به به ...شخصیت جدید داریم.
اقای دکتر مهرداد مهدوی و احمد خان که حالا حالا پیشمون هستن.
[HIDE-THANKS]ماهک لبخندی زد و کبفش را روی دوشش انداخت و گفت:
- پس بفرمایید.
دکتر: گفته بودم که _لیدی ایز فرست_
ماهک لبخندی زد و گفت:
- اوه بله...
و جلو راه افتاد. دکتر هم قدمش شد: کجا قراره بریم؟
ماهک فکری کرد و گفت:
-من میخواستم برم امازاده هاشم.اما اگه جای دیگه ای مد نظرتونه من.
دکتر سری تکان داد و گفت:
- نه. بهتره اول بریم زیارت.
ماهک لبخندی زد. دکتر دستش را برای تاکسی تکان داد.
***
چرا تا به حال متوجه نجیب بودند این دختر نشده بود؟
ماهک چادر سفید را کمی بالا تر کشید و گفت:
-پس تا نیم ساعت دیگه همینجا.
سری تکان داد و راه افتاد.
دروغ چرا بار ها تهران امده بود و اولین بار بود که امده بود اینجا. اعتقاداتش ضعیف نبود اما دلی بود. قلبا اعتقاد داشت به خدا. عبادت می کرد اما خودش هم نمیدانست چرا تا به حال از اینجا عبادت نکرده بود!
و این دختر.... دری را به رویش باز کرده بود که نور معنویت از ان انتشار می شد. و ایا این اولین و اخرین در بود؟
خودش هم نمیدانست الان دقیقا چه میخواست تا از اینجا طلب کند. اما چیزی که برایش واضح بود بودن این دختر در زندگی اش بود ان هم برای دادن لـ*ـذت هایی چون این به او.
لبخندی زد. ماهک دوان دوان نزدیکش شد و گفت:
- ببخشید تورو خدا. حواسم به ساعت نبود.
لبخندی زد و گفت:
-اشکالی نداره. بفرمایید
ماهک لبخندی زد و جلو راه افتاد.
دکتر پیشنهاد داد :نظرتون چیه شام و همین اطراف مهمونتون کنم؟
ماهک امد حرفی بزند که صدای جیغی امد و صدای بدی! نگاهش را به پراید مشکی رنگی دوخت که شتابان از صحنه جرم می گریخت. هر دو به سمت ان زن زخمی دوییدند. دکتر محدوی جمعیت را به زور کنار زد و گفت:
-برید کنار . ما دکتریم...بزارید وضعیت رو ببینیم.
کنار زن نشست و استینش را بالا زد. ساعت گران قیمتش که با خون رنگین شده بود نمایان شد.
صدای مردی امد: الو...اورژانس...اقا اینجا یه تصادف شده. روبه روی امام.
ماهک دیگر صدا را نشنید. چهره ان زن اشنا بود. شال کرمش را روی صورت خونینش کشید. دستش لرزید. هینی کشید و به عقب پرت شد.
دکتر مهدوی نگران نگاهش کرد: میشناسیش؟
وقت دست دست کردن نبود. این زن زمانی خیلی به او کمک کرده بود. دستش را روی نبضش گذاشت. :کنده...ضعیف و کند.
دکتر مهدوی گفت:
[/HIDE-THANKS]
اقای دکتر مهرداد مهدوی و احمد خان که حالا حالا پیشمون هستن.
[HIDE-THANKS]ماهک لبخندی زد و کبفش را روی دوشش انداخت و گفت:
- پس بفرمایید.
دکتر: گفته بودم که _لیدی ایز فرست_
ماهک لبخندی زد و گفت:
- اوه بله...
و جلو راه افتاد. دکتر هم قدمش شد: کجا قراره بریم؟
ماهک فکری کرد و گفت:
-من میخواستم برم امازاده هاشم.اما اگه جای دیگه ای مد نظرتونه من.
دکتر سری تکان داد و گفت:
- نه. بهتره اول بریم زیارت.
ماهک لبخندی زد. دکتر دستش را برای تاکسی تکان داد.
***
چرا تا به حال متوجه نجیب بودند این دختر نشده بود؟
ماهک چادر سفید را کمی بالا تر کشید و گفت:
-پس تا نیم ساعت دیگه همینجا.
سری تکان داد و راه افتاد.
دروغ چرا بار ها تهران امده بود و اولین بار بود که امده بود اینجا. اعتقاداتش ضعیف نبود اما دلی بود. قلبا اعتقاد داشت به خدا. عبادت می کرد اما خودش هم نمیدانست چرا تا به حال از اینجا عبادت نکرده بود!
و این دختر.... دری را به رویش باز کرده بود که نور معنویت از ان انتشار می شد. و ایا این اولین و اخرین در بود؟
خودش هم نمیدانست الان دقیقا چه میخواست تا از اینجا طلب کند. اما چیزی که برایش واضح بود بودن این دختر در زندگی اش بود ان هم برای دادن لـ*ـذت هایی چون این به او.
لبخندی زد. ماهک دوان دوان نزدیکش شد و گفت:
- ببخشید تورو خدا. حواسم به ساعت نبود.
لبخندی زد و گفت:
-اشکالی نداره. بفرمایید
ماهک لبخندی زد و جلو راه افتاد.
دکتر پیشنهاد داد :نظرتون چیه شام و همین اطراف مهمونتون کنم؟
ماهک امد حرفی بزند که صدای جیغی امد و صدای بدی! نگاهش را به پراید مشکی رنگی دوخت که شتابان از صحنه جرم می گریخت. هر دو به سمت ان زن زخمی دوییدند. دکتر محدوی جمعیت را به زور کنار زد و گفت:
-برید کنار . ما دکتریم...بزارید وضعیت رو ببینیم.
کنار زن نشست و استینش را بالا زد. ساعت گران قیمتش که با خون رنگین شده بود نمایان شد.
صدای مردی امد: الو...اورژانس...اقا اینجا یه تصادف شده. روبه روی امام.
ماهک دیگر صدا را نشنید. چهره ان زن اشنا بود. شال کرمش را روی صورت خونینش کشید. دستش لرزید. هینی کشید و به عقب پرت شد.
دکتر مهدوی نگران نگاهش کرد: میشناسیش؟
وقت دست دست کردن نبود. این زن زمانی خیلی به او کمک کرده بود. دستش را روی نبضش گذاشت. :کنده...ضعیف و کند.
دکتر مهدوی گفت:
[/HIDE-THANKS]
آخرین ویرایش: