کامل شده رمان برای من باش | khorshiid کاربر انجمن نگاه دانلود

تا اینجا از رمان خوشتون اومده؟

  • اره

  • نه

  • رمانت معمولیه

  • رمانت قشنگه

  • ازش خوشم نیومد


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

~Mahya~

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/12/12
ارسالی ها
875
امتیاز واکنش
11,974
امتیاز
714
محل سکونت
یه گوشه دنیا
به به ...شخصیت جدید داریم.
اقای دکتر مهرداد مهدوی و احمد خان که حالا حالا پیشمون هستن.
[HIDE-THANKS]ماهک لبخندی زد و کبفش را روی دوشش انداخت و گفت:
- پس بفرمایید.
دکتر: گفته بودم که _لیدی ایز فرست_
ماهک لبخندی زد و گفت:
- اوه بله...
و جلو راه افتاد. دکتر هم قدمش شد: کجا قراره بریم؟
ماهک فکری کرد و گفت:
-من میخواستم برم امازاده هاشم.اما اگه جای دیگه ای مد نظرتونه من.
دکتر سری تکان داد و گفت:
- نه. بهتره اول بریم زیارت.
ماهک لبخندی زد. دکتر دستش را برای تاکسی تکان داد.
***
چرا تا به حال متوجه نجیب بودند این دختر نشده بود؟
ماهک چادر سفید را کمی بالا تر کشید و گفت:
-پس تا نیم ساعت دیگه همینجا.
سری تکان داد و راه افتاد.
دروغ چرا بار ها تهران امده بود و اولین بار بود که امده بود اینجا. اعتقاداتش ضعیف نبود اما دلی بود. قلبا اعتقاد داشت به خدا. عبادت می کرد اما خودش هم نمیدانست چرا تا به حال از اینجا عبادت نکرده بود!
و این دختر.... دری را به رویش باز کرده بود که نور معنویت از ان انتشار می شد. و ایا این اولین و اخرین در بود؟
خودش هم نمیدانست الان دقیقا چه میخواست تا از اینجا طلب کند. اما چیزی که برایش واضح بود بودن این دختر در زندگی اش بود ان هم برای دادن لـ*ـذت هایی چون این به او.
لبخندی زد. ماهک دوان دوان نزدیکش شد و گفت:
- ببخشید تورو خدا. حواسم به ساعت نبود.
لبخندی زد و گفت:
-اشکالی نداره. بفرمایید
ماهک لبخندی زد و جلو راه افتاد.
دکتر پیشنهاد داد :نظرتون چیه شام و همین اطراف مهمونتون کنم؟
ماهک امد حرفی بزند که صدای جیغی امد و صدای بدی! نگاهش را به پراید مشکی رنگی دوخت که شتابان از صحنه جرم می گریخت. هر دو به سمت ان زن زخمی دوییدند. دکتر محدوی جمعیت را به زور کنار زد و گفت:
-برید کنار . ما دکتریم...بزارید وضعیت رو ببینیم.
کنار زن نشست و استینش را بالا زد. ساعت گران قیمتش که با خون رنگین شده بود نمایان شد.
صدای مردی امد: الو...اورژانس...اقا اینجا یه تصادف شده. روبه روی امام.
ماهک دیگر صدا را نشنید. چهره ان زن اشنا بود. شال کرمش را روی صورت خونینش کشید. دستش لرزید. هینی کشید و به عقب پرت شد.
دکتر مهدوی نگران نگاهش کرد: میشناسیش؟
وقت دست دست کردن نبود. این زن زمانی خیلی به او کمک کرده بود. دستش را روی نبضش گذاشت. :کنده...ضعیف و کند.
دکتر مهدوی گفت:
[/HIDE-THANKS]
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    [HIDE-THANKS]دکتر مهدوی گفت:
    -دستش فک کنم در رفته.
    ماهک موهای لختش را از روی صورتش کنار زد و گفت:
    -جاش بندازید.
    دکتر مهدوی سری تکان داد و گفت:
    - برای کاهش خونریزی باید این کار و کنم. فقط خدا کنه بیشتر نشه.
    دکتر مهدوی بسم اللهی گفت و ودست را جا انداخت.
    ماهک شالش را از سرش در اورد و دور دستش محکم بست تا خونریزی را کنترل کند. موهای قهوه ای رنگش دورش ر احاطه کرده بودند. دکتر محدوی سرش را بلند کرد تا چیزی بگوید که با دیدن ماهک مات ماند.
    این دختر اینقدر زیبا بود؟
    ماهک : خونریزی داخلی نداشته باشه.
    دکتر مهدوی نگاهش را به زن دوخت و ذهنش را مرتب کرد.
    ماهک کلاه سویی شرتش را روی سرش انداخت و دستش را از زیر لباس نیلوفر خانوم رد کرد و روی شکمش گذاشت.
    صدای زمزمه ها امد. نمیتوانست تمرکز کند.
    ارام زمزمه کرد: ساکت.
    کم کم صدایش بلند شد و به فریاد رسید. فریادی که همه را ساکت کرد. دستش را روی شکمش گرداند. چشمانش بسته بود .
    چشمانش را باز کرد و گفت:
    -نه خونوریزی داخلی نداره.
    دستش را روی پیشانی اش گذاشت و گفت:
    -اما ضربه به سرش خیلی زیاد بوده .دستتون و بزارید.داغه...از خون .
    دکتر مهدوی سری تکان داد و گفت:
    -روی دو زانو بشینید بزارمش رو پاتون.
    ماهک اطاعت کرد و دکتر محدوی را تنفسش را باز کرد تا راحت تر نفس بکشد.
    لباس سفید ماهک غرق در خون عزیزی بود که اصلا دوست نداشت بلایی سرش بیاید.. صدای امبولانس باعث شد لبخندی روی لب های دکتر مهدوی بشیند.
    ***
    هردو روی صندلی های انتظار پشت اتاق عمل نشسته بودند. هر کی از کنارشان رد میشد با تعجب نگاهشان میکرد. واقعا تعجب هم داشت. هر دو خونین و خاکی بودند. ماهک با پایش ضرب گرفته بود.
    دکتر محدوی :نگفتید .اشناتون بود؟
    ماهک کوتاه گفت:
    - بله .
    دکتر بیرون امد . ماهک جلویش پرید : دکتر حالش چه طوره؟
    دکتر سری تکان داد و گفت:
    - چی بگم خانوم دکتر. حالشون نرماله. اما هوشیاری شون. ایشون تو کمان.
    دنیا پتک شد روی سر ماهک . صدای صحبت دکتر با پرستار امد: خانواده اش چی شد؟
    پرستار: دارن میان.خبر دادیم بهشون.
    خانواده اش؟ یعنی باربد دیگر؟ اما تا انجایی که یادش بود باربد او را قبول نکرده بود. و چه قدر دوست داشت بداند که الان وضعیت ان دوچه گونه بود؟ مثله دو غریبه؟ یا یک مادر و فرزند؟
    اما مقابله با باربد یا حتی سینان... درست بود؟ نه بهتر است بگویم شرایطش را داشت؟ نه قطعا نداشت. مثله بید می لرزید. سردش شده بود. از واقعیتی که حالا پتک شده بود روی سرش.
    از طرفی اگر سینان بیاید چه؟
    چه قدر دست و پا زدن در این باتلاق سخت بود.
    دکتر مهدوی رو دو پا خم شد و دستش را روی دو طرف صورت ماهک گذاشت و موهایش را جا به جا کرد و گفت:
    دستش را روی دو طرف صورت ماهک گذاشت و موهایش را جا به جا کرد و گفت:
    - نگرانی نداره. ما کارمون و درست انجام دادیم. پس از هیچی نترس دختر خوب.
    قصدش فقط ارام کردن ماهکی بود که میلرزید. نگاه ماهک از ان چاله های سیاه رنگ سر خورد و در دو طوفان قهوه ای رنگ گیر کرد.
    [/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]
    وای وای
    این اقای چشم قهوه ای چه کسی میتواند باشد؟ نظراتتون و بهم بگین.
    انتقاد
    پیشنهاد
    انگیزه
    فراموش نشه.
     
    آخرین ویرایش:

    ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    فصل دوم خوب پیش نمیره ایا؟؟؟
    چرا اینقدر تشکرا ریزش کرده؟
    [HIDE-THANKS]خانواده اش؟ یعنی باربد دیگر؟ اما تا انجایی که یادش بود باربد او را قبول نکرده بود. و چه قدر دوست داشت بداند که الان وضعیت ان دوچه گونه بود؟ مثله دو غریبه؟ یا یک مادر و فرزند؟
    اما مقابله با باربد یا حتی سینان... درست بود؟ نه بهتر است بگویم شرایطش را داشت؟ نه قطعا نداشت. مثله بید می لرزید. سردش شده بود. از واقعیتی که حالا پتک شده بود روی سرش. دکتر محدوی رو دو پا خم شد و دستش را روی دو طرف صورت ماهک گذاشت و موهایش را جا به جا کرد و گفت:
    - نگرانی نداره. ما کارمون و درست انجام دادیم. پس از هیچی نترس دختر خوب.
    قصدش فقط ارام کردن ماهکی بود که میلرزید. نگاه ماهک از ان چاله های سیاه رنگ سر خورد و در دو طوفان قهوه ای رنگ گیر کرد.
    باربد بود؟!
    دستش لرزید.
    مرد نزدیک تر شد و ماهک متوجه موهای سفیدش شد.
    مرد نزدیک تر شد و ماهک متوجه خمیده بودنش شد.
    مرد نزدیک تر شد و ماهک فهمید این مرد با تمام شباهتش با باربد، باربد نیست.
    مرد نزدیک تر شد و ماهک فهمید هنوز هم انتظار دیدن باربد را میکشد.
    مرد نزدیک تر شد و از کنارشان گذشت و ماهک فهمید هنوز هم در گذشته اش شناور است.
    ***
    ***
    دکتر نگاهی به ان دو کرد.اگر از ان لباس های خونی و خاکی شان و سر وعض شلخته شان فاکتور گرفت میشد گفت ادم حسابی اند نه قاتل.
    سرهنگ مشغول نوشتن بود.
    مهرداد در فکر توضیح دادن این شب به دکتر علوی بود. اصلا لزومی داشت چیزی به او بگوید؟
    صدای در امد و پشت بندش مردی وارد شد.
    این مرد شبه باربد اینجا چه میکرد؟
    صدای سرهنگ امد: ایشون همسر همون خانومی هستن که تصادف کردن.
    پدر باربد ؟
    مگر ایران بود؟
    اینجا به عنوان همسر فعلی ،همسر سابقش چه میکرد؟
    صدای سرهنگ امد: ما استعلام گرفتیم..این دو نفر واقعا پزشکند.
    دکتر پشت بندش گفت:
    -و کارشون هم کاملا درست و ماهرانه بود.
    نگاه مرد مثل پسرش...
    نه
    نگاه پسرش هم مثل او نافذ بود.
    [/HIDE-THANKS]
    ناراحتم شدید...
    همین پست کوچولو هم نمیخواستم بزارم.
    نه نظرمیدید.
    نه انتقاد میکنید.
    نه پیشنهاد میدید.
    نه تو نظر سنجی بالا شرکت کردید.
    یه سریام که تشکر میزنن و پاک میکنن.
    خوبه منم پست بزارم و دودقیقه بعد بر دارم؟
     
    آخرین ویرایش:

    ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    بي تو، مهتاب‌شبي، باز از آن كوچه گذشتم
    همه تن چشم شدم، خيره به دنبال تو گشتم
    شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم
    شدم آن عاشق ديوانه كه بودم.
    در نهانخانة جانم، گل ياد تو، درخشيد
    باغ صد خاطره خنديد،
    عطر صد خاطره پيچيد
    ...(ادامه دارد.)
    [HIDE-THANKS]
    نه
    نگاه پسرش هم مثل او نافذ بود.
    بالاخره صحبت کرد: من شکایتی ندارم. و متچکرم بابات کمکتون.
    کمی لحجه داشت اما میشد فهمید چه میگوید.
    این مرد ارامشش خیلی شبیه ارامش باربد بود. این مرد اصلا خود باربد بود.
    دکتر مهدوی : خواش میکنم ما وظیفه مون و انجام دادیم.
    ماهک خسته و کلافه گفت:
    -میتونیم بریم؟
    سرهنگ کنجکاو پرسید: شما نسبتتون چیه؟
    دکتر مهدوی اخم کرد و گفت:
    -منظورتون چیه؟ مگه یه دختر پسر هیجده ساله ایم که این سوال و میپرسین؟
    سرهنگ سریع گفت:
    -فقط محض کنجکاوی پرسیدم.
    ماهک محکم گفت:
    -محض برطرف شدن کنجکاویتون میگم ما هیچ نسبتی باهم نداریم.
    سرهنگ ابرویی بالا انداخت و دکتر مهدوی همان طور که بلند میشد گفت:
    -خودتون که شنیدین ما هر دو پزشکیم و در یه بیمارستان کار میکنیم.
    ماهک خودش را از اتاق بیرون انداخت و تا خود حیاط دویید.
    حالش از همه چی بهم میخورد.
    از این بوی خون روی پیراهنش.
    از این سر و وعض کثیف و خاکی .
    از ان ارامش ان پدر.
    از ان شباهت پدر و پسری .
    او حالش از این شهر و تمام خاطراتش بهم میخورد.
    ***
    با شنیدن اسم بیمارستان هر دو سرشان را با تعجب بلند کردند.
    دکتر علوی با دیدن حالتشان مشکوک به ان دو خیره شد.
    ان دویی که بعد از ان که از شب با این حالت بهم ریخته برگشتند با احدی در این باره حرف نزدند.
    البته ماهک درون گرا بود. خیلی دیر با کسی جوش میگرفت.
    و دکتر محدوی هم زیاد با کسی گرم نمیگرفت.
    چه در و تختهای بودند این دو.
    احمد کنار ماهک نشسته بود و باعث شده بود صدای ماهک در بیاید.
    : برای چی اینجا نشستی؟
    احمد با ریتم گفت:
    -اصلا دلم خواست.
    ماهک چشم غره ای به او رفت و گفت:
    - حتما باید کتک بخوری کوچولو؟؟؟
    احمد: مادربزرگ.
    ماهک امد حرفی بزند که دکتر علوی بلند شد و بین راهرو ایستاد و گفت:
    -ببینید بچه ها چیزی که باید بگم اینه که.....سعی کنید خودتون باشید ..خود واقعیتون..اونجا میلیون ها مثله شماست... که نصفشون فقط حرفن و حرف.
    ماهک متعجب پرسید: چی داره میگه دکتر؟[/HIDE-THANKS]
     

    ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    يادم آمد كه شبي باهم از آن كوچه گذشتيم
    پر گشوديم و در آن خلوت دل‌خواسته گشتيم
    ساعتي بر لب آن جوي نشستيم.
    تو، همه راز جهان ريخته در چشم سياهت.
    من همه، محو تماشاي نگاهت.
    ...
    [HIDE-THANKS]ماهک متعجب پرسید: چی داره میگه دکتر؟
    احمد اروم گفت:
    - همون روزی که رفته بودی ددر ...دکتر علوی توضیح داد...اونا یه گروه از بهترینا رو میخوان بعد بین اونا یه گروه و میخوان بفرستن المان.
    ماهک چشم درشت کرد.
    :راستی اون روز کجا بودی با جناب دکتر؟
    ماهک متعجب نگاهش کرد.
    احمد هم با اخم نگاهش کرد.
    دکتر علوی : اقای مجد مشکلی پیش اومده؟
    احمد سری بلند کرد و بعد گفت:
    - نه ...می فرمودید.
    ماهک چشم به دکتر علوی دوخت.
    ماهک نگاهش را به بیمارستا ن دوخت و بلافاصله تصویر صورت خونین نیلوفر خانوم جلوی چشمانش جان گرفت.
    دستش را مشت کرد و به همراه بقیه راه افتاد.
    خانوم گلستانی کنارش ایستاد و گفت:
    - استرس داری؟
    نگاهش کرد و شونه ای بالا انداخت و گفت:
    - نه.
    خانوم گلستانی چشم درشت کرد و گفت:
    -نه؟واقعا؟
    ماهک لبخندی زد و گفت:
    -خوب راستش و بخواین برام مهم نیست انتخاب بشم یانه...من اگه میدونستم جریان از این قراره اصلا نمیومدم.
    خانوم گلستانی دهنش باز موند.
    :تو دیوونه ای دختر.
    ماهک خنده ای کرد و گفت:
    -خانوم گلستانی.
    سریع گفت:
    - گلسا.
    لبخندی زد و گفت:
    -گلسا چه اسم قشنگی...منم اسمم ماه...
    :ماهک میدونم.
    ماهک متعجب نگاش کرد.
    گلسا اشاره ای به گروهی از دکتر های زن کرد و گفت: رابـ ـطه خوبت با دکترای مرد زیادی به مزاقشون خوب نمیاد.
    ماهک نیم نگاهی به ان ها کرد و گفت:
    - دکترای مرد؟
    گلسا خنده ای کرد و گفت:
    - نمیدونی واقعا؟
    ماهک شونه ای بالا انداخت.
    گلسا اروم گفت:
    -دکتر مجد....دکتر مهدوی.....به خاطر اوناست.
    ماهک چشم درشت کرد و گفت:
    - مجد؟
    [/HIDE-THANKS]
     

    ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    آسمان صاف و شب آرام
    بخت خندان و زمان رام
    خوشة ماه فروريخته در آب
    شاخه‌ها دست برآورده به مهتاب
    شب و صحرا و گل و سنگ
    همه دل داده به آواز شباهنگ
    ...
    [HIDE-THANKS]میدونست دکتر محدوی طعمه الناز تقویه اما احمد دیگر چرا؟
    گلسا:اره...شکار ماندانا ست.
    :خسروی؟
    گلسا سری تکون داد و گفت:
    - اره...تازه افتاده تو نخش...ببین چه موس موس میکنه...
    نگاهش را به احمد دوخت.
    ماندانا کنارش راه میرفت و عشـ*ـوه خرکی می امد.
    ماهک خندید و گفت:
    -چه خاطر خواهم داره.
    وارد شدند وماهک و گلسا کنار هم نشستند و احمد روبه رویشان.
    احمد چشم غره ای برای ماهک رفت و برگه روی میز را برداشت و مشغول شد.
    همه حرفی برای گفتن داشتند جز ماهک.
    دکتر علوی بار ها توپ را در زمینش انداخته بود واو بی میل خودش را کنار کشیده بود.
    احمد مات مانده بود. البته چیز هایی فهمیده بود. میدانست این ماهک زیادی ساکت در پشت قالب دفاعی اش قایم شده است!
    غافل از اینکه...
    گلسا سریع توپید: چرا چیزی نگفتی؟؟؟باید خودت و نشون می دادی...
    ماهک شونه ای بالا انداخت و گفت:
    - نمیخوام جزو منتخبینشون باشم.
    گلسا خنگی دیگه ای گفت.
    گوشی ماهک زنگ خورد. خانجون بود. گوشی را روی گوشش کذاشت و گفت:
    -جانه دلم؟
    :سلام مادر خوبی؟
    :ممنونم...مگه میشه صداتون و بشنوم و خوب نباشم؟
    :مزه نریز بچه.
    :عشقه من چه طوره؟
    :لاالله الی الله.
    ماهک خنده ای کرد و گفت:
    -دلم براتون تنگ شده..
    :مام همین طور...ستاره بهونه گیر شده...خیلی به خودت وابسته اش کردی...من نمیدونم وقتی شوهر کردی رفتی میخواد چیکار کنه.
    ماهک لبخند تلخی زد. شوهر کند؟
    :عزیز؟
    :جان؟
    [/HIDE-THANKS]
     

    ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    يادم آيد، تو به من گفتي:
    - ” از اين عشق حذر كن!
    لحظه‌اي چند بر اين آب نظر كن،
    آب، آيينة عشق گذران است،
    تو كه امروز نگاهت به نگاهي نگران است،
    باش فردا، كه دلت با دگران است!
    تا فراموش كني، چندي از اين شهر سفر كن!
    [HIDE-THANKS]**اینم سه پارت جدید ... امیدوارم خوشتون بیاد***[/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS]:دلم میخواد یه کاری رو انجام بدم اما عقلم نمیزاره...
    :برو پی دلت..
    :باش..پس من رفتم فعلا.
    تلفن را توی کیفش انداخت و از جمعیت جدا شد. روبه روی پنجره شیشه ای ایستاد.
    دیدن این زن اینگونه ناراحتش میکرد.
    ارام در را باز کرد و کناری روی صندلی نشست. دست کبود نیلوفر خانوم را در دست گرفت. اهی از دهانش خارج شد و نگاهش را به خطوط دستگاه دوخت.
    :سلام نیلوفر خانوم...خوبین؟؟منم ماهک. همون اشپز کوچولوتون.
    ***
    دود سیگارش را به سمت اسمان فوت کرد.
    مادرش روی تخت بیمارستان بود. پدرش هر پنج دقیقه یک بار خبر از مادرش میگرفت. هول بود و نگران. انگار او هم به خودش امده بود.
    سیگار را زیر پایش انداخت و با نوک کفش مشکی براقش ان را خاکستر کرد. برگشت تا به داخل برود که ماتش برد.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    با تو گفتم:‌” حذر از عشق!؟ - ندانم
    سفر از پيش تو؟ هرگز نتوانم،
    نتوانم!
    ...
    [HIDE-THANKS]سیگار را زیر پایش انداخت و با نوک کفش مشکی براقش ان را خاکستر کرد. برگشت تا به داخل برود که ماتش برد.
    این دختر چه میکرد اینجا؟
    که بود اصلا؟
    در را باز کرد.
    ماهک با شنیدن صدایی سرش را بلند کرد و چشمان سرخ از اشکش را به مرد سیه پوشی دوخت که نزدیکش می شد.
    با دیدنش سنکوب کرد.
    اینجا چه میکرد؟
    اما حرفش را باربد با عصبانیت گفت
    :اینجا چه کار میکنی؟
    :من...
    وقت ضعیف بودن نبود. محکم گفت:
    - اومدم عیادت.
    باربد قدمی نزدیکش شد و نگاهش به معرفی نامه روی گردنش اوفتاد. پوزخندی زد .
    :بله مشخصه خانوم دکتر..اما شما چه اشنایی با این خانوم دارین؟
    ماهک ماتش برد.
    او را نمیشناخت؟
    ببینم اصلا چرا او عصبی بود وتلبکار؟
    باربد : نگفتین خانوم دکتر.
    ماهک اهسته گفت:
    -براشون کار میکردم.
    باربد : پرستارشون بودین؟
    ماهک سر بلند کرد و چشم دوخت در چشمانش و محکم گفت:
    -اشپزشون بودم.
    [/HIDE-THANKS]
     

    ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    روز اول، كه دل من به تمناي تو پر زد،
    چون كبوتر، لب بام تو نشستم
    تو به من سنگ زدي، من نه رميدم، نه گسستم ...“
    باز گفتم كه : ” تو صيادي و من آهوي دشتم
    تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم
    حذر از عشق ندانم، نتوانم! “
    .....
    [HIDE-THANKS]-اشپزشون بودم.
    باربد پوزخندی زد و گفت:
    -از لابه لای شیرینی ها و غذا هایی که میپختین رسیدین به پزشکی؟
    ماهک اخمی کرد و جواب داد: ببینم شما چیکاره نیلوفر خانومی؟ تا جایی که یادمه پسر نداشت.
    باربد اخم کرد: برای چی باید برای یه خانوم غریبه بگم نسبتم چیه؟
    هر دو با اخم به هم خیره بودند.
    توفانی در راه بود که قرار بود همه چیز را ویران کند. اما چه بر جا می گذاشت؟
    غرور؟
    غیرت؟
    و شایدم عشق؟!
    ماهک: من فقط اومدم زنی رو ببینم که بهش مدیونم.
    : اوه بله در جریانم ....شما خیلی وفادارید.
    لحن تلخش ماهک را کدر کرد. ماهک امد حرفی بزند که باربد پیش دستی کرد: اصلا دوست ندارم یه ادم غریبه مشکوک تو اتاق مادرم برای عیادتش باشه در حالی که هنوز پلیسا دارن دنباله اون کسی میگردند که به مادرم سوقصد کرده.
    ماهک مات ماند.
    یعنی او قصد سوقصد به نیلوفر خانوم را داشت؟
    باربد حق نداشت این گونه با او صحبت کند.
    ماهک: مطمئن باش اگه من قصد کشتن نیلوفر خانوم و داشتم نجاتش نمیدادم. میزاشتم همونجا روی اسفالت از خونریزی بمیره.
    باربد پوزخند زد و گفت:
    -ببینم نکنه اون پزشکی که مادرم و نجات داده توییی؟؟؟
    ماهک مطمئن نگاهش کرد که باربد با تمسخر ادامه داد: خیله خوب شوخی خوبی بود.
    ماهک امد حرفی بزند که گوشی اش زنگ خورد.
    اسمه احمد روش روشن و خاموش میشد.
    عصبی گفت:
    - بله؟
    :کجایی؟چرا جواب تلفنت و نمیدی؟
    ماهک خشمگین گفت:
    -حتما نمیخوام حرف بزنم که جواب نمیدم .
    احمد متعجب به گوشی اش نگاه کرد. دقیقا چه شده بود؟؟!
    :پرسیدم کجایی خانوم دکتر؟
    ماهک دستی روی پیشونی اش کشید. چرا داشت دق و دلیش را سر او خراب میکرد.
    ارام پرسید: کجایین؟
    احمد کوتاه گفت:
    - کافه..
    : میام.
    : باشه
    و تلفن قطع شد.
    احمد از دستش دلگیر شده بود .
    پوف کلافه ای کشید و سر بلند کرد
    [/HIDE-THANKS]
     

    ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    اشكي از شاخه فرو ريخت
    مرغ شب، نالة تلخي زد و بگريخت ...

    اشك در چشم تو لرزيد،
    ماه بر عشق تو خنديد!

    [HIDE-THANKS]
    پوف کلافه ای کشید و سر بلند کرد اما با دیدن جای خالی باربد ته دلش خالی شد.
    رفته بود؟
    مگر همین را نمیخواست؟ همین بی تفاوتی را ؟ همین نادیده گرفتن را؟ پس چرا قلب احمقش این گونه بود؟
    ***
    دکتر علوی با دیدنش لبخندی زد و گفت :
    -کجایین خانوم دکتر؟
    لبخند کج و کوله ای زد و گفت:
    - گم شده بودم.
    دکتر علوی ابرویی بالا انداخت و گفت:
    -بفرمایید.بشینید..میخوام ببینم رای اکثریت بر چیه.
    کنار احمد نشستم. که اخمی کرد.
    دکتر علوی : خسته نباشین دوستان...برای بعد از ظهر چه برنامه رو پیشنهاد میکنین؟
    دکتر تقوی : من پیشنهاد میدم بریم برج میلاد...نزدیکم هست به اینجا.
    بقیه دوستانش پشتش را گرفتند و ان ها به اجبار به مقصد برج میلاد راه افتادند.
    ذهنش اشفته بود و درگیر.
    اگر نیلوفر خانوم در ان حالت می ماند چه؟
    اما ایا تمام درگیری ذهنی اش حال نیلوفر خانم بود؟
    نه . قطعا خیر...دیدارش با باربد بهمش ریخته بود.
    نگاهش را به بیرون دوخت.
    گوشی تلفنش سکوت درون اتوبوس را بهم زد.
    تلفن را از درون کیفش بیرون کشید.
    اسم نازپری روی صفحه گوشیش چشمک میزد.
    دست دست کرد. نمیتوانست وقتی این قدر اشفته است با او حرف بزند.
    گلساکه کنارش بود نگاهش کرد و گفت:
    -رسیدیم...خیلی دوست دارم برم اون بالا.
    لبخندی زد.
    -پس بام تهران نرفتی!
    -نه تو رفتی؟
    -اره.
    همان طور که پشت سر گلسا از بین صندلی ها رد می شد گفت:
    - ادم احساس سبکی میکنه...ازادی...
    -باید یه روز ببریم.
    -حتما.
    تو محوطه کنار گلسا نشست تا بلیط ها را تهیه کنند.
    -تو تهران اومده بودی؟
    نگاهش کرد.
    -اره..من یه مدت اینجا زندگی میکردم.
    گلسا هیجان زده نگاهش کرد: پس چرا رفتی گیلان؟
    [/HIDE-THANKS]
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا