کامل شده رمان پلیس های دردسرساز | meli770 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

meli770

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/12/31
ارسالی ها
1,588
امتیاز واکنش
20,057
امتیاز
706
سن
26
محل سکونت
قم

پست هشتم:

بردیا:
توی پذرایی خونه اقاجونم رومبل لم داده بودم پاهامم روی میزبود فقط جای عمه گرام خالی صدرصد گردنمو میزد،البته به پای خاله محترم نمیرسه با اون نشونه گیریش.ازدست گوشیشمم خسته شدم..چقدرپیج بزنم ملت ودوستامو اسگل کنم؟!اه،هیچ تفریحی نیست؟؟!
پذرایی خونه اقاجون به خاطرخانوم جون رنگ روشن دکور رو زدن،پذرایی دودست مبل داره یکیش سلطنتی که اصلا باهاش حال نمیکنم.
یکی هم به صورت ال چیندن راحتی به رنگ سفید،یعنی به قول عمه نگاش کنی کثیف میشه ولی من هرچی نگاش میکنم کثیف نمی شه نمی دونم چراهاا؟
مبل سلطنتی کرم باتاج های طلایی. دکور پذرایی سفیدوطلایی.
شیشه ها بزرگ که قسمتی ازپذرایی روگرفته باپرده های سری سفید که بالاش باطلایی تزئین شده باتاج حلالی سفیدطلایی یه مجسمه بزرگم گوشه سالن هست.
درحال مگس پروندن بودم که پروانه خواهری خوشگلم داشت ازپذرایی ردمیشه که بره توی حیاط،منم حوصلم سررفته بود.
سریع جامو تغییردادم رفتم سر مبل نشستموپاهامو دراز کردم چون حواسش نبود وکلا سرش توی گوشیش بود باسر رفت روی زمین.
پروانه:ایــــییییییی!
یعنی یهو ترکیدم ازخنده،حلا نخندکی بخند.اخه قیافش خیلی باحال شده بود دستاش دوطرف بازشده بود پاهاشم به هم گره خورده بود دماغشم رفته بود توی گوشیش کلا پهن شده بود وسط زمین عین سفره.
-واییی پــروانه عالـی شدی خواهریــ
-اییی دردبگیری بربر،ای کوفت،ای درد...نخند ترکیدم
-تقصیرخودته میخواستی چشاتو بازکنی کلا سرت توی گوشیته چی میخوای ازجونه اون بدبخت؟
-به جای سخرانی بیا کمک کن ازروی زمین جمع شم!
-ببینم چی میشه!
-بردیا بخدا کاری کنی من میدونم تو.
-باشه!
نمی دونم چرا دلم میخواست بیشترکرم بریزم.روی میزبه پارچ آب یخ بود فکره بدی نبود ولی گـ ـناه داشت همینطور که درحال فکرکردن بودم صدای پروانه ازپشت سرم امد
-بقیه داداش دارن منم داداش دارم!
یعنی همچین برگشتم که کل هیکلم صداکرد،خودش از روی زمین بلند شده بود
نیشمو تا اونجایی که میشد بازکردم:
-هیی این چه حرفیه خواهری گلم تو عزیزه داداشی.
-واقعاکه میخواستی خیسم کنی؟
-هــیی این چه حرفیه؟من؟خواهرمو خیس کنم؟اصلا مگه بلدم همچین کاری؟!
-کمترخودتو لوس کن من رفتم
-کجا؟بااجازه کی؟(جدی مثلا)
پروانه:فهمیدم جدی هستی...با اجازه اقاجون
-خب برو به منچه میزنه
پروانه صورتش کیشدس تقریبا پوست سفید عین خودم چشم هاش که به خانوم جونم رفته ابیه موهاشم خرمایی روشنه.الهی داداشش فداش شه
قدشم متوسطه.
خودمم که دیگه هیچی،هرکی میبنتم هی میگه فتبارک الله احسن الخالقین ،ازبس ماهم،هزارماشالله،خودشیفتم نیستماا.
من خودم قدبلند چهارشونه بدنسازی میرم صورت استخونی خوشگل من صورتای
پوست سفیدموهامم خرمایی تیرس برعکس پروانه چشم هامم مشکی مشکی.
داشتم خودمو توی گوشیم برانداز می کردم ، باصدای اقاجون ده مترپریدم هوا
-ببینم توکارو زندگی نداری همش پای گوشیتی؟
-سلام اقاجون !کی من؟من کی بیکارم این همه کاردارم
-علیک سلام!میشه بگی شما ازصبح تاشب چیکارداری؟
بردیا:خب...بیرون،باشگاه،خواب،بیرون،خواب،لب تاب،گوشی.
-بسه..بسه،پسربه این سن نه درس میخونی،نه سرکارمیری،بردیا!
-اقاجون قوربونتون برم. شروع نکنید.
-منظور؟
-شماکه باچیزی که من بخوام بخونم مخالفین،میگین چیکارکنم؟من میخوام برم دانشکده افسری شماهم مخالفید
-توهمینجورشیم سربه هوایی وایی به حاله اینکه بری داشنکده افسری.به غیرازاین حرفا باید دوسال پیش به فکر دانشکده افسری می افتادی!نه الان!
-چه ربطی داره آقاجون؟
-ربطش اینکه شما الان 20 سالته!
-شاید قبول کردن.
-به فرضم که قبول کردن،جواب مادرتو چی می خوای بدی؟

-مامان رو من راضی می کنم،اصلا دراین مورد حرفی زده نشه بهتره
-بردیــــا
-جانم؟


 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم

    پست نهم:

    بردیا:
    اقاجون:اخه پسرعزیزمن...یعنی هیچ کاره دیگه ای تو این دنیا نیست تودوس داشته باشی؟
    بردیا:نه اقاجون..فقط پلیس..اونم ازدانشکده افسری.
    اقاجون:چیکارت کنم که عین باباتی!
    اصلا نیشم تابناگوشم بازنشدااا اصلا...
    بردیا:لطف دارین اقاجون!
    اقاجون:ازدست تو....حداقل بیابرو به عموت کمک کن داره باغچه رودرست میکنه..
    بردیا:هرچی شمابگین..ولی هراتفاقی افتاد به من ربطی نداره!
    اقاجون:بردیا..بیابرو!
    وقتی رفتم توی حیاط دیدم عمو پدرام داره گل توی باغچه میکاره..چون عاشق گل وگیاه بود ،دوتاهم گل خونه بزرگ داشت...
    بردیا:به سلام به عمو خوجگل خودم!دخملا فدات شن!
    عموپدرام 32 سالش بود وتازه نامزد کرده بود!
    عموپدارم:علیک سلام!فقط برو دعاکن زن عموت نشنوه!
    بردیا:چه عیب داره فوقش میشنوه!
    عمو:اره عموتم بیوه میشه!
    بردیا:ععع عمو مردا که بیوه نمیشن....
    همچین چپ چپ نگام کرد که گفتم الان با همون بیل چه میوفته دنبالم!
    عموپدرام قدبلندبود هیکلشم خوب بود...پوست سفید البته به خوشگلی خودم نه هاااا...موهاش مشکی چشو ابروشم مشکی...
    هیچ کسی خودم نمیشه ایش...
    عمو:مثلاامدی کمک من؟
    بردیا:اقاجون گفتن...راستی عمو این حشره منو ندیدی؟امد توی حیاط!
    یهو عموازجاش بلند شد منم ترسیدم رفتم عقب...اخه بعضی موقعها به پروانه میگم حشره خودم..عموهم خیلی روی پروانه حساسه
    عمو:جرئت داری یه باردیگه بگو!
    بردیا:ع چیزه..من غلط کردم....
    عمو:بردیا دفعه اخرته !
    بردیا:باش..اصلا من میرم معتادمیشم!
    عمو:میتونی بری ولی خرجش زیاده.!
    بردیا:بیا عموی مارو داشته باش...بعدمیگن چرا بچه ها افسردگی میگرن!
    بعدم رومو به نشونه قهرکردم اون طررف الکی هم صدای گریه دراوردم...
    عمو:اه اه...جمع کن خودتو...خجالت بکش..بردیا 23 سالته!
    بردیا:مرسی که یاداوری کردی...
    عمو:امدی کمک کنی یانمک بریزی؟
    بردیا:من که نمک هستم!
    عمو:بروتو تا نزدمت
    بردیا:بیا دست بزنم پیداکرد...
    قبل ازاینکه چیزی پیداکنه که دنبالم کنه جیم زدم رفتم تو...
    رفتم سمت اشپزخونه
    تارفتم تو عمه صداش درامد..
    عمه رخساره:بردیا اگه امدی اذیت کنی بروبیرون!
    بردیا:یعنی خدایی من برم معتادشم...هرجا میرم میگن بروبیرون...کاری ندارم..امدم ببینم چه خبره!
    مامان:به جای این کارا برو سرکار!
    بردیا:چشم..شمارضایت بدین من برم دانشکده افسری چشم!
    خانوم جون:الله اکبر باز این پسرشروع کرد!
    بردیا:خانوم جون!
    خانوم جون:جانم پسرم؟
    بردیا:چرا مخالفین؟
    عمه روژان(عمه بزرگم):چون سره به هوایی....
    بردیا:مرسی عمه خانوم!
    عمه روژان:بردیا..به جای اینکه اونجا وایسی بیا این سبزی هارو پاک کن!
    بردیا:ععع چیزه میگم من برم ببینم بابا جیکارم داشت فعلا!
    سریع جیم زدم والا 10 کیلموسبزی رو میخواستن بندازن گردنم...
    برم همون کرممو بریزم خیلی هم بهتره.


     
    آخرین ویرایش:

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم

    پست دهم:

    آترینا:
    حوصلم به شدت سر رفته بود،دیانا ودرسا امروز به خاطراینکه کلاس داشتن نتونسته بودن بیان اینجا،ازوقتی من امدم هر روز میان پیشم باهم میریم بیرون .ادوینم و رادوینم رفته بودن توی اتاق کارشون بودن.
    به سرم زد برم بیرون هم یه هوایی به سرم بخوره هم ازاین بی حوصلگی دربیام.
    پاشدم رفتم بالا اول رفتم خدمت خان داداش گرامی یا به قول خودم هرکول یک،وقتی رفتم بالا اول دوتا در زدم دیدم جواب نمیده؛به خاطرهمین دستامو مشت کردم هی پشت سرم هم میکوبیدم به درو ادوین روصدامیکردم:
    -اااادویـــــن هووو یـی،بیادروبازکــــن!ادوییـــن زنده ای؟
    -هرکـولــمم دقیقا کجایی؟الان کجاییی؟هوویــی
    همه رو داشتم باولوم هزارمیگفتم که یهو یه صدای ازپشت سرم امد که ده متر پریدم هوااا!عععع وااا دوتاهرکول باهم بودن.
    _هـــیی سکته زدم،وقتی هم بهشون میگم هرکول ناراحتم میشن!
    ادوین بااخمای که زمین روجارومی کرد.
    -چته خونه روگذاشتی روی سرت؟(باصدای بلند)
    -ععع خب چیه نگرانت شدم؟ چراصداتو میندازی بالا!
    رادوین تکیه داده بود به چهارچوب در.
    -واقعا روداری.سکته زدیم دختر!
    -عیب نداره،بزرگ می شین یادتون میره.
    رادوین تکیش رواز،چهارچوب برداشت.
    -مواظب باش چی داری میگی!
    -چرا میزنی رادوین؟
    -آترینا..امروز بی عصابم!خب؟
    -لطفا هروقت با عصاب بودی علام کن،بدونم والا!
    از12 ماه 14 ش روبی عصابی
    قبلا ازاین که به دست رادوین شهیدشم ادوین خودش رودخالت داد.
    -خیلی خب کمتر زبون بریز،درضمن این چه طرزحرف زدنه؟مثلا برادر بزرگترت!
    تجربه میگه اینجور مواقع باید معذرت خواهی کرد!
    -ببخشید!(خیلی خودمو مظلوم کردم،دلم برای خودم سوخت)
    -خیله خب نمیخواد خودتو این شکلی کنی!
    ادوین رادوین به ترتیب ایستاده بودن،یعنی اول ادوین ایستاده بو،پشتشم رادوین ایستاده بود منم جلوی این دوتا پشتم به در اتاق کار ادوین بود!
    رادوین مثل همیشه دست به سـ*ـینه ایستاده بود،ادوین یکی ازدستاش توی جیبش بود!
    منم دستامو پشتم قلاب کرده بودم!
    -میگم یه سوال بکنم عیب نداره داداش بزرگه؟
    یعنی ایول به خودم،واقعا فکرکردن می تونن حال منو بگیرن؟
    ادوین سری از روی تاسف تکون داد.
    -ازدست تو.بفرمایید!
    -میگم احیانا با دیانا که دعواش نشده اون یکی داداش بزرگه!
    حقشونه!
    واقعا امروز رادوین یه چیزیش هست.
    -آترینا خواهرگلم!به نفعته همین الان بری پایین!
    پس باهم دعواشون شده.
    -پس به خاطرهمینه کلاس رو بهونه کرده نیومد پیشم!
    -خب که چی؟

    ترسیدم بیشترازاین ادامه بدم بیاد کلمو بکنه.
    - هیچی...هوف ببینا انقدر حرف میزنن اصلا یادم رفته بود برای چی امدم بالا!
    ادوین یک قدم اومد نزدیک تر.
    -خب بفرمایید برای چی تشریف اوردین بالا؟
    -خب من حوصلم سررفته دارم مگس میپرمون سویچ ماشینت رو بده برم بیرون!
    چشاشون گرد شد.نمی دونم چرا؟تازه ساعت10 صبح بود!
    رادوین باهمون لحن جدی چند دقیقه پیشش ادامه داد.
    -دیگه چی؟
    - هیچی!
    -باکی میخوای بری؟
    -باخودم!
    -ساعت چند برمیگردی؟
    -ازاونجایی که شماهابرای ناهاخونه نیستین....بعدازناها!
    ادوین یه تای ابروش رو دادبالا!
    -دیگه چی؟میخوای شب برگرد؟
    -نه دیگه دراون حد....ع خب مگه چیه قیافه هاتون شبیه علامت سوال شده؟
    -ازدست تو..اخه دخترحسابی.خواهرمن...مگه بلدی خیابونارو؟!
    -یادمیگرم!
    رادوین کلافه دستاش رو،شونه وارکشید توی موهاش.
    -ازدست تو..خیله خب،فقط مواظب خودت باش...ماشین فدای سرت!
    -باشه..پس دکترجونم،ماشین خوشگلتو بردارم؟
    ادوین اخماش رفت توهم.
    -چرا انوقت؟
    -چون خودم هنوز ماشین ندارم.
    -قانع کننده بود!
    -خواهش،پس بگو اون زرشکی رواماده کنن میسی!
    -امردیگه،درضمن من دوتا ماشین کلا دارم!
    فکرکرده نمیدونم بابا برای تولدشون ماشین فرستاده.!
    -منم که گوشام مخملی نمی دونم بابابرای تولدتون ماشین فرستاده!
    -من عذرمیخوام!
    -خواهش.
    بعدازخداحافظی بادوبرادرگرام وتحویل گرفتن سویچ ازادوین رفتم پایین توی اتاق خودم.اتاق کار ادوین ورادوین طبقه سوم بود.
    یه مانتو شنلی سفید پوشیدم باشلوار سفید وشال سفید وکفش وکیف سفید،گوشیمم که سفیدبود.
    خب بزن بریم.


     
    آخرین ویرایش:

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    پست یازدهم:

    آترینا:
    توی خیابونا داشتم ویراژ میدادم که سرچراغ قرمز مجبور شدم وایسم اونم به خاطرپلیس،واقعا حوصلم سررفته بود،هوففف
    بلاخره بعدازچنددیقه چراغ سبزشد..همچین پامو روی گازگذاشتم که خودم ترسیدم.
    همنیطورکه داشتم میرفتم چشم خورد به یه بستنی فروشی واییی خدا من عاشق بستنیم،همچین دنده عقب رفتم که یه صدای گرومپ شنیدم،
    سریع دنده روخلاص کردم ازماشین امدم پایین،وایی خدا ماشین ادوین بدبخت شدم!منومیکشه این هرکول!
    کلا لب ولوچم اویزون بود که صدای ازپشت سرم امد که باعث سه متربرم هوا!
    -هوییی چته؟ترسیدم!
    شخصی که پشت سرم بود بهش میگفتن پسر ، قدبلند وچهارشونه بهش نمیخورد هیکلش بادکنکی باشه صورت استخونی پوست سفیدموهای خرمایی تیره،
    چشو ابرومشکی مشکی،ولی هرچی باشه ازمن که خوشگل ترنیس
    -من عذرمیخوام که ترسوندمتون!
    -نمیخوام ببخشم!ببین ماشینت باماشین داداشم چیکارکرد؟چرامیایی پشت سرمن؟
    پسره داشت باتعجب نگام میکرد
    -من واقعا عذرمیخوام ماشینم به ماشین برادرتون برخورد کرد.
    -به چه دردم میخوره معذرت خواهیتون؟حالا من جواب هرکولو چی بدم؟
    -جـان؟اسم برادرتون هرکوله؟
    یک لحظه از فکراینکه اسم ادوین هرکول باشه منفجر شدم ازخنده!
    -چیزه خنده داری گفتم؟
    -وای دلم!ایی...واییی دلم دردگرفت..نه خیر اسم برادرم هرکول نیست!
    -پس چیه؟البته ببخشین فضولی نباشه!
    -با اینکه فضولی ولی میگم که ازفضولی کاردست خودت ندی،اسم داداشم ادوینه!البته یه چندسالی ازم بزرگتره الانم اگه ماشینش رواینطوری ببینه هم منو هم شمارو میفرسته هوا!
    -من حق میدم به برادرتون!
    -چرا انوقت؟(باحرص)
    -چون خودم خواهردارم میدونم چه حسیه!
    -به منچه خواهرداری!(حقش بود)
    -بله اینم حرفیه!ولی خسارت ماشینم چی میشه؟
    -بــــلـــه؟لابد ازمن میخواید؟
    -میخواید ازبرادرتون بگیرم؟
    -تونستی حتما!میخوای شمارشو بهت بدم؟
    -ممنون میشم!
    -نمیشه که!
    حقش بود حس بستنی خوردنم پرید.
    پسره باتعجب!!
    -چرا انوقت؟
    -چون من حس بستنی خوردنم پرید!اگه می خوای می تونم به برادرم زنگ بزنم!!
    -باورکنید نیازبه خشونت نیست!
    -بروبابا!
    -ببخشین!
    -بابت؟
    -پریدن حس بستنی خوردنتون،ولی...من یه فکری دارم!
    -چی؟
    پسره:خب بزارین اول اگه اجازه بدین اشنا شیم؟!
    -پرونشو!
    -عذرمیخوام!
    -خواهش....خب فکرتون!؟درضمن چون حوصلم سررفته میپرسمااااا
    -اوم خب من میگم بیایین باهم یه مسابقه بدیم!
    -لابد کورس بزاریم؟
    -اینم بدنیست!
    -بعدبنظرتون من حس بستنی خوردنم برمیگرده؟
    -من نگفتم کورس بذاریم این نظرخودتون بود!
    -پس نظرتون چیه؟
    -من میگم بیایین بریم بستنیارو ببینم!بعدباهم سربستنی خوردن مسابقه بزاریم...اگه حس شمابرگشت که من برندم!
    ولی اگه برنگشت شمابرنده این!
    -خب هرکی باخت چی؟
    -خسارت اون پرداخت میکنه!
    -قبوله!


     
    آخرین ویرایش:

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    پست دوازدهم:

    آترینا:
    وایی خدا!خیلی سعی کردم که پسره ببازه،خیلی سخت بود ازاون همه بستنی بخوای بگذری،ولی هرطور بود خودم شرط روبردم واون پسره مجبور شد خسارت ماشین رو بده
    بعدازخوردن بستنی باهم کورس گذاشتیم که اون برد،شرطشم این بودکه هرکی ببازباید ناهاربده وازاونجایی که من باختم اونم نه بااختلاف زیادی هاااا.
    مجبور شدم من بهش ناهاربدم،باماشینای خودمون بعدازکورس گذاشتن رفتیم یه رستوران سنتی،ولی نه باید بذارم ادوین ورادوین متوجه بشن که همچین حرکتی زدم،چون مطمئنن تاسرکوچم نمی ذارن برم!
    چون اسمش روبلدنبودم بهش میگفتم پسره:
    -پسره...هوووویییی...بیا دیگه!
    -بببخشین من اسم دارم!
    -خب من که اسمتو نمی دونم..پس بهت میگم پسره!
    -خب بهترنیست اسمم روبدونید؟
    -شاید بهترباشه!به هرحال اگه دوست داشتی بگو!
    -برای خودمم راحتره..اسم من بردیاس...بردیاشفیعی!
    -منم آترینا برقعی هستم!
    -خوشبختم ازآشنایتون بانو!
    -به همچنین...حالابریم ناهار؟
    پسره که فهمیدم اسمش بردیاس:
    -فکرخوبیه!
    باهم دیگه راه افتادیم سمت رستوران،اول یه حیاط بود به عنوان پارکنیگ ازش استفاده میکردن وبچه هاهم سرحوضی بودن که وسط حیاط قرارداشت...
    بعدیه ساختمون بود.
    وقتی رفتیم توی ساختمون اول پذیرش بود،دقیقا بغـ*ـل پذیرش پله میخورد میرفت بالا.روربه روی ماهم یه دردیگه بود که میخورد به فضای بیرونش که تخت چیده بودن!
    بعدازسفارش دادن غذا رفتیم قسمتی که تخت چیده شده بود!
    منم بختیاری سفارش دادم وبردیا ابگوشت.من خیلی خوشم نمیومد
    -ابگوشت دوس نداری؟
    -نچ...ولی داداشام دوس دارن!
    -خواهرمنم خیلی ابگوشت دوس نداره!
    -خواهرت چندسالشه؟
    -خواهرم 17سالشه!
    -اخی هم سن خواهری منه!
    -جدی؟چه جالب
    -حوصلم سررفت..
    -منم...
    -بنظرت چیکارکینم؟
    -نمی دونم...میگم بیا یه ذره من فضولی کنم!
    -میگم بزار من یه ذره فضولی کنم باش؟!
    -اصلا جفتمون باهم ولی...نه باید کسی بفهمه!
    -قبول،خب اول تو!
    -چندسالته چی میخونی؟
    -من 21 سالمه...بیکارم!حالاتوچی؟
    -منم 19 سالم تازه چندروز ازهلند امدم!
    -ولی خیلی لحجه نداری!
    -به خاطرمامان وبابامه..چون ایرانین...ولی به خاطرکاربابا رفتیم هلند!
    -اها،خب؛درس میخونی؟
    -نه؛یعنی با اون رشته ای که میخوام بخونم مخالفن
    -دقیقا منم همینطور!
    -چی میخوای مگه بخونی؟من میخوام برم داشنکده افسری!
    -دقیقا منم همینطور!
    -ععع چه باحال
    -دقیقا...خب دیگه چیکارکنیم؟
    -میگم بیا یه ذره کرم بریزیم!
    -هستم!
    -میگم بریم ازماشینای داخل حیاط شروع کنیم؟باید خلوت باشه!؟
    -هستم،سوزن داری؟
    -اهوم!
    -بریم!
    به همراه بردیا رفتیم توی حیاط که ماشیناپارک بود فقط خداروشکر کسی نبود،حیاطم خلوت بود.
    اروم رفتیم سمت اولین ماشین اول بردیا بادلاستیک های عقب روخالی کرد،بعدمن باد لاستیک های جلو رو!
    به همین ترتیب تاپایین رفتیم دقیقا 20 تاماشین روپنجر کردیم،وقتی قشنگ کرممون تخلیه شد ازجامون بلندشدیم!
    -اخیش تموم شد!
    -اهوم...بریم ناهار بخوریم؟
    -هستم!
    تارفتیم سرجامون دیدیم غذامون رواوردن
     
    آخرین ویرایش:

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    پست سیزدهم:

    بردیا:
    بعدازخوردن غذاحساب کرد پول غذاتوسط آترینا رفتیم سمت حیاط که دیدیم صدای دادوبیدادمیاد،یعنی چی؟چی شده؟
    -آترینا چه خبره بیرون بنظرت؟
    -نمی دونم؛تومیدونی؟
    -یعنی انقدر ننرن؟
    -فکرکنم!
    -فقط خب شد ماشینای خودمون روبردیم اون طرف پارک کردیم!
    -دقیقا!
    وقتی رفتیم بیرون دیدیم همه جمع شدن،بیشتر سریه ماشین شاسی بلند سفید رنگ جمع شده بودن،ازاین فاصله نمی تونستم مدل ماشین روتشخیص بدم،
    وقتی رفتیم نزدیک تر صاحب رستوران رو دیدیم که داره بایه اقای که بهش میخورد40،45 سالش باشه حرف میزد،موهای مشکی داشت که بغـ*ـل شیقش یه ذره به سفیدی میخورد،تیپ رسمی کت شلورا سفیدباکروات سفید،مدل ماشینم بی ام دبلیو بود
    دیدم آترینا ساکته فقط داره به اون اقاه نگاه میکنه!
    -آتریناخوبی؟چی شده؟
    -بردیا،همین الان سریع بریم سمت ماشینای خودمون قبل ازاینکه اقاه مارو ببینه.
    -مگه کیه؟
    -بهت میگم،فقط بدون اگه مارو الان باهم ببینه جفتمون اجدادمون رویاد میکنیم،
    -اوه،بدو پس
    با اینکه نمی دونم کی بود ولی واقعا ادم ازقیافش حساب میبرد.خیلی دلم میخواست ببینم چی میگن ولی حیف نمیشد!
    سریع تا ماشینامون رفتیم.
    بر-خب کیه؟
    -خان عمومه!
    چشام اندازه نلبکی شد.
    -چــی؟
    -ععع ساکت دیگه هنوز نمیدونه امدم ایران
    -وا برای چی؟
    -چون تازه خودش ازسفرکاری برگشته .فقط بریم بردیا!
    سریع سوارماشین شدیم فقط بدبختی این بودکه جلوی درخروجی شلوغ بود .باسربهم داشتیم میگفتیم چه خاکی به سرمون بگیریم
    که دیدم آترینا رفت چون شیشم پایین بود میتونستم خیلی راحت اگه حرف بزنه متوجه شم!
    تا آترینا امدبره یه پسره جلوش روگرفت!
    -کجاخانوم؟
    -فضول روبردن جهنم گفتن هیزمش تره.می خوام برم بیرون نمی بینی؟
    -درس حرف بزن!
    -لطفا مزاحم نشین!
    -ببخشین ولی نمیشه برین بیرون!
    بچه پرو!چون نزدیک آترینا بودم..میدونستم چیزی بگم مشینومه
    -بیابرو کنارببینم،جوجه!
    -شما؟!
    -بروکناروقتمو از سر راه نیوردم.
    تا خواست جوابمو بده صاحب رستوران صداش زد!
    -چه خبره اونجا؟
    -اقا اینا میخوان برن بیرون!
    -خب بزاربرن!
    -خودتون گفتین نذارم کسی بره بیرون!
    -بروکنارببینم چه خبره!
    تا صاحب رستوران امد من شروع کردم!
    -این چه وضعش اقا؟
    -ببخشین واقعا،یه مشکلی پیش امد به خاطرهمین نمیشه...
    -این چه وضعش؟من وقتم رو ازسر راه نیوردم آقای محترم.
    -من ازشما عذرمیخوام!
    -معذرت خواهی شما به دردمن نمیخوره،پس بروکنار بزار ردبشم!
    همون موقع صدای خان عمو آترینا امد
    -بزارین ردشن!
    خیلی فاصله نزدیک بودااااااا
    -من واقعا ازشما عذرمیخوام جناب برقعی!
    -هنوزم که نمیذارید رد شیم.
    -شماهم با خانومید؟
    -باید به شماتوضیح بدم؟
    -معذرت می خوام.
    -خواهش می کنم.درضمن دفعه دیگه من عمرا بیام اینجا!
    -ببخشین برای چی؟
    -واقعا الان متوجه نمی شین؟
    -نچ نچ واقعاکه!
    -ببخشین،بفرمایید!
    آترینا سریع رفت بیرون منم پشت سرش.تارسیدیم سرچهاراه چرغ قرمزشد وف حالاصبرکنیم تاچراغ سبزبشه.
    پشت چراغ قرمز پیش هم ایستاده بودیم.
    -آترینا!
    -بله!
    -پایه ای بریم کرم ریزی؟
    -چه فکرخوبی!
    -بنظرت چیکارکنیم؟
    حالت متفکربه خودش گرفت.
    -اومم،الان به ذهنم نمیرسه توچی میگی؟!
    -فعلا که چیزی نیست!
    -فهمیدم...ماژیک داری؟
    -اره چطور؟
    نمی دونستم ماژیک رو می خوادچیکار،ازطرفی هنوز متوجه نشدم چرا ماژیک توی ماشین نگه داشتم.
    -میگم بیا بریم یه ذره نقاشی بکشیم!
    -روی چی خب؟
    -روی ماشینا میشه،روی دیوار هم میشه نقاشی کشید.
    -من میگم بیا بریم جلوی باجه تلفن هستی؟
    -هستم،بریم چراغ سبزشد!
    تااولین باجه تلفنی که پیداکردیم اروم میرفتیم.درحدی اروم میرفتیم که نزدیک بود ترافیک درست شه. باج تلفن روپیداکردیم ،سریع ماشینامون روپارک کردیم منم کارت تلفنامو برداشتم رفتم پایین!
    -خب چیکارکنیم؟
    -بیشترازنقاشی کیف میده!
    -دقیقا!خب اول کی زنگ بزنه!
    -خانوما مقدم ترن!
    -البته!
    یکی ازکارتای تلفونمو دادم بهش.
    -خب اول به کی زنگ بزنیم؟
    -الکی شماره بگیر!
    کارت تلفن رو گذاشت جای مخصوص تلفن،گوشی روبرداشت.
    آترینا:هستم!
    دفعه اول شماره خونه گرفت،صداش روکلفت کرد شروع کردبه حرف زدن طرف بدبخت داشت سکته میکرد ماهاداشتیم میپوکیدیم ازخنده!
    -سلام!من یکی ازطلبکاراتون هستم!
    چون نزدیک آترینا ایستاده بودم اگه طرف یه سرفه ریزهم می کرد من متوجه میشدم.
    -بله!طلبکار؟
    - چقدر زود یادت رفت سراون معامله ای که باهم انجام دادیم، قراربود امروز 20میلیارد بریزی به حسابم،ولی هیچ خبری نیست!


     
    آخرین ویرایش:

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    پست چهاردهم:

    بردیا:

    -چ.چی ،چی؟20 میلیارد؟من؟برو اشتباه گرفتی!
    -یا 20 میلیارد منو میدی یا...
    -باورکنید من هنوز توپول اجاره خونمم موندم چه برسه به 20 میلیارد!
    -وقتی توی اجاره خونت مونده ،بیخودمیکنی معامله انجام بدی!
    دیگه نتونستیم ادامه بدیم همین که قطع کرد زدیم زیرخنده
    بعدش نوبت من رسید..
    -خب خونه میخوای بگیری یاموبایل؟
    -اوممم موبایل!
    -باش.
    شماره موبایل گرفت دوتا بوق نخورده طرف جواب داد ین یکی هم یه پسربود
    -بفرمایید!
    صدامو نازک کردم عین دخترا،یعنی جفتمون کف پیاده رو ولو بودیم!
    -سلام عزیزم خوبی فداتشم؟
    -ببخشین خانوم شما؟
    -ععع وااا منو به همین زودی یادت رفت عشقم!
    -خانوم برومزاحم نشو!
    -کدوم مزاحمت؟منو سه ساعته کاشته اینجا...
    -کی من؟
    -اره دیگه هانا!
    فقط شانس اوردیم کسی اون طرفانبود،از زور خنده نمی دونستم چیکارباید بکنم،آتریناهم نزدیک من ایستاده بود،
    -باورکن من باکسی قرارنداشتم!
    -پس چرازود گوشیتو جواب دادی!
    -من معذرت میخوام!
    -ببین یاهمین الان میایی اینجا، یامن میام دم خونتون موهات دونه دونه میکنم باناخنام!
    -به جان خودم اشتاه گرفتی!
    -من؟من اشتباه بگیرم عزیزم!محاله،خب نمیایی من میام!
    -نه نه..بگو کجابیام غلط کردم!
    -بنویس....کوچه علی چپ دست راست!
    دیگه منتظربقیش نشدم ،تلفن روقطع کردم زدیم زیرخنده
    -ایولا عالی بود
    .چون داشت دیرمیشد رفتیم سمت خونه.فقط یه چیزی برام عجیب بود من هیچ وقت بادختری دراین حد راحت نبودم به جز پروانم.


     
    آخرین ویرایش:

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم

    پست پانزدهم:

    آترینا:
    نمی دونم چرا انقدر بابردیا راحت بودم تاحالاباهیچ پسری به غیرازادوین ورادوین راحت نبودم،
    امروز خیلی خوش گذشت مخصوصا قسمت پنجر کردن ماشینااا .هــی خان عموروبگو فاتحم خوندس اوه اوه ماشین ادوین ترکید!
    ادوین میزنه بادیواریکیم میکنه البته بی خود میکنه
    بلاخره بعدازیک ساعت رانندگی رسیدم،وقتی رسیدم ماشین رادوین توی حیاط بود جالبتراینکه ماشین خان عموهم توی حیاط بود
    ماشین امدم پایین.خیلی اروم رفتم سمت درازاونجایی که کیلید رادوین رو برداشته بودم درو بازکردم رفتم تو،فقط خداروشکر پذرایی ازاینجا معلوم نیست.
    بعدازدر وردی خونه یه سالن کوچیک هست که توی همون سالن یه راه پله هست که میخوره به بلا اخر اون سالنم یه درهست که میخوره به پذرایی...
    بغـ*ـل پله هم یه درهست که میخوره به آشپزخونه...
    خیلی اروم ازپله ها رفتم بالا رفتم سمت اتاق خودم .اتاقمم که عوض کرده بودم
    به خاطرهمین اتاقم اخرسالن میشد دقیقا بین اتاق رادوین وادوین...
    لباسامو بالباس توی خونه عوض کردم یه بولیز که روش کیتی داشت استینشم کوتاه بود پوشیدم. رنگ لباسم صورتی بود موهامم خرگوشی بستم باکشی کیتی، دمپایی کیتیموهم پوشیدم..گوشیم برداشتم با عروسکمم بغـ*ـل کردم رفتم پایین.
    داشتم میرفتم پایین سمت پذاریی،صدای حرف زدن میومد....
    -دست جفتتون دردنکنه!من باید امروز بفهمم آترینا برگشته؟
    ا-خان عمو من غلط کردم،باورکنید اصلا وقت نداشتیم!
    -خودآترنیاچی؟وقت نداشت!؟
    واقعا خان عمو حق داشتنااااا خجالتم نمی کشن این دوتا..
    باحرف رادوین می خواستم کلمو بکوبم توی دیوار.
    -خودتون بهترمیشناسیدش که..کلا درحال کرم ریزیه
    یعنی اگه تادودیقه دیگه علام حضورنمی کردم جنگ جهانی دومم مینداختن گردمن
    -سلام!
    واقعا دلم برای خان عمومم تنگ شده بود،خان عمو پسره اول بود
    علیک سلام ورجک خانوم!
    سریع رفتم بغـ*ـل خان عمو،تاذره ای ازدل تنگیام کم بشه.
    -بسه دیگه!
    باحرف خان عمو،مثل بچه ادم نشستم سرجام.
    -اون پسره کی بود که باهم بودین؟
    اصلا فکرشم نمیکردم انقدر واضح بخوان به موضوع اشاره بکنن قیافه ادوین ورادوین دیدنی بود.
    ولی بعضی وقتا دروغ مصلحتی عیب نداره!البته یه ذره نه خیلی!
    -همونی بودکه امد پشت سرم دیگه!
    - توی رستوران چیکارمیکردین باهم؟
    -هم دیگرو تصادفی دیدیم
    -یعنی میخواین بفرمایین پنجره شدن چهارچرخ 20 تاماشین تقصیرشمادوتانبود؟
    -کی ما؟نه....چراباید باشه؟
    -حس درونم!
    ادوین یه سیب از توی بشقابش برداشت.
    -خان عمومگه پسررو میشناختین؟
    -نه.
    گوشی رادوین داشت خودش روخفه میکرد وقتی نگای رادوین به گوشیش خورد نیشش بازشد معلومه دیاناس
    -من برمگیردم!
    - ادوین!
    -جانم خان عمو!؟

    -پاشو برو،یه لیوان شربت بیارتشنمه.
    -منم می خوام داداشی لطفا!
    -چشم،الان میارم.
    اصلا معلوم نبود خان عمومیخواد باخودم حرف بزنه!
    تا ادوین رفت خان عمو شروع کردن!
    -خب..حالامیشنوم!
    -خان عمو من راستشو گفتم!
    -منم نگفتم دروغ گفتی،گفتم؟
    -نه!
    - چقدرشدخسرات ادوین؟
    -خسارت رو همون پسره پرداخت کرد.
    -چی؟

    -خب،گفت من پرداخت می کنم،مشکلی نداره.
    -مگه شمامقصرنبودی؟
    -خان عمو اون داشت می یومد توخیابون اصلی،پس اون مقصربود.
    -خیله خب.قضیه رستوران چی؟مگه بچه بازی آترینا،19سالته.
    -ببخشید.
    -همین؟
    -خب...
    -خب چی؟همین یک دفعه رومیگذرم.
     
    آخرین ویرایش:

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    پست شانزدهم:

    آترینا:
    ازرفتن خان عموچندساعتی گذشته بود ازوقتی خان عمو رفتن هرکولم هیچ حرفی نزده
    جلوی تلوزیون لم داده بودم داشتم باب اسفنجی میدیم یه عالمه خوراکی هم جلوم بود.سیب زمینی سرخ کرده مخصوصا ایران دخت جونیم،چیبس،پفک،بستنی،تخمه،لواشـک تـــرش،بستنی مگنوم که داشتم میل میکردم،اب نبات چوبی،باپاستیل.همینابود هوففف.هیجی دیگه نداشتیم.
    واقعا که من موندم این دوتا چیکارمیکنن تو این خونه؟هیچی نداریم
    داشتم کارتون میدیم یهو یاد ظهرافتادم که بابردیا رفتیم لاستیک ماشین پنجرکردیم .واقعا خیلی خوش گذشت مروز یکی ازبهترین روزای زندیگم بود....
    ولی من هنوز نمی دونم چرا بابردیا راحت بودم!
    توی فکربودم که یهو دیدم یکی ازچیبسام برداشت یهو یک جیغ زدم که خودم ترسیدم!
    آترینا:چیسمم
    -درد..کوفت..زهرمار.ترسیدم!چته؟
    فقط داشتم رادوین رونگاه می کردم.
    -چرامثل دخترا جیغ میزنی؟
    -کییی مننن؟من مثل دخترا جیغ میزنم؟
    -اهوم!همینه بهت زن نمیدن...
    -چه ربطی داشت؟
    -ازبس ننری!
    -گفته بودم امروز بی عصابم؟
    -منم گفتم ازبعد تولدت بی عصاب بودی!
    -مرسی
    -خواهش.
    -چیبستو بخور،حرص نخور.
    -واقعا باباننرت کرده!
    -هرچی باشه به پای داداشام نمیرسم!
    ادوین درحالی که سرش توی گوشیش اومد نشست روی مبل.
    -بازچی شد پای مادوتاکشیدی وسط؟
    -پاتون همیشه وسط هست! چرا صدانمیدی میایی؟
    -ببخشین ازاین به بعد صدامیدم!
    -خواهش.
    رادوین کوسن مبل روبرداشت ،بغـ*ـل گرفت،روکردم سمت من.
    -توخسته نشدی انقدر کارتون دیدی؟
    -هروفت شماها ازاخبار دیدن خسته شدین منم ازکارتون دیدن خسته میشم!
    ادوین،یه مشت ازظرف چیبس برداشت.
    -قانع کننده بود!
    -حالاکه قانع کننده بودشب بریم شهربازی!
    -ببینم توواقعا نمیخوای بچه هاروببینی؟
    -چرا دلم براشون تنگ شده!
    -امشب همه خونه خان عمو جمعن.باید بریم!

    باحرفی که رادوین زد،اخمام رفت توهم.
    -راستی شب نمونیا!
    -عع چلا؟
    -خب جات خونه خالیه،درضمن اینطوری هم حرف نزن.
    -خب شمادوتاهم بمونید...فرداکه نه دانشگاه دارین،نه شرکت،نه بیمارستان
    ادوین بعضی روزا میرفت بیمارستان شیفت
    -اینم حرفیه!
    واقعا دلم برای بچه ها تنگ شده مخصوصا برای راشا وشادی
    راشاو شادی بچه های خان عموم هستن البته یه برادر بزرگترم دارن به اسم شاهین!
    من کلا دوتا عمو دارم بایه دونه عمه بابایی من پسرسوم
    اسم عمو دومیم امیرعلی هستش .اسم عمم ازاده هست
    به ترتیب اینطوری امیرپارسا،امیرعلی،امیرپاشا،ازاده
    بچه های خان عمو که راشا وشادی وشاهینن
    بچه های عمو دومیم نفس،نسیم،نگار
    بابایی خوشگلمم که میدونید
    بجه های عمم سهندوسپهر همین دوتا
    نمی دونم چرا وقتی به راشا فکرمیکنم یاد بردیا میوفتم
    چون راشا هم شیطونه عین بردیا.
    راشا خودش رونمیگره، .به موقعش همچین سرسنگین ومغرور میشه که نمیشناسیش!
    من باراشا وشادی نفس خیلی راحتم عین خواهربرادریم
    البته هیچ کسی هرکولای خودم نمیشن
    ا-خوراکی خوردنتون تموم شد تشریف ببرین لباساتون روعوض کنید!
    -داداشی!
    -جون دلم!
    -من رانندگی بکنم؟
    -توپاشو...بعدتصمیم میگریم.
    -باش
    سریع ازجام پاشدم رفتم بالا لباسامو عوض کردم اول یه تنیک استین بلند نارنجی خوشگل تنم کردم که روش باسفید نوشته بودن اونم انگلیسی
    یه شلوار سفید تنم کردم بایه مانتوی نارنجی که روش یه کمربند سفیدمیخورد ،دکمه هاشم چپ وراستی بود
    یه شال سفیدم سرم کردم بااینکه تازه ازهلند برگشته بودم ولی دلم نمیخواست بدون حجاب باشم،
    چون ادوین ورادوین خیلی حساسن روی این موضوع منم راعیت میکنم
    یه کوله نارنجی که روش یه عروسک نارنجی خوشگل داشت که موهاشم بافته بود دوطرفش بود چتریشم توی صورتش بود.
    باکفشای سفید ونارنجی عروسکی ادکلن تلخمم برداشتم باهاش دوش گرفتم خب خوبه
    ازاتاق که رفتم بیرون ادوین ورادوینم امدن بیرون اوه کی میره این همه راهووو...
    -چطوره؟
    -عالیی...
    -من چی؟
    -عالی...
    -من چی؟
    جفتشون باهم:
    -عالی...
    ادوین یه شلوار لی پوشیده بود بایه تیشرت چسبون سرمه ای یقه هفت بایه کت تک مشکی واقعا خوش تیپ شده بود
    رادوینم یه شلوار جین مشکی پوشبده بود بایه تیشرت جذب طوسی مارک گپ تنش بود بایه کت تک مشکی طوسی ..
    بوی ادکلنشونم که دیگه هیچی!
    -چیزی ازادکلانتون مونده؟
    -خودت چی ؟
    -اله مونده!
    -صددفعه گفتم مثل ادم حرف بزن،مگه بچه دوساله ای؟
    - ادوین تموم شدبریم؟خان عمو کلمون رومی کنه
    -بریم!
    -دست بدو!
    سریع رفت دستای جفتشون روگرفتم باهم ازپله ها رفتیم پایین،همیشه خیلی خوشم میومد اینطوری باهم جایی بریم،یاتوی خونه دستای جفتشون روباهم بگیرم یه حس خیلی خوبی داشت
    رفتیم سوار ماشین رادوین شدیم ماشینش ماکسیمای مشکی بود.
    -من بشینم پشت ماشین!
    -اخه توکه اینطوری میگی دلم میاد بگم نه؟بیابروبشین!
    -خودم جلومیشنم!
    -نه خیرخودم!
    -نچ نچ...واقعاکه.سرجلو نشستن عین بچه ها دعوامی کنن.
    سریع رفتم نشستم پشت فرمون.ادوین بلاخره موفق شد بشینه جلو رادوینم نشست عقب البته امد وسط
    ماشین رو روشن نکرده ازجاش کنده شد
     
    آخرین ویرایش:

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    پست هفدهم:
    بردیا:
    توی اتاقم درازکشیده بودم داشتم به اتفاقات روز گذشته فکرمیکردم..
    واقعا خوش گذشت هم غیرقابل باوربود...
    ولی هرچی بودکه خیلی کیف داد
    طبق معمول حوصلم سررفته بود.فکرای بیهوده ای که اخرش به هیجانمی رسم افتاده بودن به جون ذهنم.
    نمی دونم چرا بابا اینا با دانشکده رفتنم مخالفت میکنن؟؟؟؟
    مگه پلیس بودن شغل نیس؟مگه کارنیس؟مگه حتما باید دکترمهندس شد؟
    با این فکرا رسما خل میشدم،به جای فکرکردن پاشدم رفتم یه دوش حسابی گرفتم.
    اتاقم ازدرکه میومدی تو اول یه یه پاگردبود توی اون پاگرد طرف راست سرویس بهداشتی بودوحمام.
    طرف چپ هم یه درمیخورد کتابخونم بود.
    بعداز پاگرد یه ست مبل راحتی سفیدقرارداشت،دقیقا پشت مبلا سری کمد دیواری سفید مشکی قرارداشت.
    کمد دیواریم دراش سفید بوددورش مشکی بادستگیره های درش که همه مشکی بود یاسفید،
    گوشه راست اتاقم زیرپنجره بزرگ اتاق تخت دونفرم قرارداشت که روی تختم باکوسنای کوچیک گردقرارداشت.
    بالای تختمم یه عکس بزرگ ازخودم گذاشته بودم که بالباس رسمی عکس گرفته بودم.
    چقدرخوشگلم ،همینه همه کشته مردمن.
    دقیقا پایین ترازتختم یه میزتحریر گذاشتم که یه کتابخونه کوچولوهم بالاش ،که بیشترجای سی ودی هارده تاکتاب.
    اون طرف اتاقمم یعنی طرف چپ اتاقم یه پستر بزرگ سیا سفید ازبرج ایفل گذاشتم زیرپسترم یه میزتوالت سفیدمشکی هست .
    که روش عطر،ادکلنام،ژل وازاین جور چیزا روش قرارگرفته.گوشه ترین جای اتاقم که میشه طرف چپ یه در نسبتا کوچیک هست که میخوره به بالکن اتاقم
    حولمو برداشتم رفتم سمت حموم بعدازیک ساعت دوش گرفتن ازحمام امدم بیرون
    بعدازپوشیدن لباسامو خشک کردن موهام رفتم پایین که ببینم چه خبره قبل ازاینکه برم پایین اول خودمو توی آیینه براندازکردم
    یه تیشرت جذب قرمزکه سرشونه واستینش مشکی داشت، به شلوارکم میومد بغلای شلوارکم خطای قرمزداشت،شلوارکم دقیقا تاروی زانوم بود یه صندل مشکی هم پوشیدم
    داشتم میرفتم پایین که گوشیم زنگ خورد طبق معمول پرهام بود.
    -به داش پرهام خوبی؟
    -ممنون ازاحوال پرسی های شما!
    -روت رو زیادنکن دیگه پری!
    -ای دردو پری..ای کوفت وپری!
    -حالا زیادی حرص نخور پوستت خراب میشه!حالا چیکارداشتی مزاحم وقت گرانبهام شدی؟
    -چقدرم تو کارداری...هیچ میخواستم ببینم عصری میای بیرون،ماشینم باخودت میاری یانه؟
    -جانم؟کی قرارشد من عصربیام که ماشینم میخوام بیارم؟
    -خب پس هروقت اجازه گرفتی بگو!
    -درد..ساعت چند میخواین برین؟کجا اصلا میخوایم بریم؟
    -توبیابت می گم!
    -اِاِ نشده دیگه...بنال خب!
    -هیچی بابا میخوایم بریم چالوس میای؟
    -خب زوتربنال دیه..بای!
    -عاشق این ادبتم بای!
    -برو بابا پری!
    دیگه نذاشتم حرف بزنه تلفن رو قطع کردم عجب رویی دارنا
    حالاخوبه دست پر ورده خودمن اینا.
    وقتی رفتم پایین مامان خوشگلم داشت باپرپرم حرف میزدتوی پذرایی خونه پذرایی خونمون سفیدوابی بود .
    البته بیشترسفیدبود مبلای سلطنتی سفید باپردهای حریرابی بااسترسفید
    که پردها به شکل حلالی جمع شده بودن باتاج های ابی که بالای پرده بود
    توی پذرایی همه فرش های ابی فیروزه ای بودکه واقعا طرح ونقش زیبایی داشت.
    روی دیوار سمت راست پذرایی یه تابلو فرش قشنگ نصب بود
    بغـ*ـل مبلای تک نفره هرکدوم میزایی عسلی قرارداشت ،وسط هم یه میز قرارداشت که روش گلدون باگلای طبیعی بود.
    -پروانه،چقدر سرت توی این گوشیته؟
    -مامان!بازگیردادی به من؟؟
    -یا باید ازدست توبکشم،یا اون داداشت!
    دم مامانم گرم!
    -سلام عرض شد!
    -علیک سلام!
    بردیا:بازچی شدمامان خوشگلم؟
    -هیچی چیزی نشده!
    خداوکیلی کلمه ترسناکیه!
    دستام روبه نشونه تسلیم بردم بالا
    -من ازهمینجا غلط کردم!
    -کم خودت رولوس کن بردیا.
    -چشم.
    روکردم سمت پروانه.
    -نچ نچ قبلا کوچیکترابه بزرگترا سلام می کردن.
    -دلام!
    -علیک!
    -ببینم بردیا.تواخر هیچ کاری نمیخوای بکنی؟
    -چه کنم مامان من؟
    پروانه درحالی که شدیدا سرش توی گوشیش بود،صدای گوشیشم تا اخرزیادبود.
    -داری چیکارمی کنی انقدر صدای گوشیت زیاده؟
    -معلوم نیست؟بازی
    -خسته نباشی،اینم که خودم می دونم،چه بازیی؟
    -کلش دیگه.می خوای همونطوری اونجاوایسی؟خب بیابشین دیگه
    -اینم حرفیه...ببینم تومگه درس نداری؟
    -چرا ولی حال ندارم!
    -قانع کننده بود!
    -ازدست این دوتا!
    -خب مامان عزیزم ،من چه غلطی بکنم وقتی همسرگرامی مخالف کاری که میخوام انجام بدم؟
    -خب بروسرکار دیگه!
    ب-خب دوس ندارم!مامان..خواهش میکنم با بابا حرف بزن فقط بابا میتونه اقاجون رو قانع کنه!
    -ازدست تو!
    -بردیا!
    -هوم؟
    -هوم چیه؟ بی ادب!
    -تو اول سرتو ازگوشیت بیاربیرون!
    پروانه سرش رو ازگوشیش بلندکرد:
    -بیا سرمو ازتوگوشیم دراوردم!
    -حالا بگو!
    -حوصلم سررفته پاشو بریم بیرون!
    - حال درس خوندن نداری حال بیرون رفتن داری؟
    -دوتا قضیه جداس!
    -اره خب،کارنامم یه چیزه جداس!
    -چه ربطی داشت؟
    -ربطش اینکه من فردا امتحان ریاضی وزبان،شیمی دارم!
    -هـیی یادم رفته بود!
    -پروانه پاشو ببینم،به جای بازی کردن پاشو برودرست روبخون.
    -برو خواهرم..بدو برو درس بخون!
    خدایی هیچ چیزی مثل اذیت کردن خواهرم کیف نمیده..
    خب وقتی فردا جمعس چه امتحانی؟
    تاپروانه رفت ترکیدم ازخنده..
    -بردیا!(باتعجب)
    -وایی..مامان..دلم..خیلی خوب بود!
    -ازدست تو..تو ادم نمیشی؟
    بردیا:چرا مامان خوشگل خودم...راستی بابا کجان؟
    -میخوای کجاباشه؟سرکارش
    اوه اوه..امروزکلا قاط بود
    -راسی مامی..امروز بابچه ها میخوایم بریم چالوس با اجازه شما!
    یعنی همچین نگام کردکه رفتم توی افق!
    -خودم گم میشم!
    -بردیــا
    جای بابام خالی


     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا