کامل شده رمان بنام سپیده | fatemeh.a کاربرانجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatemeh.a

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/15
ارسالی ها
193
امتیاز واکنش
2,537
امتیاز
336
سن
23
محل سکونت
mashhad
توی ماشین نشستیم.حنانه طاقت نیاورد؛با حرص خاصی ادامو دراورد وگفت:من به خاطر باطن این؛شغله که اینجام.
چندتا دهن کجی هم توی اینه کرد.ازحرکاتش خیلی؛تعجب کردم.زدم زیر خنده.بین خنده هام گفتم:چرا ادامو درمیاری؟من که چیزی نگفتم!
یهوباسرعت نور؛سرش روبه سمت من چرخوند.چشماش رو ریز کرد؛با حرص گفت:اینقد از ادم های پاچه خوار بدم میاد.ای بدم میاد !ای بدم میاد !ای.....
دستمو توی هوا؛براش تکون دادم.با خنده گفتم:باشه بابا توهم؛مجبور بودم می فهمی؟مجبور....
حنانه سری تکون داد.یکم ازاون موضعش پایین اومده بود.نفس عمیقی کشید وگفت:ولی خوشم اومد؛روابط عمومیت واقعا خوبه.همچین زنه رو؛خام کردی؛من که استاد همه چاخان هام؛رفتم تو خودم.
سرمو به نشونه تاسف تکون دادم.اروم گفتم:اما من چاخان نکردم.من به همون حقوق بخور ونمیر هم؛راضی ام.هنوز زیرمنت دیگران زندگی نکردی؛که منو درک کنی.
ماشین رو روشن کرد وراه افتاد.دیگه حرفی نزد.انگار حرفای من؛اون رو به فکر واداشته بود؛یا اون رو به گذشته های دور بـرده بود.دستمو جلوی صورتش تکون دادم.با لحن شوخی گفتم:اهای خانوم خوشگله؟کجایی؟با ما نمی پری!
به شیطنت من؛لبخندی زد وگفت:توی گذشته های دور؛سیر می کردم.حرفای تو؛منو یاد چند سال پیش خودم انداخت....
یکم فکر کردم.حدسم درست بود.بدجور کنجکاوم کرد.دلم میخواست بدونم؛تو گذشته های دورش؛چه اتفاقی افتاده؟اروم گفتم:منظورت کدوم حرفاست؟
حنانه با تامل گفت:همین که گفتی؛زیربارمنت کسی؛زندگی کردن.....
سعی کردم از زیر زبونش؛یه چیزایی بکشم بیرون؛با مهربونی گفتم:چطور حنانه جان؟حرفام خاطرات تلخی رو برات زنده کرد؟
لبخند تلخی زد.انگار درست؛دست گذاشته بودم روی زخمش.اهی کشید وگفت:هی زخم!؟دختر جون؛کار من از زخم گذشته بود؛کارد رسید به استخونم.تو از زخم باهام حرف می زنی؟
اصلا متوجه نبود؛داره چی میگه.توی دلش ؛داشت یه زخم کهنه سرباز می کرد.یه جوری که ناراحت نشه گفتم:می دونی حنانه؛نمی تونم حرفات رو بفهمم.یعنی برام گنگه.تو داری از گذشته هات حرف میزنی؛از یه زخم میگی؛این زخم چیه؟مال کی هست؟
با همون لبخند؛توی صورتم نگاه کرد.اروم ومهربون گفت:نمی دونم چرا؟؛اما توبابقیه فرق داری.غریبه ای ؛اونم هفت پشت؛ولی برام از هر اشنایی اشنا تری....
سری تکون داد.با خنده حرفش رو قطع کرد وگفت:ببخشید؛من حالم خوب نیست؛نمی فهمم چی میگم؟هرچی هم گفتم فراموش کن.باشه؟
سری به معنای نه تکون دادم.اون داشت فرار می کرد.گفتم که متوجه؛حرفایی که میزد نبود.با مهربونی گفتم:نه چرا فراموش کنم؟ببین حنانه جونم؛اگه ادم دردودل نکنه که؛دق مرگ میشه.غیراز اینه؟دروغ میگم؟
پوفی کشید.کلافه شده بود.با طعنه گفت:اره دروغ میگی!چون تو درد ودل نکردی؛ولی زنده ای.منم همین طور.وقتی من فقط اسم کامل وسن تورو می دونم؛ونه چیز دیگه؛چه لزومی داره؛زندگیمو بذارم کف دست تو هان؟البته؛ناراحت نشو چون من کلا؛ادم رکی هستم.
نفس عمیقی کشیدم.راست می گفت.وقتی من هیچی بهش نمی گم؛چطور توقع داشته باشم؛زیروبم زندگیش رو بهم بگه.تازه من به قول خودش ؛هفت پشت غریبه ام....
دیگه حرفی بینمون رد وبدل نشد.حتی تا در مسافر خونه.وقتی هم پیاده شدم؛یه خداحافظی سرسری باهاش کردم.اونم از رک حرف زدنش؛پشیمون بود؛این به وضوح از صورتش معلوم بود.
خسته وکلافه؛از راه پله های؛مسافرخونه بالا رفتم.درو با کلید باز کردم.شالم روبایه حرکت؛از سرم کندم.خودمم نمی دونستم؛چرا از حنانه ناراحت شدم؟حرفای اون؛کاملا درست ومنطقی بود؛اما من یکم از رک بودنش؛جاخوردم!اوف نمی دونم؛نمی دونم باید چیکار کنم؟اگه استخدام بشم؛با کی دوباره برم اونجا؟من که جایی روبلد نیستم.اگه حنانه از روی لج بازی؛دیگه بی خیالم بشه....وای نه خدای من!من روی اون خیلی؛حساب کردم.روی خواهری کردنش،اینکه بالاخره یکی پیدا شد که؛واقعا دوسم داشته باشه؛منو باور کنه؛بی منت کمکم کنه.....باید یه زنگ بهش میزدم.امامن که ادم عذر خواهی نبودم.پس چه خاکی توسرم بریزم.؟...سرم داشت می ترکید؛اونقدر فکر وخیال کردم؛که صدای قاروقور شکم بی نوام؛رو نشنیدم.اینطوری که نمیشد؛تو این دوسه روز؛یه غذای درست وحسابی نخوردم.توی همین گیر ودار؛زنگ موبایلم منو؛به خودم اورد.توی کیفم رو گشتم؛داشت قطع میشد که جواب دادم.
شماره حنانه بود.لبخندی زدم ومهربون گفتم:سلام حنانه خانوم!چی شده یاد ما کردی؟
حنانه خنده ارومی کرد.قشنگ معلوم بود که؛برا معذرت خواهی زنگ زده.با شرمندگی گفت:سلام خوبی؟
عین خودش؛با لوتی گری گفتم:اره ابجی،وقتی صدای شمارو بشنویم؛بهترهم میشیم!
انگار حال وهواش عوض شد.با همون لحن همیشگی اش گفت:از خانومیته ابجی سپیده!مارو شرمنده نکن...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • fatemeh.a

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    193
    امتیاز واکنش
    2,537
    امتیاز
    336
    سن
    23
    محل سکونت
    mashhad
    تا خواستم حرفی بزنم؛یهوانگار چیزی یادش اومده باشه؛با خجالت گفت:می دونی؛وقتی اونطوری از ماشین پیاده شدی؛خیلی از خودم ناراحت شدم.باخودم گفتم؛دخترجون؛اون بیچاره که چیزی نگفت؛اینطوری بهش توپیدی...مسئول بدبختی های توکه؛اون نیست.خلاصه بدجور عذاب وجدان گرفتم.
    نفس عمیقی کشیدم.بیچاره حنانه؛اونم درست مثله من بی کس وتنهاست.حتما مثه من ترس برش داشته که؛باهاش قهر کنم ودیگه جوابش رو ندم.اروم مهربون؛درست مثه یه خواهر گفتم:نه عزیزم این چه حرفیه؟من به تو حق دادم؛فقط نمی دونم چرا؛از رک گویی ات یکم جاخوردم؟فقط همین وبس!
    تن صداش عوض شد.انگار دیگه عذاب وجدان نداشت.با خوشحالی گفت:جون سپیده راست میگی؟
    خندیدم ؛وگفتم:اره دیوونه!حتما باید قسم بخورم.یهو با صدای قاروقور شکمم؛یه چیزی یادم افتاد.به حنانه گفتم:ببینم؛یه جای خوب؛با غذای خوب سراغ داری؟
    حنانه با تعجب گفت:چطور؟
    دستمو به شکم کشیدم وگفتم:اخه من چندروزه؛غذای درست وحسابی نخوردم.میخوام یه شکمی از عزا درارم.باهم بریم؛مهمون من!
    حنانه صدای خندش بلند شد.غش غش می خندید.بین خنده هاش بریده بریده گفت:اخی بیچاره!یعنی اینقد گشنته؟ولخرجی نکن خانوم؛ما راضی نیستیم به خدا!
    سری تکون دادم.این دختر؛چقدر شوخ وشنگ بود.با خنده گفتم:جدی دارم میگم.پایه هستی یانه؟
    حنانه خندش کمتر شد وگفت:باشه پس؛لباسای پلوخوری تو بپوش؛که تا یه ساعت دیگه اونجام.
    تا اومدم خداحافظی کنم؛تلفن قطع شد.چه بشری بود این حنانه؛من که نفهمیدم.
    کنار خیابون واستاده بودم.چندتا تاکسی؛برام بوق زدن.دستم رو به نشونه نه؛براشون تکون دادم.یکیشون خیلی سمج بود.همینطوری؛دستش رو گذاشته روی بوق ماشین؛ول کن هم نبود.پوفی کشیدم؛عصبی خواستم یه متلک بهش بندازم؛که سرش رو از شیشه اورد بیرون؛باخنده گفت:سپیده خانوم؛سوارشو دیگه؛بزن بریم....
    صداش اشنا بود.بهش نگاه کردم اینکه حنانه بود.سری تکون دادم.من چقد جدیدا خنگ شده بودم.درو باز کردم وسوارشدم.....
    یه مانتو نخی،چهارخونه قرمز ابی تازانو؛به شکل پیرهن مردونه با شلوارلی ابی روشن؛پوشیده بود.استیناش رو هم تا ارنج داده بودبالا؛یه شال ابی اسمونی هم تنش بود.یکم لباساش؛زنونه شده بود!چه عجب!وقتی دید روی لباساش خیره شدم؛پوزخندی زد وگفت:هوییییی!تموم میشم ها.به لباسام اینطوری نگاه نکن؛از مجبوری پوشیدم.
    خندیدم ؛یه نگاه دوباره بهش انداختم وگفتم:نه عزیزم،اتفاقا بهت میاد.حالا چرا از مجبوری؟
    پوفی کشید وگفت:هیچی بابا!دیشب حوصله لباس شستن نداشتم؛امروز دیدم توی کمدم؛فقط همینا مونده.منم پوشیدم دیگه؛چیکار کنم.
    دستی به شالش کشیدم وگفتم:نه اینجوری نگو.خیلی خوب شدی!شدی یه خانوم به تمام عیار....
    حنانه درحالی که؛به روبه روخیره شده بود؛اخم هاش رو کشید توی هم؛با تامل گفت:ولی من اصلا دلم نمی خواد؛یه خانوم تمام عیار باشم....من باید مرد باشم ومردونه هم رفتار کنم.
    فک کنم وقتش بود؛که یکم حرف ازش بکشم.حالا یکیم نیست بگه؛اخه تو رو سننه دخترجان؟با مهربونی وزیرکی پرسیدم:چرا مردونه؟تو دختری باید؛دخترونه لباس بپوشی.دخترونه حرف بزنی؛ورفتار کنی عزیزم....
    اهی کشید ورفت توی فکر.اروم وتقریبا زیرلبی گفت:بذار برسیم به یه جایی؛همه چیو برات تعریف می کنم.همه چیزایی که تا به حال؛واسه هیچ کس نگفتم.تموم رازهای مگویی که؛اونقد توی دلم مونده که یه زخم شده...اونم کهنه!
    لبخندی زدم.به هدفم رسیدم.اون به بلاخره میخواست؛لب به اعتراف باز کنه.اگه اون حرفای دلش رو بگه؛منم دلم رو می زنم به دریا.....
    گفتم هرچه باد باد!همه چیز رو بهش می گم.میگم از سختی ها؛ودردای دلم؛ودلیل اومدنم به تهران.همه چی....سیرتا پیاز!دریه رستوران سنتی شیک نگه داشت.حالا مایه چی گفتیم؛این چرا جدی گرفت؟اگه پولش خیلی بشه ....ولش کن.فداسرم.همیشگی که نیست؛سالی یه باره دیگه.نگاهی به رستوران انداختم.بیشتر شبیه یه باغ با صفا بود.از ماشین پیاده شدیم.حنانه درحالی که با لبخند رضایت به رستوران نگاه می کرد؛پرسید:چطوره؟جای خوبیه؟
    شونه هام رو؛به معنای نمی دونم انداختم بالا.باهم وارد رستوران شدیم.اول یه راهروی سنگ فرش شده بود؛که پراز سنگ های کوچیک وبزرگ بود.بعد؛یه محوطه مربع شکل ؛دوطبقه بود؛بایه حوض درست وسط طبقه اول؛یه حوض ابی رنگ که که از دهن یه قو بزرگ؛اب می ریخت داخل حوض.جای قشنگی بود.دوطرف تخت های بزرگ وکوچیک چیده شده بود.تخت های اهنی با فرش ها ی قرمز رنگ وپشتی های سنتی.یه تخت کوچیک رو انتخاب کردیم.کفشای کتونیم رو دراوردم؛ونشستم روی تخت.هنوزم داشتم؛به اطرافم نگاه می کرد.پشت این تخت ها؛باغچه هایی بود که درخت هایی؛با فاصله معین از هم کاشته شده بود؛درختهایی نه چندان کهن؛که شاخه هاشون؛باعث شده بود؛سایه روی تخت ها بیوفته ودیگه؛اثری از افتاب نباشه!غرق تماشای این همه زیبایی بودم؛با ضربه ای که به پهلوم وارد شد؛به خودم اومدم.یه اقایی با لباس محلی؛که شلوار مشکی ساده وپیراهنی بلند؛با پارچه ترمه قهوای تنش بود؛وکلاهی گرد به سر داشت؛روبه رومون واستاده بود.حنانه باصدای نسبتا بلندی پرسید:سپیده جان؟اقا برای سفارش غذا اومدن.چی میخوری؟
    سری تکون دادم.اوووو یارو گارسون بوده ومن؛یه ساعته انالیزش می کردم.یهو از دهن پرید بیرون وگفتم:کوبیده!
    حنانه یه نگاه به من کرد ؛یه نگاه به گارسون.سری تکون داد وگفت:اقا لطف کنید؛همون دوپرس چلو کباب برامون بیارید؛با دوغ ومخلفات.
    گارسون مشغول نوشتن سفارش شد.ازش تشکر کردیم ورفت.حنانه با خنده گفت:چته سپیده؟چرا اینجوری به دوروبرت؛نگاه می کنی؟هرچی هم صدات کردم؛اصن متوجه نشدی....
    نفس عمیقی کشیدم.از حرفاش متعجب شدم.یعنی من اونقدر؛غرق فکر بودم که؛صدای حنانه رو نشنیدم.واقعا من چم شده بود؟نکنه کر شدم؛یا اون اروم صدام زده؟اوف حالا هرچی!برو بابا.دیگه وقتش بود.باید سر صحبت رو باز می کردم.همین که اومدم دهن باز کنم؛حنانه خودش سر صحبت رو باز کرد...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemeh.a

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    193
    امتیاز واکنش
    2,537
    امتیاز
    336
    سن
    23
    محل سکونت
    mashhad
    [/HIDE-THANKS]درحالکی نگاهش روبه گلهای قالی دوخته بود؛پرسید:تو میخواستی از گذشته من بدونی؟میخواستی بدونی کی ام وچیکاره؟می خواستی بدونی؛چرا این شدم اره؟
    با من من گفتم:اره.چون فک می کنم اگه؛دردودل کنی یکم سبک میشی؛یا حداقل از غم هات کم میشه....
    پوزخندی زد وسر تکون داد.اروم گفت:کم میشه؟سبک میشم؟گفتم که کارمن؛از این حرفا گذشته!
    اهی کشید.اصلا حواسش به دور وبرش نبود.رفت توی فکر؛انگار داشت؛تکه های پخش شده ؛پازل گذشته اش رو؛کنار هم می چید؛تا بتونه یه تصویر پیداکنه وبرام توضیح بده.
    اهی کشید؛شروع کرد به تعریف کردن...
    حنانه:بیست وسه سال پیش؛به دنیا اومدم.تویه خونه محقر وکوچیک؛اونم کجا؟جنوب شهر.تو نمی دونی جنوب شهر کجاست.محله فقیر نشین تهران!یه جورایی پایین شهره و؛ومحل زندگی بدبخت بیچاره ها....من اخریه بودم.قبل ازمن؛چهارتا داداش بودن.چهارتا لندهور...یه ننه بابای پیر؛واز کارافتاده داشتم.بابام که کار نمی کرد؛این من بودم؛که باید از گوشت ومرغ وبرنج هایی که؛داداشام می اوردن؛میخوردم.این من بودم که برای یه تیکه لباس؛باید دوساعت زار می زدم ؛تا پول بگیرم.من بیشتراز؛هرکسی زیربار منت زندگی کردم.تا اینکه محمد؛داداش بزرگه؛مغازه اش رو جمع کرد؛مونده بود ؛بایه دنیا قرض وبدهکاری؛یه عالم طلبکار که باید جوابشون رو میداد.خودش رو انداخت گردن بابای بدبختم.حرفای خارجی میزد.می گفت:تو در حقم پدری نکردی.مثه بقیه باباها؛زیربال وپرمو نگرفتی.اگه بهم پول میدادی؛خونه وماشین برام می خریدی؛وضعم این نبود!هی... چیرت وپرت می گفت.اخه بابای من؛با حقوق بازنشستگی می تونست؛این کارارو بکنه؟خلاصه....بابای منم؛از روی محبت پدری؛رفت پیش یه یارو؛ریش سفیدش رو گرو گذاشت؛ازش پول قرض گرفت.پول هارو داد به محمد.محمد دیگه خوش خوشانش بود.دهن طلبکارارو بسته بود.موعد برگشت پول رسیده بود.ولی هیچ کس اه در بساط نداشت؛حتی خوده محمد!با دوستم نازی؛رفته بودیم کلاس زبان.داشتیم بر می گشتیم.ازش خداحافظی کردم.به سرکوچه مون که رسیدم؛یه ماشین شاسی بلند مشکی؛اونم اخرین مدل دم خونه مون پارک شده بود.همه اهل محل دور ماشینه جمع شده بودن.یهو یه فکری توی سرم اومد.با خودم گفتم؛نکنه؛همون یارویی باشه که بابا؛ازش پول قرض گرفته؟دلم شور افتاد.سرعتم رو زیاد کردم؛وخودم رو به خونه رسوندم.در خونه نیمه باز بود؛از حیاط گذشتم ووارد شدم.....
    دیدم چند جفت کفش؛گرون قیمت؛دم در جفت شده.درو باز کردم؛خونه مون؛یه اتاق بیشتر نبود؛با اشپزخونه.همه چشم ها به سمت من دوخته شد.سریع رفتم؛پیش مامانم.بله!حدسم درست بود.یارو اومده بود؛دنبال پولش...تازه نزول خور هم بود.اصلا تو کتم نمی رفت که بابای حلال خور من؛بره پول نزول وحروم بگیره.چندروزی گذشت.ننه ام همش بغض می کرد ومیزد؛زیر گریه.بابام هم یه گوشه نشسته بود؛ساکت وحرف نمی زد.هرچی می پرسیدم؛کسی جوابی نمیداد.تا اینکه خوده محمد؛همه چیز روبهم گفت....اون مرتیکه گفته بود؛به جای پولش حاضره منو بگیره....یه پیرمرد که جای بابام بود.ننه ام هی تو گوشم ورد می خوند.ننه یه عمر؛خوشبختیت تضمین میشه.میری خونه اعیونی؛چندسال دیگه هم؛که یارو افتاد مرد؛همه مال ومنالش ؛میرسه به تو.اونوقت؛واسه خودت خانومی کن.خواستگارای خوب برات میاد.بابای بیچاره ات؛از غم وغصه ازاد میشه.داداش محمدت؛از قرض خلاص میشه.هممون یه نفس راحت میکشیم....
    قلبم گرفت.خیلی سخته که مادر ادم؛اینجوری تورو معامله کنه.تورو به پول ترجیح بده....خوراکم گریه وخوابم غصه بود.اون عوضی که حتی اسمشم نمی دونستم؛برام لباس سفید خریده بود.همون شبی که ؛فرداش قراربود بریم محضر.....درست شش سال پیش.فقط هیفده سالم بود؛خیلی بچه بودم.من معتقد بودم؛ادم اول باید عاشق بشه ؛بعدازدواج کنه....بدجور کله شق بودم.یه کاری کردم که...
    ازخونه زدم بیرون.فرار کردم.رفتم خونه نازی.مامان باباش تا یه هفته شهرستان بودن.جای خوبی برای موندن بود.چندروز گذشت.هیچ خبری نداشتم.تا اینکه.....
    زنگ در خونه نازی؛زده شد.همین که درو باز کردم؛داداشام با پیرهن سیاه؛جلوم ظاهر شدن.من نگران شدم.اونا بی توجه به من؛به زور کتک منو بردن خونه.اونقدر ازشون کتک خوردم؛که بیهوش شدم.ننه بیچاره ام؛همش گریه می کرد؛اما نمی تونست جلوی اون احمق هارو بگیره.....
    بعدش فهمیدم؛فردای همون روز؛وقتی اومده بوده دنبالم که بریم محضر؛بهش گفتن که حنانه نیست وفرار کرده.اونم داد وهوار راه انداخته.همه همسایه هارو؛دور خودش جمع کرده.گفته دخترشون هـ*ـر*زه اس.معلوم نیست با کی ریخته روهم؛زده به چاک...دختر فراریه...خلاصه بابام همون جا؛از شدت حرص وجوش ایست قلبی میکنه می میره...
    تویه اتاق زندانی بودم.فقط حق اب وغذا خوردن داشتم؛همین...توی خلوت خودم؛برای بابام گریه کردم.عزاداری کردم....طعنه؛پوزخند؛پچ پچ های درو همسایه؛نگاه های سنگینشون....داشتم دیوونه میشدم.ولی این بار هیچ راه فراری نداشتم.بین خواب بیداری بودم؛که صدای دراتاق بلند شد.ننه ام؛ساک لباسام روداد دستم.یه خرده پول ؛که پس انداز والنگوهاش بود رو؛گذاشت کف دستم.
    این بار ننه ام بود که منو فراری داد.چندشبی خونه نازی بودم.درست مثه تو؛اواره وبی پناه....تا اینکه پرستاری یه پیرزن رو قبول کردم.همه بچه هاش ؛خارج بودن.به خونه دوطبقه؛تو محله نازی اباد داشت.شبا همون جا میخوابیدم.تا اینکه ؛پیرزنه افتاد مرد.خدا خیر بده بچه هاش رو؛گفتن همون جا زندگی کن؛هر سال دو بار میان برا مسافرتبه جای هتل؛همون طبقه بالاتو خونه پدریشون می مونن.منم طبقه پایین زندگی می کنم.دوسال پیش؛مادرخودمم مرد.اهل محل می گفتن؛غصه دوریه حنانه مادرش رو کشت.....
    می دونی؛دفتر تقدیر منو که باز کنی؛صفحه اولش نوشته مرگ......
    حالاهم؛تنها زندگی می کنم.کار کردم؛پدل همین پراید لخه رو دراوردم.مسافر کشی کردم باهاش؛قسطاشو دادم.از دوسال پیش؛فهمیدم برای تنها زندگی کردن؛بین اینهمه گرگ؛باید مرد بود.اگر زن باشی؛خیلی زود می شکنی.از دنیای صورتی دخترونه؛فاصله گرفتم.شدم یه پامرد....که بتونم گلیم خودم رو تنهایی؛از اب بکشم بیرون.تا اینکه توی ترمینال تورو دیدم....درست مثه چند سال قبل خودم.واسه همین؛گفتم کمکت کنم.تازه مسافرهم که بودی؛دیگه بدتر!
    این از زیر وبم زندگیه من؛حالا نوبته توئه که حرف بزنی؛بگی چرا واینجا چیکار می کنی؟؟؟؟؟[/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemeh.a

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    193
    امتیاز واکنش
    2,537
    امتیاز
    336
    سن
    23
    محل سکونت
    mashhad
    نفس عمیقی کشیدم.دلم براش سوخت.رفتم توی فکر....حنانه از واژه های غریبی حرف میزد.عشق ؛ازدواج....توی تموم نوزده سال عمرم؛حتی یه لحظه هم بهش فکر نکردم.چون به نظرم چیز بی خودیه...به این فکر کردم که سرنوشت ما دونفر؛تقریبا مشابه همه؛اما یه تفاوتی این وسط هست؛دوز سختی هایی که اون کشیده؛ازمن خیلی بالاتره....باید بهش افرین گفت!تودنیای به این کثیفی؛یه دختر تنها تونسته خودش رو؛از گـ ـناه والودگی پاک نگه داره...خرجش روازراه حلال بدست بیاره.وگرنه یه دختر خوش بر ورو؛با تیغ زدن پسرا خیلی راحت؛می تونه پول دربیاره!تازه بااین همه شبکه اینترنت وموبایل؛خیلی کارها رو میشه انجام داد.حرفاش؛اصلا دروغ نبود.خیلی اسون؛از لحنش فهمیدم که تموم؛حرفاش؛عین واقعیته.می دونید؛کسی که دروغ بگه؛کلماتش باهم نمی خونه؛ولی حنانه اینطور نبود...خوش به حالش؛حداقل این شانس رو داشته که؛تونسته برا خودش یه سرپناه پیدا کنه.این خودش؛خیلی مهمه...ولی من ؛که همونم ندارم.....
    نفس عمیقی کشیدم.از اعماق وجودم؛تموم گذشته ام رو؛کلمه به کلمه؛واو به واو براش تعریف کردم.از همون جایی که یادم می اومد؛از زندگیم؛از مرگ پدرمو ؛اواره شدنم.بی کس شدنم.تنها شدنم....وقتی حرفام تموم شد؛حنانه فقط سرتکون داد.من همه چیو گفتم؛غیرازیه چیز.....اونم اینکه چه بلایی سرکیارش اوردم.اینو دیگه نگفتم؛چون خودمم هنوز دو به شک بودم.نمی دونستم؛زندس یا مرده؟واسه همین کتمان کردم.حنانه بعداز؛چند دقیقه ای که؛ساکت بود؛اروم گفت:من وتو؛خیلی شبیه هم هستیم.توهم خیلی سختی کشیدی....مثه من قربانی شدی.من وتو هردومون؛قربانی هـ*ـوس شدیم....
    اهی کشیدم.با اندوه گفتم:اره...حق با توئه...[HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]

    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]
    غذامون رو خوردیم.خدایی؛همه چیش عالی بود.من که خیلی بهم چسبید.حنانه رو نمی دونم؟حنانه خیلی توی فکر بود.اصلا حرف نمی زد.هی می خواست؛یه چیزی بگه؛اما خیلی زود،از حرف زدن منصرف میشد.با خودم گفتم؛شاید می خواد سوالی بپرسه؛یا ازبین حرفام؛یه چیزایی رو نفهمیده؟شایدم براش ابهام پیش اومده....نمی دونم.با کلافگی روبه حنانه گفتم:بگو!هر چی توسرته رو؛بریز بیرون.
    حنانه با تعجب بهم نگاهی انداخت.ولی من؛چشم به لباش دوخته بودم که؛ببینم چی جوابمو میده؟حنانه خندید وگفت:ذهنم که میخونی؛از کجا فهمیدی میخوام چیزی بگم؟
    سری تکون دادم وگفتم:از اونجایی که؛تا لب باز می کنی چیزی بگی؛پس به هم می دوزیشون.توی فکرم که هستی؛خب به نظر خودت اینا یعنی چی ؛هان؟
    حنانه خنده ای کرد.اروم زد سر شونه ام وگفت:دست مریزاد سپیده خانوم.خوب بلدی از ادم حرف بکشی.باشه میگم.من می خواستم یه پیشنهادی بهت بدم....
    اوووو یه ساعت؛رفت توی فکر؛دو دوتا چارتا کرده؛که یه پیشنهاد بده.حالا اگه من بودم؛همینطوری بی مقدمه؛میرفتم سراغ اصل مطلب.اما شاید؛پیشنهاد خیلی اهمیت داره که؛این همه تامل کرد....کنجکاوشدم وپرسیدم:خب چه پیشنهادی؟بگو می شنوم.
    حنانه انگار هنوز از حرفش؛مطمئن نبود؛با من من گفت:می خواستم بگم که اگه دوست داری.....
    کلافخ گفتم:اگه دوست دارم چی؟برو سراصل مطلب!
    حنانه اینبار؛با اطمینان گفت:من تنها زندگی می کنم.دوست دارم؛با تو هم خونه بشم.بیا پیش من؛بههم زندگی کنیم.اینطوری هردمون از تنهایی در میایم....
    ابروهام از تعجب؛شش متر پرید بالا.کلا کپ کردم.به هر پیشنهادی می تونستم فکر کنم؛غیراز این!گیج شدم.یه دل می گفت قبول کن؛چی از این بهتر؛که سرپناه داشته باشی؛اما....وای خدایا!از دست این حنانه.ببین منو چطوری؛گیج و ویجم کرد؛حالا چه جوابی بهش می دادم؟اونقد غرق بودم؛که نفهمیدم که در مسافر خونه رسیدیم؟حنانه با دست تکونم داد؛که باعث شد از جا بپرم...با خنده گفت:بابا کجایی تو؟پیشنهاد ازدواج که بهت ندادم.یعنی پیشنهادم این هنه فکر کردن داشت؟من تنها؛تو هم از من بی کس تر.چی میشه مگه؟پاشو برو وسایلت رو جمع کن؛بیا پایین منتظرتم....
    خیلی دو دل بودم.دوست نداشتم؛سربار کسی باشم.اروم گفتم:ولی من هنوز؛تکلیف کارم معلوم نیست.گذشته از اون؛دلم نمی خواد سربار کسی باشم....
    حنانه اخم مصنوعی کرد.یعنی ناراحت شد؛اما من که می دونستم ساختگیه.اروم ومهربون گفت:سپیده جونم؛منو مثه خواهر نداشته ات بدون...خواهش می کنم ازت.من واقعا از تنهایی خسته شدم.دلم میخواد؛یه خواهر خوب ومهربون؛مثه تورو کنارم داشته باشم.....
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemeh.a

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    193
    امتیاز واکنش
    2,537
    امتیاز
    336
    سن
    23
    محل سکونت
    mashhad
    حرفاش؛ارومم کرد.اون می تونست؛یه خواهر خیلی فوق العاده باشه.نمی دونم چرا؟؛اما دلم رضا داد به این هم خونه گی.به خاطر این همه خوبیش؛به صورتش لبخند گرمی زدم.مثه دخترای خوب؛سری تکون دادم.از ماشین پیاده شدم.من که چیزی هم نداشتم.فقط یه کوله پشتی بود.اتاق رو مرتب کردم.کوله م رو انداختم روی دوشم.کلید رو گرفتم ورفتم سمت صاحب مسافر خونه. کلید رو گ ذاشتم روی میزش.یه نگاه به من کرد؛یه نگاه به کلید؛اروم پرسید:تشریف می برین؟
    منم کلاس گذاشتم.مثه خودش؛با احترام گفتم:بله دیگه!خونه گرفتم؛می خوام برم خونه ام.
    بی شعور؛یه پوزخند زد ؛با تمسخر گفت:ولی روز اول؛خیلی برای اتاق گرفتن؛تلاش کردین.من گفتم حتما بی جا ومکان موندین.گفتم تو کوچه وخیابون اواره نشید.
    خون خونمو میخورد.مرتیکه الدنگ پفیوز؛همچین منت می ذاره؛انگار ازم پول نگرفته.یه نگاه به سرتاپاش انداختم؛جوری که قشنگ قهوه ای بشه گفتم:ببشخید ها؛ولی حالا که فکر می کنم؛شما لیاقتتون همین مسافر خونه اس.محض اطلاعتون من؛از همون اول جا ومکان داشتم؛این دو سه روز از روی اجبار؛اینجا موندم تا خونه مو تحویل بگیرم.شماهم خیلی لطف نکردی؛پولش رو گرفتی.دستم رو محکم کوبیدم روی میز وخداحافظی هم نکردم.از اونجا زدم بیرون.با ماجرارو برا حنانه تعریف کردم.اونم ازلین بیشعورتر؛همش خندید.توی ترافیک وخیابون ها چرخیدیم؛تا بالاخره به یه کوچه رسید.دم یه خونه نگه داشت.یه اپارتمان دو طبقه؛با نمای سنگ مرمر.درو با کلید باز کرد.از پله ها رفتیم بالا.توی طبقه اول ایستاد.در خونه رو باز کرد.

    یه خونه متوسط ؛که ورودی اش یه راهرو دومتری بود.بعداز راهرو؛یه پذیرایی بود؛که اول یه فرش افقی می خورد؛بعد یه فرش عمودی.چیدمانش هم ؛معمولی بود.یه دست مبل سرمه ای اسپرت؛با بالشت های گل گلی؛که زمینه سفید وگلهای سرمه ای داشت.فرش های خونه هم کرم رنگ بود؛با حاشیه سرمه ای که با رنگ مبل ها؛همخونی داشت.در کل پذیرایی اش ال مانند بود.دوتا اتاق کوچیک کنار هم؛که تقریبا نه متری بود.روبه روی اتاق ها؛یه اشپزخونه نقلی با وسایل کم بود.کلا فک کنم؛زیاد اهل اشپزی نبود؛چون خیلی قابلمه واین جور چیزا توی اشپزخونه نبود.با لبخند خجالت زده ای به اطراف خونه نگاه کرد.با شرم گفت:کلبه درویشی ما است دیگه!ببخشید.
    لبخند مهربونی ؛به صورت خجالت زده اش زدم.با خنده گفتم:خیلی ممنون.از سرمم زیاده.
    لبخندی زد.انگار خیالش راحت شده بود.بعد یه چیزی یادش اومد؛به سمت یکی از اتاق ها رفت؛درش رو باز کرد؛لامپ اتاق رو روشن کرد.با دست به اتاق اشاره کرد وگفت:بیا داخل.وسایلت رو اینجا بذار.اگه میخوای برو یه دوش اب گرم بگیر؛خستگی وفکر وخیال از سرت بپره.
    رفتم داخل اتاق.فقط کفش ؛یه موکت پهن بود؛سمت چپ هم چندتا کمد دیواری بود؛ولی من که لباس و وسیله ی دیگه ای نداشتم؛به چه دردم می خورد؟یکم فکر کردم.حق با حنانه بود.از بس وسواس دارم؛تو مسافرخونه هم حموم نرفتم.فک کنم زیادی چرکولک شده باشم.کوله ام رو انداختم روی زمین.بعد یادم اومد؛من که لباس ندارم؛از حموم بیام بیرون چی کار کنم؟اما روم نشد به حنانه چیزی بگم.اخه زشت بود.شاید دوست نداشته باشه لباساش رو؛به کسی بده.مثه دخترای خوب؛سر تکون دادم.در حموم روباز کردم.حرکت قطره های اب؛رو پوستم حس خوبی بهم میداد.وقتی اب گرم روی بدنم می ریخت؛فکر می کردم؛غصه ها وفکر وخیالم ؛داره از سرم بیرون میره.اخیش!خیلی چسبید.خستگی از تنم رفت بیرون.پشت در حموم؛یه دست لباس تمیز با یه حوله گذاشته شده بود.لباسا اندازه اندازه بود.یه اینه روی دیوار بود.یه نگاه به تصویر خودم توی اینه انداختم.من کجا بودم؟به کجا رسیدم؟چی شد که به اینجا رسیدم؟به اینجایی که تو خونه یه غریبه ؛جا بگیرم.ساکن بشم.دله یه غریبه برام بسوزه؛اما مادر وبرادرام؛یه خبر ازم نگیرن!توی اینه پوزخندی زدم.هی روزگار!؛ببین یه دونه دختر ارش به کارش به کجا کشیده!عیبی نداره روزگار بالا وپایین داره.وقت بالانشینی من هم میرسه.از اتاق اومدم بیرون.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemeh.a

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    193
    امتیاز واکنش
    2,537
    امتیاز
    336
    سن
    23
    محل سکونت
    mashhad
    زندگی با حنانه؛خیلی خوب بود.عین یه خواهر واقعی؛همه جوره کمکم می کرد.حرفامون بهم میخورد؛حتی کوچک ترین اختلاف نظری باهم نداشتیم.عجیب بود؛اما واقعیت داشت.چندروزی گذشته بود.هیچ خبری از شیرخوارگاه واستخدام نبود.دیگه نا امید شده بودم.دوباره با حنانه؛دست به دامن روزنامه شده بودیم.اه لعنت به این روزنامه های نیاز مندی؛بابا اگه استخدام کردین؛اگه نیرو نمی خواین؛چرا اگهی رو حذف نمی کنید؟اعصابم خورد بود.تلفن رو پرت کردم روی مبل.حنانه با خنده به موبایل نگاه کرد؛سری تکون داد وگفت:به این بدبخت چیکار داری؟چرا به در دیوار می کوبیش؟
    پوفی کشیدم وکلافه گفتم:اخه دارم دیوونه میشم.اگه کار پیدا نکنم؛چه خاکی توسرم بریزم؟حیفه من؛که اونهمه واسه اون زنه زبون ریختم؛اخرم هیچی به هیچی!
    حنانه دهن باز کرد؛تا یه چی باز بگه؛اما صدای زنگ موبایل؛این فرصتو بهش نداد.موبایل من بود.استرس تموم وجودم رو گرفت.کی می تونست باشه؟با دست هایی لرزون؛موبایل رو از روی مبل برداشتم.شماره اش؛ناشناس بود.اوف؛ترسم ده برابر شد.خدایا پلیس ردمو نزده باشه؟نکنه کیارشه؟نه خدای من!
    حنانه کلافه گفت:بابا جواب بده.شاید کسی کار واجب داره؛شاید از شیرخوارگاه باشه.
    وای!راست می گفت.چرا به ذهن خودم نرسید؟داشت قطع میشد؛که جواب دادم.صدامو صاف کردم؛طوری که استرسم پنهان بشه گفتم:بله بفرمایید؟
    یه خانوم بود.اروم پرسید:خانوم ضیایی؟
    اب دهنم رو قورت دادم.اسمم رو از کجا می دونست؟اروم گفتم:بله خودم هستم.شما؟
    خانومه خیلی رسمی گفت:از شیرخوارگاه اسیه تماس می گیرم.میخواستم بگم؛مصاحبه شما تایید شده.هیئت مدیره ما؛یبا استخدام شما موافقت کردن.شما از روز شنبه؛می تونید مشغول به کار بشید.ساعت کاری شما؛از هشت صبح تاشش بعداز ظهر هستش.ولی روز شنبه زودتر تشریف بیارید؛تا با محل کار بیشتر اشنا بشین.
    تا اومدم دهن باز کنم؛خداحافظی کرد.روابرا بودم.واقعا ؛از ته دل خوشحال بودم.حس می کردم؛دیگه هیچ دغدغه ای ندارم!هنوزم به خاطر استرس؛بدنم می لرزید.ضربان قلبم روی هزار بود.حنانه نگران شده بود.هرچی هم می پرسید؛اونقدر شاد بودم؛که نمی تونستم حرف بزنم.
    حنانه؛مضطرب پرسید:د جون به سرم کردی؛بگو کی بود؟
    نفس عمیقی کشیدم.یکم اروم تر شدم.با خوشحال گفتم:یه خانومه بود؛گفت استخدام شدم.وای باورم نمیشه حنانه!دارم از خوشحالی می میرم.
    حنانه،لبخندی روی لبش اومد.قشنگ معلوم بود؛از ته دل خوشحاله.مهربون گفت:مبارکه عزیزم!حالا از چندشنبه مشغول به کار میشی؟
    خم شدم روی زمین.تموم اون روزنامه های بیخود رو جمع کردم؛در حالی که به سمت اشپزخونه می رفتم؛گفتم:از روز شنبه ؛ساعت کاریم هشت صبح تا شش بعداز ظهره.اما خانومه گفت زودتر بیام؛که با محیط کار اشنا بشم.
    حنانه با صدای بلندی گفت:خدارو هزار مرتبه شکر.اینم کار.دیگه غصه چیو می خوری؟
    لبخند تلخی زدم.غصه های من که؛تمومی نداشت.حالا واسه یکیشون؛یه مرحم پیدا شده بود؛همین.

    با ته مونده پس اندازی که داشتم؛با حنانه چندست لباس برا خودم خریدم.یه چند تا ست مانتو شلوار؛چندتا لباس هم برای توی خونه.خلاصه؛جلوی اینه واستادم.قیافه خودم رو نگاه کردم.یه شلوار لی به رنگ ابی تیره؛که ساده ولوله تفنگی بود.یه مانتو تقریبا کوتاه که جنسش کتون بود.رنگش ابی بود؛یقه گردی داشت؛سه تا دکمه اولش؛درشت وهم رنگ مانتو بود؛اما بقیه اش مخفی بود.در کل مانتوم ساده بود؛وچندتا رده دوخت فقط روش کار شده بود.یه روسری ابی سفید خوشگل که خیلی بهم می اومد؛رو سرم کردم.یه کوچولو هم ؛موهامو گذاشتم بیرون.تو اینه به تیپ جیـ*ـگر خودم بـ*ـوس فرستادم.امروز اولین روز کاری من بود؛وچندتا حس توی وجودم پدید اومده بود.هم خوشحال بودم؛هم مضطرب ؛وهم نگران!چه کنم دیگه؟دست خودم نبود.
    از اتاق اومدم بیرون.تازه ساعت ده دقیقه به هفت بود.روم نشد برم حنانه رو بیدار کنم؛اخه خیلی زود بود.پاورچین پاور چین به سمت در خروجی حرکت کردم.کفشامو پوشیدم.از پله ها داشتم می رفتم پایین؛از چیزی که می دیدم تعجب کردم.در کمال ناباوری؛حنانه توی راه پله ها؛حاضر واماده واستاده بود.یه نگاه به سرتاپام انداخت.لبخند رضایت اومد روی لبش.با لبخند گفت:به به!چه تیپی !
    چرخی زدم.با استرس پرسیدم:واقعا خوب شدم؟بهم میاد؟
    حنانه درحالی که دوباره داشت ؛منو برانداز می کرد گفت:اره سپیده جان.خیلی بهت میاد.بریم؛نمی خوام روز اولی دیر برسی.
    سری تکون دادم.سوار ماشین شدیم وراه افتادیم.
    با خانوم سعادتی؛وارد یه اتاق تقریبا بزرگ شدیم.یه اتاق که ده تا تخت کوچیک وبزرگ؛توش بود.یه اتاق که دیواراش؛صورتی خاکستری رنگ شده بود.از رنگ تخت ها هم؛معلوم بود کدوم دخترنه اس؛کدوم پسرونه؟وقتی من وارد شدم.همشون خواب بودن.شش تا پسر وچهارتا دختر.با خانوم سعادتی دونه دونه؛رفتیم بالاسر تخت ها.اولی یه پسر دوساله ؛با چشم وابرو مشکی بود.اسمش سامیار بود.دومی یه دختر یک سال ودوماهه بود.موهای طلایی اش؛روی صورتش ریخته بود؛وغرق خواب بود.اسمش عسل بود.اخی نازی ؛واقعا بهش می اومد.سومی یه پسر سه ساله بود؛با صورتی سبزه وجثه ای لاغر.خانوم سعادتی می گفت؛یکم از بقیه بداخلاق تره.اوه خدا به خیر کنه!اسمش؛عماد بود.چهارمی هم یه دختر بود؛یه دختر با پوست سبزه وموهای فرفری.اسمش؛ساناز بود.تازه دوسالش شده بود.پنجمی؛یه پسر بچه خیلی کوچولو بود؛هشت ماهه.موهای کم پشت وخرمایی رنگ داشت.یکمی تپل بود.تازه چپه هم خوابیده بود.اسمش؛علی بود.ای جونم خیلی خواستنی بود.ششمی هم یه پسر؛چهار سال ونیم بود؛به اسم رضا بود.پوستش گندمی بود وموهای بلندی داشت.چشماش هم درشت بود.هفتمی؛یه پسر بود؛با موهای فوق العاده؛بور؛اونقد که فکر می کردی کچله.اسمش کیان بود؛تقریبا نه ماهه بود.هشتمی هم پسر بود؛یه پسر خیلی معصوم؛چهار ساله؛که اسمش؛محمد بود.نهمی ودهمی؛دوتا خواهردوقلو بودن.شش ماه بیشتر نداشتن.طفلکی ها؛رو سر راه گذاشته بودن.خدایا؛اونقدر ماه بودن؛که منه غریبه دلم براشون ضعف رفت.چقد بعضی از پدر ومادرها؛نامرد وسنگ دل هستن.لباساشون هم رنگ بود.دوتا سرهمی صورتی رنگ با کلاه تنشون بود.اسمشون هم؛کیانا وکیمیا بود.به تخت ها نگاهی انداختم.نفس عمیقی کشیدم.باید کارم رو شروع می کردم..........
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemeh.a

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    193
    امتیاز واکنش
    2,537
    امتیاز
    336
    سن
    23
    محل سکونت
    mashhad
    من برای اون بچه ها؛باید جای مادر رو پر می کردم.باید هیچ وقت؛از دستشون خسته نمی شدم.باید از جان ودل مراقبشون می بودم؛وان ها رو دوست می داشتم.
    ههمین طور هم شد.من با اینکه هنوز؛ازدواج نکرده بودم؛هنوز طعم عشق رو نچشیده بودم؛مادر شدم.مادر ده تا بچه.خیلی زود بهم عادت کردن.اون ها منو دوست داشتن.بین همه این هافقط عماد بود که؛خیلی لجبازی می کرد.من سعی می کردم؛ریشه این لجبازی وبداخلاقی رو پیدا کنم؛اما متاسفانه موفق نشدم.وقتی بچه ها دور هم جمع بودن؛اون ازشون فاصله می گرفت؛وبا هیچ کس،میونه خوبی نداشت.کم حرف بود وساکت.هراز گاهی هم که حرف می زد؛فقط فحش میداد ودعوا می کرد همین.کم کم به کارم عادت کردم.با همه همکارا؛مخصوصا مینا جون؛رابـ ـطه دوستی داشتم.همشون خوب ومهربون بودن.منم دوسشون داشتم.من به این بچه ها خیلی وابسته شدم.اونا وحنانه یه جورایی حالا خانواده من به حساب می اومدن.خانواده جدیدم.یه روز به خونه مون زنگ زدم؛با شنیدن صدای کیارش؛که گوشی رو برداشت؛هم خیالم راحت شد؛هم زخم های دلم سرباز کرد.با خودم گفتم؛کاش حالا که زدم توسرش؛یه بلایه درست درمون سرش می اومد.اما از صداش؛مشخص بود که سالم وسرحاله.اهی کشیدم.حیف من؛که می خواستم این ادم رو درست کنم.می خواستم براش خواهری کنم؛اما اون بهم نامردی کرد؛کاری رو می خواست انجام بده؛که هیچ برادری در حق خواهرش انجام نمیده.اخه ادم به ناموس خودش؛بی حرمتی می کنه؟اگه اون کارو نمی کرد؛اینطوری تو شهر غریب تنها نمی موندم.ولی حکمت خدارو تازه فهمیدم.اینکه حنانه رو سر راه من قرار داد؛تونستم توی شیرخوارگاه استخدام بشم.مردا ول ول بی کار می چرخن؛براشون کار پیدا نمیشه؛حالا خدا واسم کار جور کرد.من سعی کردم مادر وبرادرم کیارش رو؛فراموش کنم برای همیشه.اما سیاوش رو نه!یعنی نمی تونستم فراموشش کنم.

    سه سال بعد......................
    (دران سپیده صبح است که؛همه چیز رقم می خورد)
    حنانه منو دم پرورشگاه پیاده کرد.باسرعت ازحیاط گذشتم وبه عمو رجب؛سرسرکی سلام کردم.اخه یکم دیرم شده بود.خب خواب موندم.دیشب تا دیر وقت بیدار بودم.این روزها نزدیک عیده؛برا جشن نیکو کاری؛خیرهای زیادی به شیرخوار گاه می اومدن.واسه همین دیشب یکم از ساعت کاری هم؛بیشتر واستادم.کلم رو انداختم پایین.به طبقه بالا رسیدم.سلام بلندی به همه کردم؛ومنتظر جوابم نموندم.درو باز کردم؛بچه ها یکی دوتاشون؛بیدار شده بودن.لباسم رو عوض کردم؛ولباس مخصوص مادریار هارو پوشیدم.شروع به کار کردم.کارهایی که هرروز انجام میدادم.دور وبر اتاق رو مرتب کردم.کیانا وکیمیا غرق خواب بودن.همیشه هم عادت داشتن؛پتو رو کنار میزدن.از بچگی همین بودن؛حتی تا الان که دراستانه چهارسالگی بودن.خم شدم پتو روشون کشیدم.کمرم رو راست کردم؛چشمم افتاد به سامیار؛که توی تختش نشسته بود؛وعصبی وکلافه چشم هاشو می مالید.به سمتش رفتم؛هنوز متوجه اومدن من نشده بود.دستاش رو از روی چمشماش برداشتم؛که چشماهای نیمه بازش؛افتاد به من.لبخندی زد؛با خوشحالی خودش رو توی بغلم انداخت وگفت:سلام سپیده جونم.دلم برات تنگ شده بود.
    اون رو نه به عنوان یک مادر یار؛بلکه مادر واقعی؛محکم در اغوش کشیدم.سرش رو بوسیدم؛مهربون گفتم:عزیزدلم؛منم دلم برات تنگ شده بود.
    سامیار سکوت کرد.موهاش رواز توی پیشونیش؛کنار زدم؛قطره های درشت عرق؛روی پیشونیش بود.با دستم؛عرق های پیشونیش رو کنار زدم.پیشونیش؛از حد معمول داغ تر بود.دستاش هم همین طور.تب داشت؛صداش هم یکم گرفته بود.نگران شدم.سامیار سرش رو گرفته بود بالا؛وبه صورتم خیره شد.اروم پرسید:چی شده ؟خوبی؟
    لبخندی زدم که خیالش راحت بشه.سرمو رو تکون دادم؛اون رو از خودم جدا کردم.از اتاق اومدم بیرون.سامیار سرما خورده بود.رفتم سراغ خانوم دکتر.امروز اومده بود اینجا.هفته یک بار می اومد؛شیرخوار گاه.پیش مینا جون بود.چندتا تقه به در زدم؛وارد شدم.دکتر از جاش بلند شد؛با خوش رویی گفت:سلام خانوم ضیایی.خوب هستین؟
    سری تکون دادم.با استرس گفتم:سلام خانوم دکتر.خوبید؟
    خانوم دکتر؛حالم رو فهمید.با مهربونی پرسید:چی شده عزیزم؟خوبی؟اتفاقی افتاده؟
    با نگرانی گفتم:سامیار خانوم دکتر؛تب داره؛صداش گرفته حالش خوب نیست.
    خانوم دکتر؛ازروی میز میناجون؛کیفش رو برداشت؛از اتاق اومد بیرون.رفتیم بالاسر سامیار.خانوم دکتر؛گوشی رو گذاشت؛روی قفسه سـ*ـینه سامیار.چندتا نفس عمیق کشید.با چوب هاش؛ته حلقش رو نگاه کرد.نفس عمیقی کشید وروبه من گفت:سرما خورده؛ولی بدنش عفونت نداره.اما به خاطر تبش باید؛یه سرم بهش بزنم.چون اب بدنش خیلی کم شده.مواظب خورد وخوراکش هم باش.داروها رو هم براش میارم.
    سری تکون دادم.خانوم دکتر لبخند زد وگفت:دیگه نگران نباش.حالش زیاد وخیم نیست.
    نفس عمیقی کشیدم.یکم اروم شدم.جون من به این بچه ها بسته بود.اگه چیزیشون میشد؛من خیلی نگران میشدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemeh.a

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    193
    امتیاز واکنش
    2,537
    امتیاز
    336
    سن
    23
    محل سکونت
    mashhad
    سامیار داروهاش رو خورد؛خوابش برد.به قطره های سرم؛که اروم اروم توی رگ هاش می رفت؛خیره شدم.نگاهم افتاد به چهره معصومش؛که رنگ پریده بود.چشمام گرم شد واصلا نفهمیدم؛کی خوابم برد.
    خواب های شیرین می دیدم.خواب بابا ارش.نمی دونم از چی ناراحت بود؛حالش بد بود.یهو با صدای گریه عسل از خواب پریدم.عسل دیگه داشت؛جیغ میزد.وقتی ادم غریبه می دید اینطوری؛می ترسید وگریه می کرد.موهامو دادم داخل.از جام بلند شدم؛که چشمم به یه کی افتاد.یه مرد حدودا سی ساله.با چشم وابروی مشکی.ابروهای پهن ومردونه داشت؛ودماغش خوش فرم بود.لباش هم قلوه ای بود ویکم ته ریش داشت.قدبلند وچهار شونه بود.از هیکلش معلوم بود که ورزشکاره.یه شلوار مشکی با پیرهن سفید تنش بود.از این ساعت های مارک هم دستش بود.با یه گوشی ایفون سیکس گلد؛که از کنار جیب شلوارش بیرون بود.یه نگاه به سرتا پام انداخت.یهو اعصابم بهم ریخت.دست از انالیز کردن اون مرده برداشتم.اصلا این کی بود؟چرا بی اجازه وارد محل کارم شده بود؟
    یه نگاه با عصبانیت بهش انداختم وبا صدای بلند گفتم:اقا شما کی هستید؟کی به شما اجازه داده؛وارد محل کار من بشید؟هیچ کس هیچ کس؛حق نداره بدون هماهنگی با مدیریت وبنده؛وارد اینجا بشه.این بچه ها بی پدر ومادر هستن؛اما نه بی صاحاب.مسئولیت این بچه ها بامنه.
    دوباره با دقت یه نگاه به من انداخت.عسل اروم شده بود.هیچ حرفی نزد.با حرص در اتاق روباز کردم؛با دست به دراشاره کردم؛خیلی جدی گفتم:بفرمایید بیرون؛هر وقت اجازه داشتید؛تشریف بیارید.
    پسره با لبخندی که خیلی؛حرص منو در می اورد؛به سمت در راه افتاد.با ارامش خاصی گفت:امیدوارم بعدا؛از این طرز رفتار پشیمون نشید.
    پسره ی....خدایا.یک ساعته حرف می زنم؛اخرش میگه پشیمون نشی.عنتر.از اتاق اومد بیرون.همون لحظه میناجون با لبخند بهمون نزدیک شد.بهمون رسید.روبه پسره گفت:خب؛از بچه ها دیدن کردید؟
    یه نگاه به من یه نگاه به میناجون انداخت؛با طعنه گفت:بله اما ایشون منو بیرون کردن.
    اه این چیکار بود؟مینا جون نگاهی بهم انداخت؛با ناراحتی گفت:خانوم ضیایی؛ایشون کوروش اریا منش؛هستن.اومدن از بچه ها دیدن کنن.از خیرهای جوان وخوش نام!
    وای خدا!چه گند بزرگی زدم من.یارو خیر بوده.خب به من چه؟تقصیر خودش بود.باید خودش رو معرفی می کرد....

    یه جوری شدم.لبم رو گزیدم.اما خیلی حق به جانب به مینا جون گفتم:من از ایشون خواستم خودشون رو معرفی کنن.اما ایشون سکوت کردن.
    پسره بی توجه من؛روبه مینا جون با لحنی پراز متانت گفت:من هیچ دوست نداشتم معرفی بشم.چون یه خیر باید نامش پنهان باشه.
    مینا جون لبخند عمیقی زد.خیلی مهربون گفت:بله متوجه هستم.حضور شما در اینجا؛باعث خرسندی ماست.
    خون خونم رو می خورد.مینا جون هم؛هی طرفداری این پسره عنترو می کرد.اعصابم داغون بود.اخم هام روی تو ی هم کشیدم.با پوزخند به پسره گفتم:البته من از این زاویه به قضیه نگاه نکرده بودم.
    نخواستم کم بیارم.میناجون یکم از دلخوریش کم شد وبالبخند به من اشاره کرد وگفت:اقای اریا منش؛سپیده جان؛از مادریار های نمونه شیرخوارگاه ما هستن.
    پسره یه نگاه بهم انداخت وگفت:بله؛کاملا از طرز رفتارشون مشخصه.
    حرصی شده بودم.قشنگ معلوم بود ؛مسخره ام می کرد.من کار داشتم با این مرتیکه.دارم براش.مینا جون به پسره گفت:تشریف بیارید؛تا بقیه جاهای شیرخوارگاه اشناتون کنم.
    مینا جون به سمت اتاقش راه افتاد.کمی که از ما دونفر دور شد؛پسره انگشتش رو به نشونه تهدید اورد بالا.با لحنی که سرشار از تهدید بود گفت:خانوم ضیایی؛بهتره کمی رفتارتون رو درست کنید.چون با این رفتار شما؛خیلی از خیرینی مثله من؛ممکنه از کمک کردن به شیرخوارگاه؛پشیمون ویا زده بشن.یکم تغییر بد نیست.این بچه ها چه گناهی دارن؟که باید به پای اخلاق گند شما بسوزن!
    وای!خدا.چقد این ادم وقیح بود.اخه یکی نیست بگه بچه پررو ؛سوسول؛توروچه به کمک کردن؟اسم خودش رو گذاسته خیر.هه!منم با لحنی که قشنگ قهوه ای بشه گفتم:اگر همه خیرین مثه شما؛ریاکار و دورو باشن؛همون بهتر که پاشون به اینجا باز نشه.ضمنا اخلاق من وطرز رفتار م؛کاملا به خودم مربوطه.روز خوش.دیدار به قیامت اقای اریا منش....
    راهش رو گرفت؛که گورش رو گم کنه؛بعد یهو انگار چیزی یادش بیاد ؛به سمتم برگشت وگفت:خیلی وقت ها خانوم ضیایی؛قیامت برا ادم ها نزدیکه.....

    منظورش رو متوجه نشدم.نفهمیدم کنایه زد؛یا ناراحت شد؟یعنی چی که؛قیامت برا ادم ها نزدیکه؟یعنی قیافه نحسش رو دوباره می بینم؟وای بلا به دور.البته از حق نگذریم؛خوش تیپ وخول وبچه پولدار بود.این طبیعته منه که؛با این جور ادم ها سازگار نیست.وگرنه خیلی ها داشتن بانگاهشون اون رو؛قورت میدادن.دلم می خواست بهشون بگم ؛زشته بابا پسر ندیده که نیستین!یه دربستی گرفتم ؛وراهی خونه شدم
    اونقدر بی حال وخسته بودم؛که همون چندتا پله رو به زور رفتم بالا.درو باز کردم.دونه دونه لباسام رو از تنم در اوردم.به سمت بخاری رفتم؛یکم کمش کردم.نشستم روی مبل.کانال های تلویزیون رو ؛بالا پایین کردم.هیچی هم نداشت.منم که اعصابم داغون.منتظر بودم حنانه بیاد؛باهاش حرف بزنم خالی بشم.صدای باز وبسته شدن در خونه اومد.این دختر چقد حلال زاده است!حنانه با دیدن من؛که بی حال روی مبل ها ولو شده بودم؛خندید وبا صوای بلند گفت:سلام رفیق!چته چرا وارفتی؟پنچر شدی اره؟
    لبخند کم رنگی زدم.یه نگاه بهش انداختم؛بی حال گفتم:اره خیلی پنچرم!دارم از خستگی وگرسنگی می میرم.
    حنانه سری تکون داد.به طرف اتاق خودش رفت.بعد چند دقیقه ؛اومد روی مبل کنارم نشست.بامهربونی پرسید:حالا بگو ببینم؛کی پنچرت کرده؟اصن چرا پنچری؟
    یهو یاد صبح افتادم.سیخ سرجام نشستم.یاد حرف های چرت اون پسره افتادم.با حرص رو به حنانه گفتم:اخ گفتی!حنا یه یارو صبح اومده بود؛بالا سر بچه ها؛منم باهاش دعوا کردم؛که چرا بی اجازه اومده.
    حنانه سری تکون داد؛با لبخند گفت:چرا دعوا عزیزمن؟زبون خوش که داری؛استفاده کن.
    عصبی شدم وگفتم:نه تو اخر گوش کن؛بعد نظر بده.
    حنانه مهربون گفت:خب بقیه اش رو بگو.
    با ناراحتی گفتم:هیچی دیگه هرچی بهش گفتم؛خودت رو معرفی کن؛عین این خل وچلا فقط؛خندید.منم انداختمش بیرون.بعد میناجون منو کلی ضایع کرد.همش از اون طرفداری می کرد.انگار نه انگار که منم هستم.
    حنانه تعجب کرد.یکم فکر وپرسید:خب تو چطور نفهمیدی:؛کسی اومده توی اتاق.
    پوفی کشیدم وگفتم:بابا من بالاسر سامیار؛خوایم برد؛بعد باصدای گریه عسل از خواب بیدار شدم.
    حنانه گفت:خب که اینطور.بعدشم فهمیدی یارو برای کمک اومده بوده؛توهم گند زدی اره؟
    نفس عمیقی کشیدم وبااندوه گفتم:اره دیگه.اولش از حرکتم ناراحت شدم؛اما پسره بهم گفت؛تو اخلاقت گنده!
    حنانه زد زیر خنده.بیا اینم دوست ما داریم؟هر هر به ریشم می خنده.شده میناجون؛با حرص مشتی به بازوش کوبیدم وگفتم:رو اب بخندی.نا سلامتی دوست منی ها.
    حنانه بین خنده هاش؛بریده بریده گفت:ح .ح.حالا تو.چی گفتی؟
    منم لبخند پهنی زدم.دست به سـ*ـینه ؛وخیلی با ارامش گفتم:هیچی بهش گفتم؛تو دروغ گو وریاکاری.همون بهتر که دیگه اینجا نیای.دیدار به قیامت.
    حنانه یه لبخند رضایت زد ؛وبا افتخار گفت:افرین خوب جوابش رو دادی.خوشم اومد.دمش رو چیدی.
    کلم رو خاروندم.مثه این بچه خنگا گفتم:حنانه پسره گفت؛خیلی وقتا قیامت به ادم نزدیکه.منظورش چی بود؟
    حنانه رفت توی فکر.همیشه وقتی فکر می کرد؛اخم هاس می رفت توهم.بعد از چند دقیقه ای گفت:یعنی...
    عصبی گفتم:یعنی چی بگو دیگه.
    حنانه لبخند زد وگفت:عاشقت شده؛به زودی؛دوباره ملاقاتش می کنی.
    وبه دنبال حرفش؛از جاش بلند شد.دنبالش دویدم؛که یکی بزنم توی سرش؛ولی از من خیلی سریع تر بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemeh.a

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    193
    امتیاز واکنش
    2,537
    امتیاز
    336
    سن
    23
    محل سکونت
    mashhad
    دو سه روزی گذشت.خدارو شکر از اون یارو خبری نبود.بچه ها دورم نشسته بودن؛داشتم براشون قصه کدو قلقله زن رو تعریف می کردم.ماشالله به بچه های امروزی.زمان ما تعریف می کردن؛ماهم می خوابیدیم یا باور می کردیم؛حالا اینا؛دوخط قصه گفتم؛دوساعته دارم جواب پس میدم.یکی میگه چطور توی اون کدو جا شده؟یکیشون میگه چرا با ماشین نرفت؟اون یکی میگه ؛چقدر گرگ خنگ بوده که نفمیده!مغزم پوکید از دست این بچه ها.دفترهای نقاشی رو؛با مداد رنگ گذاشتم جلوشون؛گفتم یه جنگل رو نقاشی کنن.همشون مشغول شدن.منم داشتم؛اینارو تماشا می کردم؛که صدای در اتاق اومد.بچه ها همشون کلشون رو گرفتن بالا؛رو به اونی که اومده بود گفتن:سلام مینا جون.
    سرمو گرفتم بالا.مینا جون بود.لبخند زدم وگفتم:چه عجب ماشما رو دیدیم!
    مینا جون رو به بچه هاگفت:به کارتون برسید.
    بچه ها دوباره مشغول شدن.میناجون روی زمین؛کنارم نشست.یه دونه پاکت دستش بود.پاکت رو داد به من وگفت:سپیده جان؛این کارت دعوته.همون اقایی که چند روز پیش؛باهاش جروبحث داشتی؛مربوط به اونه.
    یکم فکر کردم؛اها همون ارایا منش؛بچه پروهه.با کنجکاوی پرسیدم:خب کارت دعوت برای چی؟به جه مناسبت؟
    مینا جون نفس عمیقی کشید؛فک کنم می خواست نصیحت کنه.اروم گفت:تولدشه.تورو به یه همراه دعوت کرده.مراسم تویه باغ تو لواسونه.مال فرداشبه.میام دنبالت؛با حنانه میریم.
    برو بابا؛من خیلی ازش خوشم می اومد.که تولدشم برم.حتما باید براش کادوهم بگیرم.مرتیکه.تا خواستم حرف بزنم ؛مینا جون دستش رو روی بینیش؛به معنای سکوت گذاشت.با لحنی پراز خواهش گفت:به خاطر منم که شده؛بیا سپیده جان.من ازت خواهش می کنم.
    از دست مینا جون.به خواهش اون که؛نمی تونستم جواب رد بدم.دیگه چیزی نگفتم؛فقط سرمو به معنای باشه تکون دادم.مینا جون رفت.منو به یه دنیا فکر وخیال تنها گذاشت.من لباس مناسب نداشتم.باید لباس می خریدم.کادو برای این پسره می خریدم؛تازه نمی دونستم؛چجور تولدیه؟به نظرم باید مختلط باشه.چون توی باغ لواسون گرفته دیگه.حتما همه قاطی ان.از این جورجاها؛خوشم نمیاد.فقط به خاطر میناجون که خواهش کرد؛میرم.به خود پسره هم میگم؛که بفهمه ازش خوشم نمیاد.

    زنگ زدم به حنانه؛سیر تا پیاز همه چیو تعریف کردم.قرار شد؛بعداز اینکه کارم تموم بشه؛بریم خرید لبلس.اونقدر توی پاساژ ها؛منو حنانه گشتیم که نا از بدنمون رفت.خب هردومون یکم؛مشکل پسند بودیم.ولی بالاخره دوتا لباس خریدم.برای کادوهم ؛یه ادکلن با بوی تلخ خریدم؛وتویه یک باکس؛ابی رنگ گذاشتم.دوست نداشتم دست خالی؛جایی برم.ساعت ها خیلی بیشتر از اونچه که انتظارش رو داشتم؛گذشت.جلوی اینه واستاده بودم.ارایش مختصری کردم؛فقط یکم کرم زدم ویه خط چشم پهن؛که چشمام رو گربه ای می کرد.رژگونه گلبهی ورژ گلبهی هم زدم.اخه لباسم گلبهی بود.یه لباس عروسکی؛که جنسش گیپور بود.استین هاش تا ارنج بود؛ولی استر نداشت ودستهلی سفیدم؛برق می زد.بالاتنه اش هم؛ساده بود ویقه گردی داشت؛دور یقه اش چندردیف مروارید گلبهی کار شده بود.دور کمرش باریک میشد؛وبعد دامنش چین دار بود؛وبلندیش تا بالای زانوم بود.یه کمر بند از جنس ساتن هم دور کمرش میخورد؛که روش یه پاپیون ظریف داشت.روی گلهای گیپورش هم؛پراکنده مروارید دوخته شده بود.یه ست کیف وکفش مرواریدی هم برای خودم؛خریدم که با لباسم هم خونی داشت.موهام رو؛عـریـ*ـان کردم؛ویه گل سر کوچیک؛کنارشون زدم.زیاد توی دید نبود؛اما اون رو از سادگی در می اورد.یه ساپورت پوشیدم.مانتو بلندم روی لباسم تنم کردم؛کفشامو پام کردم؛شالمم ازاد روی سرم گذاشتم.از اتاق اومدم بیرون.حنانه ماه شده بود.هردومون؛با دیدن تیپ وقیافه همدیگر؛لبخند رضایتی اومد روی لبمون.صدای زنگ در اومد؛حتما مینا جون بود.سریع از پله ها رفتیم پایین وسوار پژو پارس میناجون شدیم.من جلو نشستم؛حنانه هم عقب.مینا جون بعداز سلام واحوال پرسی؛بادیدن ما دونفر گفت:چه تیپی زدین ناقلاها!نکنه میخواین خواستگار براتون بیاد.
    هردونفرمون؛به خاطر حرف میناجون؛زدیم زیر خنده.راست می گفت؛هردومون عالی شده بودیم.میناجون ولی؛خیلی ساده بود؛وخیلی کم ارایش داشت.یک ساعتی توی راه بودیم.میناجون با توجه به ادرس؛داخل کارت ها؛جلوی در یه باغ نگه داشت.باغ که نه شبیه ویلا بود.زنگ رو زدیم؛در برامون باز شد.ماشین رو بردیم داخل.یه حیاط بزرگ؛پراز درخت هایی که؛تازه از خواب زمستونی؛شده بودن؛وشکوفه داده بودن.یه راهروی پراز سنگ های کوچیک وبزرگ.که انتهاس به ساختمون ختم میشد.سمت چپ وراستمون کلی ماشین های مدل بالا؛پارک شده بود.من که گفتم یاروبچه پولداره.عمارت شیک ونوسازی بود.راه رفتن روی اون سنگ ها؛خیلی دشوار بود؛به علاوه اینکه؛تعادلت هم به هم نخوره.هرچی نزدیک تر میشدیم؛صدای موزیک بلند تر میشد.قشنگ معلوم بود؛سیستم صوتیش؛از اون گرون هاست.به ماچه؟هرچی دارن واس خودشونه.روبه رومون؛یه ساختمان با نمای؛سنگی وجود داشت؛که دوطبقه بیشتر نبود وفکر کنم؛متراژش هزار متری بود.دوپله میخورد.رفتیم بالا.درباز شد.چندتا خدمتکار؛با شلوار مشکی وجلیقه مشکی؛وبلوز سفید؛جلوی در ایستاده بودن؛وبه ما خوش امد گفتن.بوی گند الـ*کـل؛سیگاربا بوی ادکلن های مارک توام شده بود؛وهمین تنفس رو سخت می کرد.اونقدر جمعیت زیاد بود؛که چشم چشم رو نمی دید.دخترها وپسرا ؛ازادانه برای خودشون؛می رقصیدن؛بعضی هاشون هم باهم می رقصیدن.صدای موزیک ازار دهنده بود؛بلند وگوش خراش.همه با لباس های باز واکثرا دلکته بودن.چیدمان ویلا کاملا؛سلطنتی وخاص بود.اکثر وسایل تزیینی عتیقه بودن.دوبلکس بود؛واز کنار اشپزخونه یه راه پله داشت به سمت طبقه بالا.منو حنانه ؛به صحنه های پیش رومون خیره شده بودیم؛که صدای میناجون؛مارو به خودمون اورد.مینا جون یه جوری شده بود.حتما از خیر عزیزش انتظار نداشت.یکم صداش رو برد بالا وروبه ما گفت:دخترا بریم بالا لباس عوض کنیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemeh.a

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    193
    امتیاز واکنش
    2,537
    امتیاز
    336
    سن
    23
    محل سکونت
    mashhad
    از پله هابه زور رفتم بالا؛اخه با دومتر پاشنه کفش؛چطور سی تا پله می تونی بری بالا؟وای خدایا؛ایشالله نیفتم؛که ابروریزی نشه.بسم الله!اخیش اخرین پله رو هم با موفقیت بالارفتم.یه دونه اتاق درش باز بود؛که برای عوض کردن لباس مهمونا بود؛وبه اصطلاحی اتاق پرو بود.رفتیم داخل؛جز ما سه تا دختر جوون هم اونجا بودن.اون ها لباساشون در اورده بودن؛منتظر نفرسوم بودن که کارش تموم بشه.ماهم مشغول تعویض لباسامون شدیم؛میناجون یه لباس ساده بلند؛تا زیرزانو تنش بود؛وشالش رو هم در نیاورد.حنانه هم جنس لباسش؛مثه من گیپور بود اما با یه تفاوت؛اونم اینکه دامنش ساتن وکوتاه بود؛ودور یقه اش؛یه نوار ساتن باریک می خورد با یه یه پاپیون کوچیک.کفشاش هم سرمه ای ورنی به رنگ ؛لباسش بود.کلا این بشر رنگ سورمه ای رو؛خیلی دوست داشت.منو حنانه؛شالمون رو در اوردیم؛وموهامونو با دست مرتب کردیم.برو بابا کی به کیه؟اونقدر اینجا داف هست؛که کسی به ما دوتا معمولی نگاهم نمی ندازه!اون سه تا دخترا؛دماغ عملی بودن با لبای پروتز؛نفر سوم که اسمش ملیکا بود؛جلوی اینه سلطنتی؛داشت رژلبش رو تمدید می کرد؛موهاش بلوند وتا زیر باسنش ریخته بود.ارایش زننده وغلیظی داشت؛وپوستش هم برنزه بود.یه لباس یقه قایقی ؛با استین های بلند که سر شونه هاش؛کمی پف داشت وبلندیش تا بالای زانوش بود.جنس لباسش همه پولک بود ونقره ای رنگ؛ویه جفت چکمه مشکی هم پاش بود.ایش!انگار دومتر برف اینجا باریده؛که چکمه پاش کرده.یکی از اون دخترا خطاب به همین سیاه سوخته گفت:بیا بریم دیگه بابا.گـ ـناه داره کوروش بدبخت؛دوساعته منتظره!
    کوروش؟صب کن بینم جالب شد؛ایشون my friend کوروش خان بودن؟نه بابا!چه غلطا.سلیقه هم نداره؛خوب شد میناجون دید؛از چه هـ*ـر*زه ای طرفداری می کرده.دختره لبخند چندشی توی اینه؛به قیافه اش زد وبا ناز گفت:هرکه طاووس خواهد؛جور هندوستان کشد!
    اوهوک اینو باش!طاووس؟حیف اون پرنده بدبخت؛که تو اسمش رو روی خودت گذاشتی.والا؛بیشتر شبیه شتر مرغ بود با اون لباش.کارش تموم شد وزودتر از ما سه نفر؛از اتاق خارج شدن.حنانه هن کفشاش رو پوشید؛ولباسش رو مرتب کرد.منو حنانه پشت سر میناجون؛به راه افتادیم.از پله ها؛دوباره با مصیبت رفتم پایین.اکثر مهمونا کنار هم گرد؛ایستاده بودن وکمتر کسی نشسته بود.بقیه هم یا راه می رفتن؛یا وسط قر میدادن.میناجون نگاهش به یه جا خیره مونده بود.رده نگاهش رو گرفتم؛که به یه میز در دور ترین نقطه دید؛دقیقا کنار دیوار وپشت ستون قطور سالن؛ختم میشد.خوب بود؛هر چی کمتر در معرض دید باشیم بهتره.روی صندلی ها نشستیم.من روبه روی میناجون وحنانه نشستم.یه اهنگ ملایم؛برای رقـ*ـص دونفره تانگو؛همه فضارو پر کرد.............

    کوروش
    برق ها کم تر شده بود؛وفقط لوستر روشن بود.اهنگ خیلی طولانی شده بود.ملیکا ازدانه ؛توی بغلم تکون می خورد ؛وبرای خودش می رقصید.نفهمیدم چرا چکمه پوشیده؟اخه کی توی تولد چکمه می پوشه؟کلافه بودم.بین این همه مهمون؛دنبال دوسه نفر می گشتم.با چشم هر چی گشتم؛ندیدمشون.دنبال یه جفت چشم مشکی؛اشنا می گشتم...وای خدایا!من چم شده بود؟چرا اشنا مگه کی بود بابا؟فقط یه کارمند ساده شیرخوارگاه؛همین وبس.اره فقط همین بود؛توی عمرم ندیده بودم؛که یه دختر اینقد پرحرف باشه.عین جارو برقی؛همینطور یه بند حرف می زد.اصلا فرصت نداد؛من خودم رو معرفی کنم؛منم دیدم ول کن نیست؛فقط می خندیدم.دربرابر ادم های خل وچل باید فقط خندید دیگه!ملیکا؛یقه کتم رو با دوتا دستش گرفت ناخن هاش؛بلند با لاک قرمز بود؛چشماشو خمـار کرد؛سرش رو کج کرد،با لحن بدی گفت:کجایی کوروش من؟عزیز دلم؛من اینجام،تو فکر چی هستی؟
    لبخند مصنوعی زدم؛واون رو از خودم جدا کردم.حالش خوش نبود؛داشت چرت می گفت؛روی اولین صندلی که دیدم؛نشستم.سرم درد گرفته بود.به دور وبر؛خیلی نگاه کردم؛اما اون چیزی رو که میخواستم؛پیدا نکردم.یهو به میز اخر توی سالن؛چشمم افتاد؛که خانوم سعادتی؛ویه دختره که من نمی شناختمش؛پشت میز بودن.اه؛حدس می زدم که نیاد.خدای لجبازی بود.سرم با دستام گرفتم؛با دستی که روی شونه ام قرار گرفت؛بی خیال سر درد شدم؛سرم رو گرفتم بالا.مهرداد بود؛با اینکه هم قد هم بودیم؛خیلی دراز به نظر می اومد.گردنم شکست.یه لبخند گشاد روی لباش؛نقش بسته بود؛از چشماش معلوم بود؛یا میخواد خرابکاری کنه؛یا خرابکاری کرده؛اومده امارش رو به من بده؛که من راست وریسش کنم؛یا باز دختر دیده عاشق شده؛وهیچ حالت سومی هم به نظرم؛نمی تونست وجود داشته باشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا