کامل شده رمان اکسی توسین(هورمون عشق)|شیرین سعادتی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Shirin Saadati

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/15
ارسالی ها
528
امتیاز واکنش
6,633
امتیاز
613
آفتاب در اومده بود و مرغای دریایی سروصدا می‌کردن که پلک باز کردم. انگار من زرنگ ترینشون بودم چون اول از همه بیدار شدم! از این موقعیت لبخندی روی ل*بم اومد. بی صدا بلند شدم و دست و صورتم رو شستم و لباس ورزشی هام رو پوشیدم. شکلاتی انداختم تو دهنم و از ویلا زدم بیرون و راه افتادم طرف ساحل. ذوق مرگ بودم وای چه خوبه که همه خوابن! هیچ کس نبود که گیر بده. البته منم جایی نمی رفتم که.
به دریا که رسیدم با هیجان زل زدم به موج های ضعیفی که تا نزدیکیه پاهام می اومدن. هوم... دریا آروم بود و این آرامش بخش بود. کسی نبود و منم از فرصت استفاده کردم و شروع کردم به نرمش کردن. چشم از آب نمی گرفتم. حیف که موقعیتش نبود وگرنه میرفتم توش! دستمو به کمرم زدم و به سمت راست خم شدم. خودمو کش اوردم. آخیش... از کرختی در اومدم. زل زدم به جلوی پام و اومدم ژست عوض کنم که
یهو یه مار دراز و سیاه از تو آب بیرون اومد و با عجله خزید! نفهمیدم چی شد، فقط داد کوتاهی زدم و عقب عقب رفتم که دیدم بازم داره میاد طرفم! جیغ زدم و عقب رفتم:
وایی توروخدا برو! این جا چی کار می کنی آخه!؟
دیگه نموندم خیلی ترسیدم. پشتم رو کردم بهش و دویدم طرف ویلا. با ناله گفتم:
تو روح این شانس.
هنوز وارد حیاط ویلا نشدم که دیدم. امیرمسعود دوون دوون درحالی که داره زیپ سویی شرتش رو می بنده، بیرون میاد! با تعجب نگاهش کردم که متوجه ام شد! وا رفته نگاهم کرد ولی چیزی نگفت... منم چیزی نگفتم و نگاهمو ازش گرفتم. کثافت چه قدر جذابه. فکر کنم موهای مشکیش تو خوابم بالان! صورت شش تیغه اش هم که تو این نور و هوا سفیدتر شده بود. بازوهاش هم که تو آستین های سویی شرتش زیادی خودنمایی می‌کردن! از پله بالا رفتم و پشت دیوار قایم شدم و سرک کشیدم. خوبیش این بود که از کنار دیوار هم ساحل پیدا بود.
امیرمسعود چند قدم شل به طرف ساحل برداشت و ایستاد.
چند لحظه اطرافش رو نگاه کرد و بعد با درموندگی دستش رو گذاشت روی سرش. گمون کنم جن ها روحش رو تسخیر کردن!
آخه بچه جون اول صبحی این طور بیدار می شن! این مشکل داره والا! همونطور داشتم پشت سرش صفحه می ذاشتم که یهو برگشت! سریع نشستم پای دیوار!.ذممکن بود از تو سوراخ ها ببینتم! صدای قدم هاش رو شنیدم که پله ها رو رد میکرد و بعد از اون هم صدای در. نفسم رو آسوده دادم بیرون. هوف چه لحظه ی استرس انگیزی! ناخوداگاه ضربان قلبمم بالا رفته بود.
ولی این چش بود؟ می کم نکنه صدای جیغ و داد من رو شنیده بود که این طور هراسون پرید بیرون. لابد فکر کرده اتفاقی افتاده... ولی چرا چیزی نگفت!؟ شونه ای بالا انداختم و رفتم داخل که دیدم چندتا از دخترا بیدار شدن. همون طور که به اتفاق چند لحظه پیش فکر می کردم پله ها رو بالا رفتم. ولی عجب ادبی داشتیم ما! یعنی اون البته! نه سلامی نه صبح بخیری. صدای درونم:
نه بابا دیگه چی؟ با اون سابقه ی درخشانتون در هم کلام شدن میخواستی چی بشه؟
ابرویی بالا انداختم اینم حرفیه! در اتاق رو باز کردم و داخل شدم و بی هوا کوبوندمش به هم که از صداش خودمم از جا پریدم.
فریماه یهو چشماشو باز کرد و سودا نالید:
ای مرض!
فریماه گرفته گفت:
ترسوندیم.
و دوباره پهن شد تو جاش. بقیه هم که انگار نه انگار. با قیافه کجی نگاهشون کردم. به فیل گفتن زکی!!
اعصابم خورد شد از تنهایی. غر زدم:
اه حوصله ام سر رفت،یالا پاشید بقیه هم بیدار شدن.
در کمال تعجب بهار تکونی به خودش داد اما نه برای بلند شدن. بلکه تازه جاشو گرم و نرم کرد!
بالشتش رو ب*غ*ل کرد:
برو بابا. اول صبحی....
ادامه نداد چون خوابش برد! اوف اوف اوف! با حرص رفتم بالا سرشون و دونه دونه پتو هاشون رو از روشون کشیدم.
-بلند شید تا اون روی سگیم بالا نیومده.
گلسا یه چشمش رو باز کرد:
سگی نه، اژدهایی بیشتر بهت میاد.
و با صورتش رفت تو بالشت. خیز بردم طرفش و بالشت رو از زیر سرش کشیدم که با دماغ خورد روی تشک!
گلسا: آخ وحشی.
-بلند شو. همین الان.
یهو دیانا نشست تو جاش عاصی گفت:
ها بیا. بیداریم خیالت راحت شد؟
نشستم جلوش:
ببینم تو گرسنه ات نیست!؟
تا اینو گفتم ساکت شد.
سودا: من که آره.
چشمکی زدم:
پس بزنید بریم.
بعد از این که دخترا خودشون رو مرتب کردن رفتیم پایین.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    بعد از کلی تجسس! وسایل صبحانه رو پیدا کردیم و با کمک هم اماده اش کردیم. خانم اسماعیلی از این حرکتمون قند تو دلش آب شد وقتی دید نیازی نیست زحمت صبحانه رو بکشه.
    سودا: حالا چی کار کنیم؟
    بهار: چیو چه کار کنیم؟
    سودا: عه، کل امروزو دیگه.
    دیانا: راست می گـه. برنامه چیه؟
    گلسا: من که می‌خوام با کامران برم بیرون.
    فریماه کوبید به پهلوش:
    هیس!
    گلسا: آی چته خب؟
    ل*بمو گزیدم:
    آروم تر الان صداتو می شنون. فقط همین مونده که به خونواده ات بگن تو اردو مچ دخترتونو با یکی گرفتیم.
    گلسا خندید که دوباره سقلمه خورد. البته این بار از طرف سودا.
    گلسا رو به سودا گفت:
    می‌گما توهم خیلی آب سردی ها. دلت نمی‌خواد بری پیش مهان.
    سودا دستشو زدزیر چونه اش:
    اولا یواش تر، دوما من آب سرد نیستم فقط مراعات می‌کنم.
    بهار: اوه بابا محافظه کار.
    فریماه: من می‌گم بریم ساحل.
    شیطون گفتم:
    من صبح رفتم‌. اونم تنها!
    فریماه: اه کلک. چی کارا کردی؟
    -کاری که نکردم ولی...
    زل زدن بهم که ماجرای صبح و دیدن امیرمسعود رو تعریف کردم. غش غش خندیدن! با ذوق و خباثت گفتن دَمم گرم که فوری صبح روز بعد طرف رو زابراه کردی! خودمم خنده ام گرفته بود از حرفاشون. ولی انگار راست می گفتن! خیلی زود همه ویلا رو ترک کردن و زدن بیرون. دسته دسته شدن و عده ایشون رفتن کنار دریا و عده ایشون با اتوب*و*س رفتن گردش. ما شش نفر هم در حال قدم زدن کنار دریا بودیم.
    گلسا: پس چرا نمیان بیرون؟
    سودا: شاید می‌خوان کل روز رو بخوابن.
    فریماه خندید:
    بعید نیست.
    بهار: شایدم زودتر رفتن.
    سرمو تکون دادم:
    ممکنه ولی چه‌قدر زودتر که هیچ‌کس ندید.
    دیانا از پشت داد زد:
    هو!
    برگشتیم طرفش.
    -مگه داری با یابو حرف می‌زنی؟
    غش غش خندید:
    شاید.
    بهار با تهدید جلو رفت:
    میام می‌زنمت ها.
    قبل از اینکه بره جلو،‌ دیانا خم شد و مشتی آب بهش پاشوند که بهار پرید عقب.
    بهار: آییی نکن روانی!
    دیانا دستش رو به کمرش زد:
    اصلا خودتون یابو نباشید، راجع به چندتا یابو که حرف می زنید!
    از تیکه ای که انداخت به بچه ها نگاه کردم اوه کشیدم که فریماه هم خندید. گلسا قلنج گردنش رو شکوند:
    نخیر این منو عصبی کرد! باید به حسابش برسم.
    رفت جلو که سودا و بهار گرفتنش. دیانا هم با تخسی شکلکی براش در اورد.
    -به نظرم یکم حق با دیاناست.
    سودا و گلسا تند نگاهم کردن که فورا گفتم:
    منظورم اون حرفش نیستا. می‌گم بیاید به جای این‌که بیکار بمونیم بریم بیرون.
    سودا: یعنی کجا؟
    راه افتادم طرف ویلا:
    اینو تو راه می‌فهمیم، فعلا بیایید بریم.
    تو ویلا لباسامون رو عوض کردیم و به خانم اسماعیلی اطلاع دادیم که می ر‌یم بگردیم. شماره ی تک تکمون رو داشت و هشدار داد در دسترس باشیم. بعد از دادن یه قول محکم و یکم زبون ریختن، از ویلا به مقصد شهر زدیم بیرون. ویلا یکم از شهر خارج بود. تو تاکسی نشستیم و همونطور که آبمیوه می خوردیم دنبال یه فروشگاه لباس بودیم. یه ربع بعد تو بازار پیاده شدیم و کلی این چشم اون چشم کردیم تا که فقط بهار و سودا تی شرت خریدن! ماهم که تا تونستیم بهشون خندیدیم و اوناهم حرص خوردن. تو بازار چیز خاصی پیدا نمی شد. حداقل ما دنبال چیزی نبودیم. یکی دو ساعتی گذشته بود و جلوی در یه گالری ایستاده بودم تا گلسا دور دستاشو پر کنه از بدلیجات و بیاد که
    چشمم خورد به یه تابلو که ته خیابون زده بودن. "سالن ماساژ آرامش" با دیدنش، نیشم تا بناگوش باز شد! آخ جون... بریم ریلکس کنیم! همین لحظه دخترا از گالری اومدن بیرون. گلسا خندون گفت:
    وای چه چیزای قشنگی داشت.
    بهار: آره که تو هم قشنگ ترین رو هم برداشتی، حالا بی‌خیال شو بریم.
    چشمامو دور دادم روشون:
    بکس!؟
    همه باهم:
    هان!؟
    -بزنید بریم اونجا.
    با چشم انگشت منو دنبال کردن.
    سودا: کجا؟
    دستشو گرفتم کشیدم:
    بریم آرامش.
    بهار بلند گفت:
    خو کجا؟
    -ماساژ!
    گلسا و دیانا: ایول!
    فریماه دوید کنارم:
    واقعا؟
    سرمو تکون دادم:
    اوهوم.
    نزدیک تابلو که شدیم، فلشی که روش کشیده شده بود رو با نگاهم دنبال کردم که رسیدم به یه بن بست که توش یه ساختمون بود! یه ساختمون با نمای کرم رنگ که نسبتا بزرگ بود. جلو رفتم که دیدم دو در داره. روی یکیشون نوشته بود بانوان و روی اون یکی آقایون.
    گلسا: بچه ها اون جا رو... باشگاه مردونه اس و استخر!
    در سمت بانوان رو هل دادم و داخل شدم. دخترا هم دنبالم اومدن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    سودا: بابا ماساژ که الکی نیست، باید نوبت هم داشته باشی.
    همون طور که به پیش خوان نگاه می کردم گفتم:
    اه غر نزن سودا، می بینی که خلوته.
    پشت سکو ایستادم. هیچ کس نبود. بهار اومد کنارم:
    مگس پر نمی زنه!
    فریماه آروم گفت:
    یواش زشته صداتو می شنون.
    دیانا یواش اما با خنده گفت:
    بی چاره ها کارشون کساده!
    ریز خندیدم که همین یه خانوم جوان با کلی آرایش مقابلمون ظاهر شد. با لبخند گنده ای گفت:
    سلام روزتون بخیر، بفرمایید؟
    خودمو جمع و جور کردم:
    سلام روز بخیر. ما برای ماساژ اومدیم البته اگه وقت قبلی لازم نداشته باشه.
    خانومه سریع گفت:
    بله بله حتما، نیازی نیست. چون این ساعت خلوته و ماساژر های ما هم الان هستن.
    لبخند زد:
    خیلی خوش شانس هستید.
    دندون هامو براش ریختم بیرون:
    آه بله.
    خانوم: بفرمایید راهنماییتون کنم.
    -مرسی.
    ازمون که دور شد دیانا ریز گفت:
    نگفتم؟ رو هوا زدنمون!
    هممون به خنده افتادیم ولی سعی کردیم بی صدا باشه.
    -زود باشید بریم.
    دنبال خانومه رفتیم که ته سالن بود. اون جا چندتا در کرم رنگ بود که به شکل مربع دورهم قرار داشتن. خانومه یکی از درها رو باز کرد و روبه ما گفت:
    بفرمایید این‌جا تا ماساژر بیاد.
    سری براش تکون دادیم و وارد اتاق شدیم.
    با دیدن فضای زیبا و دنج اتاق همه ناخوداگاه گفتیم:
    وای!!
    بهار: چه دنج.
    اتاق به رنگ کرم قهوه ای بود و نسبتا تاریک..فقط چندتا چراغ کوچیک و کم نور روشن بود. سه تا تخت هم وسط اتاق بود و ته اتاق یه پرده سفید زده بودن که یه وان و دوش هم پشتش بود!
    گلسا با دیدنش سوتی زد:
    چه مجهز!
    ابرویی بالا انداختم:
    من شماها رو جای بد نمی برم!
    نگاهم کردن و بعد یهو گفتن:
    برو بابا!
    و زدیم زیر خنده. همون طور که دکمه های مانتوم رو باز می کردم به طرف پرده رفتم.
    -خب اول کیا؟ باید تقسیم بشیم.
    سودا نشست روی صندلی کنار دیوار:
    من از الان بگم که نمی‌خوام.
    -اه.
    گلسا: چرا؟
    سودا اخم کرد:
    خوشم نمیاد.
    فریماه هم دست به کار شد:
    باشه بابا. بشین نگاه کن پس.
    قرار شد اول من و فریماه و گلسا ماساژ بگیریم و بعد بهار و دیانا. لباس عوض کردیم و حوله پیچ شدیم که در اتاق باز شد و سه تا دختر سن و سال دار اومد تو. لبخند به ل*ب داشتن. انگار خیلی ذوق داشتن که مشتری براشون اومده! خوابیدیم رو تخت و اوناهم دست به کار شدن. دخترا حرف می زد و این قدر چرت و پرت می گفتن که اون سه تا دختر هم داشت بهمون می خندیدن. من که تو فضا بودم گفتم:
    بسه بابا چه قدرمزخرف می گی. بهار خاطرات ضایع بچگیتو بذار کنار آبرومون رفت.
    بهار: عه دلت میاد. می‌دونی چندتا قورباغه نفله کردم!؟
    سودا با چندش بلند گفت:
    ایی!
    زدیم زیر خنده... اونی که داشت منو ماساژ می داد که داشت غش می کرد! رو بهش گفتم:
    وای دستت طلا خانوم جون، حرف نداری.
    دختره با خنده گفت:
    خواهش می کنم.
    -راستی اسمتون چیه؟
    دختره:مرضیه.
    -آهان بله... کارت حرف نداره مرضیه جون.
    مکث کردم.
    -می گم که شما شمالی هستی؟
    مرضیه: بله. همین جا زندگی می کنم.
    -دانشجو چی‌؟
    مرضیه: مامایی می‌خونم. این کار هم برای سرگرمی و کمک خرجمه.
    سرتکون دادم:
    بله بله.
    سودا با عجز گفت:
    وای مامایی؟
    مرضیه: بله مگه چیه؟ خیلی خوبه.
    و شروع کرد به تعریف و تمجید از کارش! به دیدی چه راش انداختم زودی مَچ شد! کار ما که تموم شد، بهار و دیانا اومد زیر دستشون. ماهم تو اتاقای دیگه دوش گرفتیم. یکمم معطل اونا شدیم تا دوش بگیرن. ولی ارزش داشت. من که سبک شده بودم و خستگیام در رفته بود. اصلا انگار رو هوا بودم! لباس پوشیدیم و هزینه ها رو خودم دادم. بهشون گفتم مهمون من بودن. از بوفه تو ساختمون چندتا آبمیوه خریدیم. بعد از حمام تشنه ام شده بود،خیلی چسبید.
    سودا: حالا کجا بریم؟
    گلسا چشماشو بست.
    تو رو نمی دونم ولی من که دلم می خواد بخوابم.
    فریماه: واه. خواب؟
    گلسا: آره بابا. زیر دست اون خانومه هم نزدیک بود از هوش برم.
    با صدا خندیدم. سودا تخس گفت:
    به من چه؟ شما عشق و حالتون رو کردین، پس من چی؟
    دیانا: خب توهم می اومدی دیگه.
    سودا: گفتم که بدم میاد.
    دیگه نموندم که به غرغراشون گوش کنم. همون طور که داشتم از ساختمون خارج می شدم، چشمم به کسایی خورد که از تعجب شاخ در اوردم. اینا این جا چی کار می کنن!؟ پسرا این جا بودن! به فاصله ی دو متر ازم ایستاده بودن.موهاشون خیس بود و پیرهناشون چسبیده بود بهشون. همین طور داشتم به مهان و امیرمسعود نگاه می کردم که کل کل می کرد.
    کامران: بابا مهان بی ‌خیال شو. تموم شد اومدیم بیرون دیگه.
    مهان :چی چیو بی خیال شو. اینا آبرو برای من نذاشتن.
    یهو با حرص بامزه ای رو به فرزین گفت:
    توهم واسه من با این هم‌دست شدی.
    فرزین که ازش بعید بود با لبخند ابرویی بالا انداخت:
    برای این بود که دفعه ی دیگه واسم زبون درازی نکنی.
    مهان حرصی گفت:
    کجا انداختینش؟
    کامران ل*بش رو گزیذ که صدای خنده اش بلند نشه. وای خدا. اینا چشونه؟ چیو کجا انداختن!؟ اصلا حواسشون به من نبود. من پشت در شیشه ای بودم اما اونا این قدر مشغول بودن که منو نمی دیدن. مهان غر زد:
    نخند کامران، شرت گم شده ی من خنده داره!؟
    اینو که شنیدم نزدیک بود بترکم! کیارش دستی به ل*بش کشید و چرخید و پشت کرد بهشون. ایلیا با لبخند گفت:
    بیاید بریم.
    مهان عین بچه ها اخم کرد:
    نخیر! تا بهم برش نگردونید هیچ جا نمی‌ریم.
    بالاخره صداشو با شیطنت و رگه های خنده شنیدم.
    امیرمسعود: آخه از کجا می‌خواد برگرده؟ ته یه استخر پنج شش متری پر از آب که الانم درش بسته اس!
    یهو مهان با بیچارگی دستاشو گذاشت روی سرش:
    وای بی‌چاره شدم! اون هدیه مامانم بود!
    دیگه به زور نفس می کشیدم! مظحکم دهنمو گرفتم و ریسه رفتم! وای هدیه مامانش یه شرته!؟دخترا کجان که بشنون. وای سودا!
    امیرمسعود نیش خند زد:
    دیگه فاتحه اش رو بخون!
    مهان شروع کرد به زدنش:
    بدبختم کردی، مامانم بفهمه سرمو می کنه. چرا هی لباسای منو نفله می کنید؟ اون از باشگاه اینم از این.
    پسرا با خنده سعی داشتن بگیرنش. امیرمسعود سرش رو هل داد:
    خیلی مسخره ای!
    هم زمان با این حرکتش، پاش رفت روی یه سنگ کوچیک و تعادلش رو از دست داد. با بهت نگاهش می کردم که داشت دست و پا می زد. حرکاتش شدت ضربه رو گرفت اما افتادنش رو نه! تو یک چشم بهم زدن خوابید رو زمین و این بار مهان غش غش خندید.
    مهان: عه نزدیک بود کتلت بشی! دیدی جواب دل شکسته ی من بود.
    امیرمسعود دستاشو زد به زمین و با اخم گفت:
    برو بابا. مگه تو دلم داری؟
    مهان با شگفتی گفت:
    آره مگه نمی دونی؟ تازه دادمش به یکی که دو روزه ندی..
    بلند گفتم:
    اوهوم اوهوم!
    حرفش قطع شد! سراشون چرخید طرفم که خودمم کپ کردم! در واقع یکم خجالت کشیدم. اما خب حرکتی بود که ب فکر انجامش دادم. خنده ام رو قورت دادم و قیافه ام عادی کردم.
    امیرمسعود هنوز تو همون حالت خوابیده با تعجب زل زده بود بهم که راه افتادم طرفش.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    خب چی‌کار کنم!؟ دقیقا سر راهم بود. بهش که رسیدم، خیلی ریلکس پای چپم رو از روش رد کردم و و اون طرف بدنش قرار دادم. با چشمای گرد و دستای بالا رفته نگاهم می کرد که با لبخند محوی نگاه کوتاهی بهش کردم و پای راستم رو هم از جلوی صورتش رد کردم! دیگه چشماش داشت از جاش بیرون می زد! از یه طرف خنده ام گرفته بود، از یه طرفم نمی خواستم نشون بدم. چون این پسر برای من همون دشمن خونی بود!
    دوستاش هم با دهن باز زل زده بودن بهمون. خیلی ریلکس نگاهمو ازشون گرفتم و وارد خیابون شدم. چند لحظه نگذشته بود که صدای دخترا رو از پشت سرم شنیدم. برگشتم و دیدم که دارن با پسرا سلام و احوال پرسی می کنن. نیششون باز بود. مخصوصا گلسا و کامران و مهان و سودا. بله دیگه! تازه موفق شدن همو ببینن آخه. ولی من عمرا که بتونم بذارم اینا خوش خوشانشون بشه! بلند گفتم:
    من منتظرما!
    سریع متوجه ام شدن و اول از همه فریماه به دخترا اشاره زد و راه افتاد طرفم. آفرین دختر عاقل. پسرا هم عین اردک دنبال دخترا اومدن و کنارم ایستادن. ایلیا لبخند زنان گفت:
    عجیبه شماها.. اینجا.
    گلسا: نه زیادم عجیب نیست، ماها اومده بودیم ماساژ و شماها...
    کامران سریع گفت:
    شنا.
    گلسا خندید:
    آها.
    مهان تو جاش جا به جا شد:
    بله دیگه، تقدیره!
    سودا شیطون گفت:
    ولی من این طور فکر نمی کنم!
    مهان چشماشو گرد کرد:
    چرا!؟
    ماها خندیدیم. سودا میخواست بگه عمدی این جایین حتما.
    مهان: به جون مادرم ما همه امون بی خبریم!
    سودا: خیلی خب باور کردم.
    کامران: خب شما برنامه اتون چیه؟ اگه مایل باشید همراهیتون می کنیم.
    وای نه! اینا اومدن دوستای منو دور بزنن، کل برنامه هامونو با این عشق و عاشقی کردنشون می ریزن بهم! سریع به دخترا نگاه کردم.
    فریماه :خب راستش ما برنامه خاصی نداریم فقط مگر...
    مهان اجازه نداد ادامه بده و دستاشو بهم کوبید:
    ایول عالیه، پس می تونیم بریم دور بزنیم.
    هول گفتم:
    آه نه نیازی نیست.
    بهار: اما با چی!؟
    عین برق گرفته ها نگاهش کردم. واه! اینم می خواد بره!؟
    ایلیا ما ماشین کرایه کردیم.
    مهان لبخند دندونمایی زد:
    اونم دوتا!
    کیارش بی حوصله رفت طرف فرزین و گفت:
    فرزین سوییچ رو بده.
    فرزین یکی از سوییچ ها رو گذاشت کف دستش که کیارش ازمون دور شد.
    فریماه :ما نمی خوایم مزاحم بشیم.
    ایلیا: نیستید این جوری ماهم سرگرم می شیم. مگه نه امیر!؟
    ناخوداگاه نگاهش کردم. زل زده بود به انگشتاش. بعد از کمی مکث با صدای بم و آرومی گفت:
    آره.
    عصبی نگاهمو ازش گرفتم. اه من نمی خواستم. مهان خوشحال گفت:
    حله پس بزن بریم.
    دست سودا رو گرفت کشید و گفت:
    با اجازه!
    سودا با جیغ کوتاهی دنبالش کشیده شد! اومدم چیزی بگم که با دو ازمون دور شدن واه بردش!
    امیرمسعود: من می‌رم اونور.
    ازمون دور شد بری به جهنم! پسره ی از خودراضیه مغرور! ایش!
    فرزین نگاهش رو بین من و بهار گردوند:
    اگر بخواید می تونید با ما....
    نذاشتم ادامه بده و دست بهارو گرفتم:
    نه ممنون ما با گلسا اینا هستیم.
    هه... فکر کردی اگه بذارم بری با بهار جونت. اصلا همه اش زیر سر اینه! با این حرفم فرزین به ناچار سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت. کامران جلو اومد:
    پس بفرمایید.
    خلاصه فرزین رفت تو اون ماشین و من و بهار و فریماه و دیانا نشستیم کنار هم... گلسا هم که جلو کنار کامران. پشت سر اونا راه افتادیم. چند لحظه که گذشت صدای بهارو زیر گوشم شنیدم.
    بهار: این مسخره بازیا چیه؟ آخه چه دلیلی داره که با اینا بریم دور دور؟
    پچ پچ کردم:
    چه می دونم، تازه خوبه نذاشتم وگرنه قصد داشت تو رو هم ببره!
    بهار: کی!؟؟؟
    -عاشق دلخسته ات دیگه!
    بهار: اه لعنتی.
    -می گما تو به حامد ماهم یه جواب درست حسابی ندادی.
    هیچی نگفت و چشماشو انداخت پایین آروم گفتم:
    ببین بهار تو الان دو نفرو داری که منتظرتن، باید تصمیم بگیری.
    بهار ل*ب زد:
    می دونم، یکم زمان بده.
    -باشه من که کاری ندارم،فقط ببین دلت با کیه و بهم خبر بده.
    بهار لبخند نیم بندی زد و چیزی نگفت. نمی فهمیدم چشه. می دونستم یه چیزی هست ولی تا خودت به حرف نیاد نمی تونستم کمکی بهش بکنم. شیشه رو پایین دادم و به بیرون نگاه کردم. موزیک عاشقانه ای پخش می شد که کنار نسیم خنکی به صورتم می خورد حس خوبی رو برام به وجود اورده بود. سعی می کردم به گلسا و کامران که لبخندای عاشقانه به هم تحویل می دادن توجه نکنم تا هم اونا راحت باشن هم خودم. یه ربع گذشته بود که ماشین شروع کرد به تکون خوردن!!
    کامران: عه عه، چی شد!؟
    ماشین عقب جلو شد و لحظه ی بعد، یهو خاموش کرد!! با چشمای گرد نگاهش کردم.
    گلسا: واه، چش شد!؟
    کامران نگاهی به جلوش انداخت و بعد با یه حالت شُل زد دستش رو گذاشت روی فرمون و پوفی کرد.
    کامران: بنزینش تموم شد.
    فریماه: نه!
    بهار با تعجب گفت:
    یعنی گیر افتادیم!؟
    گلسا اخم ظریفی کرد و بعد رو کرد به کامران:
    حالا چی کار کنیم؟
    کامران کمربندش رو باز کرد:
    هیچی صبر کنید تا به بچه ها بگم برگردن.
    نگاهی به ما کرد:
    نگران نباشید، حل می شه.
    پیاده شد. گوشیش رو در اورد و شماره ای رو گرفت.
    تکون خوردن ل*بای کامران رو می دیدم که داره با پشت خطی حرف می زنه ولی نمی شنیدم چی می گـه. تماس رو که قطع کرد، گلسا پیاده شد و رفت پیشش. اینا هم وقت گیر اوردنا.
    بهار حرصی گفت:
    از این جور موقعیت ها متنفرم.
    -چه موقعیتی؟
    بهار کلافه گفت:
    اه همین موندنه بین راه.
    سرمو دادم بالا:
    آها.
    دیانا با لبخند کجی گفت:
    ولی این موندنا انگار به سود دور نفر دیگه شده.
    نگاهشو دنبال کردیم که دیدیم با گلسا و کامرانه. ریز خندیدم.
    فریماه خندید:
    راست می گی.
    همین لحظه دیدم ماشینی دنده عقب داره به طرفمون میاد. آخیش بچه ها بودن. چون جاده یک طرفه بود دیگه دور نزده بودن. خدا رو شکر ماهم کنار جاده بودیم نه وسطش! وگرنه الان یه بوق بوق کنانی راه می افتاد! دخترا پیاده شدن و سودا اومد پیشمون.
    -به به خانوم فر خورده! یهو از دید محو شدی.
    سودا: ای بابا، تقصیر من چیه؟یهو کشید برد منو!
    دیانا با معنا گفت:
    حالا خوش گذشت؟
    سودا چشم غره ای بهش رفت:
    چه خوشی. وسط اون همه پسر مگه می شه کاری کرد.
    اینو که گفت، ما یهو منفجر شدیم!
    بهار: خواستی کاری هم بکنی!؟
    سودا هول شد:
    عه نه من منظورم اینه که اصلا روم نشد سرمم بگیرم بالا چه برسه به...
    بهار با خنده گفت:
    خیلی خب خیلی خب، فهمیدیم ادامه نده.
    سودا: ولی خدایی جَو پیششون چه قدر سنگینه، خفه شدم!
    فریماه:چرا؟
    سودا: خب اون کیارشه که تو فضاس... راننده اشونم که عصا قورت داده.
    دیانا: کی راننده بود مگه؟
    سودا با ادا قری به گردنش داد:
    امیرمسعود فروزش!
    گلسا اومد کنارمون:
    چه خبره؟
    با زبون درازی گفتم:
    لازم نیست بدونی، شما برو بچسب به کامران جونت!
    گلسا چشماشو گرد کرد:
    واه! شما که غریبه نیستید.
    فریماه زبون در اورد:
    مجرد که هستیم!
    یهو زدیم زیر خنده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    -بفرما حرف حق رو زد. یکم مراعات بد نیست که.
    گلسا کلافه گفت:
    عه یه جوری می گید انگار چه کارا که نکردم.
    ما نگاهی به هم انداختیم.
    دیانا: اینم قصد داشته کارایی بکنه؟
    و دوباره شلیک خندهامون! وای دلم خدا!
    کامران: خانوما؟
    سریع به طرفش نگاه کردیم که دیدم همه اشون به غیر امیرمسعود حضور دارن. از خود راضی حتی به خودش زحمت نداد پیاده بشه!
    گلسا: چی شد، به نتیجه ای رسیدین؟
    کامران لبخندی زد:
    خب بنزین این ماشین که تموم شد، ما به امیر گفتیم بره چند لیتر بخره و بیاره. یه پمپ بنزین جلوتر هست.
    بهار با اعتراض گفت:
    یعنی چی؟ یعنی ما باید تا اون موقع این جا بمونیم!؟
    فرزین عمیق نگاهش کرد:
    چاره ای نیست.
    بهار پر اخم گفت:
    از کجا معلوم برگرده؟
    مهان با تعجب گفت:
    چی؟! خانوم شما دوست ما رو چی فرض کردی؟
    دستمو گذاشتم روی دستش و ل*ب زدم:
    بحث نکن بهار.
    ایلیا: حق دارید اگه اعتماد نداشته باشید.
    کیارش: من می رم اون جا نتیجه رو بهم بگید!
    به جنگل اشاره می کرد. اینو گفت و ازمون دور شد. بفرما. هم بهمون تیکه انداخت هم در رفت!
    مهان: ای بابا چه اعتمادی؟. می ره بنزین می گیره میاره دیگه!
    کامران زد روی شونه اش:
    غرغر نکن.
    رو کرد به ما:
    اگه این طوری خیالتون راحت می شه، یکی از خودتون با امیر بره.
    یهو باهم داد زدیم:
    چی!؟
    مهان: کیمچی!. دیگه راه بیاید دیگه.
    رو کردم به دخترا. از نگاهم همه چیو خوندن. سودا سرش رو اورد جلو:
    من که عمرا نمیرم.
    دیانا: عه چرا؟
    سودا :نمی خوام خب، همینم مونده برم پیش اون ابولهول.
    گلسا: خب چه کنیم؟ یکی از شماها بره.
    بهار: منم که حرفشم نزن. برم تو پمپ از بوی بنزین میمیرم.
    فریماه: پس میمونه دیانا و رایش!
    دیانا سریع کشید عقب:
    نه نه لطفا دور منم خط بکشید.
    نالیدم:
    آخه چرا؟
    شونه ای بالا انداخت و عقب رفت.فریماه نگاهم کرد که حرصی گفتم:
    اصلا چرا خودت نه؟
    فریماه اومد و بازوهامو گرفت:
    چون من این جا یه کاری دارم.
    اخم کردم:
    چه کاری؟
    فریماه: بعد از انجامش بهت می گم. حالا هم پیاده شو.
    دندون هامو بهم فشردم. بهار بلند رو به پسرا گفت:
    آقایون حل شد، رایش میاد. تند نگاهش کردم.
    کامران جلو اومد:
    جدی؟ رایش خانوم می ره؟
    گلسا: آره...اینطوری ازشون خبر هم داریم.
    همه باهم نگاهم کردن...ای لعنت به این شانس که از هیچ جا نمیاره!
    واسه چی من؟...چرا منو می اندازن جلو آخه!؟
    نفسمو فوت کردم بیرون و پیاده شدم.
    راه افتادم طرف ماشین.
    فریماه:مواظب خودت باش.
    بهار:گوشیتو جواب بدی ها.
    هیچی نگفتم...حتی بر هم نگشتم.
    شیشه های ماشین دودی بود و هیچی نمی دیدم.
    در جلو رو باز کردم و نشستم...مستقیم زل زدم به جلوم.
    یه نگاه کوچیکم به ب*غ*ل دستم نکردم ولی از بوی عطرش غرق شدم.
    اوف چقدر تو ماشین خوش بوئه!...نوچ نوچ نوچ...چقدرم بی ادبه...یک کلمه هم چیزی نگفت.
    صدای درونم:تو خودت که بدتری!
    دهن کجی به وجدانم کردم و رفتم تو جلد بی توجه ای!
    چند لحظه که گذشت،نفس عمیقی کشید و ماشین رو روشن کرد و راه افتاد.
    از آینه به پشت سرم نگاه کردم....بچه ها با نگاهشون بدرقه امون میکردن.
    ده دقیقه ای گذشت...دیگه داشت حوصله ام سر میرفت.
    اه...حتی ضبط رو هم نمیزنه...اصلا چرا قبول کردم با این برم؟
    به چه امید و اعتمادی؟..والا!...به این اعتباری نیست.
    هیع!...وایسا ببینم...نکنه.....نکنه منو ببره و بلایی سرم بیاره....وایی نه!
    وایی حالا چطور فرار کنم!؟...نبره منو بکشه و بندازه یه گوشه!؟
    از این کینه شتری بعید نیست ها!...ولی نه،فکر نکنم عرضه این کارا رو داشته باشه!..نه نه...
    امیرمسعود:همیشه اینقدر ساکتی؟
    با صداش روح از تنم جدا شد و چشمام گرد!
    چون اصلا تو این دنیا نبودم،با ترس به خودم اومدم.
    امیرمسعود:بهت نمیاد.
    اخم کردم:چی؟
    امیرمسعود:بی صدا بودن!
    با همون اخمم ادامه دادم:قرار نیست هرکسی شیطنت های منو ببینه.
    ابرویی بالا انداختم:البته اگر این ساکت بودن تو رو اذیت کنه بهش ادامه میدم!
    از گوشه چشم لبخند عمیقش رو دیدم...دندونهای سفیدش هم نمایان شده بود.
    عه عه عه!...این داره به ریش من میخنده!؟
    امیرمسعود:که اینطور...
    زل زدم به بیرون....واسه من نیشش رو باز میکنه،بچه پررو!
    با دیدن پمپ بنزین خوشحال شدم ولی وقتی از کنار رد شدیم با تعجب نگاهش کردم.
    چرا ردش کرد!؟...متوجه نگاهم شد.
    امیرمسعود:چیه؟...میخوام برم بنزین بگیرم نه بزنم.
    ماشین رو نیم متر جلوتر از پمپ خاموش کرد.
    امیرمسعود:نترس نمیخوام بدزدمت.
    نفس پر حرصی کشیدم و قبل از اینکه بتونم بپرم بهش،پیاده شد.
    اه گندت بزنن...منو مسخره میکنه!؟...دارم براش.
    عین خونخوار ها از تو آینه نگاهش کردم.
    یه شلوار جین آبی نفتی پاش بود و یه تی شرت طرح دار که داشت تو تنش میترکید!
    موهاشم که....هوف!....یهو متوجه آسمون شدم.
    وای داشت غروب می شد!....چرا اینقدر زود گذشت؟...اصلا متوجه نشدم.
    پوفی کردم و با پام ضرب گرفتم...تو وجودم نبود که ده دقیقه آروم و بی حرکت بشینم و کاری نکنم.
    یکم سرک کشیدم و سوراخ های ماشین.
    یکم تو آینه خودمو نگاه کردم.
    رو شیشه شکلک کشیدم که...
    چشمم خورد به یه پیرزن که چندتا پلاستیک میوه دستش بود و به سختی داشت به طرف ایستگاه اتوب*و*س میرفت که چند متر جلوتر بود.
    از ناتوانیش اخمم رفت توهم.
    نگاهی به امیر مسعود کردم که داشت توی یه گالن بنزین میریخت.
    خب...مشکلی نداشت اگه من تا اون میاد،یکم برم جلوتر و بیام!؟
    از ماشین پیاده شدم و با قدم های تند به طرف اون خانوم رفتم.
    کنار ایستادم.
    من:سلام مادرجان،اجازه میدید کمکتون کنم.
    خانوم سریع نگاهم کرد و با دیدنم لبخندی زد:سلام دخترم..ممنون گلم زحمتت میشه.
    خم شدم و پلاستیکها رو ازش گرفتم:خواهش میکنم،از تو ماشین دیدم داشتید میرفتید گفتم بیام کمکتون.
    خانومه:دستت درد نکنه عزیزکم،داشتم میرفتم سوار اتوب*و*س بشم.
    من:پس تا اونجا همراهیتون میکنم.
    تا رسیدن به ایستگاه،کلی دعای خیر به جونم کرد که کلی روحم آروم گرفت.
    چقدر خانومه شیرینی بود ای خدا!
    با رسیدن اتوب*و*س باز ازم تشکر کرد...با لبخند جوابش رو دادم که سوار شد و رفت.
    نفس عمیقی کشیدم و به آسمون ابری نگاه کردم.
    باد خنک رو به سردی می وزید که لرزم گرفت.
    مسیر برگشت رو قدم زنون از سر گرفتم.
    سرم پایین بود و تو حال و هوای خودم بودم که...
    صدایی از پشت سرم گفت:خانوم خوشگله،تنهایی!؟
    با سرعت برگشتم عقب که صاحب صدا رو دیدم...یه پسر جوون با موهای سیخ سیخی!
    از ته دلش نیشش رو باز کرده بود و نگاهم میکرد.
    اخم کردم و نگاهمو ازش گرفتم و به راهم ادامه دادم که دوباره صداش در اومد.
    پسره:چرا رو میگیری؟..نگفتی تنهایی؟
    سرش رو اورد جلو و شیطون گفت:میخوای با من بیای؟
    خودمو کشیدم کنار:برو پی کارت.
    پسره:عه اومدی و نسازی ها.
    دستش رو اورد جلو:بیا..بیا عروسک که...
    یهو توپیدم بهش:گفتم برو پی کارت..مزاحم نشو.
    چند لحظه نگاهم کرد و بعد....ابرویی بالا انداخت.
    پسر:نوچ!...مصمم تر شدم!
    بازوم رو گرفت که سریع واکنش نشون دادم.
    داد زدم:گمشو.
    ترسیدم...از اینکه بلایی سرم بیاره.
    تند نگاهی به طرفی که امیرمسعود بود انداختم اما ندیدمش.
    با صداش از جا پریدم:محسن بیا.
    نگاهی به پشتم انداختم که دیدم یکی دیگه هم به این پست فطرت اضافه شده.
    محسن نیشخندی زد:چه لقمه ای!
    هردو خندیدن و به طرفم هجوم اوردن و که جیغ کوتاهی زدم.
    پسره اومد که گردنم رو بگیره که سریع خم شدم و از زیر دستش در رفتم.
    ولی از شانس بدم محسن پشت سرم بود،شونه هامو محکم گرفت.
    محسن:مقاومت نکن،قراره خوش بگذره!
    جیغ زدم:ولم کن عوضی!
    محکم خودمو تکون دادم که همین لحظه ماشینی کنارمون زد رو ترمز.
    دوتا پسر منو کشیدن طرف ماشین که بی فکر پامو کوبوندم به پای محسن.
    آخش در اومد اما ولم نکرد. با همه ی زورم خودمو دادم عقب.
    جیغ زدم:ولم کنید،ولم کنید لعنتیا.
    پسر اولیه داد زد:ببر صداتو...بندازش تو ماشین دیگه محسن.
    خدایا به این راحتی آدم می دزدن!؟....چرا هیچکس نیست!؟....چرا اینجا اینقدر خلوته!؟
    دیگه داشت اشکم در میومد.
    من:خواهش میکنم ولم کنید...بذارید برم.
    بدون توجه بهم هلم دادن طرف ماشین.
    با صدای فریادی از دور حس کردم دوباره جون گرفتم:اونجا چه خبره!؟
    پشت سرمو نگاه کردم که با دیدنش خوشحال شدم...هرچند ازمون یکم دور بود.
    با شدت خودمو کشیدم عقب و فریاد زدم:امیر!
    پسره:لعنتی!
    فورا دهنمو گرفت..ولی دیگه دیر شده بود،چون محسنی که منو از پشت گرفته بود یهو فشار دستاش از روم برداشته شد و به محض اینکه به عقب برگشت،مشت سنگینی روی صورتش نشست!
    با آخ بلندی پخش زمین شد.
    امیرمسعود سریع به طرفم اومد...دستم رو گرفت و کشیدم...تو یک حرکت چرخی خوردم و درست پشتش قرار گرفتم.
    ترسیده و لرزون پشتش پناه گرفتم که صدای خشنش بلند شد.
    امیرمسعود:بی شرفا...چه غلطی میکردین هان!؟
    پسر اولیه اومد در بره که امیر با یه خیز از پشت پیرهنش رو گرفت و کشیدش طرف خودش.
    امیر:میکشمت.
    و مشتی خوابوند تو صورتش.
    جیغم رو تو دستام خفه کردم و عقب عقب رفتم.
    امیرمسعود بی امان با مشت و لگد بهشون فحش میداد که محسن به زور خودش رو جمع کرد و پرید تو ماشین.
    فریاد زد:بسه کوروش بپر بالا.
    امیرمسعود هنوز یقه اون تو چنگش بود که نفهمیدم چی شد که یهو اون پسره که فهمیدم اسمش کوروشه،بی هوا با سرش کوبوند به سر امیر!
    با بهت داد زدم:نه!
    امیر گیج شد و نشست روی زمین که اونا هم از فرصت استفاده کردن و به محض نشستن تو ماشین،گازش رو گرفتن و رفتن.
    با ترس نشستم کنار امیر و گفت:خوبی؟
    نگاهم نمیکرد...داشت با نگاهش ماشین رو دنبال میکرد.
    زیر ل*ب گفت:27...
    من:با تو ام...حالت خوبه؟
    امیر:پلاک...باید شماره پلاک رو گزارش بدم.
    طاقت نیووردم و با کلافگی یقه اش رو گرفتم و تکونش دادم:ول کن اونو...تو حالت خوب نیست.
    یهو با اخم نگاهم کرد...قلبم تند تند میزد.
    زد زیر دستام و بلند شد.
    آروم بلند شدم که از صدای فریادش به خودم لرزیدم.
    امیر:نه انگار تو خوب نیستی!..تو با اجازه ی کی از ماشین پیاده شدی!؟...چرا بی خبر دور شدی!؟...همینو میخواستی نه!؟
    بالاخره بغضم گرفت!...لعنتی،حالا نوبت سرزنش های این بود.
    صورتم رو تو دستام پنهون کردم و اشک گونه هامو تر کرد.
    ولی اون کوتاه نیومد...صداش بلند بود و عصبانی.
    امیرمسعود:همیشه اینقدر سر به هوایی؟...حتی به خودت هم فکر نمیکنی!؟...اگه من صداتو نمیشنیدم چی میشد؟...هیچ فکر کردی که اگه می بردنت چه بلایی...
    یهو با گریه داد زدم:بسه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    با دیدن صورت خیسم ساکت شد...عمیق نگاهم میکرد ولی اینبار نوبت من بود که داد بزنم.
    با گریه ادامه دادم:من واسه گشت و گذار نیومدم اینجا،به یه خانوم کمک کردم از کجا میدونستم اینطوری میشه؟
    بلند گفتم:حالا تو حرصتو سر من خالی کن!
    پشت کردم بهش و به هق هق افتادم.
    همینم مونده بود جلوی این زار بزنم!...ولی خداییش زیادم بخاطر حرفای اون نبود!..بیشتر از ترسم بود.
    واقعا اگر نمیرسید چه خاکی به سرم میشد!؟
    سردم شده بود...تکیه دادم به دیوار و خودمو ب*غ*ل کردم.
    بغضم رو پس زدم...آدمی نبودم که بخوام زیاد اشک و آهم رو کش بدم.
    نمیدیدمش...اما صدای قدمهاشو شنیدم...لحظه بعد هم صدای مرددش رو.
    امیرمسعود:خیلی خب...من...منظوری نداشتم...گریه نکن.
    یهو اخم کردم...پسره ی پررو...اول دعوام میکنه بعد میاد به تته پته.
    صورتم رو پاک کردم و چرخیدم به عقب که دستش رو دیدم که انگار بین راه بود یهو عقب رفت و نشست رو پیشونیش!
    اینارو از گوشه ی چشم متوجه شدم...چون بهش نگاه نمیکردم و زل زده بودم به رو به روم.
    آروم گفت:بهتره بریم...بچه ها هم منتظرن
    و با مکث یک قدم جلوتر راه افتاد.
    حواسش که نبود...منم چشم غره ای بهش رفتم و دنبالش راه افتادم که وقتی نیم نگاهی بهم انداخت،با دیدنم خیالش راحت شد.
    سوار ماشین شدیم و اون دور زد تا مسیر رو برگردیم.
    حتی یک کلمه هم بینمون رد و بدل نمی شد.
    خیلی نقطه چین بود!...هنوز رفتار گذشته اش از یادم نرفته بود اونوقت با کمال پررویی داد و بی داد هم سرم میکرد.
    به چه حقی!؟....دوست داشتم لهش کنم!
    من تو ذهنم درحال کتک زدنش بودم ولی اون انگار خیلی بی قرار بود.
    اصلا حواسش به اطراف نبود...حتی دو بار نزدیک بود تصادف کنیم.
    همه اش به فرمون و دنده ضرب گرفته بود.
    خیلی نامحسوس نگاهی به صورتش انداختم که ناخوداگاه ابروهام از تعجب بالا رفت.
    پیشونیش از سمت راست باد کرده بود و به قرمزی میزد!
    وای چه زود!...حتما بخاطر ضربه ی اون پسره ی مزاحمه....آره دیگه.
    وایسا ببینم...اصلا به من چه!...بذار سرش بشه به اندازه ی یه بادمجون!
    و با قهر نگاهمو دوختم به پنجره...حالا انگار اون میدونه من چی تو دلمه!...پوف.
    یکم که گذشت،با کم شدن سرعتمون فهمیدم رسیدیم به بچه ها.
    بچه ها هنوز بیرون کنار جاده ایستاده بود.
    به محض ایستادن ماشین،درو باز کردم و پیاده شدم!
    امیرمسعود نگاهم کرد اما من توجه ای نکردم و درو کوبوندم و دویدم طرف بچه ها.
    با رسیدنم بهشون،هجوم اوردن به طرفم.
    بهار:وای بالاخره اومدین.
    فریماه:نگران شدیم...دیر کردین.
    کامران:چی شد رایش خانوم؟...بنزین اوردین؟
    سرمو تکون دادم:آره تو ماشینه...حتما!
    ازشون فاصله گرفتم و نشستم تو ماشین.
    پسرا رفتن طرف اون ماشین و دخترا هم اومدن دنبال من.
    سودا:چرا اینقدر طول کشید رایش!؟
    سرمو تکیه دادم به صندلی و شونه ای بالا انداختم.
    گلسا:چشمات چرا سرخه؟
    دیانا:مطمئنی خوبی!؟
    یهو با ناله گفتم:توروخدا بچه ها،الان ازم هیچی نپرسین..بعدا بهتون میگم.
    نیاز به سکوت و آرامش داشتم...یکم فکر کنم تا اتفاقایی که افتاد رو هضم کنم.
    بهار دستاشو بالا برد:خیلی خب،نزن!
    فریماه:اینکه معلومه چیزی شده،ولی باشه..بعد باید خودت تعریف کنی.
    چشمامو بستم و چیزی نگفتم،اونا هم چیزی نگفتن.
    بعد از ریختن بنزین توی باک ماشین،بالاخره راه افتادیم
    یک ساعت بین حرف زدنای دخترا و خنده های کوتاهشون گذشت تا که رسیدیم.
    پیاده شدم و جلوتر از همه وارد ویلا شدم.
    دخترا و پسرا با نگاهشون دنبالم کردن.
    دم در یهو خانوم اسماعیلی جلوم سبز شد!
    خانوم اسماعیلی:کجا بودین!؟..چرا اینقدر دیر اومدین!؟...هر بار باید یاد آوری کنم که الان مسئولیت شما با ماست!؟
    بی حس گفتم:نگران نباشید خانوم اسماعیلی،حال هممون خوبه..جای خاصی هم نبودیم.
    خانوم اسماعیلی:الان بقیه اتون کجان؟
    من:دم در...دارن میان تو.
    از کنارش گذشتم و از پله ها رفتم بالا.
    رفتم تو اتاق و بی جون نشستم یه گوشه.
    چه روز پر تنشی بود امروز....نفسمو آروم و عمیق دادم بیرون.
    باید یه دوش میگرفتم.
    فکرم خیلی مشغول بود...بدبختی این بود که همه اش هم اون بادمجون کنار پیشونی اون میومد جلوی چشمام...اه!
    در اتاق باز شد و دخترا اومدن تو.
    سودا:اه چقدر گیر بی خود میدن.
    بهار نیشخندی زد:فکر کرده رفتیم خراب کاری.
    فریماه:بسه دیگه،اگه بشنون بدتر میشه.
    دیانا:رایش!...تو چرا ولو شدی؟
    یهو به خودم اومدم و نگاهش کردم:ها!؟...نه.
    گلسا نشست رو زمین:بابا بگو چت شده و خلاصمون کن...با امیر دعوات شده.
    ابروهامو دادم بالا و بلند شدم:من میرم یه دوش بگیرم.
    راه افتادم طرف در..
    بهار:خب لباس بردار.
    گیج آهانی گفتم و برگشتم طرف ساکم.
    مشغول لباس در اوردن شدم اما تو فکر بودم.
    حالش خوبه؟...حتما درد داره.
    خب به من چه؟...ولی آخه بخاطر من بود.
    خب که چی؟...یادت رفت چطور داد زد سرت؟
    ولی من که مثل اون نیستم...اینم یادم نمیره که اگه نمی اومد منم الان اینجا نبودم!
    تو آخرش کار خودت رو میکنی.
    لباسامو تو مشتم گرفتم.
    زمزمه کردم:آره.
    یهو از جام بلند شدم!...دخترا که درحال گفت و گو بودن،متعجب نگاهم کردن که بی توجه با سرعت از اتاق خارج شدم.
    پله ها رو رد کردم و پریدم تو آشپزخونه.
    سریع یه پلاستیک پیدا کردم و بعد از توی یخچال یه تیکه یخ برداشتم انداختم توش و سرش رو گره دادم.
    لعنت به این عذاب وجدان که منو مجبور به چه کارا که نمیکنه!
    از ویلا زدم بیرون و ایستادم کنار دیوار.
    از توی سوراخ ها سرک کشیدم که در کمال تعجب دیدم هنوز با دوستاش تو حیاط ویلا هستن!
    بهتر...کار من راحت تر شد.
    صدای صبحتاشون به گوشم رسید...از همه واضح تر هم خود امیرمسعود...چرا که پای دیوار نشسته بود و پیشونیش رو لمس میکرد.
    مهان:عه عه عه!..پس تو یه پا قهرمان بودی و رو نکرده بودی!
    امیر:قهرمان چیه؟...د میگم دختره تو خطر بود.
    کامران با لبخند گفت:دم تو گرم داداش،بهترین کارو کردی و نموندی فقط تماشا کنی.
    امیر آروم گفت:مگه میتونستم!؟
    مهان بلند گفت:بله!؟
    ایلیا:د...داد نزن.
    مهان:آخه چیزای جدید می شنوم.
    امیر اخم کرد:چیز جدیدی نبود که میخوای برام دست بگیری.
    مهان نیشش رو شل کرد:از کجا فهمیدی؟
    کیارش از روی پله ها بلند شد:ما اگه تو رو نشناسیم که دیگه خیلی ساده ایم.
    و رفت تو ویلا.
    فرزین که دست به سـ*ـینه ایستاده بود گفت:حالا درد داری؟
    امیر دستشو تو هوا تکون داد:نه بابا،چیزی نیست.
    صداش آروم شد:فقط خداروشکر که صداشو شنیدم وگرنه...
    ادامه نداد.
    کامران:معلوم نبود چی میشه،نه؟
    فک امیر رو دیدم که منقبض شد!
    ایلیا:واقعا باور نکردنیه...خیلی راحت میریزن سر یه دختر و میخوان به زور ببرنش!؟
    مهان زد بهش:حالا تو جَو نگیرتت...ماها خیلی هم خوبیم!
    رو کرد به امیر:اصلا نگران نباش امیر جون...خودم یه جوری سرحالت میارم که اتفاق امروز اصلا دیگه یادت نیاد!
    نگاهمو ازشون گرفتم و دستمو مشت کردم.
    زیر ل*ب گفتم:تو میتونی رایش،چیزی نیست...فقط برو بدش بهش،همین!
    تو یه تصمیم آنی،دیوار رو رد کردم و در ویلای پسرا رو هل دادم.
    خیلی زود متوجه ام شدن...با تعجب نگاهم کردن.
    ولی من بدون نگاه به صورتاشون،با قدم های تند به طرف امیر رفتم.
    تا رسیدم بالای سرش،با چشمای گرد و پر سوال نگاهم کرد که پلاستیک رو انداختم تو ب*غ*لش!
    سریع گرفتش!
    ل*ب زدم:بذارش روش.
    و با انگشت به پیشونیش اشاره کردم.
    اینقدر مبهوت بود که نتونه چیزی بگه...درست مثل دوستاش!
    منم از فرصت استفاده کردم و با قدمهای تند ازش دور شدم و بعد هم از ویلا خارج شدم.
    تا پامو گذاشتم تو حیاط،پشت دیوار پنهون شدم و دستمو گذاشتم روی قلبم!
    جوری تند میزد که انگار یا دزدی کردم یا کسیو کشتم!..واه!
    یهو صدای پر خنده ی مهان به گوشم خورد.
    مهان:اوه!...میبینم که کم به فکرت نیست!
    امیر:چرت و پرت نگو!
    مهان:چه چرت و پرتی آخه؟ د راست میگم دیگه...ببین چه نگران بوده که یخ اورده برات.
    صدای خنده ی ایلیا بلند شد.
    کامران:اذیت نکن مهان.
    مهان شیطون گفت:نه به جون خودم!...فقط احتماله اینکه ایشون هم زیذی بشه بیشتر شده.
    امیر دیگه طاقت نیوورد و از جا جهید:ساکت میشی یا خودم ساکتت کنم!؟
    صدای خنده هاشون پیچید تو فضا...همه افتاده بودن دنبال مهان.
    از حرفاشون هم متعجب شده بودم هم گرمم شده بود.
    ایناهم کم چرت و پرت نمیگفتنا!..اوف.
    بی صدا برگشتم تو ویلا.
    حالا انگار خیالم راحت شده بود...حتما ازش استفاده میکرد دیگه!؟
    خیلی شنگول لباسامو برداشتم و بی توجه به سوالای دخترا به حمام رفتم.
    خنده ام گرفت...آخه ایناهم از رفتارای من در عجب بودن!
    *****
     

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    سودا همونطور که خودشو به زور بالا می کشید،نالید:ای خدا خسته شدم،نفسم برید دیگه..چرا نمی ایستیم؟
    گلسا:غر نزن دیگه...یکم دیگه مونده.
    سودا با حرص گفت:من اگه نخوام کوه نوردی کنم باید کیو ببینم!؟
    فریماه با خنده گفت:به این میگن برنامه تفریحی زوری!
    خندیدم و عرق پیشونیم رو گرفتم:هوف،چقدرم گرمه.
    در بطری آبی که باهام بود رو باز کردم و یکم خوردم.
    بهار با اخم دستش رو سایه بان صورتش کرد:آفتاب تیزی داره امروز.
    گلسا با جنب و جوش راه افتاد:من که دارم میرم پیش کامران.
    فریماه داد زد:چی!؟
    من:آخه چطور!؟
    گلسا برگشت و چشمکی بهمون زد:قایمکی!
    و با عجله ازمون دور شد.
    دیانا زد به پاش:به،رفیقای ما رو باش.
    سودا اخم آلود نق زد:از هر فرصتی استفاده میکنه که بره پیشش.
    دیانا:چیه حرصت گرفته که تو نمی تونی بری ولی اون بره؟
    سودا:اه..چرا مزخرف میگی؟
    بهار:حقیقته والا.
    اوف سرم رفت...بطری رو انداختم تو کیفم و به راه افتادم.
    فریماه:باشه بابا،بحث نکنید دیگه.
    بهار بلند گفت:کجا میری رایش؟
    بلند گفتم:همین ورام.
    بلندیه کوچیکی رو رد کردم و نگاهمو چرخوندم به اطراف.
    خیلی جای قشنگی بود.
    همه جا سرسبز بود...اما کوه بود!
    با اینکه امروز صبح خیلی زود بیدارمون کردن برای کوه نوردی،خیلی ها غرغر کردن،اما بنظر من ارزشش رو داشت.
    قرار بود ناهار رو بخوریم و شب رو تو جنگل باشیم.
    بنظر هیجان انگیز می اومد!...هوم.
    داشتم سرخوش مسیری که بچه ها در حال رفتنش بود طی میکردم که با شنیدن صداش از پشت سرم از جام پریدم.
    امیرمسعود:میبینم که سرحالی!
    دستمو گذاشتم روی قلب پر تپشم و تند برگشتم به عقب.
    اولالا...اینجارو!...این هیکل رو چطور تو شلوار جین مشکی و یه تی شرت سفید و کت چرم مشکی جا داده!؟...نصف بیشترش پشت عینک دودیش پنهون شده بود،ولی می تونستم لبخند کمرنگ کجش رو ببینم.
    نفسم رو فوت کردم و پشت کردم بهش و به راه افتادم.
    من:چرا که نه!؟
    اومد جلو و هم قدمم شد.
    امیرمسعود:آخه اون روز خیلی ترسیده بودی!..مثل یه گربه ی کوچولوی...
    تند با اخم نگاهش کردم که با خنده کوچیکی روش رو ازم گرفت.
    من:فکر نمیکنید خیلی زود پسر خاله شدین!؟
    امیرمسعود به تقلید از خودم گفت:شما هم فکر نمیکنید بابت اون روز اصلا ازم تشکر نکردین!؟
    از حرص ل*بم رو گزیدم.
    امیرمسعود:این بی ادبیه!
    دستامو مشت کردم که کوبیده نشن تو شیشه عینکش!...پسره ی پرروی از خودراضی....انگار که چکار کرده!؟
    صدای درونم:اینقدر نامرد نباش،کم کاری هم نبودا...از دست یه مشت الاف نجاتت داد.
    خب حالا هرچی!
    خشن گفتم:من بی ادب نیستم...فقط با هرکسی مثل خودش رفتار میکنم.
    دوری به چشمام دادم:ممنون.
    ابرویی بالا انداخت:چقدر تخس!
    اهمیتی به حرفش ندادم.
    تند ادامه دادم:اما فقط بخاطر کمک اون روز،وگرنه رفتارت یادم 1نرفته!
    یهو عینکش رو برداشت و زل زد تو چشمام...نفسم بند اومد اما سعی کردم محکم باشم.
    چشماش یه نیرویی داشتن،یه جذبه ای که نمیشد راحت بهشون نگاه کرد...سیاه و نافذ!
    امیرمسعود:ولی من که گفتم متاسفم.
    زل زدم به رو به روم:ولی این عذرخواهی نیست!
    نموندم زیر نگاهش و پا تند کردم.
    بلند گفت:پس خودت چی!؟...توهم عذر نخواستی.
    بی خیال سرم رو کج کردم:ولی کار شما زشت تر بود!
    دیگه صداش نیومد،منم ازش دور شدم.
    همین مونده بود خیلی صریح بگم زدی تو گوشم و.....هوف عمرا!
    با رسیدن به جمع دوستا دست از فکر و خیال برداشتم و حواسم رو دادم به اطرافم.
    هوا این بالا خنک تر و تازه تر بود.
    چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم که یهو یکی کوبید به شونه ام.
    بهار:در چه حالی؟
    با ترس گفتم:وایی دیوونه،چته ترسیدم.
    دیانا ایستاد کنارمون و با لحن کاراگاه ها گفت:راستشو بگو کلک...داشتین چی میگفتین؟
    گیج گفتم:کی!؟..چی!؟
    بهار:د...خودتو نزن به اون راه دیگه،دیدیمتون.
    چند لحظه نگاهش کردم و بعد...یهو یادم اومد.
    من:آها!...اونو میگی.
    شونه ای انداختم بالا:هیچی بابا،با کمال پررویی میگه ازم تشکر نکردی!
    صبح براشون تعریف کرده بودم جریان رو...اینا هم کلی با هیجان ذوق زده شدن و دستم انداختن!
    بهار با دهن باز گفت:نه بابا!!
    من:آره دیگه.
    ازشون جدا شدم و رفتم لب پرتگاه.
    نگاهی به زیر پام انداختم...واو،چه قشنگ بود.
    آب..سبزه...صخره...چه محشر.
    رو کردم طرف بچه ها و گفتم:دخترا،بیاید عکس بگیریم.
    اول چندتا سلفی خودمونی و بعد هم یه عکس دسته جمعی با همه بچه ها...خانم اسماعیلی رو به زور جا دادیم بین خودمون.
    تا عکسو گرفتیم رفت کنار و گفت:خیلی خب کافیه دیگه،بیاید اون طرف...جا انداختیم براتون،ناهار هم رسیده...یالا.
    همه انگار گرسنه بودن...ساعت یک ظهر بود آخه...همه جمع و جور کردیم و بعد پیش به سوی ناهار.
    بعد از غذا دوباره راه افتادیم...اما این بار مسیرمون،جنگل بود.
    بهار:رایش؟
    نگاهش کردم:جانم؟
    نگاهش رو داد پایین.
    بهار:میخواستم راجع به همون موضوع بهت بگم که...
    ابروهامو دادم بالا:کدوم موضوع!؟
    بهار آروم گفت:پسر خالت دیگه.
    تازه دوهزاریم افتاد.
    با هیجان گفتم:آها..خب؟
    با اینکه کسی دور و برمون نبود ولی نزدیکم ایستاد و صداش رو آروم کرد.
     

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    بهار:خب من فکرامو کردم...
    مکث کرد و بعد...تو چشمام نگاه کرد.
    بهار:راستش احساسی بهش ندارم.
    وا رفتم...مات نگاهش کردم...هر چند احتمال میدادم بگه نه ولی فهمیدن اینکه فامیل نمیشیم چقد بد بود!
    بهار هول زده ادامه داد:یعنی اصلا فکرش رو هم نمیکردم که حامد شما به من همچین حسی داشته،در صورتی که اون برای من فقط پسرخاله ی دوستمه...برای همین هم...من...
    متوجه شدم سختشه که ادامه بده.
    لبخندی بهش زدم:باشه فهمیدم نمیخواد خودتو اذیت کنی،من بهش میگم و خب...اونم باید قبول کنه.
    بهار لبخند نیم بندی زد:ممنونم اما رایش...
    نگران نگاهم کرد:این که روی دوستیه ما...
    نذاشتم ادامه بده و غش غش خندیدم...این دختر دیوونه بود.
    دستمو انداختم دور گردنش و با خنده گفتم:خل و چل،معلومه که نه...بنظرت این موضوعیه که من بخوام توش کینه به دل بگیرم؟
    بهار که انگار خیالش راحت شده بود،لبخند دندون نمایی زد و سرش رو کج کرد.
    سودا و فریماه نزدیکمون شدن.
    سودا:چی میگید که قهقه هاتون رو هواس؟
    زبون درازی کردم:خصوصی بود،لازم نیست بدونید!
    سودا با اخم الکی گفت:ای بد ذات.
    خندیدم:بقیه امون کو!؟
    فریماه:والا گلسا که پیش به قول خودش آقاشون،دیانا هم نمیدونم.
    صدای خانم اسماعیلی از دور بهمون رسید:بچه ها رسیدیم...مکان اینجاست.
    بهار:بزن بریم اُطراق.
    جا پهن کردیم،چادر زدیم... هفت تا چادر برای پسرا...هفت تا هم برای ما دخترا.
    تمام مدت حین مرتب کردن وسیله هامون،سودا و گلسا به پسرا نگاه میکردن.
    وقتی چشمم میخورد به مهان میخواست از خنده بترکم،سودا هم دست کمی از ما نداشت..بس که شکلک در می اورد و شیطنت میکرد.
    هنوز هوا روشن بود...عده ای که رفتن قدم زنی.
    فقط ما موندیم و پسرا با دو سه نفر دیگه...برای همین تصمیم گرفتیم بازی کنیم.
    دو گروه شدیم..دختر و پسر و بعد از رای گیری،والیبال رو انتخاب کردیم.
    یه بار ما توپ رو میزدیم به زمین اون ها و خوشحالی میکردیم و اونا حرص میخوردن،یه بار اونا می زدن و قیافه میگرفتن.
    کلی بهمون تیکه می انداختن و دست میگرفتن.
    اون بین پوزخند و نگاه های معنی دار امیرمسعود رو مخم بود..چون به زور اورده بودنش تو بازی..کلا خیلی دیگه خودشو گرفته بود،خوشم نیومد!
    برای همین توی یه فرصت مناسب که توپ به دستم رسید،پریدم هوا و محکم زدم بهش که با شدت به طرف امیرمسعود رفت که دقیقا رو به روم بود!
    نمیدونم حواسش نبود یا دیر جنبید،برای همین توپ صاف خورد تو پیشونیش!
    صدای قهقه ی بچه ها بلند.
    شونه هامو دادم بالا و گفتم:اوپس!
    امیرمسعود نیوفتاد روی زمین اما چند لحظه گیج شد.
    با لبخند جلو رفتم و گفتم:خوبین؟...عمدی نبود!
    امیرمسعود با اخم ظریفی زل زد تو چشمام ولی چیزی نگفت.
    اوه اوه...این الان یعنی چی؟...خیلی ترسیدم هه هه!
    مبین یکی از پسرای گنده ی کلاس با نیشخند زد روی شونه ی امیر و گفت:خودتو اذیت نکن امیر جون،تو بازی جوابشو میدیم!
    با قیافه لوچ شده نگاهش کردم...این الان چرا خودشو انداخت وسط!؟
    امیرمسعود همونطور که زل زده بود بهم گفت:نیازی نیست.
    ل*بامو غنچه کردم و عقب عقب رفتم.
    مهان:خیلی خب دیگه کُری نخونید،بریم ادامه.
    سودا نق زد:من خسته شدم،دیگه نیستم.
    مهان عین بچه ها گفت:عه نه،بدون شما که نمیشه.
    سودا با خجالت لبخند عمیقی زد که تو دلم غش غش بهشون خندیدم.
    چه عشـ*ـوه شتری میاد براش ها...ببین توروخدا.
    دیانا:میخوای باهاش برو گرگم به هوا بازی کن آقا مهان!
    مهان شیطون خندید:بد فکری هم نیستا!
    سودا با بهت گفت:چی!؟
    مهان خیز برد طرفش:بدو بره کوچولو!
    سودا جیغ زد:بره خودتی گوسفند!
    همه زدیم زیر خنده...مهان افتاد دنبالش و سودا هم د بدو که رفتی.
    فریماه:آخی،منم خسته شدم...تمومش کنیم آقایون؟
    ایلیا:جا زدین خانوما!؟
    بهار:عمرا!
    گلسا مغرور گفت:تو ذاتمون نیست!
    کامران با لبخند زل زد بهش...نگاهش اونقدر شیفته بود که تو دلم گفتم الان داره میگه قربون ذاتت برم من!
    کیارش همونطور که پیراهن خاکیش رو می تکوند گفت:پس پایان.
    و از زمین فرضیمون رفت بیرون.
    راه افتادم طرف شیر آبی که در دسترسمون بود...آخه اینجا بیشتر شبیه پارک جنگلی بود...خیلی هم با صفا بود.
    مانتوم رو خیس کردم و مشغول تمیز کردنش بودم که یهو سایه ای افتاد رو سرم.
    سریع بالا رو نگاه کردم که مبین رو لبخند به ل*ب دیدم.
    مبین:چیه؟..اومدم نوبت بگیرم!
    نگاهمو ازش گرفتم...بی مزه ی لوس!
    از جام بلند شدم:نیازی نیست،میتونید استفاده کنید.
    مبین نشست کنار شیر آب:چه جمله ی آشنایی،شماها باهم تله پاتی دارین؟
    با اخم از روی سوال نگاهش کردم...منظورش چیه؟
    مبین:از من که ناراحت نشدین؟..بهرحال بازی و...
    بی اهمیت گفتم:نه،چون اصلا مهم نیستش!
    روم رو کردم اونور که بهراد رو دیدم...با اخم نگاهمون میکرد.
    واه!...مثل شبح میمونه!
    بهراد:مشکلی هست؟
    مبین نگاهش کرد...با تعجب،اما چیزی نگفت.
    لعنت میشه این سفر با وجود این پسرک!
    دهن باز کردم که بگم:فکر نمیکنم به شما مربوط باشه که....!
    این بار امیرمسعود ظاهر شد!...وایی اینا همه باهم دست به یکی کردن فکر کنم!...اصلا به من چه!!
    بی توجه به هر سه تاشون راه افتادم طرف جمع دخترا.
    وقتی از کنار امیرمسعود میگذشتم با نگاهش دنبالم کرد...انگار میخواست یه چیزی رو بهم بفهمونه که زیاد برام خوشایند نبود!
    *****
     

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    تاریکیه شب رو نور آتیشی که درست کرده بودن،میشکست.
    صدای همهمه ی گفت و گو و خنده بچه ها به گوشم می رسید.
    روی یه تکه سنگ نشسته بودم و در سکوت غذامو می خوردم.
    هوا تقریبا سرد بود اما لـ*ـذت بخش.
    دخترا با فاصله،درست رو به روم نشسته بودن و یکم اونطرف تر هم پسرا بودن.
    خنده ام گرفته بود...حتی نشستنشون هم با نقشه بود!...گلسا و کامران قشنگ در دیدرس هم بودن.
    بیچاره مهان که برای دیدن سودا هی گردن می کشید که چیزی هم جز پشت چشم نازک کردن گیرش نمیومد!
    فریماه:چرا تنها نشستی!؟
    با صداش از فکر بیرون اومدم و نگاهش کردم.
    اومد و کنارم نشست.
    لبخندی زدم:نه،خوبه.
    فریماه:امیرمسعود چیزی بهت گفته؟
    چشمامو گرد کردم:چرا همچین فکری میکنی!؟
    فریماه شونه ای بالا انداخت:نمیدونم آخه همه اشون عین همن و...زبون تند و تیزی دارن.
    موشکافانه نگاهش کردم....حرفش بو دار بود.
    من:چطور مگه؟...کسی ازشون چیزی گفته نه؟
    فریماه زل زد به بشقاب تو دستش و با صدای آرومی گفت:اون روز که شما دوتا رفتین سراغ بنزین؟
    من:خب؟
    فریماه:خب ما هم حوصله امون سررفته بود،اما من دیده بودم که کیارش رفت طرف جنگل..منم با خودم فکر کردم موقعیت خوبیه،برای همین رفتم دنبالش.
    با تعجب گفتم:موقعیت برای چی؟
    فریماه:میخواستم بفهمم مشکلش چیه...وقتی رفتم دنبالش،دیدم نشسته داره دور خودش دور می زنه و با بی حوصلگی برگ ها رو لمس میکنه...وقتی منو دید،نگاهشو ازم دزدید اما من لبخندی نشوندم روی ل*بم و سعی کردم سر صحبت رو باهاش باز کنم.
    متعجب گفتم:واقعا!؟..تو!؟
    فریماه رنجور گفت:آره..دلم براش می سوزه رایش.
    چرخیدم طرفش:خب...برخوردش چی بود؟
    فریماه نفس عمیقی کشید:بهش گفتم خیلی گرفته ای..چرا مثل دوستات شیطنت نمیکنی؟...اما اون فقط گنگ نگاهم کرد.
    چند لحظه بعد هم به سختی جمله ردیف کرد که:دلیل خاصی نداره و من اینطوری ام.
    فریماه:منم فهمیدم نمیخواد به زبون بیاره،برای همین یه دستی زدمش که اون دختره کیه‌؟...تا اینو گفتم مثل برق گرفته ها نگاهم کرد..منم قشنگ ماجرا رو براش گفتم که دیدمشون.
    فریماه نگاهم کرد:میدونی چیکار کرد؟
    مات گفتم:چیکار؟
    فریماه:اخم وحشتناکی کرد و با بدرفتاری تمام گفت به کسی مربوط نیست..یعنی بهم فهموند داری دخالت بی جا میکنی!
    ناراحت گفتم:وای...نباید اصلا باهاش حرف میزدی...شاید دوست نداره راجع به خط قرمزهاش حرف بزنه.
    فریماه:رایش...بنظرت کسی بخاطر صحبت راجع به دختر مورد علاقه اش همچین رفتاری میکنه!؟
    با سوال نگاهش کردم:منظورت چیه؟
    فریماه متفکر گفت:موضوع این نیست..اصلا چرا باید روابطش رو با این دختر مخفی کنه،تو که میدونی پسرا اینجور نیستن...پس معلومه آزارش میده.
    من:آزارش میده!؟
    فریماه:آره...یعنی این یه رابـ ـطه عادی نیست.
    من:خب نباشه...تو چته فریماه؟..باور کنم تو راجع به زندگیه بقیه کنجکاو شدی!؟
    فریماه عین برق گرفته ها نگاهم کرد:رایش!...تو که میدونی من منظور بدی ندارم...من فقط میخوام کمکش کنم.
    زل زل نگاهش کردم...عجب...چه حس انسان دوستانه ی قوی داره!
    یهو گفتم:باشه هرطور خودت میدونی،فقط کاری نکن که برات دردسر بشه.
    از جام بلند شدم و به طرف بچه ها رفتم.
    ظرفم رو پرت دادم تو سطل و نشستم کنار بهار.
    بهار:چه عجب دل کندین از هم.
    فریماه نشست رو به رومون:حسود.
    بهار دهن کجی کرد براش:برو بابا.
    خندیدم:خوش میگذره؟
    گلسا دستاشو برد عقب و بهشون تکیه داد:عالی!
    سودا سرتق گفت:به تو،چرا که نه؟
    گلسا چشماشو گرد کرد:حسود حسود!
    سودا قیافه اشو مچاله کرد:اه حرف فری رو تکرار نکن ها.
    فریماه:صدبار گفتم فری نه و فریماه.
    بحث داشت بالا میگرفت برای همین دستامو دادم بالا:باشه باشه حالا....دیانا کو!؟
    سودا ل*باشو بهم چسبوند:نمیدونیم!
    من:به...دمتون گرم!؟
    یهو کامران با چند تا بطری آب بالا سرمون ظاهر شد.
    کامران:خانوما آب نیاز ندارین؟
    گلسا با نیش باز نگاهش کرد...نگاهی به دخترا انداختم...قیافه اشون شبیه من شده بود..متل ربات به همدیگه نگاه میکردیم و آماده قهقه زدن!
    خواستم تیکه ای بهش بندازم که حرف دلمو مهان با صدای بلند زد.
    مهان:بهونه ی دیگه ای نداشتی که بری اونور داش کامران؟
    اینو که گفت،همه زدن زیر خنده.
    کامران چشم غره ای بهش رفت:تو حرف نزن.
    فرزین با لبخندی که از بعید بود گفت:راستشو گفت دیگه.
    بهار با حالت خاصی گفت:چه عاشق پیشه!
    فرزین نگاهش کرد که من گفتم:نه بابا،به این میگن از هول حلیم افتادن تو دیگ!
    باز صدای خنده ها بلند شد.
    گلسا برای دفاع از خودشو آقاشون تند گفت:حالا خودتم میبینیم.
    ابرویی بالا انداختم:نمیبینید!
    سودا:چطور اونوقت!؟
    دستمو دادم بالا:چون من عقل دارم!
    صدای قهقه اشون بلند شد.
    گلسا زد بهم:دستت درد نکنه دیگه..یعنی الان ما احمقیم دیگه؟
    با خنده نگاهش کردم که کامران با لبخند جذابی گفت:دور از جونت.
    گلسا فورا رنگ عوض کرد که باز نوبت من بود غش غش بخندم.
    گلسا با اعتراض نشگونی ازم گرفت...وویی وویی چه کیف میداد حرص دادنش!
    این بین یهو چشمم خورد به ابولهول(همون امیرمسعود!)با بی حوصلگی داشت آب میخورد و اطرافش رو دید میزد.
    بی تربیت!..اصلا به اینور توجه نمیکنه ها!
    صدای درونم:خب نکنه...برات مهمه!؟
    هوم!؟...اوم نه!...به من چه!...به درک!!
    بهار سطل پلاستیکی که کنارش بود رو گرفت تو ب*غ*لش و با انگشتاش بهش ضرب زد.
    بهار:خیلی خب خیلی خب،دیگه بحث نکنید..بیایید یه کاری بکنیم.
    کامران برگشت سرجاش.
    سودا با مسخرگی خودشو تکون داد:تو بزن تا من برات بر*ق*صم..خوبه!؟
    بهار ل*بشو کج کرد:هوم فکر بدی هم نیستا!
    خندیدم و گفتم:نه بی شوخی...حاضرید آهنگ خودمونو بخونیم؟
    فریماه ذوق زده گفت:وای آهنگ خودمون!؟..واقعا!؟
    سرمو تکون دادم:اوهوم.
    بهار:ساز نداریم.
    سودا از جاش جهید:یکی از بچه ها گیتار اورده..میرم بیارم.
    با دو ازمون دور شد.
    گلسا:وویی جلوی اینا!؟
    فریماه:بیخیال بابا.
    سودا اومد و گیتار و داد دست فریماه که بلد بود بزنه...چون آهنگمون شاد و ترکی بود و نیاز به ضرب داشت،بهار سطلو با همه حالت بامزه گرفت و آماده شد.
    صدامو صاف کردم:همراهی یادتون نره.
    سودا:حله.
    زد به فریماه و بهار:برو بریم!
    بچه ها شروع کردن به نواختن...وقتش که رسید شروع کردم به خوندن و توجه همه جلب شد:
     

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    La la la la la la, la la
    لا لا لا لا لا، لا لا
    بهار ضرب گرفت.
    من گفتم:
    Nedir bu haller, hadi açıl
    این چه حالی است، بهم آشکارا بگو
    دخترا:
    Ne kaçak, ne göçek, ne tuzak
    هیچ فرار و گریزی نیست، این یک تَله نیست
    همه با هم:
    E aman of slalom hep hep hep zigzag
    خدای من، همه‌اش مثل بازیست، همه چیز زیگزاگ است!
    من گفتم:
    Dost kalalım iyi hoşta
    ما باید فقط دوست بمانیم، این خوب است
    Anlayamam endişelerini
    من نمی‌دانم که تو چه چیزی می‌خواهی
    Geceleri tek doz yutalım mı
    شب‌ها باید بنوشیم به سلامتی
    Boş elveda klişilerini
    خداحافظی‌های خالی و کلیشه‌ای تو
    دوباره خوندم:
    Nedir bu haller, hadi açıl yeter
    این چه حالی است،بهم آشکارا بگو
    Ne kaçak, ne göçek, ne tuzak
    هیچ فرار و گریزی نیست،این یک تله نیست
    E aman of slalom hep hep hep zigzag
    خدای من، همه‌اش مثل بازیست، همه چیز زیگزاگ است!
    فریماه و بهار نواختن و بقیه با صدای دست همراهی کردن‌.
    من و بهار و فریماه:
    Sorun bende mi sendeymiş
    مشکل از توست، نه از من
    Daha iyisine layıkmışım
    من به خیلی از این بیشترها لایق هستم
    Hangi kitaptan ezber bu
    از چه کتابی این را حفظ کرده ای که
    همه باهم:
    Miş miş miş de muş muş muş
    پچ پچ پچ، پچ پچ پچ!(منظورش همون چرت و پرت گوییه..همون زر زرِ خودمون!)
    دستامونو دور دادیم و با خنده خوندیم:
    La la la la la la, la la
    لا لا لا لا لا لا، لا لا
    بلندتر:
    Yayayaya yanyan yan dan
    یا یا یا یا در کنار هم
    Pembesi beyazı sür boyan
    همه اش را سفید و صورتی رنگ می‌کنیم
    Kanadı da olsa tam melek
    اگر دو بال داشتی، حتماً باید یک فرشته می‌بودی
    Hadi tak oldun işte yine güzel insan
    پس این‌ها را بپوش، تو فرد خوش رویی هستی
    نگاه محو امیرمسعود روم بود...خیلی عجیب نگاه میکرد اما اهمیت ندادم تا حواسم پرت نشه.
    ادامه:
    Nedir bu haller, hadi açıl yeter
    این چه حالی است،بهم آشکارا بگو
    بقیه که انگار راه افتاده بودن،باهامو تکرار کردن:
    Ne kaçak, ne göçek, ne tuzak
    هیچ فرار و گریزی نیست، این یک تَله نیست
    با صدای تیزی خوندم:
    E aman of slalom hep hep mi zigzag
    خدای من، همه‌اش مثل بازیست، همه چیز زیگزاگ است!
    بهار سریع شروع کردن به زدن. ما هم با نیش باز تشویقش می کردیم که تو یک چشم بهم زدن چندتا پسر از جا پریدن و شروع کردن به لرزوندن! برای یه لحظه کپ کردم اما بعد زدم زیر خنده.
    چند نفری برای اونایی که داشتن قر می دادن، سوت می زدن.
    یهو دیدم مهان رفت جلو، نشست روی زانوش و مثل این مردا که برای خانوماشون دست می زنن، شروع کرد به تشویق کردن اونا. سودا کنار ما غش کرد از خنده. ضرب دست بهار آروم شد و من سریع صدامو صاف کردم تا ادامه رو بخونم:
    Söyle içinden bana geçeni
    هر چیزی که از دلت درباره من می‌گذرد را تعریف کن
    İyisini birde harbisini
    چیزهای درست،با صداقت
    Güzel adam olacağına böyle
    دقیقاً مثل این که تو یک پسر خوش رو هستی
    با ادا زدم رو قلبم:
    Özel adam ol kal kalbimde
    یک مرد مهم باش و در قلب من بمان
    دوباره صداهامون بالا رفت:
    La la la la la la, la la
    لا لا لا لا لا لا، لا لا
    ریتم کم کم آروم شد و من با صدای رسایی خوندم:
    Her ayrılığın da bir tadı tuzu var
    هر جدایی هم مزه خودش را دارد
    Kaçırma bana yeni bir şey söyle
    نگذار که بروم، یک چیز تازه بگو
    ترانه mis misاز simge
    صدای گیتار که قطع شد، یهو صدای سوت و جیغ و دست به هوا رفت‌. زیر نگاه امیرمسعود از ته دل خندیدم. همه شروع کردن به تعریف که:
    واو...عالی بود،حرف نداشتین.شما حرفه ای کار میکنید!؟...رایش خانوم بهش نمیاد همچین صدایی داشته باشید...هی گروه کُر!
    ما هم تشکر کردیم...حقیقت این بود که ما تنها که می شدیم آهنگای مورد علاقه امون رو تمرین میکردیم و می خوندیم.
    یکی از سرگرمی هامون بود که ازش لـ*ـذت می بردیم.
    همه داشتن راجع بهش حرف میزدن که چشمم خورد به دیانا.
    به بالاخره پیداش شد..اما در کمال تعجب ایلیا رو خندون دیدم که با فاصله از پشت سرش می اومد.نشست پیش پسرا.
    دیانا رسید بهمون و تا نشست کنارم گفتم:چه عجب پیدا شدی!..کجا بودی این همه وقت؟
    چیزی نگفت و به جاش سرش رو داد پایین و ل*بش رو گزید!...واه،فکر کنم خل شده!
    بهار:چته دیانا!؟
    سودا:زبونتو موش خورده؟
    نگاه ریزبینی به دیانا انداختم...حالتش عجیب بود.لپاش سرخ بود و نگاهمون نمی کرد.
    آروم تکونش دادم:نگام کن ببینم؟
    به زور نگاهش رو داد بالا.
    من:چته؟
    دیانا دستشو گذاشت روی پیشونیش و آروم نالید:میگم،میگم اما...توروخدا هرچی شنیدید عکس العملی نشون ندید،آبروم میره.
    فریماه غر زد:اه د بنال دق دادی؟
    دیانا با یه حالت شرمنده ای ل*بش رو گزید و بعد...با صدای زیری گفت:ایلیا...منو....ب*و*سید!
    تو یه لحظه حس کردم یه سطل آب جوش روی سرم خالی کردن!
    سودا هینی کشید و بقیه خشک شدن!
    حس میکردم قلبم از کار افتاده...چی گفت الان!؟..من چی شنیدم!؟
    به زور چشمامو دور دادم طرف بچه ها تا ببینم زنده ام هنوز یا نه!
    دیانا هول زده گفت:بخدا من..من نفهمیدم چی شد!
    بهار:ت..تو..چ..ی گفتی!؟
    دیانا با ترس نگاهش کرد اما در کمال تعجب گلسا صورتشو تو دستاش گرفت و با هیجان گفت:وای چه ناگهانی!!
    به سختی پلک زدم و سرفه ای کردم!
    فریماه بهت زده گفت:آخه چطور!؟..کٍی!؟
    دیانا گیج گفت:نمیدونم،من رفتم دستشویی و وقتی برگشتم دیدمش،طبق معمول داشت لبخند میزد..من هول شدم خواستم بیام که چون اطراف تاریک بود یهو خوردم به یه سنگ و نزدیک بود پخش زمین بشم که گرفتم!..بعدم گفت من همراهیت میکنم...همینجور که می اومدیم حرف میزدیم و اون نگاهش بهم بود.
    دیانا مردد نگاهمون کرد:نمیدونم چی شد که یهو چسبیدم به درخت و....!
    سودا و گلسا و بهار دوباره هین کشیدن...فریماه کوبید به پیشونیش!
    عصبی گفتم:نزدی تو گوشش!؟
    دیانا چشماشو گرد کرد:چی!؟..بزنمش!؟
    من:آره معلومه...آدم بی هوا از این حرکتا میکنه؟
    دیانا انگشتاشو بهم گره داد:خب...باور کن یهویی شد،خودمم حس کردم برق بهم وصل کردن.
    عجول گفتم:تو آره،ولی از نیش باز اون معلومه خیلی هم راضیه.
    اینو که گفتم دیانا برگشت عقبو نگاه کرد...ایلیا درحال بگو بخند با امیرمسعود بود.دیانا چرخید طرف ما.
    من:اون عین خیالشم نیست،براش عادیه چون نصف و نیمه خارجکیه! ولی تو...در عجب که چطور...
    دیانا با اعتراض گفت:اه چرا جوری رفتار میکنید که انگار تقصیر منه!؟
    سودا با زبون بلبلی گفت:چون ما که اونجا نبودیم!
    دیانا اخمی بهش کرد...از یه طرف داشتم شاخ در می اوردم،از یه طرفم خنده ام گرفته بود.
    نگاهی به دیانا انداختم:الان چه حسی داری!؟
    دیانا سریع رنگش قرمز شد که ما یهو زدیم زیر خنده.
    بهار:به..اینم از راه به در شد که.
    با شیطنت نگاهش کردم که جریانو گرفت و اخمی بهم کرد...هاهاها،یکی بود بگه تو که خودت خاطرخواهات دارن یقه پاره میکنن و تو صف ایستادن.نمونه اشونم یکم اونطرف تر شسته و هر چند دقیقه یک بار نگاهت میکنه.
    تو دلم خندیدم که با صدای خانم اسماعیلی حالم گرفته شد!
    خانم اسماعیلی:خانوما آقایون،ساعت نزدیک11هستش،آماده ی خواب بشید لطفا.
    آه و ناله ی بچه ها در اومد...اوف چقدر زود زمان گذشت.
    با احساس نیاز به دستشویی از جام بلند شدم و از جمع دور شدم.
    وقتی رفتم بین اون تاریکی درختا خنده ام گرفت...همینورا بود که دوست ما ماچیده شد دیگه نه!؟
    با خنده سری تکون دادم و رفتم تو دستشویی.
    بعد از آسوده کردن روحم! دستامو شستم و راه برگشت رو از سر گرفتم.
    چند قدم نرفته بودم که با دیدن سایه سیاهی از سمت چپم ترسیدم!
    با اخم زل زدم به اون نقطه که با تشخیص صاحب سایه متعجب شدم.
    امیرمسعود:تنها اومدن به اینجا خطریه!..مواظب باش.
    اوف این از کجا پیداش شد یهو.مثل کاراگاه ها میمونه،انگار داعما درحال تعقیبته!
    نگاهمو ازش گرفتم:خطری هم نباشه شما آدمو می ترسونی!
    خواستم برم که...
    امیرمسعود:ولی قصدش رو نداشتم!
    متوقف شدم.لحنش آروم بود،زنگ صلح داشت!...کلا امشب یه جوری بود،دقیق ترش رو بگم از وقتی که آهنگ خوندیم خیلی سایلنت شده بود!..اوپس!
    سعی کردم آروم و ملایم رفتار کنم!
    صدامو صاف کردم:مشکلی نیست!
    دوباره خواستم قدمی بردارم که بلند گفت:من...!
    و من دوباره متوقف شدم!
    پوفی کردم و ایستادم.
    امیرمسعود نگاهی بهم کرد و بعد با یکم تعلل گفت:خب من...بابت اون اتفاقا عذر میخوام!
    نزدیک از تعجب چشمام بزنه بیرون و بیوفته رو چمنا!..چی!؟؟..اون الان عذرخواهی کرد!؟...درست شنیدم!؟..این کوه غرور معذرت خواست!؟
    از تعجبم ماتم بـرده بود و هیچی نگفتم.
    تو اون تاریکی صورتش رو درست نمی دیدم اما متوجه بودم که داره به نیم رخ من نگاه میکنه.
    امیرمسعود:گفتی هنوز عذر نخواستم،منم نخواستم دلخوری بمونه...البته اگه تو هم اینو بخوای!...بهرحال از این اتفاقا بین دانشجو ها پیش میاد.چه بسا که ما رفت و آمد خانوادگی هم داریم و این درست نیست.
    بعید بود اما از حرفاش یه جوری شدم و سرم رفت پایین،انگار منم آروم شدم...اما فقط آروم نه ها! دوست داشتم بزنم زیر خنده!
    چه مظلوم شده بود!...من نخوام صلح کنیم!؟..هه هه شاید!
    فوری جدی شدم...نخیر،به گفته ی مامانم باید از رفتارها و ویژگی های خانومانه ام استفاده کنم!
    با وقار و صد البته فروتن!...خب حقیقتا باید منم اشتباهمو قبول کنم،منم کارم درست نبود.
    تمام مدت داشتم خودمو راضی میکردم و حواسم نبود که اونم هنوز زل زده بهم.
    نگاهمو دوختم به زیر پام و با صدای آروم گفتم:خب..منم همینطور...
    سریع نگاهش کردم:فقط بابت ماشینت!
    کشش ل*باشو برای لبخند به چشم دیدم!
    چند لحظه بعد گفت:فقط بابت ماشین...باشه قبوله.
    لبخندمو قورت دادم و با قدم های تند ازش دور شدم.
    نمیدونم چی شد که اینقدر احساس راحتی میکردم،نمیدونم واقعا بخشیدمش!؟..ولی احساس سبکی میکردم.
    خودمم دلم نمیخواست زمان رو به دشمنی باهاش بگذرونم..مخصوصا که باهاشون رفت و آمدم داشتیم.
    جدای این،حالا هم که عذرخواهیشو شنیدم حس میکردم دیگه دلخور نیستم.
    این شد که اون شب با خوشحالی رفتم تو اون چادری که برای من و دوستام بود تا چند ساعتی استراحت کنم.
    *****
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا