- عضویت
- 2016/06/15
- ارسالی ها
- 528
- امتیاز واکنش
- 6,633
- امتیاز
- 613
آفتاب در اومده بود و مرغای دریایی سروصدا میکردن که پلک باز کردم. انگار من زرنگ ترینشون بودم چون اول از همه بیدار شدم! از این موقعیت لبخندی روی ل*بم اومد. بی صدا بلند شدم و دست و صورتم رو شستم و لباس ورزشی هام رو پوشیدم. شکلاتی انداختم تو دهنم و از ویلا زدم بیرون و راه افتادم طرف ساحل. ذوق مرگ بودم وای چه خوبه که همه خوابن! هیچ کس نبود که گیر بده. البته منم جایی نمی رفتم که.
به دریا که رسیدم با هیجان زل زدم به موج های ضعیفی که تا نزدیکیه پاهام می اومدن. هوم... دریا آروم بود و این آرامش بخش بود. کسی نبود و منم از فرصت استفاده کردم و شروع کردم به نرمش کردن. چشم از آب نمی گرفتم. حیف که موقعیتش نبود وگرنه میرفتم توش! دستمو به کمرم زدم و به سمت راست خم شدم. خودمو کش اوردم. آخیش... از کرختی در اومدم. زل زدم به جلوی پام و اومدم ژست عوض کنم که
یهو یه مار دراز و سیاه از تو آب بیرون اومد و با عجله خزید! نفهمیدم چی شد، فقط داد کوتاهی زدم و عقب عقب رفتم که دیدم بازم داره میاد طرفم! جیغ زدم و عقب رفتم:
وایی توروخدا برو! این جا چی کار می کنی آخه!؟
دیگه نموندم خیلی ترسیدم. پشتم رو کردم بهش و دویدم طرف ویلا. با ناله گفتم:
تو روح این شانس.
هنوز وارد حیاط ویلا نشدم که دیدم. امیرمسعود دوون دوون درحالی که داره زیپ سویی شرتش رو می بنده، بیرون میاد! با تعجب نگاهش کردم که متوجه ام شد! وا رفته نگاهم کرد ولی چیزی نگفت... منم چیزی نگفتم و نگاهمو ازش گرفتم. کثافت چه قدر جذابه. فکر کنم موهای مشکیش تو خوابم بالان! صورت شش تیغه اش هم که تو این نور و هوا سفیدتر شده بود. بازوهاش هم که تو آستین های سویی شرتش زیادی خودنمایی میکردن! از پله بالا رفتم و پشت دیوار قایم شدم و سرک کشیدم. خوبیش این بود که از کنار دیوار هم ساحل پیدا بود.
امیرمسعود چند قدم شل به طرف ساحل برداشت و ایستاد.
چند لحظه اطرافش رو نگاه کرد و بعد با درموندگی دستش رو گذاشت روی سرش. گمون کنم جن ها روحش رو تسخیر کردن!
آخه بچه جون اول صبحی این طور بیدار می شن! این مشکل داره والا! همونطور داشتم پشت سرش صفحه می ذاشتم که یهو برگشت! سریع نشستم پای دیوار!.ذممکن بود از تو سوراخ ها ببینتم! صدای قدم هاش رو شنیدم که پله ها رو رد میکرد و بعد از اون هم صدای در. نفسم رو آسوده دادم بیرون. هوف چه لحظه ی استرس انگیزی! ناخوداگاه ضربان قلبمم بالا رفته بود.
ولی این چش بود؟ می کم نکنه صدای جیغ و داد من رو شنیده بود که این طور هراسون پرید بیرون. لابد فکر کرده اتفاقی افتاده... ولی چرا چیزی نگفت!؟ شونه ای بالا انداختم و رفتم داخل که دیدم چندتا از دخترا بیدار شدن. همون طور که به اتفاق چند لحظه پیش فکر می کردم پله ها رو بالا رفتم. ولی عجب ادبی داشتیم ما! یعنی اون البته! نه سلامی نه صبح بخیری. صدای درونم:
نه بابا دیگه چی؟ با اون سابقه ی درخشانتون در هم کلام شدن میخواستی چی بشه؟
ابرویی بالا انداختم اینم حرفیه! در اتاق رو باز کردم و داخل شدم و بی هوا کوبوندمش به هم که از صداش خودمم از جا پریدم.
فریماه یهو چشماشو باز کرد و سودا نالید:
ای مرض!
فریماه گرفته گفت:
ترسوندیم.
و دوباره پهن شد تو جاش. بقیه هم که انگار نه انگار. با قیافه کجی نگاهشون کردم. به فیل گفتن زکی!!
اعصابم خورد شد از تنهایی. غر زدم:
اه حوصله ام سر رفت،یالا پاشید بقیه هم بیدار شدن.
در کمال تعجب بهار تکونی به خودش داد اما نه برای بلند شدن. بلکه تازه جاشو گرم و نرم کرد!
بالشتش رو ب*غ*ل کرد:
برو بابا. اول صبحی....
ادامه نداد چون خوابش برد! اوف اوف اوف! با حرص رفتم بالا سرشون و دونه دونه پتو هاشون رو از روشون کشیدم.
-بلند شید تا اون روی سگیم بالا نیومده.
گلسا یه چشمش رو باز کرد:
سگی نه، اژدهایی بیشتر بهت میاد.
و با صورتش رفت تو بالشت. خیز بردم طرفش و بالشت رو از زیر سرش کشیدم که با دماغ خورد روی تشک!
گلسا: آخ وحشی.
-بلند شو. همین الان.
یهو دیانا نشست تو جاش عاصی گفت:
ها بیا. بیداریم خیالت راحت شد؟
نشستم جلوش:
ببینم تو گرسنه ات نیست!؟
تا اینو گفتم ساکت شد.
سودا: من که آره.
چشمکی زدم:
پس بزنید بریم.
بعد از این که دخترا خودشون رو مرتب کردن رفتیم پایین.
به دریا که رسیدم با هیجان زل زدم به موج های ضعیفی که تا نزدیکیه پاهام می اومدن. هوم... دریا آروم بود و این آرامش بخش بود. کسی نبود و منم از فرصت استفاده کردم و شروع کردم به نرمش کردن. چشم از آب نمی گرفتم. حیف که موقعیتش نبود وگرنه میرفتم توش! دستمو به کمرم زدم و به سمت راست خم شدم. خودمو کش اوردم. آخیش... از کرختی در اومدم. زل زدم به جلوی پام و اومدم ژست عوض کنم که
یهو یه مار دراز و سیاه از تو آب بیرون اومد و با عجله خزید! نفهمیدم چی شد، فقط داد کوتاهی زدم و عقب عقب رفتم که دیدم بازم داره میاد طرفم! جیغ زدم و عقب رفتم:
وایی توروخدا برو! این جا چی کار می کنی آخه!؟
دیگه نموندم خیلی ترسیدم. پشتم رو کردم بهش و دویدم طرف ویلا. با ناله گفتم:
تو روح این شانس.
هنوز وارد حیاط ویلا نشدم که دیدم. امیرمسعود دوون دوون درحالی که داره زیپ سویی شرتش رو می بنده، بیرون میاد! با تعجب نگاهش کردم که متوجه ام شد! وا رفته نگاهم کرد ولی چیزی نگفت... منم چیزی نگفتم و نگاهمو ازش گرفتم. کثافت چه قدر جذابه. فکر کنم موهای مشکیش تو خوابم بالان! صورت شش تیغه اش هم که تو این نور و هوا سفیدتر شده بود. بازوهاش هم که تو آستین های سویی شرتش زیادی خودنمایی میکردن! از پله بالا رفتم و پشت دیوار قایم شدم و سرک کشیدم. خوبیش این بود که از کنار دیوار هم ساحل پیدا بود.
امیرمسعود چند قدم شل به طرف ساحل برداشت و ایستاد.
چند لحظه اطرافش رو نگاه کرد و بعد با درموندگی دستش رو گذاشت روی سرش. گمون کنم جن ها روحش رو تسخیر کردن!
آخه بچه جون اول صبحی این طور بیدار می شن! این مشکل داره والا! همونطور داشتم پشت سرش صفحه می ذاشتم که یهو برگشت! سریع نشستم پای دیوار!.ذممکن بود از تو سوراخ ها ببینتم! صدای قدم هاش رو شنیدم که پله ها رو رد میکرد و بعد از اون هم صدای در. نفسم رو آسوده دادم بیرون. هوف چه لحظه ی استرس انگیزی! ناخوداگاه ضربان قلبمم بالا رفته بود.
ولی این چش بود؟ می کم نکنه صدای جیغ و داد من رو شنیده بود که این طور هراسون پرید بیرون. لابد فکر کرده اتفاقی افتاده... ولی چرا چیزی نگفت!؟ شونه ای بالا انداختم و رفتم داخل که دیدم چندتا از دخترا بیدار شدن. همون طور که به اتفاق چند لحظه پیش فکر می کردم پله ها رو بالا رفتم. ولی عجب ادبی داشتیم ما! یعنی اون البته! نه سلامی نه صبح بخیری. صدای درونم:
نه بابا دیگه چی؟ با اون سابقه ی درخشانتون در هم کلام شدن میخواستی چی بشه؟
ابرویی بالا انداختم اینم حرفیه! در اتاق رو باز کردم و داخل شدم و بی هوا کوبوندمش به هم که از صداش خودمم از جا پریدم.
فریماه یهو چشماشو باز کرد و سودا نالید:
ای مرض!
فریماه گرفته گفت:
ترسوندیم.
و دوباره پهن شد تو جاش. بقیه هم که انگار نه انگار. با قیافه کجی نگاهشون کردم. به فیل گفتن زکی!!
اعصابم خورد شد از تنهایی. غر زدم:
اه حوصله ام سر رفت،یالا پاشید بقیه هم بیدار شدن.
در کمال تعجب بهار تکونی به خودش داد اما نه برای بلند شدن. بلکه تازه جاشو گرم و نرم کرد!
بالشتش رو ب*غ*ل کرد:
برو بابا. اول صبحی....
ادامه نداد چون خوابش برد! اوف اوف اوف! با حرص رفتم بالا سرشون و دونه دونه پتو هاشون رو از روشون کشیدم.
-بلند شید تا اون روی سگیم بالا نیومده.
گلسا یه چشمش رو باز کرد:
سگی نه، اژدهایی بیشتر بهت میاد.
و با صورتش رفت تو بالشت. خیز بردم طرفش و بالشت رو از زیر سرش کشیدم که با دماغ خورد روی تشک!
گلسا: آخ وحشی.
-بلند شو. همین الان.
یهو دیانا نشست تو جاش عاصی گفت:
ها بیا. بیداریم خیالت راحت شد؟
نشستم جلوش:
ببینم تو گرسنه ات نیست!؟
تا اینو گفتم ساکت شد.
سودا: من که آره.
چشمکی زدم:
پس بزنید بریم.
بعد از این که دخترا خودشون رو مرتب کردن رفتیم پایین.
آخرین ویرایش توسط مدیر: