- عضویت
- 2017/03/18
- ارسالی ها
- 1,624
- امتیاز واکنش
- 60,983
- امتیاز
- 1,039
- سن
- 22
- سلام داداش!
اون که نباید به خاطر غمهای من دپرس میشد؟ مگه نه؟ برای همین به صدام یکم انرژی دادم و گفتم:
- سلام آبجی بزرگه! کیف احوال؟
- من خوبم اما مامان از دستت شاکیه بدجور!
- مگه چی شده؟
- ...
- چی شده آجی؟
انگار یه بمب هستهای منفجر شد. با جیغ جیغ گفت:
- چی شده؟ تو واقعاً میپرسی چی شده؟ ساعت ده گذاشتی رفتی الان ساعت چهار بعد از ظهره! لااقل اون گوشیت رو جواب بده جناب دکتر!
- مثل اینکه اوضاع قاراشمیشه! میام خونه توضیح میدم. رویا حالم زیاد خوب نیست.
- چی شده داداش؟
- بعداً بهت توضیح میدم.
- باشه... زود بیا پس!
- تا چند ساعت دیگه نمیرسم.
- چی؟!
- خارج شهرم. تا برسم چند ساعت طول میکشه!
- مگه دستم بهت نرسه!
- خداحافظ.
ماشین رو روشن کردم و به سمت تهران روندم. اینبار به هیچ چیز فکر نکردم. هر چند ذهن سرکشم همش به سراغ فرزانه میرفت؛ اما من میخواستم فرار کنم. میخواستم از درد دوری اون فرار کنم. از همون اول تا این که برسم فقط و فقط با خودم جنگیدم.
روبهروی در خونمون وایستاده بودم. لبخند تلخی رو لبم نشست. با خودم گفتم همینقدر که مثل خیلیها آواره کوچه خیابون نیستم خیلیه! میلیونر نبودن که جرم نیست! اون موقع فقط به این فکر میکردم که من همسطح اون نیستم. غافل از این که منظور از همسطح بودن همون شیوه تفکره، نه ثروت و مال! تازگیها که درد نبودن فرزانه رو درک کرده بودم عاقل شده بودم! فقط دلم میخواست یکم زودتر به فکر میافتادم. زودتر میفهمیدم که... دیگه کاشها فایدهای نداشت! نباید آرزویی که محاله میکردم. تو ذهنم این جمله رو مرور کردم «تمنای ناممکنها، فقط زندگی را از واقعیت ها به خیالات میکشاند.»
دوستان عزیز من رو بخاطر تأخیرم ببخشین. باید بگم که احتمالاً من تا دو هفته آینده در سفر خواهم بود و اگه به نت دسترسی پیدا کنم می تونم پست بذارم. از همراهیتون کماکان سپاس گزارم.
اون که نباید به خاطر غمهای من دپرس میشد؟ مگه نه؟ برای همین به صدام یکم انرژی دادم و گفتم:
- سلام آبجی بزرگه! کیف احوال؟
- من خوبم اما مامان از دستت شاکیه بدجور!
- مگه چی شده؟
- ...
- چی شده آجی؟
انگار یه بمب هستهای منفجر شد. با جیغ جیغ گفت:
- چی شده؟ تو واقعاً میپرسی چی شده؟ ساعت ده گذاشتی رفتی الان ساعت چهار بعد از ظهره! لااقل اون گوشیت رو جواب بده جناب دکتر!
- مثل اینکه اوضاع قاراشمیشه! میام خونه توضیح میدم. رویا حالم زیاد خوب نیست.
- چی شده داداش؟
- بعداً بهت توضیح میدم.
- باشه... زود بیا پس!
- تا چند ساعت دیگه نمیرسم.
- چی؟!
- خارج شهرم. تا برسم چند ساعت طول میکشه!
- مگه دستم بهت نرسه!
- خداحافظ.
ماشین رو روشن کردم و به سمت تهران روندم. اینبار به هیچ چیز فکر نکردم. هر چند ذهن سرکشم همش به سراغ فرزانه میرفت؛ اما من میخواستم فرار کنم. میخواستم از درد دوری اون فرار کنم. از همون اول تا این که برسم فقط و فقط با خودم جنگیدم.
روبهروی در خونمون وایستاده بودم. لبخند تلخی رو لبم نشست. با خودم گفتم همینقدر که مثل خیلیها آواره کوچه خیابون نیستم خیلیه! میلیونر نبودن که جرم نیست! اون موقع فقط به این فکر میکردم که من همسطح اون نیستم. غافل از این که منظور از همسطح بودن همون شیوه تفکره، نه ثروت و مال! تازگیها که درد نبودن فرزانه رو درک کرده بودم عاقل شده بودم! فقط دلم میخواست یکم زودتر به فکر میافتادم. زودتر میفهمیدم که... دیگه کاشها فایدهای نداشت! نباید آرزویی که محاله میکردم. تو ذهنم این جمله رو مرور کردم «تمنای ناممکنها، فقط زندگی را از واقعیت ها به خیالات میکشاند.»
دوستان عزیز من رو بخاطر تأخیرم ببخشین. باید بگم که احتمالاً من تا دو هفته آینده در سفر خواهم بود و اگه به نت دسترسی پیدا کنم می تونم پست بذارم. از همراهیتون کماکان سپاس گزارم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: