کامل شده رمان شب های رومانی | *Bella*کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون راجع به رمان چیه؟:)

  • عالی

  • خیلی خوب

  • خوب

  • متوسط

  • بد

  • خیالی بد

  • افتضاح


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

parmidanazari

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/10
ارسالی ها
307
امتیاز واکنش
4,689
امتیاز
451
محل سکونت
شیراز
[HIDE-THANKS]
شاید منظور دنیرا از برادر آدریان بود!
ولی نه امکان نداشت..
آدریان با دنیرا بسیار سرد و خشک رفتار می کرد البته اگر این در آغـ*ـوش گرفتن را نادیده گرفت..
دوباره به آدریان و دنیرا خیره شدم که آدریان با عصبانیت دنیرا را به گوشه ی دیوار هل داد!
گوشی اش را از جیبش بیرون کشید و شماره ای را گرفت!
هنوز یک بوق هم نخورده بود که آدریان گوشی را با عصبانییت به سمت دیوار پرت کرد!
و در حالی که محکم به مبل کنارش لگد می زد فریاد کشید:آخه لعنتی..من به تو چی بگم!هااان؟!هی با توهیتم؟!!برای من خودت رو شبیه اون مظولم های عالم نکن!!من گولت رو نمی خورم عفریته!زنگ بزنم بگم چی..بگم سایه ی سیاه این مرتیکه دیوید رو از روی زندگیمون بردار!اون وقت نمی گـه دنیرا خودش خواست!مگه خودت نخواستی هااا؟!!!!!!توی چشمای من نگاه کن!!
دنیرا سرش را بالا گرفت و با چشمان قرمز شده اش به آدریان نگاه کرد که آدریان مثل دیوانه ها فریاد کشید و به سمت دنیرا رفت با مشت و لگد او را مورد لطف قرار می داد و فریاد می کشید:توی چشمای من نگاه کن عوضی!!!
دنیرا لحظه ای در چشماان آدریان خیره شد که او دیوانه تر شد و موه های دنیرا را کشید و این بار فریاد زد:اون نگاه نجستو از روی من بردار آشغال!
لحظه ای آدریان لرزشی بر تنش نشست و دنیرا تترسید او را صدا کرد!
ولی لرزش آدریان همانطور بیشتر و بیشتر می شد!تا آنکه روی زمین افتاد و بعد از مدتی بیهوش شد!
من هنوز هم ترسیده بالای پله های ایستاده بودم!ولی حالا داشتم به طرف اتاقم می دویدم!
همان یک زره حس امنیت هم که از برخورد های ریلکس و آرام دنیرا و آدریان بود را از دست داه بودم و مدان از ترس مشتم را باز و بسته می کردم!
نمیی دوانستم با این رفتار آدریان چه چیزی در انتظارم هست!
فقط در دلگ از خدا خواستم تا به من رحم کند![/HIDE-THANKS]
 
  • پیشنهادات
  • parmidanazari

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/10
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    4,689
    امتیاز
    451
    محل سکونت
    شیراز
    [HIDE-THANKS]
    تقریبا سه روز از آن اتفاق شوم می گذشت و در این روزها گوشم به صدای هق هق های دنیرا و گاهی فریاد های آدریان عادت کرده بود!
    خانه پر از تشنج شده بود و من ترجیح می دادم از اتاقم بیرون نروم!
    روی تخت دراز کشیدم که در با شدت باز شد و دنیرا با چشمانی قرمز ولی آرایشی کامل و لباس شب قرمز وارد شد.
    روبه من کرد و گفت: سریع بلند شو جلوی میز آیینه بشین"
    به حرفش گوش دادم و دنیرا مشغول آماده کردن من شد.
    دنیرا بعد از مدتی از جلویم کنار رفت و من چهره ام را در آیینه دیدم.
    دور چشمانم را سیاه کرده بود و رژ کالباسی برایم زده بود.
    دنیرا به سمت کمد رفت و لباس مشکی دکلته و بلندی را به من داد،سپس از اتاق رفت بیرون و با یک ماسک مشکی پر زرق و برق که تا روی بینی ام را می گرفت برگشت؛ماسک را به دستم داد و بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت.
    لباس را پوشیدم و ماسک را روی چشمانم زدم.
    جواهراتی را هم که دنیرا از همان اول روی تخت گذاشته بود را برداشتم و پوشیدمشان.
    کیف دستی کوچک مشکی ای را برداشتم.
    با شرارت نگاهی به جعبه ی خالی جواهرات انداختم و بشکنی زدم.
    آن رویه ی نرم و مشکی از را کندم و موبایلی که همین روز ها از یکی از خدمتکارها دزدیده بودم را برداشتم و درون کیف دستی کوچکم جاساز کردم.
    و بعد به سمت دشک تخت رفتم.
    از پشت خوشخواب دشک را با قیچی ای که روی میز آیینه بود را پاره کردم و لیزرم را که مثل یک فندک بود را برداشتم.
    هنوز همان لبخند پر شرارتم را حفظ کرده بودم.
    ماسکم را در آوردم و پشتش را کمی پاره کردم و پودر خواب آور را که درون پلاستیکی بود را برداشتم!
    انگشتر زمردم را که با خود به صورت پنهانی آورده بودم را لمس کردم؛سپس زمردش را برداشتم و سم را آن داخل ریختم و دوباره درش را بستم![/HIDE-THANKS]
     

    parmidanazari

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/10
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    4,689
    امتیاز
    451
    محل سکونت
    شیراز
    [HIDE-THANKS]
    همان موقع صدای در آمد و من فوری روی تخت نشستم که خدمتکار در را باز کرد و گفت:آقا گفتن برین پایین.
    باشه ای گفتم و کفش پاشنه دار مشکی ساده ام را پوشیدم و آرام آرام از پله های مارپیچ خانه پایین رفتم.
    اگر می خواستم آدریان را در یک کلمه خلاصه کنم ؛جذاب حقش بود!
    موهای مشکی اش را بالا داده بود و سه تیغه کرده بود.کت و شلوار یک دست مشکی اش اندامش را که مثل ساعت شنی بود را نمایان کرده بود!
    دنیرا هم به همان اندازه فوق العده شده بود با آن ست قرمز.
    آدریان و دنیرا هم هردو مثل من ماسکی مشکی روی چشمانشان زده بودند!
    آدریان به دنیرا اشاره کرد تا برود و به سمتم آمد که قدمی عقب رفتم و آدریان پوزخندی زد و زیرلب گفت:در اون حد نیستی!
    حرفش را نادیده گرفتم چون امشب برایش نقشه هایی داشتم؛از فکر آن نقشه ها چشمانم رنگ شرارت گرفت!آدریان در چشمانم خیره شد و بعد از مدتی گفت:این مهمونی عادی نیست و تو فقط پیش من میمونی!به عنوان یه my friend لونـ*ـد و جذاب!
    جا خوردم و با تعجب گفتم:لونـ*ـد و جذاب؟!
    آدریان به نشانه ی تایید سرش را تکان داد و چشمانش از شرارت برق زد.
    قدم دیگری به سمتم آمد که بین دو دیوار گیر افتادم!آدریان کف دستش را از کنار سرم رد کرد و به دیوار پشت سرم چسباند؛تقریبا با این حرکت در بغلش بودم و بوی عطر تند و سردش باعث سرگیجه ام شده بود!با دست دیگرش بازوهای عریانم را لمس کرد.سرش را جلو آورد و در یک میلی متری صورتم با لحنی کشدار گفت:لونـ*ـد و جذاب!
    آدریان سرش را آرام آرام جلو می آورد و چشمانش را بسته بود!سرم را تا حد امکان عقب بردم که ناگهان آدریان عقب رفت و پوزخند صدا داری زد و گفت:نه ایول به تو!اینطوری در برابر کسی میخوایی از خودت مراقبت کنی؟!
    و بعد با دندان قروچه و حرف گفت:دختر خونآشی!
    نفس حبس شده ام را بیرون فرستادم و در حالی که از کنار آدریان رد میشدم تنه ای به او زدم و خواستم به سمت در بروم که مچ دستم را سفت گرفت،فشاری به آن وارد کرد و مرا کنار خودش قرار داد.[/HIDE-THANKS]
     

    parmidanazari

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/10
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    4,689
    امتیاز
    451
    محل سکونت
    شیراز
    [HIDE-THANKS]
    با تاکید گفت:یادت رفته بهت چی گفتم!
    و بعد با چشمانش به بازویش اشاره کرد!
    پوزخندی زدم و گفتم:آقای سواستفاده گر هنوز مونده تا پارتی!
    آدریان با استهزا نگاهم کرد و گفت:خفه شو احمق!تو این آدم ها رو نمیشناسی..اونا همه جا هستن!
    با این حرفش آب دهانم را فرو فرستادم و آرام دستانم را دور بازویش حلقه کردم.
    از در بیرون رفتیم که آدریان با دستش چشمان را گرفت.
    متوجه شدم که سوار آسانسور شدیم و کمی بعد صدای زن آمد که می گفت به طبقه ی اول رسیده ایم!
    آدریان دیگر چشمانم را نگرفت.
    از در که بیرون رفتیم با تعجب به ساختمان نگاه کردم!
    یک برج که قطعا بیشتر از ده طبقه بود و در هر طبقه قطعا چند واحد بود!
    بی اختیار با حیرت گفتم:وااو..چه جای خفنی!
    آدریان با عصبانیت به پهلویم زد که دوباره دست هایم را دور بازوهایش حلقه کردم و با هم سوار لیموزین مشکی رنگی شدیم.
    دنیرا هم نشسته بود..ما که وارد شدیم دنیرا نگاهش روی دست من که حلقه بود دور بازوی آدریان خشک شد!
    برق اشک در چشمانش نمایان شد که با چشم غره ی آدریان خودش را کنترل کرد!
    نمی دانم ولی انگار حدسم از اینکه با هم در یک رابـ ـطه بوده اند تنها یک حدس نیست!
    در طول راه همه ساکت بودیم تا اینکه ماشین جلوی ساختمانی سه طبقه با دیوار هایی مشکی و بدون هیچ پنجره ای توقف کرد!
    به این مکان حس خوبی نداشتم!
    هنگام پیدا شدن و انجام نمایش خودم را به آدریان نزدیک تر کردم!و این حرکت جزوی از نمایش نبود!ترسیده بودم!
    آدریان زیر چشمی نگاهی به من انداخت و سرش را آرام به گوشم نزدیک کرد،طوری که نفس هایش به گوشم میخورد!
    آرام گفت:اگه دخترخوبی باشی هیچ اتفاقی نمی افته!
    [/HIDE-THANKS]
     

    parmidanazari

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/10
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    4,689
    امتیاز
    451
    محل سکونت
    شیراز
    [HIDE-THANKS]
    و دستم را که حالا یخ کرده بود را گرفت.
    جلوی در رفتیم دو نگهبان با کت و شلوار مشکی و عینکی دودی تا آدریان را دیدند کنار رفتند و ما وارد شدیم!نورپردازی ها چشمانم را اذیت کرد و موجب بسته شدن آن شد.
    با صدای دو مرد سعی کردم حتی شده به زور چشمانم را باز نگه دارم!کم کم چشمانم به نورپردازی ها عادت کرد.
    آدریان با هر دو مرد دست داد.
    من هم متقابلا همان کار را انجام دادم!
    آدریان با دو مرد کمی حرف زد ولی چون صدای موزیک بلند بود گفت و گویشان را نشنیدم.
    بعد از مدتی به سمتم برگشت و باهم دور میزی که پر از خوراکی و نوشیدنی ها بود نشستیم.
    کمی که گذشت آدریان مرا به پیست رقـ*ـص دعوت کرد و من ناچارا به همراهش رفتیم..
    پیست رقـ*ـص بسیار شلوغ بود،بعد از کمی رقـ*ـص جایمان عوض شد و آدریانبه سوی دیگری رفت و دست دیگری دور کمرم حلقه شد!
    به مرد نگاه می کردم که مشخص بود از شدت مـسـ*ـتی هشیاری ندارد!
    خیلی سریع از پیست رقـ*ـص بیرون آمدم و آدریان را دیدم که کنار بار ایستاده بود و درحال صحبت با دختری بود!
    دختر تمام وقت با موهای بُلُندش ور میرفت!
    آدریان تا مرا دید از دختر جدا شد و به سمت من می آمد!
    قدمی به آدریان که حالا جلویم ایستاده بود به حالت نمایشی و با حرکات لونـ*ـد نزدیک شدم و در گوشش گفتم بیا بریم سمت میزی که روش نوشیدنی هست!
    آدریان لبخندی زد و باشه ای گفت!من هم لبخند خبیسم را پنهان کردم!کم کم وقت اجرای نقشه بود!
    هنگام را رفتن خودم را بیشتر به آدریان نزدیک کردم!ظاهرا آدریان نوشیدنی خورده بود!این یعنی قدمی در کارم جلویم!
    نزدیک میز نوشیدنی که شدیم به آدریان گفتم تا منتظرم باشد؛و خودم به سمت میز رفتم!برای خودم آبمیوه ریختم ولی برای آدریان یک جام ویسکی با دز بالا ریختم![/HIDE-THANKS]
     

    parmidanazari

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/10
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    4,689
    امتیاز
    451
    محل سکونت
    شیراز
    [HIDE-THANKS]به آدریان نزدیک شدم و جام را به دستش دادم!
    آدریان یک نفس تمام جام را نوشید و از سینی ای که در دست مردی که از آن جا رد میشد بود جام دیگری برداشت!
    پنهانی لبخندی زدم!شروع کرد!
    خودش به سمت میز رفت و از همان ویسکی ریخت!
    یک جام..دو جام..سه جام و...!
    آنقدر خورده بود که در راه رفتن تلو تلو می خورد!
    کنار من ایستاده بود و به پیست رقـ*ـص نگاه می کرد به سمتش برگشتم و لبخندی اغوا گرانه زدم و گفتم:بازم میخوای عزیزم؟!
    لبخندی روی لبش نشست و سرش را به نشانه ی مثبت تکان داد!
    به طرف میز رفتم و برایش جام دیگری ریختم اما اینبار پنهانی انگشترم را باز کردم و کمی از آن پودر در ویسکی اش حل کردم!
    لبخند زنان به طرفش رفتم و جام را به دستش دادم!
    بعد از مدتی که ویسکی را خورد شانه ی مرا برای نیوفتدان گرفت و اسم مراا صدا کرد!به سمتش برگشتم و او را به سمت یکی از اتاق های طبقه ی بالا بردم!روی تخت خواباندمش و کمی نگذشت که پودر خواب آور اثر کرد و از حال رفت!
    از این که قسمت اول نقشه را با موفقیت به پایان رساندم قهقه ای زدم !حالا نوبت دنیرا بود!
    به پایین برگشتم و دنیرا را که گوشه ای نشسته بود پیدا کردم!
    اول به سممت نوشیدنی ها رفتم و یک جام آبمیوه برای خودم ریختم و یک جام ویسکی با کمی پودر که در آن حل کردم برای دنیرا!
    به سمتش رفتم و کنارش نشستم!جام را به دستش دادم!لبخندی زد و جام را یک نفس خورد!و بعد گفت:واقعا خوب میدونی با چی حال آدم رو خوب کنی!لبخند پر شرارتی زدم و با لحنی آرام گفتم:خواهش عزیزم!
    بعد از مدتی سر دنیرا هم گیج رفت و من او را به همان اتاقی که آدریان تویش بود بردم!
    و حالا مانده بود تا قسمت آخر نقشه ام را عملی کنم و از شر این گروگان گیری خلاص شوم!
    به سمت اتاقی که پر از لباس بود رفتم!گردنبند و گوشواره هایم را در آوردم و گوشه ای پرت کردم![/HIDE-THANKS]
     

    parmidanazari

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/10
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    4,689
    امتیاز
    451
    محل سکونت
    شیراز
    [HIDE-THANKS]
    لباس شبم را هم در آردم و جایش یکی از لباس هایی که آنجا بود را پوشیدم!
    لباسی کوتاه بود به رنگ قرمز و دست و پا گیر نبود تا در انجام نقشه ام اذیتم کند!
    در کمدی که انجا بود را باز کردم و کلاه گیس بُلُند بلندی را برداشتم و با آن موهایم را پوشاندم!
    بعد ماسک قرمزی از آنجا برداشتم و با آن بینی و چشمانم را پوشاندم!
    لبخندی زدم و موبایلی را که با خود آورده بودم را روشن کردم و به پلیس زنگ زدم و آدرس اینجا را به آن ها دادم!
    پلیس ها که آمدند همه جا حرج و مرج شد و افرادی که مواضبم بودند مرا گم کردند!
    به دستشویی طبقه ی بالا رفتم و و به سختی دریچه ای که از آنجا به پشت بام راه داشت را باز کردم؛پایم را روی روشویی گذاشتم و خودم را بالا کشیدم!
    پشت بام خانه ها به هم وصل بود این کارم را آسان تر می کرد!
    پلیس ها دور تا دور خانه را محاصره کرده بودند!پس برای آنکه دیده نشوم سـ*ـینه خیز تا پشت بام بعدی رفتم!
    از آنجا به پشت بام بعدی رفتم و وارد خانه شدم!
    خانه غرق در تاریکی بود و مشخص بود کسی خانه نیست یا اگر هم هست همه خوابند!با خوشحالی به سمت پارکینگ رفتم و با دیدن ماشین جمع جوری که آنجا پارک بود دستانم را به هم کوبیدم!به سمت ماشین حرکت کردم و درحال تلاش بودم که در ماشین را باز کنم که فریاد چند نغر بلند شد و به دنبالش صدای شلیک!
    ترسیده به سمت دری که قطعا به انباری آن جا میخورد رفتم!
    در را باز گذاشتم و پشتش پنهان شدم!
    صدی قدم های محکم لحظه به لحظه نزدیک تر می شد!
    نفس عمیقی کشیدم و تا مرد توجهش به من جلب شد شوکرم را به سمتش گرفتم و او هم با اسلحه اش به سمت قلبم شلیک کرد!
    ولی کنار رفتم
    و تیر به دیوار خورد![/HIDE-THANKS]
     

    parmidanazari

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/10
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    4,689
    امتیاز
    451
    محل سکونت
    شیراز
    [HIDE-THANKS]

    مرد در اثر شوک بیهوش شده بود!به سمت اسلحه اش رفتم که روی زمین افتاده بود!اما قبل از آن پارچه ی کثیفی که آن اطراف بود اسلحه را برداشتم!و پتوی پاره ای که آن اطراف بود را برداشتم،روی صورت مرد گذاشتم تا خونش رویم نچکد!ماشه را کشیدم و مرد را کشتم!
    جسدش را کنار دیوار کشاندم و اسلحه را توی دستانش گذاشتم!
    به سمت طبقه ی بالا رفتم!آرام به سمت اتاق خوابی که درش باز بود رفتم!
    با دیدن صحنه ها هین بلندی کشیدم!
    مردی با پیژامه ای که از خون قرمز شده بود روی تخت کنار زنی که هنوز زنده بود و به من نگاه میکرد مرده بود!
    زن دستش را به سمتم بلند کرد!دستش را گرفتم تا فشاری به او وارد نشود!
    زن و حال بدش چیزی را زمزمه می کرد‌!گوشم را به سمت دهانش بردم و زن گفت:پــِ..پِســ..رمم!
    این را گفت و تمام کرد!
    چشمانم را روی هم فشار دادم!حالم خوب نبود!از کشتن بی گـ ـناه متنفر بودم!بعضی از اخلاقم به خون آشام ها نمی خورد!شاید به خاطر اینکه مادرم یک انسان است!پدربزرگ خوناشی ام همیشه می گفت:تو از مادرت بدترین چیزرا به ارث بردی آن هم محبت نسبت به انسان ها است!
    به یاد روزهایی که به خاطر این مسئله از طرف همه یرکوفت می خوردم پوزخندی زدم!اما انگار ربوده شدنم به خاطر آن بود که زندگی ای تازه را شروع کنم!دور از هر خونآشامی!
    به سمت اتاق دیگر خانه رفتم!
    اتاق با یک شب خواب که روی دیوار آبی رنگ اتاق هواپیما را حرکت میداد روشن شده بود و تختی کنار پنجره ی اتاق بود!
    ولی چیزی معلوم نبود!
    تنها صدایی که سکوت را برهم میزد،صدای وسایل کوکی بالای تخت بچه بود که با هر چرخش صدای آرامش انگیزی در می آوردند ولی در این موقعیت حکم ناقوس مرگ را داشت!آرام به سمت تخت قدم برداشتم!
    در دلم خدا خدا می کردم تا با جسد خونیه کودکی روبه رو نشوم!چون جدا حالم خوب نبود و بدتر می شد!
    قدم اول را برداشتم!قدم دوم..سوم..چهارم!به تخت رسیدم و چشمانم را بستم تا با چیز دلخراشی روبه رو نشوم![/HIDE-THANKS]
     

    parmidanazari

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/10
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    4,689
    امتیاز
    451
    محل سکونت
    شیراز
    [HIDE-THANKS]
    اما مجبور بودم روبه رو شوم با صحنه ای شاید دلخراش!
    چشمانم را باز کردم لبخندی بر لبانم نشست و از خدا ممنون شدم!
    در تخت پسرک تپل و سفید بود با موه هایی بور!درست مقابل من بود!پوستم برنزه بود و موه هایم مشکی!
    لبخند به لب دستم را به سمت موه های فر پسرک بردم و آرام نوازشش کردم!طوری که از خواب بیدار نشه!
    باورم نمی شد این بچه با آن صداها از خواب بیدار نشده باشد!
    آرام بغلش کردم و بچه را به خودم فشردم و بویدمش!بوی بچه میداد!عاشق این عطر بودم!
    انگار که خواهر یک ساله ام را بغـ*ـل کرده ام!با یاد خواهر یک ساله ام که آنطور کشته شد اشک در چشمانم حلقه زد!
    پسرک را بیشتر به خودم فشردم انگار که خواهرم در قالب یک پسر برگشته!
    بچه را روی تخت گذاشتم تا وسایلش را جمع کنم!مهر این پسرک فرفری عجیب به دلم نشسته بود!
    نمی توانستم از او بگذرم و از آن گذشته این جا امن نبود!
    ساکش را پیدا کردم و هر چه را که فکر می کردم لازم است را برداشتم!
    از لباس تا اسباب بازی!
    وقتی همه چیز را برداشتم لباس مناسبی تن بچه کردم و آن را توی بیبکِر گذاشتم و به سمت پارکینگ رفتم!بچه را روی صندلی شاگرد گذاشتم
    و خودم روپوشی را که از همین خانه برداشته بودم را روی لباسم پوشیدم!
    پشت رل نشستم و ماسک را برداشتم!
    با ریموتی که پیدا کرده بودم در پارکینگ را باز کردم و با ویچی که روی میز در حال خانه بود ماشین را روشن کردم و با سرعت از آنجا دور شدم!
    دلم می خواست آنقدر بروم تا از بخارا هم خارج شوم و بعد هم از رومانی!و رها شوم از زندگی قبلی ام!
    دلم می خواست از نو شروع کنم ولی هنوز هزارن کار ناتمام دارم برای شروع زندگی ای نو!
    هنوز یک ساعت هم نشده بود که صدای گریه ی بچه بلند شد!
    در کنار هایپر شبانه روزی ای پارک کردم؛از ماشین پیاده شدم،بچه را بغـ*ـل کردم و به سمت آنجا رفتم.[/HIDE-THANKS]
     

    parmidanazari

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/10
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    4,689
    امتیاز
    451
    محل سکونت
    شیراز
    [HIDE-THANKS]
    خیلی خلوت بود و تنها صدایی که بود صدای صحبت کارکنان آنجا بود و تلوزیون!
    به سمتشان رفتم..همه با صدای بچه به طرفم چرخیدند و با تعجب به من نگاه کردند!
    اما من کم نیاوردم و گفتم:میشه برای من توی این شیشه شیر آب جوش بریزید!
    یکی از کارکنان سرش را تکان داد و شیشه شیر بچه را از دستم گرفت!تا انجام کار به سمت قفسه ها رفتم و یک شیر پاک کن برای پاک کردن آرایشم برداشتم!خیلی غیر طبیعی بود که ساعت دوی نصف شب با همچین آرایش غلیظی و با بچه ای کوچک در جاده باشم!
    با پول هایی که داشتم حسابش کردم، شیشه شیر را گرفتم و از آنجا بیرون رفتم!
    توی ماشین نشستم و درحالی که بچه را تکان میدادم تا آرام شود شیر خشکش را آماده می کردم!
    کمی از آن را روی دستم ریختم و وقتی دیدم سرد شده است آن را به بچه دادم!
    پسرک با میـ*ـل شیر را میخورد، و من در دلم قربان صدقه اش میرفتم!
    به چهره ی بانکش نگاه کردم.
    پوست روشن و سفید با چشمان درشت و سبز و مژه هایی بلند که چشمانش را قاب گرفته بودند!و موه های فرفری که حسابی دل می برد!
    سرم را جلو بردم و لپش را آرام گاز کرفتم!
    نمی دانم چرا نسبت به خون انسان ها حسی ندارم!البته الان این به نفع من است!
    بعد از آنکه بچه سیر شد او را دوباره توی بیبیکر اش گذاشتم.
    همانطور که به او خیره شدم..اسمی برایش انتخاب کردم!زیر لب چندبار تکرار کردم جانسون..جانسون!اسم برادری که دیگر نیست!
    آیینه ی ماشین را پایین آوردم و آرایشم را پاک کردم.
    سپس حرکت کردم به سمت پایتخت!
    می خواستم برای اجام کارهایم مدتی آنجا بمانیم و بعد هم از رومانی برویم!
    شاید به لندن می رفتم!آنجا سرپناهی دارم!خانه ای که از پدربزرگم به من ارث رسیده!تنها نوه ای که زنده ماند تنها به خاطر آنکه خونآشام بود!اما مگر گـ ـناه خواهر و برادرم چه بود که انسان بودند!مگر گـ ـناه مادرم چه بود؛چرا پدر برایمان کاری نکرد و الان در حال خوشگذرانیست![/HIDE-THANKS]
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا