از فرط تعجب چشمان درشت مشکی اش درشت تر شد و پرسید:
-چی؟
خنده ی کوتاهی کردم و نامم را بخش بخش کردم:
-کات... رین.
دستش را بالا آورد و انگشت اشاره اش را به حالت تفکر به روی گونه اش زد.
-سخته.
بازویش را نوازش کردم.
-تو هر چی دوست داری صدام کن.
ابرویی بالا انداخت و با نگاهی مغرور به چشمانم خیره شد.
-سخته؛ اما می تونم بگم.
-پس بگو ببینم بلدی!
-کات... رین
دست راستم را از بازویش جدا کردم و روی موهای خرگوشی اش کشیدم و گفتم:
-آفرین. چه دختر باهوشی.
مشتاق و ذوق زده پرسیدم:
-اسم تو چیه؟
-پرستش.
-چه اسم قشنگی؛ مثل خودت.
چشمانش درخشیدند و گونه هایش گل انداختند.
-ممنونم.
دستم را در دستان کوچکش گرفت و پرسید:
-باهم دوست بشیم؟
همیشه دوستی و صمیمیت با بچه ها را دوست داشتم و خیلی خوشحالم می کرد. برای همین با اشتیاق سری تکان دادم و با صدایی که مملو از هیجان بود پاسخ دادم:
-البته.
مثل من هیجان زده شد و به بالا پرید.
-آخ جونمی!
خودش را عقب کشید و دستم را محکم تر گرفت.
-بریم پیش مامانی بگم باهم دوست شدیم؟
با آمدن لقب مادر لبخندم پر کشید؛ ولی با کشیده شدن دستم توسط پرستش مجبور شدم حالت قبل را حفظ کنم و به دنبال قدم های کوچک کودکانه اش، قدم بردارم و تلو تلو خوران به دنبالش کشیده شوم. از اتاق که بیرون زدیم صدای کفش هایم باعث شد همهمه ی سالن به سکوت مطلق تبدیل شود. وسط سالن به طور ناگهانی دستم را رها کرد که سریع تعادلم را حفظ کردم تا پخش زمین نشوم. به سمت خانم جوانی رفت و مقابلش ایستاد و گفت:
-مامانی؟ منو کاترین دوست شدیم. خوشگله؟ نه؟
خانم زیبا نگاهش را از پرستش گرفت و به سمت من سوق داد که نگاهم را به زیر کشیدم. با آویزان شدن پرستش به پایم کمی به عقب تلو تلو خوردم؛ ولی سریع دستم را به دیوار گرفتم و با خنده ی کوتاهی پرستش را صدا زدم و دستم را روی موهایش کشیدم. با دیدن قدم هایی که در فاصله ی کوتاهی از من قرار داشتند، به آرامی سرم را بلند کردم. به خانم جوان مقابلم یا همان مادر پرستش، خیره شدم و طبق عادت در سلام دادن پیشی گرفتم:
-سلام. خیلی خوشبختم.
لبخند پهنی زد و دستش را جلو آورد که دستم را پیش بردم در دستش قرار دادم.
-سلام عزیزم. همچنین... من المیرا هستم مادر پرستش کوچولو و خواهر امیرسام.
با این جمله اش "هینی" کشیدم و همین باعث شد آب دهانم به داخل گلویم بپرد و سرفه ی کوتاهی نصیبم شود.
یعنی چی؟ المیرا خواهر امیرسام بود و بچه اش به امیرسام می گفت ″بابا"؟
خنده ی المیرا به هوا خواست و دستی به کمرم زد و گفت:
-می فهمم چرا اینجوری شدی. نه عزیزم! اینجا خواهرو بردارا باهم ازدواج نمی کنن.
با این حرفش صدای خنده ی همه بلند شد و من نفسی از روی آسودگی بیرون دادم.
المیرا با یک لحن که مملو از غم و درد بود گفت:
-همسرم وقتی پرستش یک سالش بود فوت شد... از اونجایی که امیرسام مثل پدر بالا سر پرستش بود، پرستش بهش میگه بابا.
جمله ی المیرا را به سختی هضم کردم که درد درون صدا و صورت محزونش باعث فشرده شدن قلبم شد و با ناراحتی گفتم:
-خداوند همسر شما رو در دنیای دیگه مورد رحمت قرار بده.
لبخندی زد و گفت:
-ممنونم عزیزم.
ناگهان حالت صورتش عوض شد و با چندش گفت:
-تازه! کی به امیر سام زن میده؟
و باز هم من مثل احمق ها مات و مبهوت ماندم.
صدای امیر سام که از پشت سرم آمد باعث شد به سمتش برگردم:
-مگه من چمه؟ بیشعور
یعنی زن هم نداشت؟ خدای من! مسئله ی زن امیرسام سخت تر از آزمون ورودی من به دانشکده ی هنر شده بود و در آخر هم به جواب نمی رسیدم.
-مگه من چیزی گفتم؟
امیرسام اخم ساختگی به المیرا کرد و رو به من پرسید:
-این طرح رو آرش کشیده؟
نگاه خیره ام را از چشمانش گرفتم و به طرح دوختم و پاسخ دادم:
-بله، چطور مگه؟
-فکر نمی کردم با یک تغییر جزئی، این همه عالی کار کنه.
با صدایی تحلیل رفته گفتم:
-ای کاش همه چی با یه تغییر درست می شد.
نگاهم را به پایین سوق دادم که با نگاه خیره ی پرستش تلاقی کرد. به چشمان زیبایش لبخندی زدم و جلویش زانو زدم.
-قول میدی با مامان بیایی خونه ی من؟
سرش را به سمت المیرا برگرداند و همین که تأییدیه را گرفت با خوشحالی به سمتم برگشت و پاسخ داد:
-قول میدم.
گونه ام را محکم بوسید که دلم برای این همه شیرینی و لحن کودکانه اش غش رفت. محکم بغلش کردم و روی موهایش را بوسیدم. امیرسام کنارش نشست و پرستش را به آرامی جدا کرد و گفت:
-کاترین رو اذیت نکن عزیزم.
پرستش اخمی کرد و تشر زد:
-دوست خودمه!
-خیلی خب بلا خانوم... هرچی شما بگی.
لبخندی زد و خودش را در آغـ*ـوش امیرسام رها کرد و هر دو بلند شدند. من هم مقابل امیرسام قد علم کردم و پرسیدم:
-تمام کارها تموم شدن؟
سری به نشانه ی مثبت تکان داد.
-ممنونم... اون گزارش ها چی بودن؟
-کدوما؟
-گزارش های مربوط به فعالیت های سابق سرپرست که...
لبخند خبیثی زدم و میان کلامش پریدم:
-گندکاری های مربوط به سرپرست بخش طراحی.
ابروهایش بالا پرید و متعجب خیره ام شد. لاقید شانه ای بالا انداختم و زیر لب گفتم:
-شاید نیازت بشه.
رو برگرداندم و المیرا را خطاب قرار دادم:
-از دیدنت خیلی خوشحال شدم و خوشحال تر میشم اگر یک روز مهمان من باشی.
لبخند مهربان مختص به خودش را زد و گفت:
-حتماً. باعث افتخاره.
لبخندی زدم و مسیر نگاهم را دوباره به سمت امیرسام کشیدم.
-من دیگه باید برم.
-شام رو پیش ما بمون.
-ممنونم. باید برم.
صدای المیرا من را خطاب قرار داد:
-این موقع شب خوبیت نداره! مامان شام درست کرده و اصرار هم داشتن که تو هم باید باشی.
به سمتش برگشتم.
-بازم تعارفات ایرانی؟
خندید.
-نه، تعارف نیست. اجباره.
سری تکان دادم و گفتم:
-خوشحال میشم بیشتر آشنا شیم.
-یعنی می مونی؟
-بله.
با لبخند و مهربانی دستم را گرفت و به دنبال خودش هدایت کرد و روی مبل دو نفره جای گرفتیم. رو کرد به من و پرسید:
-با فامیل ما آشنا شدی؟
نگاهی به جمعیت مقابلم انداختم و پاسخ دادم:
-نه، متأسفانه.
رو کرد به جمع و همان طوری که با دست تک به تک آنها را نشان می داد شروع کرد به معرفی کردن. بعد از مدتی نسبتا طولانی، به گفته های المیرا سری تکان دادم و خطاب به همه ی آنها ابراز خوشبختی کردم:
-خیلی خوشبختم. عذرخواهی منو قبول کنید مجبور شدم به سرعت برم سراغ کارایی که به من محول شده بود. امیر سام رو که می شناسید! موقع کار خیلی بد اخلاقه.
با جمله ی آخرم خنده ی همه به هوا خواست. لبخندی زدم و نگاهم را از آنان گرفتم و رو به المیرا پرسیدم:
-می تونم یه سوالی بپرسم؟
به سمتم مایل شد و سری تکان داد.
-البته.
نمیدانستم سوالم درست بود یا نه؟ اما اگر نمی پرسیدم مثل این مدت از این همه درگیری و حس عذاب دیوانه میشدم، پس بعد از کمی این پا و آن پا کردن پرسیدم:
-امیر سام، زن نداره؟
-نه.
متعجب پرسیدم:
-پس دلربا چی؟
-امیرسام گول ظاهر و رفتار معقولش رو خورده بود. روزای اول عین یه خانم متشخص می پوشید و رفتار می کرد... امیرسام هم برای آشنایی بیشتر خواست رفت و آمد کنیم و خانواده ها در جریان باشن؛ ولی طولی نکشید که اون روی دلربا رو شد و همه چی بهم خورد.
با رهایی از تمام دغدغه ها و آشوب هایی که در ذهنم ایجاد شده بود، نفس عمیقی کشیدم و زمزمه کردم:
-خیالم راحت شد.
چشمان گرد شده ی المیرا را که دیدم، متوجه شدم جمله ی درستی را به کار نبرده ام. برای درست کردن گندی که زده بودم لبخند ساختگی زدم و تند تند گندکاری ام را سر و سامان دادم:
-خیالم راحت شد که این دختره ی لوس، همسر رئیسم نیست.
چشمانش به حالت اول برگشت و خنده ی کوتاهی کرد:
-منم خوشحالم.
نفس عمیق دیگری کشیدم.
پووووف این دیگر چی بود که به زبان آوردم؟ از چی خیالم راحت شد؟ این که راحت می توانستم وارد زندگی اش بشوم؟ یا این که رقیبی نداشتم؟ خدای من! امشب من به کل دیوانه شده بودم؛ اول که دلربا و بعد قضیه بچه و حالا مجرد بودن امیرسام؛ اما چرا حلقه می پوشید؟
سرم را به طرفین تکان دادم تا ابهام جدیدی در ذهنم ایجاد نشود. نگاهم را برگرداندم که پرستش را دیدم. به آرامی قدم برداشت و روی مبل، کنار المیرا جای گرفت. المیرا موهای زیبایش را نوازش کرد و پرسید:
-دایی کجاست، مامانی؟
لبش را با زبونش خیس کرد و پاسخ داد:
-رفت نماز.
نماز؟همان که کلارا گفته بود؟ گفت که...
-چی؟
خنده ی کوتاهی کردم و نامم را بخش بخش کردم:
-کات... رین.
دستش را بالا آورد و انگشت اشاره اش را به حالت تفکر به روی گونه اش زد.
-سخته.
بازویش را نوازش کردم.
-تو هر چی دوست داری صدام کن.
ابرویی بالا انداخت و با نگاهی مغرور به چشمانم خیره شد.
-سخته؛ اما می تونم بگم.
-پس بگو ببینم بلدی!
-کات... رین
دست راستم را از بازویش جدا کردم و روی موهای خرگوشی اش کشیدم و گفتم:
-آفرین. چه دختر باهوشی.
مشتاق و ذوق زده پرسیدم:
-اسم تو چیه؟
-پرستش.
-چه اسم قشنگی؛ مثل خودت.
چشمانش درخشیدند و گونه هایش گل انداختند.
-ممنونم.
دستم را در دستان کوچکش گرفت و پرسید:
-باهم دوست بشیم؟
همیشه دوستی و صمیمیت با بچه ها را دوست داشتم و خیلی خوشحالم می کرد. برای همین با اشتیاق سری تکان دادم و با صدایی که مملو از هیجان بود پاسخ دادم:
-البته.
مثل من هیجان زده شد و به بالا پرید.
-آخ جونمی!
خودش را عقب کشید و دستم را محکم تر گرفت.
-بریم پیش مامانی بگم باهم دوست شدیم؟
با آمدن لقب مادر لبخندم پر کشید؛ ولی با کشیده شدن دستم توسط پرستش مجبور شدم حالت قبل را حفظ کنم و به دنبال قدم های کوچک کودکانه اش، قدم بردارم و تلو تلو خوران به دنبالش کشیده شوم. از اتاق که بیرون زدیم صدای کفش هایم باعث شد همهمه ی سالن به سکوت مطلق تبدیل شود. وسط سالن به طور ناگهانی دستم را رها کرد که سریع تعادلم را حفظ کردم تا پخش زمین نشوم. به سمت خانم جوانی رفت و مقابلش ایستاد و گفت:
-مامانی؟ منو کاترین دوست شدیم. خوشگله؟ نه؟
خانم زیبا نگاهش را از پرستش گرفت و به سمت من سوق داد که نگاهم را به زیر کشیدم. با آویزان شدن پرستش به پایم کمی به عقب تلو تلو خوردم؛ ولی سریع دستم را به دیوار گرفتم و با خنده ی کوتاهی پرستش را صدا زدم و دستم را روی موهایش کشیدم. با دیدن قدم هایی که در فاصله ی کوتاهی از من قرار داشتند، به آرامی سرم را بلند کردم. به خانم جوان مقابلم یا همان مادر پرستش، خیره شدم و طبق عادت در سلام دادن پیشی گرفتم:
-سلام. خیلی خوشبختم.
لبخند پهنی زد و دستش را جلو آورد که دستم را پیش بردم در دستش قرار دادم.
-سلام عزیزم. همچنین... من المیرا هستم مادر پرستش کوچولو و خواهر امیرسام.
با این جمله اش "هینی" کشیدم و همین باعث شد آب دهانم به داخل گلویم بپرد و سرفه ی کوتاهی نصیبم شود.
یعنی چی؟ المیرا خواهر امیرسام بود و بچه اش به امیرسام می گفت ″بابا"؟
خنده ی المیرا به هوا خواست و دستی به کمرم زد و گفت:
-می فهمم چرا اینجوری شدی. نه عزیزم! اینجا خواهرو بردارا باهم ازدواج نمی کنن.
با این حرفش صدای خنده ی همه بلند شد و من نفسی از روی آسودگی بیرون دادم.
المیرا با یک لحن که مملو از غم و درد بود گفت:
-همسرم وقتی پرستش یک سالش بود فوت شد... از اونجایی که امیرسام مثل پدر بالا سر پرستش بود، پرستش بهش میگه بابا.
جمله ی المیرا را به سختی هضم کردم که درد درون صدا و صورت محزونش باعث فشرده شدن قلبم شد و با ناراحتی گفتم:
-خداوند همسر شما رو در دنیای دیگه مورد رحمت قرار بده.
لبخندی زد و گفت:
-ممنونم عزیزم.
ناگهان حالت صورتش عوض شد و با چندش گفت:
-تازه! کی به امیر سام زن میده؟
و باز هم من مثل احمق ها مات و مبهوت ماندم.
صدای امیر سام که از پشت سرم آمد باعث شد به سمتش برگردم:
-مگه من چمه؟ بیشعور
یعنی زن هم نداشت؟ خدای من! مسئله ی زن امیرسام سخت تر از آزمون ورودی من به دانشکده ی هنر شده بود و در آخر هم به جواب نمی رسیدم.
-مگه من چیزی گفتم؟
امیرسام اخم ساختگی به المیرا کرد و رو به من پرسید:
-این طرح رو آرش کشیده؟
نگاه خیره ام را از چشمانش گرفتم و به طرح دوختم و پاسخ دادم:
-بله، چطور مگه؟
-فکر نمی کردم با یک تغییر جزئی، این همه عالی کار کنه.
با صدایی تحلیل رفته گفتم:
-ای کاش همه چی با یه تغییر درست می شد.
نگاهم را به پایین سوق دادم که با نگاه خیره ی پرستش تلاقی کرد. به چشمان زیبایش لبخندی زدم و جلویش زانو زدم.
-قول میدی با مامان بیایی خونه ی من؟
سرش را به سمت المیرا برگرداند و همین که تأییدیه را گرفت با خوشحالی به سمتم برگشت و پاسخ داد:
-قول میدم.
گونه ام را محکم بوسید که دلم برای این همه شیرینی و لحن کودکانه اش غش رفت. محکم بغلش کردم و روی موهایش را بوسیدم. امیرسام کنارش نشست و پرستش را به آرامی جدا کرد و گفت:
-کاترین رو اذیت نکن عزیزم.
پرستش اخمی کرد و تشر زد:
-دوست خودمه!
-خیلی خب بلا خانوم... هرچی شما بگی.
لبخندی زد و خودش را در آغـ*ـوش امیرسام رها کرد و هر دو بلند شدند. من هم مقابل امیرسام قد علم کردم و پرسیدم:
-تمام کارها تموم شدن؟
سری به نشانه ی مثبت تکان داد.
-ممنونم... اون گزارش ها چی بودن؟
-کدوما؟
-گزارش های مربوط به فعالیت های سابق سرپرست که...
لبخند خبیثی زدم و میان کلامش پریدم:
-گندکاری های مربوط به سرپرست بخش طراحی.
ابروهایش بالا پرید و متعجب خیره ام شد. لاقید شانه ای بالا انداختم و زیر لب گفتم:
-شاید نیازت بشه.
رو برگرداندم و المیرا را خطاب قرار دادم:
-از دیدنت خیلی خوشحال شدم و خوشحال تر میشم اگر یک روز مهمان من باشی.
لبخند مهربان مختص به خودش را زد و گفت:
-حتماً. باعث افتخاره.
لبخندی زدم و مسیر نگاهم را دوباره به سمت امیرسام کشیدم.
-من دیگه باید برم.
-شام رو پیش ما بمون.
-ممنونم. باید برم.
صدای المیرا من را خطاب قرار داد:
-این موقع شب خوبیت نداره! مامان شام درست کرده و اصرار هم داشتن که تو هم باید باشی.
به سمتش برگشتم.
-بازم تعارفات ایرانی؟
خندید.
-نه، تعارف نیست. اجباره.
سری تکان دادم و گفتم:
-خوشحال میشم بیشتر آشنا شیم.
-یعنی می مونی؟
-بله.
با لبخند و مهربانی دستم را گرفت و به دنبال خودش هدایت کرد و روی مبل دو نفره جای گرفتیم. رو کرد به من و پرسید:
-با فامیل ما آشنا شدی؟
نگاهی به جمعیت مقابلم انداختم و پاسخ دادم:
-نه، متأسفانه.
رو کرد به جمع و همان طوری که با دست تک به تک آنها را نشان می داد شروع کرد به معرفی کردن. بعد از مدتی نسبتا طولانی، به گفته های المیرا سری تکان دادم و خطاب به همه ی آنها ابراز خوشبختی کردم:
-خیلی خوشبختم. عذرخواهی منو قبول کنید مجبور شدم به سرعت برم سراغ کارایی که به من محول شده بود. امیر سام رو که می شناسید! موقع کار خیلی بد اخلاقه.
با جمله ی آخرم خنده ی همه به هوا خواست. لبخندی زدم و نگاهم را از آنان گرفتم و رو به المیرا پرسیدم:
-می تونم یه سوالی بپرسم؟
به سمتم مایل شد و سری تکان داد.
-البته.
نمیدانستم سوالم درست بود یا نه؟ اما اگر نمی پرسیدم مثل این مدت از این همه درگیری و حس عذاب دیوانه میشدم، پس بعد از کمی این پا و آن پا کردن پرسیدم:
-امیر سام، زن نداره؟
-نه.
متعجب پرسیدم:
-پس دلربا چی؟
-امیرسام گول ظاهر و رفتار معقولش رو خورده بود. روزای اول عین یه خانم متشخص می پوشید و رفتار می کرد... امیرسام هم برای آشنایی بیشتر خواست رفت و آمد کنیم و خانواده ها در جریان باشن؛ ولی طولی نکشید که اون روی دلربا رو شد و همه چی بهم خورد.
با رهایی از تمام دغدغه ها و آشوب هایی که در ذهنم ایجاد شده بود، نفس عمیقی کشیدم و زمزمه کردم:
-خیالم راحت شد.
چشمان گرد شده ی المیرا را که دیدم، متوجه شدم جمله ی درستی را به کار نبرده ام. برای درست کردن گندی که زده بودم لبخند ساختگی زدم و تند تند گندکاری ام را سر و سامان دادم:
-خیالم راحت شد که این دختره ی لوس، همسر رئیسم نیست.
چشمانش به حالت اول برگشت و خنده ی کوتاهی کرد:
-منم خوشحالم.
نفس عمیق دیگری کشیدم.
پووووف این دیگر چی بود که به زبان آوردم؟ از چی خیالم راحت شد؟ این که راحت می توانستم وارد زندگی اش بشوم؟ یا این که رقیبی نداشتم؟ خدای من! امشب من به کل دیوانه شده بودم؛ اول که دلربا و بعد قضیه بچه و حالا مجرد بودن امیرسام؛ اما چرا حلقه می پوشید؟
سرم را به طرفین تکان دادم تا ابهام جدیدی در ذهنم ایجاد نشود. نگاهم را برگرداندم که پرستش را دیدم. به آرامی قدم برداشت و روی مبل، کنار المیرا جای گرفت. المیرا موهای زیبایش را نوازش کرد و پرسید:
-دایی کجاست، مامانی؟
لبش را با زبونش خیس کرد و پاسخ داد:
-رفت نماز.
نماز؟همان که کلارا گفته بود؟ گفت که...