با ترس و لرز به شایگان نگاه کردم. چشاش بدجور روی فروشنده زوم شده بود. تا به خودم اومدم، دیدم پسره آش و لاش روی زمین افتاده و مردم دارن تلاش میکنن که شایگان رو از اون جدا کنن. دستام رو مشت کردم و عصبی داد زدم:
- اصلا حلقه نخواستم، از خیرش گذشتم!
با قدم های تند و بلند وارد خیابون شدم. بیش از اندازه عصبی بودم و صدای شایگان هم روی مخم بود:
شایگان: چکامه وایستا، دختر بهت میگم وایستا.
با حرص به طرف شایگان برگشتم تا جوابش رو بدم اما صدای بوق ماشینی باعث شد نگاهم رو از اون بگیرم و به ماشین بدوزم. ماشین هر لحظه بهم نزدیک تر میشد و مغز من انگار قدرت دستور دادن برای حرکت به ماهیچه هام رو نداشت. گیج و بدون حرکت با چشمای گشاد شده به ماشین زل زده بودم. حس میکردم ضربان قلبم کند شده و آب دهانم خشک. صدای شایگان و بوق های ماشین قدرت تمرکز رو ازم گرفته بود.
شایگان: چکامه مراقب باش .
ماشین به یک قدمیم رسیده بود که به خودم اومدم. از شدت ترس چشمام رو بستم و جیغ کشیدم. ناگهان خودم رو توی آغـ*ـوش کسی حس کردم. بوی عطر شایگان زیر بینیم پیچید. قلبم به شدت خودش رو به دیواره ی قفسهی سـ*ـینهام میکوبید. بوی مرگ رو حس میکردم و این باعث میشد بیشتر از قبل بترسم. اشکام به صورت ناخوداگاه روی صورتم جاری شده بودن. دستای شایگان روی سرم نشست و در حالی که سرم رو نوازش میکرد، گفت:
شایگان: هیش، تموم شد عزیزم، تموم شد. گریه نکن.
با شنیدن صداش اشکام شدت گرفت.
***
این من بودم، با چهره ای جدید، در لباسی جدید. لباسی که به ظاهر لباس عروسیم بود ولی در حقیقت مثل کفن بود. دوباره نگاهی بهش انداختم. دکلته و شیری رنگ که با گل های بزرگی از جنس خودِ لباس تزئین شده بود. به آینه نگاه کردم. سرنوشت من این نبود. چکاوک هی ادا و اطفار در میاورد، ولی لب های من قرار نبود امروز طعم لبخند رو بچشه. امروز، روزِ مردنِ من بود. روزی که خودم، با دستای خودم قبرم رو کَندَم. شانس اوردم که ریملم ضدآب بود. اشکام رو پاک کردم ولی دیر شده بود. چکاوک دیده بود. گفت:
چکاوک: چکامه چرا اشک؟
-چیز مهمی نیست عزیزم
ازپشت بغلم کرد و با شیطنت گفت:
چکاوک: فعلا باید بخندی. عروس که روزِ عروسیش گریه نمیکنه. گریه هات رو بذار واسۀ آخر شب.
آروم خندیدم و زدم بهش و خواستم چیزی بگم که صدایی گفت:
- عروس خانوم؟ آقا داماد تشریف آوردن.
شنلم رو به کمک چکاوک پوشیدم و جلوتر رفتم. فقط کفشاش رو میدیدم. برقش چشمامو زد. دسته گلی رو که توی دستای دراز شده شایگان جا خوش کرده بود رو گرفتم. بدون این که به من توجهی کنه، سرش رو انداخت پایین و ازم دور شد. میتونستم نگاه متعجب بقیه رو حس کنم. حتما با خودشون میگن این دیگه چه دامادیه؟ داماد؟ چه واژۀ مسخره ای! با حرفی که چکاوک زد، آروم خندیدم و از آرایشگاه اومدم بیرون:
چکاوک: چه شوهرخواهرِ خشکی دارم من!
***
- اصلا حلقه نخواستم، از خیرش گذشتم!
با قدم های تند و بلند وارد خیابون شدم. بیش از اندازه عصبی بودم و صدای شایگان هم روی مخم بود:
شایگان: چکامه وایستا، دختر بهت میگم وایستا.
با حرص به طرف شایگان برگشتم تا جوابش رو بدم اما صدای بوق ماشینی باعث شد نگاهم رو از اون بگیرم و به ماشین بدوزم. ماشین هر لحظه بهم نزدیک تر میشد و مغز من انگار قدرت دستور دادن برای حرکت به ماهیچه هام رو نداشت. گیج و بدون حرکت با چشمای گشاد شده به ماشین زل زده بودم. حس میکردم ضربان قلبم کند شده و آب دهانم خشک. صدای شایگان و بوق های ماشین قدرت تمرکز رو ازم گرفته بود.
شایگان: چکامه مراقب باش .
ماشین به یک قدمیم رسیده بود که به خودم اومدم. از شدت ترس چشمام رو بستم و جیغ کشیدم. ناگهان خودم رو توی آغـ*ـوش کسی حس کردم. بوی عطر شایگان زیر بینیم پیچید. قلبم به شدت خودش رو به دیواره ی قفسهی سـ*ـینهام میکوبید. بوی مرگ رو حس میکردم و این باعث میشد بیشتر از قبل بترسم. اشکام به صورت ناخوداگاه روی صورتم جاری شده بودن. دستای شایگان روی سرم نشست و در حالی که سرم رو نوازش میکرد، گفت:
شایگان: هیش، تموم شد عزیزم، تموم شد. گریه نکن.
با شنیدن صداش اشکام شدت گرفت.
***
این من بودم، با چهره ای جدید، در لباسی جدید. لباسی که به ظاهر لباس عروسیم بود ولی در حقیقت مثل کفن بود. دوباره نگاهی بهش انداختم. دکلته و شیری رنگ که با گل های بزرگی از جنس خودِ لباس تزئین شده بود. به آینه نگاه کردم. سرنوشت من این نبود. چکاوک هی ادا و اطفار در میاورد، ولی لب های من قرار نبود امروز طعم لبخند رو بچشه. امروز، روزِ مردنِ من بود. روزی که خودم، با دستای خودم قبرم رو کَندَم. شانس اوردم که ریملم ضدآب بود. اشکام رو پاک کردم ولی دیر شده بود. چکاوک دیده بود. گفت:
چکاوک: چکامه چرا اشک؟
-چیز مهمی نیست عزیزم
ازپشت بغلم کرد و با شیطنت گفت:
چکاوک: فعلا باید بخندی. عروس که روزِ عروسیش گریه نمیکنه. گریه هات رو بذار واسۀ آخر شب.
آروم خندیدم و زدم بهش و خواستم چیزی بگم که صدایی گفت:
- عروس خانوم؟ آقا داماد تشریف آوردن.
شنلم رو به کمک چکاوک پوشیدم و جلوتر رفتم. فقط کفشاش رو میدیدم. برقش چشمامو زد. دسته گلی رو که توی دستای دراز شده شایگان جا خوش کرده بود رو گرفتم. بدون این که به من توجهی کنه، سرش رو انداخت پایین و ازم دور شد. میتونستم نگاه متعجب بقیه رو حس کنم. حتما با خودشون میگن این دیگه چه دامادیه؟ داماد؟ چه واژۀ مسخره ای! با حرفی که چکاوک زد، آروم خندیدم و از آرایشگاه اومدم بیرون:
چکاوک: چه شوهرخواهرِ خشکی دارم من!
***
آخرین ویرایش توسط مدیر: