بود که با فرزندم به خانه برگشته بودیم ، فضا خانه ام تغییر کرده بود ، خواب و خوراکم؛ گریه بچه شده بود تمام وقت ما ،نمی دانستم چکار کنم و گاهی می زدم زیر گریه و میکسا به دادم می رسید و دستور می داد بخوابم ، همان از او روزی که بچه ام بیمار می شد رسما دیوانه می شدم و ترس برم می داشت که بچه ام می میرد و این کابوس تمام شب من را بالا سر گهواره اش نگه می داشت .
    دخترم روز به روز بزرگ تر و زیبا تر می شد ، اما تنها کسی که بغلش برای دخترم ممنوع بود خاله بود ، می دانستم که من ممنوع شده ام ولی نمی خواستم دخترم هم همان طور بزرگ شود؛ عصبی گفتم :
    ـ چرا با من و بچه بی گناهم این کار می کنی ... مگه چکارت کردیم !؟
    مامان خواست آرامم کند ولی نمی شدم نمی خواستم بچه ام تحقیر کند که اوهم گفت :
    ـ بچه ات نجسه ... عین خودت ... همه می دون ... واسه همین بهت لطف و محبت الکی می کنن ...!
    قهر کردم و رفتم خانه همراه دخترم گریه کردم و در را هم باز نکردم .
    ***
    میکسا دعوت نامه ام را نشانم داد و گفت باید بریم و تا من رسما تاج به آویر بدم ، تا همسرش را پیوند کند .
    سری تکان دادم و بچه ام در گهواره گذاشتم و به صاعقه گفتم مواظبش باشد و همراه میکسا بالا رفتیم .
    با اینکه همه جا پر از شادی و خنده بود و مادر و پدرم هم شرکت داشتند ، ولی من حتی در آغـ*ـوش میکسا ناراحت از حرف های خاله بدجنسم بودم .
    ـ ناراحت نباش ... بچه ما نه نجسه نه منحوس ... اون آرامش ماست ... نعمت خداست !
    سرم روی قلبش گذاشتم و سرم را تکان دادم :
    ـ دیگه نمی ذارم کسی به هستی من چیزی بگه ...اون ها نمی دونن ولی من می دونم اون شکل واقعی پدرش دیگه ... !
    لبخندی زد و گونه ام نوازش کرد :
    ـ درسته !
    آویر تولد هستی را تبریک گفت و گفت هر کاری که لازمه برای هستی می کند .
    منم تشکری کردم و با میکسا زودتر ازبقیه برگشتیم .
    6سال بعد :
    با صدای ناز هستی و شیطنت دختر و پدر اخمی کردم و آرام بلند شدم ، می دانستم نمی توانم در بازیگویشان بخاطر بارداریم شرکت کنم .
    ولی می توانستم از خوشحالیشون لـ*ـذت نبرم ، میکسا هستی را روی شانه هاش نشاند و دست هاش را باز گرفت و گفت :
    ـ پرواز کن هستی من ... پرواز کن ...!
    کنارم ایستادند صورت هستی را توی دستم گرفتم و گفتم :
    ـ هستی مامان ... یه بـ*ـوس آب دار بده !
    ـ من بدم !
    چشم غری به میکسا رفتم و صورت هستی را بوسیدم که متوجه شدم میکسا روی شکم بالا آمدم را بوسید و من لبخندی زدم و خواستار این بودم که هیچ غمی وارد دنیا ما نشود، هیچ مشکلی بالا تر از این نبود که ما را از هم بگیرد .
    مایا :
    مجیر دست های ظریف هستیا را بوسید و گفت :
    ـ به خونه خوش اومدی دخترم !
    هستیا لبخندی زد و گفت :
    ـ ممنون بابا ... و دست هاش را باز کرد و صورت مجیر را نوازش کرد که صورتش دوباره جوان و فارغ از گذر زمانه شد .
    لبخندی زدم و موهای رنگ خورشید را بوسیدم ، بغلم گرفت و گفت :
    ـ مامان کی می تونم برم بیرون ... من می خوام درخت ها رو لمس کنم خاک و حس کنم ... می خوام باران و مه و ببوسم !؟
    مایا لبخندی زد و گفت :
    ـ اگه حرفی که زدم رو گوش کنی می برمت بیرون ... وگرنه نمی تونی بری !
    هستیا لبخندی زد و سرش را برای جواب مثبت تکان داد و نگاهش خاکستری شد ، این یعنی صادقِ مثل همیشه ، لبخندی زدم و رو به مجیر کردم و گفتم :
    ـ ما می ریم خونه بابابزرگ ... دلم برای فریما تنگ شده !
    مجیر سری تکان داد و دوباره چهره زیبای هستیا را نوازش کرد و گفت :
    ـ پس مواظب هم باشید !
    بوسیدمش و گفتم :
    ـ حتما ... می تونی بری دیدن میکسا ... حسش می کنم همین جاست !
    سری تکان داد و منم دست هستیا را گرفتم و بیرون رفتیم و باهش تمرین کردم که چیزی را بروز ندهد .
    همه بودند و من دوباره گرم پذیرفته شدم ، همه از دخترم و زیبایش می گفتند از مودب بودنش و از اینکه خیلی به خودم شبیه ی ست .
    و من همه تعریف هاشان را با لبخند قبول کردم ، فریما دست دخترش را گرفته بود و با شکم بالا آمده وارد پذیرای شد ، بلند شدم و بغلش کردم و نشستم دخترش را هم بوسیدم و بلند کردم ، بااینکه او گیج بود ولی من واقعا این بار بی قصد برگشتم که هرگز ازشان جدا نشوم ، می دانستم بهترین جا برای هستیا همینجا بود ، هر جای دیگری زودتر از چیزی که فکر می کردم لو می رفت .
    پوشش و نزدیکی خانواده ام می توانست برگ برنده ام باشد .
    ـ بچه ات دختر یا پسر !؟
    تلخ جواب داد :
    ـ پسر !
    ـ چند ماه بارداری !؟
    نفسی کشید و کلافه گفت :
    ـ هشت !
    ـ خوبه ... من هنوز نرفتم سر کار مشکلی بود در خدمتم !
    لبخندی زد گفت :
    ـ ممنون حتما !
    نفسی کشیدم من برای تولد بچه ای درمانگر دختر خودم را از خودم دور کرده بودم ؛ اما برای هیچ جز این ناراحت نبود از وقتی درمانگر بهم الهام کرد مجبور شدم قدرت فریما رو نابود کنم ، یکم آسمونی ترش کردم .
    مایا و فریما بی خبر از نگاهی بودند که رنگ ماتی از صورتی گرفته بود و به فریما خیره بود ، به یک باره نگاهش به دخترک کنارِ فریما افتاد و ناخواسته به او لبخند زد که بالبخند پاسخ گرفت .
    ***
    هوا مه گرفته بود و پدر و مادرش خواب بودند ، دستش و بالا آورد و در باز شد و حصار مایا شکاف خورد و بیرون رفت ، نمی دانست چه حسی او را به سمت کوچه می برد ، نه مه برایش دوست داشتنی شده بود نه هوای اول صبح ، مقصد قلب او این خانه بود ،از کنار دیوار به زن که به او خاله فریما معرفی شده بود ، نگاه کرد که به بدرقه همسرش آمده بود و شاله بافتنی روی شانه اش بود و دید کودک درونش را که دست و پاهایش را در آغوشش گرفته بود .
    اشک هاش بارید و همان لحظه صدای غار غار کلاغ ها بلند شد ، فریما به کوچه خیره بود ولی کسی را ندید و به یک باره ناله ها بلند شد ، از خانه پدریش بود ، هستیا اشک هایش ر پاک کرد و لب زد :
    ـ دوستت دارم مامان .
    ادامه دارد در (سایه نور)...
    1395.12.2
    Parya26
    پایان






    [/HIDE-THANKS]

    منتظر نظرات شما دوستان گلم هستم
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا