توی ماشین نشستیم.حنانه طاقت نیاورد؛با حرص خاصی ادامو دراورد وگفت:من به خاطر باطن این؛شغله که اینجام.
چندتا دهن کجی هم توی اینه کرد.ازحرکاتش خیلی؛تعجب کردم.زدم زیر خنده.بین خنده هام گفتم:چرا ادامو درمیاری؟من که چیزی نگفتم!
یهوباسرعت نور؛سرش روبه سمت من چرخوند.چشماش رو ریز کرد؛با حرص گفت:اینقد از ادم های پاچه خوار بدم میاد.ای بدم میاد !ای بدم میاد !ای.....
دستمو توی هوا؛براش تکون دادم.با خنده گفتم:باشه بابا توهم؛مجبور بودم می فهمی؟مجبور....
حنانه سری تکون داد.یکم ازاون موضعش پایین اومده بود.نفس عمیقی کشید وگفت:ولی خوشم اومد؛روابط عمومیت واقعا خوبه.همچین زنه رو؛خام کردی؛من که استاد همه چاخان هام؛رفتم تو خودم.
سرمو به نشونه تاسف تکون دادم.اروم گفتم:اما من چاخان نکردم.من به همون حقوق بخور ونمیر هم؛راضی ام.هنوز زیرمنت دیگران زندگی نکردی؛که منو درک کنی.
ماشین رو روشن کرد وراه افتاد.دیگه حرفی نزد.انگار حرفای من؛اون رو به فکر واداشته بود؛یا اون رو به گذشته های دور بـرده بود.دستمو جلوی صورتش تکون دادم.با لحن شوخی گفتم:اهای خانوم خوشگله؟کجایی؟با ما نمی پری!
به شیطنت من؛لبخندی زد وگفت:توی گذشته های دور؛سیر می کردم.حرفای تو؛منو یاد چند سال پیش خودم انداخت....
یکم فکر کردم.حدسم درست بود.بدجور کنجکاوم کرد.دلم میخواست بدونم؛تو گذشته های دورش؛چه اتفاقی افتاده؟اروم گفتم:منظورت کدوم حرفاست؟
حنانه با تامل گفت:همین که گفتی؛زیربارمنت کسی؛زندگی کردن.....
سعی کردم از زیر زبونش؛یه چیزایی بکشم بیرون؛با مهربونی گفتم:چطور حنانه جان؟حرفام خاطرات تلخی رو برات زنده کرد؟
لبخند تلخی زد.انگار درست؛دست گذاشته بودم روی زخمش.اهی کشید وگفت:هی زخم!؟دختر جون؛کار من از زخم گذشته بود؛کارد رسید به استخونم.تو از زخم باهام حرف می زنی؟
اصلا متوجه نبود؛داره چی میگه.توی دلش ؛داشت یه زخم کهنه سرباز می کرد.یه جوری که ناراحت نشه گفتم:می دونی حنانه؛نمی تونم حرفات رو بفهمم.یعنی برام گنگه.تو داری از گذشته هات حرف میزنی؛از یه زخم میگی؛این زخم چیه؟مال کی هست؟
با همون لبخند؛توی صورتم نگاه کرد.اروم ومهربون گفت:نمی دونم چرا؟؛اما توبابقیه فرق داری.غریبه ای ؛اونم هفت پشت؛ولی برام از هر اشنایی اشنا تری....
سری تکون داد.با خنده حرفش رو قطع کرد وگفت:ببخشید؛من حالم خوب نیست؛نمی فهمم چی میگم؟هرچی هم گفتم فراموش کن.باشه؟
سری به معنای نه تکون دادم.اون داشت فرار می کرد.گفتم که متوجه؛حرفایی که میزد نبود.با مهربونی گفتم:نه چرا فراموش کنم؟ببین حنانه جونم؛اگه ادم دردودل نکنه که؛دق مرگ میشه.غیراز اینه؟دروغ میگم؟
پوفی کشید.کلافه شده بود.با طعنه گفت:اره دروغ میگی!چون تو درد ودل نکردی؛ولی زنده ای.منم همین طور.وقتی من فقط اسم کامل وسن تورو می دونم؛ونه چیز دیگه؛چه لزومی داره؛زندگیمو بذارم کف دست تو هان؟البته؛ناراحت نشو چون من کلا؛ادم رکی هستم.
نفس عمیقی کشیدم.راست می گفت.وقتی من هیچی بهش نمی گم؛چطور توقع داشته باشم؛زیروبم زندگیش رو بهم بگه.تازه من به قول خودش ؛هفت پشت غریبه ام....
دیگه حرفی بینمون رد وبدل نشد.حتی تا در مسافر خونه.وقتی هم پیاده شدم؛یه خداحافظی سرسری باهاش کردم.اونم از رک حرف زدنش؛پشیمون بود؛این به وضوح از صورتش معلوم بود.
خسته وکلافه؛از راه پله های؛مسافرخونه بالا رفتم.درو با کلید باز کردم.شالم روبایه حرکت؛از سرم کندم.خودمم نمی دونستم؛چرا از حنانه ناراحت شدم؟حرفای اون؛کاملا درست ومنطقی بود؛اما من یکم از رک بودنش؛جاخوردم!اوف نمی دونم؛نمی دونم باید چیکار کنم؟اگه استخدام بشم؛با کی دوباره برم اونجا؟من که جایی روبلد نیستم.اگه حنانه از روی لج بازی؛دیگه بی خیالم بشه....وای نه خدای من!من روی اون خیلی؛حساب کردم.روی خواهری کردنش،اینکه بالاخره یکی پیدا شد که؛واقعا دوسم داشته باشه؛منو باور کنه؛بی منت کمکم کنه.....باید یه زنگ بهش میزدم.امامن که ادم عذر خواهی نبودم.پس چه خاکی توسرم بریزم.؟...سرم داشت می ترکید؛اونقدر فکر وخیال کردم؛که صدای قاروقور شکم بی نوام؛رو نشنیدم.اینطوری که نمیشد؛تو این دوسه روز؛یه غذای درست وحسابی نخوردم.توی همین گیر ودار؛زنگ موبایلم منو؛به خودم اورد.توی کیفم رو گشتم؛داشت قطع میشد که جواب دادم.
شماره حنانه بود.لبخندی زدم ومهربون گفتم:سلام حنانه خانوم!چی شده یاد ما کردی؟
حنانه خنده ارومی کرد.قشنگ معلوم بود که؛برا معذرت خواهی زنگ زده.با شرمندگی گفت:سلام خوبی؟
عین خودش؛با لوتی گری گفتم:اره ابجی،وقتی صدای شمارو بشنویم؛بهترهم میشیم!
انگار حال وهواش عوض شد.با همون لحن همیشگی اش گفت:از خانومیته ابجی سپیده!مارو شرمنده نکن...
چندتا دهن کجی هم توی اینه کرد.ازحرکاتش خیلی؛تعجب کردم.زدم زیر خنده.بین خنده هام گفتم:چرا ادامو درمیاری؟من که چیزی نگفتم!
یهوباسرعت نور؛سرش روبه سمت من چرخوند.چشماش رو ریز کرد؛با حرص گفت:اینقد از ادم های پاچه خوار بدم میاد.ای بدم میاد !ای بدم میاد !ای.....
دستمو توی هوا؛براش تکون دادم.با خنده گفتم:باشه بابا توهم؛مجبور بودم می فهمی؟مجبور....
حنانه سری تکون داد.یکم ازاون موضعش پایین اومده بود.نفس عمیقی کشید وگفت:ولی خوشم اومد؛روابط عمومیت واقعا خوبه.همچین زنه رو؛خام کردی؛من که استاد همه چاخان هام؛رفتم تو خودم.
سرمو به نشونه تاسف تکون دادم.اروم گفتم:اما من چاخان نکردم.من به همون حقوق بخور ونمیر هم؛راضی ام.هنوز زیرمنت دیگران زندگی نکردی؛که منو درک کنی.
ماشین رو روشن کرد وراه افتاد.دیگه حرفی نزد.انگار حرفای من؛اون رو به فکر واداشته بود؛یا اون رو به گذشته های دور بـرده بود.دستمو جلوی صورتش تکون دادم.با لحن شوخی گفتم:اهای خانوم خوشگله؟کجایی؟با ما نمی پری!
به شیطنت من؛لبخندی زد وگفت:توی گذشته های دور؛سیر می کردم.حرفای تو؛منو یاد چند سال پیش خودم انداخت....
یکم فکر کردم.حدسم درست بود.بدجور کنجکاوم کرد.دلم میخواست بدونم؛تو گذشته های دورش؛چه اتفاقی افتاده؟اروم گفتم:منظورت کدوم حرفاست؟
حنانه با تامل گفت:همین که گفتی؛زیربارمنت کسی؛زندگی کردن.....
سعی کردم از زیر زبونش؛یه چیزایی بکشم بیرون؛با مهربونی گفتم:چطور حنانه جان؟حرفام خاطرات تلخی رو برات زنده کرد؟
لبخند تلخی زد.انگار درست؛دست گذاشته بودم روی زخمش.اهی کشید وگفت:هی زخم!؟دختر جون؛کار من از زخم گذشته بود؛کارد رسید به استخونم.تو از زخم باهام حرف می زنی؟
اصلا متوجه نبود؛داره چی میگه.توی دلش ؛داشت یه زخم کهنه سرباز می کرد.یه جوری که ناراحت نشه گفتم:می دونی حنانه؛نمی تونم حرفات رو بفهمم.یعنی برام گنگه.تو داری از گذشته هات حرف میزنی؛از یه زخم میگی؛این زخم چیه؟مال کی هست؟
با همون لبخند؛توی صورتم نگاه کرد.اروم ومهربون گفت:نمی دونم چرا؟؛اما توبابقیه فرق داری.غریبه ای ؛اونم هفت پشت؛ولی برام از هر اشنایی اشنا تری....
سری تکون داد.با خنده حرفش رو قطع کرد وگفت:ببخشید؛من حالم خوب نیست؛نمی فهمم چی میگم؟هرچی هم گفتم فراموش کن.باشه؟
سری به معنای نه تکون دادم.اون داشت فرار می کرد.گفتم که متوجه؛حرفایی که میزد نبود.با مهربونی گفتم:نه چرا فراموش کنم؟ببین حنانه جونم؛اگه ادم دردودل نکنه که؛دق مرگ میشه.غیراز اینه؟دروغ میگم؟
پوفی کشید.کلافه شده بود.با طعنه گفت:اره دروغ میگی!چون تو درد ودل نکردی؛ولی زنده ای.منم همین طور.وقتی من فقط اسم کامل وسن تورو می دونم؛ونه چیز دیگه؛چه لزومی داره؛زندگیمو بذارم کف دست تو هان؟البته؛ناراحت نشو چون من کلا؛ادم رکی هستم.
نفس عمیقی کشیدم.راست می گفت.وقتی من هیچی بهش نمی گم؛چطور توقع داشته باشم؛زیروبم زندگیش رو بهم بگه.تازه من به قول خودش ؛هفت پشت غریبه ام....
دیگه حرفی بینمون رد وبدل نشد.حتی تا در مسافر خونه.وقتی هم پیاده شدم؛یه خداحافظی سرسری باهاش کردم.اونم از رک حرف زدنش؛پشیمون بود؛این به وضوح از صورتش معلوم بود.
خسته وکلافه؛از راه پله های؛مسافرخونه بالا رفتم.درو با کلید باز کردم.شالم روبایه حرکت؛از سرم کندم.خودمم نمی دونستم؛چرا از حنانه ناراحت شدم؟حرفای اون؛کاملا درست ومنطقی بود؛اما من یکم از رک بودنش؛جاخوردم!اوف نمی دونم؛نمی دونم باید چیکار کنم؟اگه استخدام بشم؛با کی دوباره برم اونجا؟من که جایی روبلد نیستم.اگه حنانه از روی لج بازی؛دیگه بی خیالم بشه....وای نه خدای من!من روی اون خیلی؛حساب کردم.روی خواهری کردنش،اینکه بالاخره یکی پیدا شد که؛واقعا دوسم داشته باشه؛منو باور کنه؛بی منت کمکم کنه.....باید یه زنگ بهش میزدم.امامن که ادم عذر خواهی نبودم.پس چه خاکی توسرم بریزم.؟...سرم داشت می ترکید؛اونقدر فکر وخیال کردم؛که صدای قاروقور شکم بی نوام؛رو نشنیدم.اینطوری که نمیشد؛تو این دوسه روز؛یه غذای درست وحسابی نخوردم.توی همین گیر ودار؛زنگ موبایلم منو؛به خودم اورد.توی کیفم رو گشتم؛داشت قطع میشد که جواب دادم.
شماره حنانه بود.لبخندی زدم ومهربون گفتم:سلام حنانه خانوم!چی شده یاد ما کردی؟
حنانه خنده ارومی کرد.قشنگ معلوم بود که؛برا معذرت خواهی زنگ زده.با شرمندگی گفت:سلام خوبی؟
عین خودش؛با لوتی گری گفتم:اره ابجی،وقتی صدای شمارو بشنویم؛بهترهم میشیم!
انگار حال وهواش عوض شد.با همون لحن همیشگی اش گفت:از خانومیته ابجی سپیده!مارو شرمنده نکن...
آخرین ویرایش توسط مدیر: