_دانیال_
داشتم خیره خیره بهش نگاه میکردم که سرشو پایین
انداخت. دلارا من برای داشتن تو بد ترین آدم روی زمین
میشم.
_ولی من نمیخوام برای داشتن من بدترین ادم باشی
میخوام بهترین آدم باشی.
"
گاهی برای داشتنم میخواهی زمین و زمان را به هم بزنی
اما نمیدانی
که
تنها با یک لبخندت
رام تو میشوم"(دلنوشته)
_من دلارا تا الان اینقدر نخواستم برای چیزی
بجنگم ولی برای تو همه کار میکنم باور کن.
_دانیال پدرو مادرت چی؟
_نگران اونا نباش من دیشب باهاشون حرف زدم
مشکلی ندارن فقط
_فقط چی؟
_هیچی قربونت برم استرس نگیر ،فقط بابام
از روی تو خجالت میکشه و نمیدونه چجوری حلالیت
بخواد؟
_من از وقتی عاشق توشدم و پدرت دچار بیماری شدن
حلالشون کردم
_تو فرشته روی زمین منی دلارای من
حالا برو آماده شو بریم برکه
_برکه؟ ولی من که یه عالمه کار دارم
_نگران نباش امروز بعد برگشت به همه اعلام میکنم
که تو قراره بانوی این عمارت بشی و دیگه نباید کار کنی تازشم باید برای عشقم خدمتکار بیارم
_نه دانیال نیازی نیست
_چرا هست واینکه میخوام به خدمتکارا دیگه رو ندی
و خیلی مغرورانه و اشرافزاده رفتار کنی
_آخه من با همشون دوستم
_باشه ولی با خدمتکار جدیدی که امروز برام میارن
همینطور باش همه باید بدونن تو بانوی قلب منی
_پس من میرم
_برو نیم ساعت دیگه لب برکه میبینمت
_باشه
چهل دقیقه بعد:
دلارا_ سلام من اومدم
_چقد دیر کردی؟
_ وای نمیدونی که به زور سمیه خانومو دس به سر کردم
نگران نباش دیگه نیازی نیست از این کارا بکنی
حالا بیا بغـ*ـل عمو بشین ببینم فسقلی
_فسقلی خودتی دانیال
_حرص نخور پسته بخور،بعدشم کجای این هیکل فسقلیه
دلارا:
خندم گرفت خوب راست میگه دیگه بنده خدا
یه سوالی ذهنمو درگیر کرده بود تصمیم گرفتم بپرسم
دانیال به چیزی میتونم ازت بپرسم
_آره عزیزم
_تو دانشگاه چی خوندی؟
_معماری تو تهرانم یه شرکت ساختمون سازی بزرگ دارم
اسمشم روشن پژوهه
_چشام گرد شد ،چی روشن پژو
_آره چطور مگه؟
_من تا حالا واسه شرکتتون 5 تا طرح دادم
_صبر کن ببینم نکنه تو همون دلارا رفیعی هستی که
توی هیچکدوم از جلسه ها نبود
_خود خودشم .
_وای عاشقتم دختر طرح هات بینظیره
_میدونم
_اعتماد به نفست منو کشته
حالا خانوم اجازه میدید یکم اسب سواری کنیم؟
_ولی من بلد نیستم.
_اشکال نداره
_دلارا_ هر دو با هم رو یه اسب نشسته بودزم و دانیال
از پشت منو سفت توآغوشش گرفته بود انگار میترسید
بیفتم البته با خا طره بدی که از خواهرش داشت طبیعی بود ولی دیگه داشت دیر میشد و من
هم باید از این منبع
آرامشم جدا میشدم برای همین گفتم دانیال
_جانم؟
_با جانمش به خودم لرزیدم یه حس عالی داشتم
_عزیزم چیزی میخواستی بگی
_ ها آره میگم دیره بزار اول من برم بعد تو تا اینکه به همه بگی باشه؟
_باشه نفسم
(بچه ها احتمالا فردا هم پست بزارم ببخشید که کم بود)
داشتم خیره خیره بهش نگاه میکردم که سرشو پایین
انداخت. دلارا من برای داشتن تو بد ترین آدم روی زمین
میشم.
_ولی من نمیخوام برای داشتن من بدترین ادم باشی
میخوام بهترین آدم باشی.
"
گاهی برای داشتنم میخواهی زمین و زمان را به هم بزنی
اما نمیدانی
که
تنها با یک لبخندت
رام تو میشوم"(دلنوشته)
_من دلارا تا الان اینقدر نخواستم برای چیزی
بجنگم ولی برای تو همه کار میکنم باور کن.
_دانیال پدرو مادرت چی؟
_نگران اونا نباش من دیشب باهاشون حرف زدم
مشکلی ندارن فقط
_فقط چی؟
_هیچی قربونت برم استرس نگیر ،فقط بابام
از روی تو خجالت میکشه و نمیدونه چجوری حلالیت
بخواد؟
_من از وقتی عاشق توشدم و پدرت دچار بیماری شدن
حلالشون کردم
_تو فرشته روی زمین منی دلارای من
حالا برو آماده شو بریم برکه
_برکه؟ ولی من که یه عالمه کار دارم
_نگران نباش امروز بعد برگشت به همه اعلام میکنم
که تو قراره بانوی این عمارت بشی و دیگه نباید کار کنی تازشم باید برای عشقم خدمتکار بیارم
_نه دانیال نیازی نیست
_چرا هست واینکه میخوام به خدمتکارا دیگه رو ندی
و خیلی مغرورانه و اشرافزاده رفتار کنی
_آخه من با همشون دوستم
_باشه ولی با خدمتکار جدیدی که امروز برام میارن
همینطور باش همه باید بدونن تو بانوی قلب منی
_پس من میرم
_برو نیم ساعت دیگه لب برکه میبینمت
_باشه
چهل دقیقه بعد:
دلارا_ سلام من اومدم
_چقد دیر کردی؟
_ وای نمیدونی که به زور سمیه خانومو دس به سر کردم
نگران نباش دیگه نیازی نیست از این کارا بکنی
حالا بیا بغـ*ـل عمو بشین ببینم فسقلی
_فسقلی خودتی دانیال
_حرص نخور پسته بخور،بعدشم کجای این هیکل فسقلیه
دلارا:
خندم گرفت خوب راست میگه دیگه بنده خدا
یه سوالی ذهنمو درگیر کرده بود تصمیم گرفتم بپرسم
دانیال به چیزی میتونم ازت بپرسم
_آره عزیزم
_تو دانشگاه چی خوندی؟
_معماری تو تهرانم یه شرکت ساختمون سازی بزرگ دارم
اسمشم روشن پژوهه
_چشام گرد شد ،چی روشن پژو
_آره چطور مگه؟
_من تا حالا واسه شرکتتون 5 تا طرح دادم
_صبر کن ببینم نکنه تو همون دلارا رفیعی هستی که
توی هیچکدوم از جلسه ها نبود
_خود خودشم .
_وای عاشقتم دختر طرح هات بینظیره
_میدونم
_اعتماد به نفست منو کشته
حالا خانوم اجازه میدید یکم اسب سواری کنیم؟
_ولی من بلد نیستم.
_اشکال نداره
_دلارا_ هر دو با هم رو یه اسب نشسته بودزم و دانیال
از پشت منو سفت توآغوشش گرفته بود انگار میترسید
بیفتم البته با خا طره بدی که از خواهرش داشت طبیعی بود ولی دیگه داشت دیر میشد و من
هم باید از این منبع
آرامشم جدا میشدم برای همین گفتم دانیال
_جانم؟
_با جانمش به خودم لرزیدم یه حس عالی داشتم
_عزیزم چیزی میخواستی بگی
_ ها آره میگم دیره بزار اول من برم بعد تو تا اینکه به همه بگی باشه؟
_باشه نفسم
(بچه ها احتمالا فردا هم پست بزارم ببخشید که کم بود)
آخرین ویرایش: