کامل شده رمان ازدواج بهتر است یا ثروت|جناب سرهنگ کاربر انجمن نگاه دانلود

به نظر شما چکامه و شایگان به هم میرسن یا نه؟؟!!

  • بله

    رای: 11 55.0%
  • خیر

    رای: 2 10.0%
  • به هم میرسن ولی جدا میشن

    رای: 8 40.0%

  • مجموع رای دهندگان
    20
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

The unborn

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/15
ارسالی ها
7,006
امتیاز واکنش
49,906
امتیاز
1,221
محل سکونت
سومین سیاره خورشیدی!
با ترس و لرز به شایگان نگاه کردم. چشاش بدجور روی فروشنده زوم شده بود. تا به خودم اومدم، دیدم پسره آش و لاش روی زمین افتاده و مردم دارن تلاش می‌کنن که شایگان رو از اون جدا کنن. دستام رو مشت کردم و عصبی داد زدم:
- اصلا حلقه نخواستم، از خیرش گذشتم!
با قدم های تند و بلند وارد خیابون شدم. بیش از اندازه عصبی بودم و صدای شایگان هم روی مخم بود:
شایگان: چکامه وایستا، دختر بهت می‌گم وایستا.
با حرص به طرف شایگان برگشتم تا جوابش رو بدم اما صدای بوق ماشینی باعث شد نگاهم رو از اون بگیرم و به ماشین بدوزم. ماشین هر لحظه بهم نزدیک تر می‌شد و مغز من انگار قدرت دستور دادن برای حرکت به ماهیچه هام رو نداشت. گیج و بدون حرکت با چشمای گشاد شده به ماشین زل زده بودم. حس می‌کردم ضربان قلبم کند شده و آب دهانم خشک. صدای شایگان و بوق های ماشین قدرت تمرکز رو ازم گرفته بود.
شایگان: چکامه مراقب باش .
ماشین به یک قدمیم رسیده بود که به خودم اومدم. از شدت ترس چشمام رو بستم و جیغ کشیدم. ناگهان خودم رو توی آغـ*ـوش کسی حس کردم. بوی عطر شایگان زیر بینیم پیچید. قلبم به شدت خودش رو به دیواره ی قفسه‌ی سـ*ـینه‌ام می‌کوبید. بوی مرگ رو حس می‌کردم و این باعث می‌شد بیشتر از قبل بترسم. اشکام به صورت ناخوداگاه روی صورتم جاری شده بودن. دستای شایگان روی سرم نشست و در حالی که سرم رو نوازش می‌کرد، گفت:
شایگان: هیش، تموم شد عزیزم، تموم شد. گریه نکن.
با شنیدن صداش اشکام شدت گرفت.
***
این من بودم، با چهره ای جدید، در لباسی جدید. لباسی که به ظاهر لباس عروسیم بود ولی در حقیقت مثل کفن بود. دوباره نگاهی بهش انداختم. دکلته و شیری رنگ که با گل های بزرگی از جنس خودِ لباس تزئین شده بود. به آینه نگاه کردم. سرنوشت من این نبود. چکاوک هی ادا و اطفار در می‌اورد، ولی لب های من قرار نبود امروز طعم لبخند رو بچشه. امروز، روزِ مردنِ من بود. روزی که خودم، با دستای خودم قبرم رو کَندَم. شانس اوردم که ریملم ضدآب بود. اشکام رو پاک کردم ولی دیر شده بود. چکاوک دیده بود. گفت:
چکاوک: چکامه چرا اشک؟
-چیز مهمی نیست عزیزم
ازپشت بغلم کرد و با شیطنت گفت:
چکاوک: فعلا باید بخندی. عروس که روزِ عروسیش گریه نمی‌کنه. گریه هات رو بذار واسۀ آخر شب.
آروم خندیدم و زدم بهش و خواستم چیزی بگم که صدایی گفت:
- عروس خانوم؟ آقا داماد تشریف آوردن.
شنلم رو به کمک چکاوک پوشیدم و جلوتر رفتم. فقط کفشاش رو می‌دیدم. برقش چشمامو زد. دسته گلی رو که توی دستای دراز شده شایگان جا خوش کرده بود رو گرفتم. بدون این که به من توجهی کنه، سرش رو انداخت پایین و ازم دور شد. می‌تونستم نگاه متعجب بقیه رو حس کنم. حتما با خودشون می‌گن این دیگه چه دامادیه؟ داماد؟ چه واژۀ مسخره ای! با حرفی که چکاوک زد، آروم خندیدم و از آرایشگاه اومدم بیرون:
چکاوک: چه شوهرخواهرِ خشکی دارم من!
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    با صدایی که به گوشم خورد، چشمام پر از اشک شد.
    - دوشیزه مکرمه معظمه، سرکار خانم چکامه شریفی، آیا وکیلم شما را با مهریه معین شده به عقد آقای شایگان سلطانی، فرزند مسعود سلطانی دربیاورم؟
    سعی کردم لااقل امروز اشک نریزم. صدای خنده های مادرِ شایگان، صدای خنده های مادرم، لبخند پدرِ شایگان، لبخند پدرم...دلم نمی‌اومد تو روزی که اونا حتی اخم هم نمی‌کنن، گریه کنم. بغضم رو قورت دادم و به زور لبخندی زدم. صدای عاقد ریشه افکارم رو پاره کرد:
    - برای بار سوم عرض می‌کنم. آیا بنده وکیلم شما را به عقد آقای شایگان سلطانی دربیاورم؟
    نفس عمیقی کشیدم و با صدایی لرزون جواب دادم:
    - با اجازه پدر و مادرم و بزرگ ترهای مجلس، بله.
    بعد از دقایقی زجرآور که بیش از حد برام سخت بود، شنلم کنار رفت. صورت شایگان رو دیدم که با فاصله ای کم به من نگاه می‌کرد. داغ کردم. نفسام تند شده بود. قلبم دیوانه وار به قفسۀ سـ*ـینه‌ام می کوبید. انگشتِ شصتِ شایگان روی صورتم نشست و نوازش وار، گونه‌ام رو نشونه گرفت. هنوز چند ثانیه نشده بود که سریع ازم فاصله گرفت.
    هردوتا دستم رو گذاشتم روی قلبم و سعی در آروم کردنش داشتم. آروم باش، خفه شو لعنتی، هیچی نشده، آروم باش. یه دفعه ای شنلم کامل از روی سرم افتاد و محکم تو بغـ*ـل مریم خانوم مچاله شدم. شنیدم که گفت:
    مریم خانوم: لهی قربون عروس قشنگم برم، خوشبخت بشی عزیزم.
    چکاوک با دو گردنبند جلو اومد. یکی از گردنبند ها رو که اسم شایگان روش حک شده بود، به گردن من انداخت و گردنبندی که با اسم چکامه تزئین شده بود، مهمانِ گردنِ شایگان شد. بعد از یک ساعت که بـ..وسـ..ـه ها، تبریک ها و هدیه ها تموم شد، چکاوک ما رو به جایگاه رقـص هدایت کرد. حالا وقتشه که شایگان رو بسوزونی، بسوزون.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    صدای آهنگ هر لحظه زیاد و زیادتر می‌شد. صدای دستِ جمعیت با موسیقی همراه شد و من هم با دیدن شور و شوق مهمان ها، رقصم رو شروع کردم. می‌سوزونمت آقای سلطانی. خواهی دید. صدای آهنگ توی گوشم پیچید:
    جذابی،جذابیتت ما را می‌کشد
    خانومی،که دلم خیلی شده دلخوشت
    لبخند پر عشـ*ـوه ای زدم و نرم و صد البته با ناز روبه روی شایگان می‌رقصیدم.
    نگاهِ تو دارد هوش از سرِ ما می‌برد
    میگردم روزی صدبار دور و برت
    شایگان با لبخندی که به زور روی صورتش دیده می‌شد، دستاش رو باز کرده بود و آروم خودش رو تکون می‌داد و بشکن می‌زد.
    _آرامش به دلم میدی با خنده هات
    فدایِ چشمان قشنگت فدایِ نگات
    میمیرم تو نباشی یه لحظه فقط
    تا آخر عمر هستم دور و برت
    یکی از دستاش رو گرفتم و دورِ کمرم حلقه کردم. از پشت بهش چسبیدم و توی بغلش به آرومی بالا و پایین می‌رفتم.
    وابستتم، عزیزم خستتم
    عاشق شدم خیلی دل بستتم
    عاشق شدم شدم مدیون تو
    شاید برم ولی قربونِ تو
    چشمکی به جمعیتِ شاد زدم و از آغـ*ـوش شایگان خارج شدم. لبخندش عمیق شده بود و چشماش برقِ خاصی داشت.
    نگاه تو دارد هوش از سر ما می برد
    می گردم روزی صدبار دور و برت
    دستام رو با ناز جلوی صورتم گرفته بودم. چشمام رو تنگ کرده بودم و در حالتی خمـار بهش نگاه می‌کردم. یه حسِ عجیب مانعِ رفتنِ لبخند از روی لبم می‌شد. شایگان دستش رو دورِ کمرم حلقه کرد و من رو به سمت خودش کشید. شوکه شدم ولی سعی کردم ریلکس باشم.
    آرامش به دلم میدی با خنده هات
    فدای چشمان قشنگ فدای نگات
    دستام رو گذاشتم روی سینش و ازش فاصله گرفتم.
    میمیرم تو نباشی یه لحظه فقط
    تا آخر عمر هستم دور و برت
    (جذابی از ندیم)
    با به اتمام رسیدن رقـ*ـص، همه برامون دست زدن. شایگان کلافه شده بود، اما چرا؟ خدا می‌دونه. به نگاه های کلافۀ شایگان اهمیت ندادم و با خنده در آغـ*ـوش مادرم فشرده شدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    ***
    با ترمز ماشین به خودم اومدم. خدایا، امشب قراره چه اتفاقی بیوفته؟ یکی از دستام رو گذاشتم روی قلبم و با یک نفسِ عمیق از ماشین پیاده شدم. شایگان جلوتر از من وارد خانه شد. گفت:
    شایگان: بیا تو. نترس! نمی‌خورمت.
    بدون توجه به پوزخند روی لب شایگان، وارد خونه‌امون شدم. پوزخندی روی لبم نشست. این جا فقط خونۀ شایگانه و خونۀ من نیست. شایگان خودش رو روی مبل های کرم رنگ با کوسن های قهوه ای انداخت. نگاهم رو دور تا دور خونه گردوندم و چشمم خورد به قالیِ دست بافت و کرمی رنگی که قسمتی از سرامیک ها رو پوشونده بود. دور تا دور خونه پر بود از گلدونای سفالی که حس خوبی رو به ادم القا می‌کرد. بدون این که به شایگان توجهی بکنم، رفتم بالا و وارد اتاق شدم. دستم رو گذاشتم روی قلبم. خدایا الان باید چی‌کار کنم؟ نکنه...
    وقت فکر کردن نداشتم. هرلحظه امکان داشت شایگان بپره توی اتاق. خداروشکر که زیپِ لباسم از کناره بود. سریع زیپ رو باز کردم و لباسم رو درآوردم. اه! حالم ازت بهم می‌خوره لباسِ لعنتی. توی آینه به خودم نگاهی انداختم. در کسری از ثانیه چشم های سیاهم خیس شد. بدون این که اشکام رو پاک کنم، به هردَنگ و فَنگی که شده، موهام رو باز کردم. اشکام رو پاک کردم و دوباره به چکامۀ تویِ آینه زل زدم. موهای حالت دار قهوه ایم رو کنار زدم و دستی روی صورت سفیدم کشیدم. خدایا ببین با من چی‌کار کردی؟ مگه تو هوایِ بنده هات رو نداشتی؟ مگه من بنده‌ات نیستم؟ حتما نیستم دیگه. با خودم زمزمه کردم:
    - باید فرار کنم. آره، باید از امشب فرار کنم.
    با شنیدن صدایی سریع یه تابِ سفید و یه دامنِ قرمزِ کوتاهِ تنگ پوشیدم. نزدیک تخت خواب ایستاده بودم که صدای بسته شدنِ در و بلافاصله صدایِ شایگان به گوشم خورد:
    شایگان: به به...سرکار خانم گل کاشتند!
    ترسیده بودم. با ترس ازش فاصله می‌گرفتم. نگاهی به سر تا پام انداخت:
    شایگان: خیلی عالیه
    چشم های خمارش، جرئت نفس کشیدن رو ازم گرفته بود. احساس کسی رو داشتم که در برابر مرگ دست و پا می‌زنه. کفِ دو تا دستام رو گذاشتم روی دیوار و بهش چسبیدم. صورت شایگان دقیقا مماس صورتم بود. گفتم:
    - داری...چی‌کار می‌کنی؟
    با یه پوزخند جواب داد:
    شایگان: خودت داری چی‌کار می‌کنی؟
    نگاهی به لباسام انداخت و ادامه داد:
    شایگان: این تیپ و قیافه...نکنه دلت می‌خواد، آره؟
    از ترس نفس نفس می‌زدم. گفتم:
    داری هذیون می‌گی.
    و بلافاصله از دیوار فاصله گرفتم. بازوم رو گرفت و به شدت من رو به دیوار کوبید. درد به کمرم منتقل شد و اشک چشمام رو نشونه گرفت. گفت:
    شایگان: خودت داری هذیون می‌گی دختر خانم.
    با این حرف صورتش رو جلو اورد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    چشمام از اشک پر شده بود. با تمام قدرتم به شونه‌اش ضربه ای زدم ولی حتی اخمی هم روی پیشونیش ننشست. گفتم:
    - داری چه غلطی می‌کنی؟
    یه دفعه ای با دستاش گلوم رو فشار داد و سریع و عصبی گفت:
    شایگان: همون کاری که تو می‌خواستی.
    دستام روی دستاش نشست. سعی می‌کردم گلوم رو از حصارِ دستاش آزاد کنم اما بی فایده بود. سرفه می‌زدم:
    - چته شایگان؟ ولم...کن. دارم خفه می‌شم.
    دهنم رو باز کرده بودم و به زور سعی می‌کردم یه ذره اکسیژن به دست بیارم اما از شانسِ گندِ من، کفگیر خورده بود به تهِ دیگ.
    از عصبانیت سرخ شده بود:
    شایگان: الان حالیت می‌کنم چِمه.
    فشار بیشتری به گلوم آورد و گفت:
    شایگان: دارم کاری رو می‌کنم که دلت می‌خواست. نگو این تیپ و لباس ها الکیه که باور نمی‌کنم. فکر کردی تو هم مثل همۀ عروس های دنیا، یک شبِ رویایی رو تجربه می‌کنی؟ آره؟ نه دختر خانوم. بذار همین اولِ کاری خوب روشنت کنم. تو با همه عروس های دنیا یه فرق اساسی داری. زندگی مشترکِ من و تو مثل بقیه، با عشق و محبت و چه می‌دونم، هزار کوفتِ دیگه شروع نشده. این زندگیِ لعنتی فقط و فقط با پول می‌چرخه. فقط پول.
    صداش هر لحظه گَنگ و نامفهوم تر از قبل می‌شد. چشمام سیاهی می‌رفت. دست و پا می‌زدم تا شاید متوجه وضعیت ام بشه. گلوله های اشک به سرعت روی گونه های سرخم نشستن. با تمام توانم و با صدایی ضعیف گفتم:
    - ولم...کن. د...ارم...خفه...می‌شم.
    یه دفعه ای گلوم رو ول کرد. سر خوردم و روی زمین نشستم. مطمئن بودم صورتم به کبودی می‌زنه. پشتِ سرِ هم سرفه می‌کردم. صورتم از اشک خیسِ خیس بود. گلوم رو با دستام نوازش می‌کردم و نفس های عمیق می‌کشیدم. صدای لرزون شایان باعث شد سرم رو بالا بیارم:
    شایگان: چکامه؟ خوبی؟ م...من...
    بریده بریده با عصبانیت گفتم:
    ب...برو...بی...بیرون عو...عوضی.
    کلافه دستی به موهاش کشید و از اتاق بیرون رفت. قطرات اشکم روی دامن قرمزم ریخت. خدایا، خودم کردم که لعنت بر خودم باد؛ دلم کمی مرگ می‌خواد. کاش می‌مردم و قبول نمی‌کردم. دماغم رو بالا کشیدم و به موکت قهوه ای رنگ خیره شدم. تار می‌دیدمش. چونه‌ام دوباره لرزید و اشک هام جاری شدند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    ***
    (شایگان)

    در رو به شدت بستم و از پشت بهش تکیه دادم. کلافه بودم. رفتم جلویِ آینه و به شایگانِ تازه دامادِ تویِ آینه خیره شدم. دِ لعنتی این چه حرفی بود که به این دختره زدی؟ لعنت به من، به این زندگی، به این ازدواجِ پولی. زیرِ لب غریدم:
    لعنتی.
    با چشم های به خون نشسته و اعصابی داغون، دستم رو مشت کردم و محکم زدم به آینه. تَرَک خورد. مسر تر شدم که بشکنمش. مثل زندگیِ خودم. دوباره دستم به آینه خورد، دوباره و دوباره. به آینه تیکه تیکه شده نگاه کردم. تویِ آینه هزاران هزار شایگان وجود داشت. عصبی دستم رو روی میز گذاشتم. از سوزشِ دستم چشمام رو محکم رویِ هم فشار دادم. به شیشه های روی میز نگاه کردم. از خونِ دستم رنگین شده بودن. با سرگیجه رفتم تویِ آشپزخونه و دستم رو زیر آب سرد گرفتم. از درد لبم رو گزیدم؛ سریعأ پارچه سفیدی رو برداشتم و دستم رو بستم. چشمام رو بستم و با دندون پارچه رو محکم ترش کردم. تیک تاکِ ساعت علاوه بر این که سکوتِ خونه رو بهم می‌زد، روی اعصابمم یورتمه می‌رفت. دوست داشتم بشکنمش. سری از رویِ تأسف برای خودم تکون دادم و روی مبل دراز کشیدم. سرم رو به مبل تکیه دادم و چشام رو بستم.
    - نگو نمی‌تونی پیشم بمونی
    نگو که سختته ازش بخونی
    من به این شوخیا عادت ندارم
    آخه تو نباشی بی کَس و کارم
    وقتی صدات میاد دیوونه می‌شم،
    ازت توقع دارم باشی پیشم
    تو که تو این روزا خیلی سردی
    گمونم پیشِشی بی شک و تردید
    با یه پوزخند به خوندنم پایان دادم و خودم رو به دست خواب سپردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    ***
    (چکامه)
    همزمان با خمیازه کشیدن، چشام رو باز کردم. به ساعت سفید رنگ بالای دیوار نگاه کردم. ساعت هفت رو نشون می‌داد. همون طور که دستام رو باز کرده بودم و سعی داشتم به هر صورتی خستگیم رو رفع کنم، رو به روی آینه ایستادم. با دیدنِ جایِ دست هایِ شایگان، بغض کردم و گردنم رو ماساژ دادم. تمام اتفاقات دیشب توی ذهنم إکو شد. بله گفتَنَم، رقصیدن من و شایگان، نگاه های کلافه اش، اشکام؛ همه دست به دست هم داده بودن که بدترین شبِ زندگیم رقم بخوره. اشکام رو پاک کردم و راه خودم رو پیش گرفتم. خودم رو سریع مرتب کردم و موهام رو دم اسبی بستم. دلم می خواست مدت ها بشینم و به دیشب فکر کنم. شبی که به همون اندازه که خوبی داشت، بدی هم داشت! شبی که یک مرد رو به عنوان آقا بالاسر انتخاب کردم. شبی که من، چکامه شریفی، دختری که به محض اومدنِ اسمِ شوهر، جبهه می‌گرفت، تن به ازدواج دادم. ازدواج با یک پسرِ خودخواهِ مغرورِ خودپسند. چکامۀ درونم بهم تلنگر زد:
    - هی دختر، این قدر تند نرو. تو چرا همیشه نیمۀ خالیِ لیوان رو می‌بینی؟ چرا این قدر منفی گرا هستی؟ خب خصوصیات مثبتش رو هم بگو دیگه، مثل خوشتیپ بودن و...
    دستی به معنای بی‌خیالی توی هوا تکون دادم و زیرلب گفتم:
    - ساکت شو، فقط ساکت.
    بدون معطلی از اتاق خارج شدم. ابروهام رو بالا انداختم، چرا تا حالا چیزی از شایگان یادم نبود. الان کجاست؟ کجا خوابیده؟ پله ها رو با سرعت نور طی کردم. لبخندِ کم رنگی روی لبم نشست ولی با به یاد آوردن اتفاقات دیشب، سریع محو شد. بهش نزدیک شدم. کنارِ مبل زانو زدم و بهش خیره شدم. پارچه قرمز رنگی نظرم رو جلب کرد. خدایِ من، دستش!
    پارچۀ قرمز و سفید رنگی به شدت دستِ شایگان رو اسیر خودش کرده بود. موهاش رو دوست داشتم. رنگِ قشنگی داشت و همین طور چشماش، چشمایی که توِ هر شرایطی مغرور بودند. خواستم دستش رو بگیرم ولی به محض این که انگشتم به انگشتش خورد، با صدای خواب آلودش به این حرکتم اعتراض کرد:
    شایگان: نکن چکامه.
    سریع تغییر حالت داد و روی مبل نشست. توی همون حالت دستش رو گرفتم و سریع گفتم:
    - بذار ببینم چی شده.
    ولی سریع دستم رو پس زد:
    شایگان: دِ می‌گم نکن، حرف حالیت نیس؟
    کنارش نشستم و دستش رو محکم تر از قبل گرفتم و گفتم:
    - می‌گم بذار ببینم چی شده. شاید عفونت کرده باشه.
    داد زد:
    شایگان: لازم نکرده ببینی. امروز مهربون شدی، چیزی زدی؟ یا من بهت گفتم تظاهر به مهربونی کنی، ها؟
    بغض کردم. وقتی به خودم اومدم که ملافه روی مبل پخش شده بود و جایِ خالیِ شایگان حس می‌شد و صدایِ بلندِ بسته شدن در، توی خونه پیچیده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    خدایا، چرا بخت و اقبالِ من این جوری رقم خورد؟
    من این رو نمی‌خواستم. این حقِ من نبود. چرا سرنوشتِ من این قدر سیاه و تاریکه؟ آخه چرا همه از جاده های سرسبزِ زندگی رد می‌شن ولی سهمِ من از این زندگیِ لعنتی فقط تونل های تاریک و وحشتناکشه؟ مگه من آدم نیستم؟ من دل ندارم؟ چرا شربتِ خوشبختی و شادکامی برایِ یک عدۀ خاص سِرو می‌شه؟ دِ آخه چه مصلحتی توی این بدبختیه که حتی وقتی منم ولش می‌کنم، میاد دَمِ در می‌گـه یه ماچ بده؟ حال و روزم شده مثل پسری که می‌گفت:
    - خدایا، یا من رو مرگ بده، یا زن.
    به مبل تکیه دادم. پاهام رو بغـ*ـل کردم و سرم رو گذاشتم روش. چشمام رو بستم و سعی کردم به چیزی یا کسی فکر نکنم، اللخصوص شایگان. نمی‌دونم چقدر گذشت که با صدای شایگان از خواب پریدم:
    شایگام: چکامه؟ پاشو آماده شو، می‌خوایم بریم خونۀ مادرم.
    سرم رو از روی پاهام برداشتم و با یک نگاه به ساعت سمت اتاق رفتم. صداش من رو روی پله ها متوقف کرد:
    شایگان: به خودت هم برس، دوست ندارم از طرف اطرافیانم به خاطر انتخابم مورد آزار و اذیت قرار بگیرم.
    دستم رو مشت کردم و با فشار دادن دندونام روی هم و ازش دور شدم. سریع یه تیپِ آبی زدم و یه آرایش ملایم هم کردم. لبخندی زدم و با یه چشمک، چکامۀ تویِ آینه رو بوسیدم. رَدِ رژلبم روی آینه نشست. از اتاق خارج شدم. شایگان حاضر و آماده روی مبل نشسته بود و بدجور تویِ افکارش غرق بود. دستاش رو روی پاهاش گذاشته بود و به یک نقطۀ نامعلوم خیره شده بود. با صدایِ من از جا پرید:
    - هی شایگان؟ بریم.
    دست به جیب از جاش بلند شد و گفت:
    شایگان: دیگه نگفتم خودت رو تویِ آرایش خفه کن.
    با یه پوزخند رفتم سمت در و گفتم:
    - فضولی نکنی می‌میری آقای مهندس؟
    یه لحظه برگشتم سمتش و ادامه دادم:
    - با دستت می‌خوای چی‌کار کنی؟
    به ابروشو انداخت بالا و به دستش نگاهی انداخت. گفت:
    شایگان: بذار همه بفهمن که آبِ ما با هم تویِ یه جوب نمی‌ره.
    و با یه پوزخندِ مسخره به سرعت ازم دور شد. سری به معنای تأسف تکون دادم و دنبالش راه افتادم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    در یک چشم بهم زدن به خونه مادرجون رسیدیم. به چکاوک لبخندی زدم و به دستای گره خورده‌امون نگاه کردم. چقدر دستش گرم بود. چقدر خوب بود نگاه های پر مهر و محبت مادر جون و مادرم، لبخند پدرم و پدرجون. چقدی نگاه های پر از نفرت دخترهای فامیل خوب و دلچسب بود. در طول مجلس لبخندی از روی پیروزی روی لبم بود؛ احساسِ قدرت می‌کردم. دقیقا عین کسی که بین بیست نفر تونسته قلۀ اورست رو فتح کنه! بعد از دو ساعت وارد آشپزخونه شدم تا برای کشیدن غذا به بقیه کمک کنم.
    مادرجون: تو کجا میای عروس گلم؟ برو بشین پیش شایگان. برو دخترم.
    کفگیر رو به طرف خودش کشید.
    - یه برنج کشیدن که چیزی نیست مادرجون.
    مقاومت کردم.
    مادرجون: عمرا بذارم به چیزی دست بزنی.
    هنوز توی جنگ و جدال بودیم، صدای خنده یه لحظه هم قطع نمی شد. یه دفعه ای دستی دورِ کمرم حلقه شد و همزمان صدایِ شایگان بلند شد:
    شایگان: عزیزم، تو این‌ جا چی‌کار می‌کنی؟ بدو بیا که آقات باهات کار داره. بدو خانومم.
    نمی‌دونم چه حسی بود. خجالت، استرس، خوشحالی یا ناراحتی اما قلبم به شدت به قفسۀ سـ*ـینه‌ام می‌کوبید. انگار بعد از بیست و پنج سال جاش تنگ شده بود. بدون حرف کفگیر رو رها کردم و همون طور که دست شایگان کمرم رو اسیر کرده بود، از آشپزخونه خارج شدیم. دلم می‌خواست تا همیشه دستش میزبانِ کمرم باشه. روی صندلی کنار شایگان نشستم. داشتیم در کمالِ آرامش ناهار می‌خوردیم که با صدای مادرم، غذا توی گلوم گیر کرد.
    مامان: خب مادر، انشاءالله کِی می‌تونیم نوۀ عزیزمون رو ببینیم؟
    یکی نیست به این مادرِ من بگه آخه ما تازه یک روزه که ازدواج کردیم. نوۀ عزیزت رو از کجا واست بیارم؟ شایگان نمی‌دونست بخنده یا برایِ من آب بریزه. بعد از خوردنِ آب، رو به مادرم گفتم:
    - مامان شما هم چه انتظارایی داری ها. هنوز عرقم خشک نشده بعد شما نوه می‌خوای؟
    شایگان با خنده گفت:
    شایگان: مادر شما اصلا خودتون رو ناراحت نکنید، همین امشب ترتیبش رو می‌دم.
    همه زدن زیر خنده. واسه این که بیشتر از این ضایع نشم، من هم آروم خندیدم. وقتی جَو آروم شد، صورتم رو نزدیک صورتش بردم و آروم گفتم:
    - پاشو بیا تو آشپزخونه، کارت دارم.
    رفتم تویِ آشپزخونه و منتظر شایگان ایستادم. صدای شایگان رو شنیدم:
    شایگان: ببخشید همگی، خانومم باز می‌خواد شیطونی کنه.
    دوباره صدای خنده بلند شد. زیر لب زمزمه کردم:
    - می‌کشمت شایگان.
    وراد آشپزخونه شد و آروم گفت:
    شایگان: چی می‌گی؟
    - این چه حرف هایی که داری می‌زنی؟
    شایگان: مگه حرف بدی زدم؟
    - نه پس، خیلی هم حرف های عالی و خوبی بود.
    کمی مکث کردم و بهش توپیدم:
    - دفعه آخرت باشه که یه همچین چرت و پرتایی تفت می‌دی ها.
    شایگان: آها، نه که تو خوشت نیومد.
    با عصبانیت زل زدم تویِ چشمای عسلیش و خواستم چیزی بگم که صدای مادر جون از فاصله خیلی نزدیکی به گوش رسید:
    مادرجون: شایگان، مادر؟
    یه دفعه دست شایگان روی بازوم نشست. چسبیدم به دیوار. شایگان سرش رو آورد جلو و...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    ***
    (شایگان)
    خیلی حس شیرینی بود. نمی‌تونستم با حسِ دیگه ای مقایسه اش کنم. دوباره صدای مادرم بلند شد:
    مادر: شایگان، پسرم؟
    کلافه ازش جدا شدم و موهام رو بهم ریختم و داد زدم:
    - جانم مادر؟
    مادر: پسرم بیاین دیگه، غذاهاتون سرد شد.
    بدون حرف دستِ چکامه رو کشیدم و وارد جمع شدیم. همه با یه لبخندِ خاصی بهمون نگاه می‌کردن. گفتم:
    - ببخشید دیگه، خانومم می‌خواست یکم آقاشو اذیت کنه.
    همه خندیدن و دوباره صحبت ها به روال عادیش برگشت. به محض این که رسیدیم خونۀ خودمون، داد و بیداد چکامه به هوا رفت.
    چکامه: این چه کاری بود کردی؟ به خیالت من عروسکِ خیمه شب بازیتم که هر چی عقده مقده داری سَرِ من خالی کنی؟ تو زن گرفتی یا اسباب بازی کوکی؟
    خواستم چیزی بگم ولی دوباره داد زدنش شروع شد:
    چکامه: نه، بذار خودم بگم. تو یه عروسک کوکی گرفتی که هرکاری کردی چیزی بهت نگه، حتی جیکش هم در نیاد.
    من هم صدام رو بالا بردم:
    - ببین دخترجون، فکر نکن چون چیزی بهت نگفتم لالم. من شوهرتم، پس هر غلطی هم که عشقم کشید می‌تونم بکنم و هر چی هم خواستم می‌تونم بهت بگم. شیرفهم شدی یا جورِ دیگه ای حالیت کنم؟
    چکامه: چی؟ نکنه فکر کردی من نوکرتم که هرچی دلت خواست بدون حرف قبول کنم؟ شوهر هم که چه عرض کنم! فقط برای چند ماه وبالِ گردن منی و بعد از چند ماه هم طلاق می‌گیرم و از دستت خلاص می‌شم.
    - فعلا که پیشِ منی، پس الکی طلاق طلاق نکن.
    چکامه: من هر چی دلم بخواد می‌گم و تو هم هیچ غلطی نمی‌تونی بکنی. چرا ؟ چون شوهر من نیستی، فقط یه مزاحمی، مزاحم.
    هولش دادم:
    - که هیچ غلطی نمی‌تونم بکنم، آره؟ که شوهرت نیستم؟ که مزاحمم؟ الان بهت حالی می‌کنم شوهرت هستم یا نه.
    با شک بهم نگاه کرد:
    چکامه: یعنی چی؟
    به دیوار چسبوندمش و بهش نزدیک شدم و گفتم:
    - یعنی این.
    و دوباره یک حس ناب..
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا