کامل شده رمان سفید یخی | فاطمه د کاربر انجمن نگاه دانلود

این رمان تا اونجایی که خوندین چطور بوده؟

  • عالی

  • خوب

  • می تونست بهتر باشه

  • تازه اول راهی


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Fatemeh-D

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
عضویت
2017/03/18
ارسالی ها
1,624
امتیاز واکنش
60,983
امتیاز
1,039
سن
22
- سلام داداش!
اون که نباید به خاطر غم‌های من دپرس میشد؟ مگه نه؟ برای همین به صدام یکم انرژی دادم و گفتم:
- سلام آبجی بزرگه! کیف احوال؟
- من خوبم اما مامان از دستت شاکیه بدجور!
- مگه چی شده؟
- ...
- چی شده آجی؟
انگار یه بمب هسته‌ای منفجر شد. با جیغ جیغ گفت:
- چی شده؟ تو واقعاً می‌پرسی چی شده؟ ساعت ده گذاشتی رفتی الان ساعت چهار بعد از ظهره! لااقل اون گوشیت رو جواب بده جناب دکتر!
- مثل این‌که اوضاع قاراشمیشه! میام خونه توضیح میدم. رویا حالم زیاد خوب نیست.
- چی شده داداش؟
- بعداً بهت توضیح میدم.
- باشه... زود بیا پس!
- تا چند ساعت دیگه نمی‌رسم.
- چی؟!
- خارج شهرم. تا برسم چند ساعت طول می‌کشه!
- مگه دستم بهت نرسه!
- خداحافظ.
ماشین رو روشن کردم و به سمت تهران روندم. این‌بار به هیچ چیز فکر نکردم. هر چند ذهن سرکشم همش به سراغ فرزانه می‌رفت؛ اما من می‌خواستم فرار کنم. می‌خواستم از درد دوری اون فرار کنم. از همون اول تا این که برسم فقط و فقط با خودم جنگیدم.
روبه‌روی در خونمون وایستاده بودم. لبخند تلخی رو لبم نشست. با خودم گفتم همین‌قدر که مثل خیلی‌ها آواره کوچه خیابون نیستم خیلیه! میلیونر نبودن که جرم نیست! اون موقع فقط به این فکر می‌کردم که من هم‌سطح اون نیستم. غافل از این که منظور از هم‌سطح بودن همون شیوه تفکره، نه ثروت و مال! تازگی‌ها که درد نبودن فرزانه رو درک کرده بودم عاقل شده بودم! فقط دلم می‌خواست یکم زودتر به فکر می‌افتادم. زودتر می‌فهمیدم که... دیگه کاش‌ها فایده‌ای نداشت! نباید آرزویی که محاله می‌کردم. تو ذهنم این جمله رو مرور کردم «تمنای ناممکن‌ها، فقط زندگی را از واقعیت ها به خیالات می‌کشاند.»

دوستان عزیز من رو بخاطر تأخیرم ببخشین. باید بگم که احتمالاً من تا دو هفته آینده در سفر خواهم بود و اگه به نت دسترسی پیدا کنم می تونم پست بذارم. از همراهیتون کماکان سپاس گزارم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    زنگ رو فشار دادم و در باز شد. حالا وقت این بود که ماسک خندانم رو بزنم. وارد خونه که شدم، بلافاصله یه لنگه دمپایی صاف اومدم وسط پیشونیم! بهت زده به مامانم نگاه کردم که دست‌هاش رو به کمر زده بود و تو یکی از دستاش ملاقه بود. دهنمو که وا کردم، مامانم با جیغ جیغ گفت:
    - کجا بودی تا حالا؟!
    - به! مامان ما رو باش! اصلاً تعارف نکنیدا! نمی‌گید من ضربه روحی می‌بینم؟!
    - حقته! چرا گوشیت رو جواب نمیدی جز جیـ*ـگر زده؟
    با مظلومیت جواب دادم:
    - خب ببخشید. درگیر بودم.
    - چه مرگت بود؟
    بی‌توجه به سؤال مامانم پرسیدم:
    - کجان؟
    مامانم هم که گیج شده بود پرسید:
    - کیا کجان؟
    - والدین واقعیم!
    مامان هم حرصی گفت:
    - من رو دست می‌ندازی؟
    - من غلط بکنم!
    - پس مثل بچه آدم میگی یا بیفتم به جونت؟
    - چشم مامان! راستش، یکی از دوستام دزدیده شده. مثل این که اون رو گروگان گرفته بودن و بـرده بودنش شمال. منم رفتم اون‌جا...
    - خب چه سودی داشت حالا که سوپرمن بازیت گل کرد؟
    - هیچی!
    با تعجب پرسید:
    - هیچی؟!
    با بغض گفتم:
    - کشته بودنش!
    - یا امام حسین!
    - مامان جنازش رو خودم دیدم. صورتش رو با اسید سوزونده بودن. کل بدنش پر از خط‌هایی بود که از سیم بجا مونده بود.
    یه دفه صدای جیغ رویا رو شنیدم:
    - پویا!
    بعد شروع کرد به گریه! ازش پرسیدم:
    - چی شده آبجی بزرگه؟
    - تو... تو چرا این طوری شدی؟ چرا بازوت خونیه؟
    با یه نگاه به بازوم همه چی یادم اومد. بازوم به‌خاطر مسکن‌های سنگینی که بهم تزریق کرده بودن هنوز درد نداشت. با بی خیالی گفتم:
    - موقع فرار یه گلوله از کنار بازوم رد شد.
    یه جیغ کوتاه کشید و با نگرانی اومد جلو و پرسید:
    - چی؟ رفتی دکتر داداش؟
    - آبجی خودم دکترما! تازشم، بله رفتم و بخیه کردم!
    بازوم رو تو دستش گرفت و شروع کرد به بررسی کردن. با همون نگرانی قبل پرسید:
    - چیز خاصی نداشت؟ یه وقت عفونت می‌کنه‌ها!
    - نه عزیزم! با ابزار استریل ضدعفونی کردیم، بعدم با باند تمیز بستیمش!
    مامانم هم گفت:
    - الهی دورت بگردم پسرم! برو لباست رو عوض کن بده من بشورم! خودتم استراحت کن. نبینم از جات تکون بخوریا!
    خندم گرفت. انگار نه انگار همین چند دیقه پیش یه دمپایی انداخت وسط پیشونیم:
    - مادر من این زخم نیاز به استراحت نداره. من خودم دکترم، فقط باید خوراکی‌های خون ساز بخورم.
    - باشه عزیزم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    با رویا رفتیم اتاق. پیراهنم رو عوض کردم و نشستم روی تخت. افسرده بودم. رویا پرسید:
    - داداش کوچیکه؟!
    - جانم آبجی؟
    - چی شده؟
    - می‌دونی امروز کجا رفتم؟
    با تعجب پرسید:
    - نه. کجا؟
    - ویلای سینا.
    چشم‌هاش گرد شد و هول کرد:
    - یعنی اون این بلا رو سرت آورده؟
    - یه بلای بزرگترم سرم آورده.
    - وای خدا مرگم بده! چه بلایی؟ سمی چیزی به خوردت داده؟ وای خدا مرگم بده! اون این‌طوری به نظر نمیومد که! بچه خوبی بود. ای الهی به زمین گرم بیفتی که این بلا رو سر داداشم آوردی! حالا من بدون داداشم چی‌کار کنم؟
    از تکرار وای خدا مرگم بده و قضایایی که واسه خودش سر هم بندی کرده بود خندم گرفت. بعد این که جملش تموم شد یکم مکث کرد و ابروهاش تو هم رفت. بعد زمزمه کرد:
    - بدون داداشم؟
    یه دفه اشک‌هاش ریخت و زیر لب گفت:
    - داداش! داداش کوچولوی من کجایی؟ آخه...
    دیدم نه! اگه این‌طور پیش بره من رو زنده زنده خاک می‌کنه و خرما حلوام رو هم میده. برای همین گفتم:
    - آبجی! آبجی!
    انگار یه دفه از هپروت در اومد. با چشمای درشت شده گفت:
    - هان؟
    با خنده گفتم:
    - اون اتفاق هیچ‌کدوم از اونایی که گفتی نبود.
    - پس چی؟
    اخمام تو هم رفت و با ناراحتی گفتم:
    - یه دختر رو دزدیده بود.
    - خب چه ربطی داره؟
    - کشتش! جنازشم سوزوند. هیچ غلطیم نتونستم بکنم.
    با بغض گفت:
    - داداش!
    تو هپروت بودم و از حرفاش چیزی سر در نمی‌اوردم.
    - فقط به جرم این که جلو بابای قاچاقچی سینا از جون خودش دفاع کرد.
    - پویا!
    با بیچارگی گفتم:
    - چیه؟
    - دوسش داشتی؟
    - بچه بود هنوز. واسه خیلی چیزا بچه بود.
    - می‌خوای واسم تعریف کنی؟
    - اون فرق می‌کرد؛ با همه فرق می کرد. بابای سینا قاچاقچی بود. چون این دختر بچه پلیس بود، تصمیم گرفت اون رو گروگان بگیره؛ اما این بچه نقششون رو لو داد و فرار کرد. بعد اون بابای سینا اعدام شد. اونم کینه به دل گرفت و می‌خواست انتقام بگیره. آخرشم کار خودش رو کرد. فرزانه رو دزدید، تا حد مرگ شکنجش کرد، کشت و جنازشم سوزوند. بهش گفتم چیزی ازت نمی‌خوام، فقط جنازش رو بده؛ اما حتی به حرمت سیزده سال رفاقتم بهش رحم نکرد. باورت نمیشه پلیس‌ها دستگیرش کرده بودن؛ اما دیوونه‌وار قهقهه میزد.
    - خیلی دوسش داشتی؟
    با همون سنگینی جا خشک کرده توی گلوم گفتم:
    - خیلی بیشتر از خیلی!
    - چه‌طور متوجه نشدم؟
    - هیچ کس نفهمید، هیچ کس...
    نفس عمیقی کشید و پرسید:
    - حالا چی‌کار می‌کنی؟
    - زندگی!
    - به همین راحتی کنار میای؟
    - نه! نه به همین راحتی که میگم ولی آخرش کنار میام. تا آخر عمر نمی تونم عزادارش بمونم.
    تو همین حین گوشیم زنگ زد، هومن بود. ریجکت کردم. دو دیقه بعد یه اس ام اس از طرفش اومد:
    - باید بیای کلانتری و درباره اون موقع که رفتی ویلا توضیح بدی.
    جواب دادم:
    - الان؟!
    به ثانیه نکشید که جوابش اومد:
    - همین الان!
    پوفی کشیدم و از رو تخت بلند شدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    ***نگین***

    اشکام بند نمی‌اومد. می‌دونستم تا آخر عمر حس عذاب وجدان گریبان‌گیرم می‌مونه. تقصیر من بود! همه چی! خودم رو لایق واژه دوست نمی‌دونستم. مگه دوست، دوستش رو فراموش می‌کنه؟ تا ابد خودم رو نمی‌بخشیدم.
    پارچه‌های سیاه از در و دیوار آویزون بودن. عکس فرزانه قاب شده بود و یه خط اریب مشکی، روی گوشه بالایی سمت چپش خود نمایی می‌کرد. می‌گفت اینی‌که می‌بینی، الان بین شما نیست. پرواز کرده! پیش خداشه! جسد سوختش قراره همین امروز دفن بشه! بر طبق شهادت خود پویا اون جسد مال فرزانه بود. از سوخته اون نمی‌تونستن آزمایش دی‌ ان‌ ای بگیرن. چیزی نمونده بود که بخوان آزمایش بگیرن آخه. جزغاله شده بود. پویا گفت وقتی اون رو دید صورتش با اسید سوخته بود. ولی همه نشونی‌ها مال فرزانه بود.
    بابای فرزانه یه گوشه چمباته زده بود و با چشمای سرخ به یه نقطه خیره بود. مامان فرزانه هم تو بغـ*ـل دو تا خانوم داشت زجه میزد و بقیه خانوما با صورت گرفته و اشکایی که هر چند دقیقه یه قطرشون پایین می‌ریخت به اونا نگاه می کردن. عمه همای فرزانه، تو بغـ*ـل شوهرش آروم اشک می ریخت. فکر کنم یاد بچش افتاده بود. شکمش رو فشار می‌داد. امیرعلی هم بین جمع پیداش نبود. یادمه وقتی وکیل سینا رضایت خواست، امیرعلی با داد گفت:
    - رضایت بدیم؟ رضایت؟! هه! اون یارو که می‌بینی، اگه فقط خواهرم رو کشته بود، اونم غیر عمد، شاید بهش فکر می‌کردیم! اما آقا... اون اومده پسر عمه نوزادم رو کشته! خواهرم رو به بدترین نحو، اونم با آگاهی کامل کشته و حتی به جسدشم رحم نکرده! اون واقعاً لیاقت بخشش داره؟! هه!
    تو بازجویی از اون دوتا پلیس، بادیگارد فرزانه حرفی نزد؛ اما حکیمی، حکیمی گفت که از اول بدون هدف اومده بین پلیسا؛ اما بعد یه مدت، میشه غلام حلقه به گوش سینا. گفتش که اونم مثل سینا برای انتقام این بازی‌ها رو شروع کرده. چه انتقامی؟! پسره عاشق یه خلافکار شده بود! عاشق یه قاتل! یه قاتل که سه نفر رو برای منافعش به قتل رسونده بود. دختره می‌خواست بخاطر حکیمی دست از کاراش برداره؛ اما در آخر نیروهای پلیس بخاطر فرزانه دستگیرش کردن و حین فرار کشته شد.
    رفتم بیرون از خونه. تو یه گوشه از حیاط که خلوت بود نشستم و زار زار گریه کردم. شاید نیم ساعت فقط هق هق می‌کردم. دستی رو شونم نشست. با ترس عقب کشیدم اما یه صدای آرامش بخش گفت:
    - نترس عزیزم! منم!
    نمی‌دونست با اون صداش چه آشوبی تو دلم به پا کرده بود. دستش رو عقب کشید و کمی فاصله گرفت. من حرفی نزدم اما اون ادامه داد:
    - حیف این چشمای خوشگل نیست که این‌طور داره اشک می‌ریزه؟ حیف اون مرواریدا نیست که دونه دونه داره میفته زمین و حروم میشه؟
    این حرفا از هومن بعید بود. متعجب نگاش کردم و گفتم:
    - داری دستم می‌ندازی؟
    با لبخند گفت:
    - نه عزیزم!
    - پس چرا این مدلی حرف میزنی؟
    - وقتی دختر مورد علاقت این‌طور ناراحته نباید نازشو بکشی؟!
    - مگه من فرزانه‌ام؟
    با تعجب پرسید:
    - کی گفته اون دختر مورد علاقه‌ی منه؟
    منم با تعجب جواب دادم:
    - مگه نیست؟
    اونم لبخند تلخی زد و گفت:
    - بود؛ اما حالا یکی دیگه جاش رو پر کرده.
    اخمی کردم:
    - اگه منظورت منم، باید بگم که اصلاً شوخی قشنگی نیست!
    - نه! کی گفته یه شوخیه؟
    - آخه چطور یه دفه‌ای...
    پرید وسط حرفم و گفت:
    - یه دفعه‌ای نبود عزیزم. تو ذره ذره به دلم راه پیدا کردی.
    - پس فرزانه؟
    - اونم دوست دارم. هنوزم دوسش دارم؛ اما دیگه اون رو به چشم عشقم نمی‌بینم. اون حالا بیشتر از هر چیزی واسم یه دوسته.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    ذوق کرده بودم؛ اما هنوز یه غم تو دلم سنگینی می‌کرد. فرزانه! بازم گریم گرفت و چند قطره از چشم‌هام چکید پایین. هومن با یه دستمال کاغذی اشکام رو پاک کرد و گفت:
    - دختر تو چه‌قدر گریه می‌کنی! گفته باشم من زن زر زرو نمی خواما!
    دماغم رو بالا کشیدم و گفتم:
    - مگه تو خواستگاری کردی؟ مگه من جواب مثبت دادم؟ مگه خطبه عقد بینمون خونده شده که یه تنه تا ناکجا آباد رفتی؟
    پس کلش رو خارید و گفت:
    - خب حالا خواستگاری می‌کنم، تو هم جواب مثبت میدی. دوشیزه نگین نوری! زنم میشی؟
    خندم گرفت. شیوه خواستگاریش هم جالب بود! می‌دونستم می‌خواد من گریه نکنم وگرنه معلوم بود خودشم ناراحته. با لبخند تلخی گفتم:
    - میشه یکم به مرده‌ی بیچاره احترام بذاری؟ الان عذاب وجدان داره دیوونم می‌کنه. نذار بیشتر از این شرمندش بشم.
    لبخندی به روم پاشید. احساس کردم همه چیزای منفی، همه عذابا، همشون از تو دلم پر زدن و رفتن. با خودم می‌گفتم که لبخندش چقدر قشنگه! چه‌قدر با این لبخند جذاب‌تر میشه. اگه می‌دونست با خنده چه‌طور دلم رو آشوب می‌کنه... قلبم تند تند میزد. تو اون شرایط فقط حضورش رو می‌خواستم. فقط این که همین‌جا پیشم باشه. تا من تنها نباشم. تا این دل واموندم یکم آروم بگیره. نه این که بغلم کنه. نه! فقط با همین فاصله کنارم بشینه.
    اما یه دفه با یادآوری چیزی، همه احساسای بد دوباره برگشتن و تو دلم خونه کردن. نکنه من رو نمی‌خواد؟ نکنه واسه اینکه تنها نباشه می‌خواد با من ازدواج کنه؟ چرا درست بعد از این که فرزانه مرد اومد پیشم؟ اگه دوسم داشت چرا الان اومده؟ چرا زودتر نیومد؟چرا؟
    بلافاصله دوباره اخمام برگشتن رو پیشونیم. بلند شدم و به سمت درخت سروی که گوشه حیاط بود رفتم. هومن پا شد و اومد پیشم. با اخم ازم پرسید:
    - چی شد؟ چرا یه دفه رفتی تو خودت؟
    - تو من رو نمی‌خوای!
    - اگه تو رو نمی‌خواستم چرا اومدم خواستگاریت آخه؟!
    - پس چرا وقتی فهمیدی فرزانه مرده اومدی؟ چرا زودتر نیومدی؟ هوم؟
    - الله اکبر! ببین...
    با صدای جیغی توجهمون به طرف در جلب شد. به سمت در هجوم بردیم. یه نفر افتاده بود رو زمین. دستاش پر از جای زخم و خون خشک شده بود. لباس‌هاش گرد وخاکی بودن و لکه های ریز خون روش دیده می شد. هومن رفت جلو و اون رو برگردوند. با دیدن چهرش، همه تو جاشون خشک شدن. کسی نمی‌تونست تکون بخوره. فقط زمزمه پر از بهت پویا رو شنیدیم:
    - فرزانه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    یه نفر با قدم‌های سست جلو اومد. امیرعلی بود که با ضعف جلو می‌اومد. طوری که خیال می‌کردی الانه که بیفته زمین. جلوتر رفت و کنار فرزانه زانو زد. چشم‌هاش سرخ بود و حسابی پف کرده بود. کاملاً معلوم بود برای گریه کردن به خلوت خودش پناه بـرده بود. دست‌هاش رو روی صورت فرزانه کشید و صداش زد:
    - فرزانه! خواهری! تو زنده‌ای مگه نه؟! چشم‌هات رو باز کن عزیز داداش.
    پویا مثل اینکه به خودش اومده بود، چشم‌هاش برق میزد. منم دست کمی از پویا نداشتم. تو گوش هومن گفتم:
    - دوسش داره؟
    هومنم با سرش تأیید کرد. پویا جلوتر رفت و کنار فرزانه زانو زد و نبضش رو گرفت. یه دفه سرش رو بالا آورد و گفت:
    - اگه همین‌طور دست دست کنین واقعاً می‌میره! زنگ بزنین به اورژانس دیگه. نبضش خیلی ضعیف میزنه!
    همه هنوز تو بهت بودن. چه‌طور امکان داشت فرزانه زنده باشه؟ اگه این فرزانه بود، پس اون جسد نیمه سوخته‌ای که منتظر زیر خاک رفتنش بود کی بود؟چطور فرار کرده بود؟ با داد پویا همه به خودشون اومدن و خودشون رو جمع کردن:
    - د زود باشین دیگه!
    امیرعلی فوری گوشیش رو در اورد و تماس گرفت. به اطراف نگاه کردم. فاطمه و فائزه با اون شلوغی اطرافشون هنوز تو هنگ بودن. مامان فرزانه غش کرده بود و خانوما داشتن بهش رسیدگی می‌کردن. بابای فرزانه هم فوری با بقیه آقایون فامیلش رفت تا وسایل مجلس ختم رو جمع کنه. با اون وضعیت به تنها چیزی که نمیشد فکر کرد همین مجلس بود. باید خانواده اون دختر مرده پیدا میشد و جسدش رو تحویل اونا می‌دادن. حامد، اسما و امین اومدن پیش ما. حامد که با پیدا شدن فرزانه دوباره سرحال اومده بود با خوشمزگی گفت:
    - نیگا نیگا! خیال می‌کردم یه شام مفتی افتادیم. حالا هیچی بهمون نمی‌رسه و بازم با شکم گرسنه سر به بالین می گذاریم!
    صدای امیرعلی از اون طرف اومد:
    - به محض بهبودی فرزانه، به‌جای این مجلس ختم یه جشن می‌گیریم و همه افراد این مجلس رو دعوت می‌کنیم. اون موقع بدهی شام ما هم با شما صاف میشه!
    حامد عین بچه ها با شوق پرید بالا و گفت:
    - هورا! ایول! دمت گرم! یوهو...
    امین گفت:
    - هنوز باورم نمیشه. آخه چه‌طور ممکنه؟
    هومن گفت:
    - راحت! اگه یادت باشه پویا گفت صورت اون دختر با اسید سوخته بود.
    اسما هم گفت:
    - آلله ـی شوکور «خدارو شکر»
    امین هم گفت:
    - هه! آلله ـی شوکور. اله اسما بیلدی فرزانه اولوبا! نم نچه ساعات آغلادی!
    امیرعلی پرسید:
    - این چی گفت؟
    امینم با تکون دادن سری از روی کلافگی گفت:
    - گفتم آره خدارو شکر. این اسما فهمید فرزانه مرده‌ها! نمی‌دونم چند ساعت گریه کرد. آقا برین ترکی یاد بگیرین دیگه! هر جا میرم من رو با مترجم اشتباه می‌گیرن.
    همه خندیدن. دیگه دلیلی برای غم وجود نداشت. البته هر چند فرزانه وضعیتش روشن نبود؛ اما کسی خیال نمی کرد آسیب جدی دیده باشه ولی من هنوز دردی توی دلم بود که فقط خدا از وجودش خبر داشت. چون خودش اون درد شیرین رو به جونم انداخته بود. امیرعلی بعد تموم شدن خنده‌هاش گفت:
    - بابا نزن ما رو! چشم. حتماً یاد می‌گیرم. امری نیست؟
    - نه دیگه اوامرمون تموم شد.
    همون موقع صدای آمبولانس پیچید. دو تا دکتر اومدن، فرزانه رو گذاشتن روی تخت و بردن. امیرعلی هم بدو بدو به عنوان همراه باهاشون رفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    هومن بهم اشاره کرد که سوار ماشین بشیم. سوار شدم اما زیاد صمیمی باهاش رفتار نکردم. ماشین راه افتاد. از خیابون که خارج شدیم، هومن گفت:
    - نگین خانومی؟!
    - ...
    - نگین؟!
    - ...
    - عزیز دلم؟!
    - ...
    عصبی شد و گفت:
    - آخه دختر خوب من دلیل داشتم!
    خونسرد گفتم:
    - توضیح بده.
    نفس عمیقی کشید و گفت:
    - من قبل از دزدیده شدن فرزانه داشتم رو خودم کار می‌کردم که فراموشش کنم؛ اما بعد از دزدیده شدنش، کلاً مغزم از عشقش منحرف شد. تو همون مواقع که تو اومدی پیشم و بهم کمک کردی که پیداش کنم نظرم بهت جلب شد. دختر خوبی بودی! مهربون و البته وفادار! به دوستت شدید وفادار بودی و رهاش نکردی و دنبالش گشتی. به نظرم دختر خوبی اومدی. دروغ نمیگم که عاشق دلباختتم ولی ازت خوشم اومده. دوستت دارم! خواستم پرونده فرزانه بسته شد بیام خواستگاریت؛ اما هیچ چیز اون طور که انتظار داشتم پیش نرفت. خبر مرگ ناگهانی فرزانه که اومد تو حسابی رفتی تو خودت و همش گریه می‌کردی. گفتم اگه همین موقع بهت بگم شاید بزاری پیشت باشم و تکیه گاهت باشم. بتونی پیش من درد و دل کنی. واسه همین تو این موقعیت بهت گفتم. وگرنه مطمئن باش آدم هوسبازی نیستم. دیدی که فرزانه پیداش شد. اگه من اون رو دوسش داشتم، هنوز بهت اصرار نمی‌کردم.»
    حرفی نداشتم که بهش بگم. فقط با تته پته پرسیدم:
    - هومن، تو... تو واقعاً...
    - دوستت دارم. حالا تو چی؟
    - نمی دونم!
    با تعجب پرسید:
    - یعنی چی؟
    - یعنی از احساسم نسبت به تو خبر ندارم. باید یه روز من و دلم باهم خلوت کنیم، یه دو دوتا چهارتا کنم که ببینم ازت خوشم میاد یا نه؛ اما اگه از عقلم بپرسی میگه هومن آدم درست و خوبیه.
    دروغ می گفتم عین سگ! هومن پرسید:
    - یعنی الان ذوق نکردی؟
    - واسه چی ذوق کنم؟
    - آخه واست خواستگار اومده!
    - چه ربطی داره؟
    با زحمت خندش رو قورت داد و گفت:
    - نه این‌که قحطی شوهره، دخترا وقتی واسشون یه پسر با این کمالات پیدا میشه ذوق می‌کنن که هیچی، خر ذوق میشن!
    - برو بابا!
    بعد اون حرفی نزدیم و تا رسیدن به مقصد، بینمون سکوت حاکم بود. هومن ماشین رو نگه داشت و گفت:
    - بپر پایین! منم میام.
    وارد بیمارستان شدیم. نمی‌دونستم دارن چیکار می‌کنن. بعد نیم ساعت آزمایش و نمی‌دونم چی چی دکتر اومد بیرون. هومن رفت جلو و پرسید:
    - سلام دکتر. چیزیش شده ما رو این همه معطل کردین؟
    دکتر سری به نشونه افسوس تکون داد و گفت:
    - دنبالم بیاین.
    هومن خودش رفت اما نذاشت من برم داخل. بعد یه ربع با صورتی که گیجی، حیرت و ناراحتی توش موج می‌خورد از اتاق اومد بیرون. فوری دویدم طرفش و بدون امان دادن بهش پرسیدم:
    - خب چی شد؟
    دستاش رو مشت کرد و زیر لب گفت:
    - کثافتا!
    با نگرانی پرسیدم:
    - هومن چی شده؟!
    تو حال خودش نبود. سرش رو بین دستاش گرفت و با خودش گفت:
    - وای! به امیرعلی و خونوادش چی بگم؟
    با حرص گفتم:
    - هومن!
    تازه انگار به خودش اومده بود که گفت:
    - ها؟! جانم خانوم خوشگله؟
    - مردم از فضولی. بگو اون تو چی بهت گفتن؟
    یه دفه حالت صورتش غمگین شد. سرش رو انداخت پایین و گفت:
    - وقتی رفتم تو، دکتر گفت زخمای بدنش سطحیه و زود خوب میشه؛ اما...
    - اما چی؟
    - راستش...
    - د حرف بزن دیگه!
    - اونـ... اون رو...
    - اون رو چی؟
    حرصی شد و گفت:
    - د اگه امون بدی میگم دیگه!
    - خوب باشه بگو.
    نفس عمیقی کشید و گفت:
    - معتادش کردن!
    انگار به چیزی که شنیدم شک داشتم. با بهت پرسیدم:
    - چی؟
    - هروئین! به زور تو رگاش هروئین تزریق کردن. جای کبودیش رو ساق دستش هست. به نظر میرسه که خیلی مقاومت کرده اما موفق نشده.
    به گوشام اعتماد نداشتم. اعتیاد ویرانگر بود. ترک کردنش از هر دردی زجرآور تر بود. درسته خودم تجربه نداشتم، اما خود معتادا تو صفحه های مجازی از درد و سختی ترک کردن می‌گفتن. حالا چه بلایی سر فرزانه می‌اومد؟ از هومن پرسیدم:
    - حالا چه بلایی سرش میاد؟
    - تو همین بیمارستان نگهش می‌دارن. بهش رسیدگی می کنن؛ اما دست و پاش رو می‌بندن و تا چند روز نگهش می‌دارن تا ترک کنه.
    - وای!
    ***
    روز سوم ترک بود. داشتم از پشت شیشه به فرزانه نگاه می‌کردم. برای اولین بار اخماش تو هم بود. چشم‌هاش رو از شدت درد بسته بود و دستاش رو چنان مشت کرده بود که خدا می‌دونست چطور دستش نمی‌شکست ولی بازم صداش در نمی‌اومد.
    برای هیچ کس قابل باور نبود که سینا اونقدر عوضی باشه. نمی‌دونم اگه فرزانه احساسات داشت چه بلایی سرش میومد. مطمئنم اگه با من این‌کار رو می‌کردن مطمئناً افسرده می‌شدم. خانواده فرزانه حال و روز خوشی نداشتن. کلافه بودن نمی‌دونستن باید چی‌کار کنن؛ اما بچه ها هر روز بهش سر می‌زدن و به زور وقت و بی‌وقت اجازه ملاقات می‌گرفتن. حامد کلی تیکه بهش می‌پروند؛ اما فرزانه قفل شده بود و حرفی نمیزد. فقط به سقف زل میزد و بدون پلک زدن به اونجا خیره می شد. فقط خدا می‌دونست عاقبت چی میشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    فصل8: حسی جدید

    ***فرزانه***
    درد می‌کشیدم، خیلی زیاد. انگار تمام تنم زیر یه وزنه دو تنی بود. ماهیچه هام به شدت از درد منقبض می‌شدن و دردشون تشدید میشد. درد ماهیچه‌هام قابل تحمل نبود. انگار دو سر هر کدومشون رو گرفته بودن و با وجود انقباضات شدیدشون می‌کشیدنشون. استخونام تیر می‌کشیدن. انگار مولکول‌هاشون می‌خواستن از هم جدا بشن و تبدیل به پودر بشن. برای اولین بار ابروهام از درد تو هم رفته بود. این درد با همشون فرق می‌کرد. خیلی! برای اولین بار خود خوری سلول‌های تنم رو احساس می‌کردم. این روزا، روز اولین‌ها بود.
    وقتی سینا با قیافه‌ای عصبانی اومد تو اتاق و به دنبالش اصلانی با یه آمپول، برای اولین بار ترسیدم. برای اولین بار این دل سنگی توش یه حفره ایجاد شد و من از ته همون حفره دلم خدا رو صدا زدم. تنم لرزید! تپش قلبم برای اولین بار از ریتم همیشگی افتاد. برای اولین بار عرق سرد رو تیره کمرم جاری شد. نمی‌دونم چی شد که یه دفه برای اولین بار خونم به غلیان افتاد. خونم با وجود جوشیدنش به مغزم نرسید. دنیا رو تار تر دیدم. برای اولین بار عصبانی شدم. تنها می‌خواستم از خودم دفاع کنم. از وجودم، انگاری منتظر بودم فقط یه محرک قوی، یه محرک بیاد و احساسات خفته منو بیدار کنه. خشم توی من مثل شیری سروصدا می‌کرد و دندون‌های تیزش رو به رخ می‌کشید. قدرتم چند برابر شد. انگار فقط یه محرک لازم بود که احساساتم به شدیدترین شکل ممکن خودشون رو نشون بدن. بهم بگن که ما فقط خواب بودیم. یه خواب طولانی. نمرده بودیم. هر لحظه که اصلانی نزدیک تر می شد. قلبم خودش رو سریع تر به دیواره قفسه سینم می‌کوبید. از ترس؟ نه! نمی‌ترسیدم! دیگه نمی‌ترسیدم! باید دفاع می‌کردم. برای اولین بار نجنگیدم، فرار کردم. برای اولین بار با دو قدم دویدن ضعف به من چیره شد. وقتی اون ماده با وجود همه تلاشم برای فرار تو رگام تزریق شد، آرامشی فوری جای اون خشم رو گرفت. وجودم پر لـ*ـذت شد. شاید از نوع کاذبش، شاید دروغینش، شاید از نوع مخربش، ولی تجربش کردم.
    تو اتاق به سقف نگاه می‌کردم. چاره‌ای نداشتم. چند روز درد و تنهایی رو باید تحمل می‌کردم. صدام در نمیومد. نه که مثل همیشه مانع در اومدنش بشم، نه! نمی‌دونستم از کدوم دردم باید ناله کنم. ناله های کم جونم رو فقط خدا تو دل شب می شنید. تنهایی اما آزارم نمی‌داد. تو اون تنهایی‌ها وقت واسه فکر کردن زیاد بود. به اعماق افکارم نفوذ می‌کردم. هنوز هم به باور نمی‌رسیدم. به این باور که من تغییر کردم. تو اون چند روز به اندازه تمام عمرم تغییر کردم. فقط چند بار از خودم پرسیدم چی از زندگی می‌خوام؟ جوابش این بود: درمان بشم. همین! می‌خواستم منم دوست داشتن رو تجربه کنم. احساس تعلق خاطر رو، احساسی که باعث بشه به یکی به جز خودم تکیه کنم. یه پشتیبان داشته باشم. برای اولین بار دلم می‌خواست، نه عقلم، نه منطقم. اینجا دیگه ارزیابی نمی‌کردم چی خوبه و چی بد؟ فقط می‌خواستم! بدون توجه به بقیه جنبه‌ها!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    چند روز بعد، دوره ترک این اعتیاد اجباری با همه سختی هاش، با همه درداش، تنهاییاش تموم شد. به محض منتقل شدنم به بخش خواستم فرهاد رو ملاقات کنم.
    روی تخت دراز کشیده بودم و به سقف خیره شده بودم که یه دفه در باز شد و صدای بشاش فرهاد به گوش رسید:
    - سلام خانوم خانوما! خوشحالم آسیب جدی ندیدی!
    نگاهم رو از سقف گرفتم. فکر کنم مولکول‌های سقفم از نگاه خیره من در عذاب بودن. به فرهاد نگاهی کردم و گفتم:
    - می‌دونی واسه چی خواستم که بیای اینجا؟
    - خب احتمالاً دلت برای روی چون ماه من تنگ شده بود واسه همین!
    - می‌خوام خوب بشم.
    فرهاد جا خورد. فهمیدم که منظورم رو فهمید؛ اما دوباره زد تو فاز لودگی و گفت:
    - خب بهبودی شما دست خداست. ما بندگان هیچ کاری نمی‌تونیم بکنیم.
    - دکتر!
    جدی شد و پرسید:
    - چیه؟
    - من می‌خوام منم مثل بقیه دارای احساسات باشم.
    - هر چیزی یه پیش زمینه می‌خواد؛ من چی‌کار می‌تونم بکنم؟
    - پیش زمینه فراهمه! توی این مدت آن‌چنان اتفاقاتی واسه من افتاد که چیزای خیلی جدیدی رو تجربه کردم.
    با کنجکاوی پرسید:
    - خب چیا؟
    - خشم، ترس، لـ*ـذت!
    - من این همه سگ دو زدم هیچی نشد. کی اومده این احساسات خفته شما رو بیدار کرده؟ بگو برم از این شازده راز موفقیتش رو بپرسم.
    ماجرا رو براش تعریف کردم و ازش خواستم تا من نخواستم کسی چیزی نفهمه. با پایان حرفام با لبخند گفت:
    - با این شک، احساساتت به کار افتادن؛ اما هنوز جای کار داری. باشه! دوباره روند درمانت رو به عهده می‌گیرم!
    - ممنونم.
    لبخندی زد و گفت:
    - خواهش خانوم خانوما! خب من دیگه برم. دفه بعد خودت بیا مطب من، خدافظ.
    - خداحافظ.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    فرهاد رفت و من تنها موندم. چیکار باید می‌کردم؟ چه راه‌هایی برای درمان من وجود داشت؟ چطور باید به هدفم می‌رسیدم؟ من هنوز خنده و گریه رو تجربه نکرده بودم. هنوز بی‌خیال بودم و راحت عصبی نمی‌شدم. هیچ‌کس و هیچ‌چیز نمی‌تونست احساسات منو انگولک کنه.
    حدود سه ساعت بعد اتاقم شلوغ شد و همه اومدن تو اتاق. همه یکی یکی می‌اومدن جلو و من رو می‌چلوندن. بی جهت از همه چی راضی بودم. انگار همه چی درسته و هیچ مشکلی وجود نداره. نمی‌دونم برای اولین بار بود که همچین چیزی رو تجربه می‌کردم. تو دلم گفتم خدایا این همه اولین بار واسه قلبم خوب نیستا! بزار یکم وقایع رو هضم کنم، بعد برو سراغ بعدی. بعد این که مراسم ماچ و روبوسی و اظهار خوشحالی تموم شد و به نظر من فایده‌ای هم نداشت، همه دور تخت من وایستادن. با وجود احساسات جدید من هنوزم فرزانه بودم. کسی که لحن بی‌خیالش همیشه باهاش بود. با همون لحن همیشگی پرسیدم:
    - مگه دور مُرده جمع شدین همچین من رو نگاه می‌کنین؟
    نگین منو بغلش گرفت و گفت:
    - آی قربونت برم آجی! دلم برای همین حال گیری‌هات تنگ شده بود.
    - واقعاً انقدر من رو دوست داری که دلت برام تنگ بشه؟
    پشت چشمی نازک کرد و گفت:
    - می‌بینی جنبه نداری؟! نه خیر. عذاب وجدان داشتم اساسی! می‌گفتم تقصیر منه که تو الان تو دست اون سینای آشغالی!
    - راستی حکمش چی شد؟
    هومن پرید وسط و با لحن جدی گفت:
    - هنوز دادگاه تشکیل نشده. بعد بهبودی تو یه دادگاه تشکیل میشه و تو به عنوان شاهد باید حضور داشته باشی. فعلاً که جرمش آدم ربایی و قتله. قصاص رو شاخشه. احتمالاً چند سال حبسم بکشه.
    - مقتول‌ها فقط ماهان و اون دخترن؟
    - آره! مگه قرار بود کس دیگه‌ای هم باشه؟
    - وقتی من رو گرفته بود بهم گفت تمام عاملین اعدام باباش رو که توی پرونده به هر نحوی شرکت داشتن رو بی سر و صدا به قتل رسونده.
    هومن علناً جا خورد. همچین چیزی روباور نداشت. انصافاً کی از سینای آروم همچین چیزی انتظاری داشت؟
    - واقعاً؟
    - آره. لااقل اون که این‌طور می‌گفت.
    - آشغال عوضی! به هیچ‌کس‌ هم رحم نکرده.
    عمو هادی هم که تا حالا برخلاف همیشه خاموش بود گفت:
    - کینه داره شتری!
    نگین گفت:
    - ببین! شتری نه ها! شُتری!
    همه افراد حاضر خندشون گرفت. البته من هنوزم بلد نبودم بخندم. بالأخره ساعت ملاقات با خوشمزگی‌های حامد، هادی و نگین گذشت. کامیار تو خودش بود. حدس می‌زدم که به خاطر بچه نوزادش باشه که کشته شده بود. وقتی همه افراد خارج شدن، فقط نگین پیشم موند. بهم گفت:
    - فری بهم بگو اونا چه بلایی سرت آوردن؟ بهت...
    هرکاری کرد نتونست ادامه بده. البته هر چند می‌تونستم حدس بزنم منظورش چیه. چیزی که واسه هر دختری سنگینه. حتی دختری مثل من! پس حرفش رو یه طور دیگه کرد.
    - کاری که نکردن؟
    - نه! ولی سخت گذشت.
    خودش رو جلو کشید و گت:
    - برام تعریف کن ببینم چه اتفاقاتی افتاده که فرزانه داره میگه سخت گذشت؟
    - شکنجه! اعتیاد! سیم! درد! تهدید! ...
    نذاشت ادامه بدم:
    - خب بسه بسه! فهمیدم که واقعاً سخت گذشت. خدا ازشون نگذره!
    - ولی این اسارتم توش پر نکته مثبت بود!
    - الاغ، خر، گاومیش، توله سگ، باغ وحش، بوق! بیب!...
    - اولاً الاغ و خر یه معنی میدن. ثانیاً همشون خودتی! ثالثاً درست حرف بزن.
    با حرص گفت:
    - خب دختره، رفتی اون جا کلی کتک خوردی بعد میگی توش پر نکته مثبت بود؟!
    - اگه بدونی چرا اینارو میگم، تو بیشتر از من خوشحال و متحیر میشی. خودتم خوب می‌دونی من عادت دارم نیمه پر لیوان رو ببینم!
    - خب تعریف کن!
    شروع کردم به بیان خاطراتی که سخت گذشت. خاطره نبود، کابوس بود. لحظاتی که سینا و اصلانی می‌خواستن من رو به هر شکلی آزار بدن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا