کامل شده رمان تاوان بی گناهی | راضیه درویش زاده کاربر انجمن نگاه دانلود

از نظر شما رمان تا به اینجا چطور بود؟ دوست داشتنی ترین و واقعی ترین شخصیت رمان کدام است؟؟


  • مجموع رای دهندگان
    8
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Raziyeh.d

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/26
ارسالی ها
1,052
امتیاز واکنش
8,430
امتیاز
606
محل سکونت
اهواز
پریناز که هول شده و ترسیده بود که من دوباره لج کنم نرم شرکت سریع گفت:
-باشه پانیذ، تو رو خدا لج نکن تو رو خدا
دستشو رو بازومو گذاشت و با خواهش تو چشم هام نگام کرد:
-لطفا پانیذ!!
چشم هاش شده بود مثلِ گربه شرک خندم گرفت دستشو پس زدم:
-باشه بابا نچسب به من، میریم
جیغ کوتاهی زد، هیجان زده پرید روم و گونمو بوسید
-عاشقتم من خواهر خوشکلم
آروم خندید و هولش دادم عقب.
-برو عقب انقدر پاچه خواری نکن
با حرص نگام کرد و بی لیاقتی نثارم کرد، خنده ی ریز کردم ، و ماشینو حرکت دادم

****************

#دانای_کل

کرواتش رو محکم تر کرد، با صدای تک زنگ گوشیش بدون اینکه نگاهی به گوشی بندازه بلندش کردم و تو جیب کتش گذاشت.
عطر رو برداشت و به خودش زد، صدای آراد تو گوشش پیچید:
-امروز پدرپانیذ میخواد سهام های که داره رو بینآ دخترهاش تقسیم کنه. و میخواد بدونه کی 50 درصد از سهام رو خریده.
پوزخندی رو لبش نشست. عطر رو سر جاش گذاشت. نگاه آخری به خودش انداخت جدی تو آیینه خیره شد:
با لحن سرد و جدی گفت:
-دل من وسیله ی بازی تو نبود پانیذ. انگار فراموش کردی قانون زندگی رو، اشتباه کنی باید تاوانش رو ببینی، اشتباه من تو بودی، من تاوان دیدم، اما تو...... منتظر باش پانیذ
نگاهشو از آیینه گرفت و با قدم های محکم و جدی از اتاق بیرون رفت
از پله ها پایین رفت، اولین کسی که متوجه اش شد زهرا خانوم بود، با دیدن شهاب تو اون وضع به خیال اینکه کار پیدا کرده هیجان زده از جاش بلند شد.
 
  • پیشنهادات
  • Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    در همون حال که سمته شهاب میوند بلند گفت:
    -ماشاالله، ماشاالله قربون قدو بالات برا مادر، کار پیدا کردی مگه نه؟
    شهاب لبخندی به روی مادرش زد. بغلش کرد پیشونیش رو بوسید:
    -آره مامان کار پیدا کردم، یعنی آراد پیدا کرد الان هم داره باهاش میرم.
    زهرا خانوم سریع گفت:
    -نه وایسا اول برات اسپند دود کنم.
    تا خواست بره شهاب دستشو گرفت:
    -نه مامان دیرم شد.

    تا زهرا خانوم خواست حرفی بزنه، شهاب روی سرشو بوسید و سر سری خداحافظی کرد سمته در رفت. امیر که تا اون موقع ساکت بود و داشت به این فکر میکرد که شهاب داره دروغ میگه و کار پیدا نکرده نمیدونست قضیه چیه اما مطمئن بود اون چیزی نیست که پیداست. سمته شهاب رفت با صدای نگران و آروم صداش زد:
    -شهاب!؟
    برگشت سمتش:
    -بله؟
    نگران به شهاب نگاه کرد، دو دل بود حرفشو بزنه یا نه نگاه جدی و منتظرِ شهاب رو که دید دلشو به دریا زد و پرسید:
    -داداش میخوای چکار کنی؟
    شهاب که متوجه نگرانی امیر شد بود، دستی روی شونه ی امیر زد:
    -تو نگران نباش.
    و با مکثی ادامه داد:
    -الان باید برم، فعلا
    برگشت که بره امیر دستشو گرفت با عجز گفت:
    -داداش نکن. تو رو خدا....
    شهاب که عصبی شده بود خشمگین به امیر خیره شد و با صدای که سعی میکرد بلند نباشه گفت:
    -امیر گفتم تمامش کن، نگران من هم نباش
    بدون اینکه اجازه ی حرفی به امیز بده نگاه عصبیشو از امیر گرفت و بیرون رفت...
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    ماشین جلوی شرکت نگه داشت، شهاب بی هیچ مکثی برگشت که پیاده بشه اما آراد دستشو به معنی صبر کن رو شونه ی شهاب گذاشت آروم صداش زد:
    -شهاب!؟
    برگشت سمته آراد و سریع گفت:
    -آراد دیر شد
    آراد که نگران بود، خیره به شهاب نگاه کرد و با لحن نگرانی گفت:
    -شهاب مطمئنی؟
    کلافه نگاهشو به اطراف گردوند
    -آراد توام!؟ بیخیال تو رو خدا پیاده شو
    خودش پیاده شد، به در ماشین زد
    -بدو آراد
    آراد پوفی کرد، و به اجبار پیاده شد خوب میدونست که هر کاری هم بکنه شهاب بیخیال نمیشه.

    *
    *
    ماشینو پشت سرِ ماشین آراد پارک کرد برگشت سمته پریناز:
    -خب رسیدیم پیاده شو.
    پریناز وحشت زده سمتش برگشت.
    -پس تو چی؟
    به اطراف نگاهی انداخت با لحن کلافه ی گفت:
    -منم میام پریناز
    پریناز نفس راحتی کشید و از ماشین پیاده شد پانیذ هم پیاده شد.
    نگاه کوتاهی به شهاب که کاملا روش سمته ماشین آراد بود انداخت، واسه لحظه قلبش نزد، این قد و این هیکل این استایل ایستادن این موهاش تنها اونو یادِ یه نفر مینداخت زمزمه وار گفت:
    -شهاب
    پریناز گیج سمتش برگشت:
    -چی؟
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    با اکراه نگاهشو از شهاب گرفت، همزمان شهاب همراه با هیراد سمته ورودی شرکت رفتن
    پانیذ با شک لب زد:
    -پری اون...
    برگشت که شهاب رو نشون بده، اما با جای خالیش رو به رو شد. با حالت گیجی به جای خالی شهاب نگاه میکرد.
    پریناز کنجکاو پرسید:
    -پانیذ چی شد؟
    صدای شخص پشته گوشی تو گوشه پانیذ پیچید:
    *شهاب*
    حیرت زده سمته پریناز برگشت و با هیجان گفت:
    -پری، شهاب اینجاست بخدا اینجاست من دیدمش مطمئنم خودش بود.
    پریناز که کلافه شده بود از دسته پانیذ و حرفاش چشم غره ی بهش رفت:
    -پانیذ کم چرت و پرت بگو، بیا ببینم
    و دستشو کشید با خودش برد پانیذ در حالی که سعی میکرد دستشو از دسته پریناز در بیار گفت:
    -پری ولم کن من باید دنبالِ شهاب بگردم. دارم میگم همینجاست من خودم دیدمش.
    پریناز عصبی گفت:
    -سعی نکن بهونه بیاری من نمیزارم بری.
    و تند تند تر رفت، وارد سالن شرکت شدن پانیذ کماکان سعی میکرد دسته پری رو پس بزنه با لحن عصبی گفت:
    -پری دستمو ول کن. مگه خری که انقدر زور داری دختر، تو رو خدا ولم کن شهاب اینجاهاست من باید پیداش کنم.
    شهاب با حرص زد تو در دستشویی و بلند گفت:
    -آراد گمشو بیا بیرون
    آراد کلافه به دیوارهای دستشویی نگاه کرد.
    شهاب محکم تر به در زد، بلند تر ، با تحکم بیشتر داد زد:
    -آراد
    سریع از جاش بلند شد پوفی کرد، درو باز کرد که با نگاه اخم آلود شهاب رو به رو شد، سعی کرد خودشو مظلوم کنه آروم گفت:
    -تموم شد بریم
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    شهاب چپ چپی نگاش کرد و سمته در رفت.
    هر کاری میکرد پانیذ دستشو رها نمیکرد، نگاهش به دستگیره در دستشویی افتاد سریع گرفتش.
    پریناز از حرکت ایستاد و برگشت سمته پانیذ
    نگاهش به دسته پانیذ که محکم دستگیره رو گرفته بود افتاد با لحن عاجزانه ی صداش زد:
    -پانیذ تو رو خدا. بابا شهاب الان تو زندانه تو که بهتر از من میدونی اون 2 سالِ دیگه موندا تا آزاد بشع
    پانیذ شونه ی بالا انداخت با لحن امیدوارنه ی گفت:
    -ممکنه هم زودتر...
    همزمان شهاب درو باز کرد، که پانیذ به خاطر اینکه درو محکم گرفته بود تعادلشو از دست داد و سمته شهاب پرت شد جیغ بلندی زد چشم هاشو بست، شهاب هم که اصلا انتظار همچین چیزی نداشت به سمته عقب پرت شد. روی زمین افتاد، پانیذ هم بلافاصله روی شهاب افتاد.
    آراد که بالای سر شهاب ایستاد با دهنی باز به صحنه نگاه میکرد، پریناز که با دیدن شهاب بُهتش بـرده فقط به شهاب خیره شده بود.
    پانیذ سریع چشم هاشو باز کرد، نگاهی به شهاب که خیره نگاش میکرد انداخت، انقدر هول شده بود و خجالت زده که اصلا متوجه ی شهاب نشد. سریع بلند شد ، تند تند گفت:
    -وای تو رو خدا ببخشید من حواسم نبود اصل......
    **شهاب که خیره نگاش میکرد**
    سرشو با شک بالا آورد، اول به پریناز که هنوز ناباورانه به شهاب نگاه میکرد، نگاه کرد و بعد به آراد که نگاهش بینِ شهاب و پانیذ در گردش بود آروم نگاهشو گردوند سمته شهاب
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    پانیذ بی قرار با نگاه اشک آلود به شهاب نگاه میکرد. ناباورانه با صدای بغض آلود صداش زد:شهاب...
    اولین قطره اشک از چشم هاش روی گونش سُر خورد پاهاش بی جون شده بودن، دستشو به دیوار گرفت که نیوفته. شهاب نگاه سردشو به چشم های اشک آلود پانیذ دوخت، گویی شهاب قبلا عاشق این دختره رو به روش نبود یا شاید با دیدن پانیذ روزها تلخ زندان براش تداعی شد.
    پانیذ که هنوز باور نکرده بود شهاب رو به ردش ایستاده دستهای سرد و لرزونش رو سمته صورتِ شهاب برد.
    اشک هاش به شدت روی گونش سُر میخورد، دستشو روی گونه ی شهاب گذاشت، چشم هاشو با لـ*ـذت بست لبخند عمیقی رد لبش نشست.
    در حالی که گریه میکرد، نفس راحتی کشید. از اینکه اینبار اشتباه نکرده، از اینکه شهاب بالاخره آزاد شد
    آروم و هیجان زده خندید چشم هاشو باز کرد صدای گریه و خنده اش با هم قاطی شده بود
    شهاب نگاهشو بین اجرای صورتِ پانیذ میگردوند دلتنگ بود، دلتنگ نگاه و خنده های شیرین پانیذ شاید اگه هیچکدوم از اون اتفاق های نمیوفتاد
    در این لحظه چنان پانیذ رو محکم به آغـ*ـوش میگرفت که تمام درد 4 سالش تمام بشه.
    اما این شهاب، شهاب قبل نبود دیگه باور نمیکرد دیگه اعتماد نمیکرد.
    پانیذ اشک میریخت از خوشحالی میخندید سعی داشا صورت شهاب رو با دستهاش حفظ کنه که شاید دیگه تنها تره
    اما شهاب...
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    با نفرت و نگاهی پر از کینه و انتقام به پانیذ نگاه میکرد. سعی داشت دلتنگیشو تو دلش خفه کنه.
    پانیذ دستشو روی گونه ی شهاب کشید، بی طاقت جلو رفت که بغلش کنه.
    شهاب سریع یه قدم عقب رفت، پانیذ با نگاهی اشک آلود و متعجب به شهاب نگاه میکرد.
    آراد متاسف سرشو پایین انداخت، پریناز یه قدم جلو اومد.
    پانیذ خیره به شهاب نگاه میکرد، منتظر بود تا شهاب حرفی بزنه اما شهاب قصد نداشت سکوتش رو بشکنه.
    پانیذ تازه متوجه نگاه یخ زده ی شهاب شد، گیج به شهاب و آراد نگاهی انداخت.
    بالاخره نگاهشو از پانیذ گرفت بی اینکه به آراد نگاه کن آروم گفت:
    -بریم
    و سریع از کنار پانیذ رد شد. نفسشو با حرص بیرون داد زیر لب زمزمه کرد:من برگشتم پانیذ....
    پانیذ سریع برگشت سمته شهاب، چند قدم با حالت دو پشت سرش رفت
    -پانیذ!!
    با صدای پدرش ایستاد، کلافه پوفی کرد سریع برگشت:
    -بابا من الان میام.
    یه قدم رفت، که داوود سریع دستشو گرفت
    -پانیذ صبر کن، خواهش میکنم
    نگاه عصبی و کلافش به راهی بود که شهاب رفته بود، سمته پدرش برگشت:
    -بابا من الان میام، فقط چند دقیقه...
    داوود لبخندی به روی پانیذ دستشو محکم تر گرفت:
    -بیا دیگه جلسه هم شروع شد.
    به ناچار همراه پدرش رفت، اما هر چند ثانیه یک بار برمیگشت و به راهی که شهاب رفت نگاهی می انداخت.
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    *************

    با قدم های بلند و محکم سمته ماشین میرفت، و به آراد که پشت سرش مدام صداش میزد، توجه نمیکرد با ماشین رسید، تمام حرصشو با مشت زدن روی کاپوت خالی کرد
    داد بلندی زد و محکم تر روی کاپوت زد، آراد نگران به شهاب که بدجور کلافه شده بود نگاه میکرد
    با نگاهی به خون نشسته به رو به رو خیره شد
    "حله ، قرار کاریه باید تو انبار کار کنی قبوله؟"
    دستهاش مشت شد، چشم هاشو با حرص بست
    "داوود:پانیذ اون برگه رو خوند، میدونست تو اون برگه چی نوشته اس، اما به تو نگفت"
    "محمد:داداش نه تنها پانیذ بلکه پدرش و بهرام به تو بد کردن، فقط پانیذ مقصر نیست"
    با حرص نفس میکشید، برگشت نگاه جدی و مصممی به آراد انداخت. دستشو به شونه ی آراد زد
    -آراد، بریم داداش بریم، میخوام اینجا آتیش بگیره
    آراد دستشو روی دسته شهاب گذاشت، دیگه دو دل نبود مثل شهاب مصمم شده بود برای کاری که میخواستن انجام بدن
    با لحن محکمی جواب داد:
    -بریم داداش، من کنارتم
    شهاب نگاه خشم آلودش رو به ساختمون شرکت انداخت دستشو از روی شونه ی آراد برگشت، با لحن محکمو جدی گفت:
    -بریم
    با قدم های بلند و محکم سمته شرکت رفت، لبخندی روی لبِ آراد نشست و پشته سر شهاب حرکت کرد.
    پانیذ که به زور سر جاش نشسته بود، منتظر ایت بود که پدرش حرفهاشو تمام کنه، تا بتونه از اناق بیرون بیاد
    بهرام نگاهی به پانیذ انداخت دستشو رو دستِ پانیذ گذاشت:خوبی؟
    پانیذ که گویی اینجا نبود، متوجه ی سوالِ بهرام نشد.
    داوود که داشت در مورد سهام حرف میزد، حرف آخرشو در حالی که برگشت سمته پانیذ زد:
    -میخوام از این به بعد پانیذ این شرکتو اداره کنه.
    همزمان در باز شد، پانیذ با دیدن شهاب که با جدیت وارد اتاق شده به سرعت دستِ بهرام رو از روی دستش پس زد. و مثلِ برق زده از جاش بلند شد...
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    بهرام و داوود ناباوارانه به شهاب نگاه میکردن، پوزخندی روی لبِ شهاب نشست سمته میز قدم برداشت، پارچ آب رو برداشت دوتا از لیوان ها رو پر کرد.
    سمته داوود برگشت لیوان آب رو سمتش گرفت با لحن تمسخر آمیز گفت:
    -رنگ از روت پریده، آب بخور
    خم شد دسته داوود رو گرفت و بالا آورد، لیوان رو دستش گذاشت
    -بخور
    پوزخندی زد سمته بهرام برگشت با ابرو بهش اشاره کرد:
    -تو آب نمیخوری!؟
    بهرلم که به خودش اومده بود عصبی جواب داد:
    -تو اینجا چکار میکنی ها؟ چطور آزاد شدی
    شهاب که تصمیم گرفته بود اصلا عصبی نشه خیلی ریلکس جواب داد
    -یه جوری آزاد شدم دیگه، تو فعلا ذهنتو درگیر این نکن
    سمته پانیذ که بی هیچ پلک زدنی نگاش میکرد رفت، لبخندی به روش زد:
    -شما چطورید خانوم دارابی؟
    سریع حرفشو تصحیح کرد و با لحن تمسخر آمیزی گفت:آخ ببخشید خانوم عادلی * فامیلی بهرام*
    بهرام که بدجور حرصش گرفته با عصبانیت شونه ی شهاب رو گرفت و برگردندونش:
    -ببین منو، گمشو از شرکت بیرون
    داوود هم که بالاخره خودشو جمع جور کرده بود و به خودش اومده بود جدی گفت:
    -برو بیرون لطفا
    شهاب تای ابروشو بالا داد و با لحن مثلا متعجبی گفت:
    -اوهو داوود خان مگه تو هم بلدی خواهش کنی!؟
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    داوود عصبی زد رو میز و بلند داد زد:
    -گفتم گمشو بیرون
    شهاب زد زیر خنده که بهرام و داوود بیشتر حرصی شدن
    با خنده گفت:آها همینه داشتم نگران میشدم که خودتی یا نه
    پانیذ نگران به شهاب نگاه میکرد، به قدگ جلو اومد دستشو روی بازو شهاب گذاشت و آروم صداش زد
    -شهاب
    به سرعت برگشت دسته پانیذ رو پس زد در حالی که با خشم به پانیذ که ترسیده بود نگاه میکرد با لحن جدی گفت:
    -آقای گرامی، شهاب نه
    پانیذ مسخ شده به شهاب نگاه میکرد
    بهرام عصبی دسته پانیذ رو کشید و عقب بردش
    رو به شهاب با لحن نه چندان درستی گفت
    -یا میری بیرون یا دوباره بگم مثل یه سگ پرتت کنن بیرون
    اینبار شهاب عصبی نشد، تک خنده ی زد سمته آراد برگشت، برگه رو از دستش گرفت زیر لب ممنونی گفت و برگشت سمته بهرام و داوود
    با لحن سوالی پرسید:
    -که گفتید میخواید منو مثلِ سگ بیرون کنید!؟
    هیچ کدوم حرفی نزدن، منتظر به شهاب نگاه میکردن
    شهاب برگه رو، روی میز انداخت، نگاهشو از برگه ها به داوود تغییر داد
    -اما نمیتونید، تا وقتی من 50 درصد از سهام این شرکت رو دارم هیچ کجا نمیتونم برم و شما هم هیج کاری نمیتونید بکنید.
    داوود ناباورانه بلند گفت:
    -چی!؟
    نیش خندی زد
    -زندگی اینه داوود خان، همیشه یه جور اتفاقها رو نقاشی نمیکنه، یه بار نقاشی میکنه با رنگ سفید یه بار با سیاه. سفیدشو همه دوست دارن اما سیاه رو.....
    دستشو روی شونه ی داوود که شوکه شده بود زد.
    با لحن آرومی گفت:
    -یعنی اینکه دوره ی سفید بودن زندگیت تمام شد.
    خم شد و سرشو جلو برد دم گوش داوود زمزمه وار گفت:
    -سیاه هم رنگ قشنگیه، من حسش کردن فقط یکم زیادی تلخه
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا