-ترنم؟!
بی حال روی دستای ترمه افتاده بود. بلاتکلیف پشت در ایستاده بودو دستش رو به قصد ضربه زدن بالا آورد؛ اما نزدیک به در نگهش داشت و چشماش رو بست. با یه تصمیم آنی تقه ای به در زد. با چشمای نگران به ترنم نگاه کرد. تقه ای به در خورد، برگشت سمت در و سریع بلند شد. با دیدن احسان زد زیر گریه. با رنگی پریده به ترمه نگاه کرد و با صدای لرزون پرسید:
-چی شده؟
با گریه گفت:
-بیا!
و دوید سمت ترنم که بیهوش روی زمین افتاده بود. با قدمای سست وارد خونه شد و با دیدن ترنم شوکه شد. سریع دوید سمتش:
-ترنم؟!
کنارش زانو زد و تو بغـ*ـل گرفتش:
-ترنم؟!
اما جوابی نشنید. با یه حرکت بغلش کرد:
-بیا ترمه!
و به سمت بیرون دوید.
**ترنم**
چشمام رو آروم باز کردم و به اطراف نگاه کردم. متوجه شدم توی بیمارستانم. صحنه های چندساعت پیش یادم اومد، اشک تو چشمام حلقه زد. احسان!
آروم لب زدم:
-یعنی دیگه ندارمت!؟
در اتاق باز شد و احسان وارد اتاق شد با دیدن چشمای بازم لبخندی زد:
-نهایت!
گیج نگاهش کردم. اون اینجا چکار میکنه؟
روی صندلی کنار تخت نشست:
-خوبی عزیزم!؟
-اینجا چیکار میکنی!؟
-تو خونه حالت بد شد، آوردمت بیمارستان!
دستم رو گرفت:
-ترنم؟
روم رو ازش گرفتم:
-ترمه کجاست!؟
کلافه گفت:
-ترنم نگاهم کن!
جواب ندادم که خودش صورتم رو به سمت خودش برگردوند.
-تو چشمام نگاه کن ترنم!
دوباره حرکتی نکردم که دوباره گفت:
-ترنم گفتم تو چشمام نگاه کن!
اینبار آروم نگاهم رو به چشماش دوختم. آروم گفت:
-من و آنسلا فقط یک روز زن و شوهر بودیم، ترنم!
تلخ جواب دادم:
-خوبه یک روز بود! اگه یک سال بود فکر کنم تمام عکساش رو در و دیوار خونه بود.
آروم خندید. با حرص زدم روی دستش:
-نخند!
برگشت سمتم:
-اون عکس رو من اونجا نذاشتم.کیارش گذاشتش، واسه اینکه سر به سرم بذاره! اصلا من اون عکس رو ندارم.
گیج نگاهش کردم. لبخندی زد:
-برات توضیح میدم، همه چی رو! فقط کافیه تو خوب بشی.
-همین الان بگو احسان، الان! بعداً نه!
دستم رو محکم گرفت:
-چشم! آنسلا دخترِ دوست بابام بود. من قبلا تو شرکت بابا کار می کردم. بابا هم با پدر آنسلا شرکت رو یکی کرده بودن و واسه همین رفت و آمد آنسلا تو شرکت خیلی بیشتر از قبل شده بود.اولش دخترِ آروم و سر به زیری بود واسه همین ازش خوشم اومد.
چشماش رو از روی حرص بست. لبخندی روی لبش اومد:
-چقدر خوشگل حسودیت میشه!
سریع چشماش رو باز کرد و با حرص زد رو دستِ احسان:
-ساکت شو.
با لـ*ـذت به ترنم نگاه کرد:
-چشم خوشگله! خلاصه سعی کردم بهش نزدیک بشم و از اون چیزی که فکرش رو میکردم آسونتر بود،باهم بودیم. وقتی بهش میگفتم حس من بیشتر از دوست داشتنه اون هم همین رو میگفت و من ساده و خوش باور هم باور میکردم. تصمیم گرفتیم ازدواج کنیم.همه از خداشون بود و سریع قبول کردن،انقدر دوسش داشتم که بهش قول دادم روز عروسی هم خونه و هم نصف سهامی که از شرکت بابا داشتم رو رو به نامش بزنم و زدم؛اما...
کنجکاو پرسید:
-اما!؟
-روز بعد از عروسی آنسلا غیبش زد،فقط یه نامه گذاشته بود که همه حرفاش دروغ بود و من رو دوست نداشت. هنوز از تو شوکه در نیومده بودم که بابام زنگ زد و گفت شرکت داره ورشکسته می شه؛ چون پدر آنسلا تمام پول شرکت رو بالا کشیده بود.
با دهنی باز به احسان نگاه میکرد. خم شد و محکم بوسیدش:
-اون جور نگام نکن!
گیج گفت:
-چه جور!؟
سریع گفت:
-اینا رو فعلا بیخیال، بگو ببینم الان آنسلا چه جور برگشته!؟
-چون من و بابا نذاشتیم شرکت ورشکسته بشه. به زور نگهش داشتیم و در عرض چهار ماه آنسلا و پدرش رو پیدا کردیم،آنسلا رو که نمیتونستیم کاری کنیم. چون همه چی که بـرده بود به نامش بود و فقط طلاقش دادم؛ اما از پدرش شکایت کردیم و هر چی بـرده بود رو ازش پس گرفتیم و زندان رفت.تموم!همین بود عزیزم امروز هم من با شریکم ملاقات داشتم که اون اومد.دیگه بهش اجازه نمیدم پاش رو تو شرکت بذاره. قول میدم ترنم!
-پس اون عکس!؟
در باز شد، ترمه و کیارش در حالی که مثل دشمنای خونی به هم نگاه میکردن وارد شدن. احسان نگاهش رو از اون دو گرفت:
-ترنم؟!
نگاهش کردم که آروم گفت:
-اون عکس رو من نذاشتم اونجا،بهت که گفتم!
برگشت سمت کیارش:
-کیارش!
کماکان به ترمه نگاه میکرد. با حرص نگاهش رو به اطراف انداخت و یهو با داد گفت:
-کیارش!
هر دو با ترس تکونی خوردن و برگشتن سمت احسان.با حرص به اون دو نگاه میکرد. ترمه با ترس به ترنم نگاه کرد لب زد:
-چشه!؟
-کیارش اون قابِ عکس رو...
دستِ احسان رو سریع گرفت و آروم صداش زد:
-احسان!
برگشت. با لحن مطمئنی گفت:
-باورت دارم، نیاز به این کارا نیست!
لبخند محوی زد و محکم دست ترنم رو گرفت.
-داد زدی واسه یه حرفِ نصفه!؟
هر دو با لبخند به هم نگاه میکردن. ترنم با خنده نگاهش رو گرفت، لبخند محوی زد و نگاهش رو از صورتِ ترنم گرفت.
****
مثل همیشه با قدمای محکم و ظاهری جدی وارد شرکت شد. دکمه آسانسور رو زد. با دو از روی استرس وارد شرکت شد. همزمان با خودش حرف میزد:
-وای دیر شد، خدا دیر شد!
با دیدن در آسانسور که داشت بسته میشد جیغ زد:
-نه نه! تو رو خدا صبر کن!
با شنیده صدای ترنم لبخندی زد دکمه آسانسور رو زد. دستاش رو تو جیب شلوارش بُرد و به دیوار آسانسور تکیه زد.
وارد آسانسور شد. سرش پایین بود:
-آخیش!
سرش و بالا گرفت و با دیدن احسان دهنش باز موند.
بی حال روی دستای ترمه افتاده بود. بلاتکلیف پشت در ایستاده بودو دستش رو به قصد ضربه زدن بالا آورد؛ اما نزدیک به در نگهش داشت و چشماش رو بست. با یه تصمیم آنی تقه ای به در زد. با چشمای نگران به ترنم نگاه کرد. تقه ای به در خورد، برگشت سمت در و سریع بلند شد. با دیدن احسان زد زیر گریه. با رنگی پریده به ترمه نگاه کرد و با صدای لرزون پرسید:
-چی شده؟
با گریه گفت:
-بیا!
و دوید سمت ترنم که بیهوش روی زمین افتاده بود. با قدمای سست وارد خونه شد و با دیدن ترنم شوکه شد. سریع دوید سمتش:
-ترنم؟!
کنارش زانو زد و تو بغـ*ـل گرفتش:
-ترنم؟!
اما جوابی نشنید. با یه حرکت بغلش کرد:
-بیا ترمه!
و به سمت بیرون دوید.
**ترنم**
چشمام رو آروم باز کردم و به اطراف نگاه کردم. متوجه شدم توی بیمارستانم. صحنه های چندساعت پیش یادم اومد، اشک تو چشمام حلقه زد. احسان!
آروم لب زدم:
-یعنی دیگه ندارمت!؟
در اتاق باز شد و احسان وارد اتاق شد با دیدن چشمای بازم لبخندی زد:
-نهایت!
گیج نگاهش کردم. اون اینجا چکار میکنه؟
روی صندلی کنار تخت نشست:
-خوبی عزیزم!؟
-اینجا چیکار میکنی!؟
-تو خونه حالت بد شد، آوردمت بیمارستان!
دستم رو گرفت:
-ترنم؟
روم رو ازش گرفتم:
-ترمه کجاست!؟
کلافه گفت:
-ترنم نگاهم کن!
جواب ندادم که خودش صورتم رو به سمت خودش برگردوند.
-تو چشمام نگاه کن ترنم!
دوباره حرکتی نکردم که دوباره گفت:
-ترنم گفتم تو چشمام نگاه کن!
اینبار آروم نگاهم رو به چشماش دوختم. آروم گفت:
-من و آنسلا فقط یک روز زن و شوهر بودیم، ترنم!
تلخ جواب دادم:
-خوبه یک روز بود! اگه یک سال بود فکر کنم تمام عکساش رو در و دیوار خونه بود.
آروم خندید. با حرص زدم روی دستش:
-نخند!
برگشت سمتم:
-اون عکس رو من اونجا نذاشتم.کیارش گذاشتش، واسه اینکه سر به سرم بذاره! اصلا من اون عکس رو ندارم.
گیج نگاهش کردم. لبخندی زد:
-برات توضیح میدم، همه چی رو! فقط کافیه تو خوب بشی.
-همین الان بگو احسان، الان! بعداً نه!
دستم رو محکم گرفت:
-چشم! آنسلا دخترِ دوست بابام بود. من قبلا تو شرکت بابا کار می کردم. بابا هم با پدر آنسلا شرکت رو یکی کرده بودن و واسه همین رفت و آمد آنسلا تو شرکت خیلی بیشتر از قبل شده بود.اولش دخترِ آروم و سر به زیری بود واسه همین ازش خوشم اومد.
چشماش رو از روی حرص بست. لبخندی روی لبش اومد:
-چقدر خوشگل حسودیت میشه!
سریع چشماش رو باز کرد و با حرص زد رو دستِ احسان:
-ساکت شو.
با لـ*ـذت به ترنم نگاه کرد:
-چشم خوشگله! خلاصه سعی کردم بهش نزدیک بشم و از اون چیزی که فکرش رو میکردم آسونتر بود،باهم بودیم. وقتی بهش میگفتم حس من بیشتر از دوست داشتنه اون هم همین رو میگفت و من ساده و خوش باور هم باور میکردم. تصمیم گرفتیم ازدواج کنیم.همه از خداشون بود و سریع قبول کردن،انقدر دوسش داشتم که بهش قول دادم روز عروسی هم خونه و هم نصف سهامی که از شرکت بابا داشتم رو رو به نامش بزنم و زدم؛اما...
کنجکاو پرسید:
-اما!؟
-روز بعد از عروسی آنسلا غیبش زد،فقط یه نامه گذاشته بود که همه حرفاش دروغ بود و من رو دوست نداشت. هنوز از تو شوکه در نیومده بودم که بابام زنگ زد و گفت شرکت داره ورشکسته می شه؛ چون پدر آنسلا تمام پول شرکت رو بالا کشیده بود.
با دهنی باز به احسان نگاه میکرد. خم شد و محکم بوسیدش:
-اون جور نگام نکن!
گیج گفت:
-چه جور!؟
سریع گفت:
-اینا رو فعلا بیخیال، بگو ببینم الان آنسلا چه جور برگشته!؟
-چون من و بابا نذاشتیم شرکت ورشکسته بشه. به زور نگهش داشتیم و در عرض چهار ماه آنسلا و پدرش رو پیدا کردیم،آنسلا رو که نمیتونستیم کاری کنیم. چون همه چی که بـرده بود به نامش بود و فقط طلاقش دادم؛ اما از پدرش شکایت کردیم و هر چی بـرده بود رو ازش پس گرفتیم و زندان رفت.تموم!همین بود عزیزم امروز هم من با شریکم ملاقات داشتم که اون اومد.دیگه بهش اجازه نمیدم پاش رو تو شرکت بذاره. قول میدم ترنم!
-پس اون عکس!؟
در باز شد، ترمه و کیارش در حالی که مثل دشمنای خونی به هم نگاه میکردن وارد شدن. احسان نگاهش رو از اون دو گرفت:
-ترنم؟!
نگاهش کردم که آروم گفت:
-اون عکس رو من نذاشتم اونجا،بهت که گفتم!
برگشت سمت کیارش:
-کیارش!
کماکان به ترمه نگاه میکرد. با حرص نگاهش رو به اطراف انداخت و یهو با داد گفت:
-کیارش!
هر دو با ترس تکونی خوردن و برگشتن سمت احسان.با حرص به اون دو نگاه میکرد. ترمه با ترس به ترنم نگاه کرد لب زد:
-چشه!؟
-کیارش اون قابِ عکس رو...
دستِ احسان رو سریع گرفت و آروم صداش زد:
-احسان!
برگشت. با لحن مطمئنی گفت:
-باورت دارم، نیاز به این کارا نیست!
لبخند محوی زد و محکم دست ترنم رو گرفت.
-داد زدی واسه یه حرفِ نصفه!؟
هر دو با لبخند به هم نگاه میکردن. ترنم با خنده نگاهش رو گرفت، لبخند محوی زد و نگاهش رو از صورتِ ترنم گرفت.
****
مثل همیشه با قدمای محکم و ظاهری جدی وارد شرکت شد. دکمه آسانسور رو زد. با دو از روی استرس وارد شرکت شد. همزمان با خودش حرف میزد:
-وای دیر شد، خدا دیر شد!
با دیدن در آسانسور که داشت بسته میشد جیغ زد:
-نه نه! تو رو خدا صبر کن!
با شنیده صدای ترنم لبخندی زد دکمه آسانسور رو زد. دستاش رو تو جیب شلوارش بُرد و به دیوار آسانسور تکیه زد.
وارد آسانسور شد. سرش پایین بود:
-آخیش!
سرش و بالا گرفت و با دیدن احسان دهنش باز موند.
آخرین ویرایش توسط مدیر: