کامل شده رمان تاوان بی گناهی | راضیه درویش زاده کاربر انجمن نگاه دانلود

از نظر شما رمان تا به اینجا چطور بود؟ دوست داشتنی ترین و واقعی ترین شخصیت رمان کدام است؟؟


  • مجموع رای دهندگان
    8
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Raziyeh.d

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/26
ارسالی ها
1,052
امتیاز واکنش
8,430
امتیاز
606
محل سکونت
اهواز
آراد با تعجب به شهاب نگاه کرد
با شک جواب داد
-گفتی اما...
شهاب با لحن عصبی تو حرف آراد پرید
-اما چی آراد؟ خب یه کاری رو سریع انجام بده نمیشه؟
آراد گیج از رفتار شهاب پرسید
-شهاب خوبی؟ چرا انقدر عصبی هستی؟
کلافه دستی به صورتش کشید
-من خوبم آراد، فقط تو رو خدا، تو اون کارو سریع انجام بده
-باشه شهاب، ولی تو مطمئنی حالت خوبه؟
شهاب حرفی نزد و به گوشه ی خیره شد
کلافه از جاش بلند شد
-من برم خونه آراد، کلی کار دارم
و در حالی که سمته در میرفت گفت:
-فقط کار محمد رو حل کن
و بیرون رفت، آراد هم در همون حالت گیج و کنجکاوش موند..

#پانیذ


آخرین لباسم رو تو ساک گذاشتم
همرمان صدای زنگ در اومد، حتما پریناز بود چون بهش زنگ زده بودم و گفتم که بیاد دنبالم
حلقه ی رو که هیچوقت تو دستم نذاشته بودم رو، روی میز آرایش گذاشتم حوصله پیدا کردن قلم و کاغذ نداشتم برای همین رژم رو برداشتم و روی آیینه نوشتم
-من رفتم، دنبالم نیا بهرام که برنمیگردم.
رژ رو همونجا پرت کردم و از اتاق بیرون اومدم.
پریناز هنوز داشا زنگ درو میزد بلند داد زدم
-اومدم پری
درو باز کردم، اما به جای پریناز بهرام پشت در بود
با دیدن چمدون اخم هاش تو هم رفت
-کجا داری میری؟
خیلی عادی جواب دادم
-خونه ی پریناز
اومد داخل و درو محکم بست
-حق نداری بری
نیش خندی زدم
-تو در جایگاهی نیستی که بخوای بگی من حق دارم یا ندارم
بلند داد زد
-بخدا میکشمش پانیذ اگه از خونم بری بیرون اون پسر رو میکشم.
تای ابرومو بالا دادم تک خنده ی زدم
-چند بار بگم بهرام هر کاری دوست داری انجام بده
زنگ در زده شد
-پریناز اومد
 
  • پیشنهادات
  • Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    خواستم از کنارش رد بشم که بازومو گرفت نگاه به خون نشستشو به من دوخت
    -پانیذ رای بار آخر میگم، کاری نکن که دوباره همون کارو سرش بیارم
    بازومو از دستش بیرون کشیدم
    -منم برا بار آخر میگم هر کاری میخوای بکن، ولی اینبار من ازش نمیگذرم
    و از کنارش رد شدم، درو باز کردم و سریع بیرون اومدم
    بدون اینکه به پریناز سلام کنم سریع گفتم:
    -بریم پریناز
    اما پریناز با تعجب به چمدون تو دستم نگاه میکرد
    از این حالت تعجب بی موقعش حرصم گرفت
    -پری حالا وقتش نیست، بدو تا بهرام نیومده
    و سمته ماشین رفتم
    پریناز با همون حالت متعحب برگشت سمتم
    -پانیذ چی شده
    -برات میگم بدو سوار شو
    پریناز دیگه سوالی نپرسید و سوار ماشین شد.

    *
    *
    *
    با حالت متفکر به رو به رو خیر شد.
    -پریناز!؟
    پریناز:
    -چی شده؟
    کامل سمته پریناز برگشت:
    -نامه ها، شهاب نامه ها رو نخونده.
    پریناز حرصی گفت
    -پانیذ تو الان واقعا داری به این فکر میکنی؟
    پانیذ متعجب به پریناز نگاه کرد
    -خب به چی فکر کنم؟
    با لحن قبلی جواب داد
    -فکر نکن، تعریف کن چی شده؟ چرا خواستی بیای خونه ی من؟
    با شیطنت گفت
    -هیچ یهو هـ*ـوس کردم با خواهرم تو خونه مجردیش، مجردی زندگی کنم، به پانیذ تشرد زد
    -پانیذذذذ
    جدی شد و خیلی عادی اما جدی گفت
    -میخوام طلاق بگیرم
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    پریناز شوکه به پانیذ نگاه کرد
    صدای گوشی پانیذ اومد، بی توجه به پریناز که ناباورانه نگاش میکرد گوشی رو برداشت با دیدن شماره ی ناشناس با شک جواب داد:
    -بله؟
    شهاب در حالی که لبخند شیطانی روی لبش بود با لحن مهربونی گفت:
    -میشه همو ببینیم؟
    پانیذ با شنیدن صدای شهاب چشم هاش گرد با شک لب زد
    -شهاب؟
    با همون لحن قبلی گفت
    -آره خودمم، میشه همو ببینیم پانیذ؟
    پانیذ که هول شده بود گفت
    -چرا؟ یعنی واسه چی؟ کارم داشتی؟
    شهاب در حالی که با توپه ژلی توی دستش بازی میکرد جواب داد
    -اگه بیای متوجه میشی؟
    و با لحن خواهشی گفت:
    -میای مگه نه؟
    پانیذ که از این همه مهربونی یهوی شهاب به وجد اومده بود سریع جواب داد
    -آره آره حتما، کجا؟
    پوزخندی روی لبِ شهاب نشست
    -آدرس بده میام دنبالت
    -حتما الان میفرستم. فعلا
    -فعلا
    و قطع کرد، شهاب گوشی رو، روی داشبورد انداخت، به رو به رو خیر شد،آروم زمزمه کرد
    -حالا که میخوای بازی کنی، منم بازی میکنم پانیذ خانوم.....
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    کنار پای پانیذ نگه داشت شیشه ماشین رو پایین آورد، پانیذ با دیدن شهاب لبخندی زد
    -سلام، چقدر زود اومدی
    و سوار شد، حرکت کرد
    -همین نزدیکیا بودم یهو گفتم بگم بیای بیرون
    پانیذ با شیطنت سمته شهاب برگشت و گفت
    -یعنی اعتراف میکنی تو فکرم بودی؟
    شهاب لبخندی زد در حالی که نگاهش پر از کینه بود
    نگاهی به پانیذ انداختت، مهربون گفت
    -وقتی تو اینجوری میگی حتما همینجور بود دیگه پانیذ ذوق زده خندید
    -بالاخره تو یه حرف قشنگ زدی به من
    لبخند تلخی روی لب شهاب نشست
    آروم زمزمه کرد
    -کم گفته بودم؟
    پانیذ که کامل متوجه ی حرفِ شهاب نشده بود، گیج سمتش برگشت
    -چی؟؟
    تمام حرصش رو روی پدال گاز خالی کرد، و با آرامشی نمایشی سری تکون داد
    -هیچ عزیزم با تو نبودم
    و دستشو آروم روی دسته پانیذ گذاشت، که باعث شد پانیذ متعجب بشه و ناباورانه به دست شهاب که روی دستش بود خیره بشه
    شهاب با حالتی که انگار پشیمون شده از کار یهویش دستشو عقب برد با لحن ناراحتی گفت
    -آخ ببخشید پانیذ یهو حواسم پرت شد و فکر کردم که....
    و حرفشو ادامه نداد، آروم پرسید
    -فکر کردی چی!؟
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    ماشینو گوشه خیابون نگه داشت، کامل سمته پانیذ که خیره بهش خیره شد بود برگشت
    جوری نشون میداد که انگار خیلی کلافه اس، دستی تو موهاش کشید
    -ببین پانیذ من....
    و دوباره سکوت کرد، پانیذ منتظر به شهاب خیره شد بود، از نگاه کلافه و پر از حرف شهاب قلبش به تپش تند تر افتاده بود، دستهاشو از استرس مشت کرده بود، و سعی داشت با فشار به کف دستش از هیجانش کمتر کنه.
    شهاب زیر چشمی به دستهای مشت شده ی پانیذ نگاه کرد لبخند پیروزمندانه ی رو لبش نشست
    تو ذهنش با خودش گفت:
    -پس هیجانی شدی پانیذ خانوم
    سریع لبخندش رو پس زد، و دوباره حالت کلافه به خودش گرفت، لبشو تر کرد نفسشو با حرص بیرون داد و تند تند گفت
    -پانیذ من باید یه چیزی بهت بگم؟
    تو جاش جا به جا شد و نزدیکتر شد آروم جواب داد
    -بگو
    دستشو آروم سمته دستهای پانیذ برد، و دستهای پانیذ رو تو دستش گرفت، نگاه پانیذ که از هیجان برق میزد، رو دستهاشون خیره موند نفسش به سختی در میومد
    صدای مهربونِ شها تو گوشش پیچید
    -باز هم هیجان زده شدی؟ و من اینو از دستهای مشت شده ات فهمیدم
    بـ..وسـ..ـه ی به کف دسته پانیذ زد.
    نفس تو سـ*ـینه اش حبس شد، و اما شهاب که گویی از خود بی خود شده بود در حالی که ل*ب*هاش روی کف دسته پانیذ بود آروم چشم هاشو بست، نفس عمیقی کشید بوی کرمی که همیشه پانیذ به دستش میزد رو با لـ*ـذت به مشام کشید، پانیذ خوب میدونست که شهاب چقدر مسته این بویِ...
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    با تکونی که پانیذ به دستش داد، شهاب به خودش اومد
    سریع دسته پانیذ رو رها کرد، از اینکه اینجوری از خود بی خود شد، حرصش گرفت از ماشین پیاده شد و درو محکم بست
    پانیذ متعجب از تغییر رفتار یهویی شهاب، به شهاب که به کاپوت ماشین تکیه زد بود خیره شد
    -چی شد یهو؟
    پوفی کرد و دستشو تو موهاش کشید با حرص، با خودش حرف زد
    -آروم باش شهاب، آروم باش به خودت بیا پسر
    آروم روی گونه ی خودش زد.
    پانیذ از ماشین پیاده شد، درو آروم بست و سمته شهاب رفت
    چشم هاشو بست باد خنکی به صورتش خورد و حالشو تسکین داد
    -شهاب
    همزمان صدای پانیذ تو گوشش پیچید:
    "من عاشق شهاب نیستم دوسش ندارم دلم براش تنگ نشده بود خوشحالم که 4 سال رفته بود زندان و اون هم کار شما بود بهرام باز هم همین کارو بکن داغونش کن"
    چشم هاشو باز کرد، نگاه سرد و جدیش به رو به رو خیره موند
    با دودلی دستهای لرزونش رو سمته شونه ی شهاب برد و دوباره صداش زد
    -شهاب!؟ خوبی چیزی شده؟
    لبخندی روی لبش نشوند و سمته پانیذ برگشت و بی هوا گفت:
    -دلم برات تنگ شده بود پانیذ
    بدون اینکه اجازه ی به پانیذ بده، محکم بغلش کرد....
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    پانیذ بُهت زده به حرکت یهویی شهاب فکر میکرد و شهاب تنها صدای پانیذ تو گوشش میپچید
    با خودش گفت *من نخواستم انقدر تند برم پانیذ خودت مجبورم کردی، با حرفات با کارات با سنگ بودنت*
    دستشو پشت کمرِ شهاب گذاشت لبخندی رو لبش نشست سعی کرد حرفهایی که تو سرش هست رو بلند نزنه *گفته بودی دوست ندارم باورم نشده بود شهاب، مدام با نفرت و کینه نگام میکردی اما من باز هم باور نشد، باور نشد که دوسم نداری؛ چون عشق تو چشم هاتو دیدم سخت بودن دیدن عشق توی نگاهت بین اون همه نفرت اما من دیدم*
    با این فکرا لبخندش عمیق تر شد، و خودش بیشتر به شهاب نزدیک کرد
    بـ..وسـ..ـه آرومی روی شونه ی پانیذ زد
    *من تاوان عاشق بودنم رو دادم اما تو تاوان نادیده گرفتن عشقمو میبینی، من تاوان بی گناهیمو دیدم اما تو تاوان گناهتو*
    آروم از بغـ*ـلِ شهاب در اومد و لبخندی به روش زد.
    متقابلا لبخندی به روی پانیذ زد و آروم گفت:
    -امروز بهت گفتم دوست ندارم، اما دروغ گفتم میخواستم مثلا انتقام بگیرم ولی نشد
    پانیذ با شیطنت خندید
    -ولی من نذاشتم
    خندید و گونه ی پانیذ رو کشید
    -آره تو با اون نگاهات نذاشتی
    با ناز خندید و سرشو پایین انداخت، شهاب برای لحظه ی میخ لبخند زیبای پانیذ شد اما سریع به خودش اومد
    -بدو سوار شو برسونمت خونه عزیرم، دیر شد
    پانیذ باشه ی گفت و سوار شد
    شهاب هم سوار ماشین شد. ماشینو روشن کرد
    و سوالی که بدجور ذهنش رو درگیر کرده بود رو پرسید
    -چرا خونه پریناز بودی؟؟
    -میخوام طلاق بگیرم
    بلند گفت:
    -چی؟؟؟؟؟؟
    با تعجب سمته شهاب برگشت
    -خوشحال نشدی؟
    به خودش اومد سرفه ی مصلحتی کرد و خندید
    -چرا عزیزم خیلی خوشحال شدم، ولی چی شد یهویی؟
    به صندلی تکیه زد
    -یهویی هم نبود، خیلی وقته منتظر این موقع ام
    -چه موقعه ی؟
    نگاه پر از آرامشش رو به شهاب دوخت
    -وقتی تو از زندان بیای بیرون
    گیج تر از قبل پرسید
    -چه ربطی به داشت؟
    لبخندی زد
    -چون میترسیدم دو....
    صدای زنگ گوشیش باعث شد حرفشو نصفه قطع کنه ببخشیدی گفت و جواب داد
    -بله پریناز؟؟
    صدای نگران پریناز تو گوشی پیچید
    -پانیذ زودتر بیا بابا اومده
    با حرص گفت
    -پری این موضوع انقدر نگرانیت داره؟ خب بابا اومد که اومد
    عصبی گفت
    -آخه بهرام به بابا گفته که اومدی اینجا
    زیر لب بیشوری نثارِ بهرام کرد
    -باشه پری اومدم. فعلا
    و قطع کرد
    شهاب کنجکاو پرسید:
    -چی شده؟
    با حرص گفت
    -اون حیوون رفته به بابا گفته که من از خونه زدم بیرون
    و با لحن نگرانی گفت:
    -زودتر برو شهاب تو رو خدا
    زیر چشمی به پانیذ نگاه کرد و آروم دستشو گرفت
    -آروم باش پانیذ
    پانیذ نگاه عاشقی به شهاب انداخت و لبخند به روش زد
    -چشم هر چی تو بگی
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    دست به سـ*ـینه روی مبل نشسته بودم و به بابا که از موقعی که اومده بودم داشت دادو فریاد میکرد نگاه میکردم
    -دختر تو چرا انقدر احمقی ها؟؟ یعنی چی از خونه اومدی بیرون؟ دوباره اون پسره ی نکبت رو دیدی و از خود بیخود شدی
    با لحن کاملا عادی گفتم
    -والا من اون پسره ی نکبت رو هر روز میبینم و 4 سال زنشم ولی اصلا با دیدنش از خود بیخود نمیشم
    با این حرف مثل بمب ترکید و نعره زد
    -خفه شو پانیذ من منظورم شهابه
    با حالتی که مثلا تعجب کردم گفتم:
    -اِ جدی؟ پس چرا من فکر کردم منظورت بهرامه؟؟
    خندم گرفت به پریناز که سرشو انداخته بود پایین و ریز میخندید نگاهی کردم
    بابا با حرص گفت
    -میخندی آره؟ بخند موقع خندیدن من هم میرسه؟
    نیش خندی زد
    -مگه کم به شهاب خندیدی که باز منتظر موقعیتی تا بخندی
    پوزخندی زد
    -اینبار به تو میخندم، میخوای طلاق بگیری آره؟
    با لحن جدی و محکمی جواب دادم
    -بله
    دوباره پوزخندی زد
    -به چه بهونه ی؟ نکنه به این بهونه که 4 ساله از ازدواجت میگذره و یک شب رو هم کنار شوهرت نخوابیدی؟ و نذاشتی شوهرت بهت نزدیک بشه؟ به نظرت اگه اینا رو قاضی بفهمه چکار میکنه؟؟؟؟
    بابا این حرفو زد و بعدش کل اتاق رو سکوت گرفت، نگاه خشنم رو به چشم های بابا دوختم، از اینکه بگم این آدم رو به رو پدرمه چنان عارم میگرفت که حتی حدش رو هم نمیتونم تایین کنم.
    نیش خندی به روم زد
    -طلاق بگیر اگه میتونی دخترم، موفق باشی...
    و سمته در رفت، نگاهم به پریناز که نگران نگام میکرد افتاد.
    به جای خالی بابا زل زدم پوزخندی زدم. به گوشه خیر شدم
    -طلاق میگیرم، اون هم به روش خودت بابا........
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    #پانیذ

    چمدون رو با خودم کشوندم داخل، کنار در گذاشتمش به اطراف نگاهی انداختم انگار خدا دعاهامو شنید که بهرام خونه نموند
    زیر لب خدا رو شکری گفتم، اما هنوز کامل از خوشحالیم لـ*ـذت نبردم که صدای پر از هیجان بهرام اومد
    -پانیذ تو برگشتی؟
    با قیافه ی وا رفته برگشتم سمتش، نیشش تا بناگوشش باز بشه، آخ که تو همین لحظه با همین لبخند رو لب گور به گور بشی که حداقل مردم فکر کنن آدم خوب و خنده رویی بودی؟
    با صداش از فکر در اومدم
    -میدونستم برمیگردی
    بی هوا تو بغـ*ـل کشیدم، سریع دستمو بالا آوردم که پسش بزنم اما با یاداوری نقشه ام دستمو عقب بردم و برعکس پشت کمرش گذاشت، از تکونی که خورد مشخص بود یکه خورد حتما منتظر بود پس بزنم
    پوزخندی رو لبم نشست نمیدونه که چه خوابی براش دیدم، یهو عقب رفت و با شک گفت
    -پانیذ خوبی؟
    متعجب نگاش کردم
    -وا چرا؟
    -آخه الان تو هم منو بغـ*ـل کرده بودی
    لبخندی به روش زدم
    -مگه بده؟
    هیجان زده جواب داد:
    -نه نه اصلا، خیلی هم عالی بود
    و دوباره محکم بغلم کرد، تمام حرصمو با سابیدن دندونهامو به هم، کم کردم دست مشت شدمو به حالت زدن تو کمر بهرام بالا آورد که یهو عقب رفت
    سریع دستمو گرفتم و با ناله گفتم
    -خیلی درد میکنه
    نگران نگام کرد
    -چی شده؟
    برای تغییر بحث گفتم
    -هیچی بیخیال، نپرسیدی چرا برگشتم؟؟




    سمته پله ها رفتم
    با شیطنت گفت:
    -حتما فهمیدی که چقدر منو دوست داری، طاقت نیوردی و برگشتی
    برگشتم به بهرام که پشتش به من بود چشم غره ی رفتم با حرصی که سعی میکردم پنهونش کنم گفتم
    -دقیقاااا
    حیرت زده برگشت سمتم
    تک خنده ی زدم
    -شوخی کردم
    قیافش تو هم رفت ازش رو گرفتم ریز خندیدم و تند تند از پله ها بالا رفتم، لباس هامو عوض کردم و دوباره برگشتم پایین
    از سرو صدای تو آشپزخونه فهمیدم که بهرام اونجاست، کیفم رو، روی مبل گذاشتم سمته آشپزخونه رفتم.
    وارد آشپزخونه شدم، با دیدن بهرام که با حالِ زاری یه وسایل به هم ریخته نگاه میکرد، خندم گرفت به این نتیجه رسیدم که تو این مورد هم عرضه نداره
    -چه کار میکنی؟
    سریع برگشت سمتم
    -اِ چقدر زود اومدی؟ فکر کردم رفتی خوابی؟
    با تعجب نگاش کردم
    -این وقت روز؟؟ تازه میخوام برم شرکت
    اخم هاش تو هم رفت
    سریع گفتم
    -میخوام تمام سهامم رو به اسمت کنم
    چشم هاش کم کم درشت شد و ناباورانه نگام میکرد، با حالت ناباورانه ی نگام میکرد و من خیلی جدی تو چشم هاش زل زدم
    با شک لب زد:
    -پا...پا...پانیذ تو جدی میگی؟؟؟
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    -آره، من از همون اولش هم دوست نداشتم تو اون شرکت باشم برای همین بهتره که همه سهامم رو به نامه تو بزنم
    هنوز ناباورانه نگام میکرد، شاید یکم زیادی زود گفتم برای جمع کردن بحث سریع گفتم
    -اما اگه قبول نمیکنی مشکلی نیست، زنگ میزنم پریناز، اول به اون نگفتم چون خودش سهام داره و میخواد بفروشه
    گوشیم رو از تو کیفم در اوردم، برگشتم که برم بیرون
    -من زنگ میزنم به پریناز
    هنوز یه قدم نرفته بود که هول کرد و سریع گفت
    -نه پانیذ صبر کن
    با حالت مثلا متعجبی برگشتم
    -چی شد؟
    کلافه به اطراف نگا کرد
    -چیزه میگم....خب میخوای به نام من کن
    سری به نشونه نه تکون دادم
    -نه نیاز نیست به پریناز زنگ....
    بلند گفت
    -نه
    چشم هام درشت شد، سریع گفت
    -ببخشید حواسم نبود
    و با لحن آرومی گفت:
    -خب تو اول به من گفتی
    ریز خندیدم
    -یعنی میگی، حرف، حرف اول
    نیشش باز شد سری به نشونه آره تکون داد
    -اوکی، پس برو آماده شو که بریم شرکت
    باشه ی گفت، و سریع از آشپزخونه بیرون رفت، لبخند پیروزمندانه ی رو لبم نشست راحت تر از اونی بود که فکر میکردم.....
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا