کامل شده رمان صلیب و تسبیح | مهتا سیف الهی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

M.Seifollahi

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/08/11
ارسالی ها
71
امتیاز واکنش
1,049
امتیاز
246
محل سکونت
... From dream...
از فرط تعجب چشمان درشت مشکی اش درشت تر شد و پرسید:
-چی؟
خنده ی کوتاهی کردم و نامم را بخش بخش کردم:
-کات... رین.
دستش را بالا آورد و انگشت اشاره اش را به حالت تفکر به روی گونه اش زد.
-سخته.
بازویش را نوازش کردم.
-تو هر چی دوست داری صدام کن.
ابرویی بالا انداخت و با نگاهی مغرور به چشمانم خیره شد.
-سخته؛ اما می تونم بگم.
-پس بگو ببینم بلدی!
-کات... رین
دست راستم را از بازویش جدا کردم و روی موهای خرگوشی اش کشیدم و گفتم:
-آفرین. چه دختر باهوشی.
مشتاق و ذوق زده پرسیدم:
-اسم تو چیه؟
-پرستش.
-چه اسم قشنگی؛ مثل خودت.
چشمانش درخشیدند و گونه هایش گل انداختند.
-ممنونم.
دستم را در دستان کوچکش گرفت و پرسید:
-باهم دوست بشیم؟
همیشه دوستی و صمیمیت با بچه ها را دوست داشتم و خیلی خوشحالم می کرد. برای همین با اشتیاق سری تکان دادم و با صدایی که مملو از هیجان بود پاسخ دادم:
-البته.
مثل من هیجان زده شد و به بالا پرید.
-آخ جونمی!
خودش را عقب کشید و دستم را محکم تر گرفت.
-بریم پیش مامانی بگم باهم دوست شدیم؟
با آمدن لقب مادر لبخندم پر کشید؛ ولی با کشیده شدن دستم توسط پرستش مجبور شدم حالت قبل را حفظ کنم و به دنبال قدم های کوچک کودکانه اش، قدم بردارم و تلو تلو خوران به دنبالش کشیده شوم. از اتاق که بیرون زدیم صدای کفش هایم باعث شد همهمه ی سالن به سکوت مطلق تبدیل شود. وسط سالن به طور ناگهانی دستم را رها کرد که سریع تعادلم را حفظ کردم تا پخش زمین نشوم. به سمت خانم جوانی رفت و مقابلش ایستاد و گفت:
-مامانی؟ منو کاترین دوست شدیم. خوشگله؟ نه؟
خانم زیبا نگاهش را از پرستش گرفت و به سمت من سوق داد که نگاهم را به زیر کشیدم. با آویزان شدن پرستش به پایم کمی به عقب تلو تلو خوردم؛ ولی سریع دستم را به دیوار گرفتم و با خنده ی کوتاهی پرستش را صدا زدم و دستم را روی موهایش کشیدم. با دیدن قدم هایی که در فاصله ی کوتاهی از من قرار داشتند، به آرامی سرم را بلند کردم. به خانم جوان مقابلم یا همان مادر پرستش، خیره شدم و طبق عادت در سلام دادن پیشی گرفتم:
-سلام. خیلی خوشبختم.
لبخند پهنی زد و دستش را جلو آورد که دستم را پیش بردم در دستش قرار دادم.
-سلام عزیزم. همچنین... من المیرا هستم مادر پرستش کوچولو و خواهر امیرسام.
با این جمله اش "هینی" کشیدم و همین باعث شد آب دهانم به داخل گلویم بپرد و سرفه ی کوتاهی نصیبم شود.
یعنی چی؟ المیرا خواهر امیرسام بود و بچه اش به امیرسام می گفت ″بابا"؟
خنده ی المیرا به هوا خواست و دستی به کمرم زد و گفت:
-می فهمم چرا اینجوری شدی. نه عزیزم! اینجا خواهرو بردارا باهم ازدواج نمی کنن.
با این حرفش صدای خنده ی همه بلند شد و من نفسی از روی آسودگی بیرون دادم.
المیرا با یک لحن که مملو از غم و درد بود گفت:
-همسرم وقتی پرستش یک سالش بود فوت شد... از اونجایی که امیرسام مثل پدر بالا سر پرستش بود، پرستش بهش میگه بابا.
جمله ی المیرا را به سختی هضم کردم که درد درون صدا و صورت محزونش باعث فشرده شدن قلبم شد و با ناراحتی گفتم:
-خداوند همسر شما رو در دنیای دیگه مورد رحمت قرار بده.
لبخندی زد و گفت:
-ممنونم عزیزم.
ناگهان حالت صورتش عوض شد و با چندش گفت:
-تازه! کی به امیر سام زن میده؟
و باز هم من مثل احمق ها مات و مبهوت ماندم.
صدای امیر سام که از پشت سرم آمد باعث شد به سمتش برگردم:
-مگه من چمه؟ بیشعور‌
یعنی زن هم نداشت؟ خدای من! مسئله ی زن امیرسام سخت تر از آزمون ورودی من به دانشکده ی هنر شده بود و در آخر هم به جواب نمی رسیدم.
-مگه من چیزی گفتم؟
امیرسام اخم ساختگی به المیرا کرد و رو به من پرسید:
-این طرح رو آرش کشیده؟
نگاه خیره ام را از چشمانش گرفتم و به طرح دوختم و پاسخ دادم:
-بله، چطور مگه؟
-فکر نمی کردم با یک تغییر جزئی، این همه عالی کار کنه.
با صدایی تحلیل رفته گفتم:
-ای کاش همه چی با یه تغییر درست می شد.
نگاهم را به پایین سوق دادم که با نگاه خیره ی پرستش تلاقی کرد. به چشمان زیبایش لبخندی زدم و جلویش زانو زدم.
-قول میدی با مامان بیایی خونه ی من؟
سرش را به سمت المیرا برگرداند و همین که تأییدیه را گرفت با خوشحالی به سمتم برگشت و پاسخ داد:
-قول میدم.
گونه ام را محکم بوسید که دلم برای این‌ همه شیرینی و لحن کودکانه اش غش رفت. محکم بغلش کردم و روی موهایش را بوسیدم. امیرسام کنارش نشست و پرستش را به آرامی جدا کرد و گفت:
-کاترین رو اذیت نکن عزیزم.
پرستش اخمی کرد و تشر زد:
-دوست خودمه!
-خیلی خب بلا خانوم... هرچی شما بگی.
لبخندی زد و خودش را در آغـ*ـوش امیرسام رها کرد و هر دو بلند شدند. من هم مقابل امیرسام قد علم کردم و پرسیدم:
-تمام کارها تموم شدن؟
سری به نشانه ی مثبت تکان داد.
-ممنونم... اون گزارش ها چی بودن؟
-کدوما؟
-گزارش های مربوط به فعالیت های سابق سرپرست که...
لبخند خبیثی زدم و میان کلامش پریدم:
-گندکاری های مربوط به سرپرست بخش طراحی.
ابروهایش بالا پرید و متعجب خیره ام شد. لاقید شانه ای بالا انداختم و زیر لب گفتم:
-شاید نیازت بشه.
رو برگرداندم و المیرا را خطاب قرار دادم:
-از دیدنت خیلی خوشحال شدم و خوشحال تر میشم اگر یک روز مهمان من باشی.
لبخند مهربان مختص به خودش را زد و گفت:
-حتماً. باعث افتخاره.
لبخندی زدم و مسیر نگاهم را دوباره به سمت امیرسام کشیدم.
-من دیگه باید برم.
-شام رو پیش ما بمون.
-ممنونم. باید برم.
صدای المیرا من را خطاب قرار داد:
-این موقع شب خوبیت نداره! مامان شام درست کرده و اصرار هم داشتن که تو هم باید باشی.
به سمتش برگشتم.
-بازم تعارفات ایرانی؟
خندید.
-نه، تعارف نیست. اجباره.
سری تکان دادم و گفتم:
-خوشحال میشم بیشتر آشنا شیم.
-یعنی می مونی؟
-بله.
با لبخند و مهربانی دستم را گرفت و به دنبال خودش هدایت کرد و روی مبل دو نفره جای گرفتیم. رو کرد به من و پرسید:
-با فامیل ما آشنا شدی؟
نگاهی به جمعیت مقابلم انداختم و پاسخ دادم:
-نه، متأسفانه.
رو کرد به جمع و همان طوری که با دست تک به تک آنها را نشان می داد شروع کرد به معرفی کردن. بعد از مدتی نسبتا طولانی، به گفته های المیرا سری تکان دادم و خطاب به همه ی آنها ابراز خوشبختی کردم:
-خیلی خوشبختم. عذرخواهی منو قبول کنید مجبور شدم به سرعت برم سراغ کارایی که به من محول شده بود. امیر سام رو که می شناسید! موقع کار خیلی بد اخلاقه.
با جمله ی آخرم خنده ی همه به هوا خواست. لبخندی زدم و نگاهم را از آنان گرفتم و رو به المیرا پرسیدم:
-می تونم یه سوالی بپرسم؟
به سمتم مایل شد و سری تکان داد.
-البته.
نمی‌دانستم سوالم درست بود یا نه؟ اما اگر نمی پرسیدم مثل این مدت از این همه درگیری و حس عذاب دیوانه می‌شدم، پس بعد از کمی این پا و آن پا کردن پرسیدم:
-امیر سام، زن نداره؟
-نه.
متعجب پرسیدم:
-پس دلربا چی؟
-امیرسام گول ظاهر و رفتار معقولش رو خورده بود. روزای اول عین یه خانم متشخص می پوشید و رفتار می کرد... امیرسام هم برای آشنایی بیشتر خواست رفت و آمد کنیم و خانواده ها در جریان باشن؛ ولی طولی نکشید که اون روی دلربا رو شد و همه چی بهم خورد.
با رهایی از تمام دغدغه ها و آشوب هایی که در ذهنم ایجاد شده بود، نفس عمیقی کشیدم و زمزمه کردم:
-خیالم راحت شد.
چشمان گرد شده ی المیرا را که دیدم، متوجه شدم جمله ی درستی را به کار نبرده ام. برای درست کردن گندی که زده بودم لبخند ساختگی زدم و تند تند گندکاری ام را سر و سامان دادم:
-خیالم راحت شد که این دختره ی لوس، همسر رئیسم نیست.
چشمانش به حالت اول برگشت و خنده ی کوتاهی کرد:
-منم خوشحالم.
نفس عمیق دیگری کشیدم.
پووووف این دیگر چی بود که به زبان آوردم؟ از چی خیالم راحت شد؟ این که راحت می توانستم وارد زندگی اش بشوم؟ یا این که رقیبی نداشتم؟ خدای من! امشب من به کل دیوانه شده بودم؛ اول که دلربا و بعد قضیه بچه و حالا مجرد بودن امیرسام؛ اما چرا حلقه می پوشید؟
سرم را به طرفین تکان دادم تا ابهام جدیدی در ذهنم ایجاد نشود. نگاهم را برگرداندم که پرستش را دیدم. به آرامی قدم برداشت و روی مبل، کنار المیرا جای گرفت. المیرا موهای زیبایش را نوازش کرد و پرسید:
-دایی کجاست، مامانی؟
لبش را با زبونش خیس کرد و پاسخ داد:
-رفت نماز.
نماز؟همان که کلارا گفته بود؟ گفت که‌...
 
  • پیشنهادات
  • M.Seifollahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/11
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    1,049
    امتیاز
    246
    محل سکونت
    ... From dream...
    -نمازنحوه ی عبادت ما مسلمون هاست.
    از افکارم بیرون پریدم و به سمت مینا(دختر خاله ی المیرا) برگشتم که ادامه داد:
    -آخه دیدم رفتی تو فکر.
    سری تکان دادم و در جوابش گفتم:
    -چند باری از خواهرم شنیده بودم.
    خواهر مینا، (مونا) که خیلی ریز نقش تر بود پرسید:
    -خواهرتونم اینجاست؟
    لبخند پهنی زدم و پاسخ دادم:
    -نه. فرستادمش پاریس پیش نامزدش. الان تنهایی کیف و حال میکنم.
    صدای خنده ی همه بلند شد.
    مینو حالت پرسشی به خود گرفت و پرسید:
    -احتمالا خواهرت بزرگتر نیست؟
    -آره.
    خندید و گفت:
    -درد مشترکی داریم.
    همگی زدیم زیر خنده.
    مینا مشتی به بازوی نحیف مینو زد و پرسید:
    -مگه من چکارت کردم؟
    مینو پاسخ داد:
    -خیلی کارا!
    میان کلام شان پریدم و گفتم:
    -خواهر بزرگا همه ش میخوان دستور بدن.
    مینو خندید و در تایید حرفم گفت:
    -کاملاً... تازه! باید همه ی کاراشونم انجام بدیم.
    مینا با ابروهایی بالا پریده و متعجب پرسید:
    -مینو؟ نمیری الهی! من که همه ش لباساتو می شورم. تو تا حالا دست به سیاه و سفید زدی؟
    مینو لبخند دندان نمایی زد و پاسخ داد:
    -حالا اون که وظیفه شماست... دستای من خراب میشن خب!
    از پررویی اش خنده ی همه بلند شد. عجب دختری بود این مینو. درست مثل" کارولین" از تمام کارای زنانه فرار می کرد که در آخر هم پشیمان می شد.
    مینا چشم غره ای نصیب مینو کرد و خطاب به من پرسید:
    -تو هم مثل مینو، این همه خواهرت رو دوست داری؟
    با یاد آوری خاطرات مشترک با خواهرانم لبخند پررنگی روی لب هایم آمد:
    -بچه که بودیم خیلی همدیگه رو کتک میزدیم... نهایت علاقه و محبت مون بهم این بود که اگر خرابکاری می کردیم در هر صورت من گردن می گرفتم.
    کلامم باعث خنده ی همه شد و المیرا پرسید:
    -پس همیشه دختر بدِ، تو بودی؟
    چشمانم را کمی ریز کردم.
    -دقیقاً... مامانم همیشه منو جریمه می کرد و یه عالمه دروغ هم می گذاشت پای کارام و به بابام گزارش میداد. بابا هم در آخر یه نگاهی به من می انداخت و می گفت: (تو هیچی نمی شی کاترین).
    باز هم خنده ی زیبای همه بلند شد و من با یادآوری آن روز ها داغ دلم تازه شد؛ اما لبخند زدم تا کسی پی به درد درون سـ*ـینه ام نبرد!
    ادامه ی کلامم را به زبان آوردم:
    -بابام راست می گفت. اگه کمک های خودش نبود من هنوزم همون دختر بازیگوشه بودم که توی کلبه ی ته باغ زندونی می شد.
    مینا با تعجب پرسید:
    -زندونی می شدی؟
    دستی به شالم که در حال افتادن بود، کشیدم و پاسخ دادم:
    -نحوه ی تربیت پدرم ای نجوری بود. مامانم با این که مقصر بود؛ اما یواشکی برام خوراکی می آورد... چند باری هم با خواهرام فرار کردیم.
    شلیک خنده به هوا خواست و خودم هم به خنده افتادم.
    چه روزهای زیبایی بودند. حیف که تکرار نمی شدند... حیف.
    مینو با هیجان ورسید:
    -دوران کودکی هیجان انگیزی داشتی، نه؟
    سری تکان دادم و زمزمه کردم:
    -خیلی. مخصوصاً با پدر و مادرم! بعضی وقت ها پا به پام شیطنت می کردن و گاهی هم جدی بودن.
    بعد از اتمام کلامم کتایون (عروس عموی المیرا) خطاب به من گفت:
    -خوبه که پدر و مادر با بچه هاشون دوست باشن؛ اما نباید از هر اشتباه اونا ساده گذشت؛ چون کم کم عادت می کنن که اگر خطایی مرتکب شدن، پدر و مادر روی اشتباهات شون سرپوش میذارن.
    به سرعت واکنش نشان دادم:
    -شما درست میگی؛ اما من اعتقاد دارم وقتی با بچه ها دوست باشی موقع ارتکاب خطا مطمئناً به یاد شما می افتن و کاری نمی کنن که شما شرمنده بشید.
    کتایون با تکان دادن سر و گفتن : "درسته" کلامم را تایید کرد.
    -بحث سرِ چیه؟
    نگاهم را برگرداندم که با نگاه مهربان فاطمه خانم تلاقی کرد. لبخندی زد و روی مبل جای گرفت و المیرا در جواب سوالش گفت:
    -بحث سرِ کودکی کاترین بود.
    فاطمه خانم نگاهی به من انداخت و گفت:
    -حتما از این دخترای مؤدب و سر به زیر بوده؟!
    خنده ی همه که به هوا خواست فاطمه خانم با کنجکاوی پرسید:
    -مگه نبوده؟
    المیرا پاسخ داد:
    -نه مامان جان... از اون دختر بچه های شیطون بوده، البته خیلی هم از خودگذشتگی کرده.
    فاطمه خانم قیافه ی مظلومی گرفت و گفت:
    -آخی! مثل بچه م امیرسام.
    المیرا اخم ساختگی کرد.
    -آره. بچه ت.
    -اِ؟ المیرا؟ چرا این همه حسودی تو؟
    صدای خنده ی گرم و مردانه ی امیرسام آمد و چندی بعد خودش روی مبل جای گرفت‌.
    -از بچگی همین طور بوده، مادره من.
    المیرا چشم غره ای رفت و پرسید:
    -من حسود بودم؟
    -نبودی؟
    -نخیر. فقط حساس بودم.
    با جمله ی المیرا همگی خندیدند... صدای گوشی ام که بلند شد خنده ام را خوردم و گوشی را از جیبم بیرون آوردم. پیش شماره ی فرانسه بود و شماره ی عمارت! به سرعت فلش سبز را لمس کردم و گوشی را کنار گوشم گذاشتم و لب باز کردم تا سلام بدهم؛ اما صدای گرفته و نگران کلارا در گوشم پیچید و مانع شد:
    -کجایی؟ چیزی خوردی؟ ببینم، حالت که خوبه؟
    پوف کلافه ای کشیدم و به فرانسوی پاسخ دادم:
    -سلام کلارا. آروم باش.
    به سرعت پاسخ داد:
    -سلام. کجایی؟
    -مهمونی.
    با گفتن این کلمه مکث کوتاهی کرد و ناگهان فریاد زد:
    -من اینجا دارم گریه و زاری می کنم، اون وقت تو میری مهمونی؟
    از حرفش تعجب کردم و پرسیدم:
    -توقع نداری که بشینم تو خونه و گریه کنم؟
    -حداقل از رفتن من باید ناراحت می شدی.
    -اوف کلارا ! معلوم هست چی میگی؟
    -تو هیچ وقت احساسات نداشتی کاترین.
    کلافه گفتم:
    -داشتم و دارم.
    با طعنه پاسخ داد:
    -آره دارم می بینم.
    -چته تو؟ با داریان دعوا کردی و داری سره من خالی می کنی؟
    با عصبانیت غرید:
    -همه تون لنگه ی همین. اصلا تو هم منو ترک کن و برو راحت شی.
    نزدیک بود از بچه بازی هایش خنده ام بگیرد؛اما جلوی خنده ام را گرفتم و پرسیدم:
    -بهم بگو چی شده؟
    با عصبانیت پاسخ داد:
    -پسره ی... به من میگه مگه من التماست کردم که بیایی و داری این همه منت میذاری؟
    زدم زیر خنده که داد زد:
    -خفه شو کاترین.
    خنده ام را به سرعت فرو خوردم.
    -حتما تو یه کاری کردی یا یه چیزی گفتی که اونم همچین حرفی زده.
    با اتمام کلامم زد زیر گریه.
    خدای من! چی شده بود که کلارا گریه می کرد؟یعنی باز هم دعوا کرده بودند؟
    با عذرخواهی کوتاهی از جا برخاستم و کنار اتاق کار امیرسام ایستادم و با نگرانی که تمام وجودم را پر کرده بود پرسیدم:
    -چی شده کلارا؟
    با صدایی لرزان و غمگین پاسخ داد:
    -داریان... داریان... بهِم خــ ـیانـت کرده
    از فرط شوک و تعجب تقریبا داد زدم:
    -چی؟ داریان؟
    -آره، داریان.
    نفس عمیقی کشیدم و پرسیدم:
    -تو مطمئنی؟ از کجا فهمیدی؟
    -می خواستم سوپرایزش کنم... بهش گفتم آخر شب می رسم؛ اما زودتر رفتم اونجا...
    صداش که قطع شد، با کلافگی پرسیدم:
    -خب؟ چی شد؟
    آهی کشید و ادامه داد:
    -تو اتاق خوابش لباس زنونه دیدم. وقتی اومد نشون داد که خیلی خوشحال شده و کلی ابراز علاقه کرد. وقتی رفت حموم کنه، گوشیش رو که نگاه کردم پر بود از پیام های عاشقانه! باورت میشه کاترین؟
    -نه!
    داد زد:
    -کاترین؟
    به خودم آمدم و گفتم:
    -کلارا؟ تو می فهمی چی میگی؟ داریان اینجوری نبوده و نیست.
    -این مدت تنهایی و دوری از من اونو به این روز در اورده.
    -به داریان هم گفتی؟
    -چی می گفتم بهش؟ همه چی عین روز روشنه. یه دعوای حسابی راه انداختم و یه سیلی هم زدم و اومدم عمارت.
    -به جای این همه شلوغ کاری، باید باهاش صحبت می کردی.
    با عصبانیت فریاد زد:
    -اون خــ ـیانـت کرده. می فهمی؟
    از این همه عصبانیت و یک دندگی من هم عصبانی شدم و از میان دندان های کلید شده ام غریدم:
    -آروم باش دیگه کلارا !خودم باهاش صحبت می کنم.
    -غلط می کنی کاترین... اگر با اون صحبت کنی و...
    میان کلامش پریدم و گفتم:
    -کلارا؟ چرا این همه فریاد می زنی؟ آروم باش.
    ناله ای سر داد و گفت:
    -دارم دیوونه می شم کاترین.
    -تا فردا به من مهلت بده. خودم همه چی رو درست می کنم.
    -من دیگه با داریان کاری ندارم.
     

    M.Seifollahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/11
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    1,049
    امتیاز
    246
    محل سکونت
    ... From dream...
    -کلارا؟ خواهش می کنم آروم باش.
    هق هقی کرد و زمزمه کرد:
    -برو به مهمونیت برس.
    می دانستم در عین این که حالش خیلی خراب و دگرگون است، کنجکاو هم است که بفهمد من کجا هستم!؟ برای همین گفتم:
    -اومده بودم خونه ی رئیسم.
    به سرعت رنگ صدایش تغییر کرد و با عصبانیت پرسید:
    -تو خونه ی یک آدم غریبه چکار می کنی؟
    این عصبانیتش لبخندی روی لب هایم آورد. هر کاری کند و هر چقدر هم بچه بازی در آورد بازهم حس خواهر بزرگ بودن را از دست نمی دهد.
    آرام زمزمه کردم:
    -خونواده اش هم اینجان.
    -چه خونواده اش باشن چه نباشن تو نباید با غریبه ها رفت و آمد کنی؛ می فهمی کاترین؟
    اما او آشنا بود کلارا؛ آشنا..
    برای این که بیشتر از این عصبی اش نکنم گفتم:
    -چشم. تو راست می گی.
    -بهم زنگ بزن؛ دلم برات تنگ می شه.
    -حتماً... اگه مشکلت حل نشد و تونستم مرخصی بگیرم، آخر هفته میام پیشت
    -لازم نکرده. بای.
    "بوووق"... گوشی را از گوشم فاصله دادم و دیدم که تماس را خاتمه داده.
    چطور ممکن بود داریان همچین کاری کرده باشد؟ ما از بچگی باهم بزرگ شدیم و من او را به خوبی می شناختم. همچین کاری از داریان بعید بود. باید با او صحبت کنم و دلیلش را بپرسم! باید به من بگوید چرا؟ چرا؟
    سریع شماره ی داریان را گرفتم که چندین بوق خورد؛ اما جواب نداد تا این که لحظه ی آخر با صدای عصبی پاسخ داد:
    -بله؟
    -کلارا چی می گـه داریان؟
    مکث کوتاهی کرد و آرام زمزمه کرد:
    -کاترین، تویی؟
    -آره، خودمم.
    آهی کشید و پاسخ داد:
    -کلارا خیلی چیزا میگه. کدوم رو می خوایی بدونی؟
    -چه اتفاقی افتاده؟
    -خواهر تو یه دیوونه ست، می فهمی؟
    چشمانم را روی هم فشردم و او را به آرامش دعوت کردم:
    -درست صحبت کن داریان.
    -از همون اول هم اشتباه کردم عاشق کلارا شدم.
    با ناباوری پرسیدم:
    -می فهمی چی میگی؟ نکنه عاشق یکی دیگه شدی؟
    -چی می گی کاترین؟
    -تو به کلارا خــ ـیانـت کردی و توقع داری هنوزم کنارت بمونه؟
    تقریبا فریاد زد:
    -خــ ـیانـت؟ من؟
    -داد نزن داریان. من فقط می خوام حقیقت روشن بشه.
    -اصلاً نمی فهمم چی داری می گی! کلارا اینا رو بهت گفته؟
    -گفت که خودش دیده.
    -چی دیده؟
    -گفت توی اتاقت لباس های زنونه پیدا کرده؛ مدام پیام های عاشقانه برات میاد.
    -چی می گی تو؟
    لب هایم را به روی هم فشردم و نالیدم:
    -چطور تونستی این کارو بکنی، داریان؟ من که نمی تونم باور کنم.
    -من خــ ـیانـت نکردم کاترین... اگه قرار بود خــ ـیانـت کنم، زمانی که منو ول کرد و رفت ایران همه چیو تموم می کردم.
    -پس چی شده؟ حقیقت چیه؟
    نفس عمیقی کشیدم و شمرده شمرده شروع کرد به توضیح دادن:
    -من امروز رفتم خونه ی خودم تا مرتبش کنم؛ چون خونه چند روزی دست برادرم دِیوید بوده که مدتی اومده بود پاریس... هر چی هم که توی اتاق بوده حتماً مال همسرش" آنا" بوده. اگر شک داری می تونی از دیوید بپرسی.
    لب گزیدم و متعجب پرسیدم:
    -جداً؟ یعنی دیوید توی خونه بوده؟
    -بله. من هنوز امروز از سفر برگشتم.
    -که این طور.
    -حالا بهم بگو کدوم پیام ها؟
    لب باز کردم تا بگویم"نمی دانم" که خودش گفت:
    -صبر کن. خودم نگاه میکنم.
    -باشه.
    چند ثانیه ای که طول کشید به این فکر کردم که چقدر کلارا بچه است و هنوز هم نمی تواند مشکلاتش را به تنهایی حل کند؛ هنوز هم زود تصمیم می گیرد و خودش و داریان را اذیت می کند.
    -کاترین؟
    از افکارم بیرون پریدم و پاسخ دادم:
    -بله؟ دیدی؟
    -من تمام پیام هام رو چک کردم.
    -خب؟
    -من قسم می خورم که رابـ ـطه ای با اون فرد نداشتم و ندارم... اون کسی که پیام می فرسته یکی از دانشجوهای منه که خیلی هم پیله است و هر چی که بهش گوشزد کردم گوش نداد که نداد. من به خاطر این رفتار هاش هم با مدیریت صحبت کردم و اخطار گرفته. من اصلا اون دختر رو در حد کلارا حساب نمی کنم.
    نفس عمیقی از روی آسودگی کشید. با عجز و ناتوانی ادامه داد:
    -کاترین؟ کلارا داره منو دیوونه می کنه. همه ش بهونه میاره؛ دعوا راه میندازه؛ عصبی شده... حداقل تو باهاش صحبت کن.
    دستی به صورتم کشیدم و تمام شرمندگی ام را درون صدایم ریختم:
    -من خیلی متأسفم... برخورد منم صحیح نبود.
    -تو خطایی مرتکب نشدی کاترین.
    -به کلارا حق بده.
    -نمی تونم. چرا این همه به من بی اعتماد شده آخه؟
    -مشکلات شما تنها با یک چیز حل میشه.
    -با چی؟
    -ازدواج تون.
    -من که هرچی به کلارا میگم بهونه میاره.
    -اگر بهونه می آورد به خاطر کارش بود. الان دیگه بهونه ای نداره و برگشته؛ چون دوست داره.
    -اما به من شک داره.
    -باهاش صحبت کنی همه چی درست می شه.
    نفس خسته ای کشید.
    -تو مطمئنی؟
    -آره.
    -ممنونم کاترین.
    لبخند زدم.
    -برای چی؟
    -این که همیشه هستی.
    -ممنونم.
    با لحنی مشتاق گفت:
    -من میرم پیش کلارا.
    -خوش بگذره. بای.
    -بای.
    تماس را پایان دادم و گوشی ام را داخل جیبم جای دادم.
    باورم نمی شد که چنین موضوع ساده ای باعث این تفکر و دعوا بین کلارا و داریان شده بود. امیدوارم داریان همه چی را درست کند و هرچه زودتر من شاهد عروسی آن ها باشم.
    -کاترین جان؟
    به سمت صدا برگشتم که قیافه مهربان فاطمه خانوم را دیدم. لبخندی زد و گفت:
    -بفرمایید شام.
    دستانم را درهم گره کردم و شرمنده گفتم:
    -ممنونم. خیلی زحمت کشیدید.
    ابرویی بالا انداخت.
    -تعارفات ایرانی رو به خوبی یاد گرفتی.
    از خنده ی نمکینی که کرد من نیز به خنده افتادم و به همراهش به سمت سالن رفتم برای صرف شام. روی صندلی جای گرفتم که با نشستن فاطمه خانوم همه شروع کردند به خوردن؛ اما من طبق عادت دستانم را در هم گره زدم و زیر لب دعا خواندم. سپس نگاهم را میان غذاهای ایرانی گرداندم که ظرفی مقابلم قرار گرفت. اول نگاهم را به ظرف و بعد به امیرسام دوختم و تشکری کردم که گفت:
    -مامان مخصوص شما درست کردن.
    با مهربانی لطفش را پاسخ دادم:
    -خیلی لطف کردن.
    -نوش جان.
    مامان لطف کردن؛ اما من غذای ایرانی نخورده بودم تا به حال!
    زمزمه هایی زیر گوشم شنیده شد که می گفت:
    -بلد نیستی؟
    به سمت مینو برگشتم و آرام پاسخ دادم:
    -آره. تا حالا نخوردم.
    -بهش میگن قورمه سبزی... من بهت یاد میدم.
    -خیلی ممنونم.
    بعد از این که مینو با دقت در مورد غذاهای ایرانی به من آموزش داد، تشکری کردم و مرتب نشستم تا مشغول بشوم.
    صدای شرمنده ی فاطمه خانوم مرا مجبور کرد که به سمتش برگردم:
    -ببخشید که من غذای فرانسوی بلد نیستم.
    ابرو درهم کشیدم.
    -همین که شما این غذای خوشمزه رو تدارک دیدید خیلی هم ممنونم... از بو و عطری که داره معلومه بی نهایت خوشمزه اس.
    چشمانش درخشیدند‌.
    -نوش جان عزیزم.
    لبخندی زدم و قاشق و چنگال را به دست گرفتم و شروع کردم به خوردن..
    ******
    -خیلی زحمت کشیدید. ممنونم
    -این چه حرفیه عزیزم؟ پسر من زحمت داد که نمی دونه کِی وقت کاره؟!
    خنده ای کردم و گفتم:
    -من کار کردن رو دوست دارم.
    -اما هر چیزی به جا و به موقعش خوبه.
    سری به نشانه ی مثبت تکان دادم.
    -بله. درست می گین.
    -مراقب خودت باش، عزیزم.
    -حتماً.
    گونه ام را بوسید و دستم را رها کرد. دستی برای پرستش تکان دادم و از فاطمه خانم جدا شدم و به سمت ماشین رفتم، که امیرسام به آن تکیه داده بود. نزدیکش که رسیدم در را برایم باز کرد. با تشکری کوتاه سوار شدم و در را بستم. چندی بعد امیرسام هم سوار شد و ماشین را به حرکت در آورد و از محوطه ی زیبا و آرامش دهنده ی آن خانه ی ویلایی بیرون زد...
    نگاهم را از شهر گرفتم و به سمت امیرسام برگشتم و همین که نگاهم به حلقه اش رسید، بی مقدمه پرسیدم:
    -چرا حلقه می پوشین؟
    نگاه کوتاهی به سمتم انداخت و پرسید:
    -چطور مگه؟
    دستی به صورتم کشیدم و پاسخ دادم:
    -خب، برام سواله.
    -چرا سواله؟
    با کلافگی گفتم:
    -میشه سوال رو با سوال جواب ندین؟
    خنده ی کوتاهی کرد و گفت:
    -همین جوری می پوشم.
    متعجب تکرار کردم:
    -همین جوری؟
    -آره.
    -چرا همین جوری؟
    با لبخند به سمتم برگشت و پاسخ داد:
    -از وقتی با آدم هایی مثل دلربا آشنا شدم، ترجیح دادم حلقه بپوشم.
    با اتمام کلامش رو برگرداند؛ دیگر اثری از لبخندش نبود. دنده را عوض کرد و فرمان را به سمت راست هدایت کرد. لبم را به داخل دهانم بردم و "اومی" گفتم و با کمی این پا و آن پا کردن پرسیدم:
    -آدم هایی مثل دلربا؟
    نفس عمیقی کشید.
    -آره. کسایی که نگاه های درستی ندارن و قلبی پر از گـ ـناه و کثیفی دارن.
    ابروهایم درهم شد. درست مثل همان‌ نگاه هایی که من انداختم؟ اما قلب من هنوز در آن حد کثیف نشده بود.
    -خب؟
    تلنگر کوچکی خوردم و به سمتش برگشتم و پرسیدم:
    -چی خب؟
    -چرا پرسیدی؟
    لاقید شانه ای بالا انداختم و با صدایی تحلیل رفته پاسخ دادم:
    -فکر می کردم زن دارید.
    -خب، ندارم.
    -حلقه تون آدم رو گمراه می کنه.
    خنده ی کوتاهی کرد و مشغول رانندگی اش شد.نگاهی به سمتش انداختم که در همان حالت گفت:
    -بپرس.
    از روی گیجی ″هومی" گفتم که جمله اش را تصحیح کرد:
    -اون سوالی که توی ذهنت هست رو بپرس.
    چقدر تیزبین! یا شاید هم من خیلی ضایع بازی در آوردم.
    کامل به سمتش برگشتم و پرسیدم:
    -از فرانسه چیزی به یاد دارید؟
    -موقعی که نوجوون بودم؟!
    -درسته، با کمی کنجکاوی فهمیدم که...
    میون کلامم پرید و باخنده پرسید:
    -کنجکاوی؟
    خیلی خب حالا! همان فضولی که تو می گویی.
    نفس عمیقی کشید و گفت:
    -روزهای خوبی بود، تا این که پدرم فوت شد.
    -متأسفم.
    رو برگرداندم و دستانم را در هم گره زدم و لب باز کردم تا سوال دیگری بپرسم؛ اما با ایست ناگهانی امیرسام و پرت شدنم به جلو و جیغ ناگهانی خودم و لاستیک ها، حرف درون دهانم ماسید. از روی ضمیر ناخودآگاه دستم را به داشبورت گرفتم تا مانع برخوردم به شیشه ی جلو بشوم.
    با ترس و نفس نفس به سمت امیرسام برگشتم و پرسیدم:
    -اتفاقی افتاده؟
    دستی به چشمانش کشید و پرسید:
    -خوبی؟
    نفس عمیقی کشیدم تا ضربان بالا رفته ی قلبم به حالت نرمال برگردد؛ سری تکان دادم و گفتم:
    -آره. چیزی شده؟
    دست لرزانم را جلو بردم و به آرامی روی بازوی قطورش گذاشتم؛ سفت شدن عضلاتش زیر دستم و لرزش بدنش باعث شد دستم را آرام پایین تر بکشم. دستش را از روی چشمانش برداشت و نگاهش را به چشمانم دوخت که پرسیدم:
    -خوبی؟
    سری تکان داد و خودش را عقب کشید که دستم سُر خورد و پایین افتاد. نگاهش را دزدید و با صدایی تحلیل رفته پاسخ داد:
    -آره، فقط چشمام سیاهی رفتن.
    نفس عمیقی کشیدم و زمزمه کردم:
    -ترسیدم.
    نگاهم کرد.
    -چیزی نیست.
    -بذار من رانندگی کنم.
    -بلدی؟
    سری به نشانه ی مثبت تکان دادم.
    -آره
    دستی به صورتش کشید و گفت:
    -ممنونم.
    لبخندی زدم و برای این که زمان را از دست ندهم، به سمتش نیم خیز شدم و پای راستم را سمت امیرسام گذاشتم و به سمتش مایل شدم که با صدای نسبتاً بلندش،با شوک سرم را بلند کردم:
    [/THANKS]
     

    M.Seifollahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/11
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    1,049
    امتیاز
    246
    محل سکونت
    ... From dream...
    -چیکار میکنی کاترین؟
    به سمت در مایل شد تا پیاده شود؛ اما حین حرکت یکی از پاهایش محکم به ساق پایم برخورد کرد و همراه با یک جیغ خفیف تعادلم را از دست دادم و با صورت در وجودش فرو رفتم؛ نفس درون سـ*ـینه ام حبس شد و از این شوک ناگهانی ضربان قلبم بالا رفت و دستانم به لباسش درست روی پهلوهایش مشت شد. نفس عمیقی که ناشی از عصبانیت کشید، با شدت به لاله ی گوشم برخورد کرد و داغی اش پوستم را سوزاند. بدنش را شل کرد و از من فاصله گرفت تا خودش را رها کند؛ ولی با حرکتش تعادلم را از دست دادم و این بار مستقیم فرو رفتم به داخل گودیِ گردنش. نفسم را با شدت بیرون فرستادم و لب باز کردم تا عذرخواهی کنم که صدای عصبی اش گوشم را به درد آورد:
    -کاترین؟
    با صدایی لرزان پاسخ دادم:
    -متأسفم. الان بلند می شم.
    سرم را از هر فکر منفی درباره گرما و وجود امیرسام خالی کردم و پای دیگرم را کنار پاهای امیرسام گذاشتم. دستانم را از پهلوهایش بالاتر بردم و به صندلی تکیه دادم و خودم را عقب تر کشیدم که به سرعت فاصله گرفت و در را باز کرد. از زیر دستم خودش را به سمت در کشید و پیاده شد و در را به ضرب بست؛ از صدای در تنم لرزید و بدنم به روی صندلی رها شد. با باز و بسته شدن در و نشستن امیرسام، به خودم آمدم و مرتب روی صندلی نشستم و پشت رول قرار گرفتم. نفس عمیقی کشیدم و از گوشه ی چشم نگاهم را به امیرسام دوختم که از فرط عصبانیت فکش سفت شده بود و رگ گردنش بیرون زده بود.
    من چه کار اشتباهی مرتکب شدم؟ از روی قصد کاری نکردم! چرا مسلمانان این همه حساس بودند و خودشان را در تنگنا قرار می دادند؟ لمس کوتاه من چه حس بدی برای امیرسام داشت که این گونه عصبانی و دگرگون شد؟!
    -حرکت کن.
    صدایش بَم شده بود و نفس های عمیق پی در پی می کشید تا از عصبانیتش کاسته شود؛ حتی نگاهی کوتاه به من نمی انداخت!
    -نمی خوایی حرکت کنی؟
    به سمتش برگشتم و گفتم:
    -متأسفم. از روی عمد نبود.
    نگاه کوتاهی به سمتم انداخت و سری تکان داد و زمزمه کرد:
    -می دونم.
    دستی به صورتم کشیدم که داغ کرده بود. شالم را که روی شانه هایم افتاده بود را مرتب کردم و ماشین را روشن کردم و به حرکت در آوردم. باقی مسیر در سکوت و نفس های عمیق من و امیرسام گذشت. با رسیدن به مجتمع نگه داشتم و تشکری کردم و تمام وسایلم را از صندلی عقب برداشتم و به سرعت پیاده شدم. از ماشین دور شدم و خودم را با سرعت هزار به واحد رساندم و تنم را روی تخت پرت کردم. گرمی تشک من را به یاد امیرسام می انداخت. چقدر آن لحظه دوست داشتم آغوشش را احساس کنم؛ ولی او مسلمان بود و افکار و اعتقادات جداگانه ای نسبت به من داشت. با همان گرما و حس وجود امیرسام به فکر فرو رفتم...
    وقتی که به خودم آمدم متوجه شدم که هزاران فکر منفی درباره ی خودم و امیرسام در ذهنم به رقـ*ـص در آمده بودند و من نیز غرق آنها شدم.
    این چه تفکرات منحرفی ست کاترین؟ بس کن! چرا می خوایی باز درگیر یک مرد شوی؟ آن هم کسی که هم دین تو نیست. هدف اصلی ات را فراموش کردی؟ به همان سرعت!
    با یادآوری حرف امیرسام مربوط به نگاه ها و قلب سیاه از خودم بدم آمد و از حرص زیادی جیغ بلندی میان بالشت کشیدم و خودم را مورد لعن و نفرین قرار دادم.
    لعنت به امیر سام.
    پدر؟ همه اش تقصیر شما و خواسته ی شما بود. چرا؟چرا باید به ایران سفر کنم و آن مسئولیت سنگین را به دوش بکشم؟
    آه خدای من... هنوز کاری انجام نداده ام و خسته شدم. باور کن خسته شدم! من نمی توانم با محدودیت دین و رفتار های خاص او نزدیکش شوم... نمی توانم. باید راهی دیگر را در پیش گرفت. بایدبیشتر نزدیک او شوم...

    (فصل دوم)

    -خوابیده
    آرام خندیدم. اخمی مهمان ابروهایم کردم و روی صندلی جای گرفتم و لپ تاپ را صاف کردم.
    -کِی عروسی می گیرید؟
    با دیدن داریان در تختِ کلارا چشمانم تا آخرین حد ممکن باز شد. موهای آشفته و چشمان بسته ی داریان باعث شد زبانم بند بیاید و با دهان باز خیره ی داریان و کلارا بشوم. کلارا که نگاهم را دید سریع روی تخت نشست و لپ تاپ را به سمت خودش برگرداند و لبخند مصلحتی زد و پاسخ داد:
    -به همین زودی. باید با خانواده ی داریان هم صحبت کنیم.
    دهانم را بستم و با اخم های فراوان خیره اش شدم.
    -اگه دستم بهتون نرسه.
    لبخند دندان نمایی زد.
    -مراقب خودت باش. بای.
    و دستی برایم تکان داد که سری تکان دادم و لپ تاپ را به ضرب بستم.
    کار تا کجاها پیش رفته بود؟ به جایی که کلارا پیش داریان زندگی می کرد؟! یعنی کسی متوجه غیبت های کلارا نشده؟ اوه، خدای من! این یک سنت شکنی بود که اگر بفهمند مطمئنم داریان و کلارا یک تنبیه بزرگ می شوند. امیدوارم هرچه سریع تر ازدواج کنند و مشکلی پیش نیاید.
    پوفی کشیدم و از جا بلند شدم و کیفم را روی دوش انداختم. از واحد بیرون زدم و سوار آسانسور شدم.
    امروز صبح کلارا وقتی فهمید پول ماشین را برایش فرستادم و ماشینش را از خودش خریدم کلی عصبانی شد؛ولی من به روی خودم نیاوردم. با صاحب خانه اش نیز صحبت کردم و از این به بعد طرف قراردادش من بودم.
    با ایستادن آسانسور، بیرون زدم و سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم... طولی نکشید که به شرکت رسیدم و ماشینم را در پارکینگ پارک کردم و به طبقه اول رفتم. کارت ورودم را روی دستگاه زدم و از لابی گذشتم و سوار آسانسور شدم. در آینه به خودم خیره شدم. لباسی پوشیده بودم که شبیه زن های ایرانی شده بودم؛ مانتو شلوار کرمی رنگی که دوخت بزرگ و تن پوش بسیار زیبایی داشت. روسری ساتن بلندی که گل های کرم زیبایی داشت را به گونه ای به دور گردنم پیچیده بودم که همانند پوشش های ایرانی، تمام موهایم را از دید پنهان کرده بود. دستی به صورتم کشیدم و در آینه خیره ی صورتم شدم. رژ لبی که به لب هایم زده بودم سرخی لب هایم را دو چندان کرده بود و به سفیدی پوستم خیلی می آمد.
    با ایستادن آسانسور به خودم آمدم و از آسانسور بیرون زدم و وارد بخش شدم. نگاهم را میان تمام قسمت های بخش گرداندم؛ در سمت راست چندین اتاقک وجود داشت که دیواره های کوتاه شیشه ای داشت و هر کارمند در یک اتاقک مشغول فعالیت بود. درست مثل اداره های فرانسوی؛ اما به سبک ایرانی. یک اتاق بزرگ هم برای طراحان وجود داشت و یک اتاق هم مخصوص من درست شده بود که با مهراب صحبت کردم و گفتم آن را برای استراحت کارمند های خانم درست کنند تا آن ها در محل کار احساس راحت تری داشته باشند و او هم قبول کرد. انتهای سالن هم مکانی برای نشستن و قهوه میل کردن درست شده بود. سمت چپ هم اتاق های معاون و مدیران قرار داشت. نگاهی به همان سمت انداختم. هنوز هم خاطره ی آن شب هیجان زده ام می کرد و باعث می شد به سمت امیرسام نروم تا کار ناشایسته ای مرتکب نشوم.
    -سلام. ببخشید؟
    به سمت صدا برگشتم؛ مرد جوانی با فرم آبی خاکستری در یک قدمی ام ایستاده بود. ابرویی بالا انداختم و پرسیدم:
    -بفرمایید؟
    -خانم ایلیچ؟
    -بله
    -از گل فروشی ___ سفارش تونو اوردم.
    و جعبه ای را به سمتم گرفت. جعبه را گرفتم و تشکری کردم .با امضاء برگه ی مخصوص، مرد جوان سالن را ترک کرد. درست مثل اول هر هفته و به موقع. به سمت کارمند ها رفتم و سلام بلند بالایی دادم که پاسخ های متنوعی نصیبم شد. کنار هرفرد یک شاخه ی گل قرار می دادم و همان طوری که مشغول احوال پرسی بودیم گل ها را پخش کردم و گل های قبلی که خراب شده بودند را نیز جمع می کردم. از جمع آنها جدا شدم و به انتهای سالن رفتم و چندین گل را در گلدان های روی هر میز گذاشتم و بعد آن وارد اتاق طراحی شدم.
    -سلام به همگی.
    هر سه به سمتم برگشتند و همزمان پاسخ دادن:
    -سلام کاترین.
    کیفم را روی میز گذاشت و گل های بخش طراحی را داخل گلدان ها گذاشتم و پرسیدم:
    -چه خبر؟
    آرش با اشتیاق پاسخ داد:
    -تولید جدید عالی بود.
    بالأخره تولید اول راه اندازی شد. لبخندی زدم و گفتم:
    -بالاخره تلاش این یکی دوماه جواب داد.
    آریا با اشتیاق پاسخ داد:
    -آره. خیلی خوشحالیم.
    آرش با چشمانی که برق می زدند گفت:
    -طرح منم جزو لیست تولید رفته.
    با خوشحالی دستانم را به هم زدم و گفتم:
    -این عالیه.
    رو به هر سه گفتم:
    -عالی بودید دوستان، ممنونم.
    از اتاق بیرون زدم و به سمت مدیریت رفتم. یاسمین مشغول مرتب کردن برگه هایش بود. درِ اتاق دلارام را با تقه ای کوتاه باز کردم و وارد شدم.
    -سلام خانوم زیبا.
    سرش را از روی برگه ها برداشت و از جا برخاست و با لبخند به سمتم آمد‌
    -سلام خانم جوان. صبح بخیر.
    -صبح توهم بخیر.
    دو شاخه ی گل از جعبه بیرون آوردم و به دستش دادم.
    -تقدیم شما.
    -ممنونم عزیزم.
    گل ها را گرفت و با اشتیاق بویید و آن ها را کنار گل های قبلی که هنوز هم شاداب بودند، گذاشت. بعد از اتمام کارش کنارم جای گرفت و گفت:
    -این لباسا خیلی بهت میان.
    نگاهی به خودم انداختم و پرسیدم:
    -جداً؟
    -صدالبته.
    جلو آمد و گونه ام را بوسید و گفت:
    -درست مثل همیشه شیک و مرتب
    چشمکی زدم و گفتم:
    -به پای شما نمیرسم دوشیزه.
    خنده ای کرد.
    -کم دلبری کن.
    خنده ی بی صدایی کردم.
    -دلبری تخصص شماست که بد جور دل مهراب رو بردی.
    هینی کشید و خواست به سمتم هجوم بیاورد که با خنده عقب کشیدم و از اتاق بیرون زدم. صدایش از پشت درآمد:
    -عجب غلطی کردم بهت گفتم!
    از پشت در گفتم:
    -می بایست غلط نکنی جانم
    با عصبانیت صدایم زد:
    -کاترین؟!
    خنده ای سر دادم و به سمت اتاق مهراب رفتم؛ تقه ای به در زدم و با دریافت "اجازه ی ورود" وارد اتاق شدم. نگاهم را دور اتاق چرخاندم. اتاق امیرسام و مهراب شبیه به هم بودند حتی آن پنجره ی دایره ای شکل بزرگ که من خیلی دوستش داشتم.
    همان طوری که اطراف را از نظر می گذراندم گفتم:
    -سلام بر رئیسه خوش اخلاق، رفیقه رئیسه کم اخلاق.
    خنده ی مهراب به هوا خواست و لبخند روی لب های من با دیدن قیافه ی مقابلم، ماسید. به سرعت برگشتم تا فرار کنم که صدایش آمد:
     

    M.Seifollahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/11
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    1,049
    امتیاز
    246
    محل سکونت
    ... From dream...
    -نمی خواد فرار کنی.. بیا داخل.
    به سمت شان برگشتم و لبخند دندان نمایی زدم و با قدم هایی کوتاه خودم را به آن ها رساندم.
    -شوخی کردم.
    گل های درون گلدان روی میز را با گل های جدید عوض کردم و چند شاخه هم مقابل امیرسام گرفتم که گل ها را گرفت و با لبخند گفت:
    -مثل هرهفته، به موقع.
    دستم را به گوشه ی لباسم گرفتم و به رسم ادب روی یکی از زانوهایم خم شدم.
    -مرسی.
    نگاه خیره اش روی حرکتم باعث شد سریع مرتب بایستم. نگاهم را به او دوختم که کت زیتونی زیبایی به تن داشت و خیلی به او می آمد. لبخندی زدم و نگاهم را بالا کشیدم تا بگویم که چقدر این لباس به او می آید؛ ولی با رسیدن به آن نگاه شرقی حرف از یادم رفت. با سرفه ای که مهراب کرد سریع نگاهم را دزدیدم و رو کردم به مهراب که به میز تکیه داده بود و پرسیدم:
    -اتاق استراحت درست شد؟
    -بله بانو.
    -خیلی ممنونم.
    لبخند پهنی زد.
    -وظیفه بود.
    در مقابل مهربانی اش لبخندی زدم و با گفتن "با اجازه" قصد ترک کردن اتاق را کردم؛ اما صدای امیر سام مانع رفتنم شد:
    -کاترین؟
    به سمتش برگشتم که ادامه داد:
    -آخر ماه یه مهمونی ترتیب دیدیم برای رهایی از مشکلات و بازگشت عالی مون به اقتصاد.
    سری تکان دادم و گفتم:
    -چقدر خوب.
    -میام دنبالت؛ پنجشنبه شب.
    -نیازی نیست. خودم ماشین دارم.
    لبخند زد.
    -می دونم ماشین داری؛ اما میام دنبالت.
    ناخودآگاه لب هایم لوچ (آویزان) شدند و باعث کشیده شدن نگاهش به همان سمت شد. به سرعت سرش را بلند کرد و گفت:
    -می تونی بری.
    یعنی همان گمشو؛ اما محترمانه؟
    از فکرم خنده ی کوتاهی کردم که متعجب خیره ام شد و من بی توجه سری تکان دادم و گفتم:
    -خیلی ممنون. فعلا.
    رو برگرداندم و از اتاق خارج شدم. جعبه ی خالی را درون سطل زباله انداختم و گل های باقی مانده را کنار برگه های یاسمین گذاشتم، که معلوم نبود خودش کجاست.
    دستانم را در هم گره زدم و به سمت اتاق طراحی قدم تند کردم...
    ****
    از زمانی که به ایران آمده بودم ماه ها گذشته بود و روزها به سرعت سپری می شدند؛ درست برعکس روزهایی که در پاریس با درد و سختی می گذشت. کار کردن در ققنوس و ایران آن قدر برایم جذاب بود که دوست داشتم تمام روزهای هفته را در شرکت و کنار کارمندها بگذرانم؛ اما حیف، حیف که امکانش نبود. شوکی که دیشب به من وارد شد هم هیجان انگیز بود؛ هم یک دلخوشی به این‌ که ناخواسته خیلی زود پیش می رفتم. شوک یا یک امید... پیام دادن امیرسام؛ برعکس همیشه که با شماره ی کاری اش زنگ می‌زد و تنها در مورد طرح ها صحبت می کرد، این بار با شماره ی شخصی اش و با شروعی دیگر پیام داد. به شکم دراز کشیدم و گوشی ام را برای دیدن دوباره ی پیام هایش برداشتم و شروع به خواندن کردم:
    -سلام. خوبی؟
    -سلام. آره. شما خوبی؟
    -ممنون. شکرخدا... در چه حالی؟
    -هیچی. بیکاری و تنهایی.
    -تنها؟
    -مگه نگفته بودم خواهرم رفته فرانسه؟
    -به یاد نداشتم. همسایه ها خوبن؟ کسی اذیتت نمی کنه؟
    -همه چی خوبه.
    -مشکلی چیزی که نداری؟
    -نه، ممنون.
    -اگر به چیزی نیاز داشتی به عنوان یک دوست، می تونی روم حساب کنی.
    -حتما، مزاحمت می شم.
    -نفهمیدم شمام یا تو؟
    خندیدم و ادامه اش را خواندم:
    -هرچی شما بگی.
    -به یک دوست چی میگن؟ همونو بگو
    - بله. متوجه شدم.
    -برای مهمونی به چیزی نیاز نداری؟
    -نه. همه چی محیاست.
    -پس، فردا ساعت 6 آماده باش.
    -چشم. ممنونم.
    -مواظب خودت باش.
    -هستم.
    -امیدوارم که همین‌طور باشه... کاری نداری؟
    -نه.
    -خدانگهدار.
    -خدانگهدار.
    گوشی را به بینی ام نزدیک کردم و بو کشیدم؛ چقدر خوب بود کسی مداوم به تو گوش زد کند که: مراقب خودت باش.
    از روی تخت بلند شدم و لباسم را مرتب کردم. گوشی ام را درون کیف دستی کوچکم گذاشتم و جلوی آینه قدی ایستادم. لباسی که برای امشب انتخاب کرده بودم یک ماکسی زیتونی رنگ بود که یقعه ی هفتی داشت و بندینه های 5سانتی تنها نگه دارنده ی آن ها به روی شانه هایم بود. لباس ساده بود؛ اما چاک روی لباس آن را جذاب تر کرده بود؛ که از روی زانوی راست تا انتهای لباس بود.
    دستی به لباسم کشیدم و کفش های پاشنه بلند مشکی ام را از داخل کمد برداشتم و روی تخت نشستم. ربع ساعتی مشغول بستن بندینه هایش شدم و با تمام شدن کارم نفسی از روی آسودگی کشیدم و شال حریر مشکی ام را از روی تخت برداشتم و روی سرم انداختم. آرایش ساده ای داشتم مثل تمام مهمانی هایی که می رفتم؛ تنها ریمل و رژ لب سرخ رنگ آرایش امشبم شده بود. صدای زنگ گوشی که بلند شد، دست از برانداز کردن خودم در آینه برداشتم و گوشی را از داخل کیفم بیرون آوردم. اسم "امیرسام″ را که روی صفحه ی نمایش مشاهده کردم لب هایم به قصد لبخند از هم باز شد و با انگشتم به سرعت فلش سبز را لمس کرد. گوشی را کنار گوشم گذاشتم و پاسخ دادم:
    -سلام.
    صدای گرمش در گوشم پیچید:
    -سلام، خانم!
    اوه خدای من! بازهم این کلمه که وجودم را زیر و رو می کرد.
    با شنیدن صدایش از رویاها به بیرون پرت شدم به خودم آمدم و گوشم را تیز کردم:
    -بیام بالا دنبالت؟
    -نه، من میام پایین.
    -میام.
    و تماس را پایان داد. زیر لب زمزمه کردم:
    -چرا همیشه باید حرف، حرفه تو باشه؟تو این مسائل هم زور می‌گی؟! ایش.
    گوشی ام را داخل کیفم انداختم؛ پالتوی پاییزه ام را به تن کردم و از اتاق بیرون زدم. تمام لامپ های اضافی را خاموش کردم و از واحد بیرون زدم. نگاهم به درِ واحد کناری افتاد؛ از روزی که آمده بودم هنوز یک بار هم همسایه ی کناری را ندیده بودم، گاهی صدای رفت و آمدش را می شنیدم؛ اما خودش را ندیده بودم. نگاهم را از در گرفتم و منتظر شدم امیرسام برسد. با باز شدن ناگهانی درِ واحد، ناخوداگاه نگاهم به همان سمت کشیده شد؛ مرد جوانی از واحد بیرون زد و همین‌که نگاهش به من افتاد، ابرویی بالا انداخت و پرسید:
    -همسایه جدید هستید؟
    به عبارتی می‌شد گفت ″آره" و به عبارت دیگر "نه"... نگاهم را از مرد گرفتم و به آسانسور دوختم و پاسخ دادم:
    -بله.
    در آسانسور که باز شد با دیدن امیرسام لبخندی زدم و قدمی پیش گذاشتم؛ اما وقتی لبخند کمرنگ امیرسام به اخم غلیظی تبدیل شد، سرجایم میخکوب شدم. با کنجکاوی خیره اش شدم تا دلیل اخم هایش را متوجه بشوم؛ ولی صدای مرد باعث شد به سمتش برگردم.
    لبخندی زد و با نگاه خاکستری اش خیره ام شد.
    -شب خوش خانم زیبا.
    و نگاهش را گرفت و به سمت پله ها رفت و از آن ها سرازیر شد. شانه ای بالا انداختم و به سمت امیرسام برگشتم و داخل آسانسور رفتم. با آن اخم هایی که امیرسام داشت ترجیح دادم سکوت کنم و خودم را از ترکِش هایش مصون نگه دارم. پشت سرش ایستادم و خیره ی جلو شدم که با قرار گرفتن به ضرب و محکمِ دستش روی دکمه ی همکف یک متر به هوا پریدم و دستم را جلوی دهانم گذاشتم تا جیغم در بطن خفه شود؛ از ترس ترجیح دادم از او فاصله بگیرم و همین کار را انجام دادم و به دیواره ی آسانسور تکیه دادم. دستانم را کنارم مشت کردم و نفس عمیقی کشیدم. صدای نفس های عمیقش که به گوشم رسید نگاهم را به هیکلش دوختم؛ دست هایش را به گوشه ی کتش رساند و آن ها را کنار زد و روی پهلوهایش قفل کرد. شانه های عریضش تار و پود پارچه را تحت فشار گذاشته بودند و تنومندی اش را به رخ می کشیدند. کت و شلوار مشکی که پوشیده بود، خیلی به هیکلش می آمد و چهره ی او را مردانه تر می کرد. صدای نفس کشیدنِ کلافه اش باعث شد نگاه از هیکلش بگیرم و به نیمرخش خیره شوم.
    آرام و شمرده پرسیدم:
    -اتفاقی افتاده؟
    باصدایی بلند و با قاطعیت پاسخ داد:
    -نه.
    از این همه جدیت و قاطعیت قلبم درون سـ*ـینه لرزید. گوشه ی لبم را گزیدم تا برای پرسیدن سوالی دیگر وسوسه نشوم. با ایستادن آسانسور سریع بیرون رفتم و امیرسام هم پشت سرم قدم برداشت و بیرون آمد. از لابی گذشتیم و از ساختمان بیرون زدیم. سوز پاییزی که به بدنم خورد، خودم را در آغـ*ـوش کشیدم و کف دستانم را روی بازوهای محفوظ شده زیرِ پالتو کشیدم و به دنبال امیرسام که جلوتر از من کنار ماشین ایستاده بود، رفتم و خودم را به او رساندم. در را برایم باز کرد که گوشه ی لباسم را گرفتم و پای راستم را بالا گذاشتم که لباسم کنار رفت؛ ولی اعتنایی نکردم و خودم را بالا کشیدم و روی صندلی جای گرفتم. نگاهم را بالا کشیدم که با اخم امیرسام مواجه شدم؛ دستی به موهای فر شده که روی صورتم ریخته بودند کشیدم و نگاهم را از او دزدیدم. درِ ماشین را بست و روی صندلی جای گرفت و ماشین را به حرکت در آورد...
    صدای پیام گوشی ام که بلند شد، از درون کیف دستی ام بیرونش آوردم و پیام را که از دلارام آمده بود باز کردم:
    -اگر امشب خوشگل تر از من شده با شی، کشته ای.
    خنده ای کردم و تایپ کردم:
    -پس باید خودمو پنهون کنم.
    -یعنی خوشگل تر شدی؟
     

    M.Seifollahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/11
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    1,049
    امتیاز
    246
    محل سکونت
    ... From dream...
    - صدردصد.
    - درد! جواست باشه رئیس ما رو از راه به در نکنی.
    از گوشه ی چشم نگاهی به امیرسام انداختم و برای این که حرص دلارام را در بیاورم نوشتم:
    - دقیقا کدوم رئیس؟
    - [استیکر عصبی] کوفت، درد! مهراب که نامزد خودمه... تو امیرسام رو تور کن.
    خنده ای کردم و دستم روی کیبورد لغزید تا پاسخش را بدهم؛ اما با نگه داشتن ناگهانی امیرسام، دستم روی داشبورت لغزید و جیغ خفیف و عصبی سر دادم. نفس عمیقی کشیدم و با عصبانیت به سمتش برگشتم. اما او عصبانی تر از من خیره ام شد و پرسید:

    - اون کی بود؟
    چرا اینجوری شده بود؟ کم کم داشتم از او می ترسیدم.
    به آرامی زمزمه کردم:
    - چیزی شده؟
    مشتی روی فرمان زد که جیغ خفیفی کشیدم و خودم را به در چسباندم. از میان دندان های کلید شده اش پرسید:
    - نشنیدی؟
    دستم را مشت کردم و با فریاد صدایش زدم:
    - امیرسام؟
    نفس عمیقی کشید و زیر لب زمزمه ای کرد و با همان عصبانیت ماشین را روشن کرد و به حرکت در آورد؛ تا رسیدن به مقصد هیچ کدام میلی به صحبت با یکدیگر را نداشتیم. جدای از آن، ترسی که از چشمان عصبی اش به دلم نشسته بود، این اجازه را نمی داد تا که لب از لب باز کنم و حرفی بزنم. با ایستادن ماشین به سرعت پیاده شدم و نگاهم را به اطراف دوختم؛ فقط چند ماشین در محوطه پارک بودند و گویی هنوز مهمانی شروع نشده بود. امیرسام هم کنارم جای گرفت و هر دو شانه به شانه قدم برداشتیم. بی هیچ حرفی از پله ها بالا رفتیم.
    - جوابه سوالم چی شد؟
    با شنیدن صدای عصبی اش، بی توجه به کلامش قدم تند کردم و به سرعت وارد ساختمان شدم. پالتویم را در آوردم و روی دستم انداختم و قصد ورود به پذیرایی را کردم که، ناگهان پالتویم به عقب کشیده شد و به دیوار چسبیدم؛ "آیی" از درد گفتم و ترسیده به امیرسام که مقابلم قدعلم کرده بود، خیره شدم.
    این مرد چه مشکلی داشت؟چرا این جوری شده بود؟ درست شبیه همان شخصیت "دیو" در فیلم دیو و دلبر شده بود. من برای درگیری با او پا به آن سرزمین نگذاشته بودم که حال بخواهم حالش را اساسی بگیرم.
    نفس عمیقی کشیدم که مثل تنم لرزان بود؛ به سمت راست خزیدم تا فرار کنم که کف دستش را به دیوار گذاشت و مانع شد. نفس زنان صورتم را برگرداندم و خواستم از آن سمت در بروم که دوباره همان عمل را تکرار کرد.
    با صدای ضعیفی صدایش زدم:
    -امیرسام؟
    ابروهایش را درهم کشید و به فرانسوی پرسید:
    - اهورا رو از کجا می شناسی؟
    متقابلا به فرانسوی با درماندگی پاسخ دادم:
    - اهورا کیه؟
    - خودتو به نفهمی نزن، کاترین.
    از این رفتار بی نهایت بی ادبانه اش، خشم به صدایم چنگ انداخت و با صدایی عصبی گفتم:
    - نمی شناسم. اهورا رو نمی شناسم.
    - همون مرد.
    - کدوم مرد؟
    سرش را کمی جلو آورد و غرید:
    - به نفع خودته از اون نامرد دوری کنی.
    احساس بدی در وجودم ریشه کرد؛احساس ناامنی و درد در قفسه ی سـ*ـینه. برای همین عصبی شدم و مشت محکمی تختِ سـ*ـینه اش زدم که کنار رفت و من داد زدم:
    - در مورد من چه فکری کردی؟ تو یه دیوونه ای، یه دیوونه.
    با صدای شوک زده ی فاطمه خانوم که به گوشم رسید، مجبور به سکوت شدم و به سمت صدا برگشتم:
    - اینجا چه خبره؟
    امیرسام دست هایش را به زیر کت برد و به پهلوهایش رساند. کلافه و عصبی فاصله گرفت و با یک "متأسفم" به سمت سالن رفت. فاطمه خانوم به سمتم آمد و کیف و پالتویم را که روی زمین افتاده بودند برداشت و به دستم داد.
    - خوبی عزیزم؟
    نفسم را با شدت بیرون فرستادم و پاسخ دادم:
    -سلام. بله ممنونم‌
    با نگرانی به مسیر رفتن امیرسام نگاهی انداخت و پرسید:
    - سلام دخترم. چی شد یهو؟
    - نمی دونم. یهو عصبانی شد و سر من داد زد.
    با تعجب پرسید:
    - امیرسام؟
    - بله.
    ابروهایش را درهم کشید.
    - خودم باهاش صحبت می کنم. پسره ی بی ادب.
    سرش را به سمت سالن مجاور برگرداند و صدا زد:
    - المیرا؟ بیا اینجا مامان.
    چندی بعد المیرا به سمت ما آمد و بعد از احوالپرسی، فاطمه خانوم رو به المیرا کرد و گفت:
    - کاترین رو ببر توی سالن.
    المیرا دستم را گرفت.
    - چشم.
    "با اجازه" ای به فاطمه خانم گفتم و به همراه المیرا وارد سالن شدم. چیدمان سالن را تغییر داده بودند؛ به طوری که سالن پر بود از میز و صندلی های مخصوص مهمانی. چندین نفر هم روی صندلی ها جای گرفته بودند که نمی شناختم. المیرا دستم را به سمت یکی از آن میز ها کشید که زن و مرد میانسالی روی صندلی ها جای گرفته بودند؛ کنار میز که رسیدیم هردو ایستادیم و المیرا با خوشرویی رو به آن ها کرد و گفت:
    - معرفی می کنم. کاترین دوست من و همکار امیرسام.
    در سلام دادن پیشی گرفتم و سرم را کمی خم کردم.
    - سلام عرض می کنم.
    مرد میانسال با خوشرویی گفت:
    - سلام دخترم. خوبی شما؟
    - خیلی ممنونم.
    المیرا رو کرد به من و گفت:
    - آقاجون و خانجون، پدر و مادرِ بابا هستن.
    سری تکان دادم و پرسیدم:
    - همون پدربزرگ و مادربزرگ؟
    - بله، عزیزم.
    رو به هردو کردم و با خوش رویی گفتم:
    - از دیدنت تون خیلی خوش وقتم.
    خانجون کلامی به زبان نیاورد؛ ولی آقاجون پاسخ داد:
    - ماهم همین طور دخترم.
    - خداوند سایه ی شما رو کم نکنه.
    لبخند مهربانی زد و تشکری کرد. من و المیرا عذرخواهی کوتاهی کردیم و هردو را به قصد میزِ دلارام و مهراب، ترک کردیم.
    همین حین که قدم بر می داشتیم المیرا مرا خطاب قرار داد:
    - با امیرسام دعوا کردی؟
    نگاهی کوتاه به سویش انداختم و پاسخ دادم:
    - نه. دعوای چی؟
    - آخه این عصبانیتا و بحث از امیرسام بعید بود.
    شانه ای بالا انداختم و گفتم:
    - فکر کنم شخصی رو دید، که نباید می دید.
    و نگاهم را به صورت متعجبش دوختم و ابرویی بالا انداختم و پرسیدم:
    - چرا تعجب کردی؟
    - از حرف تو.
    به میز که رسیدیم، نگاهم را از المیرا گرفتم و لبخندی مهمان لب هایم کردم و رو به مهراب و دلارام گفتم:
    - سلام.
    هر دو پاسخم را به گرمی دادند. کیفم را روی میز گذاشتم و پالتویم را روی صندلی انداختم و روی صندلی جای گرفتم. المیرا هم کنارم نشست و باز هم مرا خطاب قرار داد:
    - امیرسام کیو دید که این همه به هم ریخت؟
    مهراب نگاهی پرسش وار به ما انداخت و پرسید:
    - چی شده؟
    المیرا به سمت مهراب برگشت و پرسید:
    - مگه صدای امیرسام رو نشنیدی؟
    اخم های مهراب نمایان شد و پاسخ داد:
    - نه. چی شده مگه؟
    - نمی دونم والا! کاترین رو گیر انداخته بود و داد می زد.
    با یادآوری آن لحظه، اخمی کردم و گفتم:
    -این مرد دیوونه ست.
    دلارام دستی به صورتش کشید و پرسید:
    - حالا کیو دیده؟ دلربا رو؟
    لاقید شانه ای بالا انداختم و پاسخ دادم:
    - نه. مردی به نام اهورا.
    "چی" نسبتاً بلندی که از دهان هر سه خارج شد، باعث شد یکه ای بخورم و با تعجب خیره شان بشوم.
    مهراب با اخم هایی بزرگ رو کرد به من و پرسید:
    - چی کار داشت؟
    نگاهم میان هرسه رد و بدل شد و با صدایی تحلیل رفته پاسخ دادم:
    - من نمی دونم. حتی اون مرد رو نمی شناسم.
    المیرا با تعجب پرسید:
    - پس چرا گیر داده بود به تو؟
    شانه ای بالا انداختم و دهانم را باز کردم که بگویم "نمی دانم" ؛ ولی با جرقه ای که در ذهنم زده شد سکوت کردم؛ منظورش همان مرد همسایه بود؟همان مردی که امیرسام با دیدنش عصبی شد، مرد همسایه بود؟
    با برخاستن مهراب، نگاهم را بالا کشیدم که خطاب به همه گفت:
    - من میرم باهاش صحبت کنم.
    جمع ما را ترک کرد و به سالن دیگر رفت.
    - سلام کاترین.
    با شنیدن صدای زیبای پرستش به سمتش برگشتم و با اشتیاق پاسخ دادم:
    - سلام کوچولو.
    با لباس عروسکی آبی اش خیلی زیباتر شده بود. سمت دیگر من روی صندلی جای گرفت؛ گونه اش را نوازش کردم و گفتم:
    - خوبی؟ چه خوشگل شدی عزیزم!
    سری به نشانه ی مثبت تکان داد و گفت:
    - ممنون. تو خوبی؟
    - منم خوبم.
    - توهم خیلی خوشگل شدی.
    گونه اش را به آرامی کشیدم و تشکر کردم. خودش را جلوتر کشید و پرسید:
    - بابایی، دعوات کرد؟
    دستی به موهای بلندش کشیدم و پاسخ دادم:
    - نه. ما که دعوا نداریم.
    - ولی من دیدم که تو خیلی ناراحت شدی. بابا هم داد می زد؛ منم ترسیدم رفتم تو اتاق.
    از لحن زیبایش لبخندی روی لب هایم آمد و محکم گونه اش را مورد هجومم قرار دادم. در جواب سوالش انگشت شصت و اشاره ام را به هم چسباندم و گفتم:
    - فقط اینقدر ناراحتم.
    - ناراحت نباش دیگه! بابا چون دوست داره اینجوری کرد.
    با جمله اش حرکت عرق داغ به روی کمرم را کامل حس کردم؛ این بچه چه حرفایی که نمی زد و آدم را ضایع می کرد.
    سرفه ای کوتاه کردم و روی صندلی مرتب نشستم.
    دلارام با خنده گفت:
    - حتماً همین طوره پرستش جان.
    اخمی به دلارام کردم که چشمکی زد و گفت:
    - چه خوشگل شدی امشب!
    بار دیگر پرستش با کلامش من را شوکه کرد:
    - خب واسه بابایی دیگه!
    خنده ی المیرا و دلارام به هوا خواست؛اما من تنها سکوت کردم و خیره ی پرستش شدم.
    پرستش با ناراحتی به سمت المیرا برگشت و گفت:
    - مامانی؟ من با بابا قهرم.
    المیرا با تعجب خیره ی پرستش شد و کمی به سمتش مایل شد و پرسید:
    - چرا مامانی؟
    - بابایی که کاترین رو دوست داره چرا اذیتش کرده؟
    صدای آقاجون که خطاب به پرستش بود، باعث شد همگی به سمتش برگردیم:
    - کی کاترین رو دوست داره باباجان؟
    پرستش با ذوق فراوان از صندلی پایین پرید و به سمت آقاجون دوید. خودش را در حصار بازوان آقاجون قرار داد و پاسخ داد:
    - بابایی، کاترین رو دوست داره.
    آقاجون نگاهی کوتاه به سمت من انداخت و پرسید:
    - از کجا میدونی؟
    پرستش انگشت ظریف و کوچکش را به گونه اش زد و پاسخ داد:
    - خب، کاترین خوشگله، مهربون، منو دوست داره.
    سرم را به زیر انداختم.
    این چه حسی بود که به سراغم آمده بود؟ حرف های پرستش باعث ایجاد یک حس عجیب و جدید در درونم می شد، که چندان از آن بدم نمی آمد؛ اما مطمئنم تا به حال حسش نکرده بودم.
    سرم را بلند کردم و به پرستش نگاهی انداختم و برای این که جَو را بدتر از این نکند، موضوع را عوض کردم و گفتم:
    - پرستش، اگه دختر خوبی باشی از مامان اجازه می گیرم تا امشب رو پیش من باشی.
    چشمانش برق زد و من ادامه دادم:
    - یک اتاق پر از عروسک هم برات درست می کنم.
    با لبخند دندان نمایی به سمت آقاجون برگشت و گفت:
    -دیدی گفتم مهربونه؟
    آقاجون خنده ی کوتاهی کرد و گفت:
    - بله. تو درست می گی.
    المیرا با خنده ی ریز و صدایی ضعیف گفت:
    - خانجون چه عصبی شده!
    نگاهم را به سمت خانجون سوق دادم؛المیرا درست می گفت؛ اخم های فجیعی که داشت باعث شد نگاهم را خیلی زود از او بگیرم و باز به چهره ی مهربانِ آقاجون خیره بشوم. پرستش چیزی در گوش آقاجون زمزمه کرد و از او جدا شد. به سرعت به سمتم آمد و کنارم ایستاد. به سمتش برگشتم و خم شدم که از گردنم آویزان شد و گفت:
    - خیلی دوست دارم.
    محکم در بغلم گرفتمش و گفتم:
    - منم دوسِت دارم عزیزم.
    کمرش را نوازش کردم و به آرامی از خودم جدایش کردم؛ کمکش کردم تا روی صندلی بنشیند و همین که جای گیر شد دستم را محکم گرفت و گفت:
    - تو، شبیه پریِ توی قصه ها هستی.
    ابرویی بالا انداختم و زمزمه کردم:
    - پری؟
    سری تکان داد.
    - آره. تو شبیه همون پریِ توی کتاب قصه ام مهربون و خوشگلی.
    دست کوچکش را در دستم فشردم و سرم را جلو بردم و مُهری از مِهر و عشق بر دستانش زدم و گفتم:
    - اما تو خوشگل تری.
    از حرفم ذوق زده شد و پرسید:
    - راست می گی؟
    سری به نشانه ی تایید تکان دادم.
    - آره‌.
    لبخند عمیقی زد و انگار چیزی به یادش آمده باشد سریع به حالت قبل برگشت و گفت:
    - راستی؟ تو هم مثل پری ها جادو داری؟
    همیشه از خیال بافی با بچه ها خوشم می آمد و من را به یاد دوران کودکی خودم می انداخت؛ آن روزها من پرنسسی بودم که جادوهای زیادی داشت و خانه مان قصر بود و پدر و مادرم ملکه و پادشاه آن قصر.
    با دست آزادم موهایش را نوازش کردم و گفتم:
    - درسته. منم جادو دارم.
    چشمان درشتش، درشت تر شدند و با هیجان پرسید:
    - چه جادویی؟
    - من پریِ محافظ بچه هام. اگه بچه ها دروغ بگن یا کار بدی انجام بدن من می فهمم و به خدا می گم؛ اون وقت خدا هم نیروشون رو می‌گیره.
    - نیرو؟
    - آره. همه ی بچه ها نیرو دارن.
    چشمانش همانند نقش های انیمیشنی درخشیدند و پرسید:
    - منم دارم؟
    - آره.
    لب هایش لرزید و با ناراحتی گفت:
    - اما من که نیرویی حس نمی کنم.
    دستم را روی قلبش گذاشتم.
    - نیروی تو اینه؛ تو قلب مهربون و پاکی داری که هرکسی نداره.
    با ترس پرسید:
    - یعنی اگر مامان رو اذیت کنم، خدا این نیرو رو ازم می گیره؟
    - وقتی کار اشتباهی بکنی، این نیروت کم کم سیاه می شه؛ کثیف می شه؛ اون وقت دیگه پری نیستی.
    کمی فکر کرد و بعد با ناراحتی گفت:
    - اگه نیرو نداشته باشم و پری نباشم، می شم مثل جادوگر تو قصه؟ همون جادوگری که زشت بود و کارای بد بد می کرد؟
    برای تایید حرف هایش سری تکان دادم.
    - درسته.
    - اما من جادوگر بودن رو دوست ندارم.
    - پس باید مراقب نیروت باشی.
    دست کوچکش را روی دستم، درست روی قلبش گذاشت و خطاب به قلب پاک و کوچکش گفت:
    - من خوب ازت مراقبت می کنم. بهت قول میدم.
    سرش را بلند کرد و با لبخند پرسید:
    - تو هم همیشه مراقبمی؟
    - آره‌. درست مثل مامانت.
    نگاهی به سمت المیرا انداخت و پرسید:
    - یعنی مامانی هم پریه؟
    - آره. هر بچه ای یه پریِ مراقب داره.
    خنده ای کرد و گفت:
    - من همیشه می دونستم مامانی یه پریه. آخه خیلی مهربون و خوشگله.
    دستم را به آرامی از زیر دستش بیرون کشیدم و به صورت مهربانش لبخندی زدم. لبخند روی لب هایش پاک شد و من را صدا زد:
    - کاترین؟
    - جانم؟
     

    M.Seifollahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/11
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    1,049
    امتیاز
    246
    محل سکونت
    ... From dream...
    - اگه تو پری باشی، باید با بابا آشتی کنی.
    لبخندم به سرعت ماسید و با صدایی تحلیل رفته گفتم:
    - من که قهر نیستم.
    - راست می گی؟
    - آره. راست می گم.
    ابروهای نازک و دخترانه‌اش را درهم کشید.
    - اما من ازش ناراحتم.
    ابروهایم درهم شد و با تعجب پرسیدم:
    - چرا؟
    - چون خیلی بد بود.
    صدایی که در چند سانتی‌متری گوشم شنیده شد، قلبم را لرزاند.
    - چرا با من قهری؟
    گرمای وجودش، زودتر از خودش از کنارم گذشت. صندلی پرستش را به سمت خودش کشید و همان‌جا روی یک زانو خم شد و نشست. دست‌هایش را دو طرف صندلی گذاشت و منتظر پاسخ پرستش شد. پرستش نیم‌نگاهی به من انداخت و با اخم به سمت امیرسام بازگشت و پاسخ داد:
    - تو بلد نیستی با کاترین درست رفتار کنی.
    از حرف پرستش لبخندی روی لب هایم جا خوش کرد. رو برگرداندم و خودم را با آدم هایی که یک به یک روی صندلی‌ها جای می‌گرفتند مشغول کردم، اما گوش‌هایم جای دیگری در حال فضولی بودند. امیرسام با صدایی که خیلی آرام بود پرستش را خطاب قرار داد:
    - من اشتباه کردم. گاهی وقتا آدم بزرگا اشتباهاتی می‌کنن که خودشونم توش می‌مونن.
    پرستش با همان تُنِ صدا گفت:
    - خودت گفتی وقتی آدم اشتباه کرد باید جبران کنه.
    - تو درست میگی عزیزم.
    - پس، از کاترین معذرت‌خواهی کن.
    - حتما! هنوزم با من قهری؟
    - اگه دیگه ترسناک نشی، نه!
    - آی قربون تو!
    صدای بـ..وسـ..ـه‌ی پر مهری که بر روی صورت پرستش جای گرفت، به‌طور غافلگیرکننده‌ای ضربان قلبم را بیشتر کرد. دستم را روی قلبم گذاشتم و به سرعت از روی صندلی برخاستم و به سمت فاطمه خانم رفتم. بعد از پرسیدن مکان توالت راهم را به همان سمت کج کردم و خودم را درون توالت انداختم.
    این دگرگونی چرا دست از سرم بر نمی‌داشت؟ چرا روز به روز حالم بدتر می‌شد؟ امیرسام؟ تو چی داری که حال مرا این گونه منقلب می‌کند؟ قرارِ من با پدر چیز دیگری بود؛ قرار بود مدتی من وارد زندگی‌ات بشوم و بروم؛ نه این که تو مرا به این حال و روز بیاندازی.
    باید کنار آمد؛ با همه‌ی بدخلقی‌ها و بی‌احترامی‌ها. خواسته‌ی پدر ارزشی بیشتر از ناراحتی‌های من از امیرسام داشت. او حق نداشت با من، کاترین ایلیچ، بی ادبانه و مرموز و مصنوعی برخورد کند، اما سکوت می‌کنم. سکوت برای رسیدن به خواسته‌ام.

    گوشه ی لباسم را گرفتم و به سمت روشور قدم برداشتم. شیر آب را باز کردم و انگشتان کشیده‌ام را به خنکای آب سپردم. دستم را مشت کردم و با پر شدنش، دستم را باز کردم و تنها سرانگشتان خیسم را به صورتم نزدیک کردم و به گونه‌های ملتهبم زدم. شیر آب را بستم و با دستمال، خیسیِ انگشتان و گونه‌ام را گرفتم. دستمال را داخل سطل زباله انداختم و از توالت بیرون زدم. نگاهم را میان جمعیتِ حاظر در سالن گرداندم. در این مدت‌کوتاه سالن پر شده بود و مابقی مهمانان در سالن دیگر قرار داشتند، یعنی امیرسام این همه دوست و آشنا داشت؟ اگر یک نفر از میان آن‌ها مرا بشناسد و حتی از رفتن من به سوئد بداند، چه می شود؟ اوه خدای من! امیدوارم که فرد آشنایی در این مهمانی وجود نداشته باشد.
    - کاترین؟
    تلنگری خوردم و نگاهم را به سمتش برگرداندم. با دیدن صورتش اخمی کردم و با دستانم خودم را در آغـ*ـوش کشیدم که نگاهش به همراه دستانم لغزید و این توجهش ته دلم را قلقلک داد برای شیطنت‌های زنانه. دستانم را آزاد کردم و به زیر موهایم کشیدم. بر خلاف تصورم لرزش نگاهش را کنترل کرد و لبخند برخاسته از قدرتم را محو کرد. از حرص لب‌هایم را محکم روی هم فشردم و راهم را کج کردم که راهم را سد کرد.
    - فرار می کنی؟
    از حرص چند لحظه‌ی پیش و رفتار گذشته‌اش عصبانی شدم و غریدم:
    - بمونم که چی بشه؟ بهم بگی با اون مرد رابـ ـطه دارم!؟
    ابروهایش را درهم کشید و جلوتر آمد و عصبی غرید:
    - من همچین حرفی نزدم، من بهت هشدار دادم تا از اون مرد دوری کنی تا آسیب نبینی.

    پس منظورش این بود؟ نکند دروغ می‌گفت؟ نه! به گمانم معنی کلامش همین بود. از همان ابتدا تصور می‌کردم امیرسام، من و آن مرد را که باهم دید تصور کرده که باهم رابـ ـطه ای داریم، اما چرا باید از او دوری می‌کردم؟

    قدمی پیش گذاشت که گرمای وجودش کاملاً حس شد. دستش را پیش آورد که ناخودآگاه شانه‌ام را عقب کشیدم، ولی دستش مماس با شان‌ام آمد و به شالم رسید. شال را کامل روی شانه‌ام انداخت و نگاهش را به چشمان متعجبم دوخت.
    با صدایی مملو از پشیمانی مرا خطاب قرارداد:
    - من، بابت بدرفتاری که کردم عذرخواهی میکنم.
    همیشه از عذرخواهی مردها خوشم می آمد؛یک‌جورایی حس قدرت به من دست می‌داد.
    دستانم را درهم گره زدم و گفتم:
    - خب؟
    حرصش گرفت، اما خودش را کنترل کرد و نفس عمیقی کشید.
    - وقتی اهورا رو دیدم از کوره در رفتم. فکر کردم که همدیگه رو می‌شناسید یا اون مزاحمت شده.
    قدمی به عقب برداشتم و با خباثت تمام گفتم:
    - پس لطف کنید دیگه از این فکرای احمقانه نکنید.
    و از کنارش گذشتم و با حسی سرشار از قدرت به سمت میز قدم برداشتم. روی صندلی جای گرفتم و نگاه سرخوشم را سراسر سالن گرداندم. به سمت صندلی پرستش برگشتم و هنگامی که پرستش را مشاهده نکردم، رو به المیرا کردم و پرسیدم:
    - پرستش کجاست؟
    المیرا دستانش را با دستمال پاک کرد و میوه‌ی داخل دهانش را فرو داد و پاسخ داد:
    - رفت پیش دوستش، باهم بازی کنن.
    "آهانی" گفتم و برای این که سربه‌سر دلارام بگذارم به سمتش بازگشتم و گفتم:
    - حواست به مهراب باشه؛ یبار تو این جمعیت یار جدید پیدا نکنه.
    چشمان دلارام به اندازه ی گردو درشت شد؛قیافه‌اش آن هم با دهانی که پر بود از شیرینی، من و المیرا را مجبور به خنده کرد. دلارام تکه‌ای شیرینی برداشت و با حرص به سمتم پرت کرد که با خنده جاخالی دادم و با بدجنسی پرسیدم:
    - به قول ایرانی ها حرف راست تلخه؟
    دهانش که خالی شد، از حرصِ حرف من دندان قروچه‌ای کرد و گفت:
    - مرض! رو آب بخندین! چکار به مهرابِ ساده‌ی من دارین؟
    نگاهم را به سمت المیرا چرخاندم که او هم همین عمل را تکرار کرد، به ناگهان هر دو زدیم زیر خنده...
    - بلند می‌شم درست و حسابی سیاه و کبودتون میکنم.
    از صدای پر حرصش جلوی خنده‌مان را گرفتیم و من با سرفه‌ی کوتاهی به سمتش چرخیدم و دهان باز کردم تا دوباره اذیتش کنم، اما با دیدن چهره‌ای آشنا حرف درون دهانم ماسید. کمی سرم را کج کردم تا چهره‌ی تمام رخِ فرد مورد نظرم را ببینم. همین که با خنده به سمتی که من نشسته بودم بازگشت، شَکم به یقین تبدیل شد که خودِ اوست.
    اوه خدای من! مادام مایند؟ اینجا؟ چرا باید در مراسم امیرسام شرکت کند؟ یعنی امیرسام را می‌شناخت؟ اگر بشناسد و من را اتفاقی ببیند که... نه، نه، نه! حتی نمی‌خواهم به آن فکر کنم! بر ملا شدن کارهای اشتباهی که من مرتکب شدم، یعنی بی‌اعتمادی امیرسام نسبت به من. باید هر چه زودتر مادام را ملاقات کنم و نگذارم اتفاق ناگواری رخ دهد.
    عذرخواهی کوتاهی از دخترها کردم و از جا برخاستم و آهسته و با آرامشِ ساختگی به سمتش قدم برداشتم. در یک قدمی‌اش که رسیدم دستم را روی شانه اش گذاشتم و صدایش زدم:
    - مادام مایند؟
    به سرعت به سمتم بازگشت و با دهانی نیمه باز خیره‌ام شد و چندی بعد ناباور لب زد:
    - کاترین؟
    لبخندی زدم‌.
    - بله، خودمم.
    همین که به خودش آمد، به سرعت در آغوشم کشید و کمرم را نوازش کرد و کنار گوشم زمزمه کرد:
    - باورم نمی‌شه خودت باشی!
    خنده‌ای کردم و جدا شدم.
    - باور کنید خودمم.
    دستم را در دست گرفت و به عقب بازگشت و از دوستانی که مشغول صحبت با او بودند، عذرخواهی کرد و به سمت من بازگشت. به سمت میزی قدم برداشت و من نیز همراهی‌اش کردم و روی صندلی‌ها جای گرفتیم. همان‌طوری که دستم را محکم گرفته بود با خوشحالی گفت:
    - از دیدنت اونم توی این مجلس، خیلی خوشحالم!
    دست دیگرم را روی دستش گذاشتم و گفتم:
    - منم همینطور... راستی؟ خیلی خوب فارسی صحبت می‌کنید.
    لبخند بزرگی زد.
    - از وقتی همسرم در ایران سرمایه‌گذاری می‌کنه مجبور به یاد گرفتن زبان فارسی شدم.
    ابرویی بالا انداختم و پرسیدم:
    - سرمایه گذاری در ایران؟
     

    M.Seifollahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/11
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    1,049
    امتیاز
    246
    محل سکونت
    ... From dream...
    سری تکان داد و گفت:
    - درسته. به پیشنهاد یکی از دوستان، در زمینه‌ی پوشاک بچگانه فعالیت رو شروع کردیم.
    نامحسوس سری تکان دادم و پرسیدم:
    - که این‌طور‌! اما اینجا چکار می‌کنید؟
    - مدیر شرکتی که همسرم در اون سرمایه‌گذاری کرده، یکی از دوستان آقای کیانفر بودن و ایشون هم به رسم ادب ما رو دعوت کردن.
    لبخندی زدم و پرسیدم:
    - قصد سرمایه گذاری مجدد که ندارید؟
    نگاهی زیرکانه به چشمانم انداخت و پرسید:
    - چه فکری توی سرته کاترین؟
    و در ادامه چشمکی زد. خنده ی کوتاهی کردم و پاسخ دادم:
    - فکرای خوبی.
    با همان نگاه خیره‌ام شد.
    - که اینطور! تو که میدونی ما همیشه در حال سرمایه‌گذاری سالم هستیم. پس اول باید بدونیم کجا قراره سرمایه گذاری کنیم؟!
    خنده‌ی بی‌صدایی کردم و گفتم:
    - این‌جوری نگام نکنید. بهتون میگم چه چیزی توی ذهنمه.
    دستم را به آرامی رها کرد و دستانش را در هم گره زد و پرسید:
    - خب؟ چه چیزی یهویی تو ذهنت جرقه زده؟
    موهای ریخته شده در صورتم را کنار زدم.
    - شما قصد سرمایه‌گذاری توی شرکت مارو ندارید؟
    ابرویی بالا انداخت و پرسید:
    - شرکت شما؟ مگه توی ایران کار می‌کنی؟
    سری به نشانه‌ی مثبت تکان دادم.
    - بله.
    - پس اون همه کار و سرمایه توی پاریس چی میشه؟
    صندلی‌ام را جلوتر کشیدم و به آرامی پاسخ دادم:
    - فعلا نمی‌خوام کسی از موقعیتم چیزی بدونه. در واقع کسی از هویت اصلی من خبر نداره.
    چشمکی زد و با صدایی آرام پرسید:
    - یک راز؟!
    - درسته.
    - اوکی عزیزم. هرچی تو بگی.
    با سرانگشتانم لبه‌ی میز را لمس کردم و پرسیدم:
    - می‌تونیم در مورد سرمایه‌گذاری صحبت کنیم؟
    با اشتیاق پاسخ داد:
    - البته! فقط باید همسرم رو صدا کنم.
    - حتما.
    از جا برخاست و گفت:
    - برمی‌گردم.
    و من را ترک کرد و به سمت دیگر سالن رفت.
    اگر این سرمایذاری انجام بشود، تمام خسارت‌های شرکت جبران خواهد شد و حسِ عذاب وجدان من ناشی از هموار کردن راهم به سمت امیرسام، کم می‌شد .
    - کاترین؟ اینجا؟
    صدای متعجب آقای مَکندی من را به خودم آورد. به رسم ادب از جا برخاستم و با لبخند و احساس شادی که عمیقاً از اعماق دل بود پاسخ دادم:
    - سلام آقای مکندی! بله خودمم.
    با دستش به صندلی اشاره کرد و گفت:
    - بشین دخترم.
    هرسه روی صندلی ها جای گرفتیم و آقای مکندی خودش را جلوتر کشید و گفت:
    - همسرم گفتن که اینجا مشغول به کاری، درسته؟
    - بله. درسته. شرکت ققنوس.
    هردو متعجب نگاهی به یک‌دیگر انداختند و خانم مایند پرسید:
    - چی شد این شرکت؟
    - درخواست همکاری برام فرستادن.
    - که این‌طور.کاترین؟
    - بله؟
    کمی مِن مِن کرد و پرسید:
    - توی مجله‌ی خانوادگی و حتی بعضی سایت‌ها اطلاعاتی از تو نیست، چرا؟
    دستی به صورتم کشیدم و پاسخ دادم:
    - خب، دوست داشتم اینجا زندگیه جدیدی رو شروع کنم.
    آقای مکندی خندید و گفت:
    - من احساس کردم فرار کردی.
    خنده‌ی کوتاهی کردم و گفتم:
    - درسته. از پاریس فرار کردم، اما نه برای همیشه.
    - اگر این طوره، چرا با ما همکاری نمی‌کنی؟ خودت می‌دونی که ما قدر تورو می‌دونیم.
    لبخندی زدم و با انگشت اشاره گوشه اَبروی راستم را نوازش کردم و گفتم:
    - خیلی ممنونم. شما همیشه به من لطف داشتید و هیچ وقت پشتم رو خالی نکردید، اما می‌دونید که، مَردای ایرانی جذاب‌ترن.
    جمله ی آخرم که از روی شوخی بود، باعث خنده‌ی هرسه ی ما شد.
    بعد از مدتی خانم مایند سکوت را شکست و گفت:
    - قبل از هر چیزی، ققنوس همون شرکتی نیست که شرکت سوئیسی ازش شکایت کرد؟
    رسیدیم به جای اصلی ماجرا. در واقع باید گفت بدنامی شرکت که من در آن مقصر بودم.
    نفس عمیقی کشیدم و دستانم را در هم قلاب کردم و گفتم:
    - این موضوع اصلا ربطی به شرکت نداره. سرپرست طراح‌ها به دور از چشم همه این سرقت هنری رو انجام داده بود؛ به خاطر این دزدی، شرکت سوئیسی از شرکت ققنوس شکایت کرده بود. بعد از مدتی که دستِ طراح رو شد و از شرکت رفع اتهام شد سرپرست قبلی با پرداخت خسارت و برعهده گرفتن اتهامات به همه چی خاتمه داد.
    هردو که در فکر فرو رفتند خودم را جلوتر کشیدم و ادامه دادم:
    - مطمئن باشید من شما رو به تباهی نمی‌کشونم.
    نگاه هردو شکارم کرد و وقتی اطمینان را درون نگاه‌شان پیدا کردم، شروع کردم به توضیح مفصل در مورد کار و کسب شرکت و روند پیشرفتش در ایران.
    خانم مایند و آقای مکندی از سرمایه‌گذاران بزرگ انگلیس بودند و یک زوج عاشق و ثروتمند. حضور آنها در شرکت ما، یعنی پیشرفت عالی و جبران خسارت ها...
    مقداری از نوشیدنی روی میز را درون جام ریختم و مزه مزه کردم و پرسیدم:
    - خب؟ نظرتون چیه؟
    آقای مکندی نگاهی به همسرش انداخت و همین که تأییدیه را گرفت، رو کرد به من و پاسخ داد:
    - مایلیم با مدیران شرکت بیشتر آشنا بشیم.
    لبخند پررنگی زدم و گفتم:
    - چه خوب. فقط!
    - فقط چی؟
    - این پیشنهاد از جانب من بود، اگر اونا قبول نکردن یا تردید داشتن خواهش می‌کنم ناراحت نشید.
    خانم مایند چینی به ابروهایش داد و گفت:
    - مطمئن باش ما این قدر شکست خوردیم و بلند شدیم که می دونیم با هرکسی چطوری رفتار کنیم و خودمونو ثابت کنیم.
    از جا برخاستم و به رسم ادب سری خم کردم و گفتم:
    - از الطاف شما سپاس‌گزارم.
    با این حرکتم هر دو به سرعت قد عَلَم کردند و سری کوتاه خم کردند. با عذرخواهی کوتاهی آن‌ها را به قصد صحبت با امیرسام، ترک کردم. نگاهم را میان جمعیت حاظر چرخاندم و در آخر امیرسام را در کنار خانواده‌اش دیدم. گوشه‌ی لباسم را به دست گرفتم و به سمت امیرسام قدم تند کردم. در یک قدمی‌اش توقف کردم و صدایش زدم:
    - امیرسام؟
    عذرخواهی از آقاجون کرد و به سمتم بازگشت و پاسخ داد:
    - بله؟
    نگاهی به سمت خانم مایند و آقای مکندی انداختم و امیرسام را خطاب قرار دادم:
    - آقای مکندی و همسرشون مایلن که با شما صحبت کنن.
    ابرویی بالا انداخت و پرسید:
    - در چه مورد؟
    - در مورد کار.
    مهراب هم به سمت ما برگشت و سوالی نگاه کرد که پاسخ نگاهش را دادم:
    - اونا سرمایه‌گذارای بزرگی هستن؛ هرجایی هم که سود باشه اهل ریسک و سرمایه‌گذاری‌ان.
    ابروهای امیرسام درهم شد و گفت:
    - اما من به جزء مهراب با کسی شراکت نمی‌کنم.
    - بله. خانم ایلیچ هم همینو به ما گفتن.
    صدای آقای مکندی بود که باعث شد هر سه به سمت شان برگردیم. آقای مکندی دست در دست همسرش جلو آمد و بعد از دست دادن به امیرسام و مهراب مؤدبانه درخواست کرد:
    - امکانش هست تا مفصل در این مورد صحبت کنیم؟ شاید به نتیجه رسیدیم!
    مهراب نگاهی به سمت امیرسام انداخت و همین که امیرسام با تکان دادن سر تأییدیه را داد، با دست به صندلی های مجاور اشاره کرد و گفت:
    - البته! بفرمایید.
    هر چهار نفر روی صندلی ها جای گرفتند و آقای مکندی رو کرد به من و پرسید:
    - با ما همنشین نمیشی کاترین؟
    از آن‌جایی که رابـ ـطه‌ی نزدیک و صمیمیِ تجاری با آقای مکندی داشتم، اخم ساختگی کردم و با شوخ‌طبعی پاسخ دادم:
    - همین که ربع ساعت حرف زدم مغزم داره منفجر می شه؛ دیگه توانِ صحبت‌های تجاری شما رو ندارم!
    خنده‌ی کوتاهی کرد و گفت:
    - به یاد ندارم دِزیره این همه تنبل بوده باشه.
    به سمتش خم شدم و آرام گفتم:
    - تو این مورد اصلا شبیه مادرم نیستم.
    خودم را عقب کشیدم. با لبخند سری از تاسف تکان داد که خنده‌ی کوتاهی کردم و قدمی به عقب برداشتم. "با اجازه ای" گفتم و آن‌ها را ترک کردم.به سمت دلارام و المیرا قدم برداشتم و با خستگی خودم را روی صندلی انداختم و نفس عمیقی کشیدم.
    دلارام ابرویی بالا انداخت و گفت:
    - چقدر خسته!
    نفسم را با شدت بیرون فرستادم و گفتم:
    - خیلی حرف زدم خب.
    دستم را پیش بردم و از بشقاب المیرا با عذرخواهی کوتاهی تکه‌ای پرتقال برداشتم و در دهانم گذاشتم. المیرا مقداری شربت پرتقال درون جام ریخت و پرسید:
    - اینا کی بودن کاترین؟
    تند تند مابقی پرتقال را جویدم و پرسیدم:
    - کیا؟
    جام را مقابلم گذاشت و پاسخ داد:
    - همینایی که یک ساعته باهاشون حرف میزنی.
    تشکری کردم و جام را به دست گرفتم.
    -سرمایه‌گذارن.
    مقداری از نوشیدنی خوردم و جام را روی میز گذاشتم. دلارام نگاه از جمعِ مدیران شرکت با آقای مکندی گرفت و با کنجکاوی رو کرد به من و پرسید:
    - چکار به امیرسام و مهراب دارن؟
    - اگه امیرسام و مهراب قبول کنن، میخوان توی شرکت سرمایه‌گذاری کنن.
    با تعجب و چشمان گرد شده پرسید:
    - راست میگی؟ شرکت ما؟
    - آره، باور کن!
    - وای! چقدر خوب!
    المیرا نگاهی کنجکاو به آقای مکندی انداخت و پرسید:
    - خیلی پولدارن؟
    و نگاهش را به سمتم برگرداند.
    سری تکان دادم و پاسخ دادم:
    - خیلی.
    - پس خوب میشه اگر این سرمایه‌گذاری اوکی بشه.
    - خیلی خوب میشه.
    هردو سکوت کردند و من نگاهم را به لباس‌های المیرا دوختم. کت و دامن بلند خوش دوختی که تمام بدن المیرا را در برگرفته بود. شالی هم که به طرز زیبایی پیچیده شده بود مانع از بیرون ریختن موهایش شده بود. این نوع پوشش واقعا زیبا و جذاب بود. نگاهم را به دلارام دوختم که پوششی مشابه با المیرا داشت با این تفاوت که شال دلارام آزادانه تر روی موهایش قرار داشت و لباسش که ماکسی بلند بود، اما پوشیدگی همان پوشش را داشت. از این نوع انتخاب لباس و پوشش لبخندی روی لب‌هایم جا خوش کرد و گفتم:
    - لباساتون خیلی زیبان!
    هر دو از تفکرات‌شان بیرون پریدند و دلارام لبخند بزرگی زد و گفت:
    - چشمات خوشگل می‌بینه عزیزم.
    المیرا نگاهی به لباسش انداخت و گفت:
    - خیلی ممنونم، اما تو زیباتر شدی.
    دلارام با گفتن"راست میگه" کلام المیرا را تایید کرد.
    ابرویی بالا انداختم و پرسیدم:
    - جداً؟
    المیرا پاسخ داد:
    - جداً.
    دلارام با شوق و ذوقی عجیب گفت:
    - به خدا اگه داداش داشتم، زودی میومدیم خواستگاری.
    خنده ای کردم و پرسیدم:
    - چه آماده! مگه داداش نداری؟
    - نچ. فقط یه خواهر بزرگتر دارم که اونم عروس شده.
    با آوردن اسم خواهر بزرگتر و عروسی، به یاد کلارا افتادم و با خوشحالی گفتم:
    - خواهر منم تا پایان سال ازدواج می‌کنه.
    المیرا کامل به سمتم برگشت و پرسید:
    - جداً؟ با کی؟
    - آره. با پسر یکی از دوستای پدرم.
    دلارام از جا برخاست و کنار المیرا جای گرفت و پرسید:
    - خب؟ کارش چیه؟ پولداره؟
    المیرا خندید و گفت:
    - فضول خانم وارد می‌شود.
    خنده‌ی کوتاهی کردم و گفتم:
    - دلارام رو که می‌شناسم دیگه! زیادی کنجکاوه.
    المیرا: نچ. فضوله.
    هر دو زدیم زیر خنده که دلارام با حرص مشت آرامی به بازوی المیرا زد و گفت:
    - کوفت توهَم! فقط زیادی کنجکاوم.
    المیرا بازویش را در دست گرفت و کمی ماساژ داد و با خنده گفت:
    - آره... کنجکاو!
    چشم‌غره‌ی ساختگی که دلارام به المیرا رفت باعث شد آرام بخندد و به سمت من بازگردد.
    در جواب دلارام گفتم:
    - شغلش خلبانیه. توی رشته‌ی هوافضا هم تدریس می‌کنه.
    هر دو همزمان دهان باز کردند و با تعجب "اووو" نسبتاً کشیده ای گفتند.
     

    M.Seifollahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/11
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    1,049
    امتیاز
    246
    محل سکونت
    ... From dream...
    با خنده‌ی کوتاهی که سر دادم هر دو به خودشان آمدند و المیرا با لبخند رو کرد به من و گفت:
    - مبارکه عزیزم.
    - خیلی ممنونم.
    دلارام نیز خطاب به من گفت:
    - تبریک می‌گم.
    - خیلی ممنون.
    المیرا با جرقه‌ای که در ذهنش ایجاد شد به سرعت به سمتم بازگشت و گفت:
    - کاترین؟ تو اهورا رو از کجا می شناسی؟ اصلا کجا دیدیش؟
    ابرویی بالا انداختم و پاسخ دادم:
    - من نمی‌شناسمش. همین‌جور اتفاقی توی مجتمع هم‌دیگه رو دیدیم. ما حرف خاصی هم نزدیم.
    المیرا دهان باز کرد تا کلامی به زبان بیاورد که با صدای فاطمه خانم سکوت اختیار کرد و همگی به سمت صدا بازگشتیم.
    - خانما و آقایون محترم! بفرمایید شام... بفرمایید.
    همگی از جا برخاستیم و به سمت میز بزرگ وسط سالن قدم برداشتیم...
    *******

    - پس جواب نهایی از طرف شما... ما منتظریم.
    امیرسام دست آقای مکندی را فشرد و گفت:
    - بله. حتما.
    - به امید دیداری دوباره.
    - به امید دیدار.
    از یک‌دیگر جدا شدند و آقای مکندی و خانم مایند سالن را ترک کردند. نگاهی گذرا به سالن خالی شده انداختم و به سمت مهراب بازگشتم و پرسیدم:
    - خب؟ چی شد؟
    مهراب قدمی پیش گذاشت و با لحنی که مملو از حس خوشحالی بود گفت:
    - دختر تو معرکه‌ای!
    از کلامش متعجب شدم و پرسیدم:
    - چرا؟ چی شده؟
    - می‌دونی چه پیشنهادی دادن؟
    - نه.
    - وقتی ما گفتیم که اهل شراکت نیستیم، پیشنهاد دادن توی فروشگاه‌های زنجیره‌ای که قراره به زودی تأسیس کنن بخش پوشاک‌شون رو ما تأمین کنیم.
    چشمانم تا آخرین حدِ ممکن باز شد و ناباور لب زدم:
    - جداً؟
    با لبخند سری تکان داد و زمزمه کرد:
    - جداً.
    کم‌کم لب‌هایم به نشانه‌ی لبخند از هم باز شد و با خوشحالی گفتم:
    - این ‌که عالیه! وقتی برند ما توی فروشگاه‌های مَکندی به فروش برسه، یعنی در دست گرفتن بخشی از اقتصاد انگلیس؛ اون فروشگاه ها استقبال کننده‌ی زیادی دارن و بیشتر اونا هم ثروتمندان هستن. دوستانی هم که آقای مکندی داره می‌تونه بیشتر ما رو مشهور کنه.
    مهراب با رضایتِ خاطر کلامم را تا آخر گوش داد، اما در آخر با اضطراب و نگرانی خاصی گفت:
    - اما همه‌ی اینا دردسر داره.
    پالتواَم را از روی صندلی برداشتم و پرسیدم:
    - چه دردسری؟
    پالتو را تکان خفیفی دادم و روی دوشم انداختم و مشغول پوشیدنش شدم؛ همین‌حین مهراب پاسخ سوالم را داد:
    - افزایش تولید و تطبیق طرح‌ها با فرهنگ اونا.
    یقعه‌ی پالتو را مرتب کردم و با آرامشِ کلامم مهراب را از این کار مطمئن کردم:
    - نگران نباش! من می‌تونم در مورد فرهنگ و طرح‌ها کمک کنم.
    مقداری از نگرانی‌اش کاسته شد و گفت:
    - خیلی خب. این حل شد؛ افزایش تولید رو چه کار کنیم؟
    - خب نیروی جدید استخدام می‌کنیم.
    - نیروی جدید یعنی افزایش هزینه‌ها و حقوق.
    - اما در آخر یعنی سود... هر چیزی یه بهایی داره؛بهای اون همه سود هم میشه افزایش هزینه‌ها.
    سری تکان داد و بعد از کمی فکر کردن گفت:
    - اصلاً تو چقدر به اینا اطمینان داری؟ از کجا این همه بهشون مطمئنی؟
    باز هم دوراهی‌های سخت! حقیقت یا دروغ؟
    نگاه پرسش‌وارش مانع از تفکر بیش از حدم شد. نفسم را با شدت بیرون فرستادم و پاسخ دادم:
    - مدتی با شرکتی کار می‌کردم که اونا سرمایه‌گذاراش بودن؛ وقتی شرکت دچار زیان شد اونا بودن که شرکت رو سَروسامون دادن.
    صدای امیرسام که آمد به سمتش بازگشتم.
    - مهراب؟ در مودشون تحقیق کن.
    مهراب سری تکان داد:
    - باشه. به بچه ها می‌سپارم.
    رو کرد به من و گفت:
    - ممنون.
    با همان لبخند پررنگم پاسخش را دادم و کیفم را به دست گرفتم و شالم را مرتب کردم.
    پرستش کنارم ایستاد و وقتی نگاهش را دیدم متوجه شدم که با من حرف دارد، پس جلویش زانو زدم و منتظر شدم تا حرفش را به زبان بیاورد. با دستان کوچک و ظریفش صورتم را قاب کرد و پرسید:
    - داری میری؟
    دستانم را روی دستانش گذاشتم و آن‌ها را از صورتم جدا کردم و بـ..وسـ..ـه‌ای به کفِ هر دو دستش زدم.
    - دیگه باید برم، اما قول میدم مثل همیشه همدیگه رو بازم ملاقات کنیم.
    با ناراحتی خیره‌ام شد و گفت:
    - مامانی میره سره کار. اون‌وقت کی می‌خواد برام قصه بگه؟
    نگاهی به سمت المیرا انداختم. از رفت و آمدهایی که در این مدت باهم داشتیم متوجه شدم که المیرا پرستار و فاطمه خانم نیز دکتر زنان است. اگر امشب شیفت باشد، یعنی پرستش باید تنهایی بکشد.
    با ادامه‌ی کلامش به صورت ناراحتش خیره شدم:
    - تازه! مامان فاطمه هم میره بیمارستان... میشه پیشم بمونی؟
    از این همه التماسی که درون صدایش بود، احساس ناراحتی تمام وجودم را دربرگرفت و با شرمندگی گفتم:
    - نمی‌تونم عزیزم.
    سرش را پایین انداخت و دستانش را از دستانم جدا کرد تا ترکم کند که نگهش داشتم و گفتم:
    - قهر نکن عزیزم.
    همان‌طوری سرش پایین بود، سری به معنی نفی تکان داد که لبخندی زدم و رو کردم به المیرا.
    - میشه پرستش امشب پیش من بمونه؟
    المیرا نگاهی به پرستش انداخت و گفت:
    - نیازی نیست به زحمت بیوفتی! اینجا امیرسام هست،آقاجون و خانجون هم هستن.
    نگاهم را به پرستش دوختم که با اشتیاق خیره‌ی من شده بود. دلم برای این نگاه زیبا ضعف رفت. صورتش را محکم بوسـیدم و رو به المیرا کردم و گفتم:
    - خواهش می گ‌کنم دیگه! قول میدم خوب ازش مراقبت کنم.
    المیرا دهان باز کرد تا مخالفت کند که پرستش با صدای بلند و التماس‌واری گفت:
    - مامانی؟ قبول کن دیگه! قول میدم اذیت نکنم. باشه؟
    المیرا با دیدنِ اصرار من و پرستش رو به پرستش گفت:
    - خیلی فرصت طلبی پرستش! باشه قبوله.
    لبخند بزرگی زدم و پرستش با گفتن" آخ جونمی" خودش را در بغلم رها کرد. خنده‌ی کوتاهی کردم و روی موهایش را بوسیدم و گفتم:
    - بدو آماده شو تا بریم.
    از بغلم جدا شد و گفت:
    - سریع میام. نری آ!
    خندیدم.
    - نمیرم.
    به سرعت از من فاصله گرفت و به سمت پله‌ها دوید و از دید پنهان شد. از جا برخاستم و رو به المیرا کردم و گفتم:
    - ممنونم.
    - من ممنونم. امشب اذیت میش.
    - نه اصلاً! من عاشق بچه‌هام.
    - کاترین؟ چند لحظه بیا کارِت دارم.
    به سمت امیرسام بازگشتم که با سر به اتاقش اشاره کرد و خودش زودتر از من حرکت کرد. به اجبار به دنبالش رفتم و وارد اتاقش شدم و در را بستم. به در تکیه دادم و منتظر شدم تا صحبت را آغاز کند.
    مقابلم ایستاد و پرسید:
    - هنوزم از دستم ناراحتی؟
    اگر می‌گفتم "آره" دروغ بود؛ اگر می‌گفتم "نه" باز هم دروغ بود، پس با کلافگی گفتم:
    - مهم نیست.
    نفس عمیقی کشید و جلوتر آمد که کامل به در چسبیدم و نگاهم را به آن جفت تیله‌ی قهوه‌ای دادم.
    با لحنی که پر بود از درد و غم گفت:
    - مهمه. من دوست ندارم ازم دلخور باشی. اونم به خاطر اهورا... اهورا نارفیق بود؛ درد بود. دوست نداشتم تو آسیب ببینی.
    ابرو هایش را درهم کشید و زمزمه کرد:
    - دوست نداشتم همون بلایی سر الهام اومد، سر توهم بیاد... بهت قول دادم ازت مراقب می‌کنم مثل یه دوست و سر قولمم هستم.
    الهام؟ آره گفت الهام... درست شنیدی.کاترین! همان الهامی که تو می‌شناسی... الهام..
    - منو می‌بخشی کاترین؟
    از فکرِ الهام بیرون آمدم و نگاهم را به بالا کشیدم. چشمانش حالت زیبایی داشت؛ پر از معصومیت؛ پر از مردانگی؛ پر از حس‌های خوبی که به من منتقل می‌کرد.
    دستانم را در هم گره زدم و پرسیدم:
    - با همه ی خانما اینجوری رفتار می‌کنی؟
    ابرویی بالا انداخت و پرسید:
    - چه جوری؟
    خودم را کمی جلو کشیدم و زمزمه کردم:
    - این جور جنتلمن.
    با تعجب خیره‌ام شد و لب زد:
    - جنتلمن؟
    دستم را پیش بردم و با سرانگشتم روی لبه‌های کتش کشیدم.
    - آره جنتلمن. با همه‌ی خانما محترمانه برخورد می‌کنی و حتی ناراحتی منم برات مهمه. به خاطر کارِ اشتباهت مردونه عذرخواهی میکنی و نمی‌ذاری هیچ زنی ازت ناراحت باشه... این یعنی جنتلمن بودن. این از ادبِ خانوادگی شماست یا...؟
    و برای پاسخِ سوالم ابرویی بالا انداختم و خیره‌اش شدم. گویی شیطنت درون وجودم را کامل حس کرد، چون خودش را عقب کشید و گفت:
    - برای ما زن جایگاه خاصی داره، دوست ندارم با حرفام و کارام این موجود رو ناراحت کنم... حتی اگر تو باشی.
    لبخند روی لب‌هایم پر کشید. عملاً فهماند که این جزو اخلاق‌های من است و زیادی به خودت نگیر.
    قدمی دیگر به عقب برداشت و گفت:
    - امیدوارم منو بخشیده باشی.
    در مقابل آن عذرخواهی و نگاهِ پر درد نمی‌توانستم بگویم "نمی بخشم". در واقع امیرسام کارِ زیاد بدی مرتکب نشده بود. ابتدا من بد متوجه شدم و دلیل رفتارش را نفهمیدم، اما حال که فهمیدم اهورا همانی است که با الهام ارتباط دارد، کاملاً درکش می‌کردم.
    نگاهم را گرفتم و سری تکان دادم که پرسید:
    - این یعنی آره؟
    گوشه‌ی لبم را گزیدم و زمزمه کردم:
    - آره.
    نفسش را از روی آسودگی بیرون داد و گفت:
    - ممنونم.
    خیره ‌اش شدم. این مرد گفت برای ما زن جایگاه خاصی دارد؛ چه جایگاه خاصی؟ برای چه کسی؟
    سوالم را به زبان آوردم:
    - زن چه جایگاهی داره؟ برای شما یعنی کیا؟
    لبخندی زد و پاسخ داد:
    - موجود مؤنث، از نظر ما مسلمون‌ها یعنی جواهر، یعنی مقام بالا، یعنی یک شئ قیمتی که باید لحظه به لحظه مراقبش باشی.
    با تعجب خیره‌اش شدم. این همان اعتقادی بود که خانواده‌ی من نسبت به زن داشت، اما زن‌های اشرافی که قرار بود لُرد و پِرنس‌های آینده را به دنیا بیاورند. امیرسام می‌گفت تمام زنان کشورش جواهر اند، اما به گونه‌ای دیگر با آن‌ها برخورد می‌کردند. آن‌ها را محدود می‌کردند؛ از بسیاری حقوق محروم می‌کردند. آن ها بیشتر شبیه زندانی‌هایی هستند که از وجودشان تنها برای افزایش جمعیت استفاده می‌کنند.
    - چیه کاترین؟ کدوم حرف منو داری تجزیه و تحلیل می‌کنی؟
    نگاهم را گرفتم و گفتم:
    - اینا همه شعارن! شماها فقط شعار میدین.
    با صدایی متعجب گفت:
    - شعار؟ نه. اینطور نیست.
    لب باز کردم تا تمام تفکراتم را بریزم وسط و این شعارهای پوچ را از بین ببرم، اما صدای پرستش که از پشت در آمد مانع شد.
    - من آماده‌ام. کاترین؟ کوشی؟
    خودم را از در جدا کردم و رو برگرداندم تا از اتاق بیرون بروم که امیرسام گفت:
    - اینا شعار نیست کاترین! در مورد این موضوع هر وقت که بخوایی برات توضیح کامل میدم.
    به سمتش بازگشتم که جلو آمد و دستش را به سمت در دراز کرد. خودم را عقب کشیدم که دستگیره را کشید و گفت:
    - من می رسونمت.
    و در را باز کرد و از اتاق بیرون زد...
    ****
    صورتِ غرق در خواب پرستش را بوسیدم و از اتاق بیرون زدم و به سمت سالن رفتم. روی مبلِ مقابل امیرسام نشستم. پای راستش را از روی پای دیگرش سُر داد و کف هر دو دستش را روی زانوهایش گذاشت و به جلو خم شد‌.
    - خوابید؟
    طبق عادت دستانم را در هم گره زدم و پاسخ دادم:
    - آره. خوابید.
    - ممنونم.
    لبخند زدم.
    - کاری نکردم.
    نگاهی کوتاه به سمت اتاق انداخت و گفت:
    - همیشه موقع خواب، باید یه نفر کنارش بشینه یا بخوابه.
    نگاه من نیز به همان سمت کشیده شد.
    - آره.توی بغلم گرفتمش تا خوابید.
    دستش را پیش برد و فنجان قهوه را برداشت و به لب‌هایش رساند و مشغول خوردن قهوه‌اش شد. نگاه خیره‌ام را که دید فنجان را روی میز گذاشت و پرسید:
    - همیشه راحت می‌بخشی؟
    نگاهم را پایین انداختم و آهی کشیدم.
    - همه رو نه! فقط کسایی که دوست دارم رو راحت می بخشم.
    نگاهم را بالا کشیدم که دیدم با ابرویی بالا پریده خیره‌ام شده است؛ گویی کلام من را به معنای دیگری گرفته. لبخندی زدم و خودم را بیخیال نشان دادم. شاید امیرسام هم جزو همان دسته باشد؛ دسته‌ای که برایم عزیز و مهم هستند یا دوستشان دارم.
    دست از آن نگاه متعجبش برداشت و گفت:
    - ممنونم.
    دستانم را از هم باز کردم و کف هر دو دست را روی زانوهایم کشیدم و پرسیدم:
    - برای چی؟
    - از وقتی اومدی کارا خیلی خوب پیش میره؛ به همه کمک می‌کنی؛ کار رو مثل تفریح می‌دونی و طراحی‌ها بهتر شدن.
    یک حس عالی بود؛ وقتی از من تعریف می‌شد آن هم به وسیله‌ی مردی که این گونه فکرم را مشغول کرده بود، حس رضایتی درونم شکوفه می‌زد.
    سرم را پایین انداختم و زمزمه کردم:
    - خوشحالم که در موردم اینجوری فکر می‌کنی.
    با بلند شدنش، نگاهم را بالا کشیدم و متقابلاً جلویش قد علم کردم. باز هم با وسواس نگاهی به سمت اتاق انداخت و گفت:
    - مواظب پرستش باش.
    در مقابل نگرانی پدرانه‌اش سری تکان دادم و گفتم:
    - حتماً. نگران نباش.
    نگاهش را برگرداند و گفت:
    - شب خوش.
    - شب خوش.
    به سمت در حرکت کرد که به دنبالش قدم برداشتم، ولی سریع برگشت و گفت:
    - نیازی نیست. خودم راه رو بلدم.
    دستش را بالا آورد و مانعم شد. از حرکت ایستادم. امیرسام فاصله گرفت و به سمت راهرو رفت و چندی بعد صدای بسته شدن در آمد. نگاهم را از مسیر رفتنش گرفتم و بدنِ خسته‌ام را به اتاق خواب رساندم و کنار پرستش با همان پیراهن و شلوار ساده‌ی آبی رنگ دراز کشیدم و دستم را دور کمرش حلقه کردم و چشمانم را روی هم گذاشتم که از شدت خستگی و بوی خوشِ موهای پرستش خیلی زود چشمانم گرم شد و در عالم خواب فرو رفتم...
    با صدای زنگِ واحد از خواب پریدم. گیج و مـست از خواب روی تخت نشستم و به اطراف خیره شدم. با صدای دوباره ی زنگ نگاهم به سمت در اتاق کشیده شد.
    زنگ می‌زدند؟ این موقع صبح؟ چه کسی آمده؟ نکند... اوه نکند سفارشات را آورده بودند؟
    به سرعت از تخت پایین رفتم و بافتِ بلندم را به تن کردم. یک شال هم روی سرم انداختم و برای این که پرستش بیدار نشود خودم را به سرعت به در رساندم و در را باز کردم. مردِ جوان که دستش روی زنگ بود، دستش را برداشت و به سمتم برگشت.
    دستی به چشمانم کشیدم و گفتم:
    - سلام. بفرمایید؟
    مرد جوان لبخندی زد و گفت:
    - سلام. صبح بخیر... سفارشات‌تون رو اوردیم؛وسایل بازی.
    نگاهی به افراد پشت سرش که شامل دو مرد و دو زن بود، انداختم و خودم را کنار کشیدم و گفتم:
    - بله. بفرمایید داخل.
    عذرخواهی کوتاهی کرد و همه وارد شدند. در را بستم و اتاق مورد نظر را نشان دادم که با وسایل به سمت اتاق رفتند. دیشب قبل از خواب به پرستش قول دادم که یک اتاق بازی زیبا برایش درست می‌کنم. به کلارا زنگ زدم و از او شماره تلفن گرفتم و به صاحب فروشگاه که همسر دوستِ کلارا بود زنگ زدم و سفارش‌های لازم را دادم. به سمت توالت رفتم و دست و صورتم را شستم و بیرون آمدم. وارد اتاق خواب شدم. پرستش در رویاهای عمیقی سِیر می کرد و هنوز هم بیدار نشده بود. نگاهی به ساعت دیواری انداختم که ۷:۳۰ صبح را نشان می داد.
     

    M.Seifollahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/11
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    1,049
    امتیاز
    246
    محل سکونت
    ... From dream...
    به سمت کمد لباس‌هایم رفتم و پیراهن و شلوار دیگری را بیرون کشیدم و به تن کردم. بافت بلندی را هم به روی لباس‌هایم پوشیدم. از داخل کیفم مبلغی پول برداشتم و داخل پاکت سفید رنگی گذاشتم. روی پاکت متن تشکری نوشتم و پاکت را روی میز گذاشتم. مقداری دیگر به عنوان انعام برداشتم و روی پاکت قرار دادم. بعد از مدتی که زیاد هم طولانی نبود، با صدای همان مرد جوان از اتاق بیرون زدم. مردجوان و بقیه در سالن منتظر و خسته ایستاده بودند. نگاهی مختصر به اتاق انداختم. با دیدن اتاق به آن زیبایی، متعجب گفتم:
    - چه زود تموم شد!
    به سمت شان برگشتم.
    - خسته نباشید. خیلی ممنونم که توی این روز تعطیل به اینجا اومدین.
    همه تشکری کردند و در آخر من به سمت مرد جوان رفتم و پاکت را به دستش دادم.
    - اینم مبلغی که باید به آقای سمیعی پرداخت می‌کردم.
    سری تکان داد و گفت:
    - خیلی ممنونم. حتماً به دست‌شون می‌رسونم.
    - ممنونم.
    مبلغ انعام را با احترام به دست مرد دادم و گفتم:
    - خیلی زحمت کشیدی آقای...
    - سهیلی‌زاده هستم.
    - بله. خیلی زحمت کشیدید آقای سهیلی‌زاده... اینم انعام شما و بچه ها.
    - خیلی ممنون خانوم.
    سری تکان دادم و لبخندی زدم. همه بعد از یک تشکر کوتاه خانه را ترک کردند و من نیز تا ورودی خانه همراهی‌شان کردم.
    - کاترین؟ کجایی؟
    با شنیدن صدای پرستش به عقب برگشتم و از در فاصله گرفتم. صدایم را کمی بالا بردم و پاسخ دادم:
    - همین‌جا. الان میام عزیزم.
    به سمت سالن رفتم و همین که به سالن رسیدم، پرستش تلوتلو خوران از اتاق بیرون آمد و در حالی که با مشت‌های کوچکش چشمانش را ماساژ می‌داد به سمت سالن می آمد. به این حرکت زیبایش لبخندی زدم و گفتم:
    - سلام. صبح بخیر.
    مشت هایش را از روی چشمانش برداشت و از حرکت ایستاد و با صدای خواب آلود گفت:
    - سلام. صبح بخیر.
    به سمتش رفتم و مقابلش زانو زدم و صورت خوشگلش را بوسیدم و پرسیدم:
    - خوب خوابیدی عزیزم؟
    سرش را به معنی "بله" بالا و پایین کرد. دست انداختم دور کمرش و در آغوشم بلندش کردم و به سمت توالت رفتیم تا صورتش را بشورم. بعد از آن که دست و صورتش را شستم به طرف آشپزخونه رفتیم و پرستش روی صندلی جای گرفت. من هم یک صبحانه‌ی مفصل به سبک فرانسوی برایش آماده کردم و هر دو تا آخر صبحانه را نوش جان کردیم...
    حینی که میز را جمع می‌کردم خطاب به پرستش گفتم:
    - می‌خوام یه چیزی نشونت بدم.
    با دستمال دهانش را پاک کرد و پرسید:
    - چی نشونم بدی؟
    دستانم را به هم زدم و گفتم:
    - دنبالم بیا!
    به سمتش رفتم که از صندلی پایین پرید و دستم را گرفت و هر دو به سمت اتاق رفتیم. همین که در را باز کردم، کنار رفتم و با هیجان فریاد کشیدم:
    - سورپرایز!
    جلوتر آمد و دستانش را به چهارچوب گرفت و سرش را جلو کشید تا داخل اتاق را مشاهده کند. مدت کوتاهی سکوت کرد و من متعجب خیره‌اش شدم، تا این که به طور ناگهانی جیغ بلندی از خوشحالی کشید و خودش را داخل اتاق پرت کرد و روی عروسک‌ها و وسایل انداخت. از فرط هیجان و شوک خنده‌ی بلندی سر دادم و خیره‌ی این هیجان کودکانه‌اش شدم. شروع کرد به تشکر کردن‌های پشت سر هم و از من درخواست می‌کرد که با او بازی کنم. به درخواستش پاسخ مثبت دادم و داخل اتاق شدم تا کودک اسیر شده‌ی درونم را آزاد کنم. با ورودم به اتاق، هر دو شروع کردیم به شعرهای الکی‌الکی خواندن و بپربپر کردن و بازی...
    از زور هیجان صورتم سرخ شده بود و نفس‌نفس می‌زدم و قفسه‌ی سـ*ـینه‌ام به سوزش افتاده بود. از پرستش عذرخواهی کردم و از اتاق بیرون زدم و خودم را به آشپزخانه رساندم. لیوانی را پر از آب خنک کردم و سر کشیدم تا حالم بهتر شود. چندین نفس عمیق کشیدم و همین که احساس کردم سوزش سـ*ـینه و تنگی نفسم بهتر شد از آشپزخانه بیرون زدم.
    - کاترین؟
    به سمت صدا برگشتم که پرستش را روی مبل دیدم. به سمتش رفتم و کنارش نشستم. صورت سرخش را نوازش کردم و پرسیدم:
    - جانم؟
    دستانش را روی دستم گذاشت و با نگرانی پرسید:
    - حالت بد شده؟
    نفس عمیق دیگری کشیدم و پاسخ دادم:
    - نه. فقط زیادی دویدم خسته شدم.
    روی مبل دراز کشید و سرش را روی پاهایم گذاشت و گفت:
    - منم خسته شدم.
    موهایش را نوازش کردم.
    - چیزی می‌خوری تا برات بیارم؟
    - نه. ممنون.
    چندین نفس عمیق کشید و پرسید:
    - تو، بابا امیر رو دوست داری؟
    از جمله‌ی ناگهانی‌اش چشمانم تا آخرین حد ممکن باز شد و پرسیدم:
    - چی؟ کیو؟
    چشمانش را به صورتم دوخت و گفت:
    - بابا امیر. تو اونو راحت بخشیدی... مامان فاطمه میگه: آدم وقتی کسی رو دوست داره راحت می‌بخشه.
    خدای من ! این بچه خیلی بزرگ‌تر از سن و عقلش حرف می‌زد؛ این چه سوالی بود که می پرسید؟ درست همان حرفی را به زبان آورد که خودم به آن اعتقاد داشتم، ولی قضیه‌ی دوست داشتنِ امیرسام قلبم را به تب و تاب می انداخت و من از این حس می‌ترسیدم. از این که با یک کلمه دلم می‌لرزید و زبانم قفل می‌شد می‌ترسیدم. ترسِ دوست داشتن امیرسام مانع این می‌شد که به ذهنم اجازه‌ی فکرِ بیشتر در مورد کلامِ پرستش را بدهم و منطقی درموردش فکر کنم.
    دهان باز کردم تا توجیهش کنم، اما با به صدا در آمدن زنگِ واحد به سمت در برگشتم. پرستش از روی پاهایم بلند شد و من برای فرار از سوال‌های عجیبش به سرعت به سمت در رفتم و در را باز کردم.

    ****
    «دانای کل» «اهورا»

    عصبی از آن همه سر و صدا و خراب شدن صبح دل‌انگیز جمعه، با همان حالت خسته و خواب آلود به سمت واحد کناری قدم برداشت و دستش را روی زنگ گذاشت و دست مشت شده‌ی دیگرش را به در کوبید تا هر چه سریع تر اقدام به بازکردن در کنند. طولی نکشید که در باز شد و دو چشم وحشی و عصبی مقابلش ایستاد.
    - چه خبره آقا؟ در رو کندی!
    ابروهای پر پشت مردانه‌اش را درهم کشید و با تندخویی گفت:
    - شما بگید اینجا چه خبره؟
    کاترین نگاه وحشی‌اش را به مرد مقابلش دوخت و بعد از برانداز کردن مرد، همان‌طوری که خیره‌ی چشمان مخمور او بود پاسخ داد:
    - خبری نیست.
    اهورا نفسی کلافه و عصبی کشید و از میان دندان‌های کلید شده اش پرسید:
    - خانم محترم! شما که فرهنگ آپارتمان نشینی ندارین، چرا ما رو عذاب می‌دین؟
    کاترین با تعجب پرسید:
    - منظور؟
    - صبح جمعه این همه سر و صدا راه انداختین و دو قورت و نیم‌تونم باقیه؟
    - بله؟
    اهورا کلافه تر از قبل دست مشت شده‌اش را به در تکیه داد و خودش را جلوتر کشید.
    - دیگه صداتو نشنَوَم!
    با این عمل، کاترین خودش را عقب تر کشید و اخمی کرد و گفت:
    - اینجا خونه‌ی منه و شما حق اظهارنظر ندارید.
    - اما دارید آرامش منو بهم می‌زنید.
    - خیلی‌خب حالا ! متأسفم.
    - همین؟ متأسفی؟
    کاترین خودش را عقب تر کشید و در حالی که دستش را به لبه ی در می‌رساند گفت:
    - آقای محترم! خیلی عذر می‌خوام. روز خوش.
    داخل رفت و در را به ضرب روی اهورای خشمگین بست. از فرط عصبانیت لگدی به در زد و به سمت واحد خود رفت. داخل شد و در را محکم بست. همان طوری که قدم بر می‌داشت زیر لب زمزمه کرد:
    - دختره‌ی احمق.
    -‌ چی شد اهورا؟
    با شنیدن صدای ظریف آناهیتا به سمتش برگشت و کلافه دستی میان موهای مشکی‌اش کشید و پاسخ داد:
    - دختره رسماً دیوونه و بی ادبه.
    - خیلی خب حالا! عیبی نداره... پیش میاد.
    انگار منتظر کلامی از آناهیتا بود تا تمام عصبانیتش را بر سر او خالی کند. با همان عصبانیت به سمتش قدم برداشت و همانند یک شیر وحشی غرید:
    - تو خفه شو! هنوز عصبانیتم از تو فروکش نکرده.
    و بازوی ظریف و عـریـان او را گرفت و به دنبال خود به سمت اتاق خواب کشاند و او را به سمت تخت هول داد، که تن ظریف و زنانه‌ی آناهیتا روی تخت افتاد. بغض به گلویش چنگ انداخت و صورت سفیدش به سرخی زد. صدای عصبی اهورا قلبش را چنگ انداخت و سرش را به زیر کشید:
    - دفعه‌ی آخرت باشه که دور و برِ زن من پیدات میشه. فهمیدی؟
    قطرات اشک از گوشه‌ی چشم به روی گونه‌اش روانه شدند و با صدایی مملو از بغض گفت:
    - من کاری به اون نداشتم.
    - پس توی شرکت چه غلطی می‌کردی؟
    چرا؟ چرا باید این همه خفت و خاری را تحمل می‌کرد و اعتراضی نمی‌کرد؟ تا کِی باید در مقابل آن‌همه خفت و خاری لب فرو بست و خود را کوچک کرد؟
    - نشنیدم!
    مثل همیشه ناله ی اعتراضش را در نطفه خفه کرد و لب‌های سرخش را روی هم فشار داد. از روی تخت برخاست و بی‌توجه به نگاه عصبی اهورا، مشغول مرتب کردن تخت شد. تخت را مرتب کرد و به سمت حمام قدم تند کرد، که میانه ی راه بازویش توسط دستان قدرتمند اهورا اسیر شد و صدای عصبانی اهورا به گوشش سیلی زد:
    - داری بی‌محلی می‌کنی؟ ها؟
    از درد صورتش درهم شد و با تقلا و زورِ کَمش بازویش را بیرون کشید و نالید:
    - دست از سرم بردار اهورا.
    - دِ اگه من دست از سرت بردارم چطوری می‌خوایی زندگی کنی بدبخت؟
    شکست؛ همانند تمام آن مدت قلبش شکست و دم نزد، اعتراض نکرد... بی‌پناه بود؛ قلبش اسیر بود درست مثل خودش... اعتراض فایده‌ای نداشت و تنها روزگارش را جهنم‌تر از آن می‌کرد، اما اهورا هنوز هم خواهان این زن بود؛ خواهان نگاه گستاخ و گرمای وجودش. اسمش را هر چه می‌خواستند بگذارند. هـ*ـوس، خــ ـیانـت، بردگی، اسارت... هر چه!
    سکوت آناهیتا که بیشتر شد، سرش را پیش کشید و در گریبان او فرو برد و زمزمه کرد:
    - باهام راه بیا آنا. راه بیا کوچولوی من!
    دستانش را هم‌چون حصاری آهنین دور کمر نحیف او درهم پیچید و او را به خود فشرد و عقب برد...

    ******

    «کاترین»
    - کاترین؟ بازم سه تایی پیتزا درست کنیم؟
    دستی به موهای زیبایش کشیدم.
    - حتماً.
    المیرا نگاه عاشقانه‌اش را از دخترک زیبایش گرفت و رو به من کرد و گفت:
    - خیلی زحمت کشیدی. ممنونم.
    لبخندی زدم.
    - کاری نکردم که.
    خطاب به پرستش گفت:
    - بریم دیگه مامانی.
    هردو خداحافظی کردند و پرستش دستی برایم تکان داد و به سمت آسانسور رفتند و سوار شدند؛همین حین که درِ آسانسور بسته شد درِ واحد مجاور باز شد. نگاهم به همان سمت کشیده شد که دوباره همان مرد را دیدم، اما این‌بار با ظاهری آراسته و شیک. نگاهش که به من افتاد اخمی کرد و به عقب برگشت و خطاب به فردی که داخل بود گفت:
    - مراقب خودت باش. فعلاً.
    در را بست و به سمت من برگشت. با نگاه سردش براندازم کرد و پرسید:
    - معشـ*ـوقه‌ی امیرسامی؟
    دستانم را در آغـ*ـوش کشیدم و با اخم خیره‌اش شدم که ادامه داد:
    - صیغه‌ای؟ یا عقد؟
    منظورش را اصلاً نفهمیدم و گفتم:
    - نمی‌فهمم چی می‌گید!
    چشمانش را کلافه گرداند و پرسید:
    - با امیرسام نسبتی داری؟
    لبخند کمرنگی زدم و پاسخ دادم:
    - به شما مربوط نیست.
    و به داخل خانه رفتم و در را بستم.
    آدم پررو! حیف آن چشمان خوشگل که نصیب او شده... دفعه‌ی دیگر اگر پررویی کند یک کتک جانانه نثارش می‌کنم.
    پوفی کشیدم و به سالن رفتم و روی مبل جای گرفتم. لپ‌تاپم را روی پاهایم گذاشتم و وارد برنامه شدم و تماس را با کلارا برقرار کردم. طولی نکشید که چهره‌ی مهربانش در مانیتور نمایان شد و پاسخ داد:
    - سلام عزیزم. خوبی؟
    به صورت همیشه جذابش لبخندی زدم و گفتم:
    - سلام. آره... پیغامت رو که گرفتم سریع اومدم. تو خوبی؟
    - آره خوبم.
    - خب؟ اون خبری که می‌خواستی بگی، چیه؟
    با سرانگشتان ظریفش لاله‌ی گوشش را نوازش کرد و پاسخ داد:
    - اوووم.ذخبر اینه که روز عروسی مشخص شد.
    از هیجانِ کلامش "هینی" کشیدم و پرسیدم:
    - راست می‌گی؟ چه روزی؟
    - چند روز قبل از کریسمس.
    دستانم را به هم زدم و با خوشحالی وصف‌ناپذیری گفتم:
    - خیلی خوشحال شدم کلارا.
    - ببینم! برای عروسی خودت هم این‌همه خوشحال می‌شی؟
    لب‌هایم کِش آمد و با ناراحتی ساختگی گفتم:
    - من که عشقی مثل داریان ندارم.
    - داشتی.
    ابروهایم درهم شد و با اخم خیره‌اش شدم که ادامه داد:
    - مَکس.
    از آوردن اسم"مَکس" کلافه شدم و صدایش زدم:
    - کلارا!
    کلافگی ام را که دید گفت:
    - خیلی خب. چیزی نمی‌گم... تو هم اخم نکن.
    سرانگشتم را روی لبه‌ی لپ تاپ کشیدم و گفتم:
    - دوست ندارم در موردش صحبت کنیم... داریان کجاست؟
    ادامه ی موضوع "مَکس" را نگرفت و به سوالم پاسخ داد:
    - رفت سرکار. دیگه کم کم باید دنبال کارای عروسی باشیم.
    به این استرسش لبخندی زدم و پرسیدم:
    - کمکی از دست من بر میاد؟
    انگار منتظر بود تا این سوال را بیان کنم، که با خوشحالی خودش را جلوتر کشید و گفت:
    - البته.
    - خب؟ چه کاری؟
    لبخند دندان نمایی زد و گفت:
    - لباسِ عروسی که بهم قول داده بودی.
    از حرفش تعجب کردم و با صدای تحلیل رفته‌ای پرسیدم:
    - جدی که نمی‌گی؟
    قیافه‌ی جدی ای گرفت و پاسخ داد:
    - جدی میگم... من لباسی رو می‌پوشم که تو دوخته باشی.
    از یادآوری آن روزها قلبم به درد آمد. هنگامی که بچه بودیم به کلارا قول دادم لباس عروسش را خودم طراحی می‌کنم و می‌دوزم. او هم همیشه می‌گفت: خیالت تخت... من لباس عروسی را می‌پوشم که تو برایم دوخته باشی.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا