- عضویت
- 2017/01/07
- ارسالی ها
- 246
- امتیاز واکنش
- 911
- امتیاز
- 266
پاییز چشمهایت...
بخش101
به قلم: فاخته
از بس گریه کرده بودم دیگه انگار چشمه اشکم خشک شده بود فقط هق هق میکردم . بابام اومد کنارم منو تو آغوشش گرفت و گفت : گریه نکن دخترم خوب میشه توکلت به خدا باشه وقتی تو روی تخت بیمارستان بودی وضع اونم بهتر از تو نبود اما خودشو سرپا نگه داشت و تونست تورو برگردونه پس توهم به خاطر امیرمسعود قوی بمون
سرمو بلند کردم به بابام نگاه کردم که لبخند تلخی زد و ادامه داد : از همون روزی که امیرمسعود با شنیدن خبر تصادف تو اونطوری پشیمون شد فهمیدم چقدر دوستت داره و این حال الان تو هم مصداق عشقته ...
*****
چون امیرمسعود خون زیادیو از دست داده بود به همین خاطر بهش خون وصل کردن حالش تقریبا بهتر بود و به بخش منتقلش کرده بودن ، هممون توی راهرو بیمارستان نشسته بودیم پرستاری که برای معاینه امیرمسعود داخل اتاق بود بیرون اومد و گفت که بهوش اومده همه با خوشحالی داخل رفتیم اروم یه گوشه وایستادم اسما با گریه برادرشو بغـ*ـل کرد شمسی خانومم یه طرف از خوشحالی داشت گریه میکرد چشم امیرمسعود به من که افتاد گفت : سلام فاخته خانوم
_سلام
لبخند شیطونی زد و گفت : به پس بالاخره افتخار دادی دوباره باهامون حرف بزنی
لبخند شرمگینی از نگاه خیرش تو چشمام زدمو سرمو پایین انداختم .
رفتم بیرون هوا بارونی بود مثل همیشه هـ*ـوس گشت و گذار تو این هوا به سرم زد بی هدف خیابونا رو متر میکردم وقتی حس کردم حسابی خسته شدم تصمیم گرفتم برگردم بیمارستان برای اولین ماشین دست بلند کردم و برگشتم بیمارستان تا رسیدم در اتاق امیرمسعود مامانم با نگرانی بقلم کرد و گفت : کجا بودی دخترم ؟ چرا تلفنتو جواب ندادی نگفتی نگران میشیم
ـ ببخشید شارژ گوشیم تموم شده بود...
اسما اومد کنارم و در گوشم گفت : برو تو اتاق امیرمسعود خودشو کشت از بس سراغتو گرفت ، خیلی نگران بود
بخش101
به قلم: فاخته
از بس گریه کرده بودم دیگه انگار چشمه اشکم خشک شده بود فقط هق هق میکردم . بابام اومد کنارم منو تو آغوشش گرفت و گفت : گریه نکن دخترم خوب میشه توکلت به خدا باشه وقتی تو روی تخت بیمارستان بودی وضع اونم بهتر از تو نبود اما خودشو سرپا نگه داشت و تونست تورو برگردونه پس توهم به خاطر امیرمسعود قوی بمون
سرمو بلند کردم به بابام نگاه کردم که لبخند تلخی زد و ادامه داد : از همون روزی که امیرمسعود با شنیدن خبر تصادف تو اونطوری پشیمون شد فهمیدم چقدر دوستت داره و این حال الان تو هم مصداق عشقته ...
*****
چون امیرمسعود خون زیادیو از دست داده بود به همین خاطر بهش خون وصل کردن حالش تقریبا بهتر بود و به بخش منتقلش کرده بودن ، هممون توی راهرو بیمارستان نشسته بودیم پرستاری که برای معاینه امیرمسعود داخل اتاق بود بیرون اومد و گفت که بهوش اومده همه با خوشحالی داخل رفتیم اروم یه گوشه وایستادم اسما با گریه برادرشو بغـ*ـل کرد شمسی خانومم یه طرف از خوشحالی داشت گریه میکرد چشم امیرمسعود به من که افتاد گفت : سلام فاخته خانوم
_سلام
لبخند شیطونی زد و گفت : به پس بالاخره افتخار دادی دوباره باهامون حرف بزنی
لبخند شرمگینی از نگاه خیرش تو چشمام زدمو سرمو پایین انداختم .
رفتم بیرون هوا بارونی بود مثل همیشه هـ*ـوس گشت و گذار تو این هوا به سرم زد بی هدف خیابونا رو متر میکردم وقتی حس کردم حسابی خسته شدم تصمیم گرفتم برگردم بیمارستان برای اولین ماشین دست بلند کردم و برگشتم بیمارستان تا رسیدم در اتاق امیرمسعود مامانم با نگرانی بقلم کرد و گفت : کجا بودی دخترم ؟ چرا تلفنتو جواب ندادی نگفتی نگران میشیم
ـ ببخشید شارژ گوشیم تموم شده بود...
اسما اومد کنارم و در گوشم گفت : برو تو اتاق امیرمسعود خودشو کشت از بس سراغتو گرفت ، خیلی نگران بود