- عضویت
- 2017/03/18
- ارسالی ها
- 1,624
- امتیاز واکنش
- 60,983
- امتیاز
- 1,039
- سن
- 22
صدای ناله اون سه تا تازه بلند شد. مـسـ*ـتیشون هنوز نپریده بود. آخه یکی نبود بگه شما که جنبه ندارین، مرض دارین میخورین؟ سه تاشون پا شدن و در حالی که از درد به خودشون میپیچیدن، با کمر خم شده از درد به طرفم اومدن. شاهین مانعشون شد ولی اونا هم همین طوری ننشستن. یکیشون باهاش درگیر شد و دو تاشون اومدن طرفم.
دستم رو کردم تو جیب کتم. چاقوی ضامن دارم رو نوازش کردم. بهم حمله که کردن، درش آوردم و بازش کردم.
خواستم قدمی بردارم که یکی بازوم رو از پشت کشید. بوی تندی مشامم رو پرکرد. پلکام سنگین شد. یه بوی آشنا! میدونستم که اگه بخوابم همه چی تمومه. نفسم رو حبس کردم. چاقوم رو در آوردم و تو بدن عقبیم فرو کردم. صداش بلند شد.
- آخخخ!
دستمال کنار نرفت. سعی میکردم نفس نکشم؛ اما اون هوای مسموم، خودش وارد ریههام می شد.میخواستم خودم رو بیدار نگه دارم ولی نمیشد. هر لحظه دنیا تیره تر می شد و من ابلهانه تلاش می کردم که بیدار بمونم. شاهین همچنان با اون پسر مـسـ*ـت درگیر بود و اون رو میزد.
یه بار دیگه چاقو رو فرو کردم و یه بار دیگه نالهاش به هوا رفت و دستمال رو کنار کشید. صدای یه نفر رو شنیدم:
- رضا! چی شدی پسر؟
گوشیم رو در اوردم. تند تند شماره بابام رو گرفتم. شروع کرد به زنگ خوردن.
یه بوق....
دو بوق...
بوق سوم رو که زد، صدای خسته بابام رو از گوشیم شنیدم. با وجود اون همه خطر بازم خونسرد بودم.
فوری گفتم:
- بابا! خطر! مـَ...
صدای نعرهای رو از پشت سرم شنیدم. یه دفه داد بابام از پشت خط در اومد:
- فرزانه! کجایی؟
از اونطرف، همون صدا خطاب به من گفت:
- چیکار میکنی دختر خیره سر؟!
خواستم برگردم به طرف صدا که ضربهای به پشت سرم خورد و دنیا تیره و تار شد.
***
دستم رو کردم تو جیب کتم. چاقوی ضامن دارم رو نوازش کردم. بهم حمله که کردن، درش آوردم و بازش کردم.
خواستم قدمی بردارم که یکی بازوم رو از پشت کشید. بوی تندی مشامم رو پرکرد. پلکام سنگین شد. یه بوی آشنا! میدونستم که اگه بخوابم همه چی تمومه. نفسم رو حبس کردم. چاقوم رو در آوردم و تو بدن عقبیم فرو کردم. صداش بلند شد.
- آخخخ!
دستمال کنار نرفت. سعی میکردم نفس نکشم؛ اما اون هوای مسموم، خودش وارد ریههام می شد.میخواستم خودم رو بیدار نگه دارم ولی نمیشد. هر لحظه دنیا تیره تر می شد و من ابلهانه تلاش می کردم که بیدار بمونم. شاهین همچنان با اون پسر مـسـ*ـت درگیر بود و اون رو میزد.
یه بار دیگه چاقو رو فرو کردم و یه بار دیگه نالهاش به هوا رفت و دستمال رو کنار کشید. صدای یه نفر رو شنیدم:
- رضا! چی شدی پسر؟
گوشیم رو در اوردم. تند تند شماره بابام رو گرفتم. شروع کرد به زنگ خوردن.
یه بوق....
دو بوق...
بوق سوم رو که زد، صدای خسته بابام رو از گوشیم شنیدم. با وجود اون همه خطر بازم خونسرد بودم.
فوری گفتم:
- بابا! خطر! مـَ...
صدای نعرهای رو از پشت سرم شنیدم. یه دفه داد بابام از پشت خط در اومد:
- فرزانه! کجایی؟
از اونطرف، همون صدا خطاب به من گفت:
- چیکار میکنی دختر خیره سر؟!
خواستم برگردم به طرف صدا که ضربهای به پشت سرم خورد و دنیا تیره و تار شد.
***
آخرین ویرایش توسط مدیر: