کامل شده رمان سفید یخی | فاطمه د کاربر انجمن نگاه دانلود

این رمان تا اونجایی که خوندین چطور بوده؟

  • عالی

  • خوب

  • می تونست بهتر باشه

  • تازه اول راهی


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Fatemeh-D

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
عضویت
2017/03/18
ارسالی ها
1,624
امتیاز واکنش
60,983
امتیاز
1,039
سن
22
صدای ناله اون سه تا تازه بلند شد. مـسـ*ـتی‌شون هنوز نپریده بود. آخه یکی نبود بگه شما که جنبه ندارین، مرض دارین می‌خورین؟ سه تاشون پا شدن و در حالی که از درد به خودشون می‌پیچیدن، با کمر خم شده از درد به طرفم اومدن. شاهین مانع‌شون شد ولی اونا هم همین طوری ننشستن. یکیشون باهاش درگیر شد و دو تاشون اومدن طرفم.
دستم رو کردم تو جیب کتم. چاقوی ضامن دارم رو نوازش کردم. بهم حمله که کردن، درش آوردم و بازش کردم.
خواستم قدمی بردارم که یکی بازوم رو از پشت کشید. بوی تندی مشامم رو پرکرد. پلکام سنگین شد. یه بوی آشنا! می‌دونستم که اگه بخوابم همه چی تمومه. نفسم رو حبس کردم. چاقوم رو در آوردم و تو بدن عقبیم فرو کردم. صداش بلند شد.
- آخخخ!
دستمال کنار نرفت. سعی می‌کردم نفس نکشم؛ اما اون هوای مسموم، خودش وارد ریه‌هام می شد.می‌خواستم خودم رو بیدار نگه دارم ولی نمیشد. هر لحظه دنیا تیره تر می شد و من ابلهانه تلاش می کردم که بیدار بمونم. شاهین همچنان با اون پسر مـسـ*ـت درگیر بود و اون رو میزد.
یه بار دیگه چاقو رو فرو کردم و یه بار دیگه ناله‌اش به هوا رفت و دستمال رو کنار کشید. صدای یه نفر رو شنیدم:
- رضا! چی شدی پسر؟
گوشیم رو در اوردم. تند تند شماره بابام رو گرفتم. شروع کرد به زنگ خوردن.
یه بوق....
دو بوق...
بوق سوم رو که زد، صدای خسته بابام رو از گوشیم شنیدم. با وجود اون همه خطر بازم خونسرد بودم.
فوری گفتم:
- بابا! خطر! مـَ...
صدای نعره‌ای رو از پشت سرم شنیدم. یه دفه داد بابام از پشت خط در اومد:
- فرزانه! کجایی؟
از اون‌طرف، همون صدا خطاب به من گفت:
- چی‌کار می‌کنی دختر خیره سر؟!
خواستم برگردم به طرف صدا که ضربه‌ای به پشت سرم خورد و دنیا تیره و تار شد.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    هوشیار شدم. دست‌هم بسته بود و چیزی مانع باز کردن چشم‌هام میشد. صدایی به گوشم رسید.
    - خوب چیکارش کنیم؟
    - رئیس گفت نگهش داریم تا خودش بیاد.
    - ولی عجب هلوایه. به رئیس بگم اگه کاری باهاش نداشت، بسپرتش به من!
    - خجالت بکش مرد گنده. سی سال از خودت بچه تره.
    - مهم نیست. فقط این مهمه که خشگله، همین!
    - رئیس چیزی نمی‌ذاره ازش بمونه. کینه ازش داره شتری!
    - خب حقم داره. این فسقل بچه رفته باباش رو لو داده پلیس، بعد انتظار داری عاشق سـ*ـینه چاکشم باشه؟
    - یه بار رفتم اتاقش، البته با اجازه خودشا! گفته باشم. یه پوستر گنده ازش چسبونده بود رو دیوار، کلی هم چاقو طرفش پرت کرده بود.
    - ولی من نمی‌فهمم، این همه کینه واسه یه بچه؟
    - تا اونجایی که من تعریفش رو شنیدم، اون از سنش بزرگ‌تر رفتار می‌کنه.
    - گور خودتو کندی بچه جون. رئیس نابودت می کنه!
    یه دفه حس کردم از جا کنده شدم. رو دستای یه نفر معلق شدم و بعد، اون دستا من رو به سمتی پرتاب کردن.
    روی بازوی راستم افتادم و فجیع دستم درد گرفت. صدای در رو شنیدم که بسته شد. کاملا معلوم بود که یه در فلزیه. دستم رو روی زمین کشیدم. زبری موزائیک‌ها، کف دستم رو آزار داد. جریان هوا منو متوجه خودش کرد. به نظر می رسید که پنجره‌ای باز این‌جا هست. بوی خاک که بعد از بارش بارون متساعد میشه به من فهموند که بیرون از این جا دار و درخت هست.
    خاطرات تو ذهنم تداعی شد. شمال... تو این یه هفته قرار نبود تو تهران بارون بباره.
    پس صولتی، بالأخره تهدیدش رو عملی کرد. اما چطور؟ با مراقبت بادیگارد و تحقیقات پلیس چطور تونسته بودن در برن؟ مطمئن بودم که صولتی یکی از نزدیکانمه. ذهنم به مهمونی کشیده شد. برق چشمای سینا، لبخند مرموز اصلانی. اصلانی اون روز غیبش زد. نیشخند سینا. کم کم همه چی داشت مثل پازل برام حل می شد.
    خودم رو عقب کشیدم. به سطح یه دیوار برخورد کردم. سطحش ناهموار بود و کلی فرو رفتگی داشت. فرو رفتگی هایی که معلوم بود جای چاقوه. پشت به دیوار سر خوردم و سرم‌ رو به اون تکیه دادم و منتظر شدم. منتظر شدم تا بدونم خدا واسم چی می‌خواد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    تو دلم داشتم با خدا حرف می‌زدم و ازش خواهش می‌کردم که ازم مراقبت کنه و نذاره آلوده بشم. تخمین می‌زدم یه ساعتی میشد که من رو به اون اتاق اورده بودند.
    در اتاق با صدای آزار دهنده‌ای باز شد و من بازم ساده لوحانه فکر می کردم که باید این در رو روغن کاری کنن. صدای قدم های محکم یه شخص رو شنیدم. آروم آروم بودم. صدای اون مرد، توی اتاق منعکس شد.
    - یه صندلی بیارین و اینو ببندین بهش.
    یکی بازوم رو محکم گرفت. بازوم تیر کشید. خیلی خشن منو دنبال خودش به راه انداخت و بی هیچ رحم و مروتی، من رو روی صندلی نشوند. دستام رو باز کرد و به صندلی بست. باز هم اون مرد یه فرمان داد که بی چون و چرا اجرا شد.
    - برین بیرون و در رو ببندین.
    صدای قدم‌های محکمش رو می‌شنیدم. تو گوشم زمزمه کرد:
    - خب! سلام نابغه! یادته بهت گفتم مراقب باش؟ هوم؟ پس چرا نبودی؟
    من صداش رو می‌شناختم، خوب هم می شناختم. بهش جواب دادم:
    - مستر سینا، آقای صولتی، من کاملاً مراقب بودم. از نقشتون خبر نداشتم، همین.
    انگاری کارش راحت شده بود که شناختمش. چشم بند رو با خشونت از روی چشام برداشت. کمی طول کشید که به نور عادت کنم. روبه‌روم وایستاده بود. چهره‌اش خونسرد بود. جواب حرفم رو با کمی مکث داد.
    - نوچ عزیزم! مراقب نبودی. اگه مراقب بودی عظیمی رو اخراج نمی کردی.
    - اتفاقاً اخراج عظیمی بهترین کار ممکن بود.
    - من که فکر نمی‌کنم. اون بزرگترین مانعی بود که نمی‌ذاشت دست من بهت برسه و تو خیلی راحت اون مانع رو برای من برداشتی.
    - هنوزم میگم بهترین کار ممکن رو کردم.
    پوزخندی زد و پرسید:
    - خب، دلیلش؟
    - احیاناً مفتشی؟
    حرصی شد و گفت:
    - این زبونت کار دستت می ده!
    - من بدون فکر کردن حرف نمی‌زنم. به عواقبش فکر می‌کنم، بعد حرف می‌زنم. اگرم می‌بینی دارم این‌ها رو میگم، می‌دونم چی در انتظارمه ولی نمی ترسم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    نمی‌دونم چرا به فکر فرو رفت. به فضای اتاق نگاهی انداختم. یه اتاق کاملاً خالی بود. دیوارهاش سفید سفید بودن و روشون همون‌طور که حدس می زدم، رد چاقو به چشم می‌خورد. شاید تنها چیزی که اتاق رو از یک نواختی در میاورد، در آهنی بود که به نظر تازه رنگ شده بود. رنگش سیاه بود. اگه یه نفر از در میومد تو، من درست کنار دیوار سمت راستی نشسته بودم. روبه‌رو در یه پنجره کوچیک در بالا قرار داشت که جریان هوا از اون عبور می‌کرد. انقدر ارتفاعش زیاد بود که نمی‌تونستم پشتش رو ببینم. سینا انگار یه دفه یه چیزی یادش اومد.
    - میگم تو پلیس رو خبر کردی؟
    - آره. حالا تو چرا گیر نیفتادی؟
    - وقتی داشتیم تو رو می‌بردیم سر رسیدن. ما هم از در پشتی فرار کردیم.
    - خوب شد.
    صداش آروم ولی خش خشی بود. با کلی خشم کلمات رو ادا می کرد:
    - کاری می‌کنم که به حقیرترین شکل ممکن بمیری! تقاص همه کارات رو پس میدی!
    - آدم به روحش حقیر یا عزیز میشه. تو به روحم دسترسی نداری.
    - چنان روحت رو آلوده کنم که نتونی از این حرفا بزنی!
    حدس زدن این‌که منظورش چیه، زیاد سخت نبود.
    - من نمی‌ذارم ولی اگه زورم نرسید، درسته جسمم آلوده میشه، ولی روحم نه! چون این خواست من نبوده. یه اجبار بوده، گـ ـناه و ناپاکیش مال کسیه‌که با میل و ارادش اون کار رو انجام داده.
    - وقتی شکنجت کردم، اون موقع درد عقلت رو از کار می‌ندازه! اون موقع اس که به پام میفتی!
    - اون موقع من فقط به خدا التماس می کنم!
    - و خدا جوابت رو نمی ده!
    - من التماس نمی‌کنم تمومش کنه. التماس می‌کنم توان تحملش رو بهم بده!
    لبخندی صورتش رو پوشوند. سرش رو به سمتم خم کرد و نیم‌خیز شد.
    - تا کی صبر می کنی؟ هوم؟
    - تا هر وقدت که خدا بخواد. تا ابد که نیست؟ هست؟
    دیوانه‌وار قهقهه زد و یه دفه با فریاد گفت:
    - همش حرفه! می‌خوای من کم بیارم! همه اولش همین رو میگن.
    - مگه چند نفر رو شکنجه دادی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    بی تفاوت جواب داد:
    - خیلی‌ها، همه اونایی که تسلیم شدن، اعتراف کردن، با بابام دشمنی کردن، قاضی مسئول، پلیسای مسئول و ...
    - پس بابام چی؟
    - فقط تو موندی و بابات. اون اول زجر از دست دادن تو رو تحمل می‌کنه، بعد این درد رو.
    آروم زمزمه کردم:
    - فقط از خدا می‌خوام تو این امتحانش به من صبر بده. فقط همین.
    آروم گفتم، ولی شنید و خندش گرفت. با سرخوشی قهقهه‌اش به هوا رفت. راحت می شد تا ته لوزالمعده‌اش رو دید. وقتی به اندازه کافی خندید، رو کرد بهم و گفت:
    - خوب خانوم نابغه! فقط بگو چیا یادت میاد؟ هوم؟
    - منظورت چیه؟
    - منظورم واضحه! اون روز که بابام رو انداختی زندان. چی یادت میاد؟
    - بابات من رو گرفته بود و تا حد مرگ کتکم زده بود. فقط بگو، تکلیف اون بچه‌هایی که بابای تو جون باباشون رو گرفت چیه؟ اون‌هام مثل تو میومدن تو رو شکنجه می‌کردن و می‌گفتن که بابای تو بابامون رو به کشتن داد؟
    با پوزخندی که گوشه لبش جا خشک کرده بود گفت:
    - اگه می‌تونن بیان خب!
    - واقعاً پستی!
    - مایه افتخارمه که ملکه این لقب رو به بنده می ده!»
    - آره دیگه، پستی. منتها از نوع بیابونیش! نه از این دشت های سرسبز!
    قهقهه‌اش به هوا رفت. وقتی خندش تموم شد، با ته مایه خندش گفت:
    - من نمی‌دونم چرا نمیشه حرصت رو در آورد!
    - به لطف بابای شما، من تو بچگیم چیزی به اسم احساس توی وجودم شکل نگرفت.
    سکوت کرد و پوزخند تلخی گوشه لبش جا گرفت. نقشه‌ای که واسه دزدیدن من کشیده بود کاملاً هوشمندانه بود. ترتیب یه مهمونی شلوغ که بیشتر افراد توش مـسـ*ـت بودن راه خیلی خوبی بود. تو اون هاگیر واگیر کسی به کس دیگه‌ای کاری نداشت و هرکس به فکر خوشـی‌ و نوش خودش بود؛ اما اون آدمای مـسـ*ـت چی‌کار می‌کردن؟ برای همین پرسیدم:
    - میگم اون مستا جزو نقشت بودن یا خودشون جفت پا پریدن وسط؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    - من می‌خواستم توی یه فرصت تو رو بدزدم؛ اما اون مستا پیداشون شد. البته بدم نشد چون دیگه کسی در درجه اول به من شک نمی‌کنه. همه تقصیرا میفته رو گردن اون چهارتا. بعد اگه به نتیجه‌ای نرسیدن میان سراغ من که احتمالاً تا اون موقع من کارم تموم شده.
    سؤال دیگم رو هم همون‌طوری پرسیدم:
    - میگم!
    - ها؟!
    - زهر مار! آدم داره با یه خانوم با شخصیت حرف می زنه نمیگه «ها»!
    اونی که حرف میزد انگار من نبودم. فقط می‌خواستم وقت کشی کنم. اونم که اصلاً انگار یادش رفته بود می‌خواد ازم انتقام بگیره! همین‌طوری به من خیره بود تا حرفم رو ادامه بدم. ادامه دادم:
    - اصلانی آدم توئه؟
    - آره! چطور؟
    - مگه اون پلیس نیست؟
    بی تفاوت گفت:
    - نه از نفوذیامه.
    - حیف اون هوش و استعداد!
    - آره حیف اونه، این همه استعداد داشته باشه و آخرش بره بین پلیسا واسه خاطر یه قرون دو زار فلاکت بکشه.
    نخیر. حرف، حرف خودش بود. اصلاً اصلانی کجا بود؟ پرسیدم:
    - میگما!
    - هوم؟
    - الان اصلانی کجاس؟
    پوزخند دیگه‌ای زد و گفت:
    - اول رفت بیمارستان که ضربه‌های چاقویی که تو بهش زدی رو درمان کنه. بعدم رفت از نیروی انتظامی استعفا بده.
    - راستی اسمت چیه؟
    - همون سینام. منتها از نوع صولتیش!
    - چطور با حامد و پویا آشنا شدی؟
    - همکلاسی بودیم، از همون اول. خوب آمارت رو داشتم. برای همین جون کندم و درس خوندم تا تو همون دانشگاهی که تو می‌خواستی قبول شی بیام.
    پوزخندی زد و ادامه داد:
    - که البته رفیقان شفیقم هم با من قبول شدن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    به سمت پنجره رفت. آهی کشید و گفت:
    - از تموم دار دنیا، بابا و خانوم جونم رو داشتم. سرم به درس و مشقم گرم بود. حتی از شغل بابام خبری نداشتم. بابام با تمام وجود خلافکار بودنش، یه پدر نمونه بود. همه کسم بود. برای منی که مامانم سر زا مرد، هیچ‌کس نمی‌تونست برام مثل اون باشه.
    یه روزم مثل روزای دیگه، بر گشتم خونه. حول حوش ساعت پنج بود که پلیسا ریختن خونه. کل خونه رو گشتن. بهم گفتن بابات قاچاقچیه، آدم ربایی کرده. همون موقع خانوم جونم سکته کرد و رفت پیش خدا.
    پوزخندی به حرف‌های خودش زد و ادامه داد:
    - خدا فقط مال افرادی مثل اونه. ما رو چه به خدا؟! چه به بهشت؟! به راحتی آب خوردن بابام در عرض چند ماه بین زمین و هوا جونش رو داد. هیچ‌کاری نتونستم واسه نجاتش بکنم. با خودم گفتم که انتقام می گیرم! از همشون انتقام می گیرم!
    رفتم ویلا، همون جایی که تو رو زندونی کرده بودن. سگم تو هوا پرواز نمی‌کرد. دوربینا رو کار انداختم. دیدم یه دختر بچه اومد و کل خونه رو به آتیش کشید و رفت. یه دختر بچه تونست صولتی بزرگ رو نابود کنه. پسرش رو بی پدر کنه. گفتم الان بچه‌اس. کاری نمیشه باهاش کرد. وقتی بزرگ بشه، نابودش می‌کنم. کار بابام رو ادامه ندادم؛ چون نمی‌خواستم اگه پدر شدم، بچه‌ام مثل من بخاطر شغلم تنها بشه. انتقام گرفتم، از تک تکشون و فقط، سرهنگ سماواتی و دخترش موندن. اصل کاریا.
    به من نگاه کرد. چشماش از شدت عصبانیت، قرمز شده بود. اخم وحشتناکی رو پیشونیش بود که تا حالا ندیده بودمش؛ اما خب، واسه من فرقی نداشت چطوری نگام می‌کنه. این بیخیالی همیشه‌ی همیشه تو نگاهم وجود داشت. با لحنی پر از خشم گفت:
    - تو باعث شدی تنها بشم. بابای من هر کی بود، برای من یه پدر بود، حامی بود، پشت و پناه بود، تو و اون پلیسا اونو به کشتن دادین. نابودت می‌کنم! هم تو رو، هم بابات‌رو! باید تقاص پس بدین!
    صدای پارس سگ ها اومد. البته هرچند ضعیف. یه دفه از جاش پا شد:
    - خب! دیگه بادیگاردت اومده شکنجت بده! چه مدلیش رو بیشتر می‌پسندی؟ انتقام خیلی شیرینه. می‌خواد اون ضربه چاقو ها رو تلافی کنه!
    اون بیرون رفت و من هم فقط و فقط صبر خواستم. صبر خواستم و شجاعت!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    در بار دیگه باز شد. صدای قیژ قیژش رو مخم بود. این بار قرار بود این در واسه شکنجه گرم باز بشه تا سینا من رو نگاه کنه و بخنده. تا به خیال خامش انتقام بگیره.
    وارد شد. همون چهره خشن، این بار با اخمی که چهرش رو خیلی ترسناک می‌کرد، جلوم وایستاده بود. البته واسه من ترس معنا نداشت. جلو اومد. اتاق تو سکوت بدی فرو رفته بود که انگار فقط قدم‌های اصلانی می خواست بشکنتش.
    جلوم بود. خم شد اما یه دفه چهرش تو هم فرو رفت. دستشو گذاشت رو پهلوش. خصمانه نگاهم کرد و منم نگاهش کردم. این بی خیالی بیشتر اعصابش رو خورد می‌کرد. کمرش رو راست کرد. بهش گفتم:
    - ممنونم!
    متعجب بهم نگاه کرد و پرسید:
    - چرا؟
    - «چون یادم دادی که به‌جز خودم، دیگه به هیچ کس اعتماد نکنم. حتی پلیس جماعت!
    با پوزخندی گفت:
    - این درسیه که زود تر باید یاد می گرفتی.
    - روزگار بد معلمیه! اول امتحان می گیره، بعد درس میده!
    - اینو موافقم!
    - خب، کارت رو شروع کن!
    با گیجی پرسید:
    - چی؟!
    - مگه نمی‌خوای شکنجم کنی؟ هوم؟ شروع کن دیگه.
    - این‌طور که به نظر می‌رسه، خیلی دلت شکنجه می‌خواد!
    - کیه‌که دلش درد کشیدن بخواد؟ ولی به نظرم اونی که پشت شیشه داره ما رو نگاه می کنه، خیلی مشتاقه!
    برگشت و پشتش رو نگاه کرد، سینا ایستاده بود. سری به معنی تأیید تکون داد. اصلانی از در بیرون رفت. چشمام رو بستم و آیت الکرسی رو زیر لبم زمزمه کردم. در باز شد و قامت اصلانی نمایان شد. به خودم گفتم:
    - خب فرزانه، شروع شد!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    فصل5: فرزانه کجاست؟

    «نویسنده: خب دوستان گرامی، از این‌جا به بعد داستان از زبان شخصیت‌های دیگه بیان میشه. آرزوی بهترین‌ها رو براتون دارم و امیدوارم که تا حالا خسته نشده باشین.»

    ***نگین***

    تو فکر بودم و گذشتم رو مرور می‌کردم. کار همیشگیم بود. می‌خواستم بدونم چیا بهم گذشته که به این جا رسیدم. ذهن سرکشم هی به سمت هومن پرواز می‌کرد ولی خودم رو نگه می‌داشتم. نباید خودم رو می‌باختم. اون اول باید فرزانه رو فراموش می‌کرد.
    فرزانه! یاد زندگیش افتادم. وقتی برای اولین بار دیدمش چه چیزایی که بارش نکردم. به خیال خودم داشت خودش رو می‌گرفت. کلاً دچار دوگانگی شده بودم. از یه طرف سر و وضعش خیلی ساده و خودش بچه سال بود، از یه طرف اخلاقش صفر. البته بگما لباساش رو در حد دانشگاه انتخاب کرده بود و جای مسخره کردن نذاشته بود.
    تو کلاس خیلی فعال بود و من کلاً از... برخلاف میلم باید بگم که از فضولی، کل اعمالش رو زیر نظر داشتم. خیلی عادی و در عین حال برام غیرعادی بود. بی‌تفاوتی و سردی نگاهش من و می‌ترسوند. وقتی توی کافی‌شاپ باهاش حرف زدم، فهمیدم که چه آدم معقولیه. همه چیز رو ارزیابی می‌کرد و حرف میزد. اون‌جا کاملاً ایمان اوردم که من دختر فوق‌العاده عجول و فضولی هستم.
    از فضولی داشتم می‌مردم که دلیل رفتاراش رو بدونم، ولی بی‌شرف نمی‌گفت و من رو تو خماری می‌ذاشت. خیلی ازش خوشم اومده بود. آدمی نبود که باهاش کیف کنی و سر حال بیای؛ اما شدیداً قابل احترام بود. به‌طور ناخودآگاه فراموش می‌کردم که ازم دو سال کوچیک‌تره و بهش مثل یه خواهر بزرگ‌تر احترام می‌ذاشتم.
    روز درگیری یادمه که خودشو سپر بلای من کرد و نذاشت چاقو بخورم. حالت صورتش حتی با درد هم تغییر نمی‌کرد و خم به ابرو نمی‌اورد. اون فوق العاده بود. مهارت مبارزش هم فوق العاده بود. اون موقع که پسره بهش حمله‌ور شد، نمی‌دونم چه‌طور، اما فقط یادمه که خودمو جلوش انداختم.
    بعد اون اتفاق فرزانه بهم اعتماد کرد و همه چیز رو بهم گفت. با شنیدن داستان زندگیش واقعاً متأثر شدم. مطمئنم که اگه من بودم یا افسردگی می‌گرفتم یا به‌خاطر انتقام دیوونه می‌شدم؛ اما اون برای جلوگیری از آسیب به دیگران احساسش رو کشته بود. کاملاً درک می‌کردم. بازم این وضعیت براش بهتر بود. از تنهایی ناراحت نمیشد، چیزی رو به اسم فشار روحی تجربه نمی کرد، به قول خودش این حالت یه نیمه پرم داشت.
    یهو یادم افتاد فردا تولد سیناست. من همون ادکلن رو خریدم؛ اما فرزانه با یه تمام سکه راضی شد. آخرشم اسما از خر شیطون پیاده نشد که بپذیره ادکلن برای هدیه مناسب تره. آخه خواهر من... پوفف... بیخی! و در آخر مانند دختر بسیار خوبی با خمیازه‌ای بسان بوفالوی علفزار های ساوان، به تفکرات فیلسوفانه‌ام پایان دادم و کپیدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    با صدای آلارم گوشی که آهنگ ملودی رو با صدای فوق فرا صوت می‌خوند، یه دفه از خواب پریدم و به طور ناخودآگاه با همون حالت خواب آلوده، چار تا قر به گردن و کمرم دادم و با همون حالت به سمت سرویس بهداشتی روانه شدم. به خودم تو آینه خیره شدم و یه دفه از جا جهیدم. یا بقراط بزرگ! این دیه کیه؟! یکم دقت کردم و متوجه شدم که بعله! این شازده خانوم با موهای جنگلی و چشمای پف کرده، با اون جوش گنده روی چونه اش، منم! یعنی من این طوری قر می‌دادم؟ چه صحنه‌ای شده بود؟ نیشم خودکار وا شد. البته باید عرض کنم که من نگین نیستم اگه ترتیب اون جوش رو ندم. در عرض نیم دیقه می‌ترکونمش. لامصب نمی‌دونم چرا انقد حال می ده!
    به اتاقم برگشتم و یه سر و سامونی به خودم دادم. تو اتاقم چیزی به اسم آینه یا میز آرایش وجود نداشت. تو اتاق نه متری من که تمام فضا صرف یه کمد و تخت و میز تحریر شده بود، جایی واسه میز آرایش وجود نداشت. همه وسایلم داخل کمد کرم رنگم بود و برای آرایش معمولاً از آینه کوچیک داخل کیفم استفاده می‌کردم. از اتاق که بیرون اومدم دیدم نسرین خانوم، خواهر بنده با نیش باز کنار در واستاده. بهش گفتم:
    - چیه آدم ندیده؟! مگس نره توش؟!
    - نه خیالت تخت، نمیره!
    چشمام رو ریز کردم و مشکوکانه پرسیدم:
    - حالا چرا سی و دو تا دندونت رو ریختی بیرون؟
    با اعتراض گفت:
    - بیست و هشت تا! من دندون عقل ندارم!؟
    پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
    - همینه که عقل تو کلت نیست دیگه! نگفتی؟ چرا می‌خندیدی؟
    - هیچی صحنه باحالی بود!
    با تعجب پرسیدم:
    - چی؟!
    گوشی مامان رو آورد جلو و گفت:
    - این!
    گوشی رو وا کرد و یه فیلم رو نشونم داد. خونم دیگه به جوش اومده بود. مطمئن بودم که صورتم از شدت عصبانیت سرخ سرخ شده بود. جیغ کشیدم:
    - نسرین! بی شعور از من فیلم گرفتی؟
    قهقهه ای زد و گفت:
    - خیلی خنده دار بود؛ حیفم میومد ثبتش نکنم!
    - بز غاله!
    - خودتی!
    - بدش من حذفش کنم!
    گوشی رو پشتش قایم کرد و گفت:
    - اگه قرار بود بذارم حذفش کنی که فیلمش رو نمی‌گرفتم! می‌ذارم وقتی شوهر کردی بهش نشون میدم که قبل از این که بدبخت بشه بذاره و در بره!
    دستام رو رو کمرم گذاشتم و با اخم گفتم:
    - هر هر! از خداشم باشه فرشته‌ای مثل من زنش بشه!
    - کم دست بالا بگیر خودت رو! به‌هر حال من نشونش می دم!
    نیشم وا شد و گفتم:
    - حالا تو بذار یه خری پیدا بشه من رو بگیره، بقیش پیش کش! دعای خیر در حقم کردی خواهر!
    - نیگا نیگا! دخترم دخترای قدیم که اسم شوهر میومد صد تا رنگ عوض می کردن!
    - اون قدیما بود! ولی بعضی وقتا شک می‌کنم که تو دوازده سالت باشه!
    - بله دیگه!
    - راستی گوشی مامان این‌جا چی‌کار می‌کنه؟
    - جا گذاشته. الانم از وسط راه با گوشی بابا زنگ زد که میاد خونه و با خودش می‌بره.
    - باشه. من رفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا