کامل شده رمان عشق مساوی با ما | راضیه درویش زاده کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون در مورد رمان چیه!؟

  • عالی

    رای: 6 100.0%
  • متوسط

    رای: 0 0.0%
  • بد

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    6
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Raziyeh.d

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/26
ارسالی ها
1,052
امتیاز واکنش
8,430
امتیاز
606
محل سکونت
اهواز
لبخند پیروزمندانه ای زد و برگه رو برداشت و به آنسلا نگاه کرد. برگه رو از دست ویوین کشید:
-جنس ها زودتر می‌رسه. باید سریع این رو برسونم دسته کارل.
و بدون اینکه اجازه بده ویوین حرفی بزنه رفت بیرون.
***
وارد اتاق شد، احسان تو اتاق نبود. گیج به اطراف نگاه کرد:
- پس کجاست!؟
از اتاق بیرون اومد و رو به جسیکا کرد:
-جسی، آقا احسان کجاست!؟
-رفت بیرون.
متعجب گفت:
-جدی؟! آنسلا گفت کارم داره.
گیج به اتاق احسان اشاره کرد:
-آقا احسان؟
سری به نشون آره تکون داد:
-آره.
گیج سری تکون داد:
-نه.
-آها!
***
دستش رو سمت کارل دراز کرد:
-موفق باشید.
دستش رو محکم گرفت:
-ممنون.
لبخندی زد:
آقا کارل دیگه خواهش نکنم. اصلا اسمِ من رو نیارید! بگید همه این کار رو با ترنم خانوم انجام دادید.
سری به نشون باشه تکون داد:
-چشم حتما! نگران نباشید.
از اتاق بیرون اومد. لبخند پیروزمندانه ای زد و به سمت بیرون قدم برداشت. نگاهی به برگه انداخت و با لحن جدی گفت:
-آماده باش احسان دارم میام.
برگه رو برداشت و رفت بیرون.
***
نگاهی به ترنم انداخت و آروم صداش زد:
-ترنم؟
سرش رو بالا گرفت:
-هوم!؟
نگاه غمگینی به ترنم انداخت:
-خوبی ترنم!؟
لبخند تلخی زد:
-اگه بشه بگم خوب،آره عالیم!
متقابلا لبخند تلخی زد. لیوان آب رو سمت ترنم کشید. دستش رو به نشون نه بالا آورد:
-نمی‌خورم.
با صدای بغض دار ادامه داد:
-میلاد می‌ترسم! نمی‌تونم حرف بزنم، نمی‌تونم برم به دخترِ خودم بگم من مادرشم.
اشکاش آروم روی گونش سُر خوردن:
-اگه بگه این همه سال کجا بودی چی بگم!؟
دستش رو روی پای ترنم گذاشت:
-آروم باش ترنم،لازم باشه همه حقیقت رو می‌گی!
نگاهی به میلاد انداخت:
-ولی احسان چی!؟
شونه ای بالا انداخت:
-احسان هم به قول تو دیر یا زود باید بفهم. من دیگه چقدر ازش مخفی کنم؟
کلافه به بیرون ماشین نگاه کرد.
***
کلافه داد زد:
-سریع تر، سریع!
خم شد کارتون رو برداشت و دوید سمتی که کارتون های دیگه رو می‌بردن. جنس ها از کارخونه اومده بودن و نیاز به جاسازی داشتن که این کار رو ترنم انجام می‌داد. پاش رو محکم روی زمین زد:
-دیر شد آقا صالح، زودتر لطفا!
صدای از کنار گوشش اومد:
-اینقدر حرص نخور! همه چی حل می‌شه.
با ترس برگشت سمت احسان و با دیدن احسان لبخندی زد:
-تویی؟
با همون حال که جدی ایستاده بود و دستاش هم تو جیب شلوارش بود گفت:
-منتظر کسی دیگه ای بودی؟
سری به نشونه نه تکون داد:
-نه.
چشمکی زد:
-اتفاقا دلم برات تنگ شده بود.
لبخند کوچیکی زد، چشمکی زد و از کنار ترنم رد شد. با حرص به رفتنِ احسان نگاه کرد:
-یه وقت نگی منم دلم تنگ شده بود! یه دفعه از جدیتت کم می‌شه.
یهو با لحن نرمی گفت:
-آخی جونم! ولی جدیت خیلی بهش میاد.
-ترنم؟
برگشت سمت جولی:
-بله!؟
به اتاقش اشاره کرد:
-تو اتاق منتظرتن.
کنجکاو شد:
-کی!؟
با ترس به اطراف نگاه کرد و آروم گفت:
-آقا کارل!
متعجب به جولی نگاه کرد. نمی‌دونست چرا اینجوری رفتار می‌کنه‌
-باشه جولی به کارت برس‌.
سری تکون داد و رفت سمت اتاقش. وارد شد و با لبخند همیشگی برگشت سمت کارل:
-سلام.
کارل از روی مبل بلند شد:
-سلام خانوم.
و دستش رو سمت ترنم دراز کرد، دست داد و به مبل اشاره کرد:
-بفرمایید.
و خودش رو به روی کارل نشست.
-چیزی میل دارید بگم بیارن؟
سریع گفت:
-نه نه! ممنون.
دستی روی پاش کشید:
-اُکی! خب بفرمایید.
برگه رو سمت ترنم کشید:
-بفرمایید.
کنجکاو خم شد و برگه رو گرفت:
-این چیه؟
-بخونید!
ترنم شروع به خوندن برگه کرد. هر لحظه تعجبش بیشتر می‌شد. برگه رو پایین آورد‌
-این قرارداد رو کی با شما بست آقا کارل؟
لبخند مطمئنی زد:
-امضا رو نگاه کنید.
با شک به برگه نگاه کرد و با دیدن امضاء خودش ناباورانه سرش رو بالا آورد:
-من؟
-بله!
اخمی کرد و بلند شد:
-من این قرارداد رو با شما نبستم. برو بیرون از اینجا!
بلند شد و ابرویی بالا برد:
-ولی اینجا امضا تو هست!
و به برگه اشاره کرد. با حرص داد زد:
-گفتم من این قرارداد رو نبستم. مگه احمقم همچین قراردادی رو ببندم؟
شونه ای بالا انداخت:
-من نمی‌دونم.
با عصبانیت رفت سمت کارل:
-گمشو از اتاقم برو بیرون!
داد زد:
-گمشو!
و به در اشاره کرد.
-باشه!من برم پیش احسان.
برگه رو گرفت و رفت بیرون. داد زد:
-کجا می‌ری؟
و دوید پشتِ سر کارل؛ اما قدم هاش رو سریع تر برداشت.
-وایسا من اون قرارداد رو نبستم.
پشت در اتاق احسان ایستاد. دستش رو واسه باز کردن در بلند کرد. سریع دستش رو گرفت:
-وایسا ببینم!
با عصبانیت برگشت سمت ترنم:
-ببین خانوم اگه بخوای می‌رم؛ ولی بار بعد با پلیس میام که کلا این شرکت به چالش بره.
با دهنی باز دستش رو انداخت. در اتاق رو باز کرد و رفت داخل.احسان و کیارش همزمان سرشون رو بالا گرفتن، احسان با دیدن کارل اخم هاش تو هم رفت.
ترنم با استرس و ترس وارد اتاق شد.نگاه احسان بینِ کارل و ترنم در گردش بود. لبخند زشتی زد:
-سلام آقا احسان!
جدی نگاهش رو از ترنم گرفت:
-علیک! کارت رو بگو.
خودش رو روی مبل انداخت و لم داد:
-اومدم جنس هام رو ببرم.
کیارش و احسان همزمان با هم گیج گفتن:
-جنس هات!؟
به ترنم نگاه کرد:
-بهشون بگو ترنم خانوم!
نگاه هردو روی ترنم زوم شد. رنگ از روی ترنم رفته بود و با ترس به احسان زل زد. احسان با دیدن چهره ترنم نگران پرسید:
-حالت خوبه ترنم!؟
از ترس زیاد اشک تو چشم هاش حلقه زد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    کارل از جاش بلند شد و برگه رو روی میز گذاشت. احسان نگاهش روی ترنم بود؛ اما کیارش سریع برگه رو برداشت. با خوندش ناباورانه نگاهش رو بین احسان ،ترنم و کارل چرخوند.وا رفته یه قدم به عقب رفت. احسان گیج برگشت سمت کیارش:
    -چی شد داداش ؟
    و به برگه ی توی دستِ کیارش نگاه کرد. آروم برگه رو از دستش کشید و با خوندن برگه اخم هاش تو هم رفت. با چشم های به خون نشسته به کارل خیره شد؛ اما کارل با لبخند روی لبش به احسان زل زده بود. ترنم دستش رو به مبل گرفت که نیوفته.
    -تا یک ساعت دیگه جنس ها توی شرکت باشن لطفا!
    و بیرون رفت. با بسته شدن در اشک های ترنم رو گونش سُر خورد.احسان برگشت و به میز تکیه زد و به بیرون خیره شد. کیارش روی مبل وا رفت و دستش رو به سرش گرفت و آروم گفت:
    -چیکار کردی ترنم!؟
    سریع ایستاد و با صدای لرزون گفت:
    -به خدا من یادم نمیاد این قرارداد رو امضا کردم.
    پوزخندی روی لبِ احسان نشست. برگشت سمت ترنم:
    -نمی‌دونی ترنم!؟
    گیج به احسان نگاه کرد. یه قدم به ترنم نزدیک شد:
    -فقط یک درصد فکر کن این پاپوش باشه ترنم!
    گیج تر به احسان نگاه کرد. کیارش از جاش بلند شد:
    -چی می‌گی داداش؟
    از کوره در رفت و داد زد:
    -دارم می‌گم اینا همش پاپوشه!
    پوزخندی زد:
    -اما..
    به ترنم اشاره کرد:
    -ترنم خانوم تو این پاپوش کمکشون کرد.
    -اما احسان من..
    داد زد:
    -احسان چی ترنم!؟تو کاری نکردی!؟
    سرش رو پایین انداخت آروم گفت:
    -آره!
    دوباره داد زد:
    -سرت رو بگیر بالا ترنم.
    با چشم های اشکی به احسان نگاه کرد. کلافه نگاهش رو از ترنم گرفت.
    کیارش:آروم باش احسان!
    برگشت سمت ترنم و با حرص گفت:
    -همه کارا رو تو کردی ترنم!
    ناباورانه به احسان نگاه کرد. ادامه داد:
    -من تو رو اونجا نذاشتم که هر برگه ای اومد زیر دستت بدون خوندن امضاء کنی ترنم.
    سرش رو پایین انداخت‌. ته دلش حق رو به احسان می‌داد. عقب گرد کرد و از اتاق بیرون اومد. در رو بست و اشک هاش بی وقفه روی گونش سُر خورد. برگشت سمت احسان، از حالت فوق عصبی تمام وسایل روی میز رو روی زمین ریخت و داد زد:
    -لعنتی!
    ***
    همه با تعجب به کارتون های که بیرون بـرده می‌شد چشم دوخته بودن. ترنم سرجاش خشک شده به صحنه ی رو به رو نگاه می‌کرد. صدا از طرف به گوشش می‌رسید.
    - چرا دارن کارتون ها رو می‌برن!؟
    -چه اتفاقی افتاده؟
    -می‌گن جنس ها فروخته شده!
    -به کی!؟مگه می‌شه به همین زودی؟
    سرش رو پایین انداخت. آنسلا با حالت دو رفت سمت اتاقِ احسان. به صندلی تکیه زد بود و بی احساس به رو به رو خیره شده بود. کیارش مایوسانه به زمین خیره شده بود. در اتاق باز شد و آنسلا با وحشت پرسید:
    -احسان! کارل چی می‌گـه!؟واقعا ترنم..
    با نگاه کیارش حرفش رو قطع کرد. با شک پرسید:
    -درسته!؟
    احسان کماکان فقط به یه نقطه زل زده بود. آنسلا از سکوت احسان استفاده کرد و ادامه داد:
    -ترنم چه جور می‌تونه این کار رو بکنه!؟مگه نمی‌دونه کارل رقیب شرکتهِ!؟
    کیارش به عقب رفت و به صندلی تکیه زد. آنسلا با حرص گفت:
    -دختره ی احمق!
    احسان با عصبانیت زد رو میز و داد زد:
    -بسه آنسلا برو بیرون!
    با حرص پشت چشمی نازک کرد:
    -خوبه هنوزم پشت اون دختره رو می‌گیره!
    با داد بلند گفت:
    -بیرون!
    کیارش با عصبانیت از جاش بلند شد:
    -برو بیرون آنسلا! فعلا وقتش نیست.
    ***
    با قدم های آهسته از شرکت بیرون اومد. اشک هاش بی وقفه روی گونش سُر می‌خورد. دستی برای تاکسی تکون داد و سوار ماشین شد. سرش رو به شیشه تکیه زد.
    **صدای کیارش و احسان تو گوشش پیچید:
    -چیکار کردی ترنم!؟
    -فقط یک درصد فکر کن این پاپوش باشه ترنم!
    -چی می‌گی داداش؟
    از کوره در رفت و داد زد:
    -دارم می‌گم اینا همش پاپوشه؛ِ اما..**
    اشکاش رو پاک کرد؛ اما دوباره ریخت .
    -ترنم خانوم تو این پاپوش کمکشون کرد.
    اما احسان من..
    هق هق اشکاش بلند شد:
    -من چیکار کردم خدایا؟!
    **صدای داد احسان تو گوشش پیچید:
    -احسان چی ترنم!؟تو کاری نکردی!؟سرت رو بگیر بالا ترنم! همه کارا رو تو کردی ترنم**
    با یادآوری آخرین حرف احسان ساکت شد و آهی کشید:
    -من تو رو اونجا نذاشتم که هر برگه ای اومد زیر دستت بدون خوندن امضا کنی ترنم‌.
    ماشین ایستاد کرایه رو داد و پیاده شد. با حالی خراب و قدم های سست و آهسته وارد ساختمون شد. از ماشین پیاده شد و با دیدن ترنم که وارد ساختمون می‌شد با ذوق صداش زد:
    -ترنم!
    ایستاد و آهسته برگشت . دو قدم با هیجان به سمته ترنم رفت همزمان با برگشتن ترنم لبخند از روی لب ترمه محو شد. نگران نگاهش رو بین اجزای صورتِ ترنم چرخوند و با قدم های سریع رفت سمتش:
    -چی شده ترنم؟
    کیفش از توی دستش روی زمین افتاد. ترمه رو بغـ*ـل کرد و با صدای بلند گریه سر داد.
    نگران پرسید:
    -ترنم چی شده!؟
    جوابش فقط صدای بلندِ گریه ی ترنم بود.
    ***
    ویوین وارد اتاق شد و با خنده گفت:
    -ترنم رفت؟
    چشمکی زد:
    -آره!
    نشست روی مبل:
    -خب حالا بعدش!؟
    با ناز از جاش بلند شد:
    -قدم بعدی رو برمی‌داریم.
    با شک پرسید:
    -چی!؟
    به خودش اشاره کرد:
    -قدمی که من تو چشم احسان قهرمان به نظر بیام.
    گیج پرسید:
    -یعنی چی!؟
    چشمکی زد:
    -می‌فهمی!
    و از اتاق بیرون رفت. با حرص روی دسته ی مبل زد:
    -اه چیکار کردی ویوین؟! با دستای خودت راه رو واسه این احمق باز کردی!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    *احسان*
    وارد خونه شد. کتش رو روی مبل انداخت و خودش رو روی مبل ولو کرد. با چشم های خسته به سقف خیره شد.
    *ترنم*
    تو جاش تکونی خورد و به سقف خیره شد. دستش رو سمت گوشی بُرد. صحفه گوشی رو روشن کر و د با دیدن صفحه گوشی آهی کشید. خبری از احسان نبود.با دست های لرزون شروع به تایپ کرد.
    روی مبل دراز کشید. دستش رو زیر سرش گذاشت و با صدای گوشی نگاهی به گوشی انداخت. صفحه روشن شده بود. دستش رو جلو برد و گوشی رو برداشت. عکس ترنم روی صفحه بهش دهن کجی می‌کرد. پیام رو سریع باز کرد:
    -احسان، خوابیدی!؟
    چند ثانیه به گوشی خیره شد. صدای زنگ باعث شد نگاهش رو از گوشی بگیره گوشی رو روی مبل انداخت. با دیدن آنسلا پشت در ابرویی بالا انداخت:
    -آنسلا!
    لبخندی زد:
    -سلام.
    و بدون حرف دیگه ای وارد خونه شد. در رو بست و برگشت. آنسلا نگاه گذرایی به خونه انداخت و برگشت سمت احسان و با لبخند گفت:
    -مزاحم نشدم؟!
    جدی گفت:
    -نه، بیا!
    و جلوتر وارد پذیرایی شد. روی مبل نشست. نگاهی به احسان که هنوز ایستاده بود انداخت:
    -نمی‌شینی؟
    کلافه سری تکون داد:
    -چی می‌خوری بیارم؟
    -فقط آب!
    -اُکی.
    منتظر به گوشی نگاه کرد. خسته شد و روی تخت نشست. با یه تصمیم آنی از جاش بلند شد، لباس هاش رو عوض کرد، دستی به موهاش کشید و از اتاق زد بیرون.
    **Öyle Gariptir Ki HayatNe olacağını bilemezsin
    Bazen yokuş bazen uçurum
    Gideceğin yeri seçemezsin
    این زندگی عجیب غریب است قراره چی پیش بیاد نمیدونی
    بعضی وقتا پرواز می کنی بعضی مواقع لبه پرتگاهیِ جایی که باید بری**
    ماشین به سرعت حرکت کرد. نگاه دوباره ای به گوشی انداخت؛ اما خبری از احسان نبود.
    **Küçücük bir kum tanesisin
    Çok güçlü gibi gözüksen bile
    Gözyaşlarını silemezsin
    میتوانی انتخاب کنی
    شما کوچکترین ماسه ای اگه خودتو آدم مهمی بدونی و اگه خودتو خیلی قدرتمند فرض کنی نمیتونی اشک چشماتو پاک کنی**
    لیوان آب رو سمت آنسلا گرفت. دستش رو سمت لیوان آورد که همزمان صدای گوشی اومد. از هوله اینکه ترنم باشه لیوان رو ول کرد که همراه با شکستن تمام آب پخش شد به آنسلا.
    **Hayat çok meraklıdır şaşırtmaya
    Tam da sırrına erdiğini sandığında
    زندگی کنجکاوِ که تو رو متعجب کنه همه اسرارش تو صندوقچشه**
    به چراغ که قرمز شده بود نگاه کرد. لبخندی به احسان زد و با قدم های آروم به سمت اتاق احسان رفت. ماشین حرکت کرد:
    -لطفا تند تر برید!
    **Bildiğin ne varsa yalan aslında
    Korktuğun ne varsa bırak arkanda
    La lala la lala lala
    همه اون چیزایی که میدونی در اصل دروغه همه اون چیزی که ازش میترسی پشت سرت بذار**
    روبه روی خونه ی احسان توقف کرد. کرایه رو داد و سریع پیاده شد.با قدم های سریع سمت خونه رفت، وارد حیاط شد و با قدم های آروم سمت در اصلی قدم برداشت.
    **Küçücük bir kum tanesisin
    Çok güçlü gibi gözüksen bile
    Gözyaşlarını silemezsin
    میتوانی انتخاب کنی
    شما کوچکترین ماسه ای اگه خودتو آدم مهمی بدونی و اگه خودتو خیلی قدرتمند فرض کنی نمیتونی اشک چشماتو پاک کنی**
    زنگ در رو زد. برگشت سمت در کنجکاو ازش جاش بلند شد. نگاهی تو آیینه کرد. لباس احسان تو تنش خیلی بلند به نظر میومد. در رو باز کرد نگاهش با نگاه ترنم قفل شد، بدون هیچ حرفی احسان رو کنار زد وارد شد.
    **Hayat çok meraklıdır şaşırtmaya
    Tam da sırrına erdiğini sandığında
    زندگی کنجکاوِ که تو رو متعجب کنه همه اسرارش تو صندوقچشه**
    وسط اتاق ایستاد و برگشت سمت احسان. در رو بست و به سمت ترنم اومد. همزمان در اتاق احسان باز شد، اول احسان برگشت. رد نگاه احسان رو گرفت. با دیدن آنسلا اونم با لباس های احسان شوکه شد .
    **Bildiğin ne varsa yalan aslında
    همه اون چیزایی که میدونی در اصل دروغه**
    ناباورانه سرش رو سمته احسان برگردوند. نگاه ترنم ناباورانه و نگاه احسان پر از حرف بود. دوباره برگشت و به آنسلا نگاه کرد. صدای آنسلا تو گوشش پیچید:
    -احسان مال من بود و مال من می‌شه!
    **Korktuğun ne varsa bırak arkanda
    La lala la lala lala
    همه اون چیزی که ازش میترسی پشت سرت بذار**
    نگاه منتظری به احسان انداخت؛ اما احسان بدون هیچ حرفی به ترنم نگاه می‌کرد. نگاه دلخوری به احسان انداخت و سریع از کنارش رد شد. سریع برگشت دستِ ترنم رو گرفت:
    -صبر کن ترنم!
    سرش رو برگردوند سمت احسان و با صدای لرزون که حاکی از بغض تو گلوش بود گفت:
    -واسه چی!؟
    کلافه سرش رو پایین انداخت. دستِ احسان رو پس زد و به سمت بیرون دوید. در رو به شدت به هم زد. با حرص محکم زیر گلدون روی میز زد و داد زد:
    -اه!
    آنسلا تکونی خورد. روی مبل نشست و دستش رو با حرص تو موهاش برد.
    از دویدن زیاد نفس کم آورد و ایستاد. خم شد و دستش رو روی زانوهاش گذاشت. اشک هاش آروم روی گونش سُر می‌خوردن. کنار خیابون نشست و به سمتی که خونه ی احسان بود نگاه کرد؛ ولی خیلی ازش دور شده بود،صحنه ی عذاب آوری که آنسلا از اتاق احسان اومد بیرون جلوی چشمش زنده شد.
    کنار احسان نشست. دستش رو آروم روی دستِ احسان گذاشت:
    -احسان!
    سرش رو بالا گرفت و آروم گفت:
    -برو آنسلا!
    -اما...
    سرش رو برگردوند و جدی گفت:
    -من خوبم برو.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    وارد اتاق کیارش شد.
    -کیارش؟
    سرش رو از روی میز بلند کرد:
    -بله؟
    ریلکس گفت:
    -ما باید کارو دوباره شروع کنیم.
    پوزخندی زد:
    -چرت و پرت نگو آنسلا! مگه می‌شه!؟
    به صندلی تکیه زد و تاب خورد سمت شیشه.
    -کیارش ما می‌تونیم! واسه ادامه بیست روز وقت هست.
    با حرص برگشت و از جاش بلند شد:
    -آنسلا می‌فهمی چی می‌گی!؟ما تمام این کارا رو تو سه ماه انجام دادیم. الان تو بیست روز مگه می‌شه؟ کار طراحی جلد هست، مواد لوازم هست، شکل روی جلد! همه ی اینا هست! آخه مگه می‌شه؟
    سریع جواب داد:
    -آره می‌شه کیارش! فقط کافیه به من کمک کنی و احسان رو راضی کنی.
    کلافه سرش رو تکون داد:
    -نمی‌شه آنسلا!
    دستش رو روی بازوی کیارش گذاشت:
    -لطفا کیارش نگو نه! من و تمام کارمندا این تصمیم رو گرفتیم، همه کمک میکنیم. حتی اگه نشد باز هم ما تمام تلاشمون رو کردیم.
    با عجز گفت:
    -لطفا کیارش! من هزینه جنس ها رو از کارل می‌گیرم، لطفا به من اعتماد کن!
    به نقطه ای خیره شد و یهو برگشت سمت آنسلا:
    -باشه قبول.
    با ذوق گفت:
    -عالیه! پس بریم احسان رو راضی کنیم.
    ***
    **دو روز بعد**
    بینیش رو بالا کشید:
    -درسته الان شرکت به خاطر من داره ورشکسته می‌شه؛ ولی..
    دوباره چهره اش برای گریه جمع شده:
    -ترمه،آنسلا اونشب تو خونه ی احسان بود.
    اشکاش رو پاک کرد و با صدای گرفته گفت:
    -دیشب رفتم خونه ی احسان،وقتی رسیدم آنسلا از اتاقِ..
    نتونست ادامه بده، دستش رو روی صورتش گذاشت. های های گریه اش بلند شد. ترمه غمگین به ترنم نگاه کرد و دست ترنم رو گرفت:
    -ترنم خواهری آروم باش!
    نگاه غمگینی به ترمه انداخت:
    -ترمه آنسلا داره می‌ره سمت احسان،اگه..اگه..احسان...
    اخمی کرد:
    -چرند نگو ترنم!
    از جاش بلند شد و دستِ ترنم رو کشید:
    -پاشو ببینم!
    گیج گفت:
    -واسه چی!؟
    -باید بری شرکت.
    متعجب گفت:
    -چی می‌گی ترمه!؟
    ‌-می‌گم پاشو تو باید بری شرکت،با نشستن کنار من هیچی درست نمی‌شه.
    اخمی کرد:
    -اصلا!
    با تمسخر گفت:
    -اونوقت چرا!؟
    با حرص گفت:
    -دارم می‌گم من دیشب آنسلا رو تو خونه ی احسان دیدم.
    با تعجب به ترنم نگاه کرد. با صدای لرزون ادامه داد:
    -حالا که احسان می‌خواد انتخاباش رو ارزیابی کن من مزاحمش نمی‌شم.
    چشم هاش بیشتر گشاد شد. یهو با حرص زد تو بازو ترنم:
    -پاشو کم چرت و پرت بباف به هم! انتخاب چیه؟ ارزیابی چیه؟
    و داد زد:
    -پاشو ترنم!
    با حرص بلند شد:
    - چته؟ گفتم نمی‌رم!
    نگاهی به ترنم انداخت و شونه ای بالا انداخت:
    -نرو فقط چند روز دیگه خبر عروسیشون اومد نگی ترمه نگفتی! الان خودت داری راحت راه رو برا آنسلا باز می‌کنی.
    و روش رو از ترنم گرفت و منتظرِ حرکتی از ترنم موند.
    قیافه ی متفکرانه به خودش گرفت.
    ***
    نگاه عاشقانه ی به آنسلا انداخت و خم شد گونش رو بوسید. با چشم های گریون به احسان خیره شده بود. سرش رو بالا گرفت به ترنم نگاه کرد، پوزخندی زد و روش رو برگردوند. نگاهش رو از لباس عروس گرفت و لبخند پیروزمندانه ای به ترنم زد. احسان دستِ آنسلا رو گرفت:
    -بریم عشقم مهمونا منتظرن!
    ***
    -ترنم،ترنم!
    جیغی زد:
    -آی نه!
    با تعجب به ترنم نگاه کرد:
    -چی شده!؟
    تند تند گفت:
    -من باید برم، باید برم!
    و دوید سمت اتاق. متعجب به حرکات ترنم نگاه کرد‌ با دو وارد اتاق شد‌ سریع لباس عوض کرد. تاپ سبز رنگش رو پوشید، همراه با کت همرنگش و شلوار لی. کفشای مشکی پاشنه بلندش رو پا کرد. موهاش رو دستی کشید و کیفش رو برداشت و دوید بیرون.ترمه داد زد:
    -کجا!؟
    داد زد:
    -شرکت!
    ریز خندید:
    -آفرین ترمه!
    از ساختمون بیرون اومد‌.
    -ترنم؟
    برگشت. دیوید با لبخند روی لبش به ترنم نزدیک شد‌ سریع گفت:
    -دیوید منو تا یه جایی می‌رسونی لطفا؟!
    گیج از رفتار یهویی ترنم لبخندش محو شد و پرسید:
    -کجا!؟
    -شرکت!
    با شک پرسید:
    -کجا!؟
    کلافه نگاهی به اطراف کرد:
    -شرکت،می‌بری یا خودم برم؟
    سریع گفت:
    -نه نه سوارشو می‌رسونمت
    سوار شد. دیوید هم سوار شد و سریع حرکت کرد.
    ***
    رو به روی شرکت ترمزی زد. همزمان ماشینِ احسان رو به روش نگه داشت. هیچ کدوم متوجه هم نشده بودن تا اینکه همزمان با هم پیاده شدن. نگاه احسان به ترنم خورد و نگاه ترنم متوجه احسان. دیوید از ماشین پیاده شد. احسان آروم نگاهش رو از ترنم به دیوید تغییر داد. رد نگاه احسان رو گرفت به دیوید که رسید لبخند شیطانی زد. دوباره به احسان نگاه کرد و در همون حال که به احسان نگاه می‌کرد گفت:
    - خب دیوید جان ممنون که رسوندیم.
    دیوید:خواهش می‌کنم!پس دعوت شب رو قبول می‌کنی؟
    با حرص گفت:
    -بله حتما،شب منتظرم.
    با ذوق گفت:
    -باشه..
    احسان با حرصی که فقط از تو چشماش مشخص بود به ترنم نگاه می‌کرد. ماشین دیوید که رفت ترنم با ناز خاصی رفت سمت احسان:
    -سلام آقا احسان!
    و با کنایه اضافه کرد:
    -شب خوش گذشت؟!
    در ماشین رو محکم بست و با عصبانیت گفت:
    -معلومه چیکار می‌کنی ترنم؟
    با تعجب گفت:
    -من!؟
    با لحن قبلی ادامه داد:
    - آره تو! تو ماشینِ دیوید چکار می‌کردی!؟
    اخم هاش زو تو هم کرد:
    -به تو چه که تو ماشینِ دیوید چیکار می‌کردم!؟مگه من از تو پرسیدم اونشب آنسلا با اون وضع تو خونه ات چکار می‌کرد؟
    و با حرص گفت:
    -بسه ترنم! لجبازی رو بذار کنار. به خاطر تو شرکت داشت ورشکست می‌شد که به لطف آنسلا و بچه ها دارن تلاش می‌کنن واسه یه پروژه دیگه.
    با حرص و کنایه گفت:
    -اوهو آنسلا!پس من شدم خراب کار و آنسلا شد فرشته نجات؟!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    کلافه نگاهش رو از ترنم گرفت. سرش رو نزدیک صورت احسان برد:
    -نمی‌خوای بری شرکت؟
    و با تمسخر ادامه داد:
    -آنسلا منتظرته!
    با لحن خودِ ترنم گفت:
    -آره تو هم برو. دیوید منتظرته!
    خواست حرفی بزنه که راننده احسان اومد:
    -آقا!
    هردو با هم برگشتن . پلاستیکی سمت احسان گرفت:
    -بفرمایید آقا! گفتید بگیرم واسه آنسلا خانوم.
    چشم هاش رو با بست و آروم گفت:
    -وای نه!
    ابرویی بالا انداخت و برگشت سمت احسان سری تکون واد:
    -آره آره ببر! آنسلا خانوم چی می‌خواستن که تو زحمتش رو کشیدی؟!
    راننده با تعجب به ترنم نگاه کرد. سری با تاسف تکون داد:
    - واقعا که!
    و سریع از احسان دور شد.
    - ترنم.
    ***
    وارد شرکت شد و به کارمندا نگاه کرد. همه دور میزی جمع شده بودن و کار میکردن
    لبخندی زد و رفت سمتشون که وسط راه آنسلا رو به روش در اومد. اخمی کرد:
    -تو اینجا چیکار می‌کنی؟
    مثل بمبی که منتظر اتمام وقتش باشه پوکید و داد زد:
    -به تو چه ؟ ها به تو چه!؟تو کی هستی که من بخوام براش توضیح بدم؟ به چی دل خوش کردی؟ به ده درصد سهامت؟
    همه با تعجب به ترنم نگاه می‌کرد‌. آنسلا دستش رو بلند کرد که تو هوا گرفته شد. ترنم برگشت و به احسان که دسته آنسلا رو گرفته بود نگاه کرد‌. جدی گفت:
    -برو تو اتاقم ترنم!
    لج کرد و با حرص گفت:
    -نمی‌رم! دستش رو ول کن ببینم می‌خواد چه غلطی بکنه؟
    داد زد:
    -ببند دهنت رو! پر رو نشو! واسم زدی همه چی رو خراب کردی، داد و بیداد هم می‌کنی؟
    احسان یهو داد زد:
    -بسه!
    ترنم ادامه داد:
    -پررو جدو آب...
    با داد بعدی احسان خفه شد:
    -ترنم بسه!
    و جدی و با عصبانیت گفت:
    برو تو اتاقم ترنم، سریع!
    نگاه نفرت انگیزی به آنسلا انداخت و رفت سمت اتاق احسان که نگاهش به نگاه خندون کیارش گره خورد. چشمکی زد و وارد اتاق احسان شد. وارد اتاق شد. در رو با آرامش ظاهری بست و به طرز خاصی برگشت سمت ترنم که با قیافه ی حق به جانب به احسان نگاه می‌کرد. با حرص و لحن جدی گفت:
    -واقعا داری چیکار می‌کنی ترنم!؟
    ابرویی بالا داد:
    -من!؟
    با لحن قبلی ادامه داد:
    -آره،این بچه ها بازیا چیه؟ چرا به آنسلا حسودی می‌کنی؟ چرا فکر می‌کنی من اون رو دوست دارم؟
    سرش رو برگردوند و خنده آرومی زد:
    -حسودی!؟اون شب تو خونه ی تو با لباس تو و تو اتاق تو چیکار می‌کرد؟
    با عصبانیت تو چشم های احسان زل زد:
    -ها چکار می‌کردین!؟اون صحنه رو دیدم می‌خوای حسادت نکنم؟
    سرش رو با تاسف تکون داد:
    -واقعا که!
    از کوره در رفت:
    -واقعا که چی!؟
    دستش که حلقه توش بود رو بالا اورد:
    -ببین ما داریم ازدواج می‌کنیم احسان!
    و با کنایه گفت:
    -البته اگه هنوز هم بخوای!
    عصبی نگاهی به ترنم انداخت:
    - بسه ترنم! چرت و پرت نگو.
    سری تکون داد:
    -چرت و پرت آره!؟
    نگاهی به ترنم انداخت. یه دفعه بازوی ترنم رو گرفت و چسبوندش به دیوار‌ چشم های از ترس گشاد شد و به احسان نگاه کرد. با حرص سرش رو نزدیک گوشِ ترنم بُرد:
    -تنها کسی که...
    در اتاق یهو باز شد و آنسلا با ناز وارد اتاق شد. از هم فاصله گرفتن و نگاه هردو به گل توی دستش قفل شد. آنسلا بدون توجه به ترنم گفت:
    -اینا برای توئه احسان!
    و نزدیک اومد. گونه ی احسان رو بوسید‌ سریع چشماش رو بست و دستاش رو مشت کرد. حرف بعدی آنسلا باعث شد سریع چشماش رو باز کنه:
    -فردا پرواز داریم.
    -پرواز!؟
    چشم غره ای به ترنم رفت:
    -هر چند به تو ربطی نداره؛ ولی می‌گم! واسه جمع کردن خراب کاری تو باید بریم آسن‌
    و با مهربونی به احسان نگاه کرد:
    -احسان هم از من خواست باهاش برم.
    ناباورانه و با شک به احسان نگاه کرد. سرش رو با شک برگردوند سمت ترنم. نگاه ناباورانش رو که دید قیافش جمع شد و چشماش رو بست. سریع گفت:
    -من برم!
    و با قدم های آهسته سمت در رفت، در رو باز کرد و آخرین نگاهش رو به احسان انداخت و بیرون رفت. وا رفت، سمت اتاقش رفت
    -ترنم؟
    ایستاد. کیارش بهش رسید:
    -سلام ترنم!
    آروم جواب داد:
    -سلام.
    با شک پرسید:
    -خوبی!؟
    کنار در اتاق ایستاد و خسته برگشت سمت کیارش:
    -به نظرت خوبم!؟
    نگران پرسید:
    -چی شده ترنم!؟احسان چیزی گفته!؟
    تا خواست حرفی بزنه ویوین از اتاق بیرون اومد. ترنم با تعجب به ویوین نگاه کرد:
    - تو...تو اتاق من چیکار می‌کردی؟
    پوزخندی زد و نگاهی به کیارش و ترنم انداخت. هردو با شک به ویوین خیره شده بودن.
    -ترنم خانوم! تو اخراج شدی.
    بُهت زده به ویوین نگاه کرد با شک آروم پرسید:
    -چی!؟
    شونه ای بالا انداخت:
    -اخراج شدی!
    کیارش با عصبانیت گفت:
    -چی می‌گی ویوین!؟کی اخراجش کرد؟
    ریلکس به چهره ی رنگ پریده ترنم نگاه کرد:
    -احسان!
    کیارش ناباورانه گفت:
    -احسان!؟
    سرش رو پایین انداخت و آروم گفت:
    -ممنون.
    از کنار کیارش گذاشت، چند قدم رفته بود که صدای کیارش اومد:
    -ترنم صبر کن.
    با عجز برگشت سمت کیارش:
    -آقا کیارش لطفا می‌خوام تنها باشم.
    دست ترنم رو گرفت:
    - نرو! بریم با احسان حرف بزنیم.
    دستش رو از دست کیارش بیرون کشید که به طور غیرباورانه ای حلقه توی انگشتش روی زمین افتاد. نگاه غمگینی به حلقه انداخت، خم شد و حلقه رو برداشت. کیارش در حالی که نگران به ترنم نگاه می‌کرد خدا خدا می‌کرد اون چیزی که تو فکرشه اتفاق نیوفته. بلند شد و در حالی که نگاهش به حلقه بود لبخند تلخی زد. سرش رو بالا گرفت و به کیارش نگاه پردردی کرد. دست کیارش رو گرفت. حلقه رو توی دستش گذاشت، همزمان قطره اشکی از چشمش چکید و آروم گفت:
    -خدافظ!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    *Seni sevmiyorum artık
    ﺩﯾﮕﻪ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﻧﺪﺍﺭﻡ
    Yalana dolana battık
    ﻏﺮﻕ ﺩﺭ ﺩﺭﻭﻍ ﺷﺪﯾﻢ
    Ele nispet gülüşler
    ﺧﻨﺪﺍﻥ ﺑﻮﺩﻥ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ
    Günü dolmuş vaatler
    ﻭ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﭘﺮ ﺍﺯ ﻭﻋﺪﻩ
    Bana uymaz git yazık
    ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺮﻭ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ**
    با قدم های خسته و آروم از کیارش دور شد. مثل این چندروز اشک هاش راه خودشون رو پیدا کردن و روی صورتش شروع به باریدن کردن.
    **Ben yokluklardan
    ﻣﻦ ﺑﺎ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﻫﺎ
    Tüm zorluklardan
    ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺳﺨﺘﯽ ﻫﺎ
    Dipsiz yalnızlıktan Kıvranıp dururken
    ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻦ ﺑﺎ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺑﯽ ﺣﺪ ﻭ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺍﻡ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﻣﯽﭘﯿﭽﯿﺪﻡ ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﻗﺮﺍﺭ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ**
    وارد اتاق احسان شد. کنارِ پنجره ایستاده بود و به بیرون نگاه می‌کر پشت سرش ایستاد و دستش رو روی شونش گذاشت.
    **Sen sessiz kaldın
    ﺗﻮ ﺳﺎﮐﺖ ﻣﻮﻧﺪﯼ
    Mehtabı hiçe saydın
    ﻣﻬﺘﺎﺏ ﺭﻭ ﻫﯿﭻ ﺷﻤﺮﺩﯼ
    Gün ortası güneşlere Hasret bıraktın
    ﻣﻨﻮ ﺩﺭ ﺣﺴﺮﺕ ﺩﯾﺪﻥ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﻭﺳﻂ ﺭﻭﺯ ﮔﺬﺍﺷﺘﯽ**
    برگشت غمگین به احسان نگاه کرد. نگاه گیجش رو به کیارش انداخت و آروم لب زد:
    -چی شده کیارش!؟
    باد می‌وزید و موهای ترنم تو هوا به رقـــص در اومده بودن؛ اما خود ترنن بدون توجه به اطرافیان راه خودش رو می‌رفت.
    **Yok kal deme bana
    ﻧﻪ ! ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﮕﻮ ﮐﻪ ﺑﻤﻮﻥ
    Boşuna yalvarışlar
    ﺍﻟﺘﻤﺎﺱ ﻫﺎﯼ ﺑﯿﻬﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ
    Canıma dokunmuyor Ne söylesen zaten
    ﮐﻼ ﻫﺮﭼﯽ ﺑﮕﯽ ﭼﻨﮕﯽ ﺑﻪ ﺩﻝ ﻧﻤﯿﺰﻧﻪ
    Hiç gözüme bakma
    ﺍﺻﻼ ﺑﻪ ﭼﺸﻤﺎﻡ ﻧﮕﺎﻩ ﻧﮑﻦ**
    به دستش که جای خالی حلقه بهش دهن کجی می‌کرد نگاه کرد. حلقه رو روی میز گذاشت. نگاه احسان از کیارش به حلقه تغییر کرد.
    **Yaramaz çırpınışlar
    ﺗﻼﺵ ﻫﺎ ﺑﯿﻬﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ
    Şimdiye kadar söylemekte Geç kaldım aslen
    ﺗﺎ ﺍﻻﻥ ﺑﺮﺍ ﮔﻔﺘﻨﺶ ﺩﯾﺮ ﮐﺮﺩﻡ
    Seni sevmiyorum artık
    ﺩﯾﮕﻪ ﺗﻮ ﺭﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﻡ
    Yalana dolana battık
    ﻏﺮﻕ ﺩﺭ ﺩﺭﻭﻍ ﺷﺪﯾﻢ**
    از اتاق بیرون اومد و احسان رو با حسش تنها گذاشت. طاقت نیاورد و روی نیمکتی که نزدیکش بود نشست. وا رفته روی صندلی نشست و نگاهش به حلقه میخ موند.
    **Ele nispet gülüşler
    ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺧﻨﺪﺍﻥ ﺑﻮﺩﻧﺖ
    Günü dolmuş vaatler
    ﻭ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﭘﺮ ﺍﺯ ﻭﻋﺪﻩ
    Bana uymaz git yazık
    ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﻧﯿﺴﺖ، ﺑﺮﻭ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ
    Seni sevmiyorum artık
    ﺩﯾﮕﻪ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﻧﺪﺍﺭﻡ**
    با یه تصمیم آنی از جاش بلند شد، حلقه رو برداشت و به سمته اتاقِ ترنم رفت. بدون در زدن وارد اتاق شد جای خالی ترنم رو که دید با حرص به دیوار کنار زد و از اتاق بیرون اومد.
    **Çamura pasa bulaştık
    ﺩﺭﮔﯿﺮ ﮔِﻞ ﻭ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﮔﯽ ﺷﺪﯾﻢ
    ‏( ﺟﺎﯼ ﺑﺪﯼ ﮔﯿﺮ ﮐﺮﺩﯾﻢ ‏)
    Gözü dönmüş kavgalar
    ﭼﺸﻤﺎﻥ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺟﻨﮓ
    Boyu aşmış dalgalar
    ﻣﻮﺝ ﻫﺎﯼ ﺍﺯ ﺣﺪ ﮔﺬﺷﺘﻪ ‏( ﺍﯾﻦﻋﺼﯿﺎﻧﻬﺎ ‏)
    Beni sarmaz git yazık
    ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﻣﻦ ﻧﻤﯿﺨﻮﺭﻩ ﺑﺮﻭ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ**seni sevmiyorum artik از Boray
    **تکرار بندها**
    وارد اتاق کیارش شد:
    -کیارش ترنم کجاست؟ چرا تو اتاقش نیست!؟
    سرش رو بالا آورد با شک پرسید:
    -چی!؟
    به بیرون اشاره کرد:
    -می‌گم ترنم کجاست!؟تو اتاقش نیست!
    گیج به احسان نگاه کرد. کلافه و با حرص گفت:
    -الان وقتهِ نگاه کردن نیست.
    از جاش بلند شد و با لحن متعجبی گفت:
    -مگه تو اخراجش نکردی!؟
    قیافه ی متعجی به خودش گرفت و ابروهاش رو بالا داد:
    -من!؟
    با شک پرسید:
    -کیو اخراج کردم!؟
    به ترنم فرضی اشاره کرد:
    -ترنم دیگه
    با لحن بلند متعجبی گفت:
    -ترنم؟ من!؟
    ***
    از تاکسی پیاده شد. همزمان میلاد و ترنم با هم از ماشین پیاده شدن. بی طاقت صداش زد:
    -ترنم؟
    با شک به رو به رو خیره شد. دوباره صداش زد:
    -ترنم؟
    برگشت سمت صدا. میلاد رو می‌شناخت؛ اما ترنم براش آشنا بود؛ ولی نمی‌دونست کجا دیدتش. امیلی با مکث از ماشین پیاده شد. نگاه ترنم رنگ تعجب گرفت. تازه یادش افتاد ترنم رو کجا دیده. همون زنی که تو شرکت بغلش کرد. قدمی به سمت ترنم برداشت و با صدای لرزون صداش زد:
    -یلدام!
    گیج به سه نفری که رو به روش بودن خیره شد. میلاد جلو اومد و مهربون گفت:
    -ترنم اجازه هست مزاحمت بشیم؟
    سری تکون داد:
    -بله بفرمایید!
    ***
    با رضایت به مدل نگاه کرد:
    -عالی شدی! می‌تونی بلندشی.
    وارد اتاق شد. برگشت و با دیدن احسان با ذوق گفت:
    -احسان این لوازم جدید عالیه! بقیش هم برسه معرکه می‌شه‌
    -من ترنم رو اخراج کردم ویوین!؟
    رنگ از روی ویوین پرید و لب زد:
    -احسان..
    اجازه نداد حرفی بزنه و داد زد:
    -وسایلت رو جمع کن و گمشو از شرکت بیرون‌.
    شوکه شد و ناباورانه گفت:
    -اما احسان..
    دوباره پرید وسط حرفش:
    -ساکت شو ویوین! تا یک ساعت دیگه از این شرکت رفته باشی.
    اجازه ی حرفی نداد و سریع از اتاق ویوین بیرون رفت. با حرص پاشو روی زمین زد:
    -اه! خدا لعنتت کنه آنسلا!
    ***
    آخرین لیوان رو سمت امیلی گرفت. لبخند مضطربی زد و لیوان شربت رو برداشت. ترنم گیج از رفتارشون روی مبل کنار امیلی نشست. میلاد نگاهی کوتاهی به ترنم (مادر ترنم) انداخت که با چشم های اشکی به ترنم زل زده بود.
    -ترنم! (مادر ترنم)
    با مکث نگاهش رو از ترنم به میلاد تغییر داد. ابرویی بالا انداخت:
    -می‌گی!؟
    سرش رو پایین انداخت. امیلی طاقت نیاورد و سریع گفت:
    -ترنم ما باید یه چیزی بهت بگیم.
    گیج برگشت سمت امیلی:
    -چی!؟
    میلاد با لحنی که شک داشت بگه یا نه گفت:
    -ترنم
    -بله!؟
    ترنم (مادر):
    -ترنم من..
    کنجکاو به ترنم (مادر ) خیره شد:
    -شما چی؟!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    نگاه نگران هر سه به ترنم بود. با گیجی و کنجکاوی پرسید:
    -شما چی!؟چی می‌خواید به من بگید؟
    اشک هاش آروم روی گونش سُر خورد و با صدای آروم گفت:
    -من مادرتم!
    به گوش های خودش شک داشت و با صدای آروم و با شک پرسید:
    -چی!؟
    امیلی نگران کامل برگشت سمت ترنم‌ دوباره با شک پرسید:
    -چی گفتی!؟شما چی!؟
    میلاد با لحن آروم گفت:
    -ترنم.‌.ترنم مادرته!
    ناباورانه خندید:
    -شما چی دارید می‌گید!؟
    از جاش بلند شد عصبی گفت:
    -نکنه دارید من رو مسخره می‌کنید؟
    خندید:
    -آره دارید من رو مسخره می‌کنید!
    صدای شیلا تو گوشش پیچید:
    -به من نگو مامان! من..
    وا رفته روی مبل نشست. امیلی با ترس دستش رو روی شونه ی ترنم گذاشت:
    -ترنم خوبی!؟
    زمزمه وار گفت:
    -شیلا مادر من نیست!؟
    ترنم (مادر) بی طاقت اومد سمت ترنم. کنار پاش زانو زد و دست ترنم رو گرفت:
    -من مادرتم ترنم!
    سرش رو بالا آورد با چشم های اشکی به ترنم (مادر) زل زد. از جاش بلند شد، مسخ شده به رو به رو خیره شد و به سمت اتاقش رفت. در رو بست به در تکیه داد. همونجا نشست و مدام صدای ترنم و شیلا تو گوشش می‌پیچید:
    -به من نگو مامان! من....من مادرتم ترنم.
    دستاش زو تو صورتش گذاشت و هق هق گریه اش بلند شد‌ میلاد از جاش بلند شد:
    -بریم.
    سریع برگشت سمت میلاد:
    -نه من پیش دخترم می‌مونم.
    امیلی غمگین گفت:
    -مامان الان بریم. ترنم به زمان احتیاج داره.
    با غم گفت:
    -اما...
    امیلی:مامان لطفا!
    آهی کشید و به در بسته اتاق ترنم نگاه کرد:
    -باشه بریم‌.
    ***
    با حرص وارد اتاق شد و در رو محکم بست‌. سرش رو با ترس بالا آورد:
    -چه خبرته ویوین؟
    بدون اینکه کنترلی روی صداش داشته باشه داد زد:
    -برو یه کاری کن آنسلا! یه کاری کن احسان من رو اخراج نکنه وگرنه همه چی رو لو می‌دم.
    انگشت اشارش رو تهدیدوارانه بالا آورد:
    -می‌دونی که می‌گم!
    پوزخندی زد از جاش بلند شد:
    -چیکار می‌کنی!؟می‌ری می‌گی!؟چی رو!؟
    عصبی گفت:
    -اینکه تو و من چکار کردیم!
    با تمسخر خندید:
    -من!؟
    با حرص گفت:
    -آره تو! وگرنه من چیکار کردم؟ تو اون قرارداد رو نوشتی و تو با کارل حرف زدی.
    با تعجب گفت:
    -من!؟
    آروم خندید و ابرویی بالا انداخت:
    -کارل که اینجوری نمی‌گـه!
    بُهت زده به آنسلا نگاه کرد. لبش رو نزدیک گوشِ ویوین برد:
    -حالا گمشو بیرون!
    سرش رو عقب برد و چشمکی به ویوین زد. با حرص و عصبانیت به آنسلا نگاه کرد و از اتاق زد بیرون. در رو محکم بهم زد.
    ***
    طاق باز خوابید و به سقف خیره شد. صدای شیلا تو گوشش پیچید:
    -به من نگو مامان! من....
    از جاش بلند شد. از اتاق بیرون اومد و راه آشپزخونه رو رفت. شرابی رو که همیشه دکور آشپزخونه روی اپن می‌ذاشت رو برداشت. روی صندلی نشست، شــ ـراب رو روی میز گذاشت. آروم با خودش حرف زد:
    -اولیش رو به سلامتی احسان که تنهام گذاشت.
    لیوان پر از شــ ـراب رو یه سره سر کشید. چهره اش جمع شد.
    -برای شیلا که واسم مادری کرد!
    و پوزخندی زد. لیوان رو سر کشید.
    -برای بابام که بهترین بابای دنیاست!
    و سومین لیوان رو سر کشید.
    ***
    شماره ی ترمه رو گرفت. با صدای گوشی سرش رو از توی کتاب بلند کرد جواب داد:
    -بله!؟
    -سلام.
    ابرویی بالا داد:
    -سلام آقا احسان!
    -ترنم خونه ست!؟
    متعجب پرسید:
    -مگه نیومد شرکت!؟
    کلافه دستش رو تو موهاش بُرد:
    -اومد ولی رفت. نیومد خونه.
    نگران شد و سریع گفت:
    -والا من دانشگاهم؛ ولی الان میرم خونه.
    آروم گفت:
    -من پشت درم؛ ولی کسی در رو باز نمی‌کنه‌
    با ترس از جاش بلند شد:
    -من الان میام خونه.
    و سریع قطع کرد.
    ***
    با قدم های که از مـسـ*ـتی زیاد تلو تلو می‌خورد به در خونه نزدیک شد. به سختی خودش رو روی پا نگه داشت و محکم به در ضربه زد‌ و همراش داد زد:
    -بیا بیرون مامان!
    با تمسخر و لحنی کشیده اضافه کرد:
    -بهترین مامان دنیا بیا بیرون!
    شیلا و فرحان با تعجب به سمت در برگشتن. شیلا با شک برگشت سمت فرحان:
    -صدای ترنمه!
    دوباره محکم به در زد:
    -بیا بیرون دیگه...بابا؟
    دستش رو روی دهنش گذاشت:
    -آخ ببخشید! یادم رفت گفتی من بابات نیستم.
    به سختی چشماش رو باز نگه داشته بود‌. فرحان سریع از جاش بلند شد و با قدم های بلند سمت در رفت. در رو باز کرد. با دیدن ترنم تو اون حال شوکه شد‌. شیلا پشت سر فرحان ظاهر شد‌. لبخندی رو لبش اوند و با لحن کشیده ای گفت:
    -اووو بابا!
    سرش رو یکم کج کرد تا شیلا رو ببینه:
    -اووو شیلا!
    به پشت سرش دستی کشید:
    -تو چندبار می‌خواستی بهم بگی!؟یک بار؟
    هردو گیج و بُهت زده به ترنم نگاه می‌کردن. یه قدم به عقب رفت که بخاطر مـسـ*ـتی زیاد روی زمین افتاد. فرحان سریع کنارش نشست:
    -ترنم خوبی!؟این چه وضعه!؟
    دستِ فرحان که روی دستش بود رو به شدت پس زد:
    -دست به من نزن !
    و سعی کرد که بلند شه؛ اما نتونست. دوباره دستِ ترنم رو گرفت، شیلا کامل از خونه بیرون اومد. نگاهش که به شیلا خورد با بغض گفت:
    -برای همین دوستم نداشتی چون مامانم نبودی.
    هردو بُهت زده به ترنم نگاه کردن. سرش گیج رفت، چشماش سیاهی رفت و دوباره به سمت پایین سقوط کرد. این بار فرحان سریع تو بغـ*ـل گرفتش. نگران گوشی زو دم گوشش گرفت با اولین بوق جواب داد:
    -بله‌؟
    شوکه شد سرش رو بالا گرفت و در همون حال متعجب به احسان خیره شد. نگران شد:
    -چی شده!؟
    با شک لب زد:
    -بابا..
    ترنم اینجاست ترمه! بیا اینجا حالش خوب نیست
    با عصبانیت داد زد:
    -باز چیکارش کردی بابا!؟
    آروم گفت:
    -بیا!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    گوشی رو قطع کرد و سریع گفت:
    -خونه بابا رفته! بریم احسان.
    هردو با حالت دو به سمت ماشین دویدن.
    سرخوش خندید:
    -چرا شما اینجوری شدید!؟
    در حالی که دستاش رو تو هوا می‌چرخوند گفت:
    -من چقدر خوشبختم!مامانم شیلا نیست.
    و قهقه زد. شیلا با حرص به ترنم نگاه کرد. یهو ساکت شد و برگشت سمت فرحان:
    -آآ! راستی پدرم کیه!؟
    و با خنده گفت:
    -نکنه ح*ر*و*م*یم!؟
    فرحان با عصبانیت دستِ ترنم رو گرفت و نشوندش رو مبل:
    -دهنت رو ببند! حالت سرجاش نیست داری چرت و پرت می‌گی.
    به فرحان نگاه کرد و محکم بغلش کرد:
    -ولی من شما رو دوست دارم.
    سرش رو بالا آورد و به چشم های فرحان چشم دوخت:
    -اونجاش رو چکار کنم!؟
    بدون اینکه اجازه ای به فرحان بده عقب رفت و به مبل تکیه زد. سرش رو به پشتی مبل تکیه زد و به سقف خیره شد. به سمت خونه دوید. به در که رسید در رو محکم زد.
    برگشت سمت در و با خنده گفت:
    -اون یکی مامانه!
    و از جاش بلند شد رفت سمت در. شیلا آروم گفت:
    -دیوونه شده یا مسته!؟
    فرحان چشم غره ای به شیلا رفت و دنبالِ ترنم رفت‌. در رو باز کرد و با دیدن ترمه سریع گفت:
    -ترمه نکنه تو هم می‌دونستی؟
    ترمه بُهت زده به ترنم نگاه می‌کرد. احسان از پشت سر ترمه ظاهر شد.نگاه خسته ترنم به احسان میخ شد.‌ احسان آروم به سمت ترنم قدم برداشت‌. نگاه ترنم کماکان روی احسان بود. ترمه برگشت سمت فرحان:
    -چی شده بابا!؟
    نگاهش رو از احسان گرفت. یه قدم برداشت که به در خورد. ترمه سریع دستش رو گرفت و با صدای بغض دار گفت:
    -ترنم!
    نگاه پر از اشکش رو به ترمه دوخت و از ترمه به احسان تغییر داد لب زد:
    -احسان!
    آخرین قدم رو سمت ترنم برداشت و محکم بغلش کرد و در حالی که روی سرش رو می‌بوسید زمزمه می‌کرد:
    -جان؟ جان احسان؟
    هق هق گریه ی ترنم بلند شد. دستاش رو دور گردنِ احسان حلقه زد.
    ***
    آروم از پله ها بالا اومدو به ترمه نگاه کرد؛ اما ترمه غافل از همه جا با لبخند به ترنم که تو بغـ*ـل احسان بود نگاه کرد.
    آروم صداش زد:
    -ترمه؟
    نگاهش رو از ترنم گرفت:
    -هوم!؟
    -اتاق ترنم کدومه؟
    به اتاقی که اتاقِ ترنم بود اشاره کرد. لبخندی زد:
    -ممنون.
    وارد اتاق شد. در همون حال که به ترنم نگاه می‌کرد آروم روی تخت گذاشتش. گونه ی ترنم رو بوسید. دستش زو که از تخت بیرون بود رو روی شکمش گذاشت‌.نگاهش به انگشت ترنم خورد لبخندی زد‌.
    **Benim bura afet yeri
    اینجا جای ببخش من است**
    انگشتر رو از تو جیبش در آورد.
    **Yangında var depremde hangisini anlatayım ki
    هم آتش است هم زلزله کدام را به تو بفهمانم**
    دستِ ترنم رو توی دست گرفت. نگاه کوتاهی به ترنم انداخت.
    **Kimmiş beni söndürecek
    چه کسی است که قرار است مرا آرام کند(خاموش کند)**
    انگشتر رو توی دست ترنم کرد و بـ ــوسه ای رو دستش زد.
    **Ateşim dinsin diye okyanusa sığınamam ki
    برای اینکه آتشم خاموش شود نمی توانم که به اقیانوس پناه ببرم**
    آروم زمزمه کرد:
    -هیچکی نمی‌تونه تو رو از من بگیره ترنم!
    **Sarılırım sarılırım bırakmam
    درآغوش می گیرم ،در آغـ*ـوش می گیرم،رها نمی کنم
    Çağırırım çağırırım daha da sensiz yatmam
    صدا می کنم،صدا می کنم ،دیگر هم بدون تو نمی خوابم**
    آروم جوری که ترنم از تکون های تخت بیدار نشه کنارش دراز کشید.
    **Olmazsan olmaz büyümez çiçeklerim
    اگر نباشی نمی شود،گل هایم رشد نمی کنند
    Toprağım havalanmaz kurur gider bahçelerim
    خاکم نفس نمی کشد ،باغچه هایم خشک می شود از بین می رود**
    روی دست خوابید. دست دیگش رو روی موهای ترنم نوازش گونه تکون داد و خیره به ترنم نگاه می‌کرد.
    **Ah başıma gelen benim
    آه بلایی که سرم آمد
    Aşk oyun ben oyuncak
    عشـ*ـق بـازی و من بازیچه
    Söyle emrine âmadeyim
    بگو آماده ی فرمانت هستم**
    جلوتر رفت و پیشونی ترنم رو بوسید و چشماش رو بست‌
    **Kimmiş beni susturacak
    کیست که میخواهد مرا ساکت کند
    Duysun be dağlar taşlar
    کوه ها سنگ ها بشنوند
    Çok seviyorum demiş miydim
    گفته بودم که خیلی دوست دارم؟**
    تکونی خورد و چشم هاش رو باز کرد. رو دست خوابیده بود. با دیدن احسان که کنارش خوابید تعجب کرد‌.
    **Sarılırım sarılırım bırakmam
    درآغوش می گیرم ،در آغـ*ـوش می گیرم،رها نمی کنم
    Çağırırım çağırırım daha da sensiz yatmam
    صدا می کنم،صدا می کنم ،دیگر هم بدون تو نمی خوابم**
    دستش رو جلو آورد که احسان رو تکون بده؛ اما با دیدن انگشتر توی دستش بیشتر شوکه شد؛ اما کم کم لبخند رو لبش نشست.
    **Olmazsan olmaz büyümez çiçeklerim
    اگر نباشی نمی شود،گل هایم رشد نمی کنند
    Toprağım havalanmaz kurur gider bahçelerim
    خاکم نفس نمی کشد ،باغچه هایم خشک می شود از بین می رود**
    بدون هیچ حرکتی به تخت تکیه داد و به احسان نگاه کرد. دستش رو نوازش گونه روی صورت احسان کشید.
    **Olmazsan olmaz büyümez çiçeklerim
    اگر نباشی نمی شود،گل هایم رشد نمی کنند
    Toprağım havalanmaz kurur gider bahçelerim
    خاکم نفس نمی کشد ،باغچه هایم خشک می شود از بین می رود*
    Guliz Aylaاز olmazsan olmaz
    با حس حرکت دستی روی صورتش چشم هاش رو باز کرد. نگاهش رو بالا آورد و به ترنم که بالای سرش بود نگاه کرد و لبخند مهربونی زد:
    -صبح بخیر!
    لبخندی زد:
    -صبح بخیر.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    پتو رو کنار زد:
    -من برم صبحونه حاضر کنم.
    کامل بلندنشده بود که احسان دستش رو گرفت و کشوند که باعث شد روی تخت بیفته. پشت کمرش رو گرفت:
    -کجا بودی حالا!؟
    احسان رو دست دراز کشیده بودو ترنم هم کامل تو بغلش. خجالت زده گفت:
    -الان ترمه میاد!
    ابروهاش رو کج بالا داد:
    -بیاد به من چه؟
    آروم خندید:
    -احسان!
    -نچ..اول باید حرف بزنیم‌.
    با چشم به خودشون اشاره کرد:
    -اینجوری؟
    به وضع ترنم نگاه کرد:
    -آره مگه چیه؟
    با حرص گفت:
    -احسان!
    لبخندی زد:
    -باشه تموم!
    و ترنم رو ول کرد. سریع بلندشد و روی تخت نشست. احسان هم بلند شد و کنارِ ترنم نشست.سرش رو برگردوند سمت احسان:
    -خب!؟
    سریع وارد بحث شد:
    -من اخراجت نکردم‌.
    با تعجب پرسید:
    -پس کی!؟
    شونه ای بالا انداخت:
    -هیچکس! ویوین بهت دروغ گفت.
    با دهنی باز به احسان نگاه کرد. لبخند محوی زد. یهو یاده صحنه ای که تو خونه ی احسان دید افتاد و اخماش تو هم رفت. سریع متوجه شد ترنم چرا اخم کرد:
    -اون شب آنسلا اومد خونم. براش آب بردم که ریخت رو لباسش منم گفتم بره لباسش رو عوض کنه تا وقت رفتن خشک بشه همین. قیافه ی جالبی گرفت:
    -پس مسافرت!؟
    آروم خندید:
    -اون رو من ازش نخواستم. کیارش گفت منم به اجبار قبول کردم دیگه!؟
    بلند گونه ی احسان رو بوسید و با ناز گفت:
    -هیچی دیگه عزیزم. حالا بریم صبحانه.
    دستِ ترنم رو گرفت:
    -وایسا ببینم!
    برگشت سمتش:
    -بله!؟
    -من تعریف کردم؛ اما تو تعریف نکردی.
    گیج گفت:
    -چی رو تعریف کنم!؟
    اخمی کرد:
    -دیوید!
    گیج تر گفت:
    -دیوید!؟
    یهو یادِ دیروز تو شرکت افتاد:
    -آها! هیچی والا! من از خونه اومدم بیرون گفت برسونمت منم چون عجله داشتم قبول کردم.
    بلند شد آروم بینی ترنم رو کشید:
    -عجله چی رو داشتی که باعث شد سوار ماشین اون مرتیکه بشی!؟
    با ناز یه قدم به احسان نزدیک شد و درحالی که با انگشت اشاره روی گونه ی احسان می‌کشید گفت:
    -اینکه رئیس بداخلاقم رو از دست هیولای به اسمِ آنسلا نجات بدم که گول نخوره!
    لبخندی رو لبش نشست. چند تار از موهای ترنم رو گرفت:
    -ولی رئیست تا کارمند خوشگلی مثل تو داره که گولِ آنسلا رو نمی‌خوره.
    به چشم های هم زل زدن و هر لحظه سراشون به هم نزدیک می‌شد. فقط یک سانت فاصله داشتن که در اتاق باز شد:
    -ترنم؟
    با عجله از هم فاصله گرفتن‌. ترمه خجالت زده سرش رو پایین انداخت. ترنم با حرص گفت:
    -خوبه این اتاقِ بی صاحب در داره!
    با لبخند روی لبش به ترنم خیره شده بود. زد تو بازوی ترمه:
    -بسه خجالت نکش بریم بیرون!
    و برگشت سمت احسان:
    -بیا عزیزم.
    ***
    نگران به گوشی نگاه کرد و برای بار هزارم شماره احسان رو گرفت. چند ضربه به در زد. با حرص گوشی رو از گوشش فاصله داد:
    -فقط پیدات کنم دهنت سرویسه!
    در رو باز کرد. با دیدن کیارش متعجب گفت:
    -تو اینجا چیکار می‌کنی!؟
    ترنم پشت سر ترمه ظاهر شد و با تعجب گفت:
    -کیارش؟
    سریع وارد خونه شد:
    -دستم به دامنت ترنم! این بچه فکر کنم رفت خودکشی کرد.
    با خنده دست کیارش رو که روی شونش بود رو گرفت:
    -چی می‌گی کیارش!؟
    احسان در حالی که از پله ها پایین میومد نگاهی به گوشی کرد. سی تماس از دست رفته از کیارش! آروم گفت:
    -ای وای!
    صدای کیارش رو شنید.
    -احسان بعد از اینکه تو حلقه رو دادی من رفتم بهش دادم اونم رفت بیرون، تا الان خبری ازش نیست.
    ترمه گیج به ترنم نگاه کرد:
    -این چی می‌گـه ترنم!؟
    لبخندی زد:
    -هیچ بعد توضیح می‌دم.
    کیارس با شک به ترنم نگاه کرد. نگاه کیارش رو که دید نتونست جلوی خودش رو بگیره و زد زیر خنده. احسان از آخرین پله ها پایین اومد. نگاه کیارش آروم سمت احسان برگشت. بُهت زده نگاهش رو از ترنم به احسان و برعکس تغییر می‌داد:
    -شما!؟
    احسان کنارِ ترنم ایستاد و دستش رو دور کمرِ ترنم حلقه کرد:
    -ما چی!؟
    کم کم اخم هاش توی هم رفت:
    -عوضی من از دیشب تا الان جون به لب شدم! جونت در میاد یه خبر بدی؟
    با لبخند برگشت و به ترنم نگاه کرد:
    -یادم رفت!
    با حرص دستاش رو مشت کرد و بالا اورد:
    -یعنی..
    که یهو با خوشحالی ترنم رو بغـ*ـل کرد:
    -پس زن داداش کوتاه اومد؟!
    آروم خندید و دستش رو پشت کمر کیارش گذاشت.
    ***
    غمگین به نقطه ای خیره شده بود‌. امیلی از پله ها پایین اومد داد زد:
    -مامان!
    جوابی که نشنید نگران به اطراف نگاهی کرد که ترنم رو روی مبل تکی کنار پنجره پیدا کرد. پوفی کرد:
    -از دست تو مامان!
    با قدم های آروم سمت ترنم رفت. دستش رو روی شونش گذاشت:
    -مامان!
    سرش رو برگردوند سمتش:
    -جان؟
    کنار صندلی که ترنم روش نشسته بود زانو زد:
    -چرا اینقدر خودت رو اذیت می‌کنی مامانم؟
    آهی کشید:
    -امیلی اگه یلدا (همون ترنم)قبولم نکنه چی!؟
    لبخند مهربونی زد و بـ ــوسه س روی دست ترنم زد:
    -نگران نباش مامان جان قبولت می‌کنه.فقط ترنم الان یکم به تنهایی نیاز داره، باید خودش رو جمع کنه.
    تو جاش جا به جا شد و با خوشحالی گفت:
    -راست می‌گی امیلی!؟
    آروم خندید، بلند شد گونه ی ترنم رو بوسید:
    -آره مامانم راست می‌گم.
    ***
    ترمه با شک گفت:
    -داری جدی می‌گی ترنم!؟یعنی مامان(شیلا)...
    و حرفش رو خورد. از تعجب زیاد نمی‌دونست چیکار کنه. غمگین سرش رو به معنی آره تکون داد:
    -آره ترمه! شیلا مادر من نیست.
    شونه ای بالا انداخت:
    -و حتی شاید بابا هم پدر من نباشه.
    آروم زمزمه کرد:
    -آخه چه جوری!؟
    در حالی که با انگشت های دستش بازی می‌کرد:
    -ترمه من چکار کنم!؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    در حالی که به نقطه ای خیره شده بود پرسید:
    -چی رو!؟
    گیج به ترمه نگاه کرد:
    -ترمه خوبی!؟
    برگشت و با صدای بغض دار گفت:
    -یعنی تو خواهرم نیستی!؟
    و قطره اشکی از گوشه چشمش چکید. غمگین لبخندی زد و به ترمه نزدیک شد و بغلش کرد:
    -دیوونه این چه حرفیه؟ تو بهترین خواهر منی!
    محکم ترنم رو بغـ*ـل کرد:
    -خیلی دوست دارم ترنم. هر کاری کنی هر قدمی که برداری من پشتتم ترنم!
    از بغـ*ـل ترمه جدا شد:
    -میخوام حقیقت رو بدونم ترمه‌.
    لبخندی زد:
    -این حقته ترنم.
    ***
    پشت سر احسان وارد اتاق شد. برگشت سمت کیارش:
    -ها!؟
    با لبخند گشادی که رو لبش بود به احسان نگاه کرد. لبخند محوی زد و سری تکون داد:
    -چیه!؟
    با ذوق سمت احسان رفت:
    -بیا اینجا ببینم!
    و محکم بغلش کرد:
    -داداش خیلی خوشحالم شدم برات.
    با دست چند ضربه به کمر کیارش زد:
    -ممنون داداشم ممنون!
    در اتاق باز شد و آنسلا وارد شد:
    -احسان؟
    هردو برگشتن سمت آنسلا. در حالی که سمت میز کارش می‌رفت گفت:
    -بله آنسلا؟
    بلیط ها رو بالا برد:
    -خواستم یادآوری کنم یک ساعت دیگه پروازه!
    ابرویی بالا بُرد:
    -یادمه‌.
    نگاهی به کیارش انداخت:
    -کیارش؟
    به احسان نگاه کرد. سریع متوجه شد و در حالی که نگاهش به احسان بود گفت:
    -آنسلا؟
    گیج گفت:
    -بله!؟
    لبخندی زد:
    -من میام باهات! احسان اینجا کار داره.
    با تعجب برگشت سمت احسان:
    -چی!؟
    دستش رو روی دسته ی صندلی گذاشت:
    -تو و کیارش می‌رید آسن.
    - اما...
    پرید تو حرفِ آنسلا:
    -راستی اتاقِ ترنم رو خالی نکید.
    با شک پرسید:چرا!؟
    کیارش با ذوق گفت:
    -زن دا...
    با سُرفه ی احسان سریع حرفش رو اصلاح کرد:
    -ترنم فردا میاد شرکت‌.
    با صدای بلند گفت:
    -چی!؟
    با اخم و جدیت به آنسلا نگاه کرد‌ لبخند احمقانه ای زد:
    -یعنی چه خوب!
    ***
    پشت در ایستاد با استرس به ترمه نگاه کرد. لبخند مطمئنی زد:
    -من کنارتم نگران نباش.
    نفس راحتی کشید و چند ضربه به در زد‌ سمت در برگشت و داد زد:
    -امیلی در رو باز کن.
    -چشم مامان‌.
    به سمت در اومد. با نگاه مضطربی به در بسته خیره شده بود‌ در آروم روی لنگ چرخید و باز شد‌ نگاه امیلی بُهت زده به ترنم بود. کم کم لبخند روی لبش اومد و باذوق خندید و جیغ زد:
    -مامان!مامان!
    نگران سمت صدا برگشت و دوید سمت امیلی:
    -چی شده!؟
    ترمه با لبخند بزرگی روی لبش به صحنه ی رو به رو خیره شده بود. به امیلی رسید:
    -چی شُ..
    اما نگاهش به ترنم خورد از خوشحالی سرش گیج رفت و به سمت پایین در حال سقوط بود که ترنم و امیلی با هم گرفتنش .
    ***
    با حرص در رو محکم بست:
    -اه خدا لعنتت کنه ترنم!
    سریع شماره دیوید رو گرفت. جواب داد:
    -بله!؟
    با حرص داد زد:
    -پس چه غلطی می‌کنی ها!؟مگه نگفتی دیشب با ترنم قرار داشتی؟
    اخماش تو هم رفت:
    -هوی دختر! آروم داد نزن. نیومد سر قرار!
    دوباره داد زد:
    -زنگ می‌زدی بهش! اون دختری احمق رو بکشون سمت خودت وگرنه خودم به کل نابودش می‌کنم.
    با صدا فوق بلند داد زد:
    -تو غلط می‌کنی یه مو از سر ترنم کم بشه پدرت رو در میارم احمق.
    با لحن قبلی گفت:
    -احمق تویی که نفهمیدی این دوتا بازهم برگشتن با هم!
    با شک پرسید:
    -کدوم دوتا!؟
    -احسان و ترنم.
    -چی!؟
    آروم گفت:
    -یه کاری کن دیوید! یه کاری کن.
    ***
    دستای ترنم رو محکم گرفته بود و با ذوق نگاهش می‌کرد. ترمه و امیلی با لبخند روی لبشون به ترنم (مادر) نگاه می‌کردن. ترنم سرش رو پایین انداخت:
    -ترنم خانوم؟
    سریع گفت:
    -جانم؟
    سرش رو بالا آورد:
    -می‌خوام همه چی رو بدونم.
    رنگ از روی ترنم (مادر) پرید. ادامه داد:
    -این حقمه که بدونم.این همه سال کجا بودی!؟چی شد که نتونستی کنارم بمونی؟
    دستای ترنم رو رها کرد. نگاهش به سمت دستاش کشیده شد با شک به ترنم (مادر) نگاه کرد:
    -می‌گید برام نه!؟
    لبخند تلخی زد:
    -مگه می‌شه نگم؟
    لبخندی زد:
    -ممنون.
    نگاهش به نقطه ای موند آروم شروع به گفتن کرد:
    -من و شیلا بهترین دوست هم بودیم‌ از دبستان تا خودِ دانشگاه مثله دوتا خواهر بودیم. حتی واسه اینکه تو دانشگاه هم بمونیم سه سال کنکور دادیم تا تونستیم تو یه رشته قبول بشیم.
    آهی کشید:
    -درست اولین روزِ دانشگاه بود که با میلاد و فرحان آشنا شدیم.دقیقا عینِ همین جمله برام پیش اومد که می‌گن طرف با یک نگاه عاشق شد.
    لبخندی زد:
    -من با یک نگاه عاشقِ میلاد شدم و میلاد عاشقِ من!
    بُهت زده به ترنم (مامان) نگاه کرد و ناباورانه لب زد:
    -من...
    دستش رو روی دستِ ترنم گذاشت:
    -صبر کن دخترم‌.
    از جاش بلند شد و صدای لرزون گفت:
    -ترنم خانوم پدر من آقا میلاده؟
    ترمه و امیلی با وحشت به ترنم (مامان) نگاه کردن و منتظر جواب بودن. سرش رو غمگین پایین انداخت‌.اشک تو چشم هاش حلقه زد و با عجز پرسید:
    طتو رو خدا جوابم رو بده میلاد پدره منه!؟
    ***
    با حرص زد زیر دستِ فرحان:
    -ولم کن فرحان! من می‌خوام به احسان بگی.
    داد زد:
    -تو غلط می‌کنی! هیچ حرفی به احسان نمی‌زنی! فهمیدی!؟
    با لحن قبلی داد زد:
    -چرا؟ نکنه می‌ترسی عشقت ناراحت بشه!؟
    و سرش رو با تحقیر تکون داد و با لحن متاسفی گفت:
    -واقعا که فرحان! هنوز هم همون احمقی هستی که بودی. هنوزم واسه کسی تب می‌کنی که حتی یه روز از عمرش به تو فکر نکرده.
    داد زد:
    -خفه شو شیلا!
    به فرحان نزدیک تر شد:
    -خفه شم!؟چرا بازم نمی‌خوای به حقیقت گوش بدی؟
    با انگشت اشاره به سر فرحان زد:
    -تو مخت فُرو کن فرحان! تو رو دوست نداره!
    دوباره داد زد:
    -خفه شو!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا