کامل شده رمان عشق مساوی با ما | راضیه درویش زاده کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون در مورد رمان چیه!؟

  • عالی

    رای: 6 100.0%
  • متوسط

    رای: 0 0.0%
  • بد

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    6
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Raziyeh.d

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/26
ارسالی ها
1,052
امتیاز واکنش
8,430
امتیاز
606
محل سکونت
اهواز
-ترنم؟!
بی حال روی دستای ترمه افتاده بود. بلاتکلیف پشت در ایستاده بودو دستش رو به قصد ضربه زدن بالا آورد؛ اما نزدیک به در نگهش داشت و چشماش رو بست‌. با یه تصمیم آنی تقه ای به در زد. با چشمای نگران به ترنم نگاه کرد. تقه ای به در خورد، برگشت سمت در و سریع بلند شد. با دیدن احسان زد زیر گریه. با رنگی پریده به ترمه نگاه کرد و با صدای لرزون پرسید:
-چی شده؟
با گریه گفت:
-بیا!
و دوید سمت ترنم که بیهوش روی زمین افتاده بود. با قدمای سست وارد خونه شد و با دیدن ترنم شوکه شد. سریع دوید سمتش:
-ترنم؟!
کنارش زانو زد و تو بغـ*ـل گرفتش:
-ترنم؟!
اما جوابی نشنید. با یه حرکت بغلش کرد:
-بیا ترمه!
و به سمت بیرون دوید.
**ترنم**
چشمام رو آروم باز کردم و به اطراف نگاه کردم. متوجه شدم توی بیمارستانم. صحنه های چندساعت پیش یادم اومد، اشک تو چشمام حلقه زد. احسان!
آروم لب زدم:
-یعنی دیگه ندارمت!؟
در اتاق باز شد و احسان وارد اتاق شد با دیدن چشمای بازم لبخندی زد:
-نهایت!
گیج نگاهش کردم. اون اینجا چکار می‌کنه؟
روی صندلی کنار تخت نشست:
-خوبی عزیزم!؟
-اینجا چیکار می‌کنی!؟
-تو خونه حالت بد شد، آوردمت بیمارستان!
دستم رو گرفت:
-ترنم؟
روم رو ازش گرفتم:
-ترمه کجاست!؟
کلافه گفت:
-ترنم نگاهم کن!
جواب ندادم که خودش صورتم رو به سمت خودش برگردوند.
-تو چشمام نگاه کن ترنم!
دوباره حرکتی نکردم که دوباره گفت:
-ترنم گفتم تو چشمام نگاه کن!
اینبار آروم نگاهم رو به چشماش دوختم‌. آروم گفت:
-من و آنسلا فقط یک روز زن و شوهر بودیم، ترنم!
تلخ جواب دادم:
-خوبه یک روز بود! اگه یک سال بود فکر کنم تمام عکساش رو در و دیوار خونه بود.
آروم خندید. با حرص زدم روی دستش:
-نخند!
برگشت سمتم:
-اون عکس رو من اونجا نذاشتم.کیارش گذاشتش، واسه اینکه سر به سرم بذاره! اصلا من اون عکس رو ندارم.
گیج نگاهش کردم. لبخندی زد:
-برات توضیح می‌دم، همه چی رو! فقط کافیه تو خوب بشی.
-همین الان بگو احسان، الان! بعداً نه!
دستم رو محکم گرفت:
-چشم! آنسلا دخترِ دوست بابام بود. من قبلا تو شرکت بابا کار می کردم. بابا هم با پدر آنسلا شرکت رو یکی کرده بودن و واسه همین رفت و آمد آنسلا تو شرکت خیلی بیشتر از قبل شده بود.اولش دخترِ آروم و سر به زیری بود واسه همین ازش خوشم اومد.
چشماش رو از روی حرص بست. لبخندی روی لبش اومد:
-چقدر خوشگل حسودیت می‌شه!
سریع چشماش رو باز کرد و با حرص زد رو دستِ احسان:
-ساکت شو.
با لـ*ـذت به ترنم نگاه کرد:
-چشم خوشگله! خلاصه سعی کردم بهش نزدیک بشم و از اون چیزی که فکرش رو می‌کردم آسون‌تر بود،باهم بودیم. وقتی بهش می‌گفتم حس من بیشتر از دوست داشتنه اون هم همین رو می‌گفت و من ساده و خوش باور هم باور می‌کردم. تصمیم گرفتیم ازدواج کنیم.همه از خداشون بود و سریع قبول کردن،انقدر دوسش داشتم که بهش قول دادم روز عروسی هم خونه و هم نصف سهامی که از شرکت بابا داشتم رو رو به نامش بزنم و زدم؛اما...
کنجکاو پرسید:
-اما!؟
-روز بعد از عروسی آنسلا غیبش زد،فقط یه نامه گذاشته بود که همه حرفاش دروغ بود و من رو دوست نداشت. هنوز از تو شوکه در نیومده بودم که بابام زنگ زد و گفت شرکت داره ورشکسته می‌ شه؛ چون پدر آنسلا تمام پول شرکت رو بالا کشیده بود.
با دهنی باز به احسان نگاه می‌کرد. خم شد و محکم بوسیدش:
-اون جور نگام نکن!
گیج گفت:
-چه جور!؟
سریع گفت:
-اینا رو فعلا بیخیال، بگو ببینم الان آنسلا چه جور برگشته!؟
-چون من و بابا نذاشتیم شرکت ورشکسته بشه. به زور نگهش داشتیم و در عرض چهار ماه آنسلا و پدرش رو پیدا کردیم،آنسلا رو که نمی‌تونستیم کاری کنیم. چون همه چی که بـرده بود به نامش بود و فقط طلاقش دادم؛ اما از پدرش شکایت کردیم و هر چی بـرده بود رو ازش پس گرفتیم و زندان رفت.تموم!همین بود عزیزم امروز هم من با شریکم ملاقات داشتم که اون اومد.دیگه بهش اجازه نمی‌دم پاش رو تو شرکت بذاره. قول می‌دم ترنم!
-پس اون عکس!؟
در باز شد، ترمه و کیارش در حالی که مثل دشمنای خونی به هم نگاه می‌کردن وارد شدن. احسان نگاهش رو از اون دو گرفت:
-ترنم؟!
نگاهش کردم که آروم گفت:
-اون عکس رو من نذاشتم اونجا،بهت که گفتم!
برگشت سمت کیارش:
-کیارش!
کماکان به ترمه نگاه می‌کرد. با حرص نگاهش رو به اطراف انداخت و یهو با داد گفت:
-کیارش!
هر دو با ترس تکونی خوردن و برگشتن سمت احسان.با حرص به اون دو نگاه می‌کرد. ترمه با ترس به ترنم نگاه کرد لب زد:
-چشه!؟
-کیارش اون قابِ عکس رو...
دستِ احسان رو سریع گرفت و آروم صداش زد:
-احسان!
برگشت. با لحن مطمئنی گفت:
-باورت دارم، نیاز به این کارا نیست!
لبخند محوی زد و محکم دست ترنم رو گرفت.
-داد زدی واسه یه حرفِ نصفه!؟
هر دو با لبخند به هم نگاه می‌کردن. ترنم با خنده نگاهش رو گرفت، لبخند محوی زد و نگاهش رو از صورتِ ترنم گرفت.
****
مثل همیشه با قدمای محکم و ظاهری جدی وارد شرکت شد. دکمه آسانسور رو زد. با دو از روی استرس وارد شرکت شد. همزمان با خودش حرف می‌زد:
-وای دیر شد، خدا دیر شد!
با دیدن در آسانسور که داشت بسته می‌شد جیغ زد:
-نه نه! تو رو خدا صبر کن!
با شنیده صدای ترنم لبخندی زد دکمه آسانسور رو زد. دستاش رو تو جیب شلوارش بُرد و به دیوار آسانسور تکیه زد.
وارد آسانسور شد. سرش پایین بود:
-آخیش!
سرش و بالا گرفت و با دیدن احسان دهنش باز موند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    آب دهنش توی گلوش گیر کرد و به سرفه افتاد. سریع تکیش رو گرفت و زد تو کمرِ ترنم. دستش رو به نشونه صبر کن بالا آورد. برگشت سمت احسان و با شک به بیرون اشاره کرد:
    -صدام رو شنیدی!؟
    آروم خندید:
    -به نظرت!؟
    قیافش جمع شد:
    -وای من چه سوالایی می‌پرسم! مگه کَره!
    با ابروهای بالا رفته و لبخند محو رو لبش به ترنم خیره شد. سرش رو همزمان به هر طرف تکون می‌داد. یهو به خودش اومد و نگاهش رو آروم و با شک برگردوند سمت احسان. با دیدن قیافه احسان از خجالت سرخ شد. طاقت نیاورد و کمر ترنم رو گرفت و به دیوار آسانسور تکیش زد. با تعجب سرش رو بالا گرفت و به احسان نگاه کرد، سرش رو پایین آورد. فقط چند سانت صورتاشون با هم فاصله داشت. نگاهش بین چشمای ترنم و اجزای صورتش در گردش بود، با لحن خاصی گفت:
    -تو چرا اینقدر حرکاتت شیرینه!؟
    بیشتر از قبل سرخ شد. دستش رو روی گونش گذاشت، سرش رو کج کرد و آروم گفت:
    -احسان!
    با لحن قبلی گفت:
    -جان؟
    وا رفت:
    -آی احسان!
    با لبخند گفت:
    -جان چی شده؟
    دستش رو گذاشت روی سـ*ـینه احسان:
    -برو کنار گرمم شد.
    واسه اینکه سر به سر ترنم بذاره سرش رو نزدیک گردن ترنم برد:
    -من گرمم نیست!
    قلبش تند تند می‌زد، حالش بد نبود ولی حالش با همیشه فرق داشت. سرش رو بالا آورد و با لحن اول گفت:
    -دلم تنگت شده!
    تو چشماهای هم خیره شدن، آروم آروم سراشون نزدیک هم شدن فقط کمتر از نیم سانت مونده بود که با صدای زنگ آسانسور سریع از هم جدا شدن و برگشتن سمت در آسانسور؛ اما کسی نبود. ترنم سریع گفت:
    -من برم!
    و با قدم تند دور شد. لبخندی زد:
    -عشق دیوونه ی من!
    ****
    از جلوی نگاه متعجب ویوین گذشت. آروم با خودش گفت:
    -این باز اینجا چیکار می‌کنه!؟من فکر کردم تموم شد، اه!
    برگشت سمت اتاق کیارش. تقه ای به در زد.
    -بیا تو.
    وارد اتاق شد. سرش رو بالا گرفت و با دیدن ویوین اخماش رو توی هم کرد:
    -برو بیرون!
    با تعجب گفت:
    -چرا؟!
    از جاش بلند شد:
    -هنوز می‌پرسی چرا؟ دیروز چرا جلو ترنم دهن باز کردی و گفتی آنسلا زنِ احسانه!؟
    شونه ای بالا انداخت:
    -باید می‌دونست و عادت می‌کرد.
    گیج پرسید:
    -یعنی چی!؟
    بدون در زدن وارد اتاق احسان شد. سرش پایین بود و با شنیدن صدای پاشنه کفش سریع سرش رو بالا گرفت:
    -عشقــَ..
    با دیدن آنسلا ساکت شد. سریع اخماش رو تو هم کرد. از جاش بلند شد و جدی پرسید:
    -اینجا چکار می‌کنی!؟
    -منتظر کسی بودی!؟
    -به تو ربطی نداره.از اینجا برو بیرون!
    لبخندی زد:
    -چرا!؟
    ***
    از جاش بلند شد پرونده ی توی دستش رو روی میز انداخت:
    -دل منم تنگته احسان
    و سریع به قصد اتاقِ احسان از اتاق اومد بیرون.
    ***
    ویوین:
    -چون آنسلا می‌خواد.
    حرفش رو قطع کرد:
    -نه بذار واسه ات سوپرایز بشه.
    با حرص زد رو میز:
    -ویوین حرف بزن!
    سری به نشونه نه تکون داد:
    -نچ نمی‌شه.
    زد زیر خنده و از اتاق اومد بیرون. با حرص داد زد:
    -احمق!
    ****
    در رو باز کرد، در نصفه باز شد. با دیدن آنسلا و احسان که رو به رو هم بودن ایستاد. دستش رو روی سـ*ـینه ی احسان گذاشت:
    -من برگشتم احسان خوشحال نشدی!؟
    سریع دستِ آنسلا رو گرفت و در حالی که فشار می‌داد جدی گفت:
    -آره خیلی خوشحال شدم.
    ترنم بُهت زده به احسان چشم دوخت. دستش رو روی دهنش گذاشت. به دستش نگاه کرد. از درد اخماش تو هم رفت؛ ولی تو شوکه حرفِ احسان بود، واسه همین با ذوق گفت:
    -واقعا!؟
    ریلکس گفت:
    -آره، خیلی خوشحالم.
    اولین قطره اشک روی گونش سُر خورد، برگشت که بره ولی با حرف بعدیه احسان در همون حال که پشت به در بود ایستاد. تو چشماش زل زد و آروم گفت:
    -می‌دونی چرا!؟چون با اومدن تو فهمیدم حسم به ترنم الکی نیست؛ چون فهمیدم من ترنم رو حتی از خودمم بیشتر دوست دارم.
    اشکاش بیشتر از پیش شده بود. سریع دستِ احسان رو پس زد و از اتاق اومد بیرون و بدون توجه به ترنم رفت. نگاهش به ترنم افتاد سریع گفت:
    -ترنم!
    *ﺩﺳﺖ ﻣﻨﻪ ﺗﻮﯼ ﺩﺳﺘﺎﺗﻮ ﺳﻬﻢ ﻣﻨﻪ ﻫﻤﻪ ﺩﻧﯿﺎﺗﻮ
    ﺟﻮﻥ ﻣﻨﯽ ﻣﯽ ﻣﻮﻧﻢ ﺑﺎ ﺗﻮ
    ﻫﺮﺷﺐ ﺗﻮ ﺧﻮﺍﺑﻤﯽ ﺭﻭﯾﺎﺗﻮ
    ﺑﮕﻮ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﻣﻦ ﺣﺮﻓﺎﺗﻮ
    ﻣﯽ ﺩﻭﻧﯽ ﻧﻤﯽ ﮔﯿﺮﻥ ﺟﺎﺗﻮ*
    سریع وارد اتاق شد، در رو پشت سرش بست و قفلش کرد.برگشت احسان رو محکم بغـ*ـل کرد. با تعجب به رو به رو خیره شد و با حرف ترنم بیشتر شوکه شد.
    *ﻓﻘﻂ ﺑﺎﺗﻮ ﻋﺸﻘﻢ،ﻣﯽ ﺗﻮﻧﻢ ﺁﺭﻭﻡ ﺷﻢ
    ﺑﺎﺯﻡ ﻣﺜﻞ ﻫﺮﺷﺐ،ﺑﯿﺎ ﺗﻮ ﺁﻏﻮﺷﻢ
    ﺭﻭ ﻫﺮﮐﯽ ﺑﻪ ﺟﺰ ﺗﻮ،ﭼﺸﺎﻣﻮ ﻣﯽ ﺑﻨﺪﻡ
    ﺗﻮﺭﻭ ﻣﯿﺒﯿﻨﻢ ﺗﻮ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﻡ*
    -خیلی دوست دارم احسان!
    سریع از بغـ*ـلِ ترنم بیرون اومد:
    -چی!؟
    با لـ*ـذت بلند خندید و با ذوق گفت:
    -دوست دارم احسان!
    کم کم لبخند رو لبش اومد و بلند خندید. کمر ترنم رو گرفت و دور خودش تاب داد:
    -منم عاشقتم ترنم!
    *ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﭘﯿﺸﻤﯽ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ،ﻋﺸﻖ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺩﻧﺒﺎﻟﻢ
    ﭼﻪ ﺳﺎﻝ ﺧﻮﺑﯿﻪ ﺍﻣﺴﺎﻟﻢ
    ﻋﺸﻖ ﺗﻮ ﺭﻭ ﺗﺎ ﺩﻟﻢ ﻓﻬﻤﯿﺪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻭﺍﺳﻪ ﯼ ﻣﻦ ﺧﻨﺪﯾﺪ
    ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺑﺎﺭﻭﻥ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺎﺭﯾﺪ*
    محکم دستش رو دور گردن احسان حلقه زد. ترنم رو پایین گذاشت، عقب اومد و با چشم هایی که از خوشحالی برق می‌زد بهم نگاه می‌کردن.
    *ﻓﻘﻂ ﺑﺎﺗﻮ ﻋﺸﻘﻢ،ﻣﯽ ﺗﻮﻧﻢ ﺁﺭﻭﻡ ﺷﻢ
    ﺑﺎﺯﻡ ﻣﺜﻞ ﻫﺮﺷﺐ،ﺑﯿﺎ ﺗﻮ ﺁﻏﻮﺷﻢ
    ﺭﻭ ﻫﺮﮐﯽ ﺑﻪ ﺟﺰ ﺗﻮ،ﭼﺸﺎﻣﻮ ﻣﯽ ﺑﻨﺪﻡ
    ﺗﻮﺭﻭ ﻣﯿﺒﯿﻨﻢ ﺗﻮ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﻡ*
    دستاش رو دورِ صورتِ احسان گذاشت. تو صورت ترنم خم شد و..
    *ﻓﻘﻂ ﺑﺎﺗﻮ ﻋﺸﻘﻢ،ﻣﯽ ﺗﻮﻧﻢ ﺁﺭﻭﻡ ﺷﻢ
    ﺑﺎﺯﻡ ﻣﺜﻞ ﻫﺮﺷﺐ،ﺑﯿﺎ ﺗﻮ ﺁﻏﻮﺷﻢ
    ﺭﻭ ﻫﺮﮐﯽ ﺑﻪ ﺟﺰ تو،ﭼﺸﺎﻣﻮ ﻣﯽ ﺑﻨﺪﻡ
    ﺗﻮﺭﻭ ﻣﯿﺒﯿﻨﻢ ﺗﻮ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﻡ*فقط با تو عشقم،شادمهر*
    عقب رفتن و همزمان با هم گفتن:
    -دوست دارم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    -یعنی چی نمی‌گی!؟
    ترنم:یعنی نمی‌گم!
    -واسه چی!؟تو نبودی که می‌خواستی همون روز اول بهش بگی؟
    با حرص برگشت سمت امیلی:
    -دست از سر من بردار، حوصله ندارم!
    با شک به ترنم نگاه کرد:
    -چیزی شده!؟
    سریع گفت:
    -نه،بسه دیگه!
    از اتاق بیرون رفت، گیج به ترنم نگاه کرد:
    -چیکار می‌کنی مامان!؟
    **ترنم**
    -جولی من می‌رم تا شرکت اسپانا.
    -به آقا احسان خبر دادی!؟
    سری به نشون نه تکون دادم:
    -نه؛ ولی می‌دونه امروز قرار داریم. فعلا!
    از شرکت بیرون زدم.
    -ترنم؟
    ایستادم، با شک برگشتم با دیدن آنسلا تعجب کردم. چند قدم فاصله رو طی کرد.
    -سلام
    آروم جواب دادم:
    -سلام
    -ترنم!؟
    -آره!
    لبخندی زد:
    -منم آنسلا همسر احسان.
    و دستش رو به سمتم دراز کرد. لبخندی زدم، نگاهی به دستش که سمتم دراز بود کردم.
    -همسر سابقِ احسان نه!؟
    یکه خورد، سریع خودش رو جمع کرد:
    -آره!
    سری تکون دادم:
    -خوبه،منم ترنم عشق احسان.
    و دستش رو گرفتم. می‌تونم قسم بخورم مثل دشمن های خونی بهم چشم دوخته بودیم. دستم رو عقب کشیدم:
    -فعلا!
    برگشتم که همزمان گفت:
    -احسان مال من بود و مال من می‌شه!
    پوزخندی زدم و بدون هیچ حرفی ازش دور شدم.
    **دانای کل**
    تقه ای به در زد.
    -بیا تو!
    وارد اتاق شد. سرش رو بالا آورد، با دیدن کتی سریع از جاش بلند شد:
    -مامان!؟اینجا چیکار می‌کنی؟
    کتی اخمی کرد:
    -ناراحتی برم؟
    میلاد سریع خم شد. گونه ی کتی رو بوسید:
    -نه قربونت، بشین!
    کتی روی مبل نشست. میلاد هم کنارش نشست.
    -چی می‌خوری مامان؟
    دستش رو روی پای میلاد گذاشت:
    -هیچی اومدم باهات حرف بزنم، میلاد!
    گیج به کتی نگاه کرد:
    -در مورد چی!؟
    به چشم های میلاد خیره شد:
    -ترنم و احسان!
    گیج تر شد با شک پرسید:
    -ترنم و احسان!؟این دوتا چه ربطی...
    یه دفعه حرفش رو قطع کرد و شوکه به کتی نگاه کرد و با عجز گفت:
    -نگو مامان تو رو خدا!
    سری به نشونه تاسف تکون داد:
    -متاسفانه،عاشق شدن!
    کم کم چشماش درشت تر می‌شد‌. کتی آروم خندید‌. میلاد نفس راحتی کشید:
    -مامان من رو کشتی،من فکر کردم فهمیدن!
    کتی سری به نشونه نه تکون داد.
    *****
    -ببخشید اتاق رئیس کجاست!؟
    -انتهای راه رو‌.
    -بله ممنون‌.
    ***
    کتی:میلاد؟
    میلاد:بله؟
    کتی:کی می‌خواید به ترنم و احسان بگید؟
    با قدم های آروم به اتاق میلاد نزدیک می‌شد. در همون حال که دورِ پروندها بود پرسید:
    -چی رو!؟
    به پشت در اتاق رسید.
    کتی:کی می‌خواید به ترنم و احسان بگین که...
    سریع گفت:
    -مامان صبر کن!
    نگاهش به شیشه در اتاق خورد. مشخص بود کسی پشتِ دره. بلند شد و در اتاق رو باز کرد، با دیدن ترنم رنگ از رو میلاد پرید. کتی از جاش بلند شد:
    -چی شده می..
    با وحشت زمزمه کرد:
    -ترنم!
    لبخند مهربونی زد:
    -سلام.
    با شک به چهره ی ترنم نگاه کرد. می‌خواست مطمئن بشه که ترنم چیزی نفهمید.
    کتی:میلاد بذار بیاد داخل دیگه.
    از جلوی در کنار رفت:
    -بیا داخل دخترم.
    ****
    از اتاق بیرون رفت.
    جولی:آقا احسان امروز تمام لوازم می‌رسن.
    -با ترنم خانوم صحبت کنید.
    -نیستن.
    گیج نگاهی به جولی انداخت:
    -چی!؟
    از لحن جدی احسان ترسید:
    -سریع زنگ می‌زنم بیان آقا احسان.
    اخمی کرد:
    -کجا رفته!؟
    -نمی‌دونم.
    -چرا به من خبر نداد؟
    شونه ای بالا انداخت:
    -نمی‌دونم.
    چشم غره ای به حرکت جولی رفت و سریع تر حرکت کرد.
    آروم گفت:
    -خدا به خیر کنه
    آروم زمزمه کرد:
    -بدون خبر به من کجا رفتی؟ نمی‌گی نگرانت می‌شم؟
    -احسان،احسان!
    برگشت:
    -بله؟
    کیارش:باید بری آسن!
    تای ابروش رو بالا برد:
    -آسن!؟
    -آره،شرکت یامور افتتاح شعبه دو داره.
    شونه ای بالا انداخت:
    -می‌دونی که نمی‌رم کیارش، خودت برو!
    خواست حرکت کنه که سریع دستش رو گرفت:
    -چی می‌گی احسان؟ تو رئیس شرکتی!
    دستِ کیارش رو از دستش جدا کرد:
    -تو هم رئیسی، کیارش گیر به من نده!
    و سریع رفت سمت اتاق. با حرص پاش رو آروم زد زمین و به جولی نگاه کرد:
    -یعنی بعضی وقتا دلم می‌خواد بزنم خفش کنم!
    افسوس وارانه سرش رو تکون داد:
    -منم!
    اول نگاهی با عجز به جولب انداخت و دوباره به احسان که داشت می‌رفت نگاه کرد؛ ولی یهو متوجه حرفِ جولی شد و با اخم به جولی نگاه کرد:
    -برو سرکارت ببینم، پر رو برو!
    سریع صاف ایستاد:
    -ببخشید.
    و دوید سمت میزش. آروم پررویی نثارش کرد.
    ***
    هردو با نگاه خاصی به ترنم نگاه می‌کردن. گیج به کتی و میلاد نگاه می‌کرد. آروم و با شک گفت:
    -آقا میلاد؟
    کتی لبخندی زد.
    میلاد:بله؟
    کتی سریع از جاش بلند شد:
    -من برم دیگه میلاد.
    سمت ترنم رفت. از جاش بلند شد و بـ..وسـ..ـه ای روی گونه ی ترنم زد:
    -خداحافظ عزیزم! یه روز حتما بیا خونه باشه
    با اینکه از رفتار صمیمی کتی متعجب بود ولی جواب داد:
    -خداحافظ،چشم حتما.
    کتی:خداحافظ.
    و لبخند کوتاهی به ترنم زد و از اتاق بیرون رفت. میلاد نگاهش رو از در بسته گرفت و به ترنم نگاه کرد.
    -خب؟!
    ترنم:عکس های کار این فصل رو آوردم،احس...
    سرفه ای کرد و حرفش رو اصلاح کرد:
    -آقا احسان گفت که باید شما اونا رو تایید کنید.
    لبخندی زد، پوشه ی عکس رو گرفت اولین عکس رو که دید سریع سرش رو بالا گرفت. با تعجب گفت:
    -مدل این فصل تویی!؟
    خجالت زده گفت:
    -بله.
    با ذوق گفت:
    -عالیه!
    سریع بقیه عکسا رو نگاه کرد. تموم که شد پوشه رو سمت ترنم گرفت. منتظر به میلاد نگاه کرد. نگاه منتظر ترنم رو که دید پرسید:
    -چیه!؟
    به پوشه اشاره کرد:
    -چطور بود!؟
    با لحن خاصی گفت:
    -مگه می‌شه انتخاب احسان بد باشه؟
    اول گیج به میلاد نگاه کرد؛ ولی کم کم نگاهش رنگ تعجب گرفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    نگاه متعجب ترنم و نگاه خندون میلاد به هم گره خورده بود. با تقه ای که به در خورد به خودشون اومدن. ترنم سریع از جاش بلند شد.
    -من برم آقا میلاد،فعلا خداحافظ!
    -خداحافظ دخترم،به احسان بگو این بار انتخابش عالیه.
    خجالت زده سرش رو پایین انداخت و سریع از اتاق زد بیرون.
    ***
    تقه ای به در خورد.
    -بیا تو‌.
    سرش رو از در آورد داخل و با لحن جالبی گفت:
    -احسان!
    سرش رو بالا گرفت:
    -بیا تو کیارش.
    برگشت عقب و به صندلی تکیه زد:
    -بگو!؟
    مظلوم گفت:
    -می‌ری افتتاحیه!؟
    تکیش رو گرفت:
    -نه‌
    با حرص گفت:
    -یعنی چی نه احسان؟
    نگاه جدی رشو به کیارش انداخت:
    -کیارش گفتم من نمی‌رم! می‌خوای بری خودت برو.
    نگاهی با غیض به احسان انداخت. یدفعه فکری به ذهنش رسید و قیافه شیطانی به خودش گرفت.
    سرش رو بالا گرفت:
    -برو دیگه!
    با شک به کیارش نگاه کرد و با حرکت سر و اَبرو پرسید:
    - چیه!؟
    سریع گفت:
    -هیچی،من برم آماده بشم!
    و سریع از اتاق اومد بیرون. گوشیش رو در آورد و شماره کسی که مد نظرش بود رو گرفت.
    -الو!کامران پاشو بیا شرکت کارت دارم.
    -باشه الان میام.
    -فعلا.
    و قطع کرد. آروم گفت:
    -مثل آدم نمی‌ری ها!خودم به زور می‌فرستمت آقا احسان!
    و شیطانی خندید. سمته اتاق ترنم رفت.
    -جولی؟
    -بله آقا کیارش؟
    به اتاق ترنم اشاره کرد:
    -ترنم خانوم هستش؟
    -بله آقا کیارش همین الان رسید.
    -خوبه!
    تقه ای به در زد و وارد شد.برگشت و با دیدن کیارش لبخندی زد:
    -سلام آقا کیارش!
    -سلام،آماده شو باید بری جایی.
    کنجکاو پرسید:
    -کجا!؟
    شیطانی لبخند زد:
    -بهت می‌گم.
    گیج نگاهی به لبخند کیارش انداخت:
    -چی شده؟
    بلند خندید:
    -هیچی والا! تو آماده باش تا یک ساعت دیگه باید بری.
    شونه ای بالا انداخت:
    -باشه.
    و سریع گفت:
    -من برم به احسان بگم‌
    با وحشت دستِ ترنم رو گرفت:
    -نه اصلا!
    با تعجب به کیارش نگاه کرد:
    -آخه چرا!؟
    لبخند احمقانه ای زد:
    -من بهش گفتم تو فعلا نرو پیشش خیلی کار داره.
    با شک به کیارش نگاه کرد و آروم گفت:
    -باشه.
    ****
    ویوین:آنسلا کی می‌خوای به احسان بگی!؟
    در حالی که تو آیینه نگاه می‌کرد گفت:
    -خیلی زود!
    آروم خندید:
    -باید از تو ترسید!
    شرورانه به ویوین نگاه کرد:
    -احسان مال منه! اون دختره هم نمی‌تونه اون رو از من بگیره!
    ویوین نگاه دقیقی به آنسلا انداخت. نمی‌تونست خودش رو قانع کنه که آنسلا احسان رو واقعا می خواد؛ چون خودش هم عاشقِ احسان بود‌‌. سرش رو با غم پایین انداخت.
    ***
    بدون در زدن وارد اتاق شد. سرش رو بالا گرفت و با دیدن کیارش سریع گفت:
    -کیارش من نمی‌رم خودت رو خسته نکن.
    شونه ای بالا انداخت:
    -اشکال نداره.
    با تعجب به کیارش نگاه کرد.
    -یه نفر دیگه رو گفتم که بره.
    -جز خودت!؟
    روی مبل نشست:
    -آره.
    -کی!؟
    ریلکس به احسان نگاه کرد، پا رو پا انداخت و با تاکید گفت:
    -کامران!
    سریع گفت:
    -کی!؟
    لبخندی زد:
    -کامران.
    در اتاق باز شد و ترنم وارد شد‌. به کیارش نگاه کرد:
    -من آماده ام!
    سرش رو برگردوند سمت ترنم و با شک پرسید:
    -کجا!؟
    ترنم خواست حرفی بزنه که کیارش سریع گفت:
    -آسن!
    چنان سریع برگشت سمت کیارش که صدای گردنش هم در اومد:
    -با کی!؟
    اینبار کامران اومد داخل‌‌.نگاه کوتاهی به کامران انداخت. با عصبانیت سرش رو پایین انداخت، دستاش مشت شد.ترنم گیج به احسان نگاه کرد. کیارش یه کمی ترسید؛ ولی خودش رو نباخت:
    -احسان خب تو گفتی نمی‌رم. منم به کامران گفتم بره با ترنم.
    با چشمای به خون نشسته به کیارش نگاه کرد. خندش گرفت:
    -می‌خوای هم خودت برو!
    کامران سریع گفت:
    -نه دیگه من خودم می‌رم.
    و نگاه هیزش رو به ترنم انداخت. با عصبانیت زد رو میز‌. کیارش سریع از جاش بلند شد:
    -کامران بیا بیرون،انگار خودِ احسان قبول کرد که بره.
    با حرص به کیارش نگاه کرد. با خنده همراه با کامران از اتاق رفت بیرون.ترنم به احسان نگاه کرد. از جاش بلند شد و اومد سمت ترنم. روی دسته مبل نشست و ترنم رو سمت خودش کشوند:
    -کجا می‌خواستی بری.
    با ترس گفت:
    -به خدا نمی‌دونستم قراره با کامران برم.
    لبخندی زد و گونش رو بوسید:
    -الان قراره با من بری! افتخار می‌دی؟
    با ناز به احسان نگاه کرد. دستش رو به دکمه اول لباس احسان زد و در حالی که باهاش بازی می‌کرد گفت:
    -مگه می‌شه همچین افتخاری رو رد کنم؟ اونم با همچین آقای خوشگلی!
    دستاش رو بیشتر دورِ کمر ترنم حلقه زد:
    -شیرین حرف نزن، من طاقت ندارم!
    آروم خندید. نگاهش به دکمه بود:
    -مگه دروغ می‌گم؟
    دستش رو زیر چونه ترنم گذاشت و سرش رو بالا آورد‌‌ تو چشمای هم زل زدن، با لحن جالبی گفت:
    -می‌شه بریم؟ من دارم از راه به در می‌شم!
    با ناز خندید. جدی گفت:
    -نخند!
    با تعجب گفت:
    -چرا؟
    سرش رو توی گردن ترنم برد:
    -آخه خیلی بهت میاد.
    لبخند زد. دستش رو پشت گردن احسان گذاشت و آروم سرِ احسان رو بوسید و گفت:
    -بریم احسان! منم دارم از راه به در می‌شم.
    آروم خندید:
    -بریم.
    ****
    کامران:چیکار من داشتی کیارش؟
    نگاه کوتایی به کامران انداخت:
    -هیچی می‌تونی بری.
    متعجب نگاهش کرد:
    -جدی می‌گی؟
    شونه ای بالا انداخت:
    -آره،می‌تونی بری.
    و بدون توجه به قیافه متعجب کامران راه اتاقش رو رفت. ترمه نگاهی به کامران انداخت‌، چشم غره ای بهش رفت و سریع از کنارش رد شد. داد زد:
    -آقا کیارش!
    ایستاد و با شک برگشت. کنار کیارش ایستاد:
    -سلام.
    آروم و با شک جوابش رو داد:
    -سلام.
    -ترنم کجاست!؟
    -با احسان رفت آسن.
    گیج گفت:
    -اونجا چرا؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    نگاه کوتاهی به کامران که دوباره داشت هیز بازی در میاورد انداخت. حرصش گرفت و بدون مقدمه دست ترمه رو گرفت و دنبال خودش به سمت اتاقش کشوند. با تعجب به دستش که تو دست کیارش قفل شده بود نگاه کرد:
    -چیکار می‌کنی!؟
    در اتاق رو باز کرد، ترمه رو هول داد تو اتاق، برگشت چشم غره ای به کامران رفت و در رو بست. ترمه با عصبانیت گفت:
    -معلومه چیکار می‌کنی!؟
    ریلکس روی مبل نشست:
    -هیچ کار! فقط آوردمت تو اتاق.
    با حرص چشماش رو بست:
    -ترنم کجاست؟
    -گفتم که رفته آسن.
    با لحن نه چندان دوستانه ای جواب داد:
    -اِ نه بابا مگه کَرَم؟ رفته آسن برای چی؟
    از کوره در رفت و از جاش بلند شد:
    -با من درست صحبت کن خانوم کوچولو! در ضمن خیلی کنجکاوی بدونی ترنم کجاست برو زنگ بزن. الان هم برو بیرون کلی کار دارم.
    با تعجب به کیارش نگاه می‌کرد. سرش رو بالا آورد:
    -کاره دیگه ای داری!؟
    چشم غره ای به کیارش رفت و از اتاق اومد بیرون.
    تک لبخندی زد و زمزمه کرد:
    -بداخلاق!
    ***
    تقه ای به در خورد. سرش رو بالا آورد:
    -بیا!
    حرفش کامل نشده بود که آنسلا وارد شد. اخماش رو تو هم کرد و از جاش بلند شد:
    -باز اومدی اینجا واسه چی!؟
    لبخند حرص دراری زد:
    -آروم باش، آروم!
    و با خیال راحت روی مبل نشست. پاش رو روی هم انداخت.با حرصی آشکار برگشت سمت آنسلا:
    -بلندشو برو بیرون آنسلا، دیگه هم اینجا نیا!
    سرش رو بالا گرفت:
    -کیارش تو قبلا انقدر زود جوش نبودی، چی شده حالا!؟
    دستاش رو محکم دو طرف دسته های مبل آنسلا زد وصورتش نزدیک صورتِ آنسلا برد:
    -آره درست می‌گی! الان زود جوش شدم پس تا زیادی جوش نیاوردم بلند شو گمشو بیرون.
    و با داد بلند ادامه داد:
    -گمشو!
    پوزخندی زد و از جاش بلند شد:
    -بخوام برم هم نمی‌شه‌.
    گیج به آنسلا نگاه کرد و برگه هایی رو سمت کیارش گرفت:
    -بخون.
    با شک برگه ها رو گرفت و با خوندن برگه ها بُهت زده به آنسلا نگاه کرد.
    -ده درصد سهام این شرکت به نام منه! درسته کمه ولی من می‌خوام بیام تو این شرکت کار کنم.
    سرش رو ناباورانه تکون داد:
    -نه نمی‌شه احسان عمرا اجازه بده.
    -نیازی به اجازه احسان ندارم.
    کیفش رو برداشت:
    -اون روز اومدم که با احسان حرف بزنم؛ اما اون دخترِ نذاشت،حالا فردا باز هم میام فقط تا فردا یه اتاق برام آماده کنید.
    دستش رو به نشون بای بای تکون داد:
    -بای بای!؟
    با دستای مشت شده و چشمای قرمز به رفتن آنسلا نگاه می‌کرد. در اتاق که بسته شد با عصبانیت گوی روی میز رو به سمت در پرت کرد و داد زد:
    -عوضی!
    ***
    ماشین رو به روی هتل ایستاد. برگشت سمت ترنم، چشماش بسته بود. لبخندی زد، نزدیک ترنم شد، انگشت اشارش و روی گونه ی ترنم کشید و آروم صداش زد:
    -ترنم؟
    تکونی نخورد. صورتش رو نزدیک تر کرد و آروم گونش رو بوسید:
    - ترنم،عزیزم؟
    آروم چشماش رو باز کرد، با دیدن احسان که صورتش نزدیک صورتش بود لبخندی زد و دستش روی گونه ی احسان گذاشت:
    -سلام!
    دست ترنم رو که روی گونش بود رو تو دست گرفت و بـ..وسـ..ـه ای روش زد:
    -سلام عزیزم،خوب خوابیدی!
    تو جاش صاف شد. احسان یکم عقب رفت؛ ولی هنوز صورتاشون نزدیک هم بود‌
    -دیشب خوب نخوابیدم.
    به صورت نوازش گونه انگشت اشارش رو روی گونه و لبای ترنم کشید:
    -چرا!؟
    با ناز گفت:
    -آخه داشتم به تو فکر می‌کردم.
    ابروهاش رو بالا برد و صورتش رو نزدیک کرد:
    -جدی!؟
    با لبخند رو لبش با همون لحن قبلی گفت:
    -آره.
    چند تار از موهای ترنم رو توی دستش گرفت. در حالی که نگاهش و از موهای ترنم به چشماش تغییر می‌داد با لحن جدی گفت:
    -بهت گفته بودم این شیرین حرف زدنات چه عواقبی داره؟
    دستش رو پشت گردنِ احسان گذاشت:
    -نچ.
    بی مقدمه خم شد و محکم بوسیدش. سرش رو بالا آورد. برای اینکه یکم احسان رو اذیت کنه با ناز گفت:
    -عواقبش همینه؟
    کلافه نگاهش رو از ترنم گرفت و عقب رفت:
    -بسه ترنم!
    ریز خندید:
    -چشم،بریم.
    نگاهی به ترنم انداخت و آروم جواب داد:
    -بریم.
    از ماشین پیاده شد:
    -راستی مگه افتتاحیه نبود؟
    -چرا،ساعت هفت! الان زوده بریم.
    -آها!
    ***
    در همون حال که به اطراف نگاه می‌کرد به راهش ادامه می‌داد. با حرص تو کیفش دنبال سویچ ماشین می‌گشت که محکم به شخصی خورد و کیفش روی زمین افتاد. هر دو همزمان با هم سرشون رو بالا گرفتن.
    دیوید:ببخشید خانوم!
    آنسلا:خواهش می‌کنم!
    سریع وسایل تو کیف گذاشت و گرفتش سمت آنسلا:
    -بفرمایید!
    لبخندی به روی دیوید زد:
    -ممنون
    کیف رو گرفت و کنجکاو پرسید:
    -دنبالِ کسی می‌گشتید!؟
    یه تای ابروش رو بالا برد. سریع ادامه داد:
    -آخه من تقریبا کارکنا اینجا رو می‌شناسم.
    -آها،دنبال ترنم می‌گردم!
    با شک پرسید:
    -رزانی!؟ترنم رُزانی!؟
    با ذوق گفت:
    -آره،می‌شناسی؟
    با حرص گفت:
    -آره می‌خوای نشناسم؟
    گیج پرسید:
    -چطور!؟
    -اون دختره داره شوهرم رو ازم می‌گیره.
    ابروهاش بالا پرید:
    -شوهرت؟
    سرش رو غمگین بالا انداخت:
    -احسان!
    ناباورانه جواب داد:
    -احسان؟ شوهر تو!؟
    -آره،تو چیکار ترنم داری؟
    سریع سری تکون داد:
    -هیچ، هیچ کار!
    و به سرعت از آنسلا دور شد. با تعجب به دیوید که داشت می‌رفت نگاه کرد:
    -این چش بود!؟
    با حرص با خودش حرف می‌زد:
    -عوضی پس زن داری!
    ***
    -اون زن قبلیشه!
    گیج گفت:
    -یعنی چی؟
    در حالی که به نقطه رو به روش خیره شد بود بدون توجه به حرف دیوید گفت:
    -شاید بتونیم با کمک آنسلا،اون دختره ی نحس رو از پسرم دور کنیم.
    ناباورانه به شیلا زل زد و زمزمه وار گفت:
    -پسرت!؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    نگاهش رو از دیوار رو به رو گرفت و به دیوید که با بُهت نگاهش می‌کرد،نگاه کرد.
    -احسان پسرته!؟
    لبخند تلخی زد:
    -آره.
    گیج گفت:
    -یعنی چی!؟
    سرش رو بالا گرفت:
    - این رو ولش کن،ما باید ترنم رو از احسان دور کنیم دیوید.
    -چه جوری؟
    -به کمک تو و آنسلا،شما باید تو این راه به من کمک کنید؛ چون تهش هم تو به ترنم می‌رسی هم آنسلا به احسان.
    -شاید آنسلا قبول نکنه.
    نگاه مطمئنی به دیوید انداخت:
    -قبول می‌کنه.
    ***
    کلاه حوله رو روی سرش انداخت. نگاهش به ترنم که کنار پنجره ایستاده بود و به بیرون نگاه می‌کرد افتاد. لبخندی زد و آروم رفت سمتش، از پشت بغلش کرد و خم شد زیر گوشش رو بوسید. آروم خندید و برگشت سمت احسان. به بیرون اشاره کرد:
    -به چی نگاه می‌کردی؟
    در حالی که با کمر بند حوله بازی می‌کرد گفت:
    -دلم برای ایران تنگ شده احسان.
    گونه ی ترنم رو بوسید و آروم گفت:
    -هر وقت بخوای می‌برمت ایران‌.
    با ذوق گفت:
    -جدی می‌گی؟
    لبخند مهربونی زد:
    -آره.
    جیغی از روی خوشی زد و محکم احسان رو بغـ*ـل کرد.
    آروم خندید و دستش رو محکم دور کمر ترنم حلقه زد.
    ***
    *روز بعد*
    **Yağmur dinmiyorsa yollar bitmiyorsa
    Sen üzülme bi gülümse gel benimle
    ﺍﮔﺮ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ ﻭ ﺟﺎﺩﻩ ﻫﻢ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﻧﻤﯽﺭﺳﺪ
    ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻧﺒﺎﺵ، ﺑﺨﻨﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﯿﺎ**
    با ذوق چشماش رو باز کرد سریع از جاش بلند شد دوید سمت حمام.
    تو جاش تکونی خورد و چشماش رو باز کرد، با یادآوری ترنم لبخندی زد.
    **Her şey bitti derken
    Şansım döndü birden
    ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻡ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪﻩ
    ﺷﺎﻧﺲ ﺑﻬﻢ ﺑﺮﮔﺸﺖ**
    لباس آبی رنگی پوشید همراه با شلوار لی. کفشای پاشنه ده سانتی مشکیش رو پا کرد.جلوی آیینه کرواتش رو درست کرد ساعتش رو روی دستش گذاشت.
    **Aşk öyle bir mucize
    Benimle gel gülümse gel
    Hayat bazen zor olsa da yine güzel
    ﻋﺸﻖ ﯾﮏ ﻫﻤﭽﯿﻦ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﺍﯼ ﺍﺳﺖ
    ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﯿﺎ، ﺑﺨﻨﺪ ﻭ ﺑﯿﺎ
    ﺍﮔﺮﭼﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﻌﻀﺎً ﺳﺨﺖ ﺍﺳﺖ ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺣﺎﻝ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﺯﯾﺒﺎﺳﺖ**
    با سرخوشی از خونه بیرون زد، نگاهی به آسمون کرد. لبخندی زد و حرکت کرد.
    **Sen misin ilacım
    Ben kalbinde bi kiracı
    Yerleşicem sımsıksı ben
    Aşk başladı (gel hemen)
    ﺗﻮ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﻣﻨﯽ
    ﻣﻦ ﯾﻪ ﻣﺴﺘﺎﺟﺮ ﺗﻮ ﻗﻠﺐ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻢ
    ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺮﯾﻊ ﻋﺎﺩﺕ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ
    ﻋﺸﻖ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ ‏( ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺑﯿﺎ ‏)**
    با سر به راننده سلام کرد و سریع سوار شد.
    به گوشی نگاه کرد، روی شماره ترنم ایستاد.
    **Yağmur dinmiyorsa yollar bitmiyorsa
    Sen üzülme bi gülümse gel benimle
    Her şey bitti derken
    Şansım döndü birden
    ﺍﮔﺮ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ ﻭ ﺟﺎﺩﻩ ﻫﻢ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﻧﻤﯽﺭﺳﺪ
    ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻧﺒﺎﺵ، ﺑﺨﻨﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﯿﺎ
    ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻡ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪﻩ
    ﺷﺎﻧﺲ ﺑﻬﻢ ﺑﺮﮔﺸﺖ**
    همزمان با هم روی سند زدن.
    **صبح بخیر عشقم**
    لبخندی روی لب هر دو نقش بست.
    ترنم با ذوق گوشی رو روی سینش گذاشت و نفس راحتی کشید.
    **Aşk öyle bir mucize
    Benimle gel gülümse gel
    Hayat bazen zor olsa da yine güzel
    ﻋﺸﻖ ﯾﮏ ﻫﻤﭽﯿﻦ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﺍﯼ ﺍﺳﺖ
    ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﯿﺎ، ﺑﺨﻨﺪ ﻭ ﺑﯿﺎ
    ﺍﮔﺮﭼﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﻌﻀﺎً ﺳﺨﺖ ﺍﺳﺖ ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺣﺎﻝ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﺯﯾﺒﺎﺳﺖ**
    دکمه آسانسور رو زد و به اطراف نگاه کرد منتظر ترنم بود. در آسانسور داشت بسته می‌ شد که ناچار دوباره دکمه رو زد و وارد شد.
    **Sen misin ilacım
    Ben kalbinde bi kiracı
    Yerleşicem sımsıksı ben
    Aşk başladı (gel hemen)
    ﺗﻮ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﻣﻨﯽ
    ﻣﻦ ﯾﻪ ﻣﺴﺘﺎﺟﺮ ﺗﻮ ﻗﻠﺐ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻢ
    ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺮﯾﻊ ﻋﺎﺩﺕ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ
    ﻋﺸﻖ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ ‏( ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺑﯿﺎ)**
    سریع کارت ورود رو زد و دوید سمت آسانسور. دکمه آسانسور رو زد که در باز شد.احسان چشمکی زد، لبخندی روی لب ترنم نشست و وارد آسانسور شد. زیر چشمی به احسان نگاه می‌کرد. با لبخند محوی که روی لبش بود جدی به رو به رو نگاه می‌کرد؛ ولی تمام حواسش به ترنم و نگاه ریزش بود. طاقت نیاورد و گفت:
    -دیشب خوب خوابیدی!؟
    اما خودش فهمید سوال مسخره ای واسه شروع صحبت انتخاب کرده. سرش رو پایین انداخت که خندش و نبینه؛ اما فایده نداشت. با حرص زد تو بازو احسان:
    -اِ احسان نخند!
    سرش رو بالا گرفت:
    -چشم نمی‌خندم.
    با ناز موهاش رو پشت گوشش انداخت:
    -خب چه خبر؟
    دستش رو روی موهای ترنم کشید و آروم گفت:
    -هیچ!تو چه خبر؟ دیشب خوب خوابیدی؟
    -به نظرت؟
    گونه ی ترنم رو بوسید:
    -من که خوب خوابیدم.
    قیافه ترنم جمع شد.آسانسور رسید.
    -من برم.
    یه قدم رفت که گفت:
    -همش خواب تو رو دیدیم، واسه همین خوب خوابیدم.
    در همون حال که پشتش به احسان بود لبخندی رو لبش نشست و تند دوید سمت اتاقش. لبخندی رو لبش نشست؛ اما سریع جدی شد و با ژست همیشه جدیش از آسانسور اومد بیرون. کیارش نگاهش به احسان افتاد و سریع اومد سمتش:
    -احسان؟
    نگاهی به کیارش انداخت:
    -بله؟!
    دو به شک بود که بگه یا نه. جدی نگاهی به کیارش انداخت:
    -چی شده کیارش!؟چیزی می‌خوای بگی!؟
    به اتاق احسان اشاره کرد:
    -بریم تو اتاق.
    نگاه کنجکاویی به کیارش انداخت و وارد اتاق شد.
    در حالی که به سمت میزش می‌رفت گفت:
    -خب!؟
    چشماش رو بست و آروم گفت:
    -احسان!
    برگشت سمت کیارش، دستش رو روی میز گذاشت و جدی پرسید:
    -چی شده کیارش!؟
    آروم گفت:
    -آنسلا...
    اخمی روی پیشونیش نشست:
    -آنسلا چی!؟
    چشماش رو بست و تند گفت:
    - ده درصد از سهام شرکت رو خرید،هر چند کمه ولی می‌خواد تو شرکت کار کنه.
    با شک پرسید:
    -چی!؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    شونه ای بالا انداخت:
    -می‌خواد تو شرکت اتاق داشته باشه.
    با عصبانیت به نقطه ای زل زد و دستش رو مشت کرد. کیارش نگران صداش زد:
    -احسان!
    جوابی نداد.با عصبانیت شروع به قدم زدن کرد. نگران قدمی به سمت احسان برداشت:
    -احسان!؟
    دستش رو روی شونه ی احسان گذاشت. آروم در حالی که سعی می‌کرد به خودش مسلط بشه گفت:
    -من خوبم کیارش!
    -اما..
    وسط حرف کیارش پرید:
    -گفتم خوبم کیارش،می‌تونی بری.
    کلافه نگاهی به احسان انداخت؛ اما احسان نگاهش به زمین بود، از اتاق اومد بیرون که رو به روش آنسلا در اومد و با دیدنش وحشت زده جلوش رو گرفت:
    -نرو داخل آنسلا.
    با تعجب گفت:
    -چرا!؟
    با حرص دست آنسلا رو گرفت و همراه خودش کشوند:
    -سوال نپرس فعلا نرو.
    با عصبانیت دستِ کیارش رو پس زد و داد زد:
    -ولم کن! می‌خوام برم با احسان حرف بزنم.
    -آنسلا!
    دوباره داد زد:
    -آنسلا چی!؟من سهام دار اینجا شاید کمتر از شما ولی حق دارم تو شرکتم باشم‌.
    در اتاق احسان به شدت باز شد در با صدای بدی به دیوار خورد. با قدمای بلند سمت کیارش و آنسلا اومد و همزمان داد زد:
    -اینجا چه خبر!؟
    همه با وحشت و ترس برگشتن سمت احسان. ترنم در حالی که داشت میومد سمت اتاق احسان تو راه ایستاد و به احسان خیره شد. دوباره داد زد:
    -چه خبره آنسلا!؟سهام داری که داری! مگه من یا کیارش گفتیم نیا شرکت؟ کیارش اتاقش رو نشونش بده.
    آنسلا کاملا لال شده بود‌ با جدیت تمام رو به آنسلا گفت:
    - یک بار دیگه اینجوری تو این شرکت صدات رو ببری بالا چشمام رو میبندم روی همه چی و می‌ندازمت بیرون.
    پوزخندی زد:
    -مگه می‌تونی؟
    با صدای فوق بلند داد زد:
    -پس امتحان کن.
    و نگاهش رو از آنسلا که ترسیده بود گرفت، در حالی که برمی‌گشت سمت اتاقش چشمش به ترنم افتاد و با جدیت گفت:
    -ترنم خانوم بیا تو اتاقم.
    ترنم با اینکه کاری نکرده بود؛ اما ترسیده بود. وارد اتاق شد و ترنم هم با قدم های لرزون وارد اتاق شد و با نهایت ادب گفت:
    -بله آقا احسان؟
    احسان که با دیدن ترنم کاملا عصبانیتش خوابیده بود با شنیدن حرف ترنم با تعجب سرش رو برگردوند سمت ترنم:
    -بله!؟
    با رنگی پریده گفت:
    -چیزی نگفتم!
    یه قدم اومد نزدیک، دست ترنم رو گرفت و با شک پرسید:
    -چی شده ترنم!؟
    با صدای لرزون گفت:
    -الان یعنی خوب شدی!؟
    گیج گفت:
    -یعنی چی!؟
    یهو فهمید مشکلِ ترنم چیه، آروم خندید و ترنم رو تو بغـ*ـل گرفت:
    -آخه عزیز دلم تو چرا می‌ترسی؟
    مظلوم گفت:
    -آخه خیلی ترسناک شده بودی احسان.
    ترنم رو از بغلش جدا کرد:
    -جدی!؟
    جدی گفت:
    -جون احسان!حالا چی شده بود؟
    با یادآوری اخماش تو هم رفت. ترنم گیج به اخم های احسان نگاه کرد. روش رو برگردوند، نگران پرسید:
    - احسان چی شده!؟
    -آنسلا سهام شریک کوچیک شرکت رو خرید.
    -خب حالا چی می‌شـ..
    حرفش رو قطع کرد یاد حرفِ احسان افتاد.
    **سهام داری که داری! مگه من یا کیارش گفتیم نیا شرکت؟ کیارش اتاقش رو نشونش بده**
    رو به روی احسان ایستاد با شک پرسید:
    -می‌خواد بیاد شرکت!؟
    سرش رو به نشون آره تکون داد. وا رفت و از جلوی احسان کنار رفت. احسان نگاهی به صورت ترنم که تو هم رفته بود انداخت.
    ***
    نگاه کوتای به دیوید انداخت:
    -تو مطمئنی اینجا کار می.کنه!؟
    -آره،خودش گفت.
    -باید منتظر باشیم تا بیاد بیرون.
    نگاهی به شیلا انداخت:
    -شاید تا شب نیاد، اونوقت چی!؟
    با حرص گفت:
    -خب مگه نمی‌گی اینجا کار می‌کنه؟
    -آره.
    -پس حتما میاد.
    ***
    -من می‌خوام به ترنم بگم میلاد.
    وحشت زده برگشت سمت ترنم:
    -ولی ترنم...
    وسط حرفش پرید:
    -میلاد من دیگه نمی‌تونم از ترنم دور بمونم. طاقت ندارم.
    کلافه به اطراف نگاهی کرد. با عجز و بغض تو صداش گفت:
    -میلاد بیا یه بار واسه همیشه تمومش کنیم. من دیگه خسته شدم. می‌دونم تو هم دیگه از اینکه این راز رو نگه داری خسته شدی.
    با عجز گفت:
    -اما ترنم این موضوع اینقدر پیچیده هست که با فهمیدنش باعث بشه ترنم و احسان از ما دور بشن.
    سرش رو پایین انداخت:
    -می‌دونم میلاد ولی چاره ای نداریم. باید قبولش کنیم؛بالاخره باید یه روز بفهمن اگه از خودِ ما بفهمن خیلی بهتره میلاد.
    سری به نشون ندونستن تکون داد:
    -نمی‌دونم ترنم، نمی‌دونم.
    ***
    با هیجان به شیلا زد:
    -اومد شیلا! اونه!
    سریع به سمتی که دیوید اشاره کرد نگاه کرد:
    -الان میام.
    و از ماشین پیاده شد، با قدمهای تند به سمته آنسلا رفت و همزمان صداش زد:
    -آنسلا!
    به سمت صدا برگشت و گیج به شیلا نگاه کرد:
    -بفرمایید؟
    لبخندی زد:
    -سلام.
    گیج گفت:
    -سلام،نشناختم.
    به ماشین اشاره کرد:
    -می‌شه با هم یکم حرف بزنیم.
    کنجکاو پرسید:
    -در مورده!؟
    سریع جواب داد:
    -احسان.
    تای ابروش رو بالا داد:
    -احسان!؟شما احسان رو از کجا میشناسید!؟اصلا شما کی هستید.
    - اگه بذاری همه چی رو برات توضیح می.دم عزیزم.
    شونه ای بالا انداخت:
    -اُکی باشه.
    به ماشین اشاره کرد:
    -پس بفرمایید.
    همراه با هم رفتن سمت ماشین.
    ***
    به در زد و وارد اتاقِ ترنم شد. سرش به کار گرم بود؛ اما با بسته شدن در سرش رو بالا آورد و با دیدن احسان لبخند گشادی زد و سریع از جاش بلند شد. لبخندی به روی ترنم زد. گونه ی احسان رو بوسید:
    -داری می‌ری؟
    چشمکی زد:
    -داریم می‌ریم
    گیج پرسید:
    -با کی!؟
    خم شد و گوشه ی ل*ب ترنم رو بوسید:
    -با تو عزیزم،سریع جمع کن بریم. خیلی خسته شدم.
    -چشم،پس صبرکن.
    به دیوار تکیه زد:
    -باشه.
    و با لـ*ـذت به حرکات سریع ترنم نگاه می‌کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    کیفش رو بلند کرد و با لبخند روی لبش برگشت سمت احسان:
    -ب...
    محکم به احسان که پشت سرش بود خورد. سرش رو بالا گرفت و به چشمای مشکی احسان زل زد. آروم گفت:
    -اینجا چیکار می‌کنی؟
    نوازش وارانه دستش رو روی موهای ترنم کشید:
    -دور بودم ازت دلم برات تنگ شده بود.
    ذوق زده لبخند گشادی زد و با ناز گفت:
    -بریم عزیزم.
    بـ..وسـ..ـه ی نرم و آرومی روی گونه ی ترنم زد:
    -بریم‌.
    ***
    نگاهش رو بین شیلا و دیوید می‌چرخوند. صدای شیلا تو سرش می‌پیچید.
    **باید به هم کمک کنیم تا اون دوتا رو از هم دور کنیم**
    **آخر راه تو به احسان می‌رسی و دیوید به اون دختره**
    صدای محکم و جدی شیلا تو سرش پیچید:
    **قبوله!؟**
    دیوید و شیلا منتظر به آنسلا نگاه می‌کردن. همزمان با هم برگشتن سمتم هم. دیوید به آنسلا اشاره کرد و ابروهاش رو به معنی چی شد تو هم کرد و سرش رو تکون کوچیکی داد. مطمئن سرش رو تکون داد و آروم لب زد:
    -صبر کن.
    همزمان با حرفِ شیلا صدای آنسلا تو فضای ماشین پیچید:
    -قبوله!
    لبخند رضایت آمیزی رو لبِ شیلا نشست:
    -خوبه..
    و به دیوید نگاه کرد که لبخند گشادی رو لبش بود.
    ***
    در خونه رو باز کرد به داخل خونه اشاره کرد:
    -بفرمایید خانوم.
    لبخند شیرینی زد:
    -مرسی آقا احسان!
    و همراش چشمکی زد و وارد شد‌. ابرویی بالا انداخت و با حالت خاصی دستِ ترنم رو گرفت. در رو بست و از پشت ترنم رو بغـ*ـل کرد، دم گوشش آروم گفت:
    -این چند روزِ زیادی شیرین شدی، خبر داری؟
    مهربون خندید و با لحن خاصی گفت:
    -احسان!
    سرش رو تو موهای ترنم بُرد:
    -هوم؟
    یه حالی شد و گردنش رو یکم کج کرد:
    -احسان نکن.
    با شیطنت پرسید:
    -چرا؟
    و بـ..وسـ..ـه ای زیر گوش ترنم زد،مور مورش شد .چشماش رو بست و کلافه صداش زد:
    -احسان!
    آروم خندید و برگردوندش:
    -باشه نمی‌کنم، تو بگو چیکار کنم؟
    دستای احسان رو که پشت کمرش حلقه شده بود رو باز کرد:
    -اول لباسات رو عوض کنم.
    سرش رو تکون داد:
    -باشه ولی من خسته ام،نا ندارم این همه پله رو بالا برم.
    گیج به احسان نگاه کرد و با سادگی به طبقه بالا اشاره کرد:
    -برم لباس بیارم برات؟
    خندش گرفت و با حرص گونه ی ترنم رو بوسید:
    -نه یه کار کن انرژی بگیرم.
    سرش رو به نشونه فهمیدن تکون داد:
    -آها از اون لحاظ!
    سرش رو تکون داد:
    -آره از اون لحاظ!
    آروم خندید و روی نوک پا بلند شد. آروم احسان رو بوسید خواست عقب بره که احسان سریع صورتش رو گرفت. عقب رفت و چشمکی زد:
    -من برم لباس عوض کنم‌
    آروم خندید. از پله ها پایین اومد:
    -ترنم!
    سرش رو برگردوند و داد زد:
    -تو آشپزخونه ام بیا.
    وارد آشپزخونه شد:
    -چیکار می‌کنی؟
    فنجون قهوه رو سمت احسان کشید:
    -بیا واسه خستگی خوبه.
    -ولی من خسته نیستم.
    خندش گرفت و با چشم هایی که می‌خندید به احسان نگاه کرد. موهای ترنم رو که روی شونه اش بود رو پشت سرش برد:
    -خب حالا چیکار کنیم!؟
    با ذوق گفت:
    -فیلم نگاه کنیم!؟
    سری تکون داد:
    -باشه ولی چی!؟
    دستِ احسان رو گرفت و همراه خودش کشید:
    -بیا با هم انتخاب کنیم.
    فنجون قهوه رو روی اُپن گذاشت:
    -باشه.
    -خب فیلما کو!؟
    به جایی که فیلم ها بود اشاره کرد:
    -اونجا!
    موهاش رو پشت گوشش برد:
    -آها دیدم.
    روی زمین نشست و با دیدن فیلم های ایرانی جیغی زد‌ نگران دوید سمت ترنم و کنارش زانو زد:
    -چی شد؟ دستت زخمی شد؟
    با تعجب به احسان نگاه می‌کرد. سرش رو بالا گرفت گیج گفت:
    -چرا جیغ زدی؟
    با هیجان سی دی ها رو بالا آورد:
    -فیلم ایرانی!
    با حرص گفت:
    -برای همین جیغ زدی؟
    مظلوم گفت:
    -آره،حالا کدوم رو نگاه کنیم؟
    لبخند مهربونی زد.
    -تو کدوم رو ندیدی!؟
    -بارکد! می‌گن قشنگه.
    سی دی رو سمت احسان کشید:
    -پس همین رو بذار.
    و خودش رفت روی مبل روی به روی تلویزیون نشست. ظرف ذرت رو روی پاش گذاشت. دکمه play رو زد و کنار ترنم نشست، دستش رو پشت سر ترنم روی پشتی مبل گذاشت.
    **اگه بشه 1میلیون بار هم بازم میگم
    خیلی دوست دارم یادت نره عشق روزگارم دوست دارم**
    به احسان نزدیک تر شد. سرش رو روی شونه اش گذاشت. نگاهش رو بالا برد و به چشم های خندون احسان نگاه کرد و لبخندی زد.
    **من واسه دل بستگی هامون نگرانم با خبر از شوری چشم دگرانم وقتی صدات میزنمو تو میگی جانم صاحب خوشبخت ترین قلب جهانم**
    یه دونه ذرت تو دهنش گذاشت. برگشت و به ترنم نگاه کرد، نگاه سنگین احسان رو حس کرد و برگشت با شیطنت دستش رو پر از ذرت کرد.
    **با منی و عشق نفس میکشه پیشم عاشق اون جمله ی معروفه همیشم اینکه به هیچکی جز تو وابسته نمیشم هر چی میگم دوست دارم خسته نمیشم**
    یهو به سمت احسان رفت و سعی کرد تمام ذرت ها رو تو دهن احسان کنه. با خنده سعی می‌کرد جلوی ترنم رو بگیره.
    **اگه بشه یک میلیون بار هم باز هم میگم
    خیلی دوست دارم یادت نره عشق روزگارم دوست دارم**
    صدای خنده ی هر دو تو فضای خونه پیچیده بود. موهای ترنم همراه با تکون هایی که می‌خورد تو هوا به گردش در اومده بودن.
    **اگه بشه یک میلیون بار هم باز هم میگم
    خیلی دوست دارم آی با توام عشق روزگارم دوست دارم**
    دست ترنم رو گرفت و انداختش رو مبل‌. با ابرو به ظرف ذرت اشاره کرد. با هیجان جیغ زد:
    -نه احسان، نه!
    بلند می‌خندید.
    **تو رو خواستن واسه من مثل آبه واسه ماهی وقتی خوبم که بخندی که ببینم رو به راهی**
    کوسن روی مبل رو سمت احسان پرت کرد و همزمان دوید سمت اتاق دیگه، بلند شد و دنبال ترنم دوید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    **من هنوزم شبو روزم به نگاهت گره خورده چه قراری تو چشماته که قرارِ منو بـرده**
    به هر طرف که می‌رفت ترنم سریع مسیرش رو عوض می‌کرد. در حالی که داشت می‌دوید برگشت که همزمان تو بغـ*ـل احسان زندانی شد و همراش جیغی زد.
    **اگه بشه 1میلیون بار هم باز هم میگم
    خیلی دوست دارم آی با توام عشق روزگارم دوست دارم**1میلیون بار،پویا بیاتی**
    به چشم های هم زل زده بودن، صدای نفس نفس هر دو که علتش دویدن زیاد بود تو فضای ساکت خونه پیچیده بود. در همون حال که دستاش دور کمرِ ترنم حلقه بود قدمی برداشت. کمر ترنم به دیوار خورد. کماکان بدون حرف به هم زل زده بودن که یه دفعه احسان عقب رفت و سریع گفت:
    -صبر کن.
    و سمت اتاقش رفت. سمت میز کارش رفت و کشوی مد نظرش رو باز کرد، نگاهش به جعبه حلقه خورد. بلندش کرد و در جعبه رو باز کرد، به حلقه چشم دوخت. لبخند رضایت آمیزی رو لبش نشست.
    **Bakması Ne Zormuş Ah O Güzel Yüzüne
    Toplamış Yine Bütün Güneşi Üstüne
    ﺁﻩ، ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺻﻮﺭﺕ ﺯﯾﺒﺎﯾﺖ ﭼﻪ ﺳﺨﺖ ﺍﺳﺖ
    ﻣﺜﻞ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺍﺯ ﺳﺮﺕ ﻃﻠﻮﻉ ﻣﯽﮐﻨﺪ**
    با قدم های آهسته ولی محکم به سمت ترنم قدم برداشت. در حالی که به اطراف نگاه می‌کرد منتظر احسان بود.
    **Kamaşıyor Gözlerim Bebeğim
    Öyle Gülmek Olur Mu Gözünü Seveyim?
    ﭼﺸﻢﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺧﯿﺮﻩ ﻣﯽﮐﻨﺪ، ﻋﺰﯾﺰﻡ
    ﭼﻨﯿﻦ ﺧﻨﺪﻩﻫﺎﯾﯽ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ، ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﻫﺴﺘﻢ؟**
    با سه قدم فاصله پشت سرِ ترنم ایستاد و به ترنم نگاه کرد. دستش رو پشت گردنش گذاشت و همزمان برگشت نگاهش با نگاه احسان قفل شد.
    **Cennet Dudaklarınmış Öpte Öleyim
    Aşkmış Adı Nerden Bileyim...
    Böyle Zulüm Olur Mu Gözünü Seveyim
    ﺑﻬﺸﺖ ﺑﯿﻦ ﻟﺐﻫﺎﯼ ﺗﻮﺳﺖ، ﺑﺎ ﺑﻮﺳﯿﺪﻧﺶ ﻣﯽﻣﯿﺮﻡ
    ﻋﺸﻖ ﺍﺳﺖ، ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺍﺳﻢ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻨﻢ؟
    ﺁﯾﺎ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻇﻠﻢ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ؟**
    سه قدم فاصله رو طی کرد و رو به روی ترنم که خیره نگاش می‌کرد ایستاد. جعبه حلقه رو از جیبش در آورد. نگاهش رو از چشم های احسان به دستاش تغییر داد و با دیدن حلقه سریع سرش رو بالا آورد و گیج به احسان نگاه کرد.
    **Adımı Sorsan Söyleyemem Yemin Ederim
    ﺍﮔﺮ ﺍﺳﻤﻢ ﺭﺍ ﺑﭙﺮﺳﯽ ﻗﺴﻢ ﻣﯽﺧﻮﺭﻡ ﮐﻪ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﻢ ﺑﮕﻮﯾﻤﺶ**
    آروم و جدی پرسید:
    -ترنم!؟
    سری به نشونِ بله تکون داد.
    لبخندی زد:
    -با من ازدواج می‌کنی!؟
    شوکه به احسان نگاه می‌کرد.
    **Ah Ellerim Titriyor
    Of Bir Ateş Basıyor
    Özlemek Bu Dokunmakla Geçmiyor
    Ah (Doldur Sevgilim) Öyle Sev Ki Beni
    ﺁﻩ، ﺩﺳﺖﻫﺎﯾﻢ ﻣﯽﻟﺮﺯﻧﺪ
    ﺁﻩ، ﯾﮏ ﺁﺗﺶ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯽﺷﻮﺩ
    ﺣﺴﺮﺕ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺳﻪ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﻧﻤﯽﺭﻭﺩ
    ﺁﻩ ‏( ﭘُﺮﺵ ﮐﻦ ﻋﺸﻘﻢ ‏) ﻣﻦ ﺭﺍ ﭼﻨﯿﻦ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ**
    منتظر به ترنم خیره شده بود. سرش رو با لبخند روی لبش تکون داد:
    -بله!
    لبخند گشادی رو لبش نشست. خم شد و گونه ی ترنم رو بوسید،دستِ ترنم رو گرفت و حلقه رو توی دستش کرد.
    **Yaramaz Sevgilim
    Mey Diye Içeyim
    Doldur Sevgilim
    Kalbim Tekliyor Ah Gel Hasta Gibiyim
    ﻋﺰﯾﺰ ﺑﺪﺟﻨﺲ ﻣﻦ
    ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﻣﺜﻞ ﻣِﯽ ﻣﯽﻧﻮﺷﻢ
    ﭘُﺮﺵ ﮐﻦ ﻋﺸﻘﻢ
    ﻗﻠﺒﻢ ﻣﯽﺗﭙﺪ، ﻣﺜﻞ ﯾﮏ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﭘﯿﺸﻢ ﺑﯿﺎ**
    سرش رو بالا گرفت و با چشم های که از روی هیجان برق می‌زد به احسان خیره شد.
    **Bakması Ne Zormuş Ah O Güzel Yüzüne
    Toplamış Yine Bütün Güneşi Üstüne
    ﺁﻩ، ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺻﻮﺭﺕ ﺯﯾﺒﺎﯾﺖ ﭼﻪ ﺳﺨﺖ ﺍﺳﺖ
    ﻣﺜﻞ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺍﺯ ﺳﺮﺕ ﻃﻠﻮﻉ ﻣﯽﮐﻨﺪ**
    ترنم رو بغـ*ـل گرفت و سرش رو روی سـ*ـینه احسان گذاشت و دستاش رو دور کمرِ احسان حلقه زد.
    **Kamaşıyor Gözlerim Bebeğim
    Öyle Gülmek Olur Mu Gözünü Seveyim?
    ﭼﺸﻢﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺧﯿﺮﻩ ﻣﯽﮐﻨﺪ، ﻋﺰﯾﺰﻡ
    ﭼﻨﯿﻦ ﺧﻨﺪﻩﻫﺎﯾﯽ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ، ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﻫﺴﺘﻢ؟**
    سرش و بالا گرفت آروم و کم کم خم شد و... دستش رو پشت سر احسان گذاشت. در همون حال دستش رو نوازش وارانه روی موهای ترنم می‌کشید.
    **Cennet Dudaklarınmış Öpte Öleyim
    Aşkmış Adı Nerden Bileyim...
    Böyle Zulüm Olur Mu Gözünü Seveyim
    ﺑﻬﺸﺖ ﺑﯿﻦ ﻟﺐﻫﺎﯼ ﺗﻮﺳﺖ، ﺑﺎ ﺑﻮﺳﯿﺪﻧﺶ ﻣﯽﻣﯿﺮﻡ
    ﻋﺸﻖ ﺍﺳﺖ، ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺍﺳﻢ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻨﻢ؟
    ﺁﯾﺎ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻇﻠﻢ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ؟**
    از آشپزخونه بیرون اومد. نگاهش به ترنم که روی مبل خوابش بـرده بود افتاد. با قدم های آروم سمت ترنم اومد.
    **Adımı Sorsan Söyleyemem Yemin Ederim
    ﺍﮔﺮ ﺍﺳﻤﻢ ﺭﺍ ﺑﭙﺮﺳﯽ ﻗﺴﻢ ﻣﯽﺧﻮﺭﻡ ﮐﻪ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﻢ ﺑﮕﻮﯾﻤﺶ**
    کنار ترنم نشست. دستش رو روی موهای ترنم کشید، خم شد و آروم گونه ی ترنم رو بوسید و درحالی که ملافه رو درست می‌کرد زمزمه کرد:
    -چیکار باهام کردی که نمی‌تونم ازت دور بمونم؟
    **Ah Ellerim Titriyor
    Of Bir Ateş Basıyor
    Özlemek Bu Dokunmakla Geçmiyor
    Ah (Doldur Sevgilim) Öyle Sev Ki Beni
    ﺁﻩ، ﺩﺳﺖﻫﺎﯾﻢ ﻣﯽﻟﺮﺯﻧﺪ
    ﺁﻩ، ﯾﮏ ﺁﺗﺶ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯽﺷﻮﺩ
    ﺣﺴﺮﺕ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺳﻪ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﻧﻤﯽﺭﻭﺩ
    ﺁﻩ ‏( ﭘُﺮﺵ ﮐﻦ ﻋﺸﻘﻢ ‏) ﻣﻦ ﺭﺍ ﭼﻨﯿﻦ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ**
    به دست ترنم که حلقه توش چشمک می‌زد نگاه کرد .لبخندی رو لبش اومد، دست ترنم رو گرفت و بوسیدش. از جاش بلند شد و رفت سمت اتاقش.
    **Yaramaz Sevgilim
    Mey Diye Içeyim
    Doldur Sevgilim
    Kalbim Tekliyor Ah Gel Hasta Gibiyim
    ﻋﺰﯾﺰ ﺑﺪﺟﻨﺲ ﻣﻦ
    ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﻣﺜﻞ ﻣِﯽ ﻣﯽﻧﻮﺷﻢ
    ﭘُﺮﺵ ﮐﻦ ﻋﺸﻘﻢ
    ﻗﻠﺒﻢ ﻣﯽﺗﭙﺪ، ﻣﺜﻞ ﯾﮏ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﭘﯿﺸﻢ بیا**mey از model**
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    شاد تر از همیشه وارد شرکت شد و به جولی سلام کرد و وارد اتاقش شد. با هیجان دستش رو بالا گرفت و به حلقه ی توی دستش نگاه کرد که همزمان در باز شد و ترمه با قیافه ی عصبی اومد داخل. با شنیدن صدای در برگشت با دیدن ترمه گیج گفت:
    -ترمه!؟
    با حرص زد تو بازوی ترنم:
    -ترمه و زهرمار! معلوم هست کجایی از دیشب تا حالا؟
    قیافش توی هم رفت وزد تو سر خودش:
    -آخ ببخشید ترمه! به خدا یادم رفت خبرت کنم.
    در همون حال که نگاهش میخ انگشتر توی دستِ ترنم بود آروم و مسخ شده جواب داد:
    -دیشب زنگ زدم احسان بهم گُ..
    طاقت نیاورد و یهو پرسید:
    -ترنم!؟
    در حالی که پروندهای روی میز رو مرتب می‌کرد جواب داد:
    -هوم!؟
    با شک گفت:
    -ببینم!
    با تعجب به ترمه نگاه کرد:
    -چی رو!؟
    با لحن قبلی گفت:
    -دستت رو.
    گیج دست راستش رو بالا آورد. با حرص گفت:
    -اون دستت رو!
    دستش رو بالا آورد. با دیدن دوباره ی حلقه با هیجان جیغ زد:
    -احسان ازت خواستگاری کرد؟
    ترنم که فهمید مشکلِ ترمه چیه لبخندی زد و آروم گفت:
    -آره!
    جیغش هوا رفت:
    -وای خدای من!
    و محکم ترنم رو بغـ*ـل گرفت.
    ترمه رو از خودش جدا کرد:
    -هیس آروم!
    با لحن جالبی گفت:
    -ترنم تیپ دختر خارجیا رو برداشتی و سریع جواب دادی؟
    با خنده گفت:
    -طاقت نیاوردم
    با ذوق خندید.
    ***
    تقه ای به در خورد.
    آنسلا:بیا تو ویوین.
    ویوین سریع وارد شد:
    -چی شده آنسلا؟
    به مبل اشاره کرد:
    -بشین.
    کنجکاو به آنسلا نگاه کرد و روی مبل نشست. کنار ویوین نشست.
    -جنس ها از کارخونه کی می‌رسه ویوین؟
    گیج به آنسلا نگاه کرد‌ و با حرص گفت:
    -برات توضیح می‌دم ویوین. تو فقط بگو کی؟
    -دو روز دیگه.
    -احسان با شرکت آلبا مشکل داره!؟
    -آره،چطور؟
    به رو به رو خیره شد:
    -باید این جنس های جدید به اون شرکت فروخته بشه.
    با وحشت به آنسلا نگاه کرد:
    -اما آنسلا..
    برگشت سمت ویوین و با لحن خاصی گفت:
    -اما چی ویوین!؟مگه فروخته بشه چی می‌شه!؟
    سریع جواب داد:
    -شرکت ورشکسته می‌شه.
    لبخند شیطانی زد:
    -منم همین رو میخوام،که شرکت واسه این فصل هیچی بیرون نده.
    با دهنی باز به آنسلا نگاه کرد‌.
    -اما واسه فروختنه که پول می‌گیرم آنسلا.
    نگاه شرورانه ای به ویوین انداخت:
    -اما من پول نمی‌گیرم.
    گیج گفت:
    -یعنی چی!؟واسه این کار نیاز به امضا احسان یا کیارش نیاز هست.
    با لحن خاصی گفت:
    -یا ترنم!
    کنجکاو برگشت سمت آنسلا:
    -می‌خوای چیکار کنی آنسلا؟
    -باید یه قراردادی ببندیم که تمام جنس ها رو به آلبا می‌فروشیم؛ اما هزینه تمام جنس ها رو یک سال بعد پرداخت می‌کنه.
    با وحشت گفت:
    -اما..
    اخمی کرد:
    -بسه ویوین! مگه نمی‌خوای اون دخترِ از شرکت پرت شه بیرون؟
    سریع گفت:
    -آره.
    -پس اون قرار داد رو سریع بنویس و بده ترنم امضا کنه؛ ولی حواست باشه نخونش،منم می‌رم با کارل (رئیس شرکت آلبا) صحبت کنم.
    با خوشحالی از جاش بلند شد:
    -باشه!تو معرکه ی آنسلا!
    و از اتاق بیرون اومد‌. در رو بست و لبخند شیطانی زد:
    -بعد از ترنم نوبتِ خودته آنسلا!
    ***
    میلاد نگاهی به ترنم انداخت:
    -مطمئنی ترنم!؟
    -آره
    کلافه گفت:
    -پس پیاده شو.
    از ماشین پیاده شد. همراه با میلاد از ماشین پیاده شد و به ساختمون شرکت نگاهی کرد. دستاش رو از روی استرس مشت کرد و قدم آرومی برداشت. میلاد به ترنم نگاه می‌کرد که یهو برگشت و سریع گفت:
    -میلاد نمی‌تونم، برگردیم.
    نگاه غمگینی به ترنم انداخت:
    -باشه بشین.
    ***
    وارد اتاق کیارش شد:
    -کیارش؟
    سرش رو بالا گرفت:
    -جانم داداش؟
    -جنس ها کی می‌رسه!؟
    به صندلی تکیه داد:
    -دو روز دیگه،چطور!؟
    -همین طوری!
    و روی مبل رو به روی کیارش نشست.
    -چه خبر احسان؟
    سرش رو برگردوند سمت احسان:
    -چی!؟
    در اتاق باز شد و ترنم وارد شد. نگاهی به احسان و کیارش انداخت:
    -سلام.
    کیارش لبخندی زد:
    -بفرما ترنم.
    احسان چشمک ریزی زد که باعث شد ترنم لبخند محوی بزنه. سریع روش و گرفت:
    -آقا کیارش خبر رسیده جنس ها از کارخونه زودتر می‌رسه.شاید تا فردا!
    سری تکون داد:
    -خوبه،اونا چیه تو دستت؟
    به پرونده ها نگاه کرد:
    -آها اینا رو منشی داد گفت که امضاء کنید.
    کیارش:اها!
    لیوان آب رو برداشت‌. روی میز گذاشت شون و دستش رو آروم روی پرونده ها زد. نگاه کیارش به حلقه ی تو دست ترنم خورد که باعث شد آب تو گلوش گیر کنه و به سرفه بیفته، در همون حال با تعجب به احسان و ترنم نگاه می‌کرد.
    احسان با تعحب گفت:
    -خوبی؟
    سعی کرد سرفه نکنه:
    -آره آره!
    ترنم سریع گفت:
    -فعلا.
    و رفت بیرون. از جاش بلند شد. آروم رو شونه ی احسان زد و سرفه ی آرومی کرد‌ گیج گفت:
    -چی شده کیارش؟
    با شک گفت:
    -حلقه تو دست ترنم بود!؟
    لبخندی رو لبش اومد:
    -آره‌
    با تعجب به لبخند احسان خیره شد یهو رنگ نگاهش عوض شد و گفت:
    -نگو؟!
    آروم خندید. با ذوق گفت:
    -جون کیارش!؟خواستگاری کردی؟
    سری به نشونه آره تکون داد. هیجان زده گفت:
    -بیا اینجا داداش! بیا بغلت کنم.
    و محکم احسان رو بغـ*ـل کرد:
    -خوشبخت بشی داداشم.
    آروم چند ضربه پشت کمرِ کیارش زد:
    -ممنون داداش.
    ***
    نگاهی به برگه کرد، نفسی کشید تا استرس نداشته باشه و تقه ای به در زد و وارد اتاق شد.
    -ترنم؟
    سرش رو بالا گرفت:
    -بله!؟
    -اینو امضا کن.
    -چی هست!؟
    -برگه ورود جنس هاست.
    با شک به ویوین نگاه کرد و برگه رو گرفت داشت نوشته های توش رو می‌خوند که در اتاق باز شد‌
    آنسلا:ترنم سریع برو اتاق آقا احسان.
    -باشه.
    به برگه نگاه کرد، سریع خم شد و امضا کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا