[HIDE-THANKS]
شاید منظور دنیرا از برادر آدریان بود!
ولی نه امکان نداشت..
آدریان با دنیرا بسیار سرد و خشک رفتار می کرد البته اگر این در آغـ*ـوش گرفتن را نادیده گرفت..
دوباره به آدریان و دنیرا خیره شدم که آدریان با عصبانیت دنیرا را به گوشه ی دیوار هل داد!
گوشی اش را از جیبش بیرون کشید و شماره ای را گرفت!
هنوز یک بوق هم نخورده بود که آدریان گوشی را با عصبانییت به سمت دیوار پرت کرد!
و در حالی که محکم به مبل کنارش لگد می زد فریاد کشید:آخه لعنتی..من به تو چی بگم!هااان؟!هی با توهیتم؟!!برای من خودت رو شبیه اون مظولم های عالم نکن!!من گولت رو نمی خورم عفریته!زنگ بزنم بگم چی..بگم سایه ی سیاه این مرتیکه دیوید رو از روی زندگیمون بردار!اون وقت نمی گـه دنیرا خودش خواست!مگه خودت نخواستی هااا؟!!!!!!توی چشمای من نگاه کن!!
دنیرا سرش را بالا گرفت و با چشمان قرمز شده اش به آدریان نگاه کرد که آدریان مثل دیوانه ها فریاد کشید و به سمت دنیرا رفت با مشت و لگد او را مورد لطف قرار می داد و فریاد می کشید:توی چشمای من نگاه کن عوضی!!!
دنیرا لحظه ای در چشماان آدریان خیره شد که او دیوانه تر شد و موه های دنیرا را کشید و این بار فریاد زد:اون نگاه نجستو از روی من بردار آشغال!
لحظه ای آدریان لرزشی بر تنش نشست و دنیرا تترسید او را صدا کرد!
ولی لرزش آدریان همانطور بیشتر و بیشتر می شد!تا آنکه روی زمین افتاد و بعد از مدتی بیهوش شد!
من هنوز هم ترسیده بالای پله های ایستاده بودم!ولی حالا داشتم به طرف اتاقم می دویدم!
همان یک زره حس امنیت هم که از برخورد های ریلکس و آرام دنیرا و آدریان بود را از دست داه بودم و مدان از ترس مشتم را باز و بسته می کردم!
نمیی دوانستم با این رفتار آدریان چه چیزی در انتظارم هست!
فقط در دلگ از خدا خواستم تا به من رحم کند![/HIDE-THANKS]
شاید منظور دنیرا از برادر آدریان بود!
ولی نه امکان نداشت..
آدریان با دنیرا بسیار سرد و خشک رفتار می کرد البته اگر این در آغـ*ـوش گرفتن را نادیده گرفت..
دوباره به آدریان و دنیرا خیره شدم که آدریان با عصبانیت دنیرا را به گوشه ی دیوار هل داد!
گوشی اش را از جیبش بیرون کشید و شماره ای را گرفت!
هنوز یک بوق هم نخورده بود که آدریان گوشی را با عصبانییت به سمت دیوار پرت کرد!
و در حالی که محکم به مبل کنارش لگد می زد فریاد کشید:آخه لعنتی..من به تو چی بگم!هااان؟!هی با توهیتم؟!!برای من خودت رو شبیه اون مظولم های عالم نکن!!من گولت رو نمی خورم عفریته!زنگ بزنم بگم چی..بگم سایه ی سیاه این مرتیکه دیوید رو از روی زندگیمون بردار!اون وقت نمی گـه دنیرا خودش خواست!مگه خودت نخواستی هااا؟!!!!!!توی چشمای من نگاه کن!!
دنیرا سرش را بالا گرفت و با چشمان قرمز شده اش به آدریان نگاه کرد که آدریان مثل دیوانه ها فریاد کشید و به سمت دنیرا رفت با مشت و لگد او را مورد لطف قرار می داد و فریاد می کشید:توی چشمای من نگاه کن عوضی!!!
دنیرا لحظه ای در چشماان آدریان خیره شد که او دیوانه تر شد و موه های دنیرا را کشید و این بار فریاد زد:اون نگاه نجستو از روی من بردار آشغال!
لحظه ای آدریان لرزشی بر تنش نشست و دنیرا تترسید او را صدا کرد!
ولی لرزش آدریان همانطور بیشتر و بیشتر می شد!تا آنکه روی زمین افتاد و بعد از مدتی بیهوش شد!
من هنوز هم ترسیده بالای پله های ایستاده بودم!ولی حالا داشتم به طرف اتاقم می دویدم!
همان یک زره حس امنیت هم که از برخورد های ریلکس و آرام دنیرا و آدریان بود را از دست داه بودم و مدان از ترس مشتم را باز و بسته می کردم!
نمیی دوانستم با این رفتار آدریان چه چیزی در انتظارم هست!
فقط در دلگ از خدا خواستم تا به من رحم کند![/HIDE-THANKS]