-از دایم می گفت، علاقه اش به تو رو مدام تو سرم فریاد می زد. دلم بدجور تو رو می خواست و واسه داشتنت دل دل می کرد اما از یه طرفی نمی خواستم تو رو داشته باشم تا نکنه که برای یک روز هم شده دایم وقتی تو زن من شدی به چشم دیگه ایی به تو نگاه کنه... اون شب اومدم و اینجا خودم رو خالی کردم تا قبل از اون شب واسه هیچ کسی اشک نریختم اما اون شب واسه نداشتنه تو اشک ریختم.. اشک هایی که بیشتر از غیرتم سرم فریاد میزد.. صدای هق هق اشک هام هنوز تو گوشم هست یلدا.. اون اشک ها فقط گریه نبود، اون اشک ها اعتراف من به خودم بود. اعتراف به اینکه چقدر خاطره اتو می خوام.. قید همه چی رو زدم نگاه دایم به تو، و حرف های مردم با دلم صاف و صادق شدم..صداقتی که می گفت فقط و فقط یلدا.
قدمی برداشت و درست رو به روی یلدا ایستاد.
دست هاش رو دور صورتش قاب کرد؛ لبخند مهربونی زد.
-یلدا خودت نمی دونی اما بد عاشقم کردی.
لبخندی زد، که بغض ترکید و اشک هاش روی گونش چکید.. اما خودش خوب می دونست که دیگه این اشک ها از روی غم و ناراحتی نیست بلکه از روی خوشحالیه..
دستهاش رو، روی دست های عماد که روی گونش بود گذاشت و با صدای گرفته ایی لب زد:
-می دونم عماد.. من همه چی رو می دونم..
وسط گریه با صدا و از روی هیجان خندید.
-دایت همه چی رو بهم گفت، گفت که چرا رفتی.
هق زد.
-گفت که چقدر دوسم داری.
بی طاقت خودش رو در آغـ*ـوش عماد انداخت و محکم دست هاش رو دور کمرش حلقه کرد با صدای بلند زد زیر گریه..
وارد خونه شد، که همزمان مادرش از آشپزخونه بیرون اومد.
با دیدن عماد لبخند عمیقی روی لبش نشست و با ذوق گفت:
-اومدی مادر؟
و با عجله سمتش اومد. دستش رو گرفت و در حالی که به سمته مبل ها می کشوندش گفت:
-بیا قربونت برم؛ بیا داخل نیومدی که دوباره زود بری ها؟
لبخند مهربونی به چهره ی نگران و مضطرب مادرش انداخت، دستش رو کشید و نگهش داشت.
-صبر کن مامان قربونت برم. نگران نباش قرار نیست من جایی برم.
با خوشحالی گفت:
-بگو جون مامان!
دست هاش رو قاب صورت مادرش کرد و بـ..وسـ..ـه ی عمیقی روی پیشونیش زد.
-به جون مامان. فقط بیا بشین کارت دارم.
-خیره!؟
با این حرف نیشش باز شد.
-خیره مامان خیره.. بیا بشین.
روی مبل نشست و منتظر موند تا مادرش هم بشینه.
با تردید نگاهی به عماد انداخت و روی مبل نشست.
-خب بگو!؟
خم شد از روی میز پارچ رو برداشت و توی لیوان آب ریخت.
پارچ رو، روی میز گذاشت و آب رو سر کشید، دست پیش برد تا دوباره پارچ رو برداره که لاله "مادر عماد" بی طاقت دست پیش برد و دسته عماد رو پس زد.
با لحن پر از اضطراب و نگرانی گفت:
-عماد حرف میزنی یا نه؟
سرش رو بالا گرفت.
-مامان چته؟ چرا انقدر استرس گرفتی؟ نگران نباش نمیخوام خبر مرگم رو بهت بدم.
اخم هاش رو تو هم کشید و غرید:
-عماااد، زبونتو گاز بگیر.
شیطون خندید و دستش رو، روی چشمش گذاشت:
-اونم به چشم مادمازل.
چپ چپی نگاهش کرد.
-حرف میزنی یا نه؟
-اونم به چشم.
-خب!
خیلی سریع بدون هیچ مقدمه چینی گفت:
-میخوام واسم برید خواستگاری.
با شنیدن حرف عماد یکه خورد و با صدای تقریبا بلندی گفت:
-چی؟
اخم هاش رو تو هم کشید.
-چه خبرته مامان! آرومتر، می تونی همی اول کار بابا رو نکشونی بیرون.
آروم تر از قبل گفت:
-چی می گی عماد؟ خواستگاری چیه دیگه! هنوز زن اولت رو نگرفتی میخوای بری واسه زن دوم خواستگاری؟
متعجب و گیج پرسید:
-زن اول، زن دوم چیه راه انداختی مادر من؟
با سادگی تمام جواب داد:
-مهیا دیگه.
اخم هاش بیشتر شد. از جاش بلند شد.
-فکر می کردم در مورد مهیا همه چی روشن شده.
متقابلا بلند شدوو نگران لب زد:
-چه روشن شدی؟
کلافه چنگی تو موهایش زد و نگاه جدیش رو به مادرش دوخت.
-یعنی اینکه من قرار نیست مهیا رو بگیرم مامان، من نامزدی رو به هم زدم به خود مهیا هم گفتم نمیدونم اون چی می گـه اما من می گم که همه چی تمام شده پس یعنی تمام شده مگر اینکه بخواید به زور بشونیدم پای سفر عقد که این هم جزو محالاته.
مکث کوتاهی کرد و با جدیت تمام ادامه داد:
-من تنها یک بار پای سفر عقد میرم اونم وقتی که دوشیزه کنارم اسمش "یلدا" باشه نه مهیا. امیدوارم حرفم رو انقدر واضح و روشن بیان کرده باشم که دیگه نیاز به توضیح بیشتر نداشته باشم.
برگشت تا سمته اتاقش بره که لاله نگران لب زد:
-اما بابات...
نیش خندی روی لبش نشست؛ نگاهش رو به اطراف گردوند و زیر لب نجوا کنان لب زد:
-بابا...بابا..
برگشت و قدمی به سمته لاله برداشت.
با سری به لاله اشاره کرد.
-اونم با خودت.. امیدوارم یک اینبار از طرف داری شوهرت دست بکشی و به من و خواسته ی من توجه کنی چون مطمئنم اگه تو بخوای بابا هم قبول می کنه. پس حرف های امشب من رو به بابا بزن و ازش بخواه بی دردسر با همه چی کنار بیاد. وگرنه....
-وگرنه چی؟
هر دو به سمته صدا برگشتن.
علی با اخم های در و جدیت نگاهش رو به عماد دوخت از چند پله ی آخر پایین اومد.
-گفتم وگرنه چی؟
قدمی برداشت و درست رو به روی یلدا ایستاد.
دست هاش رو دور صورتش قاب کرد؛ لبخند مهربونی زد.
-یلدا خودت نمی دونی اما بد عاشقم کردی.
لبخندی زد، که بغض ترکید و اشک هاش روی گونش چکید.. اما خودش خوب می دونست که دیگه این اشک ها از روی غم و ناراحتی نیست بلکه از روی خوشحالیه..
دستهاش رو، روی دست های عماد که روی گونش بود گذاشت و با صدای گرفته ایی لب زد:
-می دونم عماد.. من همه چی رو می دونم..
وسط گریه با صدا و از روی هیجان خندید.
-دایت همه چی رو بهم گفت، گفت که چرا رفتی.
هق زد.
-گفت که چقدر دوسم داری.
بی طاقت خودش رو در آغـ*ـوش عماد انداخت و محکم دست هاش رو دور کمرش حلقه کرد با صدای بلند زد زیر گریه..
وارد خونه شد، که همزمان مادرش از آشپزخونه بیرون اومد.
با دیدن عماد لبخند عمیقی روی لبش نشست و با ذوق گفت:
-اومدی مادر؟
و با عجله سمتش اومد. دستش رو گرفت و در حالی که به سمته مبل ها می کشوندش گفت:
-بیا قربونت برم؛ بیا داخل نیومدی که دوباره زود بری ها؟
لبخند مهربونی به چهره ی نگران و مضطرب مادرش انداخت، دستش رو کشید و نگهش داشت.
-صبر کن مامان قربونت برم. نگران نباش قرار نیست من جایی برم.
با خوشحالی گفت:
-بگو جون مامان!
دست هاش رو قاب صورت مادرش کرد و بـ..وسـ..ـه ی عمیقی روی پیشونیش زد.
-به جون مامان. فقط بیا بشین کارت دارم.
-خیره!؟
با این حرف نیشش باز شد.
-خیره مامان خیره.. بیا بشین.
روی مبل نشست و منتظر موند تا مادرش هم بشینه.
با تردید نگاهی به عماد انداخت و روی مبل نشست.
-خب بگو!؟
خم شد از روی میز پارچ رو برداشت و توی لیوان آب ریخت.
پارچ رو، روی میز گذاشت و آب رو سر کشید، دست پیش برد تا دوباره پارچ رو برداره که لاله "مادر عماد" بی طاقت دست پیش برد و دسته عماد رو پس زد.
با لحن پر از اضطراب و نگرانی گفت:
-عماد حرف میزنی یا نه؟
سرش رو بالا گرفت.
-مامان چته؟ چرا انقدر استرس گرفتی؟ نگران نباش نمیخوام خبر مرگم رو بهت بدم.
اخم هاش رو تو هم کشید و غرید:
-عماااد، زبونتو گاز بگیر.
شیطون خندید و دستش رو، روی چشمش گذاشت:
-اونم به چشم مادمازل.
چپ چپی نگاهش کرد.
-حرف میزنی یا نه؟
-اونم به چشم.
-خب!
خیلی سریع بدون هیچ مقدمه چینی گفت:
-میخوام واسم برید خواستگاری.
با شنیدن حرف عماد یکه خورد و با صدای تقریبا بلندی گفت:
-چی؟
اخم هاش رو تو هم کشید.
-چه خبرته مامان! آرومتر، می تونی همی اول کار بابا رو نکشونی بیرون.
آروم تر از قبل گفت:
-چی می گی عماد؟ خواستگاری چیه دیگه! هنوز زن اولت رو نگرفتی میخوای بری واسه زن دوم خواستگاری؟
متعجب و گیج پرسید:
-زن اول، زن دوم چیه راه انداختی مادر من؟
با سادگی تمام جواب داد:
-مهیا دیگه.
اخم هاش بیشتر شد. از جاش بلند شد.
-فکر می کردم در مورد مهیا همه چی روشن شده.
متقابلا بلند شدوو نگران لب زد:
-چه روشن شدی؟
کلافه چنگی تو موهایش زد و نگاه جدیش رو به مادرش دوخت.
-یعنی اینکه من قرار نیست مهیا رو بگیرم مامان، من نامزدی رو به هم زدم به خود مهیا هم گفتم نمیدونم اون چی می گـه اما من می گم که همه چی تمام شده پس یعنی تمام شده مگر اینکه بخواید به زور بشونیدم پای سفر عقد که این هم جزو محالاته.
مکث کوتاهی کرد و با جدیت تمام ادامه داد:
-من تنها یک بار پای سفر عقد میرم اونم وقتی که دوشیزه کنارم اسمش "یلدا" باشه نه مهیا. امیدوارم حرفم رو انقدر واضح و روشن بیان کرده باشم که دیگه نیاز به توضیح بیشتر نداشته باشم.
برگشت تا سمته اتاقش بره که لاله نگران لب زد:
-اما بابات...
نیش خندی روی لبش نشست؛ نگاهش رو به اطراف گردوند و زیر لب نجوا کنان لب زد:
-بابا...بابا..
برگشت و قدمی به سمته لاله برداشت.
با سری به لاله اشاره کرد.
-اونم با خودت.. امیدوارم یک اینبار از طرف داری شوهرت دست بکشی و به من و خواسته ی من توجه کنی چون مطمئنم اگه تو بخوای بابا هم قبول می کنه. پس حرف های امشب من رو به بابا بزن و ازش بخواه بی دردسر با همه چی کنار بیاد. وگرنه....
-وگرنه چی؟
هر دو به سمته صدا برگشتن.
علی با اخم های در و جدیت نگاهش رو به عماد دوخت از چند پله ی آخر پایین اومد.
-گفتم وگرنه چی؟