کامل شده رمان مرز عشق و غرور | سها ن کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون راجع به رمانم چیه؟آیا جذابیت داره برای ادامه؟

  • خوبه ، دوست دارم ادامش رو بخونم

  • بد نیست

  • خوب نیست


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

سها ن

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/07/31
ارسالی ها
423
امتیاز واکنش
20,932
امتیاز
683
سن
27
محل سکونت
رشت
_دانیال_

داشتم خیره خیره بهش نگاه میکردم که سرشو پایین

انداخت. دلارا من برای داشتن تو بد ترین آدم روی زمین
میشم.

_ولی من نمیخوام برای داشتن من بدترین ادم باشی
میخوام بهترین آدم باشی.
"

گاهی برای داشتنم میخواهی زمین و زمان را به هم بزنی
اما نمیدانی
که
تنها با یک لبخندت
رام تو میشوم"(دلنوشته)

_من دلارا تا الان اینقدر نخواستم برای چیزی

بجنگم ولی برای تو همه کار میکنم باور کن.

_دانیال پدرو مادرت چی؟

_نگران اونا نباش من دیشب باهاشون حرف زدم
مشکلی ندارن فقط

_فقط چی؟

_هیچی قربونت برم استرس نگیر ،فقط بابام
از روی تو خجالت میکشه و نمیدونه چجوری حلالیت
بخواد؟

_من از وقتی عاشق توشدم و پدرت دچار بیماری شدن
حلالشون کردم

_تو فرشته روی زمین منی دلارای من
حالا برو آماده شو بریم برکه

_برکه؟ ولی من که یه عالمه کار دارم

_نگران نباش امروز بعد برگشت به همه اعلام میکنم

که تو قراره بانوی این عمارت بشی و دیگه نباید کار کنی تازشم باید برای عشقم خدمتکار بیارم

_نه دانیال نیازی نیست

_چرا هست واینکه میخوام به خدمتکارا دیگه رو ندی

و خیلی مغرورانه و اشرافزاده رفتار کنی

_آخه من با همشون دوستم

_باشه ولی با خدمتکار جدیدی که امروز برام میارن

همینطور باش همه باید بدونن تو بانوی قلب منی

_پس من میرم

_برو نیم ساعت دیگه لب برکه میبینمت

_باشه

چهل دقیقه بعد:

دلارا_ سلام من اومدم

_چقد دیر کردی؟

_ وای نمیدونی که به زور سمیه خانومو دس به سر کردم

نگران نباش دیگه نیازی نیست از این کارا بکنی

حالا بیا بغـ*ـل عمو بشین ببینم فسقلی

_فسقلی خودتی دانیال

_حرص نخور پسته بخور،بعدشم کجای این هیکل فسقلیه

دلارا:

خندم گرفت خوب راست میگه دیگه بنده خدا

یه سوالی ذهنمو درگیر کرده بود تصمیم گرفتم بپرسم

دانیال به چیزی میتونم ازت بپرسم

_آره عزیزم

_تو دانشگاه چی خوندی؟

_معماری تو تهرانم یه شرکت ساختمون سازی بزرگ دارم

اسمشم روشن پژوهه

_چشام گرد شد ،چی روشن پژو

_آره چطور مگه؟

_من تا حالا واسه شرکتتون 5 تا طرح دادم

_صبر کن ببینم نکنه تو همون دلارا رفیعی هستی که

توی هیچکدوم از جلسه ها نبود

_خود خودشم .

_وای عاشقتم دختر طرح هات بینظیره

_میدونم

_اعتماد به نفست منو کشته

حالا خانوم اجازه میدید یکم اسب سواری کنیم؟

_ولی من بلد نیستم.

_اشکال نداره

_دلارا_ هر دو با هم رو یه اسب نشسته بودزم و دانیال

از پشت منو سفت توآغوشش گرفته بود انگار میترسید

بیفتم البته با خا طره بدی که از خواهرش داشت طبیعی بود ولی دیگه داشت دیر میشد و من
هم باید از این منبع
آرامشم جدا میشدم برای همین گفتم دانیال

_جانم؟

_با جانمش به خودم لرزیدم یه حس عالی داشتم

_عزیزم چیزی میخواستی بگی

_ ها آره میگم دیره بزار اول من برم بعد تو تا اینکه به همه بگی باشه؟

_باشه نفسم
(بچه ها احتمالا فردا هم پست بزارم ببخشید که کم بود)
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • سها ن

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    423
    امتیاز واکنش
    20,932
    امتیاز
    683
    سن
    27
    محل سکونت
    رشت
    دلارا:

    اروم اروم داشتم به سمت عمارت میرفتم و تو رویاهای

    دخترونم غرق بودم که نفهمیدم چی شد یه دفعه

    دستم کشیده شد نگاه کردم دیدم احمد اقا

    _چی کار میکنی احمد آقا؟

    _خفه شو دختره هـ*ـر*زه تا این وقت شب بیرون چیکار

    میکردی؟ هان مگه تو کار نداری که بدون اطلاع میری

    یه دفعه ای یه طرف صورتم سوخت تو کسری از

    ثانیه طرف دیگم هم سوخت همه جمع شده بودنو با ترس به احمد نگاه میکردن هر چی باشه اون پیشکار عمارته

    منو رو زمین انداخت و کمربندش رو کند منم

    همینطور مات نگاش میکردم هنوز تحلیل اینکه

    چی کار میکنه رو نکرده بودم که آه از نهادم بلند شد داشت دومین ضربه رو میزد که صدایداحمد

    گفتن کسی اومد.

    دانیال:

    داشتم به سمت عمارت میرفتم که صدای داد از عمارت شنیدم دیدم احمد داره یکیو میزنه خدای من اون که

    دلارا داد زدم:احمددددددددد, احمددددد و دویدم سمتش تا منودید

    تا کمر خم شدو گفت بله اربـاب

    _هنوز اربابشو کامل نگفته بود که با مشتی که زدم جلو پام رو زمین افتاد

    داری چه غلطی میکنی هااااننن؟

    _ارباب این دختره هرز

    _با لگدی که زدم خفه شد

    خفه شو احمق چطور جرات کردی حقشه بدم اینقدر بزننت که جون بدی

    _وللیی چ چرا ...اربـاب من کاری کردم؟

    _کاری کردی ؟از این بدتر میدونی کسی که روش دست

    بلند کردی عشق منه قراره بشه خانوم این عمارت و خانوم همه شما شنیدید یا نه اگه از الان

    کوچکترین بی احترامی

    ببینم به بدترین شکل مجازات میکنم حالا هم بهتره

    از خانوم طلب بخشش کنی تا نکشتمت

    خودشو جلوی پای دلارا که به سختی بلند شده بود به زمین انداخت و گفت: خانوم ببخشید غلط

    کردم نمیدونستم شروع کرد به بوسیدن پاهاش که دلارا خودشو عقب کشیدو گفت :باشه باشه

    بلند شید آقا احمد بخشیدمتون.

    بمیرم برای دل مهربونت عشقم با یه اخم عمیق با پاهام احمدو کنار زدمو گفتم:به خاطر دلارا میبخشمت

    ولی 1 هفته زندانی هستی حالا هم گمشو.نمیخوام ببینمت
     
    آخرین ویرایش:

    سها ن

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    423
    امتیاز واکنش
    20,932
    امتیاز
    683
    سن
    27
    محل سکونت
    رشت
    دلارا:
    از اینکه یکی اینقدر خوار و خفیف باشه متنفرم

    احمد تا فهمید که من قراره همسر دانیال بشم جلوی

    منی که تا همین چند دقیقه پیشش داشت کتکش میزد خم شد و خودشو به پاهام انداخت و شروع کرد به
    بوسیدن پاهام.

    منم که دیگه تحمل اینکارو نداشتم گفتم باشه میبخشمت ولی دانیال اونو به یک هفته زندانی شدن مجبور کرد.

    با کمک دانیال داخل عمارت رفتیم و روی یکی از مبلا نشستیم.

    _دانیال ازت ممنونم

    _این چه حرفیه اگه تو نبودی حتما بخاطر این غلطش
    اینقدر میزدمش تا که جونش دراد.

    حالا هم صبر کن تا بگم برات اتاق بغـ*ـل منو آماده کنن

    _ولی من که خودم اتاق دارم.

    _اون اتاق خدمتکاراست تو دیگه خانوم این خونه ای.

    دانیال:

    _زنگ خدمتکار رو زدم که آوا عین جن ظاهر شد و

    تا کمر خم شد وهمینطور که سرش پایین بود

    گفت بله اربـاب امری دارین؟

    _اتاق بغـ*ـل اتاق منو برای خانوم آماده کن و به سمیه هم بگو بیاد زخمای خانومو پانسمان کنه.

    _چشم.

    _دلارا جان من برم یه زنگ بزنم تو هم با خدمتکارا همینطور باش باشه؟

    _سعیمو میکنم.

    _از دلارا دور شدمو گوشیو برداشتم به بابا زنگ زدم

    الو بابا سلام من امروز یه اتفاقی افتاد که مجبور شدم

    به شکل بدی خبر ازدواج خودمو با دلارا بگم

    _اشکال نداره پسرم حتما یه خیری توش بوده منو مادرت

    فردا میایمو همه چی رو علنی میکنیم نگران نباش

    دلارا دختر خیلی خوبیه

    _میدونم اون یه فرشتست پس منتظرتونم

    _باشه پسرم خدا حافظت باشه

    دلارا:

    چشامو بسته بودم و داشتم فکر میکردم که صدای

    سمیه اومد،چشممو باز کردم دیدم تا کمر خم شده

    فوری بلند شدم گفتم :سمیه جون این کارا چیه

    مگه من مثل دخترت نیستم؟که گفت:

    _چرا خانوم جان تو عینهو دخترمی

    _پس چرا اینطوری صحبت میکنی؟

    _اینقدر خوشحالم که نگو حالا راستکی اربابو دوست داری

    _معلومه که آره عاشقشم

    _خوب خدا رو شکر

    یه دفعه صدای دانیال اومد که سمیه از جاش پرید و تا کمر خم شد دانیال هم با یه اخم عمیق گفت:

    به جای این حرفا که بهت مربوط نیست ،دست خانومو
    پانسمان کن

    _چ چشم اربـاب

    _نه لازم نکرده برو بیرون خودم پانسمان میکنم

    سمیه رفتو دانیال با یه لبخند ملیح اومد جلو پام
    زانو زد و بتادینو برداشت تا زانومو که موقع پایین
    افتادن زخم شده بود تمییز کنه

    وقتی بهم بتادین زد از درد لبامو گاز گرفتم که

    یه دفعه دست دانیال رو لبم قرار گرفتو

    لبامو باز کرد و آروم با انگشت شصتش لبامو نوازش کردو گفت:

    اگه دردت میاد دستای منو فشار بده با لبات چی کار

    داری؟این لبا دیگه صاحب دارن و صاحبشونم
    منم.

    بعد این حرف یه ...
     
    آخرین ویرایش:

    سها ن

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    423
    امتیاز واکنش
    20,932
    امتیاز
    683
    سن
    27
    محل سکونت
    رشت
    ،بـ..وسـ..ـه اش
    مزه ی آلبالو ی تازه رسیده رو میداد.
    "
    نقطه قوت تو نقطه ضعف منه :

    بـ..وسـ..ـه هایت ! "

    سرخ شدن گونه هامو احساس کردم که گفت:

    تمامتو دوست دارم دلارا ازت میخوام همیشه بمونی برام

    مثل بقیه تو سختی ها ترکم نکنی واستی با من

    اگه لازمه بجنگی بجنگ،چون من برای تو با همه
    دنیا میجنگم،

    اگه چیزی دیدی یا اتفاقی افتاد اول از خودم بپرس

    مطمئن باش همیشه یه دلیلی هست که ممکنه
    دیده نشه.

    میتونی بهم قول بدی؟قول بدی که باهام بمونی؟

    ترکم نکنی؟پشتم باشی؟ملکه قلبم و ملکه خونم باشی؟

    _دانیال من تا زمانی که تو بخوای و از دستم خسته

    نشی تا زمانی که عشقت باشم باهاتم ، منم برای
    تو با همه میجنگم

    تا وقتی که بخوای بمونم هستم فقط وقتی میرم
    که تو بگی.

    دانیال اگه یه وقتی بگی برو جوری میرم و گم میشم
    که حتی سایم رو هم پیدا نکمی

    _هیششش عشقم حرف از رفتن نزن که قلبم

    طاغت نداره من تمام آمال و آرزوم وصال تو.

    "به عشقت تا ته دنیا ، به جنگ هر کسی میرم

    چه تقدیری از این بهتر ، که از عشق تو میمیرم ؟"

    داشتیم به چشم های هم نگاه میکردیم انگار همدیگرو

    تو نگاه هم گم کرده بودیم که صدای آوا اومدوگفت

    که اتاق من آماده شده

    _دلارا بهتره دیگه بری بخوابی فردا خیلی کار داریم

    چون باید بریم با پدرو مادر تو هم صحبت کنیم.

    _باشه هر چی تو بخوای پس فعلا شب بخیر

    _خواب های خوب ببینی.

    دانیال:

    وارد اتاقم شدم و دستور دادم تا احمد رو بیارن پیشم

    احمد وارد شد و تا کمر خم شد و جلوم زانو زد

    _تو به چه حقی اصلا دست رو کسی بلندکردی؟

    _ارباب من نمیدونستم ایشون قراره همسر شما بشن من غلط کردم

    _ربطی نداره تو حق نداری اصلا بدون اجازه من دست

    رو کسی بلند کنی حالیته یا نه؟

    _ب بله ار ار اربـاب

    _خوبه حالا هم گورتو از جلو چشام گم کن.

    احمد رفت و من هم تصمیم گرفتم تا یه دوش بگیرم

    وانو آماده کردم و در حالی که توی وان دراز کشیده

    بودم موسیقی هم گوش میدادم.




    ♫♫♫

    غروب لعنتی بازم منو یاد تو میندازه

    میدونم درد دلتنگی نداره حد و اندازه

    همه فک میکنن بی تو چقد احوال من خوبه

    نمیدونن بدون تو دلم آشوبه آشوبه

    یه گوشه بی تو میشینم

    یه گوشه مات و مبهوتم

    یه روزی زیر و رو میشم

    یه بمب از جنس باروتم

    غروبا با خودم قهرم

    غروبا عاشقم کردن

    باید تا چند بشمارم که باز اون روزا برگردن؟

    غروبا با خودم قهرم

    غروبا عاشقم کردن

    باید تا چند بشمارم که باز اون روزا برگردن؟

    که باز اون روزا برگردن


    ♫♫♫

    تو یه روزی سرد روی مود بد

    من موندم رو به روی من

    غم درهارو دو نه دونه بست

    دپرس توی خونه حبس

    ای کاش میشد برگشت

    ای داد بی تو بر من

    من با تو هر راه و رفتم

    امید داشتم با تو من شم

    چه قدر اون روز سخت گذشت و رفت

    چه قدر سخت بود از تو رد شدن

    چه قدر راحت حرفاتو زدی

    هرکاری کردم اما تو رفتی

    گفتم که برگردی کاش اینبارم

    یادت بیار روزایی رو که داشتیم باهم

    گفتی که دیگه به فکر برگشت نباش

    راهی رو رفتی که برگشت نداشت

    افسرده و زخمی

    سرخورده و غمگین

    من یه مرده متحرکم

    که از خودمم متنفرم

    تنها پر از دردای دیگه

    همراه با فردای تیره

    هی جنگیدم توی زندگی

    من غرق شدم توی تشنگی

    گمت کردم گمت کردم

    تو رو خدا خودت برگرد

    برگرد که این کابوس بره

    این رعد و برق آروم بشه

    برگرد … برگرد که این کابوس بره

    برگرد

    ♫♫♫

    بهت فکر میکنم هرروز ازت دل میکنم هربار

    ولی چشمات تو عکسا نمیزارن برم انگار

    فقط کارم شده گریه

    همش دلتنگ و افسرده ام

    یه جوری تو خودم میرم

    خودم فکر میکنم مردم

    یه گوشه بی تو میشینم

    یه گوشه مات و مبهوتم

    یه روزی زیر و رو میشم

    یه بمب از جنس باروتم

    غروبا با خودم قهرم غروبا عاشقم کردن

    باید تا چند بشمارم که باز اون روزا برگردن؟

    غروبا با خودم قهرم غروبا عاشقم کردن

    باید تا چند بشمارم که باز اون روزا برگردن؟

    که باز اون روزا برگردن

    ♫♫♫
    (درد دلتنگی 25 باند)
     
    آخرین ویرایش:

    سها ن

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    423
    امتیاز واکنش
    20,932
    امتیاز
    683
    سن
    27
    محل سکونت
    رشت
    با گوش دادن این آهنگ به شدت دلم برای دلارا تنگ شد

    نمیدونم که چرا وقتی کنارش هستمم دلتنگشم

    احساس میکنم این خوشی دوام نداره هر لحظه

    ممکنه که از دستش بدم.

    از حموم اومدم بیرونو حوله ی تن پوشم رو تنم کردم

    با اینکه هوا سرد بود نمیدونم چرا اینقدر احساس داغی میکردم ،یه شیشه مارتینی برداشتم

    سیگارمم روشن کردم و توی تراس نشستم امشب نمیدونم چمه

    احساس میکنم تمام غرایض خفته مردونم بیدار شده بودن ،دیگه نتونستم تحمل کنم لباس
    پوشیدم و

    به اتاق دلارا رفتم

    خدای من آبشار موهاشو باز کرده بود و با یه لباس

    خواب نازک خوابیده بود ،رفتم کنارش و پتوش رو

    مرتب کردم موهشو تو دستم گرفتم و بوییدم

    عطر موهاش برای نفس کشیدنم واجب شده احساس

    میکنم راه تنفسم باز شد موهاشو میبوییدم و میبوسیدم

    دستاش رو تو دستام گرفتم به صورتش زل زدم،گاهی هم پامو فراتر از حد میزاشتمو
    یه بـ..وسـ..ـه های ریزی بهش میزدم.

    نمیدونم کی خوابم برد....

    دلارا:
    صبح با آلارم گوشیم بیدار شدم که احساس سنگینی روی دستم کردم، سرمو برگردوندم که چشام گرد شد

    خدای من دانیال سرشو رو دستام گذاشته بود و

    خوابش بـرده بود خیلی آروم دستم رو لا به لای موهاش

    بردم و از ترس اینکه نکنه مثل اوندفعه بیدار بشه

    سریع برداشتم.

    لباسم رو که پوشیدم صدای دانیال رو شنیدم

    _دلارارکجایی،؟

    _اینجام دارم لباس میپوشم

    _ببینمت...خیلی خوشگل شدی

    دختر که باشی دوست داری ازت تعریف کنن و منم

    مستثنی نیستم و لـ*ـذت میبرم وقتی مردم ازم تعریف
    میکنه.

    _مرسی ...راستی چرا اینجا و اینطوری نشسته خوابیده
    بودی؟
    _ دلم برات تنگ شده بود نتونستم تحمل کنم

    گفتم بیام پیشت تا با عطر موهات بتونم نفس بکشم.
     
    آخرین ویرایش:

    سها ن

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    423
    امتیاز واکنش
    20,932
    امتیاز
    683
    سن
    27
    محل سکونت
    رشت
    بچه هاببخشید کم بود
    درگیر درسم ایشالا فردا براتون پست طولانی
    میزارم
     

    سها ن

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    423
    امتیاز واکنش
    20,932
    امتیاز
    683
    سن
    27
    محل سکونت
    رشت
    چی قشنگ تر از .. ؟؟
    تــــــو را دوست داشتن
    تــــــو را بوسیـــــــدن ..
    کنار تـــــو نفس کشیدن
    کنار تـــــو بیدار شدن
    کنار تـــــو خوابیـــــدن
    لمس دســـــــتان تـــــو
    نگاه به چشــمان تـــــو
    چه آرامشی داره این زندگی
    فقــــط در کنــــــــــار تــــــو

    دانیال:

    دست دلارا رو گرفتم و پشت دستش رو بوسیدم وبا

    هم به سمت پذیرایی رفتیم تا صبحانه بخوریم

    نشسته بودم سر میز و دلارا رو هم ور دست خودم

    نشونده بودم آوا اومد و گفت:

    چی میل دارید اربـاب تا براتون بریزم

    اخم کردم چون از دلارا نپرسید و اونو داشت با حرص نگاه میکرد.

    منم با عصبانیت گفتم اول از خانوم بپرس و نیاز های

    ایشون رو براورده کن

    با خشم به دلارا نگاه کرد و گفت:

    _شما چی میخورید؟

    _خانومشو یادت رفت

    _دانیال عزیزم نیازی نیست

    _نه عزیزم خدمتکار ها باید بدونن که با ولی نعمتشون
    چه طور باید رفتار کنن.

    حالا هم تو برو و به یکی دیگه بگو یرای پذیرایی بیاد
    نمیخوام ببینمت.سریع

    _چ چشم اربـاب

    _دلارا_ عزیزم شاید بهتر باشه که نسبت به من حساسشون نکنی

    _یعنی چی که حساس نکنی تو داری زن من میشی هر کسی باید جایگاهش رو بدونه

    _دانیال_ داشتیم غذا میخوردیم که یکی از خدمتکارا اومد تو احترام گذاشت و همینطور که سرش

    پایین بود گفت :اربـاب پدر و مادرتون تشریف آوردن.

    من و دلارا بلند شدیم تا به استقبال بریم دست

    دلارا رو گرفتم که دیدم یخه،تعجب کردم

    _دلارا تو چرا اینقدر یخی؟

    _من...نه ...نمیدونم ...فک کنم استرس دارم

    _عزیزم استرس نداشته باش تازه من فرستادم تا پدر و مادرت رو هم با احترام کامل به اینجا بیارن

    تا صحبت های لازم صورت بگیره

    _واای چرا بهم نگفته بودی؟

    _میخواستم سوپرایزت کنم،دستشو بالا آوردم و بوسیدم

    دم در رسیده بودم که صدای پر شوق مادرم اومد و دلارا رو بغـ*ـل کردو گفت:سلام عروس گلم من میدونستم پسرم
    تو رو ببینه دل و ایمونش رو به تو میبازه

    _وای خانوم خجالتم ندید

    _واه خانوم چیه بهم بگو مامان نرگس

    _چشم مامان نرگس

    _آی الهی قربون اون صورت ماهت برم

    _خانوم کنار برو ما هم عرو سمون رو ببینیم

    _بفرما آقا جمشید اینم عروس گل گلاب شما

    _سلام دخترم من شرمنده ی تو و خونوادت هستم

    ولی خوشحالم که عاشق پسرم شدی

    امیدوارم که منم مثل نرگس بابا صدا کنی

    ما که دخترمون نمیتونه حرف بزنه حداقل تو میشی جای اون

    _چشم بابا جون.

    _دانیال_خوب خوب خوب عروستون رو دیدین پسرتون رو فراموش کردین ها
    _نه مادر تو که فراموش نمیشی

    _شوخی کردم بانو ی من،خوشگل خانوم

    _پسره ی بی حیا تو این حرفا رو باید به دلارا بزنی

    _ به اونم میزنم

    دلارا رو نگاه کردم که دیدم عین لبو قرمز شده

    رفتیم تو و نشستیم داشتیم حرف میزدیم که

    خدمتکار اومد گفت مامان بابای دلارا اومده

    به دلارا نگاه کردم ترس رو تو نی نی نگاهش میدیدم

    بیرون رفتیم و منتظر شدیم تا برسن پدر و مادرش رسیدن تا میخواستن خم شن تعظیم کنن

    فوری جلوشونو گرفتم و دست پدر دلارا رو رو بوسیدم و گفتم خواهش

    میکنم پدر جان این چه کاریه.....

    سلام بچه ها بابت تاخیرم عذر دارم
    امیدوارم تا اینجا از داستان لـ*ـذت بـرده باشید
    از اینجا به بعد کم کم چالش های اصلی شروع میشن
    امیدوارم تا اخرش همراهم باشید ممنونم
     
    آخرین ویرایش:

    سها ن

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    423
    امتیاز واکنش
    20,932
    امتیاز
    683
    سن
    27
    محل سکونت
    رشت
    دلارا:

    بابام تعجب کرده بود و گفت که :پدر جون؟!!!

    دانیال هم در جوابش لبخند زد و گفت اگه که تشریف بیارید داخل میشینیم راجع به این موضوع
    حرف میزنیم.

    بابای مظلوم منم از همه جا بی خبر قبول کرد به چشای

    مامان نگاه کردم که دیدم داره به من نگاه میکنه

    جلو رفتم که دستشو ببوسم که دستش رو عقب برد

    و گفت:کسی که باید دست تو رو ببوسه ماییم مامان جان
    نه تو که پاسوز ما شدی.

    _اه مامان این چه حرفیه که میزنی؟

    مامانم پیشونیمو بوسید و دم گوشم گفت از چشات
    میخونم که عاشق اربـاب جوانی

    _قرمز شدم و گفتم چه طور فهمیدی؟

    _من یه مادرم هر چند بد ولی حرف دل بچم رو از

    تو چشاش میفهمم ، امیدوارم خوشبخت شی مامان جان

    تو لایق خوشبختی هستی.

    داشتیم حرف میزدیم که صدای دانیال اومد که میگفت:

    دلارا خانوم،حاج خانوم تشریف نمیارین داخل؟

    _ارغوان(مامان دلارا) _چرا پسرم ببخش خیلی وقت بود
    دلارا رو ندیده بودم دلم تنگ شده بود

    رفتیم داخل پذیرایی نشستیم و خدمتکارا داشتن پذیرایی میکردن که بابا جمشید دستور داد تا همشون از
    سالن خارج شن و خودش شروع به صحبت کرد:

    راستش اقا نادر من هم شرمنده ی روی شما و خانومتون

    هستم و هم شر منده ی روی دخترتون ،همونطور که

    دلارا جان هم میدونه من سرطان خون دارم و زمان زیادی
    هم عمرم به دنیا نیست.

    اینو که گفت همه با هم یه خدا نکنه ای گفتن که

    بابا جمشید گفت:نقل این حرفا نیست اینا واقعیته

    ولی این شازده ی ما و دختر شما عاشق هم شدن

    و میخوان که ازدواج کنن منم به عنوان پدر داماد

    وظیفم بود که رسما دخترمون رو خواستگاری کنم
    نظر شما چیه اقا نادر؟

    _ راستش من غافلگیر شدم اگه اجازه بدین من با دخترم
    تنها صحبت کنم.

    _ بله حتما بفرمایید. دلارا جان خودت پدرت رو راهنمایی
    کن.

    _چشم.

    به سمت اتاقم رفتم و روی تخت نشستم بابا هم روی مبل

    اتاقم نشست و به من نگاه کرد

    تحمل نگاه خیره اش رو نداشتم و سرم رو پایین انداختم

    _نادر_ میدونی دلارا من همش 18 سالم بود که عاشق مادرت شدم اون موقع ارغوان 15 سالش

    بود نه کاری داشتم و نه چیزی به اقام گفتم اونم همراه مادرم ارغوان رو برام خاستگاری کرد ما

    زود ازدواج کردیم ، بچه دار نمیشدیم چند سال نظر و نیاز کردیم و آخرش هم

    خدا تو رو به همون داد من سخت کار میکردم اخرش

    هم تونستم یه زمین بخرم اوضاعمون خوب شد تا اینکه

    یه روز تو مریض شدی به پول نیاز داشتیم زمینمون رو به اربـاب فروختم اونم اجازه داد تا من

    روش کار کنم خلاصه کلوم میخوام بگم ما سختی زیاد کشیدیم ولی بدترینش
    این بود که خدا منو شرمنده ی تو کرد

    این که تو بخاطر من بردگی کنی تویی که درس خونده

    بودیو خانوم مهندس بودی بابا جان میخوام یه

    سوال ازت بپرسم راستش رو بگو.

    _چشم

    _تو دانیال رو دوست داری یا برای این که از دست

    شرایط خلاص بشی میخوای باهاش ازدواج کنی؟

    _بدون لحظه ای درنگ گفتم که عاشقشم و حاظرم بخاطرش جونم رو هم بدم.

    _پس مبارکه دخترم

    بلند شدم تا دست بابام روببوسم که پیشونیم رو بوسید و

    گفت:شاید خیلی قدرتمند نباشم ولی اینو بدون همیشه

    تا پای جونمم پشتتم.

    دخـتــَــر کـه بــاشی

    میـدونـی اَوّلــــیـن عِشــق زنـدگیـتــ پـــِدرتـه

    دخـتــَــر کـه بــآشی میـدونـی مُحکــَم تــَریـن پَنــآهگــاه دنیــآ

    آغــوش گــَرم پـــِدرتـه

    دخـتــَــر کـه بــآشی میـدونـی مــَردانــه تـَریـن دستــی

    کـه مـیتونی تو دستـِـت بگیـــری و

    دیگـه اَز هـــیچی نَتــَرسی

    دســــتای گَرم وَ مِهـــــرَبون پـــِدرتـه

    هَر کـجای دنیـا هم بـــاشی

    چه بـاشه چـه نبــاشه

    قَویتــریـن فِرشتــه ی نِگهبـــان پـــِدرته
     
    آخرین ویرایش:

    سها ن

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    423
    امتیاز واکنش
    20,932
    امتیاز
    683
    سن
    27
    محل سکونت
    رشت
    سلام میخواستم اول معذرت بخوام برای تاخیر و بگم احتمالا برای 3 شنبه پست میزارم به شدت الان ذهنم درگیر مساله ایه امیدوارم ناراحت نشید ممنون از همراهیتون سها
     

    سها ن

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    423
    امتیاز واکنش
    20,932
    امتیاز
    683
    سن
    27
    محل سکونت
    رشت
    تاسوعا و عاشورای حسینی رو به همه ی عزاداران تسلیت میگم.
    دانیال:

    نیم ساعتی میشد که دلارا و پدرش به اتاق رفته بودن تا صحبت کنن و من واقعا استرس داشتم

    استرس اینکه

    اشتباهات گذشته ی پدرم و خودم باعث شه تا پدر

    دلارا با این ازدواج مخالفت کنه.

    حتی نمیخوام به این احتمال فکر کنم، خدای من اگه

    اجازه نده من چی کار میتونم بکنم؟

    به در خیره بودم که دلارا باسری پایین همراه پدرش وارد شد و نفس تو سـ*ـینه ی من حبس شد.

    صدای مادرم اومد که خطاب به بابای دلارا گفت:

    خوب حاج اقا بریم واسه باقیه صحبتا یا نه؟

    _نادر_من حرفی ندارم امیدوارم که در کنار هم خوشبخت
    باشن.

    بقیه ی حرفا خیلی سریع گذشت از مهریه دلارا گرفته که

    125سکه شد به همراه 1000 متر زمین و اینکه فردا برای ازمایش بریم تا 1 هفته بعد عقد کنیم و

    عروسی هم برای 6 ماه تا 1 سال بعد.

    دلارا:باورم نمیشد که خوشبختی اینقدر نزدیکم باشه

    ولی میترسیدم یه ترسی تو وجودم بود که انگاری عمر خوشبختیم خیلی کمه این ترس باعث شده بود تا

    این روزایی که برای هر دختری جز بهترین روزاشه

    برای من استرس زا باشه ، وقتی هم که با مامانم

    حرف زدم گفت طبیعیه و همه ی دختر ها قبل از عقد

    دچار این استرس میشن.

    نمیدونم حسم الان چیه ولی اینو خوب میدونم که

    اونقدر سبکم مثل یه قاصدک مثل یه حباب ته قلبم

    میلرزه از خوشی وقتی به مردم فکر میکنم

    وقتی به این فکر میکنم که میخواد بشه سایه سرم

    همه ی وجودم پر میشه از یه حس خوب.

    آغـ*ـوش من فقط جای تو را دارد....

    اگر خوب گوش کنی

    این ضربان های تندوپی درپی قلبم را میشنوی.

    تورا فریاد میزند...

    مخاطب کلامم هیچ...

    مخاطب ضربان های قلبم تویی...

    (ببخشید واسه کم بودن پست الان هم که اینو گذاشتم خونه نبودم ایشالا فردا هم میزارم)
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا