کامل شده رمان لیلی ترینم | راضیه درویش زاده کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Raziyeh.d

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/26
ارسالی ها
1,052
امتیاز واکنش
8,430
امتیاز
606
محل سکونت
اهواز
-از دایم می گفت، علاقه اش به تو رو مدام تو سرم فریاد می زد. دلم بدجور تو رو می خواست و واسه داشتنت دل دل می کرد اما از یه طرفی نمی خواستم تو رو داشته باشم تا نکنه که برای یک روز هم شده دایم وقتی تو زن من شدی به چشم دیگه ایی به تو نگاه کنه... اون شب اومدم و اینجا خودم رو خالی کردم تا قبل از اون شب واسه هیچ کسی اشک نریختم اما اون شب واسه نداشتنه تو اشک ریختم.. اشک هایی که بیشتر از غیرتم سرم فریاد میزد.. صدای هق هق اشک هام هنوز تو گوشم هست یلدا.. اون اشک ها فقط گریه نبود، اون اشک ها اعتراف من به خودم بود. اعتراف به اینکه چقدر خاطره اتو می خوام.. قید همه چی رو زدم نگاه دایم به تو، و حرف های مردم با دلم صاف و صادق شدم..صداقتی که می گفت فقط و فقط یلدا.
قدمی برداشت و درست رو به روی یلدا ایستاد.
دست هاش رو دور صورتش قاب کرد؛ لبخند مهربونی زد.
-یلدا خودت نمی دونی اما بد عاشقم کردی.
لبخندی زد، که بغض ترکید و اشک هاش روی گونش چکید.. اما خودش خوب می دونست که دیگه این اشک ها از روی غم و ناراحتی نیست بلکه از روی خوشحالیه..
دستهاش رو، روی دست های عماد که روی گونش بود گذاشت و با صدای گرفته ایی لب زد:
-می دونم عماد.. من همه چی رو می دونم..
وسط گریه با صدا و از روی هیجان خندید.
-دایت همه چی رو بهم گفت، گفت که چرا رفتی.
هق زد.
-گفت که چقدر دوسم داری.
بی طاقت خودش رو در آغـ*ـوش عماد انداخت و محکم دست هاش رو دور کمرش حلقه کرد با صدای بلند زد زیر گریه..
وارد خونه شد، که همزمان مادرش از آشپزخونه بیرون اومد.
با دیدن عماد لبخند عمیقی روی لبش نشست و با ذوق گفت:
-اومدی مادر؟
و با عجله سمتش اومد. دستش رو گرفت و در حالی که به سمته مبل ها می کشوندش گفت:
-بیا قربونت برم؛ بیا داخل نیومدی که دوباره زود بری ها؟
لبخند مهربونی به چهره ی نگران و مضطرب مادرش انداخت، دستش رو کشید و نگهش داشت.
-صبر کن مامان قربونت برم. نگران نباش قرار نیست من جایی برم.
با خوشحالی گفت:
-بگو جون مامان!
دست هاش رو قاب صورت مادرش کرد و بـ..وسـ..ـه ی عمیقی روی پیشونیش زد.
-به جون مامان. فقط بیا بشین کارت دارم.
-خیره!؟
با این حرف نیشش باز شد.
-خیره مامان خیره.. بیا بشین.
روی مبل نشست و منتظر موند تا مادرش هم بشینه.
با تردید نگاهی به عماد انداخت و روی مبل نشست.
-خب بگو!؟
خم شد از روی میز پارچ رو برداشت و توی لیوان آب ریخت.
پارچ رو، روی میز گذاشت و آب رو سر کشید، دست پیش برد تا دوباره پارچ رو برداره که لاله "مادر عماد" بی طاقت دست پیش برد و دسته عماد رو پس زد.
با لحن پر از اضطراب و نگرانی گفت:
-عماد حرف میزنی یا نه؟
سرش رو بالا گرفت.
-مامان چته؟ چرا انقدر استرس گرفتی؟ نگران نباش نمیخوام خبر مرگم رو بهت بدم.
اخم هاش رو تو هم کشید و غرید:
-عماااد، زبونتو گاز بگیر.
شیطون خندید و دستش رو، روی چشمش گذاشت:
-اونم به چشم مادمازل.
چپ چپی نگاهش کرد.
-حرف میزنی یا نه؟
-اونم به چشم.
-خب!
خیلی سریع بدون هیچ مقدمه چینی گفت:
-میخوام واسم برید خواستگاری.
با شنیدن حرف عماد یکه خورد و با صدای تقریبا بلندی گفت:
-چی؟
اخم هاش رو تو هم کشید.
-چه خبرته مامان! آرومتر، می تونی همی اول کار بابا رو نکشونی بیرون.
آروم تر از قبل گفت:
-چی می گی عماد؟ خواستگاری چیه دیگه! هنوز زن اولت رو نگرفتی میخوای بری واسه زن دوم خواستگاری؟
متعجب و گیج پرسید:
-زن اول، زن دوم چیه راه انداختی مادر من؟
با سادگی تمام جواب داد:
-مهیا دیگه.
اخم هاش بیشتر شد. از جاش بلند شد.
-فکر می کردم در مورد مهیا همه چی روشن شده.
متقابلا بلند شدوو نگران لب زد:
-چه روشن شدی؟
کلافه چنگی تو موهایش زد و نگاه جدیش رو به مادرش دوخت.
-یعنی اینکه من قرار نیست مهیا رو بگیرم مامان، من نامزدی رو به هم زدم به خود مهیا هم گفتم نمیدونم اون چی می گـه اما من می گم که همه چی تمام شده پس یعنی تمام شده مگر اینکه بخواید به زور بشونیدم پای سفر عقد که این هم جزو محالاته.
مکث کوتاهی کرد و با جدیت تمام ادامه داد:
-من تنها یک بار پای سفر عقد میرم اونم وقتی که دوشیزه کنارم اسمش "یلدا" باشه نه مهیا. امیدوارم حرفم رو انقدر واضح و روشن بیان کرده باشم که دیگه نیاز به توضیح بیشتر نداشته باشم.
برگشت تا سمته اتاقش بره که لاله نگران لب زد:
-اما بابات...
نیش خندی روی لبش نشست؛ نگاهش رو به اطراف گردوند و زیر لب نجوا کنان لب زد:
-بابا...بابا..
برگشت و قدمی به سمته لاله برداشت.
با سری به لاله اشاره کرد.
-اونم با خودت.. امیدوارم یک اینبار از طرف داری شوهرت دست بکشی و به من و خواسته ی من توجه کنی چون مطمئنم اگه تو بخوای بابا هم قبول می کنه. پس حرف های امشب من رو به بابا بزن و ازش بخواه بی دردسر با همه چی کنار بیاد. وگرنه....
-وگرنه چی؟
هر دو به سمته صدا برگشتن.
علی با اخم های در و جدیت نگاهش رو به عماد دوخت از چند پله ی آخر پایین اومد.
-گفتم وگرنه چی؟
 
  • پیشنهادات
  • Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    با حرص لب گزید و حرفی نزد که صدای فریاد علی در فضای پیچید:
    -گفتم وگرنه چی؟
    سرش رو با عصبانیت بالا گرفت که نگاهش به عسل و سهیل که روی پله ها با نگرانی به او نگاه می کرد، افتاد.
    -کافیه بابا، من حرفامو به مامان...
    -به مادرت زدی که زدی به من باید خودت مثل آدم بگی. گفتی باید قبول کنم که بیام خواستگاری وگرنه. وگرنه چی؟
    سعی داشت حرفی نزد و سکوت کند تا نکند با حرف هایش حرمت پدرش را بشکند اما..
    -غیرتت کجا رفته عماد ها؟ می خوای بری خواستگاری دختری که قرار بود بشه زن دایت؟ ها؟ اون دختر اگه دوست داشت..
    -بابا...
    با صدای فریاد که زد، سکوتی رعب انگیز در فضا پیچید؛ صدای نفس های خشم آلود عماد در فضا تنها صدایی بود که سکوت را می شکست.
    با صدای دورگه ی گفت:
    -اگه الان دارم میرم خواستگاری اون دختری که شما می گید قبلش قرار بود بشه زن دایم تمامش تقصیرش شمایید.. می گید اون دختر اگه منو دوست خواستگاری دایی رو قبول نمی گرد اگه قبول کرد تمامش تقصیر شماس.. چون اگه شما منو با نابودی یلدا تهدید نمی کردید نه فرصتی بود که کیان بره خواستگاری یلدا، نه یلدا از لج من به کیان جواب مثبت می داد.اما حالا که همه ی این اتفاقا افتاد واسم مهم نیست..من یلدا رو دوست دارم اونقدر که چشم روی همه چی ببندم انقدر که شما و بقیه بهم بگید بی غیرت و خم به ابروم نیاد.. حاضرم تمام عالم بهم پشت کنن اما یلدا رو داشته باشن.. من اون آدمایی که احساس ندارن و من و احساسم رو درک نمی کنن رو نمیخوام من یلدایی رو می خوام که می دونم مثل من دلش به دلمه.. فامیل هر چی می گن دیگه از بی شعوری خودشونه من هر کاری واسه اونا کنم بازم فقط لب و دهنن و پر از غیبت..پس می گم بی خیال همه، بی خیال حرف هایی که پشت سرم می زنن.اما...اما محاله بی خیال یلدا بشم..
    قدمی محکم به سمته علی برداشت و با تحکن و جدیت لب زد:
    -بابا متوجه شدی چی گفتم!؟ محاله..اینبار دیگه محاله.
    نیش خندی زد.
    -که محاله آره؟
    با همون جدیت به چشم های علی خیره شده بود و حتی با لحن تهدید آمیز علی تغییری توی حالتش نداد.
    -ازت سوال پرسیدم.
    چشم هاش رو با حرص بست و لب زد:
    -آره محاله.
    -حتی..
    اجازه نداد حرفش رو ادامه بده، چشم هاش رو باز کرد و تحکم جواب داد:
    -حتی اگه بگی میرم با پدر یلدا حرف میزنم، بری بگی فقط خودت رو خسته می کنی بابا، چون من روی حرفم سخت ایستادم و هیچ بادی نمی تونه منو زمین بزنه. پس بهترِ اول خوب فکراتون رو بکنید بعد کاری کنید.
    حرفش را زد و از کنار علی گذشت سمته پله ها رفت ولی وسط راه ایستاد، توی هوا بشکنی زد و برگشت.
    -آ راستی..
    کامل برگشت، علی که پشتش به عماد با حرص چشم هاش رو بست.
    با لحن ریلکس و عادی که بد حرص علی را درمی آورد گفت:
    -من خیلی صبر ندارم، پس بهترِ زود فکراتون رو بکنید.
    چشمکی به لاله خانوم که مدام واسش چشم ابرو میومد تا حرف نزند، زد و بـ..وسـ..ـه ی توی هوا واسش فرستاد.
    با حالی سرخوش برگشت و از پله ها بالا رفت، گونه ی عسل رو کشید و گفت:
    -چطوری وروجک.
    چند پله بالا رفت که عسل هیجان زده گفت:
    -داداش واقعا میخوای با یلدا ازدواج کنی؟ من خیلی دوسش داشتم.
    لبخندی روی لبش نشست، برگشتم و گونه ی عسل رو بوسید.
    -آره قربونت برم.
    سرش رو بالا گرفت و با طعنه گفت:
    -دختر بچه ی 10ساله هم فهمید یلدا چقدر دوست داشتنیه.
    سهیل که خنده اش گرفته بود، آروم به پهلوی عماد زد و زیر لب گفت:
    -عماد آتیشیش نکن.
    نگاه کوتایی به سهیل انداخت و با گفتن "والا"یی برگشت و از پله ها بالا رفت.
    وارد اتاق که شد، گوشیش رو در آورد روی اسم یلدا رفت و با هیجان تایپ کرد.
    -خانوم خوابیدی!؟
    **********
    طاق باز دراز کشیده بود، در همون حالی که توی فکر عماد غرق شده لبخند عمیقی هم روی لبش نشسته بود.
    با ویبره ی گوشیش که روی شکمش گذاشته یود در جایش تکون شدیدی خورد، و به سرعت گوشی رو بلند کرد و روی تخت نشست.
    پیام رو باز کرد، با خوندن پیام نیشش بیشتر از قبل باز شد و غرق لـ*ـذت شد.
    چشم هاش رو با هیجان بست، گوشی رو، روی انداخت و روی شکم خوابید و سرش رو محکم توی بالشت فشار داد و جیغ کوتاهی زد.....
    *********
    با عجله کیف رو برداشت و از اتاق بیرون زد.
    -مامان، مامان.
    زری در حالی که دست هاش رو با پایین لباسش خشک می گرد از اشپزخونه بیرون اومدم و جواب داد:
    -چیه؟
    آخرین پله رو پایین پرید و با سرخوشی جواب داد:
    -چیه چیه دیگه مادرجان بگو جانم دخترگلم..
    زدی که از حالت سرخوش یلدا تعجب کرده بود چشم هاش رو ریز کرد و با شک پرسید:
    -چه خبره یلدا! چیشده که تو انقدر سرخوشی.
    از ته دل سرخوش خندید چند قدمی به سمته زری برداشت و دستش رو دور گردنش حلقه کرد.
    بـ..وسـ..ـه ی محکمی روی گونش زد.
    نفسش رو به راحتی بیرون فرستاد.
    -آخیش چقدر خوب بود، من دارم میرم عشقم.
    -یلدا؛ جدی جدی خوبی تو؟ سر صبح این همه انرژی رو از کجا آوردی؟
    ریز خندید.
    -بدِ مگه؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    نگاه کوتاهی به یلدا انداخت و لبخند مهربونی زد.
    -نه قربونت برم، انشالله تا هستی لبخند روی لبت باشه.
    بـ..وسـ..ـه ی دیگه به گونه زری زد و با گفتن "قربونت برم" سمته در سالن رفت.
    که گوشیش زنگ خورد، با فکر اینکه عماده با عجله گوشی رو از تو کیف در آورد ولی با دیدن شماره چشم هاش درشت شد و با تعجب لب زد:
    -ماهور!؟

    《ماهور》

    با نشستن هواپیما، نفس راحتی کشیدم و از جام بلند شدم، بعد از چند ساعت نشستن توی هواپیما کمرم خشک شده بود.
    کش قوسی به کمرم دادم که با صدای پیرزنی که صندلی کنارم نشسته بود، از حرکت ایستادم.
    -خانوم می تونی بری بیرون قر کمر بریا.
    با تعجب برگشتم.
    -جان!
    پشت چشمی واسم نازک کرد و با غیض گفت:
    -میگم میخوام رد شم برو کنار.
    وا چه بی اعصابه! بدون اینکه حرفی بزنم در همون حالی که از رفتارش در تعجب بودم کنار رفتم تا رد بشه.
    در حالی که از کنارم رد میشد زیر لب غر زد:
    -از دسته جوونای امروزی..
    با خنده سری تکون دادم، کیفم رو برداشتم و از هواپیما بیرون اومدم. از پله ها که پایین رفتم چمدونم رو از یکی از کارکنان گرفتم.
    دسته ی چمدون رو گرفتم و دنباله خودم کشوندم..
    وارد سالن فرودگاه که شدم بلاتکلیف به اطراف نگاه کردم، خب بفرما ماهور خانوم حالا میخوای چکار کنی؟ تنها بدون خبر به کسی بلند شدی اومدی حالا میخوای کجا بری؟
    نفسم رو با خستگی بیرون دادم و روی صندلی نشستم..به دیروز فکر کردم که بعد چند ماه دعوا با، بابا بالاخره تونستم راضیش کنم که برگردم ایران.
    آخ که چقدر دلتنگه ایران شده بودم، بابا ازم خواست برم تهران خونه ی عموم اما....لبخند شیطانی روی لبم نشست.
    آخ که اگه بفهمه به جای تهران، اومدم اهواز و به جای خونه ی عموم اومدم خونه خالم چه بلایی به سرم میاره.. بابام هیچ مشکلی با خالم نداره تنها مشکلش شوهر خالمه که نمی دونم چرا هیچ دل خوشی ازش نداشت.
    از فکرش به جای اینکه بترسم خنده ام می گیره.
    گوشی رو از تو کیف در آوردم و شماره ی یلدا دختر خالم رو گرفتم.
    اما شماره اش رو نگرفتم.. تا جایی که خبر داشتم هنوز خونه اشون رو عوض نکردن پس بهتره بی خبر برم..آخ که چقدر دلم واسش تنگ شده بود.
    با این فکر هیجان زده از جام بلند شدم، دسته چمدون رو گرفتم و سمته خروجی راه افتادم.
    به اطراف نگاه گذرایی انداختم، جلوی در فرودگاه پر بود از ماشین های تاکسی اما....
    نگاهم به سمند سفید رنگی که راننده اش پسر جوونی بود افتاد..
    اوهو اصلا انگار نه انگار راننده اس، خیلی شیک و جنتلمنانه به ماشینش تکیه داده بود مثل بقیه هم گلو خودش رو واسه مسافر خسته نمی کرد..
    با تصمیم آنی به سمتش قدم برداشتم، بهش که رسیدم چمدون رو کنار پاش گذاشتم و گفتم:
    -دربست.
    و سمته در عقب رفتم، در رو باز کردم اما اصلا تکون نخورد برگشتم که دیدم با تعجب نگام می کنه.
    اخم هام رو تو هم کشیدم و با غیض گفتم:
    -چرا اونجوری نگاه می کنی؟ ببین من تازه رسیدپ و خیلی خسته ام حاضرم دو برابر کرایه رو بدم اما فقط الان بریم و دیگه منتظر مسافر نمونیم.
    چشم هاش گرد شد و با تعجب گفت:
    -بابا خانوم من..
    نفسم رو با خستگی بیرون دادم.
    -آقا من درست اهواز رو بلد نیستم، بقیه تاکسی ها هم تا پر نشن حرک..
    -باشه خانوم بفرمایید سوار شید.
    و سمته در ماشین رفت، صداش زدم.
    -هی آقا!
    ایستاد و با حرص برگشت و با غیض گفت:
    -بله!
    با ابرو به چمدون اشاره کردم، چشم هاش رو برای لحظه ی بست و مکث کوتاهی سمته چمدون اومد و حرص بلندش کرد و سمته صندوق رفت.
    شونه ی بالا انداختم و بی خیال راننده عبوس و افاده ایی سوار ماشین شدم.
    سوار شد و حرکت کرد.
    -لطفا کولر رو روشن کن.
    با تعجب گفت:
    -کولر؟
    می دونستم الان دقیقا توی فصل زمستونِ اما خب من به سرمای آلمان عادت کرده بودم و سرمای الان واسم زیاد سرد نبود..
    -اوکی بی خیال.
    متوجه نگاه متعجبش از آیینه شدم اما اعتنا نکردم.
    -خب کجا برم؟
    کیفم رو کنارم گذاشتم و خودم رو جلو کشیدم.
    -والا من خیلی وقته اینجا نیومدم درست آدرس رو بلد نیستم.
    نگاهی از تو آیینه بهم انداخت.
    -خب حالا من کجا باید برم؟
    واسه لحظه ی میخ چشم های مشکیش شدم، لامصب چقدر چشم هاش جذب کننده اس.
    -خانوم! با شمام..
    به خودم اومدم، گیج پرسیدم:
    -چی گفتید؟
    ماشین رو گوشه ی خیابون نگه داشت، یه دست رو،روی فرمون گذاشت و به عقب چرخید.
    عقب رفتم و مظلوم نگاهش کردم.
    -پرسیدم حالا من کجا باید برم؟
    کمی فکر کردم و سریع گفتم:
    -گلستان..
    -خب!
    -حرکت کنید بقیشو می گم.
    چپ چپی بهم رفت و برگشت و حرکت کرد، نفسم رو به سختی بیرون دادم.
    اه چقدر بداخلاقه حرف که میزنه نفس تو سـ*ـینه ام حبس میشه..
    آدرس رو به هر بدبختی که بود گفتم، دیگه کم کم داشتم به خودم و سوپرایزم لعنت می فرستادم که گفت:
    -اینجاست؟
    کلافه گفتم:
    -نمی دونم صبر کن یه زنگ بزنم.
    یه چیزی زیر لب گفت که فکر کنم گفت "خب از اول زنگ بزن اسکولم کردی"
    بی توجه به حرفش شماره یلدا رو گرفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    .بعد از خوردن سومین بوق صدای هیجان زده ی یلدا تو گوشی پیچید:
    -ماهور خودتی؟ اشتباه که نمی کنم.
    با خنده گفتم:
    -اولا: سلام دوما:آره خودمم. سوما: نه اشتباه نمی کنی چهارما: آدرس خونتون رو بده.
    صدای جیغش هوا رفت.
    -وای ماهور نگو اومدی ایران.
    -هم اومدم ایران هم الان اهوازم هم اینکه الان توی کوچه بهارم فقط....
    نذاشت حرفم رو ادامه بدم و سریع گفت:
    -صبر کن اومدم، اومدم..
    و قطع کرد، با خنده سری تکون دادم و رو به راننده گفتم:
    -درست اومدیم ممنون میشم چمدون رو از صندوق در بیارید.
    از ماشین پیاده شدم، که همزمان صدای باز شدن دری اومد برگشتم با دیدن یلدا که بیرون اومد جیغی زدم و سمتش دویدم.
    -یلدا.
    خودم رو تو بغلش انداختم و محکم تو آغـ*ـوش کشیدم. چند دقیقه که گذاشت عقب رفت و با هیجان گفت:
    -وای ماهور باورم نمیشه اینجایی؟
    آروم زد تو سرم و گفت:
    -خرِ چرا خبر نداد بیام دنبالت.
    با یادآوری اینکه چه بلایی سرم اومد تا برسم اینجا با خنده گفتم:
    -خیرسرم می خواستم سوپرایز کنم.
    دستش رو دور بازوم حلقه زد و با ذوق گفت:
    -اتفاقا سوپرایز قشنگی بود، بریم، بریم داخل که مامان و بابا بشنون اومدی کلی خوشحال میشن.
    -آخ که چقدر دلم واسشون تنگ شده، فقط بزار چمدونم رو بیارم.
    و برگشتم سمته ماشین، راننده با چمدونم کنار ماشین ایستاده بود. لبخندی به روش زدم و گفتم:
    -مرسی آقا، چقدر بدم خدمت..
    -سلام آقای ترابی.
    گیج سمته یلدا برگشتم.
    -چی؟
    یلدا لبخندی به روم زد و به راننده اشاره کرد.
    -آقای ترابی، هم کلاسی دانشگاهم.
    شوکه شدم؛ ناباورانه سمته ترابی برگشتم با دیدن پوزخند روی لبش و نگاهش که قشنگ مشخص بود داره مسخره ام می کنه سرخ شدم.
    با سوال بعدی یلدا خجالتم چند برابر شد.
    -تو با چی اومدی ماهور؟
    لب گزیدم و حرفی نزدم، که ترابی گفت:
    -ببخشید من با اجازه اتون برم دیگه..
    یلدا با تعجب پرسید:
    -چرا اومدید چرا می..
    حرفش رو ادامه نداد، انگار فهمید قضیه از چه قرارِ که ساکت شد و به سرعت سمتم برگشت..
    ترابی با گفتن "خداحافظ" ی سوار ماشین شد و رفت..
    من موندم و یلدایی که به محضه حرکت ترابی صدای خنده اش هوا رفت، خودمم خنده ام گرفت.
    با ته خنده ی تو صدام گفتم:
    -زهرمار یلدا..
    و برای اینکه از تیکه هاش در امان باشم چمدون رو برداشتم و سریع وارد خونه شدم..یلدا هم در حالی که می خندید پشت سرم اومد..
    وارد سالن که شدیم یلدا با صدای بلندی گفت:
    -مامان، بیا ببین چی آوردم واسه ات...
    صدای زن دایی اومد.
    -مگه تو نرفتی؟
    یلدا با نگاه هیجان زده ایی نگام کرد و دوباره با همون تُن صدا گفت:
    -میخواستم برم اما نشد.
    -چرا نش..
    از آشپزخونه بیرون اومد با دیدن من حرفش رو ادامه نداد. با تعجب لب زد:
    -ماهور!
    آخ که چقدر دلم برای این چهره ی مهربون خاله تنگ شده بود، چهره اش منو یاد مامان خدابیامرزه ام می انداخت که چند سال قبل از دستش داده بودم.. بی طاقت سمتش رفتم و بغلش کردم.
    -قربونت برم خاله چقدر دلتنگت بودم.
    دستاش رو محکم دور کمرم حلقه زد و با صدای بغض آلود لب زد:
    -قربونت بره خاله، چه عجب اومدی می دونی چقدر دلم برات تنگ بود.
    سرم رو عقب بردم و بـ..وسـ..ـه ی روی گونش زدم.
    -منم دلم برات تنگ شده بود، برای همین به حرف بابام گوش ندادم و به جای رفتن خونه ی دایی اومدم اینجا...
    -کارخوبی کردی ول کن اون بابای دیوونتو.
    انقدر با حرص حرفش رو ادا کرد که قهقه خنده ام به هوا رفت.
    -از دسته تو خاله..
    مهربون نگام کرد و رو به یلدا گفت:
    -یلدا، ماهورجان رو ببر تو اتاقت لباساش رو عوض کن، تازه رسیدی دیگه؟
    با هیجان و شوری که تو وجودم بود جواب دادم:
    -آره ولی خاله اصلا خسته نیستم، میخوام امروز رو تا آخر شب کنار شما بمونم.
    مهربون خندید و دستش رو نوازش گونه روب گونم کشید.
    -باشه عزیزم هر چی تو بخوای، فعلا برو لباساتو عوض کن.
    -چشم.
    برگشتم سمته یلدا، سرش پایین بود و با گوشی کار می کرد نیشش هم تا آخر باز بود.
    خاله صداش زد:
    -یلدا...یلدا...
    انقدر غرق گوشی شده بود که اصلا صدای خاله رو نمی شنید، خنده ام گرفت اما نخندیدم تا خاله شک نکنه.
    پا تند کردم و سمتش رفتم بازوش رو نشکونی گرفتم و با طعنه گفتم:
    -یلدا خاله با توء حواست کجاست؟
    سریع سرش رو بالا گرفت. گیج پرسید:
    -ها؟
    سرم رو پایین انداختم و ریز ریز خندیدم که با حرص زد به پهلوم و زهرماری نثارم کرد.
    دستم رو همراه خودش کشید، و گفت:
    -بیا ببینم..
    همراه هم رفتیم تو اتاق، چون حوصله نداشتم فعلا لباسهام رو از تو چمدون در بیارم یه دست لباس از یلدا گرفتم و رفتم حمام...

    《یلدا》

    با بسته شدن در حمام سریع شماره ی عماد رو گرفتم، با خوردن دومین بوق صدای گرم و مهربونش تو گوشی پیچید با همون انرژی همیشگی گفت:
    -سلام عزیزدلم، خوبی قربونت برم!
    با شنیدن تک تک کلمات جملاتش، کیلو کیلو انرژی و هیجان به قلبم تزریق می شد.
    با هیجانی که تو صدام بود گفتم:
    -سلام عزیزم، من خوبم تو خوبی کجایی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    مکثی کرد و گفت:
    -من الان دقیقا...
    صدای ترمزدستی ماشین اومد و گفت:
    -بیا توی بالکن..!
    سر جام سیخ ایستادم و ناباورانه لب زدم:
    -چی؟
    خندید، از همون خنده هایی که حتی از پشت گوشی دل من رو می برد و قلبم رو تپش می انداخت.
    -قربون اون تعجب کردنت؛ مگه چی گفتم که انقدر تعجب می کنی گوشمو کر کردی خب...! فردا اگه کر شدم خودت تو نمی گی من شوهر کر نمیخوام و ترکم می کنی بعدشم من از دوری تو دق می کنم و...
    با خنده پریدم تو حرفش.
    -اولا که خدا نکنه دوما عماد جدی جدی کجایی؟
    صدای باز و بسته شدن در ماشین اومد.
    -بیای توی بالکن دیگه نیازی نیست من دقیق بگم کجام..
    سمته بالکن رفتم،در رو آروم باز کردم و وارد بالکن شدم. چند قدم که به دیوار کوتاه بالکن نزدیک شدم نگاهم به عماد افتاد که دسته به سـ*ـینه به ماشین تکیه داده بود.
    با دیدن من گوشی رو قطع کرد و توی جیبش گذاشت. دست هاش رو به معنی بیا بغلم باز کرد و چشمکی زد.
    ذوق زده آروم خندیدم، دست هام رو حائل دیوار بالکن کردم و خودم رو یکم پایین کشیدم.
    -عماد تو این جا چکار می کنی؟
    برعکس من بلند گفت:
    -دلم برای یه خانومی تنگ شده بود. اون که گفت نمی تونه بیاد من اومدم دیدنش.
    نگران به اطراف کوچه نگاه کردم؛ لب گزیدم.
    -عماد جان عزیزم برو یهو یکی میاد.
    مثل بچه ها ابرو بالا انداخت و لجوجانه گفت:
    -نچ، هنوز سیر نشدم از دیدن روی ماهت خانوم.
    با اینکه از شنیدن حرف هاش نهایت لـ*ـذت رو می بردم اما خب احتمال اینکه کسی بیاد و ما رو ببینه تمام لذتم رو از بین می برد.
    با لحن ملتمسی گفتم:
    -عماد قربونت برم من می ترسم.
    تکیه اش رو از ماشین گرفت و قدمی به جلو برداشت و دستاشو از هم باز کرد.
    -بپر بغلم.
    از حرفش خنده ام گرفت؛ دستی به صورتم کشیدم. تشر زدم:
    -عماد.
    اخم ریزی روی پیشونیش نشست.
    -صد دفعه نگفتم وقتی می خندی دستتو روی صورتت نذار و بذار خندتو ببینم.
    دستم رو کنار بردم و با ناز گفتم:
    -بفرمایید.
    -همینه، بزار همیشه ببین اون صورت ماهتو.
    -چشم، فقط الان برو.
    -میگم یلدا، این حمومتون چقدر...
    به سرعت برگشتم، با چشم های گرد شده به ماهور که با دهنی باز نگاه متعجبش بین من و عماد در گردش بود نگاه کردم.
    معلوم بود که هنگ کرده و اصلا انتظار همچین چیزی رو نداره، خب البته حق هم داره من باید حواسم رو می دادم.
    -ماهور!
    با تردید نگاهش رو از عماد گرفت و نگاه گیجش رو به من دوخت.
    -ها!
    از حالتش خنده ام گرفت، انقدر چهره اش حالت باحالی گرفته بود که به زود جلوی خنده ام رو گرفتم بازوش رو گرفتم تا از غش و ضعف احتمالیش جلوگیری کنم.
    -بریم داخل عزیزم.
    یک قدم رفتم که صدای عماد اومد:
    -یلدا من منتظرتم یکم دیگه بیا پایین.
    برگشتم و چشم غره ی بهش رفتم، لامصب صداش انقدر بلند بود که برام جای تعجب بود که چرا همسایه ها بیرون نریختن.
    بدون اینکه جوابش رو بدم ماهور رو همراه خودم کشوندم تا در رو بستم.
    ماهور آروم و با شک لب زد:
    -این کی بود!
    -ماهور زهرمار چرا اینجوری شدی تو! انگار چی دیده.
    -یلدا حرفو نپیچون، این کی بود ورپریده تو از کی نترس شدی که با دوست پسرت این جا قرار میزاری.
    قهقه خنده ام هوا رفت.
    -وای از دسته تو ماهور، my friend چیه!
    -پس چی نکنه اینم مثل ترابی فقط دوست دانشگاهیته، اومده بود جزو رو از این بالا پرت کنی واسش.
    از حرف هاش خندهام شدت گرفته بود، انقدر حرف هاش رو با حرص خاصی بیان می کرد که نمی دونستم بخندم یا جوابش رو بدم که با حرص گفت:
    -حرف میزنی یا نه یلدا!
    دست هام رو به نشونه ی تسلیم بالا گرفتم.
    -باشه، نزن بهت می گم.
    حوله رو از دور موهاش باز کرد و روی تاج تخت انداخت و خودش روی تخت نشست.
    -خب بفرمایید!
    کنارش نشستم و از اول قضیه رو به طور خلاصه واسش گفتم، انقدر هم با گفته هام هماهنگ بود که جای خوبش دست هاش رو به هم می کوبید و با هیجان "وای" بلندی می گفت و جاهای غمگینش شونه هاش پایین می افتاد و آروم ناله می کرد "چه بد".. کم کم داشتم از دسته کارهاش دیوونه میشدم چقدر انرژی داشت این دختر..
    نگاهم رو از چشم های قهوه ی رنگ مهربونش که هنوز منتظر ادامه بود گرفتم و از جام بلند شدم.
    -اِ کجا!
    نیشم باز شد و با شیطنت گفتم:
    -مگه نشنیدی چی گفت؟
    -کی؟
    -عماد!
    کمی فکر کرد و گفت:
    -آها، آره آره یادم اومد باشه برو. فقط بعدش بیا ادامه اش رو بگو.
    -ادامه چی رو؟
    -قصه اتو دیگه..
    چپ چپی بهش رفتم.
    -اولا قصه نه و زندگیم دوما تا همین جا بیشتر نبود ادامه اش رو انشالله خودت زنده می بینی.
    -مگه قرارِ چی بشه؟
    شالم رو جلوی آیینه درست کردم.
    -قرار بیاد خواستگاری.
    -نه.
    از تو آیینه نگاه عاقل اندر سفیهی بهش انداختم.
    -اما داییش..
    -داییش رو بی خیال.
    اجازه ندادم چیز دیگه ی بگه و از اتاق بیرون اومدم.
    از پله ها پاورچین پاورچین پایین اومدم، تا نکنه مامان ببینه و بخواد کلی سوال پیچ کنه که کجا میرم و از سمتی بخواد سرزنشم کنه که ماهور رو تنها نذارم.
    -کجا!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    با صدای مامان سرجام خشکم زد، قربون این شانس مسخره من که دقیقا چیزی که نمیخوام سرم میاره. چاره ی نبود باید یه دروغی می گفتم که راضی بشه.
    برگشتم سمتش.
    -دارم میرم..
    خب دارم میرم کجا! هر چی فکر کردم هیچ چیزی به ذهنم نمی رسید؛ با دیدن نگاه منتظر مامان و اون دستش که به حالت حق به جانب به کمر زده بود کلا ذهنم قفل کرده بود.. حق به جانبیش واسه این بود که دارم ماهور رو تنها میذارم.
    -خاله من هـ*ـوسِ پفک و چیپس کردم میخاد بره واسه من بخره.
    ماهور از آخرین پله پایین اومد و دست هاش رو دور گردن مامان که کنار پله ها ایستاده بود حلقه زد و گونش رو بوسید.
    -البته اگه شما اجازه بدید.
    مامان که گویی باور کرده بود لبخند مهربونی به روی ماهور زد و در حالی که من مخاطبش بودم گفت:
    -خب برو.
    به سرعت برگشتم و به دو از خونه بیرون زدم.
    ماشین عماد هنوز رو به روی در بود اما خبری از خودش نبود، به اطراف نگاه کردم تا شاید پیداش کنم اما خبری ازش نبود.
    گوشیم زنگ خورد خودش بود،جواب دادم.
    -الو عماد کجایی.
    -سمته راستت رو بگیر و بیا.
    سمته راست خیابون برگشتم و راه افتادم.
    -خب کجایی؟ چرا من نمی بینمت.
    -چون من فقط دلم تنگ بود دارم تنبیه ات می کنم.
    -از کجا می دونی دلم واست تنگ نشده بود!؟
    -آخه نگفتی.
    -مگه تو گفتی؟
    -نگفتم؟
    تک خنده ایی زدم و آروم گفتم:
    -چرا گفتم... عماد جون یلدا کجایی؟
    -اول بگو.
    -چی؟
    -که دلت واسم تنگ شده بود.
    با خنده گفتم:
    -از دسته تو.
    بی هوا دستی دور کمرم حلقه شد و با خودش داخل کوچه ی تنگی که توی راهم بود کشوند.
    تا خواستم جیغ بزنم با حرکتی که رفت خفه شدم می خواستم تقلا کنم و پسش بزنم اما با پیچیدن بوی عطر عماد از تقلا دست کشیدم..
    با مکث کوتاهی سرش رو عقب برد و نگاه مهربون رو به چشم هام دوخت، خجالت زده سرم رو پایین انداختم.
    آروم لب زد:
    -از دسته من چی؟
    انقدر فاصله امون کم بود که نفس هاش به صورتم می خورد و باعث میشد صورتم که از خجالت سرخ شده بود بیشتر سرخ بشه..
    دستش زیر فکم نشست و سرم رو بالا گرفت.
    -سرت رو چرا پایین انداختی خانوم؟
    آخ که چقدر از شنیدن این کلمه "خانوم" وقتی از زبون عماد با لحن شیرین و خاصی بیان پیشه لـ*ـذت می برم.
    هنوز از نگاه کردن به چشم هاش خجالت می کشیدم برای همین دست هام رو روی سـ*ـینه اش گذاشتم و آروم آروم شروع به بازی کردن با دکمه ی پیراهنش شدم.
    از اینکه کسی بیاد نمی ترسیدم چون توی کوچه هیچ خونه ایی نبود و اونقدر تنگ و خفه بود که هیچ کس حتی گذرا نگاهش بهش نیوفته.
    گفتم کوچه تنگ و خفه... اما نبود البته از نظر من نبود چون عماد کنارم بود وقتی عماد بود هیچ کجا دنیا واسم نه کوچیکه نه خفه..
    -خانوم نمی خوای نگام کنی؟ یعنی دلم واسه ات تنگ بودا.
    با اکراه نگاهم رو بالا گرفتم؛ با دیدن لبخند همیشگی عماد که بد دلم رو میبرد ناخودآگاه لبخندی روی لبم نشست.
    سرش رو پایین آورد و آروم دم گوشم زمزمه کرد:
    -تا حالا بهت گفتم لبخند چقدر به صورت ماهت میاد؟
    مثل خودش ل*ب*هام رو به گوشش نزدیک کردم آروم و با ناز گفتم:
    -نه نگفته بودی، چرا نگفتی؟
    بدون اینکه فاصله اش رو کم کنه، سرش رو کمی عقب برد و به چشم هام خیره شد
    -بگم ببخشید حله!
    با شیطنت ابروهام رو بالا انداختم.
    -نچ!
    -همیشه همینقدر مهربون بمون.
    لبخندی روی لبش نقش بست.
    -چشم خانوم. فقط یلدا من دیگه طاقت ندارم.
    -در چه مورد.
    -این همه دوری رو...دلم می خواد زودتر خانوم خودم بشی.
    نیشم باز شد.
    وستش رو بالا آورد و تار مویی که از شالم بیرون بود رو توی دستش گرفت و انگشت شصتش رو نوازش گونه روش کشید.
    -میگم یلدا اینجا چه جای دنجیه واسه من و تو.
    با اول کوچه نگاه کردم.
    -بله فقط ممکنه یکی بیاد و ما رو ببینه. من و تو هم که ماشالله.
    و با ابرو به فاصلمون اشاره کردم. که خندید و عقب رفت. دستش رو پشت کمرش به دیوار تکیه زد و خودش هم تکیه داد.
    -بیا خوبه.
    با اینکه دوست داشتم تا آخر عمر این لحظه تمام نمی شد و هنوز تو آغـ*ـوش عماد بودم اماگفتم:
    -آره الان بهتر شد..
    -خب؟
    -خب چی؟
    -کی بیام؟
    -کجا!
    -کی بیام رسما و قانونا تو رو از بابات خواستگاری کنم.
    حرفش رو دوست داشتم اما حرف ها و فکرهای که خیلی وقته تو ذهنم بود باعث شد زیاد خوشحال نشم و ذهنم درگیر بشه. که انگار متوجه شد چون گفت:
    -یلدا چیزی شده؟
    دلم رو به دریا زدم و حرفی که تو دلم بود رو زدم:
    -عماد خودت می دونی چی می خوای؟
    بدون هیچ مکثی جواب داد:
    -آره؟
    -چی؟
    -فقط تو..
    لبخند تلخی روی لبم نشست.
    -اما عماد من اشتباهات زیادی دارم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    -عماد خودت می دونی چی می خوای؟
    بدون هیچ مکثی جواب داد:
    -آره؟
    -چی؟
    -فقط تو..
    لبخند تلخی روی لبم نشست.
    -اما عماد من اشتباهات زیادی دارم.
    -یلدا! من هم گفتم فقط تو رو می خوام.
    -یعنی چی؟
    لبخند مهربونی و با لحن مهربون تر گفت:
    -یعنی خانوم من هر اشتباهی که کرده باشه نه به چشمم میاد نه واسم مهمن.
    -اما..
    یه قدم جلو اومد و انگشت اشاره اش رو، روی لبم گذاشت.
    -هیس،دیگه اما نگو...من وقتی تو رو دیدم همین بودی، من عاشق همینی که هستی شدم نه اونی که قرار بود بشی.
    انقدر از حرف آخرش به وجد اومدم که سمته چپ صورتم رو روی شونش گذاشتم و به نقطه ی نامعلومی از کوچه خیره شدم.
    -خب نرو. بزار همین جور بمونیم.
    حلقه ی دستاش بیشتر شد.
    -چشم. هر چی شما بگی.
    چشم هام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم. با صدای گوشیم تکونی خوردم با فکر اینکه ماهورِ و میخواد بپرسم کجام دستهام رو از دور گردن عماد باز کردم و خواستم برم عقب اما نذاشت.
    -کجا؟
    سرم رو عقب کشیدم تا بتونم نگاهش کنم.
    -گوشیم زنگ میخوره.
    سرش رو خم کرد روی صورتم و بـ..وسـ..ـه ی کوتاهی روی بینم زد.
    -اوکی.
    عقب رفتم، عماد هم با همون حالت قبل به دیوار تکیه زد و با نگاهی خاص خیره نگاهم کرد.
    لبخندی به روش زدم و جواب گوشی رو دادم:
    -جونم ماهور!
    -کجایی یلدا، نیم ساعته رفتی چکار کنی؟
    ریز خندیدم.
    -باشه الان میام.
    -بدو بیا که مُردم از کنجکاوی..
    -خدا نکنه، باشه اومدم.
    و قطع کردم.
    -خب؟
    شونه هام رو مثل بچه ها بالا انداختم.
    -باید برم..
    تکیشو از دیوار گرفت.
    -نمیشه نری!
    دستم رو روی سـ*ـینه اش گذاشتم و خودم رو عقب کشیدم اما انقدر محکم گرفته بودم که نتونستم عقب برم، با خنده گفتم:
    -عماد حواست هست کجاییم؟ تا الانم باید خدا رو شکر کنیم که کسی ندیدمون.
    سر خم کرد و گونم رو بوسید.
    -خب ببینه مهم نیست، اصلا کاش ببینه تا کارامون زودتر پیش بره.
    با لحن مثلا حق به جانبی گفتم:
    -اصلام به فکر آبروی من نیستی؟
    تلخ خندید.
    -اگه نبودم که الان وضعمون این نبود.
    اه خدا لعنتت نکنه یلدا با این حرف زدنت، با ناراحتی سرم رو پایین انداختم.
    -ببخشید.
    خندید و با دسته آزادش جلوی موهام رو که از شال بیرون زده بود رو بهم ریخت.
    -این رو نگفتم که ناراحت بشی خانوم.
    لبخندی روی لبم نشست، عاشقه همین اخلاقش بودم هیچ وقت دلش نمی اومد ناراحتم کنه و اگه می دید ناراحتم سریع از دلم می آورد.
    با یادآوری ماهور و عجله ایی که داشت سریع گفتم:
    -خب من برم دیگه!
    با لحن پر از خواهشی گفت:
    -نه!
    نگاه مهربونم رو به نگاه ملتمسش انداختم. کم کم داشتم از خود بی خود میشدم تا بیشتر بمونم اما با فکر به اینکه جامون هم زیادی امن نیست ک ممکنه کسی ببینه، به سرعت عقب رفتم که دستش از پشت کمرم جدا شد.
    -باید برم. خدافظ..
    دیگه نگاش نکردم تا نکنه بی جنبه بشم و بمونم. برگشتم تا برم که دستم رو گرفت و بی هوا برگردوند.
    با انگشت اشاره شالم رو کنار زد، آخ که حس خوبی داشت این بـ..وسـ..ـه های بی هوا و یهویی که پر از عشق بود..
    بـ..وسـ..ـه هایی با طعم عشق و بوی خوش عطر عماد که در فضا بهترین هوا رو واسم ساخته بود.
    عقب رفت و با انگشت اشاره روی بینیم زد.
    -اینجوری خدافظی می کنن خانوم یاد بگیر.
    خجالت زده سر به زیر انداختم و با گفتن "خداحافظ" ی آرومی برگشتم و با دو از کوچه بیرون زدم..
    *********
    وارد خونه شدم آروم در رو بستم.
    که ماهور سریع از دستشویی بیرون اومد و دوید سمتم، پلاستیکی سمتم گرفت.
    -بگیر این رو..
    با تعجب نگاش کردم.
    -چی رو؟
    -اومدی یلدا، خریدی؟
    گیج سمته مامان برگشتم و پرسیدم:
    -چی؟
    با این سوالم چشم های مامان گرد شد و با تعجب گفت:
    -وا، پفک و چیپس دیگه.
    تازه یادم اومد که به چه بهونه ای رفته بودم بیرون، ای خاک تو سرت یلدا که با دیدن عماد همه چی یادت رفت.
    حالا چی جوابه مامان رو می دادم؟ داشتم به این چیزا فکر می کردم که ماهور یهو بلند گفت:
    -آره گرفت.
    و پلاستیک توی دستش رو بالا گرفت.
    -این ها..
    با تعجب به پلاستیک توی دستش که پر بود از پفک و چیپس نگاه کردم، اینا رو کی وقت کرد بخره که من نفهمیدم؟
    -پس خوبه، من برم شام درست کنم الان دیگه سعید میاد.
    مامان که رفت، ماهور برگشت و چپ چپی بهم رفت و آروم با حرص گفت:
    -یعنی خاک تو سر عاشقت.
    -تو اینا رو از کجا آوردی.
    -می دونستم شما تا چشمت آقا عمادت بیوفته همه چی رو یادت میره واسه همین به هزار بدبختی خاله رو جیم زدم و سه سوته رفتم و خریدم. تمام تنم عرض کرد از بس دویدم تو روحت یلدا.
    جلو رفتپ و دست هام رو دور گردنش حلقه زد و بـ..وسـ..ـه ی محکمی روی گونش زدم.
    -آخ چقدر خوبه که تو اومدی ماهورکم..
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    در حالی که به عقب هولم می داد گفت:
    -بسه بسه بیا بریم بگو چی شد.
    -اوکی بریم عشقم......

    *****

    -یلدا، یلدا تو رو خدا بیدار شو.
    بدون اینکه چشم هام رو باز کنم پتو رو که ماهور از روم برداشته بود رو روی سرم کشیدم، و نالیدم:
    -ماهور تو رو خدا بزار بخوابم.
    دوباره پتو رو کنار زد.
    -یلدا جون ماهور پاشو. بابا دو روزه اومدم و همش تو خونم تو هم که دانشگاه نمی ری که همراهت بیام.
    -ماهور تو رو خدا ولم کن. بخدا خوابم میاد. دیشب تا ساعت 3...
    توی حرفم پرید و با لحن ملتمسی گفت:
    -یلدا..
    جوابش رو ندادم. که بی خیال شد و از تخت دور شد. اما دیگه هر کاری کردم خوابم نیومد پتو رو کنار زدم.
    -اوکی پاشو آماده شو تا...
    به سرعت برگشت و چند قدمی که رفته بود رو به دو اومد سمتم و با ذوق بغلم کرد.
    -آخ که عاشقتم.
    با خنده کنارش زدم.
    -زهرمار لهم کرد. برو آماده شو تا منصرف نشدم.
    با عجله سمته کمد رفت.
    -باشه باشه.
    با خنده سری تکون دادم و دیوونه ی نثارش کردم.
    پتو رو کامل از روی پاهام کنار زدم، رفتم دستشویی صورتم رو شستم و بیرون اومدم، برای اینکه تلخی دهنم از بین بره شکلاتی از توی کشوی عسلی در آوردم و گذاشتم دهنم.
    که صدای پیام گوشیم بلند شد، روی تخت نشستم و پیام رو باز کردم. با دیدن اسم عماد نیشم باز شد..
    که ماهور گفت:
    -خواستم بپرسم کیه اما خب از قدیم گفتم آنچه عیان است چه حاجب به بیان است.
    -کوفت.
    پیام رو باز کردم و دیگه نشنیدم ماهور چی گفت.
    "سلام عزیز دلم صبحت بخیر خانوم"
    تا اومدم جواب بدم، صدای مامان از بیرون اومد.
    -یلدا! بیا یه لحظه..
    با تعجب سمته ماهور برگشتم، در حالی که جلوی آیینه داشت به صورتش کرم می زد با شنیدن صدای مامان که لحنش حق به جانب و عصبی بود از حرکت ایستاد و برگشت سمتم.
    در اتاق باز شد و مامان وارد اتاق شد.
    -مگه تو رو صدا نمیزنه؟
    چهره ی مامان یه جوری بود که ناخوداگاه تمام انرژی های منفی سمتم اومد، گوشی رو، روی تخت انداختم و از جام بلند شدم.
    -چی شده مامان؟
    نگاه تندی بهم انداخت و با ابرو به گوشیم اشاره کزد گفت:
    -اون گوشی رو بده ببینم.
    گیج نگاهم رو بین مامان و ماهور که رنگ از روش پریده بود گردوندم؛ در حالی که از کارای مامان تعجب کرده بودم آروم گفتم:
    -چی شده مامان؟
    صدای فریادی توی اتاق پیچید:
    -گفتم گوشیت رو بده.
    کنارم زد.
    -تو نده، خودم برنمیدارم.
    و گوشی رو از روی تخت برداشت، به صحفه اش نگاهی انداخت و گرفتش سمتم با تحکم گفت:
    -باز کن.
    کم کم داشتم از کاراش عصبی می شدم بدتر اینکه دلیل این کاراشو نمی دونستم. دلم شور میزد و حس بدی داشتم.
    -با توام باز کن قفلش رو.
    گوشی رو از دستم گرفتم.
    -چی شده؟
    نگاه تند و تیزی بهم انداخت.
    -که چی شده ها؟ اصلا من باید بگم چی شده یا تو بگی داری چه غلطی می کنی؟
    -یعنی چی؟
    -عماد کیه؟
    به وضوح رنگ از روم پرید؛لال شدم مامان هم انگار متوجه ی تغییر حالتم شد که نیش خندی زد.
    -پس دروغ نگفته.
    ماهور که حال من رو دید جلو اومد.
    -خاله جان چی شده؟
    مامان که انگار اصلا قصد آروم شدن نداشت با سوال ماهور شد اسفند روی آتیش..
    -دیگه چی می خواستی بشه ها؟ بدتر از این که خانوم با خواهر زاده ی نامزدی قبلیش ریخته روی هم..
    آروم لب زدم:
    -مامان.
    به تندی برگشت سمتم.
    -مامانو مرگ. صدات رو نشنوم یلدا ساکت شو.
    یک قدم جلو رفتم و با عجز گفتم:
    -مامان توضیح میدم.
    دستم رو که جلو بردم تا روی دستش بزارم رو پس زد.
    -من توضیح نخواستم یلدا. فقط می خواستم ببینم حرفایی که شنیدم درسته یا نه..
    -اما...
    -بسه یلدا، من کاری بهت ندارم می سپارمت دسته بابات خودش می دونه چطور باهات رفتار کنه.
    برگشت که بره اما ماهور دستش رو گرفت.
    -خاله خواهش می کنم صبر کن. بگید که اینا رو بهتون گفته؟
    مامان برگشت، برق اشک رو که توی چشم هاش دیدم بغضم سنگین تر شد، نگفته هم می دونستم کار کیه.. تنها کسی که می تونست این کارو کنه "بابای" عماد بود و بس...
    نشنیدم مامان چی گفت و رفت اما صدای ماهور که ناباورانه لب می زد. "باباش" شکم رو به یقین تبدیل کرد.
    اشک هام آروم، روی گونم سُر خورد. وا رفته روی تخت نشستم که صدای گوشیم بلند شد.
    نگاه اشک آلودم رو به صحفه گوشی دوختم. اسم عماد رو که دیدم داغ دلم تازه تر شد و بدون فکر جواب دادم..
    -سلام عزیز دلم صبح بخیر.
    -عماد..
    لحظه ی مکث کرد.
    -یلدا!
    سعی کردم جلوی گریه ام رو بگیرم اما صدای عماد رو که شنیدم گریم شدت گرفت.
    عماد وحشت زده و با نگرانی پرسید:
    -چی شده یلدا چرا گریه می کنی؟
    هق هق گریه ام بالا رفت. ماهور که حالم رو دید گوشی رو از دستم بیرون کشید.
    -سلام، آقا عماد، من دختر خاله ی یلدام.......نه نگران نباشید حالش خوبه.........بخدا قسم خوبه حالش........آروم باشید لطفا........چشم می گم شما آروم باشید.......والا همین الان.....

    《دانای کل.》

    جلوی در خونه به شدت ترمز کرد. با صدای ترمز بلندی که در فضا پیچید علی که در حیاط ایستاده بود به سمته در برگشت.
     
    آخرین ویرایش:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    از ماشین پیاده شد و با قدم های محکم به سمته در قدم برداشت.
    به در که رسید با مشت چند ضربه محکم به در زد
    علی با قدم های آروم به سمته در اومد و در رو باز کرد.
    در که باز شد نگاه آروم علی با نگاه خشن عماد که سفیدی چشم هایش از فرط خشم سرخ شده بود گره خورد.
    با دیدن نگاه پر از آرامش علی گره مشتهایش بیشتر شد، از خشم چشم راستش تیک گرفته بود.
    بالاخره لب باز کرد و با صدای فوق خشن و عصبی گفت:
    -چکار کردی؟
    -بیا داخل.
    از جلوی در کنار رفت، با یک قدم محکم وارد شد بدون اینکه برگردد در رو محکم به هم کوبید که صدایش در فضا پیچید.
    بی طاقت فریاد زد.
    -کار خودت رو کردی ها؟ اما بد کردی بابا فکر نکن الان که رفتی گفتی من از خواسته ام صرف نظر می کنم. من هنوزم روی حرفم هستم و می گم فقط و فقط یلدا..
    علی بی توجه به عماد به سمته در سالن می رفت، که عماد به سرعت جلو رفت و کنارش ایستاد.
    نگاه جدی و عصبیش رو به چشم های علی دوخت.
    -خوب گوش کن بابا.
    قدمی برداشت تا از کنار عماد رد شود، اما دسته عماد که روی سـ*ـینه اش نشست مکث کرد. نگاهش رو با اکراه بالا گرفت.
    و غرید:
    -برو کنار.
    -حرفهام تمام نشده.
    -من با تو حرفی نداره..
    و رد شد؛ به سرعت عقب عقب قدمی برداشت و درست خلاف ایستادن علی شونه به شونه اش ایستاد.
    گردن چرخوند و نگاه جدیش را به علی که به سردی به رو به رویش زل زده بود دوخت.
    -بری بالا بیای پایین روز خدا رو واسم شب کنی .شیرین رو برام زهر هم کنی من محاله از یلدا دست بکشم. پس بهتره دست از سر من و زندگیم برداری.
    و با صدای بلندی که به گوشه لاله هم برسد گفت:
    -فردا شب هم قرار برو خواستگاری اگه کسی توی این خونه من عنوان پسرش رو دارم میتونه بیاد وگرنه تنهایی میرم.
    نگاه مصم اش رو به علی انداخت.
    -روز خوش.
    و با قدم های محکم و بلند از خونه بیرون اومد، سوار ماشین شد و به سمته خونه ی یلدا حرکت کرد..
    *******
    -مامان یه لحظه صبر کن. گوش بده به من...
    -نمی خوای چیزی بشنوم.
    با حرص پا روی زمین کوبید.
    -مامان!
    دست از کار کشید و عصبی سمته یلدا برگشت.
    -مامانو زهرمار گفتم نمیخوام چیزی بشنوم.
    -اما باید گوش بدید. هیچ چیزی اونجور که شما فکر می کنید نیست به خدا.. منو عماد بعد از....
    -یلدا...
    با تشری که زری زد ساکت شد و کلافه نگاهش رو به ماهور انداخت.
    ماهور تکیش رو از اُپن گرفت و در حالی که از کنارش رد میشد گفت:
    -گیر بهش نده بیا..
    و همراه خودش کشوند.
    که صدای زنگ در بلند شد.
    -در رو باز می کنم.
    زری به سرعت از آشپزخونه بیرون اومدم.
    -لازم نکرده. خودم جواب میدم.
    و سمته آیفون رفت.
    -بفرمایید....شما؟.....
    نگاهش سمته یلدا برگشت و چشم غره ی بهش رفت.
    -خب فرمایش آقا عماد؟
    با شنیدن اسم عماد هیجان زده قدمی به جلو رفت.
    -عماد؟
    که با نگاه تند زری به خودش اومد و سریع عقب رفت.
    ماهور که خنده اش گرفته بود آروم گفت:
    -خودت رو کنترل کن یلدا.
    -نخیر نمیشه.
    عماد کلافه نگاهی به اطراف انداخت.
    -خواهش می کنم خانوم درویشی فقط چند لحظه وقتتون رو می گیرم. باید یه چیزایی رو بهتون توضیح بدم.
    -من از شما توضیحی خواستم؟
    -نه ولی بهتر بذارید من حرفامو رو بزنم. اگه حرفام رو قبول نکردید هر کاری خواستید بکنید.
    با اکراه و تردید نگاهش رو به یلدا که با نگرانی نگاهش می کرد انداخت.
    دکمه آیفون رو زد و آروم گفت:
    -بفرمایید.
    با صدای باز شدن در لبخندی روی لبِ عماد نشست.
    -ممنون.
    گوشی آیفون رو گذاشت و برگشت.
    -ماهور، یلدا برید تو اتاق
    یلدا که اوضاع رو برای مخالفت مناسب ندید بی هیچ حرفی همراه ماهور اتاق خودش رفت.
    نگاه گذرایی به خونه انداخت تا اگر بعم ریخته اس تمیز کند. سمته در سالن رفت و در رو باز کرد که همزمان عماد پشت در رسید.
    نگاه جدی به چهره ی پسری که به خوبی می تونست از تک تک کارای دخترش بفهمد چه دلی ازش بـرده نگاه کرد
    چهره ی مردونه ی عماد و چشم های مشکی رنگش بی اغراق بد به دل زری هم نشسته بود و برای لحظه ی به انتخاب دخترش تحسین گفت اما تپام این افکار فقط برای چند ثانیه بود..
    با صدای سلام کردن عماد به خودش اومد و همان استایل جدی و محکمش را حفظ کرد.
    -سلام بفرمایید.
    سر به زیر اما محکم و جدی وارد شد. بدون اینکه هیچ تعارفب بشنود جلو رفت و روی مبل تک نفره ایی نشست.
    زری هم با فاصله کنارش نشست.
    -خب؟
    سرش رو بالا گرفت، نگاهی به اطراف انداخت قصدش دید زدن خونه یا کنجکاوی نبود تنها قصدش پیدا کردن یلدا بود..
    دل دل می کرد تا بپرسد "پس یلدا کجاست" اما خودش هم می تونست با طرح این سوال تنها اوضاع رو بدتر می کنه.
    -نمی خواید حرفی بزنید.
    بالاخره از دید زدن دل کند و نگاهش رو به سمته زری سوق داد.
    در جایش جا به جا شد، و تکیه اش رو از مبل گرفت. دست هاش رو، روی پاهایش به هم گره زد و با تسلط کامل که روی حرف زدنش پیدا کرده بود گفت:
    -قبل از این که بخوام شروع کنم باید ازتون بابت حرف های بابام معذرت خواهی کنم. نمی دونستم قرار این کارو کنه وگرنه حتما جلوش رو می گرفتم.
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    مکثی کرد، نفس عمیقی کشید و خودش رو برای زدن حرف بعدی آماده کرد.
    -می دونم این حرف رو باید آخر بزنم اما از اونجایی که زیادی بی طاقتم همین اول بگم بهتره.
    با جرعت سرش رو بالا گرفت و نگاهش رو به زری دوخت. بی مقدمه با لحن محکمی گفت:
    - نمی دونم پدرم دقیقا چی بهتون گفت و شما از حرف های پدرم چی برداشت کردید اما چیزی که به نظرم این وسط مهمتر اینِ که من یلدا رو دوست دارم. و قرار نیست ازش دست بکشم. برای رسیدن بهش هم به هر کاری که بشه دست می زنم..
    زری که با حرف های عماد تا حدودی آروم تر شده بود، لبخند کوتاه و گذاریی به روی عماد زد.
    -می دونم پسرم از لحظه ی که وارد شدی متوجه شدم. اما حرف من چیزه دیگه ایی.. یلدا قبل از تو ....
    بی طاقت وسط حرف زری پرید.
    -قبل از من نه...وقتی یلدا به کیان جواب مثبت دادم من بودم اما از همه جدا شده بودیم.
    با این حرف اخم های زری تو هم رفت.
    -یعنی چی؟
    -قضیه اش خیلی طولانی اما اگه شما بخواید...
    -بگو.
    -چشم می گم.
    سر به زیر در حالی که نگاهش رو به پارکت های طوسی رنگ کف زمین انداخته بود شروع به تعریف کرد. از عشق و علاقه ی 7 ساله اشون، از کم و کاستی های خودش از تهدید پدرش و الا آخر...
    حرفاش که تمام شد سر بالا گرفت تا تاثیر حرف هاش رو توی چهره ی زری ببینه.
    -تمامش این بود زری خانوم. من برای رسیدن به یلدا تا اینجا خیلی سختی کشیدم اما دم نزدم، دفعه اول رفتم چون یلدا تو سنی نبود که بخواد یه رابـ ـطه ی عاشقانه داشته باشه. خیلی بچه بود و می ترسیدم ضربه بخوره اما بار دوم. بار دوم بجون خود یلدا که خیلی خاطرش واسم عزیز رفتم چون می ترسیدم بلایی سرش بیاد که نتونم خودم رو ببخشم. اما وقتی دیدمش کنار کیان داغون شدم، بار اولی که با کیان اومد خونمون واسه بار اول بغضم جلوی چشم خودش ترکید.
    همون شب خودم رو هزار بار لعنت فرستادم که چرا این کارو کردم چرا نموندم و مردونه پای عشقم واینستادم و نجنگیدم. نمی دونم سهیل داداشم چطور از همه چی باخبر شد و رفت همه چی رو به کیان گفت و....ادامه اشن که خودتون واقفید.
    -بابات چرا مخالفه؟
    -دلش می خواد من با دختر بردار خودش ازدواج کنم
    نیش خندی زد و ادامه داد:
    -فک می کنه هنوز توی عهد قجر زندگی می کنیم و الا و بلا من باید بشم همسر دختر عموم.
    -می دونی که تا بابات نیاد پدر یلدا به هیچ وج بهت دختر نمی ده
    مردونه خندید و سرش رو پایین انداخت.
    -بله می دونم.
    -به نظرت بابات میاد؟
    سرش رو بالا گرفت و مصمم به چشم های زری زل زد.
    -من بخوام میاد.
    -مطمئنی؟
    لبخند کجی زد.
    -اونقدر که مطمئنم اسمم عمادِ..
    از این همه جسارتی که در وجودِ پسر رو به رویش بود خوشش اومده بود، با رضایت سری تکون داد دستش رو به دسته مبل تیکه زد و بلند شد.
    -اوکی.
    برگشت تا سمته آشپزخونه بره که به سرعت از جاش بلند شد.
    -امشب مادرم زنگ بزنه حله!
    نیم رخش رو که به سمته عماد گرفته بود رو کامل به سمته مخالف چرخوند و دور از چشمه عماد لبخندی روی لب نشاند. و در جوابش گفت:
    -نوشیدنی چی میخوری بیام؟
    لبخند عمیقی روی لبش نشست. از روی خوشی که زری نشون داد سواستفاده کرد و با پرویی گفت:
    -نوشیدنی نمی خوام، فقط اگه میشه..
    سریع چرخید و حق به جانب گفت:
    -فقط چی؟
    کم نیاورد و به طبقه بالا اشاره کرد.
    -یلدا.
    تا زری خواست حرفی بزند، صدای "سلام" گفتن یلدا که روی پله ها ایستاده بود در فضا پیچید.
    هر دو برگشتن، زری با حرص و عماد با لـ*ـذت به یلدا که در لباس خونه هم بی اندازه زیبا جلوه داده بود نگاه کرد
    آروم و مهربون جواب داد:
    -سلام خانوم.
    نگاه هر دو میخ هم بود و بی توجه به بودن زری با نگاه به قولی دل می دادن و قلوه می گرفتن.
    ماهور که متوجه نگاه حرصی خاله اش شده بود به زور جلوی خنده اش رو گرفته و برای عوض کردن جو بلند گفت:
    -می گما حالا عمو میادا.
    عماد با شنیدن این حرف با اکراه نگاهش رو از یلدا گرفت و گفت:
    -پس من مزاحم نشم. فعلا خدانگهدار.
    یلدا از پله ها پایین اومد و بی اختیار لب زد:
    -مواظب خود..
    با نیشگونی که ماهور از پهلوش گرفت آخی گفت و حرفش رو خورد. عماد که متوجه شده بود در حالی که به زور خنده اش گرفته بود "خداحافظ" ی کوتاهی کرد و از سالن بیرون زد.
    با بسته شدن در زری با طعنه گفت:
    -میخوای برو دنبالش.
    یلدا خجالت زده سرش رو پایین انداخت.
    -باید باهات حرف بزنم یلدا، بشین.
    ماهور سریع دسته یلدا رو ول کرد.
    -خاله اگه شما اجازه بدید من برم بیرون.
    -نه خاله جان خطرناکه ممکنه گم بشی.
    -نه خاله گم نمیشم، آدرس اینجا رو بلدم فوقشم گم شدم با اسنپ برمی گردم.
    و چشمکی چاشنی حرفش کرد.
    زری ناچار شونه ایی بالا انداخت.
    -باشه عزیزم برو. فقط مواظب باش.
    -چشم.
    و رفت اتاق تا آماده بشه...
    -بشین یلدا.
    بی هیچ حرفی روی مبل نشست، زری کنارش نشست. نگاه دقیقی به دخترش انداخت تا بتونه حرف دلش رو قبل از اینکه خودش به زبون بیاره از چهره و نگاهش بفهمه.
    -یلدا!
    -جانم مامان!
    -عماد میگفت از لج اون به کیان جواب مثبت دادی درسته؟
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا